ایضاح الکفایه: درسهای متن کفایه الاصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی جلد 3

مشخصات کتاب

سرشناسه : فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان قراردادی : کفایه الاصول .شرح

عنوان و نام پدیدآور : ایضاح الکفایه: درسهای متن کفایه الاصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی/ بقلم محمد حسینی قمی.

مشخصات نشر : قم: دار الکتاب، 1373 -

مشخصات ظاهری : 6ج.

شابک : 3500 ریال ؛ 9000 ریال(ج.4، چاپ دوم) ؛ 16500 ریال: ج.4،چاپ سوم 964-5594-11-1 :

یادداشت : کتاب حاضر شرحی بر کفایه الاصول محمدکاظم آخوند خراسانی است.

یادداشت : ج.4 (چاپ دوم: 1374).

یادداشت : ج.4 (چاپ سوم: 1378).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : آخوند خراسانی، محمدکاظم بن حسین، 1255 - 1329ق. . کفایه الاصول -- نقد و تفسیر

موضوع : اصول فقه شیعه

شناسه افزوده : حسینی قمی، محمد، 1335 - ، گردآورنده

شناسه افزوده : آخوند خراسانی، محمدکاظم بن حسین، 1255 - 1329ق . کفایه الاصول. شرح

رده بندی کنگره : BP159/8/آ3ک70216 1373

رده بندی دیویی : 297/312

شماره کتابشناسی ملی : م 74-84

ص: 1

اشاره

ص: 2

بسم اللّه الرحمن الرحیم

المقصد الثّانی فی النّواهی

فصل: الظّاهر أنّ النهی بمادّته و صیغته فی الدلالة علی الطلب مثل الامر بمادّته و صیغته، غیر أنّ متعلّق الطّلب فی أحدهما الوجود و فی الآخر العدم فیعتبر فیه ما استظهرنا اعتباره فیه بلا تفاوت أصلا [1].

******

- شرح :

مقصد دوّم «نواهی»

اشاره

[1]- در بحث اوامر، مطالبی راجع به مادّه امر- الف، میم و راء- و همچنین صیغه امر- هیئت افعل- ملاحظه کردید از جمله اینکه:

معنای مادّه چیست و بر چه دلالت دارد و آیا در امر، علو، معتبر است یا استعلا(1)، همان مطالب در مادّه نهی- نون، هاء و یاء- و صیغه نهی- لا تفعل- جریان دارد مثل این که: معنای مادّه نهی چیست و آیا در آن، علو، معتبر است یا نه؟

مادّه و صیغه نهی از نظر دلالت، مانند مادّه و صیغه امر است یعنی مفاد آن ها طلب

ص: 3


1- گفتیم در امر« علو» معتبر است امّا اگر دوستی از دوست دیگر یا فقیری از انسان، طلب و خواهشی نمود از نظر لغت و عرف به آن« امر» اطلاق نمی شود و اگر گاهی می شنوید که به آن، عنوان امر داده اند از باب مسامحه و مجاز است و نیز ر. ک: ایضاح الکفایة 1/ 405.

نعم یختصّ النّهی بخلاف، و هو: أنّ متعلّق الطّلب فیه هل هو الکفّ أو مجرّد التّرک و أن لا یفعل؟ و الظّاهر هو الثّانی [1].

******

- شرح :

است(1).

تذکّر: فرق بین امر و نهی، این است که: نهی، طلب ترک است و امر، طلب ایجاد است به عبارت دیگر: متعلّق طلب در باب امر، وجود و در باب نهی، عدم است. چه بگوئید «امرنی بکذا» و چه بگوئید «نهانی عن کذا» در هر دو، طلب موجود است منتها در اوّلی، متعلّق طلب، ایجاد و در دوّمی ترک است و الا در اصل و حقیقت طلب، فرقی بین آن دو نیست.

خلاصه: معنای نهی و امر، طلب لزومی انشائی است که در بحث اوامر هم مفصّلا درباره آن بحث کردیم.

متعلّق نهی «ترک» است یا «کفّ»

[1]- در باب نواهی، اختلافی هست که در باب اوامر، آن اختلاف وجود ندارد و اینک به توضیح آن می پردازیم.

سؤال: آیا مطلوب مولا و ناهی، نفس ترک- امر عدمی- می باشد یا اینکه مطلوب او کفّ از فعل- که شائبه ای از وجود در آن هست- می باشد مثلا وقتی مولا می فرماید:

«لا تشرب الخمر» صرف عدم تحقّق منهی عنه و ترک شرب خمر، مطلوب خداوند متعال است یا اینکه معنای اخصّ دیگری منظور است و آن عبارت از «کفّ» و خودداری نفس می باشد؟

ص: 4


1- همان طور که در بحث اوامر، متذکّر شدیم، معانی مادّه امر، متعدّد بود گاهی امر به معنای فعل، استعمال می شد گاهی به معنای فعل عجیب و زمانی به معنای شأن و گاهی در سائر معانی استعمال می گشت امّا آن معانی در مادّه نهی راه ندارد بلکه مادّه نهی به معنای همان طلب است که مادّه امر هم دارای این معنا بود و نیز ر. ک: ایضاح الکفایة 1/ 393.

و توهّم أنّ التّرک و مجرّد أن لا یفعل خارج عن تحت الاختیار، فلا یصحّ أن یتعلّق به البعث و الطّلب فاسد، فانّ التّرک أیضا یکون مقدورا، و الا لما کان الفعل مقدورا و صادرا بالارادة و الاختیار. و کون العدم الازلیّ لا بالاختیار لا یوجب أن یکون کذلک بحسب البقاء و الاستمرار الذی یکون بحسبه محلّا للتّکلیف [1].

******

- شرح :

لازم به تذکّر است که بین کفّ و مجرّد ترک- ان لا تفعل- دو فرق وجود دارد:

1- «کفّ» به معنای خودداری، تحفّظ و کنترل کردن نفس می باشد و شائبه ای از وجود در آن هست امّا ترک، عبارت از عدم تحقّق منهی عنه می باشد.

2- بین کفّ و مجرّد ترک، عموم و خصوص مطلق است مثلا پیرمرد صدساله ای را درنظر بگیرید که تمام اغراض جنسی در او از بین رفته، نسبت به او ترک زنا صدق می کند امّا کفّ از زنا درباره او صادق نیست زیرا معنای کفّ از زنا، این است که میل به زنا در او پیدا شده و تحریک نفس، متوجّه او گشته امّا او خود را نگه می دارد و مرتکب آن عمل نمی شود پس کفّ، عبارت از یک امر وجودی هست و از جمله شرائط آن، امکان تمایل و فعلیّت تمایل هست به نحوی که اگر امکان میل یا وجود میل تحقّق نداشته باشد، معنای کفّ، محقّق نمی شود امّا در امر عدمی و ترک زنا، مسأله میل و رغبت مدخلیّت ندارد.

جواب: مصنّف رحمه اللّه می فرمایند: ظاهر، این است که مطلوب مولا در باب نواهی، همان تروک است و نواهی مولا در تمام حالات، نسبت به تمام مردم توجّه دارد.

[1]- کسانی که متعلّق طلب را در باب نواهی، «کفّ» می دانند گرفتار دو شبهه بوده اند لذا مجبور شدند متعلّق را «کفّ» که در آن، شائبه ای از وجود هست، قرار دهند و آن دو شبهه عبارت است از:

شبهه اوّل: گفته اند اگر مطلوب مولا در باب نواهی، مجرّد ترک و عدم باشد، عدم، مقدور انسان نیست به امر عدمی، قدرت و اختیار تعلّق نمی گیرد و در نتیجه، صحیح نیست که به آن بعث و تحریک متعلّق شود لذا گفته اند ترک و عدم نمی تواند مطلوب مولا

ص: 5

قرار گیرد.

دفع شبهه: قدرت به یک طرف متعلّق نمی شود حتّی در باب اوامر که انسان، قدرت بر فعل دارد، معنای قدرت، این است که «له ان یفعل» و «له ان لا یفعل» پس معنای قدرت، این است که به هر دو طرف، اضافه پیدا کند بنابراین، قدرت به وجود و عدم، نسبت متساوی دارد و همین نسبت در باب نواهی هم موجود است منتها در اوامر «له ان یفعل» را اوّل و «له ان لا یفعل» را دوّم ذکر می کنند امّا در باب نواهی، تعبیر مذکور برعکس است امّا قدرت از نظر واقع به هر دو طرف، ارتباط و اضافه پیدا می کند و معنا ندارد فقط وجود، مقدور انسان باشد بلکه قدرت، نسبت به فعل و ترک، تساوی نسبت دارد.

شبهه دوّم: عدم، قبل از انسان تحقّق داشته مخصوصا عدم ازلی که یک مسأله ریشه دار و از اوّل ثابت بوده و مکلّف بعد از فرضا میلیون ها سال بوجود آمده لذا گفته اند چگونه می شود که آن عدم با آن سابقه ازلی مطلوب مولا و ناهی قرار گیرد؟

دفع شبهه: آنچه که مطلوب ناهی می باشد، نفس عدم ازلی نیست بلکه دوام و استمرار آن عدم، مطلوب است یعنی فعلا مکلّف می تواند آن عدم ازلی را ادامه دهد و نگذارد منهی عنه در خارج وجود پیدا کند و می تواند رشته اتّصال آن عدم را قطع و لباس وجود به آن بپوشاند.

نتیجه: دو شبهه ای که سبب شده بگویند مطلوب مولا در باب نواهی، کفّ از فعل است نه ترک، باطل است و ظاهر، این است که در باب نواهی، همان ترک، مطلوب مولا هست و ترک هم از هر مکلّفی امکان پذیر است خواه او میل داشته باشد یا نداشته باشد به عنوان مثال، همه، مکلّف به ترک شرب خمر- و سائر محرّمات- هستند و از نظر توجّه تکلیف فرقی بین آن ها وجود ندارد.

ص: 6

ثمّ أنّه لا دلالة لصیغته علی الدّوام و التّکرار، کما لا دلالة لصیغة الامر و ان کان قضیتهما عقلا تختلف و لو مع وحدة متعلّقهما، بأن یکون طبیعة واحدة بذاتها و قیدها تعلّق بها الامر مرّة و النّهی أخری، ضرورة أنّ وجودها یکون بوجود فرد واحد، و عدمها لا یکاد یکون الا بعدم الجمیع کما لا یخفی [1].

و من ذلک یظهر أنّ الدّوام و الاستمرار انّما یکون فی النّهی اذا کان متعلّقه طبیعة مطلقة غیر مقیّدة بزمان أو حال، فانّه حینئذ لا یکاد یکون مثل هذه الطبیعة معدومة الا بعدم جمیع أفرادها الدّفعیّة(1) و التّدریجیّة(2). و بالجملة قضیّة النّهی لیس الّا ترک تلک

******

- شرح :

آیا صیغه نهی دالّ بر دوام و تکرار هست؟

[1]- در مبحث هشتم از بحث اوامر گفتیم: «الحقّ ان صیغة الامر مطلقا لا دلالة لها علی المرّة و لا التکرار» همان مطلب در باب نواهی هم جریان دارد یعنی: صیغه نهی، هیچ گونه دلالتی بر دوام، تکرار و مرّه ندارد منتها یک فرق در باب نواهی هست که آن هم مربوط به باب الفاظ نمی باشد بلکه عقلی هست.

بیان ذلک: چنانچه شی ء مأمور به واقع شود، اتیان یک فرد از آن کفایت می کند و موافقت با امر، حاصل می شود زیرا وجود طبیعت با اتیان یک فرد هم تحقّق پیدا می کند امّا اگر بنا باشد با نهی مولا موافقت شود، باید تمام افراد طبیعت در خارج منعدم شود و تا وقتی تمام افراد منعدم نشود «لا یصدق انّ الطّبیعة قد انعدمت فی الخارج و لم تتحقق فی الخارج» پس این فرق عقلی، بین اوامر و نواهی هست و نتیجه اش این است که در باب اوامر، اتیان یک فرد کفایت می کند امّا در نواهی ترک یک فرد، کافی نیست بلکه باید تمام آنچه برای طبیعت فردیّت دارد منعدم شود تا موافقت با نهی تحقّق پیدا کند.

ص: 7


1- ای العرضیة.
2- ای الطولیة- بحسب الزمان.

الطّبیعة الّتی تکون متعلّقة له کانت مقیدة أو مطلقة، و قضیّة ترکها عقلا انّما هو ترک جمیع أفرادها [1].

ثمّ انّه لا دلالة للنّهی علی ارادة الترک لو خولف، أو عدم ارادته بل لا بدّ فی تعیین ذلک من دلالة و لو کان اطلاق المتعلّق من هذه الجهة، و لا یکفی اطلاقها من سائر الجهات، فتدبّر جیّدا [2].

******

- شرح :

[1]- تذکّر: عموم ترک برای افراد طبیعت در نهی به ملاحظه حکم عقل بود نه به لحاظ لفظ و دلالت نفس نهی لذا از این مطلب، معلوم شد که دلالت نهی بر دوام منهی عنه- در «لا تضرب و لا تزن» و امثال آن- هم از اطلاق طبیعت، عند العقل فهمیده می شود یعنی: چون طبیعت ضرب و زنا مطلقا منهی عنه شده و ترک آن طبایع- مطلقا- نمی شود مگر به ترک تمام افراد آن ها دائما لذا نهی از طبیعت به حکم عقل، دلالت بر دوام و استمرار آن حکم می کند پس چون استمرار حکم، مستند بر اطلاق منهی عنه هست باید آن طبیعت، «مطلق» باشد یعنی اگر موقّت به وقت یا مقیّد به قیدی باشد، به مقدار همان موقّت و مقیّد و در افراد همان موضوع، استمرار و عموم دارد مثلا جمله و نهی «لا تضرب زیدا یوم الجمعة» دلالت بر حرمت ضرب یوم الخمیس ندارد و همچنین نهی «لا تضرب زیدا بالعصا» نسبت به ضرب با سنگ، تعمیم ندارد آری در افراد خود آن موقّت و مقیّد، استمرار و دوام دارد مثلا نباید ضرب با عصا در هیچ زمانی موجود شود- و همچنین ضرب در روز جمعه.

خلاصه: نهی، طلب ترک طبیعت است پس اگر آن طلب، مطلق شد و مقیّد به هیچ قیدی نگشت، ترک آن طبیعت مطلقه نمی شود مگر به ترک جمیع افراد در جمیع ازمان و امّا اگر مقیّد به قیدی شد، دلالت نمی کند مگر بر ترک افراد همان طبیعت و عمومش به مقدار همان طبیعت است.

[2]- اگر مولا نهیی تحت عنوان «لا تشرب الخمر» صادر نمود امّا مکلّفی با آن

ص: 8

مخالفت و شرب خمر نمود آیا صرف نظر از دلیل خارجی، آن نهی به قوّت خود باقی هست و حکم می کند اکنون که یک مرتبه با آن مخالفت شده برای مرتبه دوّم و سوّم نباید با آن مخالفت شود یا اینکه نهی مذکور، چنین دلالتی ندارد به عبارت دیگر: نهی مزبور دلالت می کند که برفرض مخالفت، باز هم تکلیف مولا به قوّت خود باقی هست یا نه؟

لازم به تذکّر است که به کمک دلیل خارجی می دانیم که اگر کسی شرب خمر نمود باز هم مکلّف به ترک آن هست لکن فعلا درصدد تحقیق در این مسئله هستیم که آیا از صیغه نهی، چنان مطلبی استفاده می شود یا نه؟

ممکن است کسی بگوید وقتی انسان، یک مرتبه با «لا تشرب الخمر» مخالفت کرد چرا نهی مذکور، باز هم دلالت بر نهی از شرب خمر داشته باشد بلکه نهی مذکور، دلالتی ندارد که اگر یک مرتبه با آن مخالفت شد باز هم باید آن تکلیف رعایت شود.

حقیقت مطلب این است که صیغه نهی من حیث هی، هیچ اقتضائی ندارد که اگر یک مرتبه با آن مخالفت شد باز هم نباید شرب خمر شود بلکه باید این مطلب را از دلیل خارجی استفاده کرد.

البتّه اگر صیغه نهی از این جهتی که مورد بحث ما هست در مقام بیان و دارای اطلاق باشد- یعنی بگوید ترک شرب خمر، مطلوب مولا هست و لو تحقّقت المخالفة- می توان به آن اطلاق تمسّک کرد و گفت بعد از مخالفت هم باید شرب خمر ترک شود و الا اگر از سائر جهات، دارای اطلاق باشد برای محلّ بحث ما فائده ای ندارد.

خلاصه: اگر صیغه نهی از جهت محلّ بحث در مقام بیان باشد، اطلاقش کارساز است و الا باید دلیل خارجی دلالت نماید و اگر دلیل خارجی نداشته باشیم، صیغه نهی، دلالتی ندارد که اگر کسی با آن مخالفت نمود باز هم آن تکلیف، متوجّه او هست زیرا برای مخالفت با نهی، یک وجود و یک مرتبه شرب خمر کفایت می کند و لازم نیست تمام مصادیق آن اتیان شود تا مخالفت صدق نماید.

ص: 9

فصل: اختلفوا فی جواز اجتماع الامر و النّهی فی واحد و امتناعه علی أقوال:

ثالثها جوازه عقلا و امتناعه عرفا. و قبل الخوض فی المقصود یقدّم أمور: الاوّل:

المراد بالواحد مطلق ما کان ذا وجهین و مندرجا تحت عنوانین بأحدهما کان موردا للامر، و بالآخر للنّهی، و ان کان کلّیّا مقولا علی کثیرین کالصّلاة(1) فی المغصوب، و انّما ذکر لاخراج ما اذا تعدّد متعلّق الامر و النّهی و لم یجتمعا وجودا و لو جمعهما واحد مفهوما کالسّجود للّه تعالی و السّجود للصّنم مثلا، لا لاخراج الواحد الجنسی أو النّوعی کالحرکة و السّکون الکلّیّین المعنونین بالصّلاتیّة و الغصبیّة [1].

******

- شرح :

«اجتماع امر و نهی»

اشاره

[1]- اجتماع امر و نهی، یکی از مسائل مهمی هست که مورد اختلاف واقع شده و عنوان مسئله، این است که: آیا اجتماع امر و نهی در شی ء واحد، جائز است یا ممتنع؟

اینک به ذکر اقوال می پردازیم: 1- از نظر عقل و عرف، اجتماع امر و نهی، ممتنع است. 2- عقلا و عرفا اجتماع امر و نهی، جائز است. 3- از نظر عقل، اجتماع، جائز امّا عرفا ممتنع است.

قبل از بیان اصل بحث و ذکر ادلّه، لازم است اموری را به عنوان مقدمه بیان کنیم.

1- مقصود از کلمه «واحد» چیست؟

مقصود از «واحد» تنها واحد شخصی نیست بلکه به حسب آنچه که فعلا مورد بحث ما هست «واحد» بر سه گونه است:

ص: 10


1- و فی العبارة مسامحة اذ الصّلاة عنوان للواحد المذکور و الاولی ان یقول کالحرکة بقصد الصّلاة فی المغصوب الا ان یکون مراده التمثیل لمتعلقی الامر و النهی المجتمعین فی الواحد لا لنفس الواحد و ان کان خلاف الظاهر اذ الظاهر کونه مثالا لما یرجع الیه ضمیر کان الاخیرة. مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 234.

1- واحد شخصی که مساوق با وجود است مثلا وقتی می گوئیم «زید واحد» یعنی: او واحد است، یعنی: آن فرد مرکّب از وجود و خصوصیّات فردیّه از نظر تشخّص وجودی، اتّصاف به وحدت دارد.

2- واحد نوعی، عبارت از این است که: افرادی در نوع، اجتماع داشته باشند و همچنین اگر گفتیم زید، بکر و عمرو، واحد هستند، معنایش این است که تحت یک نوع و از مصادیق یک نوع هستند.

3- واحد جنسی: مثلا وقتی می گوئیم «الحیوان جنس» منظور، جنس واحد هست و همچنین اگر در مورد انواع حیوان، کلمه واحد را استعمال نموده و گفتیم «الانسان و البقر و الغنم واحد» مقصود: واحد فی الجنس می باشد یعنی جنس آن ها واحد است.

لازم به تذکر است که قسم چهارمی از «واحد» به نام واحد مفهومی یا واحد عنوانی داریم که فقط در عنوان و مفهوم، وحدت دارد گرچه ممکن نباشد تمام مصادیق آن در یک نقطه، تحقّق پیدا کند(1).

به نظر مصنّف، تمام اقسام واحد- یعنی: شخصی، نوعی و جنسی- محلّ بحث هست نه خصوص واحد شخصی ضمنا باید برآن واحد، دو عنوان منطبق شود که یک عنوان آن متعلّق امر و عنوان دیگرش متعلّق نهی باشد- دو عنوان مذکور در آن واحد اجتماع پیدا کرده باشند- مثلا نماز در دار غصبی، مثالی برای ما نحن فیه هست و حقیقتش این است که: یک حرکت و سکون کلّی دارد که هم عنوان صلات برآن منطبق است و هم عنوان غصب به عبارت واضح تر: ما که صلات در دار غصبی را به عنوان مثال ذکر می کنیم، ناظر به صلات شخصی صادر از زید نیستیم(2) بلکه ما حکم کلّی نماز در دار

ص: 11


1- به زودی مثالی برای آن ذکر می کنیم.
2- اگر مقصود، واحد شخصی باشد بدیهی است که آن واحد، قابل تکثّر و تعدّد نیست، آیا امکان دارد که زید و عمرو تکثر پیدا کنند؟ خیر.

غصبی را می خواهیم، بیان کنیم که آیا اجتماع امر و نهی در شی ء واحد، جائز است یا ممتنع؟

سؤال: کلمه «واحد» برای چه در محلّ بحث ذکر شده به عبارت دیگر برای احتراز از چه چیز آن را ذکر کرده اند؟

جواب: برای احتراز از واحد عنوانی و مفهومی ذکر نموده اند مثلا گاهی دو حقیقت متغایر داریم که اصلا در خارج، امکان اجتماع و اتّحاد ندارند امّا در عین حال، یک مفهوم جامع بین آن دو حقیقت هست.

مثال: فرض کنید سجود للّه، مأمور به و سجود للصّنم، منهی عنه هست بدیهی است که سجود للّه با قید «للّه» با سجود للصّنم، متباین هست و نمی توان خارجا سجودی داشت که هر دو عنوان برآن منطبق باشد یعنی هم للّه باشد و هم للصّنم- تباین بین دو عنوان مذکور به نحوی است که خارجا امکان اتّحاد بین آن ها وجود ندارد- امّا در عین حال، سجده برای پروردگار متعال و سجده برای بت در مفهوم سجود، مشترک هستند و عنوان سجود، قدر جامع بین آن دو هست.

سؤال: آیا واحد مفهومی مذکور هم محلّ بحث ما هست یا نه؟

خیر، زیرا کلّی سجود که امر و نهی ندارد بلکه سجود للّه دارای امر و سجود للصّنم منهی عنه هست و امکان ندارد که آن دو خارجا متّحد شوند تا اینکه بحث کنیم آیا اجتماع امر و نهی، جائز است یا نه.

خلاصه: کلمه «واحد» که در عنوان بحث ذکر شده برای اخراج واحد «مفهومی» و یا به تعبیر دیگر واحد عنوانی هست و نمی خواهد تنها بر واحد شخصی دلالت کند بلکه شامل واحد شخصی، نوعی و جنسی می شود.

ص: 12

الثّانی: الفرق بین هذه المسألة و مسألة النّهی فی العبادات هو أنّ الجهة المبحوث عنها فیها الّتی بها تمتاز المسائل هی أنّ تعدّد الوجه و العنوان فی الواحد یوجب تعدّد متعلّق الامر و النّهی بحیث یرتفع به غائلة استحالة الاجتماع فی الواحد بوجه واحد أو لا یوجبه بل یکون حاله حاله، فالنّزاع فی سرایة کلّ من الامر و النّهی الی متعلّق الآخر، لاتّحاد متعلّقیهما وجودا و عدم سرایته، لتعدّدهما وجها. و هذا بخلاف الجهة المبحوث عنها فی المسألة الاخری، فانّ البحث فیها فی أنّ النّهی فی العبادة أو المعاملة یوجب فسادها بعد الفراغ عن التّوجه الیها [1].

******

- شرح :

2- فرق بین مسأله «اجتماع امر و نهی» با «نهی در عبادت»

اشاره

[1]- اصولیین در باب نواهی دو مسئله را عنوان کرده اند: الف: آیا اجتماع امر و نهی جائز است یا ممتنع؟ ب: آیا نهی در عبادات و معاملات، مقتضی فساد است یا نه؟

ممکن است به ذهن کسی خطور کند که آن ها دو مسأله مختلف نیستند بلکه عباراتشان متفاوت است ولی در حقیقت، یک مسئله هستند چون وقتی نهی به عبادت متعلّق می شود آن عبادت یا واجب است یا مستحب پس اگر نهیی به عبادتی متعلّق شد این هم همان اجتماع امر و نهی است و تفاوتی بین آن دو نیست.

مصنّف رحمه اللّه ابتدا نظر خود را و سپس عقیده صاحب فصول را بیان کرده اند و اینک به بیان آن دو می پردازیم.

اوّل باید ملاک تعدّد مسائل در هر علمی مشخّص شود تا ببینیم چه چیز سبب می شود که ما دو مسئله عنوان کنیم و چه سبب می شود که نتوان دو مسئله عنوان نمود.

قاعده کلّی، این است که اختلاف جهات و حیثیّات بحث، سبب می شود که مسائل، تعدّد پیدا کند- گرچه موضوع، واحد باشد- مثلا شما گاهی جسمی را از جهت نیاز به «حیّز» موضوع بحث قرار می دهید این یک مسئله هست و گاهی همان جسم را از نظر معروضیّت للبیاض و السّواد مورد بحث قرار می دهید که این مسأله دیگری هست.

ص: 13

قاعده کلّیّه مذکور را در ما نحن فیه- بین مسأله «اجتماع امر و نهی» و مسأله «نهی در عبادت»- به این نحو پیاده می کنیم که: دو عنوان به نام صلات و غصب داریم که در مقام تعلّق امر، متغایر هستند یعنی: عنوان صلات، متمایز از عنوان غصب هست امّا دو عنوان مذکور در عین تمایز در خارج می توانند اتّحاد وجودی پیدا کنند یعنی ممکن است یک حرکتی تحقّق پیدا کند که هم عنوان نماز برآن منطبق باشد و هم عنوان غصب، آن وقت روی این جهت بحث می کنیم که آیا تمایز عنوانین مذکورین- در عین حال که در خارج، اتّحاد وجودی دارند- مانعیّتی از اجتماع امر و نهی پیدا می کند یا اینکه تمایز دو عنوان می گوید مانعیّتی از اجتماع امر و نهی وجود ندارد.

قائل به جواز اجتماع بر تمایز دو عنوان تکیه می کند و قائل به امتناع اجتماع، بر اتّحاد دو عنوان اتّکا پیدا می کند و می گوید چون دو عنوان در خارج یک وجود دارد، یک وجود هم نمی شود هم مأمور به باشد و هم منهی عنه پس حیثیّت بحث در مسأله اجتماع امر و نهی بر این مطلب است که آیا طبیعتین متغایرتین در عالم مفهومیّت اگر اتّحاد وجودی در خارج پیدا کند، آن اتّحاد سبب می شود که اجتماع امر و نهی بر یک واحد، تحقّق پیدا کند یا سبب نمی شود به عبارت دیگر: آیا اتّحاد صلات با غصب- در ضمن یک وجود- سبب می شود که امر و نهی از هرکدام به دیگری سرایت کند به عبارت واضح تر: آیا اتّحاد وجودی مذکور، عامل سرایت است یعنی: امر را به غصب سرایت می دهد- و نهی را به صلات سرایت می دهد- و در نتیجه، ممتنع است یا اینکه مسأله سرایت، مطرح نیست و امر از دائره صلات، تجاوز نمی کند و نهی هم از دائره غصب بیرون نمی رود، اتّحاد وجودی، هیچ ضربه ای به تغایر متعلّقین وارد نمی کند بنابراین، محلّ بحث، سرایت و عدم سرایت است.

امّا در مسأله نهی در عبادت، بحثی درباره سرایت و عدم سرایت نیست بلکه مسلّم و

ص: 14

نعم لو قیل بالامتناع مع ترجیح جانب النّهی فی مسألة الاجتماع یکون مثل الصّلاة فی الدار المغصوبة من صغریات تلک المسألة فانقدح أنّ الفرق بین المسألتین فی غایة الوضوح [1].

******

- شرح :

مفروغ عنه هست که نهیی به یک عبادت، متوجّه شده منتها بحث می کنیم که: آیا نهی مذکور، اقتضای فساد عبادت را دارد یا نه بنابراین، حیثیّت بحث در اجتماع امر و نهی با حیثیّت بحث در نهی در عبادت، متفاوت است.

[1]- در مسأله اجتماع امر و نهی در یک صورت می توان موردی برای مسأله نهی در عبادت ترتیب داد و گفت: اگر کسی در اجتماع امر و نهی، قائل به امتناع شد و گفت امکان ندارد صلات در دار غصبی هم مأمور به باشد و هم منهی عنه بلکه باید یکی از آن دو باشد و سپس قائل شد که جانب نهی بر جانب امر، غلبه دارد یعنی صلات در دار غصبی فقط منهی عنه است آن وقت نماز در دار غصبی که منهی عنه هست، موضوع مسأله نهی در عبادت می شود زیرا نماز، عبادت است و متعلّق نهی قرار گرفته و باید بحث نمود که آیا نهی آن، مقتضی فساد هست یا نه.

خلاصه اینکه اگر کسی در مسأله اجتماع امر و نهی، قائل به امتناع شد و جانب نهی را بر امر ترجیح داد آن وقت صغرائی برای مسئله نهی در عبادت، مطرح می شود(1) امّا چنانچه فردی قائل به جواز اجتماع شد و گفت نماز در دار غصبی هم مأمور به و هم منهی عنه هست در این صورت، ارتباطی به نهی در عبادت پیدا نمی کند و یا اگر امتناعی شد امّا جانب جواز را بر حرمت ترجیح داد آن وقت صلات در دار غصبی فقط مأمور به می شود و ارتباطی به مسأله نهی در عبادت ندارد.

ص: 15


1- لکن این ربطی به حیثیّت بحث ندارد- اگر طبق بعضی از نتایج، صغرائی برای یک مسأله دیگر پیدا شد این امر سبب نمی شود که حیثیت بحث، واحد باشد.

و أمّا ما أفاده فی الفصول من الفرق بما هذه عبارته: «ثمّ اعلم أنّ الفرق بین المقام(1) و المقام المتقدّم و هو أنّ الامر و النّهی هل یجتمعان فی شی ء واحد أولا، أمّا فی المعاملات فظاهر، و أمّا فی العبادات فهو أنّ النّزاع هناک(2) فیما اذا تعلّق الامر و النهی بطبیعتین متغایرتین بحسب الحقیقة و ان کان بینهما عموم مطلق، و هنا فیما اذا اتّحدتا حقیقة و تغایرتا بمجرد الاطلاق و التّقیید بأن تعلق الامر بالمطلق و النّهی بالمقیّد» انتهی موضع الحاجة، فاسد فانّ مجرّد تعدد الموضوعات و تغایرها بحسب الذّوات لا یوجب التمایز بین المسائل ما لم یکن هناک اختلاف الجهات، و معه لا حاجة أصلا الی تعدّدها، بل لا بدّ من عقد مسألتین مع وحدة الموضوع و تعدّد الجهة المبحوث عنها، و عقد مسألة واحدة فی صورة العکس کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

نقد و بررسی کلام صاحب فصول رحمه اللّه

[1]- صاحب فصول در بحث نهی در عبادات، فرق دو مسئله را چنین بیان کرده اند که: مورد مسأله اجتماع امر و نهی با مورد مسأله نهی در عبادت، متفاوت است(3) یعنی:

مورد مسأله اوّل در جائی است که امر و نهی به دو طبیعت متغایر تعلّق گیرد به عبارت دیگر، امر به یک طبیعت و نهی به طبیعت دیگر تعلّق می گیرد که آن دو طبیعت، متغایر و متمایز هستند نه اینکه نسبتشان تباین باشد، معنای مسأله تغایر طبیعتین، این نیست که نسبت بین آن ها تباین است بلکه معنایش این است که دو کلّی، دو حقیقت و دو عنوان باشد خواه نسبت بین آن دو، عموم و خصوص من وجه باشد یا عموم و خصوص مطلق زیرا اگر نسبت بین آن دو، تباین باشد اتّحاد وجودی پیدا نمی کنند تا اینکه محلّ نزاع واقع شوند و بدیهی است که در باب اجتماع امر و نهی باید دو عنوان لااقل در یک وجود

ص: 16


1- ای مسألة النهی فی العبادة.
2- ای فی مسألة اجتماع الامر و النهی.
3- بدیهی است که معامله هیچ گاه مأمور به نیست و امری به آن تعلق نمی گیرد تا مسأله اجتماع امر و نهی مطرح شود بلکه آنچه که محل اشکال واقع شده، نهی متعلق به عبادت است.

با یکدیگر اتّحاد پیدا کنند بنابراین اگر آن دو عنوان، متباین شدند اتّحاد وجودی، مفهومی ندارد.

امّا مسأله نهی در عبادات چنین نیست بلکه متعلّق امر و متعلّق نهی، یک طبیعت است و فرقشان به اطلاق و تقیید است و مسأله اطلاق و تقیید، غیر از عموم و خصوص مطلق است مثلا مولا فرموده است: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* بدیهی است که طبیعت مطلقه صلات، مأمور به هست و از طرفی نهیی را متوجّه حائض نموده و فرموده: «دعی الصّلاة ایام اقرائک» یعنی همان طبیعت مأمور به صلات با یک قید، منهی عنه واقع شده.

خلاصه اینکه مورد مسأله اجتماع امر و نهی با مورد مسأله نهی در عبادت فرق می کند و همین امر موجب اختلاف بین مسألتین می شود.

آیا بیان صاحب فصول رحمه اللّه صحیح است؟ خیر.

بیان ذلک: هدف صاحب فصول چیست آیا ایشان درصدد هستند که اختلاف مورد ترتیب دهند و لو اینکه حیثیّت و جهت بحث در دو مسئله، یکی باشد؟ اگر جهت بحث، واحد شد چه فرقی می کند که یک مورد داشته باشد یا ده مورد به عبارت دیگر اگر حیثیّت بحث در دو مسئله، متّحد شد چه فائده ای دارد که مورد مسألتین یکی باشد یا بیشتر، این امر، موجب تعدّد مسئله نمی شود بلکه موارد یک مسئله، تعدد پیدا می کند و مثال های آن متکثّر می شود.

خلاصه اینکه اگر حیثیّت بحث، واحد شد اختلاف موارد فائده ای ندارد.

اگر حیثیّت بحث، متعدّد شد و گفتیم در دو جهت بحث می شود دیگر چه داعی داریم که اختلاف مورد ترتیب دهیم بلکه اگر مورد هم واحد شد امّا در آن مورد واحد، جهات مختلفی از بحث وجود داشته باشد مباحث متعدّدی بر یک عنوان مطرح می شود مثلا در باب صیغه افعل از جهات متعدّدی بحث می کنیم- با اینکه مورد در تمام آن ها صیغه افعل است- و همچنین راجع به مادّه امر از جهات متفاوتی بحث می شود که آیا معنای لغوی آن، طلب است یا غیر طلب، آیا علو در آن معتبر است یا نه، آیا دلالت بر طلب الزامی

ص: 17

و من هنا انقدح أیضا فساد الفرق بأنّ النّزاع هنا فی جواز الاجتماع عقلا، و هناک فی دلالة النّهی لفظا، فانّ مجرّد ذلک ما لم [لو لم] یکن تعدّد الجهة فی البین لا یوجب الّا تفصیلا فی المسألة الواحدة، لا عقد مسألتین، هذا. مع عدم اختصاص النّزاع فی تلک المسألة بدلالة اللّفظ کما سیظهر [1].

******

- شرح :

دارد یا نه.

در تمام آن ها درعین حال که موضوع، شی ء واحد هست امّا مسائل متعدّد وجود دارد پس نتیجه می گیریم که تعدّد مورد، اثری ندارد بلکه باید جهت و حیثیّت بحث امتیاز پیدا کند گرچه موضوع و مورد، شی ء واحد باشد.

[1]- از بیان ما که گفتیم: تمایز بین مسائل به اختلاف جهت است نه تعدّد موضوع، بطلان فرق دیگری که بعضی بین مسأله «اجتماع امر و نهی» و مسأله «نهی در عبادات» قائل شده اند، واضح شد:

بیان ذلک: بعضی گفته اند در بحث اجتماع امر و نهی، نزاع در یک مسأله عقلی و مربوط به حکم عقل است که آیا عقل، اجتماع امر و نهی را جائز می داند یا نه کما اینکه نزاع در مسئله مقدّمه واجب، عقلی هست و هیچ ارتباطی به دلالت الفاظ ندارد امّا نهی در عبادات، یک مسأله لفظی هست زیرا در آنجا بحث می شود که آیا از «دعی الصّلاة ایام اقرائک» استفاده می شود که نماز در حال حیض، باطل است یا نه؟

مصنّف رحمه اللّه تقریبا دو اشکال به بیان مذکور دارد: اوّلا قبول نداریم که بحث در آنجا منحصر به لفظ باشد بلکه در مسأله نهی در عبادت، علاوه بر لفظ در یک جهت عقلی هم بحث می شود که: اگر عبادتی به واسطه نهی، مبغوض مولا واقع شد آیا مبغوضیّت با صحّت عبادت عقلا جمع می شود یا نه و مسأله اجتماع مبغوضیّت و صحّت را باید از عقل استفاده کرد.

ثانیا فرض کنید که در آن مسئله فقط درباره دلالت الفاظ بحث می شود امّا این مقدار، کافی نیست که انسان در یک مورد، بحث را عقلی حساب کند و در مورد دیگر، لفظی و

ص: 18

الثّالث: انّه حیث کانت نتیجة هذه المسألة مما تقع فی طریق الاستنباط کانت المسألة من المسائل الاصولیّة، لا من مبادیها الاحکامیّة، و لا التّصدیقیّة، و لا من المسائل الکلامیّة، و لا من المسائل الفرعیّة و ان کانت فیها جهاتها، کما لا یخفی، ضرورة أنّ مجرّد ذلک لا یوجب کونها منها اذا کانت فیها جهة أخری یمکن عقدها معها من المسائل، اذ لا مجال حینئذ لتوهّم عقدها من غیرها فی الاصول و ان عقدت کلامیّة فی الکلام، و صحّ عقدها فرعیّة أو غیرها بلا کلام، و قد عرفت فی أوّل الکتاب أنّه لا ضیر فی کون مسألة واحدة یبحث فیها عن جهة خاصّة من مسائل علمین، لانطباق جهتین عامّتین علی تلک الجهة کانت باحداهما من مسائل علم، و بالاخری من آخر، فتذکّر [1].

******

- شرح :

نامش را دو مسئله بگذارد زیرا عقل و لفظ یا هر دو با یکدیگر مخالف هستند یا موافق، اگر مخالف شدند باید در همان مسأله واحده، قائل به تفصیل شد و مثلا گفت عقلا جائز است امّا لفظا جائز نیست یا بالعکس، مسئله عقل و لفظ، سبب نمی شوند دو مسئله عنوان شود بلکه باید جهت و حیثیّت بحث، متمایز باشد تا تعدّد مسائل، مطرح شود و الا اگر جهت بحث، یکی شد لفظی بودن و عقلی بودن و تفصیل بین عقل و لفظ، باعث تعدّد مسئله نمی شود.

3- مسأله اجتماع امر و نهی از مسائل علم اصول است

[1]- سؤال: آیا مسأله اجتماع امر و نهی از مسائل «اصولی» یا از مسائل «فقهی محض» یا از مسائل «علم کلام» یا از «مبادی احکامیّه علم اصول» و یا اینکه از «مبادی تصدیقیّه علم اصول» می باشد؟

جواب: مصنف رحمه اللّه پاسخ سؤال را به نحو اشاره بیان نموده امّا از عبارت ایشان استفاده می شود که می توان مسأله مذکور را- با تغییر بعضی از الفاظ و عبارات- در تمام عناوین پنج گانه مذکور، مندرج نمود لکن چون مسأله اصولی بودنش به جهت تحقق ملاک مسأله اصولی هست، برای بحث ما کفایت می کند.

چنانچه مسأله ای را به عنوان یکی از مسائل علم اصول معرّفی کردیم، معنایش این نیست که مثلا فاقد ملاک مسأله کلامی هست.

ص: 19

همان طور که قبلا(1) بیان کردیم، مانعی ندارد که یک مسئله در چند علم مدخلیّت داشته باشد مثلا هم جزء مسائل فقه باشد هم از مسائل علم اصول محسوب شود، آنچه ممنوع می باشد، این است که نباید علوم در تمام مسائل، متّحد باشند امّا اگر در چند مسئله، اتّحاد داشته باشند، اشکالی ندارد بنابراین: مانعی ندارد که مسأله اجتماع امر و نهی، دارای تمام جهات خمسه مذکور باشد لکن به لحاظ اینکه دارای مناط مسأله اصولی هست، ما در علم اصول از آن بحث کنیم.

توضیح ذلک: مسأله اصولی، آن است که در طریق استنباط حکم شرعی کلّی قرار گیرد به عبارت واضح تر: اصولی همیشه صغرا و کبرائی ترتیب می دهد و از آن دو، حکم الهی را استنباط می کند- نتیجه مسأله اصولی عنوان کبرا پیدا می کند- در محلّ بحث، صغرای قضیّه، این است که: بر نماز در دار غصبی، دو عنوان، منطبق است- یک عنوان، مأمور به و یک عنوان، منهی عنه است- بعدا به عنوان مثال، قول به جواز را کبرا قرار می دهیم زیرا نتیجه را هم قائل به جواز، در کبرا قرار می دهد و جواز را استنباط می کند و هم قائل به امتناع، امتناع را کبرا قرار می دهد و عدم جواز را استنباط می نماید خلاصه این که: بر صلات در دار غصبی دو عنوان متعلّق شده و هرکجا که دو متعلّق امر و نهی، اتّحاد پیدا کرده باشند اجتماع امر و نهی مانعی ندارد و در نتیجه، حکم کلّی الهی از آن استنباط می شود.

نتیجه: مسأله اجتماع امر و نهی چون دارای ملاک مسأله اصولی هست و در کبرای قیاس استنباط، قرار می گیرد از مسائل اصولی محسوب می شود.

مسأله اجتماع امر و نهی را به این بیان می توان از مسائل فقهی قرار داد که: موضوع مسأله فقهی، فعل مکلّف و محمولش حکم شرعی می باشد مثلا در فقه بحث می کنیم که «صلاة الجمعة واجبة ام لا» در محل بحث هم می گوئیم: آیا نماز در دار غصبی هم واجب

ص: 20


1- ر. ک: ایضاح الکفایة 1/ 23.

و هم حرام است یا اینکه فقط واجب یا تنها حرام می باشد.

مسأله اجتماع امر و نهی را به این بیان می توان از مسائل علم کلام محسوب نمود که:

در مسائل کلامی از احوال مبدأ و معاد بحث می شود در محلّ بحث هم چنین می گوئیم: آیا برای مولا و خداوند متعال جائز است که امرش متوجّه یک عنوان و نهیش را متوجّه عنوانی نماید که آن دو عنوان در خارج، تصادق وجودی دارند یا نه به عبارت دیگر: آیا مولا می تواند امری را متعلّق به کلّی صلات و نهیی را متعلّق به کلّی غصب نماید در حالی که بین صلات و غصب، اتّحاد وجودی مطرح است یا نمی تواند؟ بدیهی است که اگر به نحو مذکور بحث نمائیم، مسأله اجتماع امر و نهی از مسائل علم کلام محسوب می شود.

اجتماع امر و نهی را می توان از مبادی احکامیّه علم اصول قرار داد.

سؤال: مبادی احکامیّه چیست؟

جواب: مبادی احکامیّه علم اصول، جزء مسائل اصولی نیست امّا درباره بعضی از شئون احکام بحث می کند فرضا اگر شما بحث کنید که آیا بین احکام خمسه تکلیفیّه تضادّی هست یا نه مسأله مذکور از مسائل فقهی نیست کما اینکه از مسائل اصولی نمی باشد بلکه جزء مبادی احکامیّه می باشد یعنی: مسائلی داریم که درباره احکام بحث می کند و برای علم اصول، جنبه مقدّمی دارد لذا آن ها را مبادی احکامیّه نامیده اند بنابراین در محلّ بحث می گوئیم: مسأله اجتماع امر و نهی به این نحو می تواند جنبه مبادی احکامیّه پیدا کند که: آیا اجتماع امر و نهی نسبت به دو عنوانی که در خارج متفاوت و متغایر هستند، مانند اجتماع نسبت به یک عنوان، تضاد و استحاله دارد یا اینکه استحاله ای مطرح نیست پس مسأله اجتماع امر و نهی را می توان از مبادی احکامیّه علم اصول، محسوب نمود.

در پایان این بحث متذکّر می شویم که مسأله اجتماع امر و نهی می تواند جزء مبادی تصدیقیّه علم اصول باشد.

مبادی تصدیقیّه کدام است؟

مبادی تصدیقیّه، مسائلی هست که درباره موضوع علم بحث می کند که آیا موضوع

ص: 21

الرّابع: أنّه قد ظهر(1) من مطاوی ما ذکرناه أنّ المسألة عقلیّة، و لا اختصاص للنّزاع فی جواز الاجتماع و الامتناع فیها بما اذا کان الایجاب و التّحریم باللّفظ، کما ربما یوهمه التّعبیر بالامر و النّهی الظّاهرین فی الطّلب بالقول، الّا أنه لکون الدّلالة علیهما غالبا بهما کما هو أوضح من أن یخفی. و ذهاب البعض الی الجواز عقلا، و الامتناع عرفا لیس بمعنی دلالة اللّفظ، بل بدعوی أنّ الواحد بالنّظر الدقیق العقلیّ اثنان، و أنّه بالنّظر المسامحی العرفی واحد ذووجهین، و الّا فلا یکون معنی محصّلا للامتناع العرفیّ، غایة الامر دعوی دلالة اللّفظ علی عدم الوقوع بعد اختیار جواز الاجتماع فتدبّر جیّدا [1].

******

- شرح :

علم اصول در فلان مورد، ثابت است یا نه به عبارت دیگر تصدیق به وجود یا عدم موضوع در یک مسئله، جزء مبادی تصدیقیّه آن علم، حساب می شود در محلّ بحث هم چنین می گوئیم: عقل، یکی از ادلّه اربعه و از موضوعات علم اصول است، حال می گوئیم آیا حکم عقل- به جواز اجتماع یا امتناع- در محلّ بحث وجود دارد یا نه لذا می توان مسأله اجتماع امر و نهی را از مبادی تصدیقیّه علم اصول قرار داد.

جمع بندی: در مسأله اجتماع امر و نهی، ملاک مسأله اصولی تحقّق دارد لذا از مسائل علم اصول محسوب می شود و وجود سائر ملاکات در آن، ضربه ای به بحث ما وارد نمی کند.

4- آیا مسأله اجتماع امر و نهی، عقلی است یا لفظی؟

[1]- از اشاراتی که در بحث های گذشته داشتیم تقریبا مشخّص شد که نزاع در مسأله

ص: 22


1- وجه الظهور: ما ذکره فی الفرق بین هذه المسألة و المسألة الآتیة من اجداء تعدد الجهة فی دفع محذور اجتماع الضدین و عدمه و من المعلوم أن هذا المعنی لیس مدلولا للّفظ، اذ مرجعه الی جواز اجتماع الحکمین المتعلقین بطبیعتین مغایرتین متصادقتین علی شی ء واحد و عدمه، و هذا حکم عقلی لا ربط له بدلالة اللفظ فالمراد بالامر و النهی هو الوجوب و الحرمة سواء أ کان الدال علیهما اللفظ ام غیره کالاجماع و الضرورة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 25.

اجتماع امر و نهی، نزاع در یک مسأله عقلی است نه لفظی.

باید ببینیم که اگر طبیعتی متعلّق امر واقع شد و طبیعت دیگری متعلّق نهی در حالی که آن دو طبیعت خارجا امکان تصادق و اتّحاد وجودی بینشان بود، آیا امکان اتّحاد و تصادق مذکور، سبب می شود که امر از متعلّق خودش به متعلّق نهی سرایت کند و نهی هم از متعلّق خودش به متعلّق امر سرایت نماید؟

مسأله سرایت و عدم سرایت به خاطر امکان تصادق، ارتباطی به مقام دلالت و لفظ ندارد بلکه یک مسأله عقلی است و عقل باید حکم کند که آیا اتّحاد وجودی، موجب سرایت می شود یا نمی شود بنابراین، نزاع در باب اجتماع امر و نهی نزاع در یک مسأله عقلی هست. از بیان مذکور نتیجه می گیریم که: باید عنوان بحث را مقداری تغییر داده و بگوئیم: به جای کلمه «امر و نهی»، «وجوب و حرمت» را قرار می دهیم و می گوئیم: آیا وجوب و حرمت در دو عنوان ممکن التصادق قابل اجتماع هست یا نه؟

البتّه فرقی نمی کند که ایجاب و تحریم از طریق کتاب و سنّت- دلیل لفظی- ثابت شود یا از طریق اجماع و عقل- دلیل غیر لفظی- یعنی: بحث در دلالت لفظی نیست بلکه نزاع در «اجتماع» وجوب و حرمت است خواه به دلیل لفظی ثابت شده باشد یا غیر لفظی مثلا اگر اجماع، موجب وجوب شی ء شد و همچنین اگر اجماع، شی ء را حرام نمود و آن دو شی ء در خارج متصادق شدند باز مسأله اجتماع امر و نهی مطرح می شود و این مسأله، مربوط به مقام دلالت و لفظ نیست.

ممکن است کسی بگوید دو قرینه وجود دارد که نزاع مذکور، مربوط به مقام لفظ است نه عقل.

قرینه اوّل: اصولیین در عنوان مسئله، تعبیر به امر و نهی کرده و گفته اند: آیا اجتماع امر و نهی، جائز است یا نه؟ آن ها نگفته اند که آیا اجتماع وجوب و حرمت، جائز است یا ممتنع، و بدیهی است که امر و نهی با وجوب و حرمت، متفاوت هست یعنی: امر

ص: 23

و نهی، عبارت از طلب فعل و طلب ترک است که با قول و لفظ- افعل و لا تفعل- تحقّق پیدا می کند.

خلاصه: از اینکه اصولیّین در عنوان بحث، کلمه امر و نهی- که در طلب قولی و لفظی ظهور دارد- را ذکر کرده اند معلوم می شود که نزاع در یک امر لفظی بوده نه در یک مسأله عقلی.

پاسخ مصنّف رحمه اللّه: مقصود اصولیین از تعبیر مذکور در عنوان بحث، طلب قولی نیست بلکه منظورشان همان وجوب و حرمت است و علّت ذکر کلمه «امر و نهی» در عنوان بحث، این است که غالبا وجوب و حرمت از طریق طلب قولی و لفظی تحقّق پیدا می کند پس به خاطر کثرت وجوب و حرمت ناشی از طلب قولی، چنان تعبیری در عنوان بحث ذکر کرده اند و منظور آن ها همان وجوب و حرمت است خواه از طریق لفظ ثابت شود یا غیر لفظ، بنابراین شاهد اوّل، قرینیّتی بر مدّعای مذکور ندارد.

قرینه دوّم: شاهد دوّم، همان تفصیلی است که در این مسئله داده شده و قبلا هم بیان کردیم که قول سوّم در مسأله اجتماع امر و نهی این بود که: عقلا اجتماع، جائز است امّا عرفا ممتنع است، تفصیل مذکور و مطرح نمودن مسأله عرف، دلیل برآن است که مسأله اجتماع امر و نهی، یک مسأله لفظی هست- نه عقلی- زیرا عرف با الفاظ، مفاد ادلّه و ظهورات آن، آشنائی و ارتباط دارد.

خلاصه: اینکه عرف، حکم به امتناع اجتماع امر و نهی می کند شاهد بر این است که نزاع مذکور، عقلی نیست و مسأله عرف و الفاظ هم مطرح است.

پاسخ مصنّف رحمه اللّه: بیان مذکور هم قرینیّتی بر مدّعای شما ندارد زیرا: تفصیل بین عقل و عرف، مربوط به مقام دلالت و لفظ نیست بلکه مربوط به یک مطلب خارجی می باشد به این نحو که:

صلات در دار غصبی را با دو نظر می توان ملاحظه نمود: اگر با دقّت عقلی لحاظ شود

ص: 24

دارای دو جهت و دو حیثیّت است که یک جهتش حیث صلات و جهت دیگرش حیث غصب و تصرّف در دار مغصوب است امّا همان نماز را اگر در معرض دید عرف قرار دهیم، عرفا شی ء واحد هست و تعدّد عنوان، آن را متعدّد و متکثّر نمی کند.

خلاصه: تفصیل بین عقل و عرف، مربوط به دلالت لفظ نیست بلکه مربوط به همان صلات خارجی واقع در دار غصبی هست که کأنّ از نظر عقل، متعدّد است امّا عرفا واحد است لذا چون عقلا متعدّد است او حکم به جواز اجتماع می کند و چون عرفا متعدّد نیست او حکم به امتناع می کند پس تفصیل مزبور، مربوط به عالم لفظ نیست بلکه مربوط به تشخیصی است که درباره صلات در دار غصبی از نظر عرف و عقل وجود دارد.

تذکّر: مصنّف رحمه اللّه فرموده اند: می توان تفصیل بین عقل و عرف را به نحو دیگری بیان کرد که تا حدّی با عالم الفاظ هم ارتباط پیدا کند.

بیان ذلک: مفصّل می گوید هنگامی که وارد بحث اجتماع امر و نهی می شویم آن مسئله، عقلی است و حق هم با قائلین به جواز اجتماع امر و نهی است و بحث ما در مسأله اصولی به همین جا ختم می شود که عقل، حکم به جواز اجتماع می کند لکن مطلب دیگری داریم که ارتباطی به مسأله اصولی ندارد و آن عبارت است از اینکه: آیا هر چیزی که از نظر عقل، جائز و ممکن شد باید در خارج هم واقع شود؟

خیر، ما ادّعا می کنیم که: این مطلبی که از نظر عقل، جائز است با مراجعه به ادلّه می بینیم وقوع خارجی ندارد یعنی درعین حال که جائز است امّا وقوع خارجی ندارد، البته صحّت و بطلان آن مسئله، زائد بر بحث اجتماع امر و نهی است یعنی در ما نحن فیه بحثی در وقوع و عدم وقوع نداریم بلکه بحث ما این است که: آیا اجتماع، عقلا جائز است یا ممتنع.

خلاصه: ممکن است تفصیل بین عقل و عرف را به نحو مذکور معنا کنیم که یک

ص: 25

الخامس: لا یخفی أنّ ملاک النّزاع فی جواز الاجتماع و الامتناع یعمّ جمیع أقسام الایجاب و التّحریم، کما هو قضیّة اطلاق لفظ الامر و النّهی. و دعوی الانصراف إلی النّفسیّین التّعیینیّین العینیّین فی مادّتهما غیر خالیة عن الاعتساف و ان سلّم فی صیغتهما، مع أنّه فیها ممنوع [1].

******

- شرح :

طرف تفصیل، مربوط به مسأله اصولی و طرف دیگرش خارج از مسئله باشد و اگر ما از آن دو مطلب صرف نظر کنیم تفصیل بین عقل و عرف را چگونه می توان معنا کرد- راه دیگری برای معنای قابل قبول در تفصیل مذکور وجود ندارد.

نتیجه: بحث اجتماع امر و نهی یک مسأله عقلی محض است و ارتباطی به عالم دلالت و الفاظ ندارد.

5- آیا بحث اجتماع امر و نهی، شامل تمام اقسام ایجاب و تحریم می شود؟

[1]- مقدّمه: قبلا(1) به نحو مشروح بیان کردیم که وجوب، دارای اقسامی هست از جمله: «نفسی و غیری» «تعیینی و تخییری» «عینی و کفائی»، در مورد حرمت هم بعضی از اقسام مذکور تحقّق و تصوّر دارد مانند حرمت نفسی، غیری، تخییری و تعیینی.

فرضا تصوّر حرمت تخییری به این نحو است که: مولا بگوید نباید یکی از آن دو عمل تحقّق پیدا کند بنابراین، وظیفه عبد، این است که نباید خارجا بین آن دو جمع نماید و یا مثلا تصویر حرمت کفائی به این نحو است که: مولائی دارای چند عبد هست، به آن ها می گوید حرام است که تمام شما فلان محرّم را انجام دهید در این صورت، حدّ اقل یک نفر از آن ها نباید مرتکب آن عمل شود چنانچه تمام عبید مرتکب آن عمل شوند فعل آن ها مبغوض مولا هست- البتّه وقوع آن در شریعت فعلا ارتباطی به بحث ما ندارد.

ص: 26


1- ر. ک: ایضاح الکفایة 2/ 492 و 368، 281.

سؤال: آیا نزاع در باب اجتماع امر و نهی به وجوب نفسی، تعیینی و عینی منحصر است و در وجوب غیری، تخییری و کفائی جریان ندارد- و همچنین در باب تحریم؟

جواب: ملاک(1) جواز اجتماع و امتناع اجتماع در تمام اقسام و فروض تحقّق دارد و بین واجب نفسی و غیری- و سائر اقسام- از جهتی که محلّ بحث ما هست تفاوتی وجود ندارد کما اینکه مقتضای اطلاق لفظ امر و نهی در عنوان محلّ نزاع(2)، شامل تمام اقسام ایجاب و تحریم می شود.

بعضی گفته اند امری که در عنوان بحث ذکر شده به وجوب نفسی تعیینی عینی، انصراف دارد- و همچنین کلمه نهی.

مصنّف رحمه اللّه: آیا انصراف مذکور، مربوط به مادّه امر- الف، میم و راء- و صیغه نهی- نون، هاء و یاء- هست یا اینکه مربوط به صیغه امر و نهی- افعل و لا تفعل- می باشد؟

اگر بگوئید انصراف مزبور، مربوط به مادّه امر و نهی هست این مطلب را از شما نمی پذیریم زیرا سؤال ما این است که منشأ انصراف چیست؟- انصراف را نمی پذیریم- پس انصراف مربوط به مادّه، غیر خالیة عن الاعتساف(3).

و اگر بگوئید انصراف، مربوط به صیغه امر و نهی هست پاسخ ما این است که: بعید نیست کسی این مطلب را بپذیرد امّا ارتباطی به بحث ما ندارد زیرا در عنوان بحث «امر و نهی» ذکر شده نه صیغه «افعل و لا تفعل» بنابراین مسئله انصراف را باید نادیده گرفت.

ص: 27


1- ... هو بناء علی الامتناع لزوم اجتماع الضدین و کون ما یتصادق علیه الطبیعتان اللتان تعلق بهما الامر و النهی واحدا. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 28.
2- ... حیث انهم عنونوها بقولهم:« اختلفوا فی جواز اجتماع الامر و النهی».
3- اذ لا منشأ لدعوی الانصراف الا غلبة الوجود او کثرة الاستعمال و لا یصلح شی ء، منهما للتقیید، کما ثبت فی محله. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 29.

نعم لا یبعد دعوی الظّهور و الانسباق من الاطلاق بمقدّمات الحکمة الغیر الجاریة فی المقام، لما عرفت من عموم الملاک لجمیع الاقسام، و کذا ما وقع فی البین من النّقض و الابرام مثلا اذا أمر بالصّلاة أو [و] الصّوم تخییرا بینهما، و کذلک [اذا] نهی عن التّصرّف فی الدّار و المجالسة مع الاغیار فصلی فیها مع مجالستهم کان حال الصّلاة فیها حالها، کما اذا أمر بها تعیینا، و نهی عن التّصرّف فیها کذلک فی جریان النّزاع فی الجواز و الامتناع و مجی ء أدلّة الطّرفین، و ما وقع من النّقض و الابرام فی البین، فتفطّن [1].

******

- شرح :

[1]- سؤال: آیا در محلّ بحث، ظهور اطلاقی وجود ندارد؟

مقدّمه: در بحث اوامر مفصّلا بیان کردیم که اگر اصل وجوب شی ء را احراز کردیم امّا نفسیّت یا غیریّت آن احراز نشد در این صورت اگر مولا در مقام بیان بوده و قرینه ای اقامه ننموده از اطلاق وجوب- اطلاق صیغه امر- استفاده نفسیّت می کنیم زیرا وجوب نفسی، قیدی ندارد اما واجب غیری، مقیّد هست مثلا می توان گفت «ذاک الشی ء واجب» چون وجوبش بر وجوب دیگری متوقّف نیست بخلاف واجب غیری که فرضا نمی توان گفت: «ذاک الشی ء واجب» بلکه باید گفت: «ذاک الشی ء واجب اذا کان ذو المقدمة واجبة» بنابراین اگر مولا فرموده باشد، فلان شی ء، واجب است و در مقام بیان هم بوده- تمامیّت مقدّمات حکمت- و قیدی برای آن ذکر نکرده از اطلاق وجوب، استفاده نفسیّت می کنیم.

و همچنین در مورد شکّ در «عینیّت و کفائیّت» و کذا در مورد شکّ در «تعیینیت و تخییریّت».

خلاصه: مقتضای اطلاق صیغه، این است که وجوب، نفسی تعیینی عینی باشد.

پاسخ سؤال: ظهور اطلاقی مذکور در محلّ بحث، جاری نیست زیرا ظهور اطلاقی از طریق تحقّق مقدّمات حکمت ثابت می شود و یکی از مقدمات، این است که قرینه ای بر خلاف نباشد امّا در محلّ بحث، قرینه برخلاف تحقّق دارد و آن عبارت است از اینکه:

ملاک و مناط نزاع در اجتماع امر و نهی در تمام اقسام وجوب و تحریم جریان دارد یعنی:

عقل به هر جهتی که حکم به جواز نماید آن مناط در تمام فروض تحقّق دارد و به هر جهتی حکم به امتناع نماید، آن ملاک در تمام اقسام وجود دارد پس با وجود قرینه بر خلاف نمی توان ظهور اطلاقی ترتیب داد پس نتیجه می گیریم که: نزاع در بحث اجتماع

ص: 28

السّادس: أنّه ربما یؤخذ فی محلّ النّزاع قید المندوحة فی مقام الامتثال، بل ربما قیل بأنّ الاطلاق انّما هو للاتّکال علی الوضوح، اذ بدونها یلزم التّکلیف بالمحال [1].

******

- شرح :

امر و نهی در تمام اقسام وجوب و حرمت جریان دارد.

مصنّف رحمه اللّه در پایان این بحث به ذکر یک مثال پرداخته اند که: اگر مولا به نحو واجب تخییری فرمود: «یجب علیک الصّلاة او الصّوم» و همچنین به نحو حرام تخییری فرمود:

«یحرم علیک امّا التّصرف فی الدّار و امّا مجالسة الاغیار» یعنی: یا تصرّف در دار غصبی حرام است یا مجالست با اغیار- بدیهی است که اگر بنا باشد حرام تخییری تحقّق پیدا کند باید هر دو طرف آن محقّق شود امّا در مورد واجب تخییری اگر یک طرف آن اتیان شد موافقت با آن حاصل می شود- مادّه اجتماع مثال مذکور این است که مکلّف نمازش را در دار غصبی بخواند ضمنا با اغیار هم مجالست نماید در فرض مذکور، مسأله اجتماع امر و نهی، مطرح می شود که آیا اجتماع واجب تخییری و حرام تخییری امکان دارد یا نه؟

قائلین به جواز می گویند امکان دارد امّا قائلین به امتناع می گویند ممتنع است.

6- آیا در اجتماع امر و نهی، وجود مندوحه معتبر است؟

[1]- بعضی در عنوان بحث، وجود مندوحه را اعتبار نموده اند. مقصود از مندوحه، این است که مکلّف، چاره و طریقی برای امتثال داشته باشد یعنی بتواند مأمور به را در غیر فرد منهی عنه اتیان کند مثلا هم بتواند نمازش را در مکان مباحی مانند مسجد اتیان نماید و هم بتواند در دار غصبی بخواند. بنا بر اعتبار قید مندوحه، محلّ نزاع، چنین است: در موردی که مکلّف، مندوحه داشته و می توانسته نمازش را در غیر دار غصبی بخواند امّا به سوء اختیار خود، نمازش را در ضمن فرد محرّم، اتیان نموده آیا اجتماع امر و نهی، جائز است یا نه امّا در موردی که مکلّف، چاره ای ندارد و فقط می تواند مأمور به را در ضمن فرد محرّم اتیان نماید- فرضا در دار غصبی محبوس است- خارج از بحث اجتماع امر و نهی می باشد زیرا در فرض عدم مندوحه اگر مولا نسبت به او هم امر و هم نهی داشته باشد،

ص: 29

و لکن التّحقیق مع ذلک عدم اعتبارها فیما هو المهمّ فی محلّ النّزاع من لزوم المحال و هو اجتماع الحکمین المتضادّین، و عدم الجدوی فی کون موردهما موجّها بوجهین فی دفع [رفع] غائلة اجتماع الضّدّین، أو عدم لزومه و أن تعدّد الوجه یجدی فی دفعها [رفعها] و لا یتفاوت فی ذلک أصلا وجود المندوحة و عدمها، و لزوم التّکلیف بالمحال بدونها محذور آخر لا دخل له بهذا النّزاع نعم لا بدّ من اعتبارها فی الحکم بالجواز فعلا لمن یری التکلیف بالمحال محذورا و محالا، کما ربما لا بدّ من اعتبار أمر آخر فی الحکم به کذلک أیضا. و بالجملة: لا وجه لاعتبارها الّا لاجل اعتبار القدرة علی الامتثال، و عدم لزوم التّکلیف بالمحال، و لا دخل له بما هو المحذور فی المقام من التّکلیف المحال، فافهم و اغتنم [1].

******

- شرح :

تکلیف به محال لازم می آید، او نمی تواند بگوید هم تصرّف در مکان غصبی حرام است و هم باید نمازت را بخوانی بلکه باید یکی از آن دو تکلیف، ساقط شود.

سؤال: چرا در کلمات اصولیین صحبتی از قید مذکور- مندوحه- نشده و محلّ نزاع را مطلق گذاشته اند؟

جواب: مدخلیّت قید مذکور، بدیهی بوده زیرا اگر مولا با عدم مندوحه هم امر و هم نهی داشته باشد تکلیف به محال لازم می آید.

[1]- تحقیق در مطلب: وجود و عدم مندوحه در ما نحن فیه- باب اجتماع امر و نهی- هیچ تأثیری در حیثیت بحث ما ندارد زیرا همان طور که قبلا هم بیان کردیم، جهت بحث، این است که: اگر دو عنوان در خارج، تصادق و امکان اتّحاد وجودی داشته باشند- یک وجود بر هر دو عنوان، صادق باشد- آیا تعدّد وجه و عنوان در جواز اجتماع امر و نهی کفایت می کند یا اینکه اتّحاد وجودی و امکان تصادق، مانع از اجتماع امر و نهی است. به عبارت دیگر: آیا به خاطر اتّحاد وجودی، نهی به متعلّق امر سرایت می کند و همچنین آیا امر به متعلّق نهی سرایت می کند یا نه لذا می گوئیم وجود و عدم مندوحه

ص: 30

ارتباطی به بحث ما ندارد.

البتّه بدیهی است که در هر موردی که بنا باشد تکلیف تحقّق پیدا کند، شرایط و مقدّماتی لازم دارد که گاهی به موانعی هم برخورد می کند لکن بحث درباره آن شرایط و موانع، خارج از نزاع فعلی هست بلکه ما در باب اجتماع امر و نهی فقط در کفایت تعدّد عنوان و عدم کفایت تعدّد عنوان بحث می کنیم امّا وجود و عدم مندوحه، دخالتی در بحث ما ندارد البتّه اگر مندوحه نباشد و مکلّف، راه چاره ای برای امتثال نداشته باشد اشکال دیگری لازم می آید که ربطی به بحث فعلی ما ندارد.

به عبارت دیگر، ما نسبت به محالیّت نفس تکلیف بحث می کنیم که آیا نفس تکلیف به صلات و غصب با امکان اتّحادشان محال است یا نه؟ قائلین به جواز اجتماع می گویند محال نیست(1) امّا قائلین به امتناع، معتقدند با امکان اتّحاد و تصادق در خارج، تکلیف به صلات و غصب، محال است بنابراین در ما نحن فیه از محال بودن نفس تکلیف- وجوبی و تحریمی- بحث می کنیم و در موردی که مندوحه ای وجود ندارد بحثی راجع به تکلیف نداریم بلکه در آنجا متعلّق تکلیف، محال است مثل اینکه مولائی به عبدش بگوید:

«اجمع بین الضّدین» که تکلیف مزبور، واحد است امّا متعلّق تکلیف- جمع بین ضدّین- استحاله دارد و مکلّف به اتّصاف به محالیّت دارد.

تذکّر: اگر مکلّف به محال شد، نفس تکلیف هم محال می شود امّا محالیّت تکلیف از ناحیه محال بودن مکلّف به است اگر مولائی گفت «اجمع بین الضّدّین» می گوئیم علّت

ص: 31


1- اگر کسی در محلّ بحث، قائل به جواز اجتماع امر و نهی شد و فرضا درصدد برآمد که حکم آن را در رساله عملیّه بنویسد باید تمام موانع و شرایط- از قبیل اعتبار مندوحه، بلوغ، عقل و ...- را هم در نظر بگیرد که این مسئله، مربوط به فعلیّت حکم و اجرای آن در خارج است و ارتباطی به بحث اجتماع امر و نهی ندارد.

السّابع: أنّه ربما یتوهّم تارة أنّ النّزاع فی الجواز و الامتناع یبتنی علی القول بتعلّق الاحکام بالطّبائع و اما الامتناع علی القول بتعلّقها بالافراد فلا یکاد یخفی، ضرورة لزوم تعلّق الحکمین بواحد شخصیّ و لو کان ذا وجهین علی هذا القول. و أخری أنّ القول بالجواز مبنی علی القول بالطّبائع. لتعدّد متعلّق الامر و النّهی ذاتا علیه و ان اتّحد [اتّحدا] وجودا، و القول بالامتناع علی القول بالافراد، لاتّحاد متعلّقهما شخصا خارجا، و کونه فردا واحدا [1].

******

- شرح :

محالیّت تکلیف، این است که متعلّق آن استحاله دارد و عبد، قدرت بر امتثال و جمع بین ضدّین ندارد امّا در مسأله اجتماع امر و نهی، مکلّف به محالیّتی ندارد بلکه مستقیما اشکال، نسبت به نفس تکلیف است که در موردی که متعلّقین، تغایر ما هوی و مفهومی دارند امّا خارجا اتّحاد وجودی، مطرح است آیا مولا می تواند بین امر و نهی جمع نماید.

خلاصه: محلّ بحث در باب اجتماع امر و نهی، محالیّت و عدم محالیّت نفس تکلیف است، وجود و عدم مندوحه، هیچ گونه دخالتی در جهت بحث ما ندارد و علت اینکه اصولیّین، عنوان بحث را مطلق گذاشته و اشاره ای به قید مذکور، ننموده اند، همان است که مشروحا بیان کردیم نه اینکه: چون مدخلیّت قید مندوحه، بدیهی بوده، به آن اشاره ای ننموده اند.

7- بحث اجتماع امر و نهی، ارتباطی به مسأله تعلّق احکام به طبایع ندارد

[1]- تذکّر: قبلا(1) بحث کردیم که: آیا اوامر و نواهی به طبایع، تعلّق می گیرد یا به افراد(2) به عبارت دیگر: وقتی مولا فرمود «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* امر و طلب او به طبیعت صلات

ص: 32


1- ر. ک: ایضاح الکفایة 2/ 479.
2- بدیهی است که افراد، همان وجودات طبیعت به ضمیمه خصوصیّاتی هست که لازمه وجود طبیعت می باشد مانند خصوصیّت مکانی، زمانی و امثال آن ها.

متعلق می شود یا به افراد؟

سؤال: آیا بحث اجتماع امر و نهی، ارتباطی به مسأله مذکور دارد یا نه؟

جواب: قبل از بیان نظر مصنّف، متذکّر می شویم که دو توهّم در محل بحث شده که بدون رعایت ترتیب متن کتاب به ذکر آن دو می پردازیم.

الف: اگر کسی اوامر و نواهی را متعلّق به طبایع بداند، باید در بحث فعلی قائل به «اجتماع» شود و بگوید اجتماع امر و نهی مانعی ندارد زیرا امر و نهی به طبایع متعلّق است و طبیعت صلات، ارتباطی به طبیعت غصب ندارد بلکه آن ها دو طبیعت متمایز هستند گرچه از نظر وجود خارجی یک وجود دارند اما از نظر طبیعت، متغایر هستند امّا اگر کسی اوامر و نواهی را متعلّق به افراد بداند در ما نحن فیه باید «امتناعی» شود زیرا در این صورت، افراد متعدد نداریم، صلات در دار غصبی یک فرد و یک وجود هست و این وجود خارجی شخصی هم متعلّق امر است و هم متعلّق نهی، آن وقت چگونه می شود که به یک وجود هم امر تعلّق بگیرد و هم نهی، پس قائل به تعلّق احکام به افراد باید «امتناعی» شود.

ب: اگر کسی احکام را متعلّق به افراد بداند همان طور که اخیرا ملاحظه کردید در بحث اجتماع امر و نهی باید «امتناعی» شود ولی چنانچه احکام را متعلّق به طبایع دانست در محل بحث می تواند قائل به جواز «اجتماع»(1) یا «امتناع» شود.

خلاصه: وجه اشتراک دو توهّم مذکور، این بود: کسانی که اوامر و نواهی را متعلّق به افراد می دانند باید در بحث اجتماع امر و نهی قائل به «امتناع» شوند.

ص: 33


1- فمن قال بالجواز نظر الی تعدّد متعلق الحکمین لانّه الطبیعتان المتعددتان بحسب الماهیة و من قال بالامتناع نظر الی وحدتهما بحسب الوجود ضرورة امکان انتزاع ماهیات متعددة من وجود واحد خارجی کزید حیث ینتزع منه مفهوم الماشی و الضاحک و الانسان و هکذا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 214.

و أنت خبیر بفساد کلا التّوهّمین، فانّ تعدّد الوجه ان کان یجدی بحیث لا یضرّ معه الاتّحاد بحسب الوجود و الایجاد لکان یجدی و لو علی القول بالافراد، فانّ الموجود الخارجیّ الموجّه بوجهین یکون فردا لکلّ من الطّبیعتین، فیکون مجمعا لفردین موجودین بوجود واحد، فکما لا یضرّ وحدة الوجود بتعدّد الطّبیعتین، [کذلک] لا یضرّ بکون المجمع اثنین بما هو مصداق و فرد لکلّ من الطّبیعتین، و الّا لما کان یجدی أصلا حتّی علی القول بالطّبائع کما لا یخفی، لوحدة الطّبیعتین وجودا، و اتّحادهما خارجا، فکما أنّ وحدة الصّلاتیة و الغصبیّة فی الصّلاة فی الدّار المغصوبة وجودا غیر ضائر بتعدّدهما و کونهما طبیعتین، کذلک وحدة ما وقع فی الخارج من خصوصیّات الصّلاة فیها وجودا غیر ضائر بکونه فردا للصّلاة فیکون مأمورا به، و فردا للغصب فیکون منهیّا عنه، فهو علی وحدته وجودا یکون اثنین، لکونه مصداقا للطّبیعتین، فلا تغفل [1].

******

- شرح :

[1]- مصنّف رحمه اللّه: ممکن است در بحث قبل، قائل به تعلّق احکام به افراد شد امّا در بحث فعلی «اجتماعی» شویم- نه امتناعی- در نتیجه بطلان هر دو توهّم، واضح می شود.

بیان ذلک: در هر دو توهّم بر این مطلب، تکیه شده بود که: اگر کسی در مسأله قبل «افرادی» شد، در بحث فعلی باید امتناعی شود زیرا خارجا دو فرد نداریم، صلات در دار غصبی یک فرد و دارای یک وجود است و چگونه می شود هم متعلّق امر واقع شود و هم متعلّق نهی.

پاسخ مصنّف، این است: شما هم که صلات در دار غصبی را در نظر می گیرید، قبول دارید که دارای دو عنوان هست، هم عنوان غصبی دارد و هم عنوان صلاتی برآن متعلّق است بنابراین اگر بر موجود واحد، دو عنوان متعلّق شد، معنایش این است که هم فرد این عنوان است و هم از افراد آن عنوان می باشد، هم مصداق عنوان «الف» هست و هم مصداق عنوان «ب» می باشد پس در حقیقت دو مصداق و دو فرد وجود دارد منتهی دو فردی که به یک لباس و شکل درآمده و مجمع برای دو فرد است.

ص: 34

به عبارت واضح تر: به نظر شما ملاک در فردیّت چیست و معنای فرد کدام است؟

فرد، یعنی آن وجودی که خصوصیّت فردیّه همراه آن هست، صلات در دار غصبی را اگر با «صلات» مقایسه کنید دارای خصوصیّات فردیّه صلاتی هست و چنانچه آن را با غصب ملاحظه نمائید دارای خصوصیّات فردیّه غصبیّت می باشد.

خلاصه، اینکه شما آن را دو فرد می دانید یا یک فرد و اگر یک فرد می دانید از افراد صلات است یا غصب؟

از اینکه شما نمی توانید بین آن ها تکفیک و جدائی قائل شوید معلوم می شود که صلات در دار غصبی در واقع دو فرد(1) و دو موجود است منتها دو وجودی که به وسیله یک فرد تحقّق پیدا کرده و به یک وجود موجود، شده و شما- متوهّم- بیانی غیر از آنچه که ما ذکر کردیم، نمی توانید داشته باشید و اگر مسأله تعدّد فرد، مطرح شد و ما قائل شدیم که احکام به افراد تعلّق می گیرد، مانعی ندارد که صلات در دار غصبی به لحاظ اینکه جامع دو فرد و مجمع دو مصداق هست به جهت احد المصداقین، متعلّق امر واقع شود و به لحاظ مصداق دیگر متعلّق نهی قرار گیرد و چنانچه شما- متوهّم- بگوئید بیان مذکور، کارساز نیست باید از ابتدا بگوئید تعدّد عنوان هم نتیجه و فائده ای ندارد و اگر احکام به طبایع هم متعلّق شود و عنوان هم تعدّد داشته باشد تعدّد عناوین، کارساز نیست و مشکلی را حل نمی کند.

ما- مصنّف- براساس اینکه تعدّد عنوان، نتیجه بخش است با شما بحث می کنیم یعنی همان طور که تعدّد عنوان کفایت می کند تعدّد مصداق و فردیّت هم کافی است.

نتیجه: مسأله اجتماع امر و نهی، هیچ ارتباطی به مسأله تعلّق احکام به طبایع یا افراد ندارد و طبق هر دو مبنا، هر دو احتمال، جاری است.

ص: 35


1- فرد من طبیعة الصلاة و فرد من طبیعة الغصب.

الثّامن: أنّه لا یکاد یکون من باب الاجتماع الّا اذا کان فی کلّ واحد من متعلّقی الایجاب و التّحریم مناط حکمه مطلقا حتّی فی مورد التّصادق و الاجتماع کی یحکم علی الجواز بکونه فعلا محکوما بالحکمین، و علی الامتناع بکونه محکوما بأقوی المناطین أو بحکم آخر غیر الحکمین فیما لم یکن هناک أحدهما أقوی کما یأتی تفصیله. و أمّا اذا لم یکن للمتعلّقین مناط کذلک فلا [یکاد] یکون من هذا الباب(1)، و لا یکون مورد الاجتماع محکوما الّا بحکم واحد منهما اذا کان له مناطه، أو حکم آخر غیرهما فیما لم یکن لواحد منهما قیل بالجواز أو الامتناع، هذا بحسب مقام الثبوت [1].

******

- شرح :

8- اعتبار مناط امر و نهی در ماده اجتماع

[1]- تذکّر: مقصود از امر هشتم، بیان فرق باب تعارض(2) و مسأله اجتماع امر و نهی(3) می باشد.

اگر بنا باشد موردی از صغریات بحث اجتماع امر و نهی و فرضا صلات در دار غصبی داخل بحث اجتماع امر و نهی باشد، شرطش این است که در مورد تصادق و اجتماع دو عنوان مأمور به و منهی عنه ملاک هر دو حکم تحقّق داشته باشد به عبارت دیگر: نماز در دار غصبی در صورتی از مثال های بحث اجتماع امر و نهی است که ما احراز کنیم صلات در دار غصبی دارای ملاک امر و صددرجه مصلحت هست- همان مصلحتی که در سائر نمازها تحقّق دارد- یعنی: مصلحت آن، منحصر به موردی نیست که با غصب، اتحاد پیدا نکند

ص: 36


1- کما لا یکون من التعارض لانه انما یکون فی مقام الاثبات و الکلام فی مقام الثبوت. مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 241.
2- بدیهی است که اصولیین در باب تعارض، مرجحات را اخذ می نمایند و اگر ترجیحی نبود، بنا بر تساقط یا تخییر می گذارند و در باب تزاحم در صورت احراز اقوائیت ملاک، آن را اخذ می نمایند و الا به اباحه یا تخییر حکم می کنند که تفصیل این مسائل در باب تعادل و تراجیح خواهد آمد.
3- که از صغریات باب تزاحم هست.

به عبارت واضح تر: مصلحت نماز، منحصر به نماز در خانه یا مسجد نیست پس باید ملاک و مصلحت ملزمه نماز در تمام مصادیق صلات حتّی آن نمازی که با غصب، متّحد شده، تحقّق داشته باشد و همچنین باید احراز کنیم آن مفسده لازم الاجتنابی که باعث نهی از غصب و تصرّف در دار غصبی شده، اطلاق دارد یعنی تمام مصادیق غصب حتّی آن مصداقی که با صلات، متحد شده، مفسده لازم الاجتناب دارد پس نزاع در باب اجتماع امر و نهی، مربوط به آن جائی است که مصلحت به طور کلّی در تمام افراد مأمور به و مفسده هم به طور کلّی در تمام مصادیق منهی عنه ثابت باشد بنابراین باید صلات در دار غصبی واجد دو ملاک باشد- مصلحت ملزمه و مفسده لازم الاجتناب- نتیجتا اگر کسی قائل به جواز اجتماع امر و نهی شد، می گوید: مانعی ندارد، هریک از آن مفسده و مصلحت ملزمه در حکم فعلی خودش تأثیر می کند یعنی: مصلحت در ایجاب فعلی و مفسده در تحریم فعلی تأثیر می نماید و در نتیجه، نماز در دار غصبی هم وجوب فعلی دارد و هم دارای حرمت فعلی هست.

چنانچه کسی قائل به امتناع شد، می گوید: دو ملاک در مادّه اجتماع تحقّق دارد و حکم، تابع ملاک و مناط اقوی هست و اگر احد الملاکین از دیگری اقوی نبود، هیچ یک از آن دو ملاک نمی تواند تأثیر نماید بلکه حکم ثالثی- غیر از وجوب و حرمت فرضا اباحه- تحقّق پیدا می کند که تفصیل آن را بعدا- در تنبیه دوّم از تنبیهات اجتماع امر و نهی- بیان می کنیم.

خلاصه: چه بنا بر قول به اجتماع و چه بنا بر قول به امتناع باید در مادّه اجتماع، دو ملاک تحقّق داشته باشد.

لازم به تذکّر است که: فرضا اگر صلات و غصب، فاقد آن مناط کلّی وجوب و حرمت باشند- یعنی: مطلقا حتّی در مورد تصادق- از بحث اجتماع امر و نهی خارج می باشد بدیهی است در موردی که محلّ تصادق، فاقد ملاکین هست، دارای دو فرض می باشد:

ص: 37

و أمّا بحسب مقام الدّلالة و الاثبات، فالرّوایتان الدّالتان علی الحکمین متعارضتان اذا أحرز أنّ المناطین من قبیل الثّانی(1) فلا بدّ من عمل المعارضة حینئذ بینهما من التّرجیح [أو] و التّخییر و الّا فلا تعارض(2) فی البین، بل کان من باب التّزاحم بین المقتضیین فربما کان التّرجیح مع ما هو أضعف دلیلا، لکونه أقوی مناطا، فلا مجال حینئذ لملاحظة مرجّحات الرّوایات أصلا بل لا بدّ من مرجّحات المقتضیات المتزاحمات کما یأتی الاشارة الیها. نعم لو کان کل منهما متکفّلا للحکم الفعلیّ لوقع بینهما التّعارض(3) فلا بدّ من ملاحظة مرجّحات باب المعارضة لو لم یوفّق بینهما بحمل أحدهما علی الحکم الاقتضائی بملاحظة مرجّحات باب المزاحمة فتفطّن.

التّاسع: أنّه قد عرفت أنّ المعتبر فی هذا الباب أن یکون کلّ واحد من الطّبیعة المأمور بها و المنهیّ عنها مشتملة علی مناط الحکم مطلقا حتّی فی حال الاجتماع فلو کان هناک ما دلّ علی ذلک من اجماع أو غیره فلا اشکال، و لو لم یکن الّا اطلاق دلیلی الحکمین، ففیه تفصیل، و هو: أنّ الاطلاق لو کان فی بیان الحکم الاقتضائیّ لکان دلیلا علی ثبوت المقتضی و المناط فی مورد الاجتماع، فیکون من هذا الباب، و لو کان

******

- شرح :

الف: گاهی واجد یکی از دو ملاک هست که حکم هم تابع همان ملاک می باشد.

ب: احتمال دیگر، این است که هیچ یک از دو ملاک، موجود نباشد که قهرا حکم، تابع یک ملاک سوّمی خواهد بود.

تذکّر: آنچه را ذکر کردیم به حسب مقام ثبوت و صرف نظر از ادلّه بود و اینک به بحث مقام اثبات آن می پردازیم.

ص: 38


1- و هو ما تعرض بقوله:« و اما اذا لم یکن للمتعلقین مناط کذلک» ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 43.
2- مصنف در عبارات بعد توضیح می دهند که: بنا بر قول به اجتماع، تعارض نیست و اگر بنا بر قول به امتناع بخواهد تعارض نباشد، شرطش این است که دو دلیل، بیانگر دو حکم اقتضائی باشند و یا لااقل یکی از آن ها اقتضائی و دیگری فعلی باشد تا اینکه ...
3- مصنف رحمه اللّه در« التاسع» می فرمایند: بنا بر امتناع بین آن ها تعارض است نه اجتماع.

بصدد الحکم الفعلیّ، فلا اشکال فی استکشاف ثبوت المقتضی فی الحکمین علی القول بالجواز الّا اذا علم اجمالا بکذب أحد الدّلیلین، فیعامل معهما معاملة المتعارضین.

و أمّا علی القول بالامتناع، فالاطلاقان متنافیان من غیر دلالة علی ثبوت المقتضی للحکمین فی مورد الاجتماع أصلا، فانّ انتفاء أحد المتنافیین کما یمکن أن یکون لاجل المانع مع ثبوت المقتضی له یمکن أن یکون لاجل انتفائه الّا أن یقال: ان قضیّة التّوفیق بینهما هو حمل کلّ منهما علی الحکم الاقتضائیّ لو لم یکن أحدهما أظهر، و الّا فخصوص الظّاهر منهما [1].

******

- شرح :

9- مناط امر و نهی در مادّه اجتماع چگونه احراز می شود؟

[1]- تذکّر: انصافا مطالبی را که مصنّف رحمه اللّه در «الثامن» بیان کرده اند دارای کمال اجمال هست امّا آن را در «التاسع» تکمیل نموده و بهتر بود که آن دو مقدّمه را تحت یک امر بیان می کردند لذا ما آنچه را مصنّف در دو مقدّمه مذکور بیان کرده اند تلفیق نموده، بدون رعایت ترتیب متن کتاب توضیح می دهیم.

اما بحث مقام اثباتی: سؤال: از چه طریقی باید احراز نمود که در مورد تصادق، هر دو ملاک تحقّق دارد؟

جواب: 1- در درجه اوّل اگر دلیلی شبیه اجماع داشتیم که اثبات می نمود، نماز در دار غصبی نه از نظر مصلحت صلاتی نقصان دارد و نه از جهت مفسده غصبی، کمبود دارد یعنی: همان ملاکی که در سائر نمازها هست در آن صلات هم وجود دارد و همچنین همان ملاکی که در سائر افراد غصب هست در صلات متّحد با غصب، موجود است که مشکل حلّ است و راه استکشاف تحقّق ملاکین، همان اجماع است.

2- اگر فقط با ادلّه لفظیّه مانند «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* و «لا تتصرف فی ملک الغیر» مواجه بودیم، مسئله بر دو گونه است:

الف: دلیل امر و دلیل نهی درصدد بیان حکم فعلی صلات و غصب نیست بلکه در

ص: 39

مقام بیان حکم اقتضائی(1)- بیان ملاک- آن دو هست یعنی «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* درصدد بیان مصلحت ملزمه نماز هست ولی حکم فعلی آن، تابع خصوصیّات موارد است و همچنین «لا تغصب» در مقام بیان مفسده لازم الاجتناب غصب است و فقط حکم اقتضائی آن را بیان می کند کأنّ به طور صریح، مصلحت و مفسده صلات و غصب را بیان می کنند. در این فرض «تعارضی» وجود ندارد و قائلین به امتناع و اجتماع هرکدام مسیر متّحدی دارند یعنی:

اجتماعی می گوید در صلات در دار غصبی، دو حکم اقتضائی وجود دارد و به تبع آن، دو حکم فعلی برای صلات در دار غصبی ثابت می کند.

قائلین به امتناع هم می گویند در مورد نماز در دار غصبی دو حکم اقتضائی تحقّق دارد امّا نمی توان گفت دو حکم فعلی هم ثابت است بلکه حکم فعلی، تابع اقوی الملاکین است(2) و به اصطلاح علمی باید مرجحات باب متزاحمین را رعایت نمود و بدیهی است که در تزاحم دو دلیل، عنایتی به اقوائیّت و اظهریّت ادلّه نداریم بلکه در رتبه اوّل باید ملاحظه نمود که کدام یک از آن ها اهم و کدام مهم است(3) و مرجّح دوّم، وجود بدل اختیاری و عدم بدل اختیاری(4) هست یعنی هریک از متزاحمین که بدل اختیاری ندارند

ص: 40


1- برای توضیح بیشتر درباره حکم اقتضائی، ر. ک: ایضاح الکفایة 4/ 49.
2- و اگر ملاک اقوائی وجود نداشت نوبت به حکم سوّم- غیر از وجوب و حرمت- می رسد.
3- فرضا اگر دو نفر- یک نفر مسلمان و دیگری کافر- در حال غرق شدن باشند، انسان یقین پیدا می کند که انقاذ مسلمان، اهم است و اگر یقین هم پیدا نکند، احتمال می دهد که انقاذ مسلمان، اهم است و همین کفایت می کند.
4- در اینکه آیا امر به شی ء، مقتضی نهی از ضدّش هست یا نه بیان کردیم که: صلات و ازاله، متزاحمین بودند لکن گفتیم ازاله نجاست از مسجد، از اتیان صلات، اهم هست امّا خارجا می دانیم که-- اهمیّت نماز، بیش از ازاله هست ولی علّت اینکه آنجا گفتیم صلات، مغلوب ازاله می باشد، این است که نماز، واجب موسّع است و می توان آن را در اوّل یا وسط و یا آخر وقت خواند امّا ازاله، واجب مضیّق و بدون« بدل» بود و همین امر، سبب تقدّم ازاله بر اتیان نماز شد.

بر دیگر تقدّم دارد.

خلاصه: اگر دو دلیل در مقام بیان حکم اقتضائی باشند نه بنا بر قول به اجتماع، تعارضی وجود دارد و نه بنا بر قول به امتناع، معارضه ای مطرح است فقط آن دو دلیل، حکم اقتضائی را بیان می کنند، قائل به جواز، دو حکم اقتضائی را اخذ می نماید و برطبق آن دو، حکم فعلی ثابت می کند و امتناعی هم دو حکم اقتضائی را قبول دارد(1) لکن می گوید حکم فعلی، تابع اقوی الملاکین هست و اگر ملاک اقوائی وجود نداشت نوبت به حکم سوّمی غیر از وجوب و حرمت می رسد.

ب: دلیل امر و نهی بیانگر حکم فعلی هست- نه حکم اقتضائی- معنای جمله «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* این است که: «یجب علیک بالفعل اقامة الصّلاة» و معنای «لا تغصب» هم:

«یحرم علیک بالفعل التّصرف فی مال الغیر» می باشد که در فرض مذکور، مسیر و طریق قائلین به جواز و امتناع از یکدیگر جدا می شود.

کسی که قائل به جواز اجتماع هست می گوید: آن دو دلیل با یکدیگر تعارضی ندارند بلکه آن ها دو حکم فعلی نسبت به تمام افرادشان ثابت می کنند در محلّ اجتماع و تصادق هم مانعی ندارد که دو حکم فعلی وجود داشته باشد یعنی اشکالی ندارد که صلات در دار غصبی «بما انّها صلاة»، واجب «و بما انّها غصب»، حرام باشد یعنی اجتماعی از ثبوت دو حکم فعلی در مادّه اجتماع کشف می کند که هر دو ملاک تحقّق دارد و هنگامی که در

ص: 41


1- البته اگر یکی از آن دو حکم، اقتضائی و دیگری هم فعلی باشد، کفایت می کند و الا اگر دو دلیل، بیانگر دو حکم فعلی باشند، امتناعی نمی تواند آن دو حکم فعلی را اخذ نماید بلکه باید بگوید بین آن دو دلیل، تعارض است.

مادّه اجتماع، دو حکم فعلی، ممکن التحقق بود از طریق معلول، علّت را کشف نموده و می گوید اگر نماز در دار غصبی هم واجب و هم حرام شد، معلوم می شود هم مصلحت ملزمه و هم مفسده ملزمه دارد لذا قائل به جواز، مشکلی ندارد و به طریق مذکور، ملاک را کشف می کند.

قوله: «الا اذا علم اجمالا بکذب احد الدّلیلین فیعامل معهما معاملة المتعارضین».

تذکّر: در بحث تعادل و تراجیح خواهیم گفت که یکی از موارد تعارض، تعارض اجمالی هست یعنی: وقتی دو دلیل را ملاحظه می کنیم دارای امکان جمع هستند و چنین نیست که هریک، دیگری را نفی کند امّا خارجا می دانیم یکی از آن دو، کذب است.

در محلّ بحث هم می گوئیم: قائل به جواز از طریق ثبوت دو حکم فعلی در مادّه تصادق، دو ملاک را کشف می کند مگر اینکه خارجا علم اجمالی به کذب یکی از دو دلیل داشته باشد و اجمالا بداند در مادّه اجتماع، حکم فعلی برای آن وجود ندارد و در نتیجه، دو ملاک، مطرح نیست که در این صورت با آن دو دلیل، معامله تعارض می شود.

امّا قائلین به امتناع خارجا کشف نکرده اند که نماز در دار غصبی دارای دو ملاک است بلکه آن ها فقط با دو دلیل لفظی مواجه هستند که می گوید دو حکم فعلی تحقّق دارد. دو حکم فعلی هم در مادّه اجتماع قابلیّت جریان ندارد لذا «امتناعی» راهی برای کشف ملاک ندارد پس باید بگوید بین دلیلین، تعارض است و چنانچه تعارض، مطرح شد مرجّحات باب تزاحم مطرح نمی گردد بلکه باید به مرجحات باب تعارض توجّه نمود و دید کدام یک از آن دو دلیل از جهت دلالت و ظهور، اقوا هست تا همان را اخذ نمود و اگر اقوائیّت از نظر دلالت و ظهور وجود نداشت در مرحله بعد، نوبت به تساقط یا تخییر بین متعارضین می رسد.

تذکّر: البتّه قبل از رجوع به مرجّحات باب تعارض، ممکن است یکی از آن دو را به حکم فعلی و دیگری را به حکم اقتضائی حمل نمود تا اینکه تعارضی بین آن ها نباشد که

ص: 42

فتلخّص: أنّه کلّما کانت هناک دلالة علی ثبوت المقتضی فی الحکمین کان من مسألة الاجتماع، و کلّما لم تکن هناک دلالة علیه فهو من باب التّعارض مطلقا اذا کانت هناک دلالة علی انتفائه فی أحدهما بلا تعیین و لو علی الجواز، و الّا فعلی الامتناع [1].

******

- شرح :

در این صورت نه بنا بر قول امتناعی مانعی وجود دارد و نه بنا بر قول اجتماعی که توفیق مذکور- حمل احدهما به حکم اقتضائی- به ملاحظه مرجّحات باب تزاحم است.

قوله: «فتفطّن»(1).

[1]- جمع بندی: اگر خارجا مقتضی دو حکم را در مادّه اجتماع، احراز نمودیم «کان من مسألة الاجتماع» یعنی: «جوازی» قائل به جواز است و به تبع آن، دو حکم فعلی ثابت می کند و «امتناعی» اقوی الملاکین را اخذ می نماید و چنانچه ملاک اقوا وجود نداشت به حکم سوّمی رجوع می کند.

امّا چنانچه دلیلی بر ثبوت مقتضی دو حکم در مادّه اجتماع نداشته باشیم «فهو من باب التعارض مطلقا» یعنی: اجتماعی و امتناعی، نسبت به آن دو دلیل، قواعد باب تعارض را اجرا می کنند «اذا کانت هناک دلالة علی انتفائه [ای انتفاء المقتضی] فی احدهما بلا تعیین و لو علی الجواز» یعنی: اگر دلیل خارجی داشتیم که یکی از آن دو ملاک، تحقّق ندارد در این صورت هم امتناعی و هم اجتماعی نسبت به آن دو دلیل، قواعد باب تعارض را اجرا می نمایند زیرا قائلین به جواز اجتماع، در صورتی «اجتماعی» هستند که هر دو ملاک تحقّق داشته باشد.

البتّه در این صورت، امتناعی و اجتماعی از یکدیگر جدا می شوند که: اگر دلیلی بر ثبوت مقتضی دو حکم نداریم و دلیلی بر اینکه فقط یک مقتضی هم وجود دارد، مطرح نیست- نه این طرف مسئله، واجد دلیل است و نه آن طرف- اجتماعی در مادّه اجتماع،

ص: 43


1- یمکن ان یکون اشارة الی ان الجمع العرفی یتوقف علی کون احدهما اظهر من الآخر و مجرد کون احدهما اقوی مناطا من الآخر لا یجدی فی کونه اقوی ظهورا. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 361.

العاشر: أنّه لا اشکال فی سقوط الامر و حصول الامتثال باتیان المجمع بداعی الامر علی الجواز مطلقا و لو فی العبادات و ان کان معصیة للنّهی أیضا [1].

******

- شرح :

دو حکم فعلی ثابت می کند- و دو ملاک کشف می کند- امّا امتناعی می گوید: ملاکی را احراز نکردیم و راهی هم برای اثبات دو حکم فعلی نداریم پس الزاما نسبت به آن دلیلین قواعد باب تعارض را اجرا می کنیم.

10- ثمره بحث اجتماع امر و نهی

اشاره

[1]-

1- ثمره بحث، بنا بر قول به جواز:

اگر کسی قائل به جواز اجتماع امر و نهی شد، مادّه اجتماع و مورد تصادق را اتیان نمود، بلا اشکال، امر کلّی متعلّق به طبیعت مأمور به ساقط و امتثال محقّق می شود خواه مجمع از عبادات باشد یا معاملات- یعنی: خواه امرش عبادی باشد یا توصّلی.

فرضا با اتیان صلات در دار غصبی، امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* ساقط و موافقت با آن حاصل می گردد زیرا بنا بر قول به اجتماع، نمازی که در ملک غصبی اتیان شده نقصانی ندارد چون هم دارای ملاک امر هست و هم امر فعلی در آن تحقّق دارد و صلات مذکور با سایر صلوات تفاوتی ندارد البتّه بدیهی است که در ضمن اتیان نماز در دار غصبی یک معصیت هم محقّق شده که عصیان مزبور، ارتباطی به جنبه عبادیّت نماز ندارد و اینکه شنیده اید نماز در ملک غصبی محلّ اشکال هست، ایرادش طبق مبنای جواز اجتماع نیست(1).

وقتی مسئله در واجبات عبادی، بلا اشکال بود در واجبات توصّلی مانند غسل ثوب با آب غصبی به طریق اولی فاقد اشکال هست زیرا واجب توصّلی مئونه کمتری از واجب تعبّدی دارد، رعایت قصد قربت در آن لازم نیست و ...

ص: 44


1- به زودی بیان می کنیم که اشکال آن در کدام فرض است.

و کذا الحال علی الامتناع مع ترجیح جانب الامر الّا أنّه لا معصیة علیه. و أمّا علیه و ترجیح جانب النّهی، فیسقط به الامر به مطلقا فی غیر العبادات. لحصول الغرض الموجب له. و أمّا فیها فلا مع الالتفات الی الحرمة أو بدونه تقصیرا، فانّه و ان کان متمکّنا مع عدم الالتفات من قصد القربة و قد قصدها الّا أنه مع التّقصیر لا یصلح لان یتقرّب به أصلا، فلا یقع مقرّبا، و بدونه لا یکاد یحصل به الغرض الموجب للامر به عبادة کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

[1]-

2- ثمره بحث بنا بر قول به امتناع:

«امتناعی» می گوید اجتماع امر و نهی امکان ندارد، نماز در دار غصبی یا باید مأمور به باشد لیس الّا و یا باید منهی عنه باشد لیس الّا لذا امکان دارد او جانب امر را ترجیح دهد و ممکن است جانب نهی را ترجیح دهد(1) لذا باید ثمره هریک از دو مبنا را بیان کرد:

الف: اگر «امتناعی» جانب امر را ترجیح داد معنایش این است که نماز در دار غصبی فقط مأمور به می باشد که در این صورت کلام و مبنای او بالاتر از «اجتماعی» هم می باشد زیرا به نظر او هم عبادت صحیحا واقع می شود و هم معصیتی تحقّق پیدا نمی کند. به عقیده او نماز در دار غصبی مانند اتیان صلات در مکان مباح فقط مأمور به است ولی «اجتماعی» می گفت درعین حال که نماز در دار غصبی، صحیح است امّا معصیتی هم محقّق می شود.

ب: اگر «امتناعی» جانب نهی را ترجیح داد و گفت مادّه اجتماع فقط منهی عنه است معنایش این است که اصلا امری تحقّق ندارد که در فرض مذکور ابتداء باید ملاحظه نمود که مادّه اجتماع، واجب تعبّدی هست یا توصّلی.

ممکن است مادّه اجتماع، واجب توصّلی باشد مثل اینکه فردی لباس متنجّس خود

ص: 45


1- در ضمن مباحث آینده مرجّحات جانب امر و مرجّحات جانب نهی را بیان می کنیم.

را با آب غصبی تطهیر کند در این صورت با تطهیر لباس با آب غصبی، «امر» ساقط می شود زیرا در غسل ثوب، قصد قربت، معتبر نیست بلکه اگر غرض از امر و مقصود از آن واجب توصّلی و لو در ضمن فرد محرّمی حاصل شده امر مولا مطلقا(1) ساقط می شود.

به عبارت واضح تر آنچه که مثلا در نماز شرط می باشد طهارت لباس است خواه تطهیر لباس با آب مباح انجام گیرد یا با آب غصبی گرچه غسل ثوب با آب مغصوب، موجب تصرّف در مال غیر و حرام است امّا چون غرض از امر حاصل می شود، امر مولا ساقط می گردد.

اگر مادّه اجتماع(2)، واجب تعبّدی باشد مسئله، دارای چند صورت است:

1- مکلّفی که مادّه اجتماع را اتیان می نماید و نمازش را در دار غصبی می خواند، نسبت به حکم(3) و حرمت تصرّف در دار غصبی ملتفت می باشد و می داند که تصرّف در ملک غیر، حرام است در فرض مذکور، عمل عبادی و نماز او باطل است زیرا فردی که می داند عملش محرّم است و هیچ امری نسبت به آن تحقّق ندارد چگونه می تواند قصد قربت نماید او می داند آن نماز، مبغوض مولا هست و فقط نهی فعلی به آن تعلّق گرفته لذا عملش صلاحیّت مقربیّت ندارد و با عدم صلاحیّت، قصد قربت متمشّی نمی شود. پس در صورت اوّل مسلّما آن عمل، باطل است.

2- مکلّف، التفاتی به حرمت ندارد امّا منشأ عدم التفاتش تقصیر هست- نه قصور- به این نحو که مثلا می داند آن زمین، غصبی هست و احتمال می دهد که تصرّف در ملک غیر، حرام است و طریقی هم برای استکشاف و سؤال دارد امّا درعین حال، مسئله را تحقیق نمی کند و نمازش را در ملک غیر می خواند یعنی: در حالی که نمی داند عملش

ص: 46


1- خواه مکلّف، نسبت به حرمت التفات داشته باشد یا اینکه اصلا ملتفت نباشد.
2- مجدّدا متذکّر می شویم که بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب نهی بحث می کنیم.
3- و همچنین نسبت به موضوع.

و اما اذا لم یلتفت الیها قصورا و قد قصد القربة باتیانه، فالامر یسقط لقصد التّقرب بما یصلح أن یتقرّب به لاشتماله علی المصلحة مع صدوره حسنا(1) لاجل الجهل بحرمته قصورا، فیحصل به الغرض من الامر، فیسقط به قطعا و ان لم یکن امتثالا له بناء علی تبعیّة الاحکام لما هو الاقوی من جهات المصالح و المفاسد واقعا، لا لما هو المؤثّر منها فعلا للحسن أو القبح، لکونهما تابعین لما علم منهما کما حقّق فی محلّه [1].

******

- شرح :

مبغوض مولا هست و فکر می کند بین اتیان صلات در ملک غیر با سائر صلوات، فرقی وجود ندارد و اتفاقا قصد قربت هم می کند، درعین حال، عملش باطل است و علّت بطلان نمازش این است که ذات عمل عبادی او صلاحیّت مقربیّت ندارد- منهی عنه است- و اگر تقرّب، حاصل نشود غرض از امر محقّق نمی گردد و در نتیجه، امر مولا ساقط نمی شود گرچه او نسبت به حرمت، ملتفت نیست امّا فرض مسئله، این است که عدم التفات او از تقصیر خودش ناشی شده و عدم التفات- عن تقصیر- مانع فعلیّت نهی نمی شود پس حکم صورت دوّم هم بطلان عمل بود.

[1]- 3: مکلّف، غیر ملتفت است امّا منشأ عدم التفات او قصور می باشد- نه تقصیر- خواه عدم التفات او نسبت به موضوع(2) باشد خواه اینکه توجّهی به حکم- حرمت- نداشته باشد مثلا او نمی دانسته که فلان زمین، غصبی هست یا اینکه نسبت به حکم الهی توجّه نداشته و خیال می کرده که «الارض للّه» و هرکس هرکجا را تصرّف کند، اشکالی ندارد و در نتیجه، نمازش را در زمین غصبی خوانده، در این صورت باید ببینیم حکم

ص: 47


1- المناط فی الحسن الصدوری ان یعتقد الفاعل بلا تقصیر منه رجحان الفعل فیأتی به بهذا الداعی سواء کان الفعل حسنا واقعا لیطابق حسنه الصدوری مع حسنه الواقعی او کان قبیحا محضا واقعا لیس فیه جهة الحسن اصلا غیر ان الفاعل اخطأ فی اعتقاده او کان واجدا لجهتی الحسن و القبح جمیعا کما فی المقام و لکن لم یعلم الفاعل بجهة القبح قصورا. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 49.
2- تذکر: نسبت به موضوع، قصور و تقصیری مطرح نیست زیرا در شبهات موضوعیه اصلا تحقیق و تفحص لازم نیست.

مسئله چیست.

عبادت و نماز او صحیح است زیرا عمل او ناشی از عدم التفات- عن قصور- بوده لذا نهی فعلی به آن تعلق نگرفته و اگر بنا باشد نهی، فعلیّت پیدا کند یا باید توجه و التفات مطرح باشد و یا اینکه اگر مکلّف، غیر ملتفت بوده منشأ عدم التفات او تقصیر باشد لذا می گوئیم در فرض مذکور که منشأ عدم التفات، قصور مکلّف است نسبت به آن صلات نهی، فعلیّت پیدا نکرده و فرض ما این است که هم از مکلّف، قصد قربت متمشّی شده و هم آن عمل به لحاظ عدم مبغوضیّت فعلی، صلاحیّت مقربیّت داشته(1) لذا نماز در دار غصبی نقصی ندارد و صحیح است و امر مولا ساقط می شود.

یادآوری: صحّت عبادت مذکور، بنابراین است که در عبادات، نیازی به قصد امتثال- اتیان عبادت به داعی و تحریک امر- نباشد(2) بلکه اتیان عمل به عنوان محبوبیّت و مقربیّت کافی باشد- گرچه به خاطر ابتلاء به مانع، فاقد امر هم باشد.

سؤال: بنا بر لزوم قصد امتثال و رعایت داعی الامر در صحّت عبادات آیا با اتیان صلات به نحو مذکور، امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* هم امتثال می شود به عبارت دیگر، عمل مزبور می تواند امتثال امر صلات واقع شود یا نه؟

بدیهی است که مسأله امتثال، غیر از سقوط امر می باشد. معنای امتثال، این است که انسان، عمل را به داعویّت و تحریک امرش اتیان کند. سؤال فعلی ما این است که آیا

ص: 48


1- زیرا همان طور که قبلا- در امر هشتم- بیان کردیم، نزاع در باب اجتماع امر و نهی در موردی است که در مادّه اجتماع، هم ملاک امر تحقّق داشته باشد و هم ملاک نهی. در بحث فعلی هم که محل تصادق به عنوان یک عمل قبیح، محقّق نشده بلکه به عنوان یک عمل حسن اتیان شده و جهل مکلّف هم قصوری بوده به خلاف فرض قبل- عدم التفات عن تقصیر- که مجمع، واجد ملاک امر نبوده.
2- زیرا این مسئله، محل کلام است که آیا در صحت عبادات، قصد امتثال لازم است یا نه؟

کسی که «امتناعی» هست و جانب نهی را ترجیح داده(1)، می تواند بگوید با اتیان مادّه اجتماع، امتثال امر مولا محقّق می شود؟

قبل از پاسخ مسئله به ذکر مقدّمه ای می پردازیم: اختلافی مطرح است که آیا احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعیّه هستند(2) گرچه مکلّفین به خاطر قصور و عدم اطّلاع، هیچ توجّهی به آن جهات واقعیّه نداشته باشند یا اینکه احکام، تابع آن جهاتی هستند که تأثیر فعلی در حسن و قبح می نمایند. هر چیزی که بالفعل در حسن تأثیر کرد سبب تحقّق وجوب می شود و هرچه بالفعل در قبح تأثیر نمود، موجب تحقّق حرمت می گردد و تأثیر فعلی در حسن و قبح هم تابع علم مکلّف هست اگر انسان، مطلبی را نداند تأثیر فعلی در حسن و قبح ندارد زیرا حسن و قبح با توجّه و التفات، مطرح می شود چنانچه کسی عمل قبیحی را بدون توجّه به قبحش انجام داد نمی توان او را تقبیح نمود و همچنین در مورد انجام عمل حسن نمی توان او را تحسین نمود بلکه باید توجّه داشته باشند.

خلاصه، این مسئله، محلّ کلام است که آیا احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعیّه هستند و علم و جهل مکلّف تأثیری در آن ندارد یا اینکه تابع جهاتی است که بالفعل در حسن و قبح تأثیر می کند و این مسئله با علم و جهل مکلّف، مرتبط است.

پاسخ سؤال: اگر گفتیم احکام، تابع جهات فعلیّه مؤثّره در حسن و قبح است در فرض مسئله و صورت سوّم- جهل قصوری- اتیان محل اجتماع، هیچ گونه قبحی ندارد زیرا ملاک نهی به خاطر عدم توجّه، تأثیری در قبح نمی نماید و اگر ملاک نتوانست در قبح تأثیر نماید، تنها ملاک امر باقی می ماند- مثل اینکه نماز در دار غصبی فقط واجد ملاک امر باشد- در نتیجه اگر مکلّف، عمل را با مناط امر و قصد قربت اتیان نماید، امتثال امر

ص: 49


1- صورت سوّم مسئله.
2- و اگر در موردی- مانند محلّ بحث- هم مصلحت بود و هم مفسده، تابع همان است که واقعا اقوا هست و ارتباطی به علم و جهل مکلف ندارد.

مع أنّه یمکن أن یقال بحصول الامتثال مع ذلک، فانّ العقل لا یری تفاوتا بینه و بین سائر الافراد فی الوفاء بغرض الطّبیعة المأمور بها و ان لم تعمّه بما هی مأمور بها، لکنّه لوجود المانع لا لعدم المقتضی. و من هنا انقدح أنّه یجزی و لو قیل باعتبار قصد الامتثال فی صحّة العبادة، و عدم کفایة الاتیان بمجرّد المحبوبیّة، کما یکون کذلک فی ضدّ الواجب، حیث لا یکون هناک أمر یقصد أصلا.

و بالجملة: مع الجهل قصورا بالحرمة موضوعا أو حکما یکون الاتیان بالمجمع امتثالا، و بداعی الامر بالطّبیعة لا محالة غایة الامر أنّه لا یکون مما یسعه بما هی مأمور بها لو قیل بتزاحم الجهات فی مقام تأثیرها للاحکام الواقعیّة. و اما لو قیل بعدم التزاحم الا فی مقام فعلیّة الاحکام لکان مما یسعه، و امتثالا لامرها بلا کلام [1].

******

- شرح :

«أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* هم می شود زیرا عمل عبادی مذکور، واجد مصلحت مؤثّره در حسن هست بدون اینکه مفسده مؤثّره بتواند تأثیری در قبح نماید.

امّا اگر گفتیم احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعیّه هست، صلات مذکور درعین حال که صحیح است(1) امّا چون ارتباطی به عالم امر و مأمور به ندارد، نمی تواند امتثال امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* واقع شود زیرا آن نماز، منهی عنه است و مفسده واقعی در نهی تأثیر می کند گرچه فعلا به خاطر عدم التفات مکلّف، گریبان گیر او نیست.

[1]- مصنّف در عبارت قبل فرمودند: اگر احکام را تابع مصالح و مفاسد واقعیّه بدانیم- که ارتباطی به علم و جهل مکلّف حتّی در صورت جهل قصوری ندارد- در فرض مسئله(2)، اتیان مادّه اجتماع، باعث صدق امتثال نمی شود امّا در عبارت فعلی فرموده اند:

اگر احکام را تابع مصالح و مفاسد واقعی هم بدانیم درعین حال که حکم واقعی صلات، حرمت است طریق قصد امتثال، این است که: ما هم قبول داریم که در فرض مسئله، نماز

ص: 50


1- البته بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب نهی، حکم« واقعی» آن صلات، حرمت است.
2- بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب نهی. و جهل قصوری مکلف.

در دار غصبی، مأمور به نیست امّا طبیعت صلات که مأمور به است و مکلّف باید نمازش را در مکان مباحی مانند خانه یا مسجد بخواند و امر «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* گریبان گیر او هست منتها آن فرد از صلات که مبتلای به مزاحم اقوا- به نام صلات در دار غصبی- هست به علّت تزاحم از دائره طبیعت مأمور به خارج است و امر متعلّق به طبیعت، شامل آن نمی شود و حکم واقعی آن، حرمت است لکن ابتلا و گرفتاری مذکور، اصل مقتضی، مصلحت و مناط را که از بین نمی برد منتها مفسده نهی بر مصلحت امر غلبه پیدا کرده لذا می گوئیم: مکلّف صلات در دار غصبی را به داعی امر متعلّق به «طبیعت» اتیان می کند و کسی نمی تواند بگوید نماز در دار غصبی از جهت صلاتی نقصی دارد بلکه آن صلات، مانند نماز در خانه و مسجد، وافی به تمام غرض است لذا آن نماز درعین حال که مأمور به نیست به داعی امر متعلّق به طبیعت نماز، اتیان می شود و در حقیقت، قصد امتثال هم رعایت شده.

خلاصه: برفرض که قصد امتثال در صحّت عبادت، معتبر باشد، می توان صلات در دار غصبی را به نحو مذکور، اتیان و قصد امتثال را رعایت نمود.

تنظیر: در بحث «ضد» مشروحا بیان کردیم(1) که: اگر کسی اوّل ظهر، وارد مسجد و متوجّه تنجّس آن شد اوّل باید آنجا را تطهیر نماید سپس نمازش را بخواند حال اگر او به این تکلیف اهم- واجب مضیّق- اعتنا نکرد و نماز- واجب موسّع و مهم- را اتیان نمود درعین حال که نماز به علّت مزاحم اقوا- ازاله- فاقد امر است امّا صحیح می باشد و علّتش این است که صلات مذکور از جهت وافی بودن و واجدیّت مصلحت با سائر صلوات تفاوتی ندارد و می توان آن را به داعی امر متعلّق به طبیعت صلات انجام داد.

در محلّ بحث هم می گوئیم: چه قصد امتثال، معتبر باشد چه معتبر نباشد و همچنین

ص: 51


1- ر. ک: ایضاح الکفایة 2/ 469.

و قد انقدح بذلک الفرق بین ما اذا کان دلیلا [دلیل] الحرمة و الوجوب متعارضین و قدّم دلیل الحرمة تخییرا، أو ترجیحا، حیث لا یکون معه مجال للصحة أصلا، و بین ما اذا کانا [کان] من باب الاجتماع، و قیل بالامتناع، و تقدیم جانب الحرمة، حیث یقع صحیحا فی غیر مورد من موارد الجهل و النسیان، لموافقته للغرض(1) بل للامر(2). و من هنا علم أنّ الثّواب علیه من قبیل الثّواب علی الاطاعة، لا الانقیاد و مجرّد اعتقاد الموافقة. و قد ظهر بما ذکرناه وجه حکم الاصحاب بصحّة الصّلاة فی الدّار المغصوبة مع النّسیان أو الجهل بالموضوع، بل أو الحکم اذا کان عن قصور، مع أنّ الجلّ لو لا الکلّ قائلون بالامتناع، و تقدیم الحرمة، و یحکمون بالبطلان فی غیر موارد العذر، فلتکن من ذلک علی ذکر [1].

******

- شرح :

خواه احکام، تابع مصالح و مفاسد واقعیّه باشد خواه تابع جهات مؤثّره فعلیّه در حسن و قبح، عمل عبادی و اتیان مادّه اجتماع، بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب نهی در موارد جهل قصوری، صحیح است.

قوله: «و بالجملة مع الجهل قصورا بالحرمة موضوعا او حکما ...».

عبارت مذکور خلاصه مطالب گذشته است.

فرق باب تعارض با بحث اجتماع امر و نهی

اشاره

[1]- از بیانات گذشته(3)، فرق باب اجتماع امر و نهی با بحث متعارضین، واضح شد.

توضیح ذلک: فرض کنید دو دلیل با یکدیگر متعارض شدند مثلا یک دلیل، دالّ بر

ص: 52


1- در صورتی که قصد امتثال را شرط ندانیم.
2- الف: در صورتی که قصد امتثال را شرط بدانیم. ب: یعنی: بناء علی ما ذکره فی مسألة الضد.
3- که گفتیم: با وجود جهل قصوری، بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب نهی، اتیان مجمع و محلّ تصادق، صحیح است زیرا آن عمل عبادی ...

وجوب نماز جمعه- در روز جمعه- هست امّا دلیل دیگر دالّ بر حرمت آن است و شما به علّت تعارض بین آن ها بنا بر ترجیح یا تخییر بین متعارضین، روایت دالّ بر حرمت را اختیار کردید و نتیجه اش این شد که حکم نماز جمعه، حرمت است حال اگر فردی نسبت به حرمت، جاهل بود و در روز جمعه، نماز جمعه را اتیان نمود اصلا زمینه و ملاکی برای بحث گذشته و صحّت آن عبادت، مطرح نیست زیرا اگر نماز جمعه به خاطر ترجیح دلیل دالّ بر حرمت، حرام شد معنایش این است که ملاک وجوب، محبوبیّت و مقربیّت، نسبت به آن تحقّق ندارد بلکه صلات جمعه، یک عمل محرّم محض هست بدون اینکه کمترین ملاک وجوب را دارا باشد و بدیهی است که معنای تعارض دو دلیل، این است که فقط یک ملاک در آن ها هست و فرض مسئله هم این است که شما تخییرا یا ترجیحا دلیل دالّ بر حرمت را انتخاب کردید منتها اگر مکلّف، جاهل قاصر باشد به خاطر اتیان نماز جمعه، عقاب نمی شود امّا راهی برای حکم به صحّت آن صلات نداریم زیرا برای صحّت عبادت در درجه اوّل، وجود ملاک امر، ضروری است.

امّا به خلاف بحث اجتماع امر و نهی- که از صغریات باب تزاحم است- و دو ملاک امر در آن محقّق است، گرچه ما امتناعی شویم و جانب نهی را ترجیح دهیم امّا درعین حال در موارد متعدّد(1)، حکم به صحّت می شود(2) زیرا حرمت نمی تواند تأثیر نماید.

قوله: «و من هنا علم ان الثّواب علیه من قبیل الثّواب علی الاطاعة لا الانقیاد ...»

سؤال: در مواردی که حکم به صحّت عمل نموده و گفتیم مثلا نماز در دار غصبی صحیح است آیا ثوابی هم برآن مترتّب می شود یا نه و برفرض ترتّب آیا آن ثواب از باب اطاعت است یا انقیاد؟

ص: 53


1- الف: نسیان ب: جهل به موضوع ج: جهل به حکم و حرمت قصورا.
2- اگر قصد امتثال، شرط نباشد که مسئله، بسیار واضح است و چنانچه آن را شرط بدانیم دو راه برای صحّت عمل و قصد امتثال بیان کردیم.

اذا عرفت هذه الامور، فالحقّ هو القول بالامتناع، کما ذهب الیه المشهور و تحقیقه علی وجه یتّضح به فساد ما قیل أو یمکن أن یقال من وجوه الاستدلال لسائر الاقوال یتوقّف علی تمهید مقدّمات [1].

******

- شرح :

جواب: اوّلا برآن عمل، ثواب مترتّب می شود و مثل این است که انسان، نمازش را در مکان مباح بخواند و ثانیا ثوابش به عنوان اطاعت واقعیّه هست نه به عنوان انقیاد. البتّه بدیهی است که انقیاد در برابر تجرّی هست و تجرّی یعنی «تخیّل المعصیة» و انقیاد، یعنی «تخیّل الاطاعة» آن هم تخیلی که مخالف با واقع باشد.

قوله: «و قد ظهر بما ذکرناه وجه حکم الاصحاب بصحّة الصّلاة فی الدّار المغصوبة ...»

مشهور بین فقها و اصولیّین، امتناع اجتماع امر و نهی و ترجیح جانب حرمت بر جانب امر است امّا درعین حال در رساله ها و کتب فتوائی نوشته اند اگر کسی نمازش را در مکان غصبی خواند- در صورت نسیان به غصبیّت یا جهل به موضوع یا جهل قصوری نسبت به حکم- عملش صحیح است، علّت حکم به صحّت نماز چیست؟

علّتش همان است که به نحو مشروح بیان کردیم یعنی: صلات مذکور گرچه فاقد «امر» می باشد امّا واجد مصلحت و ملاک هست و بر وجه «حسن» اتیان شده.

[1]- همان طور که قبلا بیان کردیم یکی از مسائل مهم و مورد اختلاف، بحث اجتماع امر و نهی در شی ء واحد است و تاکنون- قبل از بیان اصل بحث و ذکر ادلّه- اموری را به عنوان مقدّمه بیان کرده و ضمنا گفته ایم در مسئله، سه قول مطرح است.

الف: اجتماع امر و نهی از نظر عقل و عرف، ممتنع است. ب: عقلا و عرفا اجتماع، جائز است. ج: از نظر عقل، اجتماع، جائز امّا عرفا ممتنع است.

مصنّف رحمه اللّه در عبارت مذکور فرموده اند: حق در مسئله، قول به «امتناع» است یعنی:

اجتماع امر و نهی در واحد ذو عنوانین محال است- همان طور که در واحد ذو عنوان واحد، محال است- و مشهور از اصولیین هم قائل به امتناع هستند لکن برای اثبات این مطلب و فساد سایر اقوال- ما قیل او یمکن ان یقال- مقدّماتی را ذکر می کنیم تا واضح شود

ص: 54

احداها: أنّه لا ریب فی أنّ الاحکام الخمسة متضادّة فی مقام فعلّیتها، و بلوغها الی مرتبة البعث و الزّجر ضرورة ثبوت المنافاة و المعاندة التّامّة بین البعث نحو واحد فی زمان و الزّجر عنه فی ذلک الزّمان و ان لم یکن بینها [بینهما] مضادة ما لم تبلغ الی تلک المرتبة، لعدم المنافاة و المعاندة بین وجوداتها الانشائیة قبل البلوغ الیها کما لا یخفی. فاستحالة اجتماع الامر و النهی فی واحد لا تکون من باب التکلیف بالمحال، بل من جهة أنّه بنفسه محال، فلا یجوز عند من یجوّز التّکلیف بغیر المقدور أیضا [1].

******

- شرح :

که قول به امتناع، موافق با تحقیق است.

1- تضادّ احکام خمسه

[1]- همان طور که بین سواد و بیاض، تضاد هست و امکان اجتماع ندارند، بین احکام خمسه تکلیفیّه هم تضاد هست یعنی: یک شی ء نمی تواند در آن واحد هم واجب باشد و هم غیر واجب- غیر واجب، اعمّ از حرام، مستحب و ... هست- پس اجتماع حکمین در آن واحد در یک شی ء، محال است.

سؤال: باتوجّه به اینکه احکام، دارای چهار(1) مرحله هستند، تضادّ بین آن ها مربوط

ص: 55


1- الف: مرحله اقتضا: همان مرحله واجدیت مصلحت و مفسده هست مثلا مولا ملاحظه می کند که نماز، دارای صددرجه مصلحت لازم الاستیفاء هست که اقتضا دارد یک حکم وجوبی به نام« أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* برای آن جعل نماید. ب: مرحله انشا: به دنبال واجدیت مصلحت و مفسده، مولا در مقام جعل قانون برمی آید و فرضا حکم وجوب صلات را جعل می نماید لکن در این مرحله تنها مسأله قانون گذاری مطرح است. ج: مرحله فعلیت: اگر مولا بخواهد حکم انشائیش به مرحله اجرا گذاشته شود و فرضا نماز ظهر، اتیان و شرب خمر، ترک شود، نسبت به آن ها بعث و زجر می کند یعنی حکم انشائی در معرض اجرا قرار می گیرد. لازم به تذکر است که مرحله فعلیت به تنهائی اثری ندارد بلکه اگر شرایطی از جمله، علم مکلف، نسبت به آن تحقق پیدا کند آنگاه علم مذکور برای مرحله تنجز مدخلیت دارد. د: مرحله تنجز: یعنی مرحله ای که عقاب و ثواب، مطرح می شود و در اثر مخالفت یا موافقت با قانون، استحقاق عقوبت و مثوبت پیدا می شود.

به کدام مرتبه است؟

جواب: فعلا مرحله اقتضا و تنجّز، محلّ بحث ما نیست و عمده در باب مراتب حکم، همان دو مرحله متوسّط- انشا و فعلیّت- می باشد و تضادّ مذکور هم مربوط به مرحله فعلیّت است یعنی: ممکن است در مرحله انشا و قانون گذاری، نسبت به یک شی ء دو قانون متضاد جعل شود(1) و نفس جعل قانون، موجب تحقّق تضاد نمی شود- گرچه مولای حکیم، مرتکب چنان عملی نمی شود البتّه بحث ما هم در مقام حکمت نیست- لکن در مرتبه فعلیّت و پیاده شدن قانون، ممتنع است یعنی: فرضا اکنون که مکلّف، آماده اجرای قانون است آیا مولا او را نسبت به اتیان مأمور به تحریک می کند یا اینکه او را از انجام آن زجر می نماید؟ بدیهی است که در آن واحد نمی توان مکلّف را هم تحریک و هم نهی از انجام آن نمود و آیا می توان در آن واحد، فردی را از نقطه ای به سمت راست هدایت نمود و در همان لحظه، او را به جانب چپ؟

همان طور که خارجا نزدیک کردن یک فرد به یک نقطه و دور کردن او از همان نقطه در آن واحد، مستحیل است در بعث و زجر هم مسئله، چنین است که نمی توان در یک لحظه، مکلّف را نسبت به یک شی ء هم بعث و هم زجر نمود.

نتیجه: احکام در مرحله فعلیّت با یکدیگر متضاد هستند.

تذکّر: در مقدّمه ششم از مقدّمات قبلی بحث اجتماع امر و نهی گفتیم: نزاع در این باب، راجع به «تکلیف محال» هست که «محال» صفت «تکلیف» باشد نه مربوط به «تکلیف به محال» که «مکلّف به» محال باشد. بحث ما در محالیّت مکلّف به نیست بلکه

ص: 56


1- فرضا مولا بگوید: اکرم زیدا یوم الجمعة و بعد هم بگوید: لا تکرم زیدا یوم الجمعة.

ثانیتها: أنّه لا شبهة فی أنّ متعلّق الاحکام هو فعل المکلّف و ما هو فی الخارج یصدر عنه هو فاعله و جاعله، لا ما هو اسمه(1)، و هو واضح، و لا ما هو عنوانه ممّا قد انتزع عنه، بحیث لو لا انتزاعه تصوّرا و اختراعه ذهنا لما کان بحذائه شی ء خارجا، و یکون خارج المحمول کالملکیّة و الزّوجیّة و الرّقیّة و الحرّیّة و المغصوبیّة الی غیر ذلک من الاعتبارات و الاضافات، ضرورة أنّ البعث لیس نحوه(2)، و الزّجر لا یکون عنه، و انّما یؤخذ فی متعلّق الاحکام آلة للحاظ متعلّقاتها، و الاشارة الیها بمقدار الغرض منها و الحاجة الیها، لا بما هو هو و بنفسه، و علی استقلاله و حیاله(3) [1].

******

- شرح :

بحث در این است که آیا نفس آن دو تکلیف، محال است یا نه.

اگر گفتیم در مسأله اجتماع امر و نهی، اجتماع متضادّین تحقّق پیدا می کند، نفس آن اجتماع، محال است و نفس تحقّق امر و نهی، استحاله دارد و ارتباطی به مکلّف به پیدا نمی کند.

قوله: «فلا یجوز عند من یجوّز التّکلیف بغیر المقدور ایضا».

بعضی از اشاعره، تکلیف به محال را برای مولا تجویز نموده اند لکن آن ها باید در بحث فعلی، قائل به استحاله شوند زیرا آن مطلب، مربوط به «مکلّف به» می باشد و بحث فعلی ما مربوط به نفس تکلیفین هست یعنی: تضادّی که بین نفس وجوب و حرمت- در مرتبه فعلیّت- متحقّق است.

2- متعلّق تکالیف چیست؟

[1]- سؤال: متعلّق احکام چیست؟ به عبارت دیگر در باب صوم، صلات، قیام،

ص: 57


1- یعنی: اسم الفعل و هذا مما لا یتوهم فلا یناسب ذکره. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 370.
2- ای نحو کل واحد من الاسم فقط و العنوان المذکور. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 221.
3- « اقول»: و فی کلام المصنّف الی هنا مواقع للنظر« الاول» ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 58.

قعود و غصب، چه چیز متعلّق تکلیف وجوبی یا تحریمی هست و مکلّف به یا منهیّ عنه کدامست به عبارت واضح تر: خواست واقعی مولا به چه چیز متعلّق می شود؟

جواب: متعلّق تکلیف، همان واقعیّتی است که در خارج از مکلّف، صادر می شود به عبارت دیگر: همان حرکات خارجیّه ای است که نامش فرضا «صلات» هست و در باب محرّمات، همان چیزی است که مبغوض مولا، مخالف با خواست او و اراده اش به ترک آن تعلّق گرفته. مثلا واقعیّت خارجیّه شرب خمر، مبغوض مولا و متعلّق تکلیف می باشد.

خلاصه: مطلوب و مبغوض مولا در باب تکالیف وجوبی و تحریمی، همان واقعیّتی است که در خارج از مکلّف صادر می شود.- در باب نواهی، امکان صدور دارد.

تذکّر: از بیان مذکور نتیجه می گیریم که: اوّلا ماهیّات «بما هی ماهیّات» و همچنین وجودات ذهنی مدخلیّتی در تعلّق تکلیف وجوبی یا تحریمی ندارد.- البتّه مصنّف به این مسئله اشاره ننموده اند.

ثانیا: «اسامی» و «عناوین» هیچ گونه دخالتی در تعلّق تکالیف ندارند.

سؤال: مقصود از اسامی و عناوین چیست و فرق بین آن ها کدامست؟

جواب: الف: «اسامی» همان عناوین متأصّله هستند که «اعتبار» در آن ها مدخلیّتی ندارد. اگر مولا عبد خود را امر به «ضرب» نمود آن اسم، دخالتی در تعلّق تکلیف ندارد بلکه واقع و حقیقت ضرب است که مدخلیّت دارد. یعنی: اسم بما هو اسم، نقشی ندارد حتّی در مثل قتل و ضرب که به اصطلاح ایشان از واقعیّات و امور متأصّل هستند «اسامی» هیچ مدخلیّتی در تعلّق تکالیف ندارند.

ب: «عناوین» همان چیزهائی است که از فعل مکلّف انتزاع می شود و اگر انتزاع

ص: 58

و اعتبار عقلا یا شارع نباشد، ما بحذاء خارجی ندارد. پس در عناوین اعتباری مانند ملکیّت(1)، زوجیّت، رقّیّت و مغصوبیّت، آن عناوین مدخلیّتی در تعلّق حکم ندارد بنابراین اگر شارع مقدّس فرمود: «لا تغصب» کسی توهّم نکند که عنوان انتزاعی غصب(2)، حرام است بلکه تحقّق واقعی غصب- حرکت و سکون در دار غصبی- محرّم است و عنوان مذکور، جنبه «آلیّت»، «مشیریّت» و فهماندن مبغوضیّت- یا مطلوبیّت- نسبت به آن واقعیّاتی دارد که این عناوین بر آن ها منطبق است و نفس عناوین، موضوعیّتی ندارد- نسبت به اسامی و عناوین، بعث و زجر تعلّق نمی گیرد.

خلاصه: اسامی و عناوین، متعلّق تکالیف نیست بلکه فعل مکلّف، متعلّق(3) حکم است.

ص: 59


1- مثلا در خارج، غیر از کتاب و زید، امر سوّمی- به نام ملکیّت- که واقعیّت داشته باشد، نداریم بلکه آنچه حقیقت دارد، کتاب و زید است و ملکیّت، یک امر اعتباری می باشد.
2- که خارج محمول است و مقصود از خارج محمول، همان امور اعتباری غیر متأصّل است که شارع یا عقلا آن ها را اعتبار نموده اند. لازم به تذکّر است که اصطلاح و تعبیر مصنّف، چنین است: ایشان بر متأصّلات، عنوان محمول به ضمیمه و بر امور اعتباری، خارج محمول اطلاق نموده اند.
3- و تمام ما ذکره المصنف فی متعلّق التکلیف هو یجری فی موضوع التکلیف ایضا حرفا بحرف فاذا قال مثلا ائتنی بالماء فالماء و ان اخذ فی لسان الدلیل موضوعا للحکم و لکن قد اخذ موضوعا للاشارة به الی حقیقة الماء و واقعه الذی یروی الغلیل و یرتفع به العطش و هو المعنون بعنوان الماء لا بما هو هو و بنفسه و علی استقلاله و حیاله و هکذا الحال فی سایر الموضوعات جمیعا. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 57.

ثالثتها: أنّه لا یوجب تعدّد الوجه و العنوان تعدّد المعنون، و لا تنثلم به وحدته(1)، فانّ المفاهیم المتعدّدة و العناوین الکثیرة ربما تنطبق علی الواحد، و تصدق علی الفارد الّذی لا کثرة فیه من جهة، بل بسیط من جمیع الجهات لیس فیه حیث غیر حیث و جهة مغایرة لجهة(2) أصلا کالواجب تبارک و تعالی، فهو علی بساطته و وحدته و أحدیّته(3) تصدق علیه مفاهیم الصّفات الجلالیّة و الجمالیّة له الاسماء الحسنی و الامثال العلیا، لکنّها بأجمعها حاکیة عن ذلک الواحد الفرد الاحد.

عباراتنا شتی و حسنک واحدو کلّ الی ذاک الجمال یشیر(4) [1].

******

- شرح :

3- تعدّد عنوان، باعث تعدّد معنون نمی شود

[1]- سؤال: اگر یک واقعیّت خارجی- مانند زید- داشتیم که دارای دو یا چند عنوان- مانند عالم، ضاحک و جسم- بود آیا این امر سبب می شود که دو یا چند واقعیّت

ص: 60


1- ای وحدة المعنون سواء کانت الوجوه و العناوین تقییدیة او تعلیلیة خلافا للمشهور من ان الحیثیات التعلیلیة غیر موجبة لتکثر المحیث بخلاف الحیثیات التقییدیة فانه موجبة للتکثر عندهم قطعا ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 221.
2- [ یعنی المغایرة من حیث الوجود و الا فلا اشکال فی تغایر کل جهة لاخری مفهوما، فان مفهوم العلم غیر مفهوم القدرة و هکذا.
3- الظاهر ان المراد بهذه الالفاظ الثلاثة هنا واحد و هو نفی الترکیب و ان کان المتبادر فی بادئ النظر من الوحدة هو نفی الشریک عنه تعالی شأنه لکن المناسب للمقام لما کان نفی الترکیب حتی لا یتوهم کون صدق کل عنوان باعتبار جزء من الاجزاء هو ارادة البساطة من الوحدة] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 87.
4- و العمدة فی هذه المسألة هو اتقان هذه المقدمة و قد أتقنّاها حق الاتقان فی الثمرات و بینا ان الحیثیات التقییدیة ما لم تکن مستندة الی حیثیات تعلیلیة مستقلة متکثرة لا توجب تعدد المحیث و هذا هو السر فی عدم تعدد الذات الاحدیة تبارک و تعالی مع اجتماع حیثیات تقییدیة کثیرة فیه تبارک و تعالی و لا فرق فی هذه الجهة بینه تعالی و بین غیره. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 222.

رابعتها: أنّه لا یکاد یکون للموجود بوجود واحد الّا ماهیّة واحدة و حقیقة فاردة لا یقع فی جواب السّؤال عن حقیقته بما هو الّا تلک الماهیّة، فالمفهومان المتصادقان علی ذاک لا یکاد یکون کلّ منهما ماهیّة و حقیقة [و] کانت عینه فی الخارج کما هو شأن الطّبیعی و فرده فیکون الواحد وجودا واحدا ماهیّة و ذاتا لا محالة، فالمجمع و ان تصادق [تصادقا] علیه متعلّقا الامر و النّهی، الّا أنّه کما یکون واحدا وجودا یکون واحدا ماهیّة و ذاتا و لا یتفاوت فیه القول بأصالة الوجود أو أصالة الماهیّة. و منه ظهر عدم ابتناء القول بالجواز و الامتناع فی المسألة علی القولین فی تلک المسألة کما توهّم فی الفصول [1].

******

- شرح :

پیدا کنیم یا اینکه واقعیّت، واحد است امّا عناوینش متعدّد است؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه قرینه و شاهدی اقامه نموده اند که تعدّد عنوان، موجب تعدّد واقعیّت نمی شود.

بیان ذلک: تمام مفاهیم صفات جلالیّه و جمالیّه، مانند عالم، قادر، خالق و بصیر بر ذات باری تعالی صادق است- و بدیهی است که ذات حضرت احدیّت از تمام جهات، واحد و بسیط است- اما کسی توهّم هم نمی کند که تعدّد آن عناوین، موجب تعدّد واقعیّت باری تعالی شود.

خلاصه: تعدّد عنوان، موجب تعدّد معنون نمی شود.

4- دفع دو توهّم

[1]- نظر مصنّف در بحث اجتماع امر و نهی، قول به «امتناع» بود. اینک درصدد دفع دو توهّمی هستند که از عبارت صاحب فصول رحمه اللّه استفاده می شود.

توهّم اوّل: مسأله اجتماع امر و نهی از جهت جواز و امتناع، مبتنی بر این مسأله فلسفی هست که: ما قائل به اصالت الوجود بشویم یا اصالت الماهیّت، به این ترتیب: اگر

ص: 61

کسی اصالت الوجودی شد و واقعیّت را در سایه وجود قبول کرد در بحث اجتماع امر و نهی باید امتناعی شود زیرا آنچه در خارج تحقّق دارد، وجود واحد است، وجود، تعدّد و تکثّری ندارد و وجود واحد نمی تواند هم مأمور به و هم منهیّ عنه واقع شود بنابراین، قائل به اصالت الوجود چاره ای غیر از قول به امتناع ندارد.

اگر کسی قائل به اصالت الماهیّت شد و گفت «وجود» یک امر اعتباری هست و اصالت و واقعیّت، مربوط به نفس ماهیّت است در این صورت، آن وجود واحدی را که به نام صلات در دار غصبی ملاحظه می کنیم کأنّ دو ماهیّت است که یک ماهیّت آن، صلات و ماهیّت دیگرش غصب است، در حقیقت، دو واقعیّت داریم زیرا اگر ماهیّت، متعدّد شد و اصالت را برای ماهیّت قائل شدیم در واقع، دو حقیقت داریم که یکی از آن ها مأمور به و دیگری منهی عنه است و در این صورت نباید قائل به امتناع شد بلکه باید قول به اجتماع را پذیرفت.

خلاصه: نزاع در بحث اجتماع امر و نهی از آثار و متفرعات مسأله اصالت الوجود و اصالت الماهیّت است.

دفع توهّم: در محلّ بحث، مغالطه و خلطی واقع شده زیرا صلات در دار غصبی وجودا و ماهیّتا واحد است و مسأله صلات و غصب، ماهیّت برای این واقعیّت نیست بلکه دو عنوان و دو مفهومی است که بر نماز در دار غصبی منطبق است مثلا عنوان عالم بر زید منطبق است امّا آیا «عالم» ماهیّت او محسوب می شود؟ خیر، ماهیّت زید، همان ماهیّت انسان است و اصولا ماهیّت، آن است که در جواب از سؤال بما هو و ما هی واقع می شود و حقیقت صلات در دار غصبی یک سکون و حرکت خاصّی است که یکی از مقولات کذائی برآن منطبق است و عنوان صلات و همچنین عنوان غصب، ماهیّت آن نیست- بلکه مانند عنوان عالم است که بر زید تطبیق می کند امّا ماهیّت او محسوب نمی شود- و به

ص: 62

طور کلّی موجود به وجود واحد نمی تواند دو ماهیّت داشته باشد و چگونه ممکن است در یک موجود، دو ماهیّت تحقّق داشته باشد زیرا ماهیّات با یکدیگر مختلف و کأنّ متباین هستند و اگرچه تحت یک جنس قرار گیرند لکن انواعشان باهم متفاوت است و آیا معنا دارد که یک شخص هم از افراد انسان باشد و هم مثلا نوع بقر به حساب آید؟ بنابراین نمی شود دو ماهیّت در یک وجود، اجتماع پیدا کنند پس اگر ما به اصالت الماهیّت هم قائل شویم نباید توهّم شود که در محلّ بحث، دو حقیقت و دو ماهیّت تحقّق دارد و اجتماع امر و نهی مانعی ندارد بلکه یک ماهیّت، مطرح است و آن، نه حقیقت صلات است و نه غصب بلکه نماز و غصب، دو عنوان اعتباری و اضافی هستند مانند عالم، بلکه وضع آن ها از عنوان عالم و ضارب هم ضعیف تر است زیرا «عالم» و «ضارب» درعین حال که ماهیّت زید نیست امّا به هرحال، واقعیّاتی هستند به خلاف عنوان صلاتیّت و غصبیّت که از امور اعتباری می باشند که عقلا یا شارع و عقلا- هر دو- آن ها را اعتبار نموده اند. فرضا به تصرّف در ملک غیر، بدون رضایت صاحبش عنوان غصب داده و به حرکات، سکنات و اقوال خاصّی، عنوان صلاتیّت داده اند- نه اینکه صلات، یک ماهیّت و غصب هم ماهیّت دیگر باشد.

خلاصه: اگر قائل به اصالت الماهیّت هم بشویم ارتباطی به بحث ما پیدا نمی کند، حرکت در دار، ماهیّتش واحد است خواه حرکت صلاتی باشد یا حرکت ورزشی و همچنین خواه دار، غصبی باشد یا مباح و عنوان صلاتی، ماهیّت آن حرکت را تغییر نمی دهد کما اینکه عنوان غصبی هم ماهیّت آن را عوض نمی کند و صلات در دار غصبی همان طور که وجودش واحد است، ماهیّت و حقیقتش هم واحد است پس محلّ بحث، هیچ گونه ارتباطی به مسأله اصالت الوجود و اصالت الماهیّت ندارد.

ص: 63

کما ظهر عدم الابتناء علی تعدّد وجود الجنس و الفصل(1) فی الخارج، و عدم تعدّده، ضرورة عدم کون العنوانین المتصادقین علیه من قبیل الجنس و الفصل له، و أنّ مثل الحرکة فی دار من أی مقولة کانت لا یکاد یختلف حقیقتها و ماهیّتها و یتخلف ذاتیّاتها(2) وقعت(3) جزءا للصّلاة أو لا، کانت تلک الدّار مغصوبة أولا(4) [1].

******

- شرح :

[1]- توهّم دوّم: از ظاهر عبارت فصول، استفاده شده که بحث اجتماع امر و نهی، مبتنی بر این مسئله است: آیا جنس و فصل، وقتی در خارج تحقق پیدا می کند، حقیقتش دو وجود است یا یک وجود؟ مثلا هنگامی که حیوان و ناطق در ضمن انسان محقّق می شود آیا جنس و فصل، مجموعا یک وجود دارد یا اینکه جنس، دارای یک وجود و فصل، دارای وجود دیگری است یعنی: گرچه شما در خارج، آن را به عنوان یک وجود مشاهده می کنید لکن حقیقتش دو وجود و دو شی ء است.

خلاصه اینکه: «الجنس و الفصل هل یکونان متّحدین فی الوجود ام متعدّدین فی الوجود».

کأنّ صاحب فصول رحمه اللّه فرموده اند: اگر کسی جنس و فصل را در وجود، متّحد بداند و

ص: 64


1- اقول: لم یقتصر فی الفصول علی ذکر« الجنس و الفصل» بل عطف علیهما اللواحق العرضیة و حینئذ فان کان العنوان من اللواحق العرضیة کالغصب و الصلاة جاء فیه الکلام المذکور من کونه متحدا مع الذات او ممتازا عنها فی الخارج. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 374.
2- [ یعنی: و لا یکاد یتخلف ذاتیاتها، فتخلف الصلاتیة و الغصبیة عن الحرکة یکشف عن عدم دخلهما فی ماهیاتها و ذاتیاتها.
3- یعنی: سواء وقعت الحرکة جزءا للصلاة ام لا و سواء کانت تلک الدار مغصوبة ام لا.] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 94.
4- و قد علق المصنف فی الهامش هنا ما هذا لفظه:« و قد عرفت ان صدق العناوین المتعددة لا تکاد تنثلم به وحدة المعنون لا ذاتا و لا وجودا غایته أن تکون له خصوصیة بها یستحق الاتّصاف بها و محدود بحدود موجبة لانطباقها علیه کما لا یخفی و حدوده و مخصصاته لا یوجب تعدده بوجه اصلا فتدبر جیدا» انتهی. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 223.

یک وجود برای آن قائل شود، باید امتناعی شود و بگوید اجتماع امر و نهی امکان ندارد زیرا جنس و فصل خارجا بیش از یک وجود ندارند امّا اگر جنس و فصل، تعدّد وجودی پیدا کرد و در حقیقت، دو وجود بود، در این صورت باید قائل به اجتماع شده و بگوئیم مانعی ندارد که امر و نهی اجتماع نمایند.

دفع توهّم: تعدّد جنس و فصل در خارج یا وحدت آن دو، هیچ ارتباطی به نماز در دار غصبی ندارد- خواه شما صلات را جنس و غصب را فصل بدانید یا بالعکس(1)- زیرا صلات و غصب، ارتباطی به ماهیّت آن وجود، ندارد بلکه صلات و غصب، دو عنوان اعتباری و خارج از ماهیّت است بنابراین چه فصل و جنس، دو وجود باشد چه یک وجود، کمترین ارتباطی به مسئله صلات و غصب ندارد.

شما توهّم نمودید صلات و غصب، عنوان مدخلیّت ذاتی در ماهیّت آن وجود دارد درحالی که آن وجود، ماهیّتش نه صلات است و نه غصب «بل هو مصداق- مثلا- من مصادیق مقولة الفعل» البتّه خارجا دو عنوان داریم که عقلا یا شارع و عقلا- هر دو- اعتبار کرده اند و لذاست که می گویند نفس صلات از مقولات مختلف، مرکّب است و یک مقوله نیست زیرا در نماز، تکلّم، قیام، قعود، نیّت و امثال آن ها هست و هرکدام داخل یک مقوله و دارای یک ماهیّت است و اصولا صلات و غصب، ماهیّت برای آن وجود خارجی نیست.

خلاصه: همان طور که بحث اجتماع امر و نهی مبتنی بر مسئله اصالت الوجود و اصالت الماهیّت نیست، ابتنائی هم بر مسئله وحدت یا تعدّد وجودی جنس و فصل ندارد.

ص: 65


1- البته هرکدام را قائل شوید، باطل و مردود است.

اذا عرفت ما مهدناه عرفت، أنّ المجمع حیث کان واحدا وجودا و ذاتا کان تعلّق الامر و النهی به محالا و لو کان تعلّقهما به بعنوانین، لما عرفت من کون فعل المکلّف بحقیقته و واقعیّته الصّادرة عنه متعلّقا للاحکام لا بعناوینه الطّارئة علیه [1].

******

- شرح :

تقریر دلیل امتناع

اشاره

[1]- نتیجه چهار مقدّمه قبل، این است که ما قائل به «امتناع» شویم زیرا:

در مقدّمه اوّل ثابت کردیم که وجوب و حرمت در مرحله فعلیّت، متضاد هستند.

در مقدّمه دوّم اثبات نمودیم که عناوین- مانند صلات و غصب- متعلّق تکالیف نیستند بلکه واقعیّات صادره از مکلّف- معنونات- متعلّق تکالیف می باشند.

در مقدّمه سوّم بیان کردیم که: عناوین درعین حال که تکثّر دارند، موجب تعدّد معنون نمی شوند بلکه واحد هستند.

در مقدّمه چهارم ثابت نمودیم که بحث اجتماع امر و نهی، ارتباطی به بحث اصالت الماهیّت و اصالت الوجود ندارد و همچنین ابتنائی بر مسأله وحدت یا تعدّد وجودی جنس و فصل ندارد و بالاخره نتیجه مقدمات مذکور، این می شود که: صلات در دار غصبی بیش از یک حقیقت نیست، نه از نظر وجود تکثّر دارد و نه از جهت ماهیّت و آن حقیقت به نام وجود یا ماهیّت باید هم متعلّق امر باشد و هم متعلّق نهی و اجتماع امر و نهی در واحد ذو عنوانین نمی تواند اثری داشته باشد زیرا عناوین در باب تعلّق تکالیف اصالت ندارند بلکه دارای جنبه آلیّت برای آن واقعیّات می باشند و چون واقعیّت، واحد است اجتماع امر و نهی با وجود عنوانین مانند اجتماع امر و نهی در واحد ذو عنوان واحد می باشد بنابراین نتیجه مقدّمات چهارگانه قبلی، این است که: در مسأله اجتماع امر و نهی چاره ای غیر از قول به «امتناع» وجود ندارد.

ص: 66

و أنّ غائلة اجتماع الضّدیّن فیه لا تکاد ترتفع بکون الاحکام تتعلّق بالطّبائع لا الافراد، فانّ غایة تقریبه أن یقال: أنّ الطّبائع من حیث هی هی و ان کانت لیست الّا هی، و لا یتعلّق بها الاحکام الشّرعیّة کالآثار العادیّة و العقلیّة(1)، الّا أنّها مقیّدة بالوجود بحیث کان القید خارجا و التّقیّد داخلا صالحة لتعلّق الاحکام بها، و متعلّقا الامر و النّهی علی هذا لا یکونان متّحدین أصلا، لا فی مقام تعلّق البعث و الزّجر، و لا فی مقام عصیان النّهی و اطاعة الامر باتیان المجمع بسوء الاختیار. أمّا فی المقام الاوّل، فلتعدّدهما بما هما متعلّقان لهما و ان کانا متّحدین فیما هو خارج عنهما بما هما کذلک.

و اما فی المقام الثانی، فلسقوط أحدهما بالاطاعة و الآخر بالعصیان بمجرّد الاتیان، ففی أیّ مقام اجتمع الحکمان فی واحد؟ [1].

******

- شرح :

ادلّه مجوّزین

اشاره

[1]- تذکّر: چون دو دلیل اوّل قائلین به جواز- طبق متن کتاب- نسبت به ادلّه بعد مختصر است لذا مصنّف رحمه اللّه عنوان مستقلّی برای آن دو ذکر نکرده اند بلکه در ادامه بیان و دلیل خود- قول به امتناع- آورده اند.

دلیل اوّل قائلین به جواز اجتماع
اشاره

شاید بهترین دلیل قائلین به جواز، این باشد که: اگر در بحث تعلّق اوامر به «طبایع» یا

ص: 67


1- و لذا لو سئل بطرفی النقض بأن قیل هل الانسان من حیث هو انسان کاتب او لیس بکاتب فالجواب السلب لکل شی ء بان یقال لیس الانسان من حیث هو انسان بکاتب و لا بشی ء من الاشیاء الا نفس ذاته و لو سئل بطرفین لا یکونان متناقضین کأن یقال هل الانسان کاتب او ضاحک فلا یستحق الجواب اصلا لان السائل بعد وضع ثبوت احد الامرین یطلب التعیین و الوضع المبنی علیه فاسد فلا یستحق الجواب الذی هو مقتضی سؤاله فلو اجیب بسلب طرفی التردید لا یکون فی الحقیقة جوابا عن سؤاله بل تنبیها علی فساد مبنی السؤال« الا انها» ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 223.

«افراد» احکام را متعلّق به افراد بدانیم، حق با شما- قائلین به امتناع- هست امّا چنانچه احکام را متعلّق به طبایع بدانیم چه اشکالی دارد که قائل به اجتماع شویم.

توضیح ذلک: ما هم قبول داریم که اگر حکم به طبیعت متعلّق شود معنایش این نیست که نفس طبیعت، مأمور به و یا منهی عنه است زیرا در بحث تعلّق اوامر به طبایع یا افراد گفتیم: «الطّبیعة و الماهیّة من حیث هی هی لیست الا هی» و اصلا ماهیّت نمی تواند متعلّق حکم شود زیرا نه عنوان «مطلوب» دارد و نه «غیر مطلوب» بنابراین باید مسأله وجود- یعنی ماهیّت، مقیّدة بالوجود- مطرح شود و در باب مقیّدات، مکرّر شنیده اند که اگر شی ء مقیّد به شی ء دیگر شد، تقیّدش مدخلیّت دارد امّا نفس قید دخالتی ندارد فرضا شارع مقدّس که می گوید: «صلّ مع الطّهارة» تقیّد صلات به طهارت برای نماز مدخلیّت دارد و نفس طهارت از ماهیّت صلات، خارج است لذا شما می گوئید طهارت، شرط نماز است نه جزء آن پس شی ء مقیّد به طور کلّی، تقیّدش دخالت و جزئیّت عقلیّه دارد امّا نفس قید، خارج از دائره مقیّد است پس نتیجه می گیریم: امر به طبیعت صلات مقیّد به وجود- که وجود، خارج و تقیّد به وجود، داخل است- متعلّق می شود و همچنین نهی هم به طبیعت غصب مقیّد به وجود- که وجود، خارج و تقیّد به وجود، داخل است- متعلّق می گردد.

مستدل: شما- قائلین به امتناع- که می گوئید یک شی ء هم مأمور به و هم منهی عنه است در کجا و چگونه اجتماع امر و نهی در شی ء واحد شده؟ آیا در مرتبه تعلّق حکم- مرحله بعث و زجر- اجتماع، تحقّق پیدا کرده یا در خارج؟

اگر مدّعی هستید که در مقام تعلّق حکم، اجتماع امر و نهی شده پاسخ ما این است که:

صلات و غصب از نظر متعلّق امر و نهی بودن، متعدّد هستند زیرا از جهت تعلّق امر و نهی، مسأله وجود و اتّحاد در خارج، مطرح نیست به عبارت دیگر: «صلّ» از نظر تعلّق حکم، هیچ ارتباطی به «لا تغصب» ندارد و بحث درباره آن، مربوط به کتاب الصّلاة است

ص: 68

و بحث غصب هم مربوط به کتاب الغصب می باشد و هنگامی که شما بحث صلات را می خوانید اصلا بحث غصب به ذهنتان خطور نمی کند و بالعکس.

خلاصه: در مقام تعلّق حکم- بعث و زجر- هیچ گونه اتّحادی بین آن دو نیست.

چنانچه بگوئید یک شی ء در خارج هم مأمور به و هم منهی عنه است و اجتماع امر و نهی در شی ء واحد تحقّق پیدا کرده، پاسخ ما این است که: آن خارجی را که شما ملاحظه می کنید ظرف «سقوط» تکلیف است نه «ثبوت» تکلیف.

بیان ذلک: شما ظرف ثبوت تکلیف را با ظرف سقوط آن خلط نکنید. بحث ما مربوط به مقام تعلّق و ثبوت تکلیف است و «خارج» برای ساقط شدن تکلیف است منتها گاهی تکلیف الهی به وسیله اطاعت از ذمّه انسان ساقط می شود و گاهی به مجرّد عصیان امر مولا، فرضا علّت اینکه شما نماز می خوانید این است که امر اقیموا الصّلاة ساقط شود و در باب نواهی به این کیفیّت است که ...

خلاصه: اینکه نماز در دار غصبی، همان طور که از جهت صلاتیّت عنوان اطاعت دارد و امر را ساقط می کند از نظر «لا تغصب» هم عنوان عصیان دارد و نهی مذکور به سبب عصیان ساقط می شود- و نهی «لا تغصب» بعدی یک حکم جدید است- پس در کجا اجتماع امر و نهی در شی ء واحد- که به نظر شما مستحیل است- تحقّق پیدا کرده؟

نماز در دار غصبی و عالم خارج، هیچ ربطی به عالم تعلّق تکلیف ندارد بلکه آن عمل از یک طرف به خاطر موافقت، امر صلات را ساقط می کند و از طرفی به علّت مخالفت، نهی را ساقط می نماید پس خارج، ظرف سقوط تکلیف است نه ثبوت تکلیف. ظرف ثبوت تکلیف، ظرف طبایع و تعلّق حکم به طبیعت است که ملاحظه نمودید صلات با غصب، هیچ ارتباطی ندارد گرچه هر دو مقیّد به وجود هستند لکن نفس وجود، خارج و تقیّدش داخل است و این تقریبا بهترین دلیل قائلین به جواز اجتماع بود.

ص: 69

و أنت خبیر بأنّه لا یکاد یجدی بعد ما عرفت من أنّ تعدّد العنوان لا یوجب تعدّد المعنون، لا وجودا و لا ماهیّة، و لا تنثلم به وحدته أصلا، و أنّ المتعلّق للاحکام هو المعنونات لا العنوانات، و أنّها انّما تؤخذ فی المتعلّقات بما هی حاکیات کالعبارات، لا بما هی علی حیالها و استقلالها [1].

کما ظهر مما حقّقناه: أنّه لا یکاد یجدی أیضا کون الفرد مقدّمة لوجود الطّبیعیّ المأمور به أو المنهیّ عنه، و أنّه لا ضیر فی کون المقدّمة محرّمة فی صورة عدم الانحصار بسوء(1) الاختیار [2].

******

- شرح :

ردّ دلیل اوّل مجوزین

[1]- ردّ دلیل اوّل: مصنّف رحمه اللّه در مقام ردّ دلیل مذکور تقریبا بعضی از مقدّمات چهارگانه قبلی را تکرار نموده اند که: در مقدّمه دوّم ثابت کردیم متعلّق تکالیف، همان واقعیّات صادره از مکلّف است به عبارت دیگر، همان است که خواست مولا به آن تعلّق گرفته- و در باب نواهی، مبغوض او هست- و عناوین گرچه جعلی و اعتباری باشند عنوان آلیّت و مشیریّت دارند و نفس عناوین، نقشی ندارند و همچنین در مقدّمه سوّم اثبات نمودیم که تعدّد عناوین، موجب تعدّد معنونات نمی شود یعنی: درعین حال که صلات و غصب، دو عنوان است و ارتباطی به یکدیگر ندارند، مع ذلک آن عمل خارجی که معنون به عنوان صلات و غصب هست دو عمل محسوب نمی شود بلکه عمل واحد و دارای ماهیّت واحد است و شی ء که وجودش واحد و ماهیّتش هم واحد باشد نمی تواند مرکز اجتماع امر و نهی واقع شود.

دلیل دوّم قائلین به جواز اجتماع
اشاره

[2]- فرد، نسبت به طبیعت، عنوان مقدمیّت دارد، «وجود الفرد مقدّمة لوجود

ص: 70


1- اذ فی صورة الانحصار لا بسوء الاختیار لا بد من سقوط الامر او النهی. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 100

الطّبیعی- و الکلّی-» یعنی: وجود خارجی مصداق، مقدّمه وجود کلّی مأمور به یا منهی عنه است پس نماز در دار غصبی هم از نظر صلاتی و هم از جهت غصبی جنبه مقدّمیّت دارد و در بحث مقدّمه واجب خواندیم که: اگر ذی المقدّمه ای دارای مقدّمات مختلف باشد، مثل انقاذ غریقی که هم از طریق دخول در ملک غیر بتواند انجام شود و هم از راه مباح، آیا در آنجا کسی می تواند ادّعا کند که آن مقدّمه محرّم به خاطر اینکه مقدّمه واجب است، حرمتش برداشته می شود و به جای آن، وجوب مقدّمی پیدا می کند؟

کسی نمی تواند چنان ادّعائی نماید زیرا طریق انقاذ، منحصر به مقدّمه محرّم نیست بلکه از طریق مقدّمه مباح می تواند انجام گیرد، حال اگر مکلّفی به سوء اختیار خودش وارد ملک غیر شد و غریقی را نجات داد آیا آن مقدّمه حرمتش برداشته می شود؟ خیر، حرمت آن به قوّت خود باقی هست درحالی که نفس مقدّمه هم به عنوان مقدمه واجب، وجوب دارد پس در مقدّمه محرّمه غیر منحصره کأنّ اجتماع دو حکم(1) شده.

همین مطلب را در بحث اجتماع امر و نهی هم پیاده نموده و می گوئیم: مصداق و فرد، مقدّمه وجود کلّی هست، هر مصداقی که در خارج تحقّق پیدا می کند مقدّمه وجود کلّی می باشد و اگر جنبه مقدّمی پیدا کرد مانعی ندارد که آن عملی که خارجا به نام صلات در دار غصبی موجود می شود به عنوان مقدّمه کلّی نماز، اتّصاف به وجوب پیدا کند و به عنوان اینکه دخول در ملک غیر است متّصف به حرمت شود و نتیجتا صلات در دار غصبی هم وجوب مقدّمی دارد و هم حرمت و شما هم چنانچه آن حرمت را «مقدّمی» نام گذاری کنید، مانعی ندارد امّا به هرحال، اجتماع وجوب و حرمت تحقّق پیدا کرده.

ص: 71


1- یکی به عنوان وجوب مقدّمی و دیگر عبارت است از حرمت تصرّف در ملک غیر.

و ذلک مضافا الی وضوح فساده، و أنّ الفرد هو عین الطّبیعیّ فی الخارج، کیف و المقدّمیّة تقتضی الاثنینیّة بحسب الوجود، و لا تعدّد کما هو واضح أنّه انّما یجدی لو لم یکن المجمع واحدا ماهیّة و قد عرفت بما لا مزید علیه أنّه بحسبها أیضا واحد [1].

******

- شرح :

ردّ دلیل دوّم مجوّزین

[1]- اوّلا: قبول نداریم که فرد و مصداق، مقدّمه وجود کلّی و طبیعی باشد زیرا در منطق ملاحظه کرده اید که وجود فرد، عین وجود طبیعی و کلّی هست و چنین نیست که وجود فرد، مقدّمه وجود کلّی باشد و بعلاوه مقدّمیّت، اقتضای اثنینیّت دارد آن هم نه اثنینیّت اعتباری بلکه اثنینیّت به حسب وجود، مانند نصب سلّم که مقدّمه «کون علی السّطح» است که آن ها دو «وجود» هستند یعنی ذی المقدّمه از مقدّمه، متمایز است لذا کسی نمی تواند در باب طبیعی و فرد، ادّعای اثنینیّت نماید.

ثانیا: در مقدّمه چهارم ثابت کردیم که: صلات در دار غصبی وجودا و ماهیّتا واحد است و با این وجود چگونه می توان گفت نسبت به آن، اجتماع حکمین شده درحالی که ما اثبات نمودیم بین احکام خمسه، تضاد تحقّق دارد.

خلاصه اینکه: صلات در دار غصبی، دارای دو ماهیّت و دو طبیعت نیست که در ضمن یک وجود تحقّق پیدا کرده باشد. آری اگر ماهیّت آن متعدّد می بود امکان داشت کسی بگوید احکام بر ماهیّات متعلّق شده و ...

ثالثا(1): در بحث مقدّمه واجب و در همین مثال انقاذ غریق بیان کردیم که: مقدّمه محرّمه در صورتی که منحصره نباشد اتّصاف به وجوب مقدّمی، پیدا نمی کند، اگر یک مقدّمه از میان مقدّمات، محرّم شد، آن مقدّمه از دائره وجوب مقدّمی خارج است و فقط اسم تحریم برآن ثابت است بدون اینکه اجتماع حکمین تحقّق پیدا کرده باشد.

ص: 72


1- مصنّف در بحث فعلی اشاره ای به این جواب ننمودند.

ثمّ أنّه قد استدلّ(1) علی الجواز بأمور: منها: أنّه لو لم یجز اجتماع الامر و النّهی لما وقع نظیره، و قد وقع، کما فی العبادات المکروهة. کالصّلاة فی مواضع التّهمة و فی الحمّام، و الصّیام فی السّفر، و فی بعض الایّام. بیان الملازمة: أنّه لو لم یکن تعدّد الجهة مجدیا فی امکان اجتماعهما لما جاز اجتماع حکمین آخرین فی مورد مع تعدّدها، لعدم اختصاصهما من بین الاحکام بما یوجب الامتناع من التّضاد بداهة تضادّها بأسرها.

و التّالی باطل، لوقوع اجتماع الکراهة و الایجاب، أو الاستحباب فی مثل الصّلاة فی الحمّام، و الصّیام فی السّفر، و فی العاشوراء و لو فی الحضر، و اجتماع الوجوب أو الاستحباب مع الاباحة، أو الاستحباب فی مثل الصّلاة فی المسجد أو الدّار [1].

******

- شرح :

دلیل سوّم قائلین به جواز اجتماع
اشاره

[1]- دلیل سوّم مجوّزین به حسب ظاهر دلیل خوبی است که اینک به توضیح آن می پردازیم: چیزی که مستحیل است حتّی نباید نظیر آن در خارج تحقّق پیدا کند به عبارت دیگر، بهترین دلیل بر جواز و امکان یک شی ء، وقوع آن در خارج است یعنی اگر شما ثابت کردید که فلان شی ء خارجا تحقّق پیدا کرده دیگر نباید کسی در امکان و استحاله آن بحث کند.

قائلین به جواز می گویند: مواردی را در فقه به شما ارائه می دهیم که فقها فرموده اند در آن موارد، اجتماع دو حکم تکلیفی شده. قبل از ذکر آن موارد متذکّر می شویم که شما- مصنّف(2)- در مقدّمه اوّل از مقدّمات چهارگانه اخیر، ثابت کردید که احکام خمسه تکلیفیّه با یکدیگر متضادّند و بدیهی است که تضادّ مذکور، اختصاصی به وجوب و حرمت ندارد بلکه همان طور که بین وجوب و حرمت، تضاد هست بین وجوب و کراهت هم تضاد، محقّق است و همچنین بین استحباب و کراهت، مضادّه برقرار است و خلاصه

ص: 73


1- و نیز ر. ک: قوانین الاصول 1/ 140.
2- که قائل به« امتناع» اجتماع امر و نهی هستید.

اینکه جهت و علّتی وجود ندارد که تضادّ مذکور را اختصاص به وجوب و حرمت دهد.

خلاصه: وقوع اجتماع حکمین در موارد متعدّد، بهترین دلیل بر جواز اجتماع وجوب و حرمت است. اینک به بیان مواردی می پردازیم که در آن ها اجتماع حکمین شده.

1- یکی از عبادات مکروه، خواندن نماز در حمّام است حال اگر مکلّف، نماز فریضه و صبح را در حمّام بخواند در این صورت، اجتماع وجوب و کراهت محقّق شده زیرا از یک طرف، نماز صبح، واجب است و از طرفی خواندن نماز در حمّام، کراهت دارد. و چنانچه کسی نماز مستحبّی را در حمام بخواند در این فرض، بین استحباب و کراهت، اجتماع شده.

2- خواندن نماز در مواضع تهمت، مکروه است حال اگر فردی نماز واجبش را در موضع تهمت بخواند، اجتماع وجوب و کراهت، محقّق می شود و چنانچه نماز مستحبی را در آن مکان بخواند، اجتماع استحباب و کراهت تحقّق پیدا می کند.

3- روزه در بعضی از ازمنه از جمله، روز عاشورا مکروه است حال اگر کسی روز عاشورا روزه مستحبی بگیرد بین کراهت و استحباب، اجتماع رخ داده است.

4- خواندن نماز در مسجد، مستحبّ است چنانچه کسی نماز واجبش را در مسجد بخواند بین وجوب و استحباب، اجتماع تحقّق پیدا می کند و چنانچه مکلّفی نماز مستحب را در مسجد اتیان نماید جمع بین دو استحباب تحقّق پیدا می کند- یکی از نظر نفس آن نماز استحبابی و یکی هم از جهت وقوع آن نماز مستحب در مسجد.

نتیجه: در موارد مذکور، بین دو حکم متضاد، اجتماع شده و بین آن ها و صلات در دار غصبی از جهت اجتماع حکمین تفاوتی نیست زیرا در مثال اخیر- نماز در دار غصبی- بین وجوب و حرمت اجتماع شده و در سایر موارد مذکور، بین وجوب و بعضی دیگر از احکام خمسه اجتماع شده بود که تفصیلش بیان شد و گفتیم جهتی وجود ندارد که تضادّ بین احکام را اختصاص به وجوب و حرمت دهد و همین مسئله، بهترین دلیل بر جواز

ص: 74

و الجواب عنه: اما اجمالا، فبأنّه لا بدّ من التّصرّف و التّأویل فیما وقع فی الشّریعة مما ظاهره الاجتماع بعد قیام الدّلیل علی الامتناع ضرورة أنّ الظّهور لا یصادم البرهان [1].

مع أنّ قضیّة ظهور تلک الموارد اجتماع الحکمین فیها بعنوان واحد، و لا یقول الخصم بجوازه کذلک، بل بالامتناع ما لم یکن بعنوانین و بوجهین، فهو أیضا لا بدّ من التّفصّی عن اشکال الاجتماع فیها، سیّما اذا لم یکن هناک مندوحة، کما فی العبادات

******

- شرح :

اجتماع امر و نهی است.

ردّ دلیل سوم مجوّزین
پاسخ اجمالی

[1]- مصنّف رحمه اللّه ابتداء دو جواب اجمالی و سپس یک پاسخ تفصیلی از استدلال مزبور بیان کرده اند که اینک به ترتیب به توضیح آن ها می پردازیم.

اوّلین پاسخ اجمالی: وقتی ما برهان و دلیل عقلی قطعی بر امتناع اجتماع امر و نهی اقامه نمودیم در نتیجه اگر در شریعت و فقه به مواردی برخورد نمودیم که به حسب ظاهر، اجتماع امر و نهی شده بود، باید آن موارد را توجیه و تأویل نمائیم زیرا ظواهر الفاظ نمی تواند با برهان قطعی عقلی مقاومت نماید بلکه آن برهان، قرینه ای بر تصرّف در ظواهر می شود البتّه لزومی هم ندارد که ما نحوه تصرّف را بدانیم کما اینکه در مورد آیه شریفه جاءَ رَبُّکَ ...(1) همین حرف را می زنیم یعنی: ظاهر آیه، مجی ء را به خداوند متعال نسبت داده لکن چون برهان عقلی، قائم شده که پروردگار جسم نمی باشد و دارای آثار جسم هم نیست لذا «جاءَ رَبُّکَ» را به «جاء امر ربّک» تفسیر می کنیم در حالی که این مسئله برخلاف ظاهر است.

ص: 75


1- سوره فجر، آیه 22.

المکروهة الّتی لا بدل لها، فلا یبقی له مجال للاستدلال بوقوع الاجتماع فیها علی جوازه أصلا، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

[1]- دوّمین پاسخ اجمالی: نزاع ما با شما- مجوّزین- در موردی است که مادّه اجتماع، دارای دو عنوان باشد یعنی: باید آن واحد مرکز اجتماع، دو عنوان و دو مفهوم داشته باشد یک مفهوم، متعلّق امر و مفهوم دیگر، متعلّق نهی باشد مانند نماز در دار غصبی. امّا اگر در موردی برآن واحد مورد اجتماع، دو عنوان صدق ننماید بلکه یک عنوان هم مأمور به و هم منهی عنه باشد، بحث و نزاعی در آنجا نداریم و شما هم با ما موافق هستید و می گوئید در موردی که تنها یک عنوان باشد، امر و نهی اجتماع نمی کند بنابراین، مسأله مورد نزاع، جائی است که تعدّد عنوان مطرح باشد و الّا با عدم تعدّد عنوان، همه امتناعی هستند و اجتماعی شدن مفهومی ندارد، لذا باتوجّه به نکته مذکور به شما- مجوّزین- چنین پاسخ می دهیم:

مواردی را که علیه ما ارائه نمودید از مواردی نیست که دو عنوان مطرح باشد بلکه یک عنوان داریم که به آن، دو حکم متعلّق شده لذا همان طور که ما باید درصدد چاره باشیم شما هم باید در فکر چاره و راه حل برآئید زیرا در موارد مذکور ما و شما- هر دو- قبول داریم که اجتماع امر و نهی، مستحیل است. به عنوان مثال اگر صلات، مأمور به و «کون فی الحمّام» مکروه بود شما می توانستید بگوئید آن دو عنوان- صلات و کون فی الحمّام- در ضمن نماز در حمّام، محقّق شده و مانند صلات در دار غصبی هست لکن حقیقت امر، چنان نیست زیرا «کون فی الحمّام» کراهت و منقصت ندارد بلکه نفس صلات در حمّام به عنوان صلاتی کراهت و منقصت دارد نه به عنوان «کون فی الحمّام» که بگوئیم دو عنوان مطرح است و با یکدیگر تصادق نموده اند پس امر وجوبی یا استحبابی به عنوان صلات و نهی کراهتی هم به همان صلات متعلّق است منتها با قید «کون فی الحمّام» پس هر دو عنوان، صلات هست منتها احدهما مطلق و دیگری مقیّد است و مطلق هم در ضمن مقیّد تحقّق دارد و چنین نیست که بین مطلق و مقیّد، تعاند و تنافی باشد بنابراین: امر به

ص: 76

مطلق صلات متعلّق شده- حتّی نماز در حمّام- و نهی کراهتی هم به همان صلات مقیّد به حمّام تعلق گرفته نه به «کون فی الحمّام» که بگوئید نسبت بین صلات و «کون فی الحمّام» عموم و خصوص من وجه است پس شما- مجوّزین- چگونه این مسئله را حل می کنید؟

و همچنین در سائر موارد مذکور، به عنوان مثال، آنچه که مکروه می باشد صیام روز عاشورا هست و آنچه که امر استحبابی به آن تعلّق گرفته مطلق الصیام حتّی صیام روز عاشورا هست به نحوی که صوم در عاشورا هم امر استحبابی متعلّق به عنوان صیام دارد و هم نهی کراهتی متعلّق به عنوان صوم پس این از مسأله اجتماع امر و نهی، خارج و از مواردی است که هر دو گروه باید اشکالش را حل نمایند مخصوصا باتوجّه به این نکته که در امثال صلات در دار غصبی علاوه بر اینکه دو عنوان مطرح است مندوحه هم وجود دارد یعنی مکلّف می تواند نمازش را به جای در دار غصبی در مکان مباحی مانند منزل شخصی یا مسجد بخواند و اجباری ندارد که در ملک غیر، صلات خود را اتیان نماید امّا به خلاف بعضی از مواردی که شما علیه ما ارائه نمودید که مکلّف اصلا راه فرار ندارد مانند صیام در روز عاشورا، آیا اگر مکلّف، روز عاشورا روزه نگیرد بدلی برای آن تصوّر می شود؟ خیر! زیرا روز تاسوعا و یازدهم محرّم خودش از نظر صیام، حکم استحبابی مستقل دارد بنابراین اگر انسان بخواهد روز عاشورا مرتکب آن عمل مکروه نشود و راه تخلّصی از نظر صیام داشته باشد، یعنی: روزه ای بگیرد که عنوان عاشورا برآن منطبق نباشد و به جای یوم العاشور هم باشد، کدام روز است که انسان می تواند چنان روزه ای بگیرد؟

بدیهی است که هر روز خودش از نظر صیام، حکم مستقل دارد نه اینکه برای روز عاشورا بدلیّت داشته باشد و این مسئله عینا مانند کسی است که مجبور به کون در دار غصبی و خواندن نماز خود در آن مکان است.

خلاصه: اشکال مهم تر، این است که در بعضی از موارد اصلا راه تخلّص و فرار

ص: 77

و أمّا تفصیلا، فقد أجیب عنه بوجوه یوجب ذکرها بما فیها من النّقض و الابرام طول الکلام بما لا یسعه المقام، فالاولی الاقتصار علی ما هو التّحقیق فی حسم مادّة الاشکال، فیقال و علی اللّه الاتّکال: انّ العبادات المکروهة علی ثلاثة أقسام: أحدها: ما تعلّق به النّهی بعنوانه و ذاته، و لا بدل له کصوم یوم العاشوراء، و النّوافل المبتدئة فی بعض الاوقات.

ثانیها: ما تعلّق به النّهی کذلک، و یکون له البدل کالنّهی عن الصّلاة فی الحمام.

ثالثها: ما تعلّق النّهی به لا بذاته، بل بما هو مجامع معه(1) وجودا، أو ملازم له خارجا، کالصّلاة فی مواضع التّهمة بناء(2) علی کون النّهی عنها لاجل اتّحادها مع الکون فی مواضعها [1].

******

- شرح :

وجود ندارد. و بدل برای آن تصوّر نمی شود لذا هم شما و هم ما باید برای آن، راه حل ارائه نمائیم.

پاسخ تفصیلی از دلیل سوّم مجوّزین
اشاره

[1]- نسبت به دلیل سوّم مجوّزین جواب هائی داده اند که بیان آن، موجب اطاله سخن می شود لذا بهتر است از ذکر آن خودداری شود و به بیان آنچه مورد نظر خود ما

ص: 78


1- [ ... و حاصله: ان النهی لم یتعلق بذات العبادة بل تعلق بما یغایرها مفهوما و یتحد معها وجودا کالنهی عن الصلاة فی مواضع التهمة بناء علی تعلقه بالکون فیها و اتحاده مع الصلاة بناء علی ان الاکوان کالافعال داخلة فی حقیقة الصلاة. و اما بناء علی خروجها عن حقیقتها فالنهی حینئذ متعلق بالکون الخارج عن حقیقتها الملازم لها خارجا فالصلاة فی مواضع التهمة یمکن أن تکون مثالا للنهی عما هو متحد مع الصلاة و منطبق علیها و یمکن أن تکون مثالا للنهی عما هو خارج عنها ملازم لها خارجا.
2- غرضه: ان مثالیة الصلاة فی مواضع التهمة للنهی عن الکون المتحد مع الصلاة مبنیة علی دخول الاکوان فی ماهیة الصلاة اذ علی فرض خروجها عن حقیقتها تندرج الصلاة فی مواضع التهمة فی النهی عما یلازم الصلاة خارجا لکون الاکوان حینئذ مقدمة لافعال الصلاة کما تقدم آنفا.] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 110.

هست- به عنوان تحقیق در مسئله- بپردازیم.

ابتداء پاسخ تفصیلی را در مورد عبادات مکروهه به این ترتیب بیان می کنیم.

عبادات مکروهه بر سه قسم است

عباداتی که متّصف به کراهت و در فقه به عنوان عبادات مکروهه عنوان شده اند بر سه قسم هستند:

1- نهی کراهتی- تنزیهی- به عنوان عبادت، متعلّق شده یعنی همان شی ء که مأمور به به امر وجوبی یا استحبابی است، نهی تنزیهی هم به نفس آن عبادت تعلّق گرفته بدون اینکه عنوان دیگری هم مطرح باشد و هیچ بدلی هم برای آن تصوّر نمی شود مانند صیام روز عاشورا که نهی تنزیهی به نفس صوم عاشورا تعلّق گرفته و بدلی هم برای آن وجود ندارد زیرا هر روز، دارای حکم مستقلّ مخصوص به خود هست نه اینکه فرضا صیام روز یازدهم محرّم، جانشین روزه عاشورا باشد و همچنین مانند نوافل مبتدئه(1)- در بعضی از اوقات- مثل نافله بعد از نماز عصر تا غروب شمس که بدلی هم ندارد و مکروه است، فرضا نماز مستحبی بعد از غروب، بدل آن محسوب نمی شود زیرا آن نماز خودش حکم استحبابی مستقل دارد.

2- نهی تنزیهی به نفس عبادت تعلّق گرفته لکن دارای بدل و مندوحه هم هست مانند قرائت نماز در حمام که عنوان صلات در حمّام، مکروه و متعلّق نهی است لکن مکلّف مندوحه دارد و مخیّر است که نمازش را در حمّام یا در خانه و یا مسجد بخواند پس وجه اشتراک صوم عاشورا و خواندن نماز در حمّام، این است که: در هر دو، نهی به عنوان

ص: 79


1- النوافل المبتدئة هی غیر ذوات الاسباب، کصلاتی الزیارة و الاستخارة و الصلوات المستحبة فی الایام و اللیالی المخصوصة فالصلاة المبتدئة هی التی لم یرد فیها نص بالخصوص بل هی بنفسها مستحبة لکونها خیر موضوع. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 109.

أمّا القسم الاوّل: فالنّهی تنزیها عنه بعد الاجماع علی أنّه یقع صحیحا، و مع ذلک یکون ترکه أرجح، کما یظهر من مداومة الائمّة علیهم السّلام علی التّرک امّا لاجل انطباق عنوان ذی مصلحة علی التّرک فیکون التّرک کالفعل ذا مصلحة موافقة للغرض و ان کان مصلحة التّرک أکثر، فهما حینئذ یکونان من قبیل المستحبین المتزاحمین، فیحکم بالتّخییر بینهما لو لم یکن أهمّ فی البین، و الّا فیتعیّن الاهمّ و ان کان الآخر یقع صحیحا، حیث انّه کان راجحا و موافقا للغرض، کما هو الحال فی سائر المستحبّات المتزاحمات، بل الواجبات [1].

******

- شرح :

عبادت، متعلّق شده و وجه افتراق آن دو، این است که اوّلی بدل ندارد امّا دوّمی دارای بدل هست.

3- در لسان و ظاهر دلیل، نهی به عنوان عبادت تعلّق گرفته امّا در حقیقت، نهی تنزیهی به عبادت متعلّق نشده یعنی: نهی به عنوانی تعلّق گرفته که آن عنوان با عبادت، اتّحاد وجودی پیدا کرده- و چه بسا اتّحاد وجودی هم ندارد بلکه ملازمه وجودی مطرح است(1).

مثال: وقتی به روایات مراجعه کنید، می بینید نماز در مواضع تهمت، مکروه است امّا در حقیقت، صلات در موضع تهمت، کراهت ندارد بلکه نفس بودن و توقّف انسان در موضع اتّهام، مکروه است- چون ممکن است احتمالات نامشروعی درباره اش داده شود- لذا نماز در موضع تهمت چون با «کون» در موضع تهمت متّحد شده کراهت پیدا می کند پس در حقیقت، نهی به صلات تعلّق نگرفته بلکه نهی تنزیهی به نفس بودن در موضع تهمت متعلّق شده و کون در موضع تهمت، اتّحاد وجودی با نماز پیدا کرده.

احکام عبادات مکروهه
«حکم قسم اوّل»

[1]- در قسم اوّل، نهی تنزیهی به نفس عبادت متعلّق بود و هیچ بدلی هم برای آن

ص: 80


1- مثال آن را در پاورقی صفحه 78 ذکر کردیم.

تصوّر نمی شد مانند صوم روز عاشورا.

مصنّف رحمه اللّه برای اینکه قسم اوّل را با قواعد تطبیق نماید، دو بلکه سه راه ارائه نمودند که قبل از بیان طریق اوّل به ذکر دو مقدّمه کوتاه می پردازیم.

1- اگر کسی مرتکب آن عمل مکروه شد و روز عاشورا روزه گرفت مسلّما روزه اش باطل نیست و به عنوان یک عمل عبادی صحیحا واقع می شود.

2- با مراجعه به تاریخ ائمّه علیهم السّلام متوجّه می شویم که آن ها اصرار عجیبی بر مداومت ترک صیام روز عاشورا داشتند و در تاریخ زندگانی هیچ امامی مشاهده نمی شود که روز عاشورا روزه گرفته باشد پس از یک طرف صوم عاشورا صحیح است- معنای صحّت هم این است که امر عبادی دارد- و از طرفی بزرگان دین به خاطر نهی تنزیهی آن، مداومت بر ترک صیام عاشورا داشتند باتوجّه به دو مقدّمه مذکور به دو طریق می توان این مسئله را با قواعد منطبق نمود.

الف: صیام روز عاشورا از نظر «فعل» عنوان صیام دارد که به عنوان صیام(1) مأمور به به امر استحبابی هست- مانند صوم روز تاسوعا- لذا اگر کسی روز دهم محرّم روزه گرفت عملش صحیح است- و فرضا پنجاه درجه مصلحت را کسب نموده- امّا وقتی «ترک» آن صیام را ملاحظه کنید، متوجّه می شوید که یک عنوانی(2) منطبق بر ترک آن روزه هست که آن عنوان هم دارای مصلحت قوی- هشتاد درجه- هست که لازم الرّعایه نیست لکن از مصلحت فعل صیام، ارجح است به نحوی که اگر فعل صیام، محقّق شود آن عنوان

ص: 81


1- در غیر از ماه رمضان.
2- مانند مخالفت عملی با بنی امیه که آن ها روز عاشورا را متبرک می دانستند و به شکرانه موفقیتی که- از نظر خودشان- نصیبشان شده بود، روزه می گرفتند.- البته لزومی هم ندارد که ما آن عنوان را بدانیم.

تحقّق پیدا نمی کند امّا اگر ترک صیام محقّق شود آن عنوان(1) مشتمل بر هشتاد درجه مصلحت بر ترک صیام تطبیق پیدا می کند بنا بر آنچه گفتیم، واضح شد که در محلّ بحث فرضا «فعل» روزه پنجاه درجه مصلحت و «ترک» آن بنا بر انطباق با آن عنوان، هشتاد درجه مصلحت دارد و از قبیل «مستحبّین متزاحمین» هست که هر دو طرف واجد مصلحت هست.

حکم تزاحم دو واجب: بدیهی است مثلا اگر دو نفر در حال غرق شدن باشند و انسان، قدرت بر نجات هر دو را نداشته باشد مسأله تزاحم مطرح می شود و چنانچه متزاحمین، متساویین باشند، مکلّف، مخیّر است امّا اگر یکی از آن دو اهمّیّتش بیشتر یا محتمل الأهمّیّة باشد بر فاقد اهمّیّت ترجیح دارد(2) در ما نحن فیه هم «مستحبّین» متزاحمین مطرح است منتها در محلّ بحث، طرفین متزاحمین «فعل» و «ترک» است به نحوی که فعل، دارای پنجاه درجه مصلحت و ترک، هشتاد درجه مصلحت دارد و شما نمی توانید بین آن دو مصلحت جمع نمائید به طوری که هم «فاعل» و هم «تارک» باشید بلکه باید یک طرف آن را انتخاب نمود و چون ائمه علیهم السّلام مداومت بر ترک صوم روز عاشورا داشتند ما کشف می کنیم که رجحان در جانب ترک و رعایت هشتاد درجه مصلحت است.

سؤال: آیا باتوجّه به بیان مذکور باز هم شما می توانید بگوئید اجتماع امر و نهی تحقّق پیدا کرده؟

جواب: خیر! بلکه با دو مستحبّ متزاحم مواجه هستید که یکی بر دیگری ارجحیّت دارد.

ص: 82


1- کأنّ مخالفت عملی با بنی امیّه.
2- درعین حال اگر کسی اهم را رعایت نکرد و به مهم پرداخت- مانند ازاله نجاست از مسجد و خواندن نماز ظهر در وقت موسع- یعنی به جای ازاله، مشغول خواندن نماز شد مع ذلک نمازش صحیح است چون مصلحت و ملاک نماز به قوت خود باقی هست.

و أرجحیة التّرک من الفعل لا توجب(1) حزازة و منقصة فیه أصلا، کما یوجبها ما اذا کان فیه مفسدة غالبة علی مصلحته، و لذا لا یقع صحیحا علی الامتناع فانّ الحزازة و المنقصة فیه مانعة عن صلاحیّة التّقرّب به. بخلاف المقام، فانّه علی ما هو علیه من الرّجحان، و موافقة الغرض، کما اذا لم یکن ترکه راجحا بلا حدوث حزازة فیه أصلا [1].

******

- شرح :

[1]- کسی توهّم نکند که اگر در جانب ترک صوم عاشورا فرضا هشتاد درجه مصلحت هست باید مانند مکروهات معمولی باشد.

در مکروهات متداول، شی ء مکروه یا باید مثلا پنجاه درجه مفسده داشته باشد- بدیهی است که پنجاه درجه مفسده، لازم الرّعایه نیست بلکه باعث کراهت است- و یا باید «فعل» مکروه اگر پنجاه درجه مصلحت دارد نفس «فعل» هشتاد درجه مفسده داشته باشد که مفسده و مصلحت هر دو در ناحیه «فعل» است منتها وقتی مصلحت و مفسده را کسر و انکسار کنیم، مشخّص می شود که مفسده سی درجه بر مصلحت غلبه دارد و آن فعل به کراهت متّصف می شود و چیزی که فرضا سی درجه مفسده دارد، عبادت و مقرّب نیست امّا به خلاف محلّ بحث و مسأله صوم عاشورا که چنین نیست کراهت اصطلاحی داشته باشد.

ص: 83


1- ربما یقال: ان ارجحیة الترک و ان لم توجب منقصة و حزازة فی الفعل اصلا الا انه یوجب المنع منه فعلا و البعث الی الترک قطعا کما لا یخفی و لذا کان ضد الواجب بناء علی کونه مقدمة له حراما و یفسد لو کان عبادة مع أنّه لا حزازة فی فعله و انما کان النهی عنه و طلب ترکه لما فیه من المقدمیة له و هو علی ما هو علیه من المصلحة فالمنع عنه لذلک کاف فی فساده لو کان عبادة« قلت»: یمکن ان یقال: ان النهی التحریمی لذلک و ان کان کافیا فی ذلک بلا اشکال الا ان التنزیهی غیر کاف الا اذا کان عن حزازة فیه و ذلک لبداهة عدم قابلیة الفعل للتقرب منه تعالی مع المنع عنه و عدم ترخیصه فی ارتکابه بخلاف التنزیهی عنه اذا کان لا لحزازة فیه بل لما فی الترک من المصلحة الراجحة حیث إنّه معه مرخوص فیه و هو علی ما هو علیه من الرجحان و المحبوبیة له تعالی و لذلک لم تفسد العبادة اذا کانت ضد المستحبة اهم اتفاقا فتأمل.« منه قدس سره». ر. ک: حقائق الاصول 1/ 379.

و اما لاجل ملازمة التّرک لعنوان کذلک من دون انطباقه علیه فیکون کما اذا انطبق علیه من غیر تفاوت الّا فی أنّ الطّلب المتعلّق به حینئذ لیس بحقیقیّ، بل بالعرض و المجاز و انّما یکون فی الحقیقة متعلّقا بما یلازمه من العنوان. بخلاف صورة الانطباق، لتعلّقه به حقیقة، کما فی سائر المکروهات من غیر فرق، الّا أنّ منشأه فیها حزازة و منقصة فی نفس الفعل، و فیه رجحان فی التّرک من دون حزازة فی الفعل أصلا. غایة الامر کون الترک أرجح [1].

******

- شرح :

چرا روزه کراهت پیدا کند آیا مگر صوم مفسده دارد؟ خیر! ما فرض کردیم که روزه دارای پنجاه درجه مصلحت هست- لیس الّا- حتّی یک درجه مفسده هم ندارد منتها عنوان دیگری بر ترکش منطبق است که هشتاد درجه مصلحت دارد و مکلّف بین متزاحمین قرار می گیرد و بهتر است آن هشتاد درجه مصلحت را رعایت نماید پس نتیجه چنین شد که: در حقیقت، نهی تنزیهی متعلّق به فعل صیام، نهی تنزیهی اصطلاحی نیست بلکه برای رعایت هشتاد درجه مصلحتی است که بر ترک منطبق می شود پس ملاک امر و نهی فرق می کند یعنی: کأنّ در محلّ بحث، دو امر تحقّق دارد یک امر، متعلّق به صوم است- از جهت اینکه پنجاه درجه مصلحت دارد- و یک امر برآن عنوان منطبق بر ترک، متعلّق است- از نظر اینکه هشتاد درجه مصلحت دارد- و مکلّف در مقام اتیان، بین متزاحمین، مردّد است و چون مصلحت ترک بر فعل صیام رجحان دارد بهتر است آن را رعایت و اختیار نماید.

[1]- ب: در طریق دوّم، ممکن است بگوئیم مسأله «انطباق» و تطبیق مطرح نیست بلکه چنین است: یک عنوان هشتاد درجه مصلحت که محکوم به حکم استحبابی شده «ملازم» با ترک صوم است- نه اینکه ترک، مصداقش باشد- یعنی: ترک روزه، ملازم با تحقّق آن عنوان است و چنانچه صیام تحقّق پیدا کند آن عنوان محقّق نمی شود پس ترک الصّوم، ملازم لذلک العنوان.

منتها اگر ملازمه، مطرح شد نتیجه ای هم برآن مترتب می شود که آن ثمره در فرض

ص: 84

انطباق تحقّق ندارد.

در فرض انطباق، نهی متعلّق به نفس صوم، یک نهی حقیقی هست(1). یعنی: الصّوم مکروه حقیقتا زیرا یک طلب استحبابی قوی به ترک صوم متعلّق شده(2) امّا در فرض ملازمه چنین نیست زیرا به ترک صوم، طلبی تعلّق نگرفته بلکه طلب به عنوانی متعلق شده که آن عنوان با ترک صوم، ملازم است و مصنّف رحمه اللّه در بحث «ضد» فرمودند لزومی ندارد که متلازمین اتّحاد در حکم داشته باشند مثلا اگر یک عنوانی مستحب شد، عنوان دیگری که با آن ملازم است، لزومی ندارد مستحب باشد پس در محلّ بحث، ترک صوم با عنوانی ملازم است که آن عنوان هشتاد درجه مصلحت دارد و لذا چرا ترک روزه، مستحب باشد؟ اگر بگوئیم ترک صوم، مستحب است باید به صورت مجاز و مسامحه حکم به استحباب آن نمائیم و الا حقیقتا مستحب نیست و اگر ترک صوم، مستحب نشد پس فعل آن، منهی عنه نیست پس نتیجه اش بنا بر ملازمه، این است که: نهی متعلّق به صوم، یک نهی عرضی و مجازی است امّا بنا بر فرض انطباق، نهی متعلّق به صیام، واقعی و حقیقی است- کما فی سائر المکروهات.

تذکّر: اشتباه نشود و کسی نگوید که شما محلّ بحث را با سائر مکروهات متداول- در تمام جهات- مقایسه می کنید. نه، این طور نیست بلکه بین محلّ بحث و سائر مکروهات معمولی فرق مهمّی به این ترتیب هست که: منشأ طلب و ریشه نهی تنزیهی در مکروهات متداول، حزازت و منقصت موجود در نفس فعل هست امّا در ما نحن فیه منشأ کراهت، منقصت موجود در نفس فعل نیست بلکه ترک، ارجح از فعل است بدون اینکه منقصتی در فعل باشد.

ص: 85


1- بدیهی است که مقصود از نهی« حرمت» نیست بلکه منظور، نهی تنزیهی و کراهتی می باشد.
2- در اوّل بحث نواهی خواندیم که اگر طلب، متعلّق به ترک وجوبی باشد، نهی آن تحریمی است و چنانچه طلب متعلّق به ترک، استحبابی باشد نهی آن کراهتی و تنزیهی می شود.

نعم یمکن أن یحمل النّهی فی کلا القسمین علی الارشاد الی التّرک الّذی هو أرجح من الفعل، أو ملازم لما هو الارجح. و أکثر ثوابا لذلک، و علیه یکون النّهی علی نحو الحقیقة، لا بالعرض و المجاز فلا تغفل [1].

******

- شرح :

[1]- ج: مصنّف رحمه اللّه راه «سوّمی» را به این نحو بیان نموده اند: ما در دو طریق قبل، نهی را مولوی می دانستیم البتّه قبول داریم که نهی، کراهتی هست امّا نهی آن، مولوی و معنایش این است که در اتیان منهی عنه منقصت هست مانند سائر مکروهات که کراهت و نهی آن، مولویّت دارد امّا در طریق و راه سوّم می گوئیم: نهی مذکور، مولوی نیست و اینکه به ما فرموده اند «لا تصم فی یوم العاشور» معنایش این نیست که روزه کراهت دارد بلکه آن نهی، ارشادی(1) و در مقام راهنمائی و بیان این مطلب است که اگر مایل هستید به هشتاد درجه مصلحت نائل شوید طریقش این است که صوم روز عاشورا را ترک کنید امّا هرگز روزه عاشورا کراهت ندارد، نهی تنزیهی به آن تعلّق نگرفته و نهی مولوی ندارد بلکه یک نهی ارشادی و به عنوان وصول به آن چیزی است که مصلحت بیشتری دارد لذا مانعی ندارد که صوم عاشورا و امثال آن را از باب عبادات مکروهه که کراهت مولوی دارند، خارج بدانیم و بگوئیم نهی آن، ارشادی است و مسأله کراهت، مطرح نیست و اگر نهی، ارشادی شد اجتماع امر و نهی- به نحوی که مستدل به عبادات مکروهه تمسّک می نمود- تحقّق پیدا نمی کند و نهیی مطرح نیست فقط ارشاد، مطرح است و در مقابل هم امر استحبابی نسبت به صیام روز عاشورا به عنوان اینکه روزه، دارای پنجاه درجه مصلحت هست، تعلّق گرفته.

تذکّر: اکنون که نهی ارشادی مطرح شد دو احتمال وجود دارد یعنی: ممکن است آن نهی به عنوانی ارشاد کند که «منطبق» بر ترک است و امکان دارد به عنوانی که «ملازم» با

ص: 86


1- مانند نواهی طبیب که به بیمار می گوید از فلان غذا استفاده نکن یعنی اگر مایل هستی به سلامت و هدف از صحت برسی، راهش این است که از فلان خوراکی پرهیز نمائی.

و أمّا القسم الثّانی: فالنّهی فیه یمکن أن یکون لاجل ما ذکر فی القسم الاوّل طابق النّعل بالنّعل، کما یمکن أن یکون بسبب حصول منقصة فی الطّبیعة المأمور بها لاجل تشخّصها فی هذا القسم بمشخّص غیر ملائم لها، کما فی الصّلاة فی الحمّام، فانّ تشخّصها بتشخّص وقوعها فیه لا یناسب کونها معراجا و ان لم یکن نفس الکون فی الحمّام [فی الصّلاة] بمکروه، و لا حزازة فیه أصلا، بل کان راجحا، کما لا یخفی.

و ربما یحصل لها لاجل تخصّصها بخصوصیّة شدیدة الملاءمة معها مزیّة فیها کما فی الصّلاة فی المسجد و الامکنة الشّریفة، و ذلک لانّ الطّبیعة المأمور بها فی حدّ نفسها اذا کانت مع تشخّص لا یکون معه شدة الملاءمة، و لا عدم الملاءمة لها مقدار من المصلحة و المزیّة، کالصّلاة فی الدّار مثلا و تزداد تلک المزیة فیما کان تشخّصها بماله شدة الملاءمة و تنقص فیما اذا لم تکن له ملائمة، و لذلک ینقص ثوابها تارة و یزید أخری، و یکون النّهی فیه لحدوث نقصان فی مزیتها فیه ارشادا الی ما لا نقصان فیه من سائر الافراد، و یکون أکثر ثوابا منه. و لیکن هذا مراد من قال: انّ الکراهة فی العبادة تکون بمعنی أنّها تکون أقل ثوابا [1].

******

- شرح :

ترک است، ارشاد نماید پس در مقام ارشاد، فرقی بین ملازمه و انطباق نیست و اگر فرقی نبود، نتیجه اش این می شود که نهی ارشادی چه از باب انطباق باشد چه از باب ملازمه، حقیقی است- نه مجازی و مسامحی- زیرا در مقام ارشاد و راهنمائی فرقی نمی کند که به عنوان «منطبق» ارشاد کند یا به عنوان «ملازم».

بنابراین در محلّ بحث، فرق نهی مولوی با ارشادی این شد که: نهی مولوی بنا بر انطباق، حقیقی امّا بنا بر ملازمه، مجازی است اما نهی ارشادی در هر دو صورت، حقیقی می باشد.

حکم قسم دوّم از عبادات مکروهه و تطبیق آن با قواعد

[1]- در قسم دوّم از عبادات مکروهه، نهی به نفس عبادت متعلّق بود لکن بدل هم

ص: 87

داشت مانند قرائت نماز در حمّام که عنوان صلات در حمّام، مکروه و متعلّق نهی بود امّا مکلّف، مندوحه داشت و می توانست نمازش را در منزل یا مسجد بخواند.

مصنّف رحمه اللّه: همان سه جوابی را که در قسم اوّل از عبادات مکروهه بیان کردیم در قسم دوّم هم عینا جریان دارد یعنی: ممکن است از طریق «انطباق» یا «ملازمه» مسئله را با قواعد منطبق نمود که در آن دو صورت، نهی کراهتی، مولوی هست و امکان دارد طریق سومی را پیمود که نهی مذکور «ارشادی» باشد نه مولوی که تفصیل آن را بیان کردیم لکن طریق «چهارمی» هم برای حلّ مسئله وجود دارد که در قسم اوّل از عبادات مکروهه جاری نیست بلکه مربوط به قسم دوّم می باشد که اینک به بیان آن می پردازیم:

مولای حکیم در مقام امر به صلات، این مطلب را ملاحظه کرده: نماز، دارای صددرجه مصلحت هست که لازم الاستیفاء هم می باشد و مکلّف باید آن نماز را خارجا در ظرف «مکان» اتیان نماید امّا او می دانسته که امکنه مختلف می تواند در آن نماز تأثیر نماید یعنی بعضی از مکان ها مانند مسجد، دارای این مزیّت است که می تواند مقام نماز را بالا ببرد و از صددرجه مصلحت فرضا به صد و بیست درجه ارتقا دهد و بعضی از امکنه هیچ گونه اثری در آن ندارد مانند اتیان صلات در خانه که همان صددرجه مصلحت در آن متحقّق است- نه کمتر و نه زیادتر- و بعضی از مکان ها هم که موجب تشخّص طبیعت نماز هست اثرش این است که مصلحت نماز را نقصان و فرضا مصلحت صددرجه را به هشتاد درجه تقلیل می دهد مانند اتیان صلات در حمّام که چندان مناسبتی با معراجیّت ندارد و ما از طریق نهی تنزیهی این مطلب را کشف می کنیم البتّه چنین نیست که نفس «کون فی الحمّام» مانند بودن در موضع تهمت، منقصت داشته باشد(1) بلکه صلات در

ص: 88


1- بلکه رجحان هم دارد چون مقدّمه نظافت و طهارت است.

و لا یردّ علیه بلزوم اتّصاف العبادة التی تکون أقلّ ثوابا من الاخری بالکراهة، و لزوم اتّصاف ما لا مزیّة فیه و لا منقصة بالاستحباب. لانّه أکثر ثوابا ممّا فیه المنقصة، لما عرفت من أنّ المراد من کونه أقلّ ثوابا انّما هو بقیاسه الی نفس الطّبیعة المتشخّصة بما لا یحدث معه مزیّة لها، و لا منقصة من المشخّصات، و کذا کونه أکثر ثوابا [1].

******

- شرح :

حمّام، خصوصیّتش این است که مصلحت صددرجه نماز را به هشتاد درجه تقلیل می دهد لذا مولای حکیم، آن تشخّص مکانی را که باعث تقلیل مصلحت نماز می شود به عنوان «ارشاد» و راهنمائی نسبت به مکلّفین اعلام نموده و یک نهی کراهتی برای تشخیص دادن نماز در مکان مسمّای به حمّام، صادر و فرموده است «لا تصلّ فی الحمّام» که نهی مذکور فقط عنوان «ارشاد» دارد یعنی اگر نماز در حمّام واقع شود آن مصلحت صددرجه به هشتاد درجه مبدّل می شود و اقلیّت ثواب پیدا می کند و اینکه شما دیده اید علما در فقه، مسأله کراهت در عبادت را مطرح کرده اند مقصودشان همان «اقلیّت ثواب» است(1).

از آنچه گفتیم، نتیجه گرفته می شود که: هر عبادتی از نظر مصلحت، دارای یک حد و میزان متوسّطی است که قلّت یا کثرت مصلحت و ثواب را نسبت به آن می سنجند مثلا صلات در خانه، دارای صددرجه مصلحت هست که مقام نماز را نه پائین می آورد و نه بالا لکن صلات در حمّام، بیست درجه آن را نقصان می دهد و اتیان صلات در مسجد، موجب بیست درجه ارتقاء آن نماز می شود.

[1]- اشکال: بعضی به ظاهر لفظ، جمود پیدا کرده و گفته اند: اگر معنای کراهت در عبادت، اقلیّت ثواب است مثلا باید گفت روزه به طور کلّی و مطلقا مکروه است زیرا ثوابش از نماز کمتر است یعنی: هر دو عبادتی را که با یکدیگر مقایسه می نمائیم هرکدامش نسبت به دیگری ثواب کمتری داشت می توان گفت آن عبادت، مکروه است

ص: 89


1- کراهت در عبادت، مانند کراهت در پنیر خوردن نیست.

و لا یخفی أنّ النّهی فی هذا القسم لا یصلح الّا للارشاد، بخلاف القسم الاوّل، فانّه یکون فیه مولویا و ان کان حمله علی الارشاد بمکان من الامکان [1].

******

- شرح :

فرضا اگر ثواب روزه از نماز، کمتر است پس بگوئیم روزه یک عمل مکروه است- لانّه اقلّ ثوابا.

بنا بر بیان مذکور و جمود به ظاهر لفظ باید بگوئیم: مثلا نماز در خانه- که لا مزیّة فیه و لا منقصة- مستحبّ است و علّت استحبابش این است که ثواب آن از نماز در حمّام، بیشتر است(1) و همان طور که معنای کراهت در عبادت، اقلیّت ثواب است معنای استحباب هم اکثریّت ثواب است.

جواب: کسانی که کراهت در عبادت را به معنای اقلیّت ثواب می دانند چنان مراد و منظوری ندارند زیرا:

اوّلا: آن ها در مقام مقایسه افراد یک طبیعت با یکدیگر هستند نه عبادات مختلف با یکدیگر یعنی: آن ها یک عبادت را از نظر خصوصیّات مکانی و غیر مکانی درنظر می گیرند و مقایسه می کنند نه اینکه درصدد مقایسه نماز با روزه باشند.

ثانیا: آن ها همان میزان متوسّط و معتدل که نه مقام نماز را بالا و نه پائین می برد در نظر می گیرند و در مقام مقایسه برمی آیند.- در آن میزان متوسّط نه عنوان کراهت و اقلیّت ثواب، مطرح است و نه اکثریّت ثواب و استحباب.

[1]- تذکّر: در قسم اوّل از عبادات مکروهه، سه جواب بیان کرده و از سه طریق، آن را با قواعد تطبیق داده و گفتیم بنا بر دو طریق، نهی آن ها «مولوی»(2) و بنا بر طریق سوّم

ص: 90


1- البتّه لازمه بیان مذکور، این است که نماز در خانه، مکروه هم باشد چون نسبت به نماز در مسجد، اقل ثوابا هست.
2- که بین المولویّین هم فرق بود.

«ارشادی» است امّا «نهی» در قسم دوّم از عبادات مکروهه بنا بر طریق و جواب «چهارم» که فعلا درصدد بیان آن هستیم فقط «ارشادی» هست نه مولوی و نمی توان نهی در «لا تصلّ فی الحمّام» را مولوی دانست زیرا نهی مولوی باید دارای ملاک مربوط به خود باشد و آن ملاک در محلّ بحث وجود ندارد. اگر کسی نمازش را در حمّام خواند مانند کسی نیست که مرتکب یک مکروهی شده باشد بلکه فقط مسأله اقلیّت ثواب، مطرح است و اقلیّت ثواب، موجب نمی شود که آن نهی، مولوی باشد.

سؤال: بین نهی ارشادی محلّ بحث با نهی ارشادی در قسم اوّل از عبادات مکروهه- طبق جواب سوّم- چه فرقی هست؟

جواب: نهی مذکور در ما نحن فیه ارشاد به این است که مأمور به را در ضمن تشخّص دار و خانه یا در ضمن تشخّص در مسجد اتیان نمائید، ارشاد به افراد فاقد حزازت و فاقد اقلیّت ثواب است.

امّا نهی ارشادی قسم اوّل(1): در قسم اوّل، یک عنوان راجحی «منطبق» یا «ملازم» با ترک بود و ارشاد هم ارشاد به تحصیل آن عنوان راجح بود خواه عنوان مذکور، جنبه انطباق داشته باشد یا ملازمه، پس مرشد الیه در آن نهی «ترک الطّبیعة المأمور به» و «ترک الصّلاة فی الحمّام» است امّا مرشد الیه در محلّ بحث اتیان الطّبیعة فی سایر المصادیق مع سایر الخصوصیّات است.

به عبارت دیگر: ما در ارشاد قسم چهارم- محلّ بحث- عنوان راجحی نداریم که منطبق یا ملازم با ترک باشد و اصلا مسأله ترک، مطرح نیست بلکه مقایسه بین افراد و مشخّصات، مطرح است به خلاف ارشاد قبلی که ناظر بر ترک و عنوان راجحی است که منطبق یا ملازم بر ترک می باشد.

ص: 91


1- در طریق سوّم- که در محلّ بحث هم امکان جریان دارد.

و أمّا القسم الثّالث: فیمکن أن یکون النّهی فیه عن العبادة المتحدة مع ذلک العنوان أو الملازمة له بالعرض و المجاز و کان المنهیّ عنه به حقیقة ذاک العنوان، و یمکن أن یکون علی الحقیقة ارشادا الی غیرها من سائر الافراد مما لا یکون متّحدا معه، أو ملازما له، اذ المفروض التّمکن من استیفاء مزیة العبادة بلا ابتلاء بحزازة ذاک العنوان أصلا. هذا علی القول بجواز الاجتماع [1].

******

- شرح :

حکم قسم سوّم از عبادات مکروهه و تطبیق آن با قواعد

[1]- قسم سوّم، این بود که «نهی» در لسان و ظاهر دلیل به عنوان عبادت تعلّق گرفته امّا حقیقتا به عبادت متعلّق نشده بلکه به عنوانی تعلّق گرفته که با عبادت، اتّحاد وجودی یا ملازمه وجودی دارد.

مثال مربوط به صورت اتّحاد: «لا تصلّ فی مواضع التّهمة» در مثل مذکور(1) آنچه که منهی عنه به نهی کراهتی و تنزیهی می باشد کون در موضع تهمت است خواه در ضمن صلات باشد یا غیر از آن پس نماز، مأمور به و کون در موضع تهمت، منهی عنه است لکن مکلّف به سوء اختیار خودش در موضع تهمت نماز می خواند و مانند صلات در دار غصبی هست منتها با یک فرق، بین آن دو که در مورد صلات در دار غصبی، نفس نماز در لسان دلیل، منهی عنه واقع نشده و نگفته اند «لا تصلّ فی الدّار المغصوبة» امّا در محلّ بحث به حسب ظاهر دلیل، نفس عبادت، متعلّق نهی تنزیهی هست و فرموده اند «لا تصلّ فی مواضع التّهمة».

مثال مربوط به صورت ملازمه(2): مثال مورد نظر ما به عنوان تقریب به ذهن، مانند همان مسأله ازاله و ترک صلات است که در بحث «ضد» هم خواندیم: ترک احد الضدّین با فعل ضدّ دیگر، ملازم هست.

ص: 92


1- و امثال آن.
2- مثال دیگری هم در پاورقی صفحه 78 ذکر کرده ایم.

فرض کنید در لسان دلیلی چنین آمده: در حالتی که مسجد، آلوده به نجاست هست در آنجا نماز نخوانید، بدیهی است که آلودگی مسجد، وظیفه ای را به عنوان «ازاله نجاست» ایجاد می کند امّا چنین نیست که ترک ازاله با صلات، متّحد باشد یعنی مسأله اتّحاد بین وجود و عدم، مطرح نیست بلکه «ملازمه» هست یعنی ترک ازاله، ملازم با صلات می باشد.

طریق حلّ مسئله و تطبیق آن با قواعد: قسم سوّم از عبادات مکروهه، شبیه اصل بحث اجتماع امر و نهی است بلکه در صورت «اتّحاد» عین نماز در دار غصبی هست لذا در مقام حلّ اشکال باید ببینیم قائلین به جواز اجتماع چه می گویند و همچنین نظر امتناعی ها چیست؟

«اجتماعی» می گوید صلات، مأمور به و کون در موضع تهمت، منهی عنه به نهی تنزیهی هست از نظر او مسأله نماز در موضع تهمت که بالاتر از صلات در دار غصبی نیست او می گوید در محلّ بحث هم اجتماع امر و نهی تنزیهی شده.

سؤال: در مورد نماز در دار غصبی در هیچ دلیلی نهی به عبادت تعلّق نگرفته بلکه یک دلیل می گوید: «لا تغصب» و دلیل دیگر فرضا می گوید: «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» لکن مکلّف به سوء اختیار خود خارجا بین نماز و غصب جمع نموده امّا در محلّ بحث، دلیل می گوید «لا تصلّ فی مواضع التّهمة» یعنی نفس صلات، مورد نهی واقع شده، شما- اجتماعی ها- این مسئله را چگونه حل می کنید؟

جواب: نهی در «لا تصلّ» را هم می توان ارشادی دانست و هم می توان مولوی به حساب آورد.

اگر ارشادی باشد مکلّفین را به آن مشخّصات و افرادی که با کون در مواضع تهمت، اتّحاد پیدا نمی کند ارشاد می نماید یعنی شما را راهنمائی می کند که نمازتان را در خانه یا مسجد بخوانید.

ص: 93

و أمّا علی الامتناع، فکذلک(1) فی صورة الملازمة. و أمّا فی صورة الاتّحاد و ترجیح جانب الامر کما هو المفروض حیث انّه صحّة العبادة، فیکون حال النّهی فیه حاله فی القسم الثّانی، فیحمل علی ما حمل علیه فیه طابق النّعل بالنّعل، حیث أنّه بالدّقّة یرجع الیه، اذ علی الامتناع لیس الاتّحاد مع العنوان الآخر الّا من مخصّصاته و مشخّصاته الّتی تختلف الطّبیعة المأمور بها فی المزیة زیادة و نقیصة بحسب اختلافها فی الملاءمة کما عرفت [1].

******

- شرح :

اگر نهی مذکور، مولوی باشد شما- قائلین به اجتماع- چگونه مشکل را حل می کنید زیرا «نهی» به نفس صلات و امر هم به نفس صلات متعلّق شده و اگر کسی اجتماعی هم بشود ثمری ندارد زیرا اجتماعی نمی گوید که اگر امر و نهی به یک عنوان متعلّق شود اشکالی ندارد بلکه به نظر او هم باید دو عنوان مطرح باشد درحالی که در محلّ بحث فقط یک عنوان هست- اقم الصّلاة، لا تصلّ فی الحمّام.

در فرض مذکور، اجتماعی می گوید: نهی متعلّق به صلات، حقیقی نیست بلکه عرضی و مجازی می باشد زیرا حقیقتا نهی به کون در موضع تهمت متعلّق شده و در لسان دلیل بالعرض به نماز نسبت داده شده و صلات و لو به نهی تنزیهی، منهی عنه نیست بلکه مأمور به می باشد- لیس الّا.

تذکّر: آنچه را ذکر کردیم در صورت «اتّحاد» بود و بدیهی است که در فرض «ملازمه» طریق مذکور به طریق اولی جریان دارد.

[1]- حلّ اشکال و تطبیق آن با قواعد در صورت امتناع(2) در فرض «ملازمه»: در فرض مذکور، هیچ کس قائل به امتناع نیست زیرا در مسأله اجتماع امر و نهی گفتیم بحث

ص: 94


1- یعنی: بناء علی الامتناع یکون المنهی عنه العنوان الملازم، و المأمور به عنوان العبادة، هذا فی صورة کون العنوان المنهی عنه ملازما للعبادة ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 129.
2- بدیهی است که مصنف رحمه اللّه از قائلین به امتناع است و این مطلب را به مشهور هم نسبت داده اند.

مذکور در موردی است که آن دو عنوان خارجا اتّحاد وجودی داشته باشند امّا اگر مسأله ملازمه، مطرح شد از بحث اجتماع امر و نهی خارج و تحت بحث متلازمین واقع می شود.

در مورد متلازمین هم ممکن است کسی بگوید: مانعی ندارد که متلازمین در حکم، اختلاف داشته باشند گرچه این مطلب برخلاف مبنای مصنّف رحمه اللّه هست زیرا ایشان سابقا فرمودند: متلازمین لازم نیست اتّحاد در حکم داشته باشند امّا نباید «اختلاف» در حکم داشته باشند و یکی مأمور به و دیگری منهی عنه- و لو به نهی تنزیهی- باشد امّا در بحث فعلی، آن مطلب را نادیده گرفته و فرموده اند اگر مسأله ملازمه مطرح شد دیگر ارتباطی به بحث اجتماع امر و نهی ندارد و قائلین به امتناع هم در این صورت نمی گویند اجتماع امر و نهی، ممتنع است یعنی: مانعی ندارد یکی از متلازمین، واجب و دیگری مکروه باشد.

حلّ اشکال و تطبیق آن با قواعد در صورت امتناع در فرض «اتّحاد»: در صورت اتّحاد، در مثل کون در موضع تهمت، نسبت به صلات در مواضع اتّهام از اینکه قائلین به امتناع، حکم به صحّت نموده- و فقها هم فرموده اند نماز در موضع تهمت، صحیح است- معلوم می شود که جانب امر را بر نهی غلبه داده اند(1) پس صلات در مواضع تهمت مأمور به است- لیس الّا.

سؤال: اگر نماز در موضع تهمت، صحیح شد پس چرا می گوئید نهی، مطرح است و آیا اگر کسی نمازش را در موضع تهمت اتیان نمود اصلا «لا تصلّ فی مواضع التّهمة» متوجّه او نیست و نهی مذکور را باید نادیده گرفت؟

جواب: درعین حال که ما امتناعی هستیم- و به دلیل صحّت عبادت، جانب امر را

ص: 95


1- امتناعی، مخیّر است که جانب نهی را ترجیح دهد یا جانب امر را و این مسئله به اختلاف موارد متفاوت است.

و قد انقدح بما ذکرناه: أنّه لا مجال أصلا لتفسیر الکراهة فی العبادة بأقلیة الثّواب فی القسم الاوّل مطلقا(1)، و فی هذا القسم علی القول بالجواز [1].

******

- شرح :

ترجیح می دهیم- مع ذلک می گوئیم نهی مذکور، ارشادی و مانند «صلّ فی المسجد» و «لا تصلّ فی الحمّام(2)» هست یعنی: نهی در «لا تصلّ» ارشاد به آن افراد و مشخصاتی هست که با کون در مواضع تهمت اتّحاد پیدا نمی کند مانند اتیان صلات در مسجد یا خانه.

[1]- سؤال: آیا کسانی که کراهت در عبادت را به معنای «اقلیّت ثواب» تفسیر کرده اند، آن تفسیر را در تمام اقسام ثلاثه جاری می دانند یا نه؟

جواب: از بیانات مفصّل مصنّف رحمه اللّه در تقسیم عبادات مکروهه به سه قسم و ذکر احکام هریک از آن ها مشخّص شد که:

1- تفسیر مزبور اصلا در قسم اوّل از عبادات مکروهه مانند صوم روز عاشورا که دارای بدل و افراد مختلف نیست، جاری نمی شود، خواه قائل به جواز اجتماع امر و نهی شویم یا اینکه قول به امتناع را بپذیریم.

2- در قسم سوّم از عبادات مکروهه- مانند اتیان صلات در مواضع تهمت- بنا بر قول به جواز هم تفسیر مذکور جاری نیست زیرا قائلین به جواز می گویند امر به عبادت، متعلّق شده و نهی هم به کون در مواضع تهمت تعلّق گرفته و اجتماع امر و نهی، جائز است پس معنا ندارد که کراهت به معنای اقلیّت ثواب باشد.

3- تفسیر مزبور در قسم دوّم از عبادات مکروه و همچنین قسم سوّم، بنا بر قول به امتناع جریان دارد که تفصیل آن بیان شد.

ص: 96


1- یعنی: سواء بنینا علی الجواز ام الامتناع، اما علی الاول، فلعدم المقتضی لحمل النهی علی الارشاد بعد امکان حمله علی المولوی، لتعدد متعلق الامر و النهی. و اما علی الثانی، فلعدم بدل للعبادة کصوم عاشوراء حتی یکون النهی ارشادا الی سائر افراد الطبیعة المأمور بها مما لا منقصة فیه کما لا یخفی. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 132.
2- در قسم دوّم از عبادات مکروهه- به عنوان پاسخ چهارم- این مطلب را توضیح دادیم.

کما انقدح حال اجتماع الوجوب و الاستحباب فیها و أنّ الامر الاستحبابیّ یکون علی نحو الارشاد الی أفضل الافراد مطلقا. علی نحو الحقیقة و مولویا اقتضائیّا کذلک، و فعلیّا بالعرض و المجاز فیما کان ملاکه ملازمتها لما هو مستحبّ، أو متّحد(1) معه علی القول بالجواز [1].

******

- شرح :

[1]- تذکّر: سوّمین دلیل قائلین به جواز اجتماع، این بود که مواردی را در فقه به شما ارائه می دهیم که فقها فرموده اند در آن موارد، اجتماع دو حکم تکلیفی شده(2).

مصنّف رحمه اللّه تاکنون پاسخ آن ها را در مورد اجتماع کراهت با وجوب و استحباب بیان نموده و ضمن تطبیق آن موارد با قواعد، عبادات مکروهه را به سه قسم تقسیم کرده و معنای اقلیّت ثواب در عبادات را بیان نموده اند و ...

اینک درصدد بیان این مطلب هستند که آیا ممکن است وجوب و استحباب، اجتماع نمایند یا نه- و یا دو استحباب با یکدیگر.

بیان ذلک: یکی از موارد نقض قائلین به جواز بر امتناعی ها این بود: در بعضی از عبادات، دو حکم وجوبی و استحبابی جمع شده- و یا اینکه دو حکم استحبابی با یکدیگر اجتماع نموده اند.

مثال: اگر کسی نماز واجب خود را در مسجد بخواند در این فرض، اجتماع وجوب و استحباب محقّق می شود و چنانچه در مسجد، نماز مستحبّی بخواند اجتماع استحبابین تحقّق پیدا می کند.

یادآوری: کسانی که کراهت در عبادت را به معنای اقلیّت ثواب دانسته اند استحباب را هم به معنای اکثریّت ثواب می دانند اکنون باید ببینیم آیا استحباب به معنای مذکور، صحیح است و به طور کلّی اجتماع وجوب و استحباب، مانند عبادات مکروهه می تواند سه

ص: 97


1- سیاق عبارت اقتضا می کند که به جای کلمه« متّحد» کلمه« اتّحاد» بکار برند به این ترتیب: « فیما کان ملاکه ملازمتها لما هو مستحب او اتحادها مع ما هو مستحب».
2- برای توضیح بیشتر ر. ک: ایضاح الکفایة 3/ 73.

قسم تصوّر شود یا نه؟

معنای کراهت در قسم دوّم از عبادات مکروهه، اقلیّت ثواب بود در بحث فعلی هم مانعی ندارد که معنای استحباب، اکثریّت ثواب باشد یعنی همان طور که صلات در حمّام، اتّصاف به کراهت پیدا می کرد نماز در مسجد هم اتّصاف به استحباب پیدا می کند و در هر دو همان میزان و معیار متوسّط(1) وجود دارد یعنی صلات در حمّام، نسبت به نماز در خانه ثوابش کمتر است و همچنین صلات در مسجد، نسبت به نماز در خانه اکثر ثوابا می باشد.

گفتیم قسم سوّم از عبادات بنا بر قول به امتناع، همان حکم قسم دوّم را دارد و آنچه را در قسم دوّم بیان کردیم قائلین به امتناع در قسم سوّم هم جاری می دانند.

امّا اگر کسی قائل به اجتماع شد در بحث فعلی چنین می گوید: یک امر به عبادت- صلات- متعلّق شده و یک حکم استحبابی به عنوان دیگری تعلّق گرفته که آن عنوان یا با نماز، متّحد است یا ملازم لذا استحباب در محلّ بحث، ارتباطی به عبادت ندارد که ما بخواهیم آن را به اکثریّت ثواب تفسیر نمائیم.

جمع بندی: اجتماع وجوب و استحباب اگر از قبیل قسم دوّم باشد- مانند اتیان صلات در مسجد- مانعی برای آن وجود ندارد و استحبابش هم به معنای اکثریّت ثواب است و حکم قسم سوّم، بنا بر قول به امتناع، همان حکم قسم دوّم است و بنا بر قول به اجتماع، همان بود که اخیرا ذکر کردیم.

سؤال: امر استحبابی مذکور چگونه امری است؟

جواب: امر استحبابی «حقیقتا»(2) مکلّفین را به افضل افراد و فردی که مزیّت بیشتر دارد «ارشاد» می کند و بدیهی است که در قسم دوّم از عبادات، قول به اجتماع یا امتناع،

ص: 98


1- که صلات در دار باشد.
2- نه مجازا.

و لا یخفی أنّه لا یکاد یأتی القسم الاوّل هاهنا، فانّ انطباق عنوان راجح علی الفعل الواجب الّذی لا بدل له انّما یؤکّد ایجابه، لا أنّه یوجب استحبابه أصلا و لو بالعرض و المجاز الّا علی القول بالجواز، و کذا فیما اذا لازم مثل هذا العنوان، فانّه لو لم یؤکّد الایجاب لما یصحّح الاستحباب الّا اقتضائیّا بالعرض و المجاز فتفطّن [1].

******

- شرح :

موجب فرق نمی شود.

سؤال: آیا امر استحبابی مذکور را نمی توان «مولوی» محسوب نمود؟

جواب: ممکن است «حقیقتا» آن را به امر «مولوی اقتضائی»- که به حدّ فعلیّت نرسد- حمل نمود زیرا تضادّ بین احکام در مرحله فعلیّت است امّا در مرحله اقتضا تضادّی بین آن ها نیست پس می توان مسأله «ارشاد» را نادیده گرفت و گفت صلات در مسجد حقیقتا دارای امر «مولوی استحبابی اقتضائی» است ضمنا بدیهی است که حکم فعلی آن، عبارت از وجوب و «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» است.

سؤال: آیا امر استحبابی مذکور را می توان «مولوی فعلی» دانست؟

جواب: بین صورت جواز اجتماع و امتناع(1) اجتماع، فرق است: اگر کسی قائل به جواز اجتماع شود و مسأله «اتّحاد» یا «ملازمه» مطرح باشد، مانعی ندارد.

امر استحبابی مولوی فعلی، متعلّق به چیست؟

امر مذکور به آن «عنوان دیگر» متعلّق است پس اگر بخواهید آن را در دائره عبادت بیاورید باید به صورت مجاز و مسامحه باشد- نسبت به صلات، دو حکم فعلی امکان اجتماع ندارد خواه قائل به جواز اجتماع امر و نهی شوید یا اینکه قول به امتناع را بپذیرید.

[1]- سؤال: آیا تفسیری را که در قسم اوّل، راجع به «کراهت» در عبادت داشتیم،

ص: 99


1- بدیهی است که بنا بر امتناع، اجتماع وجوب و استحباب فعلی محال است.

نظیر آن را می توان راجع به «استحباب» در عبادت قائل شد؟

جواب: در قسم اوّل از عبادات مکروهه، نهی تنزیهی به نفس عبادت متعلّق بود و بدلی هم برای آن تصوّر نمی شد مانند صوم روز عاشورا. در آنجا گفتیم نفس روزه عاشورا مستحب است و صحیحا هم واقع می شود امّا عنوان(1) دیگری مطرح است که مصلحتش از صوم عاشورا بیشتر است و آن عنوان یا منطبق بر ترک یا ملازم با ترک می باشد.

آیا نظیر آن مطلب را می توان در مورد استحباب جاری دانست؟

استحباب که به جانب ترک تعلّق ندارد بلکه مربوط به نفس عمل است یعنی همان طور که امر عبادی به نفس فعل، متعلّق شده آن عنوان استحبابی با نفس فعل، انطباق یا ملازمه دارد نه با ترک زیرا کراهت و حرمت با «ترک» ارتباط دارد امّا استحباب، مانند وجوب با نفس «فعل» مرتبط است لذا اگر بنا باشد یک عنوان استحبابی متّحد(2)، مطرح باشد باید آن عنوان بر نفس فعل منطبق شود و مسأله ترک در محلّ بحث نمی تواند مطرح باشد.

سؤال: اگر یک امر وجوبی به عبادتی متعلّق است و یک عنوان استحبابی هم متّحد با عبادت است در این فرض، عبادت مذکور، چه حکمی می تواند داشته باشد؟

جواب: آن عبادت، یک وجوب مؤکّد پیدا می کند و معنا ندارد که دو حکم داشته باشد(3) یعنی: به حسب ذات، مصلحت وجوبی دارد و به جهت انطباق آن عنوان استحبابی بر فعل، این وجوب، تأکّد و شدّت پیدا می کند «لا انّه یوجب استحبابه اصلا و لو

ص: 100


1- فرضا مخالفت عملی با بنی امیّه.
2- یا ملازم
3- هم متعلق وجوب باشد و هم متعلق استحباب.

بالعرض و المجاز(1) الّا علی القول بالجواز(2)».

همان طور که ملاحظه کردید در فرض «انطباق» مسئله، بسیار واضح است زیرا معنای انطباق، این است که: نفس این فعل، مصداق آن عنوان هست و برای آن، فردیّت دارد پس امر عبادی به عبادت متعلّق است و امر استحبابی، متعلّق به عنوان منطبق بر عبادت است و نتیجه اش این است که: «لیس فی البین الا حکم واحد و هو الوجوب المؤکّد».

در فرض «ملازمه» مطلب همان طور است که اخیرا بیان کردیم منتها نه به آن وضوح لکن چون طرف ملازمه، نفس فعل است، عنوان مستحبّی با خود فعل، ملازم است- نه اینکه با ترک ملازمه داشته باشد- لذا ما- مصنّف- معتقدیم که ملازمه، اقتضا می کند که حکم وجوبی تأکّد پیدا کند- نه اینکه دو حکم مطرح باشد- و اگر ملازمه، استحباب را تأکید ننماید صلاحیّت هم ندارد که یک حکم استحبابی مستقلّی در برابر وجوب باشد مگر اینکه بگوئیم یک حکم استحبابی اقتضائی یا حکم اقتضائی بالعرض و المجاز مطرح است.

قوله: «فتفطّن»: اشاره به چند اشکال در مطلب مذکور است:

1- مسأله اقتضائی بودن با عرضیّت و مجازیّت، دو مطلب است لذا خود مصنّف هم در عبارت قبل فرمودند: «مولویا اقتضائیا» یا «فعلیا بالعرض و المجاز» مسأله عرض و مجاز، مربوط به «فعلی» و مسأله اقتضائی در مقابل فعلی است درحالی که ایشان بین آن دو جمع نموده و نفرموده اند: «الا اقتضائیا او بالعرض و المجاز» بلکه گفته اند: «الّا اقتضائیا بالعرض و المجاز» یعنی بین «اقتضا» و بین «عرض و مجاز» جمع می شود درحالی که آن ها دو طریق هستند.

ص: 101


1- « لامتناع اجتماع الضدین فی موضوع واحد حقیقی و لو بعنوانین» الا علی القول بالجواز.
2- و کفایة تعدد العنوان و لو فی مورد عدم المندوحة کما فیما نحن فیه حیث ان المفروض عدم التمکن من استیفاء مزیة العبادة بفرد آخر لعدم البدل و کون الطبیعة منحصرة فی فرد] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 233.

و منها: أنّ اهل العرف یعدّون من أتی بالمأمور به فی ضمن الفرد المحرّم مطیعا و عاصیا من وجهین، فاذا أمر المولی عبده بخیاطة ثوب و نهاه عن الکون فی مکان خاصّ کما مثّل به الحاجبیّ و العضدیّ، فلو خاطه فی ذاک المکان عدّ مطیعا لامر الخیاطة و عاصیا للنّهی عن الکون فی ذلک المکان [1].

******

- شرح :

2- همان طور که ملاحظه نمودید بیان فعلی مصنّف با کلام قبلی ایشان در باب «متلازمین» تا حدّی متفاوت است ایشان سابقا فرمودند: متلازمین نمی توانند دو حکم متغایر داشته باشند مثلا یکی از آن ها واجب و دیگری حرام باشد امّا مانعی ندارد که احد المتلازمین واجب و دیگری مستحب باشد(1)

تذکّر: تاکنون ترتیب بحث ما چنین بود که سه دلیل از ادلّه مجوّزین را همراه با جواب آن ها ذکر کرده ایم و اینک به بیان دلیل چهارم می پردازیم.

دلیل چهارم قائلین به جواز اجتماع
اشاره

[1]- دلیل چهارم که در کتب اصولی قدیم هم ذکر شده مراجعه به «عرف» است به این نحو که: اگر مولا یک امر و یک نهی صادر نماید لکن عبدش مأمور به را در ضمن فرد محرّم اتیان نماید برآن عبد هم عنوان «مطیع» منطبق است و هم عنوان «عاصی» مثالی را که عضدی و حاجبی برای آن ذکر کرده اند این است: فرض کنید مولا عبدش را از کون و بودن در مکان خاصّی مانند خانه زید نهی کند و ضمنا به او امر نماید که لباسش را خیّاطی کند(2) حال اگر عبد، لباس مولا را در خانه زید دوخت و خیّاطی را به پایان رساند از نظر امر به خیاطت، عنوان «مطیع» بر او صادق است و از جهت اینکه مولا او را از بودن در خانه زید نهی کرده و عبد مخالفت نموده، عنوان «عاصی» بر او منطبق است

ص: 102


1- و اصلا مسأله متلازمین، غیر از مسأله اجتماع امر و نهی است.
2- پس خیاطت لباس، مأمور به و بودن در خانه زید، فرضا منهی عنه است.

و فیه: مضافا الی المناقشة فی المثال بأنّه لیس من باب الاجتماع، ضرورة أنّ الکون المنهیّ عنه غیر متّحد مع الخیاطة وجودا أصلا، کما لا یخفی المنع الا عن صدق أحدهما: امّا الاطاعة بمعنی الامتثال فیما غلب جانب الامر، أو العصیان فیما غلب جانب النهی، لما عرفت من البرهان علی الامتناع. نعم لا بأس بصدق الاطاعة بمعنی حصول الغرض و العصیان فی التّوصّلیّات. و أمّا فی العبادات فلا یکاد یحصل الغرض منها الا فیما صدر من المکلّف فعلا غیر محرّم و غیر مبغوض علیه، کما تقدّم [1].

******

- شرح :

و عقلا هم می گویند هیچ مانعی ندارد و عبد هم مطیع است و هم عاصی پس چرا می گوئید اجتماع امر و نهی، جائز نیست، صلات در دار غصبی هم عینا همین حکم را دارد.

ردّ دلیل چهارم مجوّزین

[1]- اولا: در مثال شما مناقشه می کنیم(1) یعنی مسأله نهی از کون در مکان با امر به خیاطت با «صلات در دار غصبی» متفاوت و علّتش این است که: «کون» با خیاطت اتّحاد ندارد بلکه با نماز، متّحد است و آن ها از چند مقوله هستند:

«کون» از مقوله «أین» است یعنی بودن در مکان امّا خیاطت اگر به معنای عمل خیّاط باشد از مقوله «فعل» است- عمل خیّاط از مقوله فعل خیّاط است- و چنانچه خیاطت به معنای اسم مصدری و مخیطیّت لباس باشد این هم از مقوله «کیف» است یعنی خصوصیّت و شکل لباس عوض شده. مقوله فعل و کیف چه ارتباطی به مقوله «این» دارد

ص: 103


1- ... و لهذا بدّل بعضهم المثال بما اذا امر المولی بمشی خمسین خطوة کل یوم و نهی عن التحرک نحو دار کذا فمشی الخمسین فیها او قال خط هذا الثوب و لا تتصرف فی المکان الخاص ای نوع من التصرف مع تعمیم المکان الهواء ایضا فحینئذ یکون التصرف فی الهواء المنهی عنه متحدا مع الخیاطة التی هی عبارة عن هذا النحو من التصرف المأمور به. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 233.

امّا به خلاف غصب و صلات که همان کون غصبی، کون صلاتی هم هست و هر دو کأنّ و لو در بعضی از اجزا، از یک مقوله هستند لذا مناقشه در مثال به جهت مذکور است.

ثانیا: قبول نداریم که در محلّ بحث هم اطاعت و هم عصیان تحقّق داشته باشد بلکه به نظر ما اگر جانب امر بر جانب نهی غلبه داده شود فقط اطاعت تحقّق دارد و در صورت عکسش فقط عصیان، محقّق است و بین اطاعت و عصیان جمع نمی شود لکن باید به این نکته هم توجّه نمود که: معنای اطاعت چیست؟ اگر معنای اطاعت، حصول غرض مولا و موافقت امر توصّلی باشد- همان معنائی که در توصّلیّات، مطرح است- مانعی ندارد مثل اینکه غرض مولا تطهیر لباس است حال اگر انسان لباسش را با آب غصبی هم تطهیر نماید غرض او حاصل می شود.

امّا اطاعتی که مورد بحث ما هست معنایش امتثال و اتیان مأمور به به داعی امر است و اطاعتی که در باب عبادیّات، معتبر است با عصیان جمع نمی شود بلکه یا باید اطاعت باشد دون العصیان و یا بالعکس و اینکه شما به عقلا مراجعه می کنید و آن ها می گویند آن عبد هم مطیع است و هم عاصی علّتش این است که عقلا، اطاعت به معنای امتثال و اتیان به داعی امر را درک نمی کنند بلکه آن ها اطاعت را به همان معنائی که در توصّلیّات مطرح است درک می نمایند و به آن معنا مانعی ندارد و ما هم قبول داریم امّا اطاعت مهمّی که در باب صلات در دار غصبی مورد بحث است به معنای امتثال و داعویّت امر است که با معصیت، قابل اجتماع نیست بلکه یا جانب امر ترجیح داده می شود که عصیان تحقّق ندارد یا جانب نهی ترجیح داده می شود که اطاعت مفهومی ندارد.

نتیجه: چهار دلیل مربوط به قائلین جواز، بیان و تمام آن ها رد شد.

ص: 104

بقی الکلام فی حال التّفصیل من بعض الاعلام، و القول بالجواز عقلا و الامتناع عرفا. و فیه: أنّه لا سبیل للعرف فی الحکم بالجواز أو الامتناع الا طریق العقل، فلا معنی لهذا التّفصیل الا ما أشرنا الیه من النّظر المسامحیّ الغیر المبتنی [غیر المبنی] علی التّدقیق و التّحقیق، و أنت خبیر بعدم العبرة به بعد الاطّلاع علی خلافه بالنّظر الدقیق، و قد عرفت فیما تقدّم أنّ النّزاع لیس فی خصوص مدلول صیغة الامر و النّهی، بل فی الاعمّ فلا مجال لان یتوهم أنّ العرف هو المحکّم فی تعیین المدالیل، و لعلّه کان بین مدلولیهما حسب تعیینه تناف لا یجتمعان فی واحد و لو بعنوانین و ان کان العقل یری جواز اجتماع الوجوب و الحرمة فی واحد بوجهین، فتدبّر [1].

******

- شرح :

[1]- در بحث اجتماع امر و نهی، سه قول مطرح بود: 1- از نظر عقل و عرف، اجتماع امر و نهی، ممتنع است. مصنّف این قول را پذیرفته، به مشهور هم نسبت داده و دلیل محکمی برآن اقامه نموده اند.

2- عقلا و عرفا اجتماع، جائز است و مصنّف تقریبا چهار دلیل از ادلّه قائلین به جواز را بیان و سپس رد نمودند.

3- بعضی هم در مسئله، تفصیل قائل شده و گفته اند: از نظر عقل، اجتماع جائز است امّا عرفا ممتنع می باشد. یعنی از دید و دقّت عقل، نماز در دار غصبی دارای دو جهت و دو عنوان است و گویا متعدّد است لذا مانعی ندارد که شی ء و عمل خارجی از نظر عنوان صلاتیت، مأمور به و از جهت عنوان غصبیّت، منهی عنه باشد امّا وقتی به عرف مراجعه کنید او می گوید اجتماع امر و نهی، ممتنع است یعنی صلات در دار غصبی گرچه با تجزیه و تحلیل عقلی متعدّد است لکن ما آن را شی ء «واحد» می بینیم و یک موجود نمی شود هم مأمور به و هم منهی عنه باشد پس در حقیقت در مسأله جواز اجتماع و امتناع، بین عقل و عرف، تفصیل هست.

سؤال: آیا تفصیل مذکور، صحیح است یا نه؟

ص: 105

جواب(1): اوّلا: اجتماع امر و نهی، یک مسأله عقلیّه است نه لفظیّه و قبلا(2) اثبات کردیم که بحث مذکور، مربوط به مدالیل الفاظ نیست و گفتیم گرچه در عناوین بحث، کلمه امر و نهی ذکر شده امّا مقصود از «امر» وجوب است گرچه از غیر طریق دلیل لفظی ثابت شود و منظور از «نهی» هم تحریم است گرچه از غیر طریق دلیل لفظی استفاده شود یعنی مقصود، اجتماع وجوب و حرمت است خواه از طریق الفاظ و عبارات ثابت شود یا از طریق ادلّه لبّی مانند اجماع پس مسأله اجتماع امر و نهی یک مسأله عقلی است و ارتباطی به مفاهیم و مدالیل الفاظ ندارد.

آری «لا تنقض الیقین بالشّک» روایت است و لذا اگر عرف، معنا و مطلبی را از آن استفاده کرد آن استفاده عرفی، ملاک و مورد استناد قرار می گیرد امّا بحث فعلی که هیچ ارتباطی به عرف ندارد چگونه عرف می تواند در آن اعمال نظر نماید.

ثانیا: عرف که حکم می کند نماز در دار غصبی «واحد غیر متعدّد» حکم او از چه طریق است و آیا او باتوجّه به عقل، چنان حکمی می نماید یا اینکه عقل را نادیده می گیرد؟

اگر از طریق عقل بخواهد چنان حکمی داشته باشد پس همان نظر عقل است و مطلب جدیدی نیست و چنانچه از غیر طریق عقل بخواهد اعمال نظر نماید شما بگوئید چه طریقی برای عرف هست که چنان نظری را اعمال نماید؟

مگر اینکه بگوئید عرف درعین حال که طریقش منحصر به عقل است امّا دو نوع نظر دارد: الف: نظر دقّی و تحقیقی. ب: نظر مسامحی و غیر دقّی که در این صورت با اغماض و مسامحه به مسائل می نگرد و نتیجه آن دو نظر، این است که: از دید عرف،

ص: 106


1- در بیان پاسخ، ترتیب عبارت مصنف را رعایت ننموده ایم.
2- این مطلب را ابتدای بحث اجتماع امر و نهی- در امر چهارم از امور ده گانه- مشروحا بیان کردیم.

و ینبغی التّنبیه علی أمور: الاوّل: أنّ الاضطرار الی ارتکاب الحرام و ان کان یوجب ارتفاع حرمته و العقوبة علیه مع بقاء ملاک وجوبه لو کان مؤثّرا له، کما اذا لم یکن بحرام بلا کلام، الا أنّه اذا لم یکن الاضطرار الیه بسوء الاختیار بأن یختار ما یؤدّی الیه لا محالة، فانّ الخطاب بالزّجر عنه حینئذ و ان کان ساقطا الا أنّه حیث یصدر عنه مبغوضا علیه و عصیانا لذلک الخطاب و مستحقّا علیه العقاب لا یصلح لان یتعلّق به الایجاب، و هذا فی الجملة مما لا شبهة فیه و لا ارتیاب [1].

******

- شرح :

صلات در دار غصبی از نظر دقّی «یکون شیئان متعدّدان» و از دید مسامحی مجازی غیر دقّی «یکون امرا واحدا» پس اگر به عرف، مراجعه و سؤال کنید فرضا نماز در دار غصبی چگونه است او می گوید به نظر دقّی، دو شی ء و به نظر مسامحی، شی ء واحد است.

سؤال: وقتی عرف دو نظر دارد آیا نظر مسامحی او می تواند معتبر و با ارزش باشد؟

بدیهی است که نظر غیر دقّی و مسامحی ارزشی ندارد و نمی تواند منشأ حکم به جواز یا امتناع قرار گیرد.

خلاصه: باتوجّه به اینکه اجتماع امر و نهی، یک مسأله عقلیّه است و ارتباطی به عالم الفاظ ندارد و همچنین با عنایت به اینکه عرف، طریقی غیر از عقل برای استکشاف وضع صلات در دار غصبی ندارد، نمی توان بین عقل و عرف تفصیل داد بلکه فقط نظر «مسامحی» و «دقّی» مطرح می شود که با وجود نظر تحقیقی، دیگر نظر مسامحی نمی تواند معتبر باشد.

تذکّر: اصل بحث اجتماع امر و نهی از نظر اقوال و ادلّه پایان پذیرفت و اینک به بیان «تنبیهات» بحث مذکور می پردازیم.

تنبیهات مسئله اجتماع امر و نهی

تنبیه اوّل: ملاک اضطرار رافع حرمت چیست؟

اشاره

[1]- مصنّف رحمه اللّه ابتدا چند قاعده و سپس بحث اصلی را مطرح نموده اند.

ص: 107

اگر کسی نسبت به ارتکاب عمل حرامی مضطر شد، اضطرار مذکور سبب می شود که حرمت فعلیّه آن عمل محرّم رفع شود و همچنین آن شخص به علّت ارتکاب آن عمل استحقاق عقاب نداشته باشد. لازم به تذکّر است که اگر آن فعل محرّم، دارای ملاک وجوب باشد(1) وقتی حرمت فعلیّه به خاطر اضطرار رفع شد، آن ملاک در وجوب تأثیر می نماید و آن عمل محرّم، چهره واجب به خود می گیرد.

مثال: یکی از محرّمات و مفطرات روزه ماه رمضان، ارتماس و سر زیر آب بردن است حال اگر فردی نسبت به آن محرّم اضطرار پیدا کرد- فرضا بدون اختیارش او را به داخل استخری افکندند- بدون تردید ارتماس مذکور، حرام نیست و او استحقاق عقاب هم ندارد در این صورت اگر آن فرد مضطر، ضمن ارتماس، نیّت غسل جنابت هم نماید یک عمل واجب تحقّق پیدا می کند بدون اینکه منقصتی داشته باشد یا شی ء موجب بطلان آن شود.

یادآوری: آنچه را ذکر کردیم در صورتی است که اضطرار به «سوء اختیار» مکلّف نباشد امّا اگر او به سوء اختیار خودش چنان اضطراری پیدا کرد تمام احکام مذکور، جاری نیست.

مثال: مکلّفی در روز ماه رمضان- در حالی که روزه است- یقین دارد اگر در فلان اجتماع شرکت کند بدون اختیارش او را به داخل استخر می افکنند و اضطرار به ارتماس پیدا می کند امّا درعین حال با اختیار خود، وارد آن جمع شد و در نتیجه او را به داخل آب افکندند، حکم اضطرار در فرض مذکور، این است که:

ص: 108


1- یا اینکه برای یک عمل واجب، مقدمیت داشته باشد.

و انّما الاشکال فیما اذا کان ما اضطرّ الیه بسوء اختیاره ممّا ینحصر به التّخلّص عن محذور الحرام، کالخروج عن الدّار المغصوبة فیما اذا توسّطها بالاختیار فی کونه منهیّا عنه أو مأمورا به مع جریان حکم المعصیة علیه، أو بدونه، فیه أقوال، هذا علی الامتناع. و أمّا علی القول بالجواز، فعن أبی هاشم(1): أنّه مأمور به و

******

- شرح :

اوّلا: اضطرار(2) به سوء اختیار، تکلیف و حرمت فعلی را رفع می کند و مولا در چنان وضعی نمی تواند یک حرمت فعلی متوجّه عبد نماید.

ثانیا: چون مکلّف، خودش زمینه اضطرار را فراهم نموده، به خاطر نهی قبلی- که فعلا هم ساقط شده- مستحقّ عقاب است.

ثالثا: گرچه اکنون حرمت فعلی مطرح نیست امّا چون ملاک و اثر حرمت- استحقاق عقوبت- در فرض مذکور تحقّق دارد لذا اگر ملاک وجوب هم موجود باشد اثری ندارد بنابراین اگر آن مکلّف، ضمن ارتماس، نیّت غسل جنابت نماید اثری ندارد چون ملاک حرمت و مبغوضیّت در آن هست و شی ء که مبغوض هست، نمی تواند ملاک وجوب در آن اثر نماید.

ص: 109


1- قوله:« و اما علی الجواز فعن ابی هاشم» اقول: فی النسبة منع، وجهه ان صاحب الجواهر قال فی مسألة الصلاة فی المکان المغصوب التی قد افتی المحقق بصحة الصلاة فی ضیق الوقت فی حال الخروج لکن عن ابی هاشم ان الخروج ایضا تصرف فی المغصوب فیکون معصیة فلا تصح الصلاة حینئذ و هو خارج سواء تضیّق الوقت ام لا، و عن المنتهی ان هذا القول عندنا باطل، بل فی التحریر اطبق العقلاء کافة علی تخطئة ابی هاشم انتهی محل الحاجة. و هو کما تری صریح فی ان ابی هاشم لم یقل بصحة الصلاة المزبورة و لو کان قائلا فی مسألة الاجتماع بالجواز لان القول بالجواز من الجهتین لا یستلزم صحة الصلاة لعدم تعدد الجهة عنده،« منه دام ظله». ر. ک: شرح کفایة الاصول. مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 236.
2- مانند اضطرارهای معمولی.

منهی عنه، و اختاره الفاضل القمیّ ناسبا له الی أکثر المتأخّرین، و ظاهر الفقهاء [1].

******

- شرح :

خلاصه: در اضطرار به حرام ناشی از سوء اختیار، بعد از تحقّق اضطرار، حرمت فعلی وجود ندارد(1) امّا ملاک حرمت، مبغوضیّت و استحقاق عقوبت به قوّت خود باقی هست.

حکم اضطرار به سوء اختیار

[1]- آنچه را اکنون ذکر کردیم، کأنّ مقدّمه بیان این مسئله است: به سوء اختیار، اضطرار به عمل حرامی پیدا شده لکن آن فعل محرّم مضطر الیه به سوء اختیار، عنوان جدیدی دارد که: راه تخلّص از حرام دیگر «منحصر» به ارتکاب این فعل محرّم است.

مثال: فردی اختیارا و باتوجّه به اینکه صاحب فلان خانه، راضی نیست وارد آن می شود پس «دخول» بلا اشکال حرام است و مکلّف، اختیارا مرتکب آن عمل حرام شده یعنی اضطراری نسبت به آن نداشته امّا خروج او از دار غصبی، این عناوین را پیدا کرده:

اوّلا خروجش یک عمل حرامی است که فعلا «اضطرار»(2) به ارتکاب آن دارد پس همین که وارد خانه شد از نظر «خروج» مضطر الیه هست و اضطرارش هم «به سوء اختیار» می باشد.

ثانیا راه تخلّص از آن خانه غصبی منحصرا عبارت از «خروج» است یعنی اگر از

ص: 110


1- کما اینکه در اضطرارهای معمولی بعد از تحقّق اضطرار، حرمت مطرح نیست.
2- زیرا اگر بخواهد در آن خانه، باقی بماند مفاسدش بیش از خروج است.

آنجا خارج نشود از حرام تخلّص پیدا نمی کند پس راه تخلّص از حرام منحصرا عبارت از خروج است که خروج هم یک عمل محرّم مضطر الیه به سوء اختیار می باشد.

سؤال: حکم آن خروج محرّم مضطر الیه به سوء اختیار که منحصرا راه تخلّص از حرام هم می باشد، چیست؟

جواب: پنج قول در مسئله مطرح هست:

1- فعلا «خروج» منهی عنه هست.- لیس الا- زیرا اضطرار مکلّف به سوء اختیار بوده و ...

2- «خروج»، مأمور به هست منتها مکلّف، نسبت به آن استحقاق عقوبت هم دارد یعنی هم باید خارج شود و هم در برابر آن استحقاق عقاب دارد.

3- «خروج» فقط مأمور به هست امّا مکلّف، نسبت به آن استحقاق عقاب ندارد زیرا راه تخلّص از حرام، منحصر به خروج است. سه قول مذکور، مربوط به قائلین به امتناع اجتماع امر و نهی می باشد.

4- قائلین به جواز اجتماع، همان حکم صلات در دار غصبی را در محلّ بحث جاری می دانند یعنی: «خروج» به عنوان تصرّف در دار غصبی، منهی عنه و حرام است و به عنوان مقدّمه منحصره تخلّص از حرام، مأمور به و واجب می باشد- این قول از ابو هاشم(1) نقل شده و مختار محقّق قمی هم می باشد.

ص: 111


1- هو ابو هاشم عبد السلام بن محمد بن عبد الوهاب الجبّائی، ولد عام 247 ه من ابناء ابان مولی عثمان، عالم بالکلام، من کبار المعتزلة، له آراء انفرد بها و تبعته فرقة سمیت« البهشمیة» نسبة الی کنیته ابی هاشم و له مصنفات منها:« الشامل» فی الفقه و« تذکرة العالم» و« العدة» فی الاصول مات سنة 321 ه ر. ک: الاعلام للزرکلی 4/ 7.

و الحقّ أنّه منهیّ عنه بالنّهی السّابق السّاقط بحدوث الاضطرار الیه، و عصیان له بسوء الاختیار، و لا یکاد یکون مأمورا به، کما اذا لم یکن هناک توقّف علیه، أو بلا انحصار به، و ذلک ضرورة أنّه حیث کان قادرا علی ترک الحرام رأسا لا یکون عقلا معذورا فی مخالفته فیما اضطرّ الی ارتکابه بسوء اختیاره، و یکون معاقبا علیه، کما اذا کان ذلک بلا توقّف علیه، أو مع عدم الانحصار به، و لا یکاد یجدی توقّف انحصار التّخلص عن الحرام به لکونه بسوء الاختیار [1].

******

- شرح :

مختار و دلیل مصنّف

[1]- 5: مختار مصنف رحمه اللّه: مدّعای ایشان از دو جزء مرکّب است:

الف: «خروج» منهی عنه است امّا نه به نهی فعلی، اکنون که او وارد خانه و نسبت به خروج، مضطر شده، نهی قبلی ساقط گشته و اثر سقوط نهی، این است که مولا نمی تواند نسبت به او یک خطاب زجری داشته باشد امّا اثر، نتیجه و ملاک نهی قبلی(1) که مبغوضیّت و استحقاق عقوبت است به قوّت خود باقی می باشد.

ب: «خروج» درعین حال که اکنون مقدّمه منحصره(2) واجبی به نام تخلّص از حرام

ص: 112


1- قبل از ورود به آن خانه، تمام انواع تصرّف برای آن مکلّف، حرام بود یکی از انحاء تصرّف، عبارت از خروج بود و اکنون که وارد خانه و نسبت به خروج، مضطر شده آن خطاب قبلی، ساقط امّا ملاک و آثارش باقی هست.
2- تذکّر: مصنف رحمه اللّه در حاشیه« منه» فرموده اند از باب مماشات پذیرفتیم که خروج، مقدمه تخلص است و در حقیقت« مقدمیت» را قبول نداریم که عین عبارت ایشان چنین است:« لا یخفی انه لا توقف هاهنا حقیقة، بداهة ان الخروج انما هو مقدمة للکون فی خارج الدار، لا مقدمة لترک الکون فیها الواجب لکونه ترک الحرام، نعم بینهما ملازمة لاجل التضاد بین الکونین و وضوح الملازمة بین وجود الشی ء و عدم ضده فیجب الکون فی خارج الدار عرضا لوجوب ملازمه حقیقة فتجب مقدمته کذلک و هذا هو الوجه فی المماشاة و الجری علی ان مثل الخروج یکون مقدمة لما هو الواجب من ترک الحرام، فافهم« منه قدس سره» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 390.

هست مع ذلک واجب و مأمور به نیست.- شبیه فرضی که اصلا مقدّمیّتی مطرح نبوده یعنی تخلّص از حرام، توقّف برآن خروج نداشته و یا اگر توقّف داشته، مقدّمه منحصره نبوده.

قوله: «و ذلک ضرورة انّه حیث کان قادرا علی ترک الحرام رأسا لا یکون عقلا معذورا ...».

مصنّف درصدد اثبات مدّعای خود هستند: امّا اینکه گفتیم «خروج» به نهی سابق، منهی عنه است و ملاک نهی قبلی که مبغوضیّت و استحقاق عقوبت باشد به قوّت خود باقی هست: مکلّف، قبل از ورود به خانه، قدرت داشت که هیچ گونه تصرّفی در آن ننماید امّا فعلا به سوء اختیار، خود را مضطرّ به خروج نموده لذا می گوئیم اضطرار به سوء اختیار نمی تواند حقیقت نهی را تغییر دهد و استحقاق عقوبت را رفع نماید. ضمنا مصنّف در چند سطر بعد هم دلیلی بر این مطلب اقامه نموده که: اگر بنا باشد اضطرار به سوء اختیار- مانند اضطرارهای معمولی- تکلیف الهی را تغییر دهد و ملاک نهی را از بین ببرد لازمه اش این است که اختیار محرّمات از جهت حرام بودن و حرام نبودن به دست مکلّفین باشد: مثلا کسی بگوید شرب خمر، حرام نیست و اختیارش با من است، اکنون خود را به کسالتی مبتلا می کنم که علاج منحصرش شرب خمر باشد. چنانچه شرب خمر، علاج منحصر یک کسالتی شد که مکلّف با توجّه و التفات، خود را به آن مبتلا نموده تا در نتیجه از خمر استفاده کند پس اختیار حرمت شرب خمر به دست مکلّف است و ارتباطی به شارع مقدّس ندارد و همچنین آن مکلّف می تواند خود را مبتلای به آن کسالت نکند تا شرب خمر برایش حرام باشد پس اختیار حلّیّت و حرمت به دست شخص مکلّف است.

مسأله «خروج» به این نحو است که: اگر مکلّف، وارد خانه غصبی نشود، خروج برایش حرام است امّا اگر وارد خانه شد خروج برای او حلال است یعنی ورود و عدم ورود در اختیار مکلّف است پس حلّیّت و حرمت خروج هم به اختیار او می باشد. «اذا

ص: 113

ان قلت: کیف لا یجدیه و مقدّمة الواجب واجبة؟ [1].

قلت: انّما تجب المقدّمة لو لم تکن محرّمة، و لذا لا یترشّح الوجوب من الواجب الا علی ما هو المباح من المقدّمات دون المحرّمة مع اشتراکهما فی المقدّمیّة. و اطلاق الوجوب بحیث ربما یترشّح منه الوجوب علیها مع انحصار المقدّمة بها انّما هو فیما اذا کان الواجب أهمّ من ترک المقدّمة المحرّمة، و المفروض هاهنا و ان کان ذلک الا أنه کان بسوء الاختیار، و معه لا یتغیّر عمّا هو علیه من الحرمة و المبغوضیّة، و الا لکانت الحرمة معلّقة علی ارادة المکلّف و اختیاره لغیره، و عدم حرمته مع اختیاره له، و هو کما تری.

مع أنّه خلاف الفرض، و أنّ الاضطرار یکون بسوء الاختیار [2].

******

- شرح :

لم یدخل فی الدّار اختیارا یکون الخروج حراما و امّا اذا دخل اختیارا یکون الخروج حلالا» پس باتوجّه به اینکه اختیار ورود و عدم ورود به دست مکلّف است باید حلّیّت و حرمت هم در اختیار او باشد و طبق این معنا نباید کلمه سوء اختیار را هم استعمال نمود زیرا اگر وارد خانه شود، خروج، حلال است امّا اگر وارد نشود حرام می باشد پس سوء اختیار، مفهومی ندارد.

از استدلال مذکور نتیجه می گیریم که اضطرار به سوء اختیار نمی تواند حقیقت، عواقب و آثار تکلیف را تغییر دهد بلکه همان مبغوضیّت و استحقاق عقوبت به قوّت خود باقی هست.

[1]- اشکال: شما فرمودید «مقدّمة الواجب واجبة» در محلّ بحث «خروج» مقدّمه است آن هم مقدّمه منحصره تخلّص از حرام پس چون مقدّمه واجب، وجوب دارد باید بگوئیم «خروج» مأمور به هم هست.

[2]- جواب: یک قاعده کلّی که در بحث مقدّمه واجب بیان کردیم این بود که: اگر واجبی دارای دو مقدّمه که احدهما حلال و دیگری حرام باشد در این صورت فقط مقدّمه مباح، اتّصاف به وجوب پیدا می کند و مقدّمه حرام بر حرمت خود باقی می ماند.

مثال: اگر بتوان برای انقاذ غریق هم از طریق مباح اقدام نمود و هم از راه حرام و عبور

ص: 114

از ملک غیر، در این صورت فقط مقدّمه مباح، متّصف به وجوب می شود و مقدّمه حرام بر حرمت خود باقی می ماند.

سؤال: اگر واجبی دارای یک مقدّمه محرّمه منحصره باشد تکلیف چیست؟

جواب: حکم آن در بحث مقدّمه واجب بیان شد که: باید بین حرمت مقدّمه و وجوب ذی المقدّمه مقایسه نمود هرکدامشان که از نظر شارع، اهمّیّت بیشتری داشت همان را باید اخذ نمود مثلا اگر مقدّمه منحصره انقاذ غریق، عبور از ملک غیر شد در این صورت می دانیم از نظر شارع، اهمّیّت حفظ نفس محترم، بیشتر است و اهمّیّت ذی المقدّمه سبب می شود که مقدّمه حرمتی نداشته باشد و متّصف به وجوب شود.

امّا در محلّ بحث: «بدوا» چنین به نظر می رسد که «تخلّص» از حرام، متوقّف بر خروج است و خروج، یک امر محرّم و مقدّمه منحصره هست و تخلّص از حرام هم یک امر واجب و اهمّیّتش به مراتب بیشتر از خروج است زیرا اگر مکلّف از دار غصبی خارج نشود لازمه اش این است که ساعت ها یا روزها در آنجا باقی بماند و آن خانه را تصرّف نماید امّا خروج از دار غصبی فرضا سه دقیقه طول می کشد لذا می گوئیم اهمّیّت تخلّص، بیشتر از خروج است.

به حسب ظاهر، حکم فرض مذکور، همان است که بیان شد لکن چون در محلّ بحث «اضطرار به سوء اختیار» تحقّق دارد(1)، آن مقدّمه- یعنی خروج- درعین حال که انحصاری هست و اهمّیّت ذی المقدّمه آن هم بیشتر است مع ذلک مبغوضیّت و حرمت آن به قوت خود باقی هست و نمی تواند به وجوب مقدّمی متّصف شود و عقلا آن مکلّف در مخالفت با تکلیف، معذور نیست.

ص: 115


1- برخلاف مثال انقاذ غریق که دخول در ملک غیر، مقدمه منحصره آن بود اما آنجا اضطرار به سوء اختیار مطرح نبود.

ان قلت: انّ التّصرف فی أرض الغیر بدون اذنه بالدّخول و البقاء حرام بلا اشکال و لا کلام، و أمّا التّصرف بالخروج الذی یترتّب علیه رفع الظّلم و یتوقّف علیه التّخلص عن التّصرّف الحرام، فهو لیس بحرام فی حال من الحالات، بل حاله مثل حال شرب الخمر المتوقّف علیه النّجاة من الهلاک فی الاتّصاف بالوجوب فی جمیع الاوقات. و منه ظهر المنع عن کون جمیع أنحاء التّصرّف فی أرض الغیر مثلا حراما قبل الدّخول، و أنّه یتمکن من ترک الجمیع حتّی الخروج، و ذلک لانّه لو لم یدخل لما کان متمکّنا من

******

- شرح :

قوله: «... و الا(1) لکان الحرمة معلّقة علی ارادة المکلّف و اختیاره لغیره و عدم حرمته مع(2) اختیاره له ... بسوء الاختیار»(3).

اگر اضطرار به سوء اختیار هم بتواند حرمت را رفع نماید پس اختیار حرمت به دست مکلّف است یعنی: اگر او وارد خانه نشود خروج برای او حرام است امّا اگر داخل خانه شد خروج برایش حلال است پس چون ورود و عدم ورود در اختیار مکلّف است پس حلّیّت و حرمت خروج هم به دست اوست. «و هو کما تری».

ص: 116


1- توضیح عبارت مذکور را در چند سطر قبل بیان کردیم.
2- المراد من الغیر هو ترک الدخول و ضمیر« له» راجع الی الخروج و الظاهر کون کلمة« مع» غلطا و حق العبارة ان یقال: علی اختیاره له. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی. 1/ 265.
3- بیان للفرض حیث ان معنی هذا الفرض ای کون الاضطرار بسوء الاختیار هو انه اذا اضطر الی الخروج الذی هو تصرف محرم فی نفسه بسوء اختیاره الاقدام علی الدخول و من البدیهی منافاة هذا الفرض لکون الحرمة معلقة علی الارادة اذ مع الارادة لا اضطرار اصلا و استدل للجواز بما حاصله ان الخروج و ان کان تصرفا فی الغصب الا انه معنون بعنوان التخلص عن الغصب و هو واجب عقلا و شرعا و لا وجه لتعلق النهی به و لو سابقا حیث إنّه بهذا العنوان مطلوب من اول الامر و لا ربط له بمسألة الامتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار بل هو داخل فی وجوب رد مال الغیر الیه و الی هذا الاستدلال اشار المصنف بما هو فی صورة الاشکال علی دلیل المنع من قوله:« ان قلت ان التصرف ...». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 237.

الخروج و ترکه و ترک الخروج بترک الدّخول رأسا لیس فی الحقیقة الا ترک الدّخول، فمن لم یشرب الخمر لعدم وقوعه فی المهلکة التی یعالجها به مثلا لم یصدق علیه الا أنه لم یقع فی المهلکة، لا أنه ما شرب الخمر فیها الا علی نحو السّالبة المنتفیة بانتفاء الموضوع، کما لا یخفی.

و بالجملة: لا یکون الخروج بملاحظة کونه مصداقا للتّخلّص عن الحرام أو سببا له الا مطلوبا، و یستحیل أن یتّصف بغیر المحبوبیّة، و یحکم علیه بغیر المطلوبیّة [1].

******

- شرح :

نقد و بررسی کلام شیخ اعظم

[1]- تذکّر: شیخ اعظم رحمه اللّه بنا بر آنچه که در تقریرات درس اصولشان ذکر شده- برخلاف مصنّف رحمه اللّه- فرموده اند: «خروج» از دار غصبی نه تنها منهی عنه نیست بلکه فقط مأمور به و عنوان حسن برآن منطبق است که مصنّف، دلیل ایشان را به صورت اشکال- ان قلت- بیان نموده اند:

اشکال: قبل از اینکه انسان، وارد خانه غصبی شود از نظر اینکه «دخول» در ملک غیر، یک امر اختیاری و مشتمل بر مفسده کامله می باشد، مسلّما «حرام» است، «بقاء» در آنجا هم چون تصرّف در ملک غیر و مشتمل بر مفسده هست بدون تردید «حرام» می باشد.

سؤال: قبل از ورود مکلّف به خانه غصبی «خروج» از دار غصبی چه حکمی دارد و چه عنوانی برآن منطبق است که آن را محکوم به حرمت کند؟

جواب: «خروج» مقدّمه تخلّص از حرام و بلکه بالاتر، اصلا مصداق تخلّص از حرام است و چیزی که موجب تخلّص از حرام است، مفسده و ملاک نهی در آن وجود ندارد بلکه محبوب و مورد علاقه شارع مقدّس می باشد.

ص: 117

بعلاوه کسی نباید بگوید: اگر آن فرد، وارد خانه غصبی نشده بود، مسأله تخلّص از آنجا مطرح نمی شد امّا فعلا که وارد نشده، چیزی که در اختیار او می باشد دخول در خانه هست امّا مسأله خروج، امری است که متفرّع بر دخول می باشد و تا وقتی وارد خانه نشده خروج از دار تحقّق پیدا نمی کند. فعلا که مکلّف کنار درب خانه ایستاده می توان گفت او متمکّن از دخول است امّا نمی توان گفت او متمکّن از خروج است، چون هنوز وارد خانه نشده تا نوبت به خروج برسد خلاصه اینکه اگر او داخل خانه غصبی شد مسأله خروج از دار، مقدور او واقع می شود و هنگامی که متمکّن از خروج شد عنوانی غیر از مسأله تخلّص از حرام و محبوبیّت شرعی بر خروج، منطبق نیست.

خلاصه: قبل از ورود به خانه، عنوان «خروج» مطرح نیست تا او تکلیفی داشته باشد «لان الخروج متفرع علی الدخول» و بعد از آنکه وارد خانه غصبی شد بر خروج هیچ عنوانی غیر از «حسن» منطبق نیست لذا چرا ما «خروج» را منهی عنه بدانیم و بگوئیم مأمور به نیست؟

آری شما می توانید یک قضیّه سالبه به انتفاء موضوع(1) به این صورت تشکیل دهید:

ابتداء نسبت به کسی که هنوز وارد خانه نشده می توان گفت: «هذا الشّخص لم یدخل فی الدّار»، «هذا الشّخص غیر مبتل بالخروج من الدّار» حتّی او مبتلای به خروج از خانه نیست لکن عدم ابتلای او نسبت به خروج با عدم ابتلای او به ورود، متفاوت است. عدم ابتلائش به ورود به خاطر این است که آن امر مقدور را انجام نداده و عدم ابتلای او به خروج به این جهت است که هنوز ورود محقّق نشده تا به دنبالش خروج تحقّق پیدا کند.

ص: 118


1- بدیهی است که قضیه سالبه به انتفاء موضوع باارزش و مورد اعتنا نیست.

مرحوم شیخ مثالی را دارند: اگر شرب خمر، علاج منحصر یک کسالت مهلکه باشد ابتداء می توان گفت شرب خمر، حلال است زیرا حفظ نفس و نجات از هلاکت برآن، متوقّف است امّا چنانچه کسی اصلا گرفتار آن کسالت نشده باشد تا اینکه علاج منحصرش شرب خمر باشد چگونه درباره او می توان تعبیر نمود؟ آیا باید گفت: «هذا الشّخص لم یشرب الخمر» لابد او مبتلای به کسالت مهلکه ای که علاجش شرب خمر بوده، نشده.

خلاصه اینکه نمی توان گفت هذا الشّخص لم یشرب الخمر و اگر چنان تعبیری نمائیم به نحو قضیّه سالبه به انتفاء موضوع هست یعنی موضوعی برای شرب خمر محقّق نشده که به دنبالش شرب خمر تحقّق پیدا کند.

مسأله «خروج» عینا همان عنوان را دارد- از نظر تفرّعش بر دخول- نسبت به کسی که هنوز وارد خانه نشده نمی توان تعبیر نمود که «هذا الشّخص متمکّن من الخروج» یا «هذا الشّخص غیر متصرّف بالخروج»، تعبیر مذکور، صحیح نیست مگر به نحو قضیّه سالبه به انتفاء موضوع بلکه باید گفت «هذا الشّخص لم یدخل فی الدّار حتّی یکون متمکّنا من الخروج».

خلاصه نظر شیخ اعظم رحمه اللّه: اصلا قبول نداریم که خروج در هیچ حالی- نه قبل از ورود و نه بعد از ورود- حرام باشد. قبل از ورود در خانه غصبی عنوان ابتلاء به خروج، مثل همان قضیّه سالبه به انتفاء موضوع هست و بعد از ورود، غیر از عنوان حسن هیچ عنوانی برآن منطبق نیست لذا می گوئیم خروج از دار غصبی مأمور به هست- لیس الّا.

ص: 119

قلت: هذا غایة(1) ما یمکن أن یقال فی تقریب الاستدلال علی کون ما انحصر به التّخلّص مأمورا به، و هو موافق لما أفاده شیخنا العلّامة أعلی اللّه مقامه علی ما فی تقریرات بعض الاجلّة. لکنه لا یخفی أنّ ما به التّخلص عن فعل الحرام أو ترک الواجب انّما یکون حسنا عقلا و مطلوبا شرعا بالفعل و ان کان قبیحا ذاتا اذا لم یتمکّن المکلّف من التّخلّص بدونه، و لم یقع بسوء اختیاره امّا فی الاقتحام فی ترک الواجب أو فعل الحرام، و امّا فی الاقدام بما [علی ما] هو قبیح و حرام لو لا [أن] به التّخلّص بلا کلام کما هو المفروض فی المقام، ضرورة تمکّنه منه قبل اقتحامه فیه بسوء اختیاره [1].

******

- شرح :

[1]- جواب: بحث ما در دلیل شیخ اعظم بود. ایشان فرمودند: در ما نحن فیه «خروج» از دار غصبی- طریق منحصر تخلّص از حرام- متّصف به حرمت نیست بلکه مأمور به می باشد.

مصنّف رحمه اللّه قبل از بیان پاسخ مرحوم شیخ، همان قاعده کلّیّه قبلی را تکرار نموده اند که: اگر اضطرار به سوء اختیار نباشد(2)، می تواند حکم را تغییر دهد و آثار نهی و استحقاق عقوبت را رفع نماید، مانند خروج از دار غصبی که گرچه ذاتا قبیح است امّا مطلوبیّت شرعی و حسن عقلی دارد لکن اضطرار به سوء اختیار نمی تواند آثار نهی را بردارد خواه آن اضطرار مستقیما مربوط به «فعل حرام(3) یا ترک واجب(4)» باشد و یا اینکه شبیه محلّ

ص: 120


1- کان اللازم ان یقول هذا غایة ما یمکن ان یقال فی تقریب الاستدلال علی کون ما انحصر به التخلص مأمورا به مع عدم جریان حکم المعصیة علیه ... الخ و الا فالفصول ایضا ممن یدعی کون الخروج مأمورا به کما تقدم لک شرحه و بیانه مضافا الی ان الوجه الثانی الذی قد اضافه المصنف من عند نفسه لیس هو من التقریرات اصلا فکیف صح له ان یقول و هو یعنی المجموع موافق لما افاده شیخنا العلامة اعلی الله مقامه علی ما فی تقریرات بعض الاجلة ... الخ. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 95.
2- و طریق تخلّص از حرام، منحصر باشد. نه متعدّد.
3- مثل اینکه فردی برای خود وضعی ایجاد نماید که مضطر به شرب خمر شود.
4- مثلا فردی می داند که اگر در فلان جمع شرکت کند مسلما نمی گذارند نماز واجبش را بخواند و مضطر به ترک صلات می شود.

و بالجملة(1): کان قبل ذلک متمکّنا من التّصرّف خروجا کما یتمکّن منه(2) دخولا غایة الامر یتمکّن منه بلا واسطة، و منه(3) بالواسطة(4). و مجرّد عدم التّمکّن منه الا بواسطة لا یخرجه عن کونه مقدورا، کما هو الحال فی البقاء، فکما یکون ترکه مطلوبا فی جمیع الاوقات، فکذلک الخروج، مع انّه مثله فی الفرعیّة علی الدّخول، فکما لا تکون الفرعیّة مانعة عن مطلوبیّته قبله و بعده، کذلک لم تکن مانعة عن مطلوبیّته و ان کان العقل یحکم بلزومه ارشادا الی اختیار أقلّ المحذورین و أخفّ القبیحین. و من هنا ظهر حال شرب الخمر علاجا و تخلّصا عن المهلکة، و أنّه انّما یکون مطلوبا علی کلّ حال لو لم یکن الاضطرار الیه بسوء الاختیار، و الا فهو علی ما هو علیه من الحرمة و ان کان العقل یلزمه ارشادا الی ما هو أهمّ و أولی بالرّعایة من ترکه، لکون الغرض فیه أعظم [1].

******

- شرح :

بحث باشد مانند خروج از دار غصبی که برای تخلّص از حرام، مقدمیّت دارد و طریق منحصر آن می باشد.

[1]- مصنّف رحمه اللّه کأنّ در مجموع، سه جواب از استدلال شیخ اعظم داده اند که اینک به بیان آن می پردازیم:

ص: 121


1- هذا جواب عن الوجه الثانی الذی قد اضافه المصنف من عند نفسه تأییدا للتقریرات من عدم کون الخروج قبل الدخول مقدورا للمکلف لا فعله و لا ترکه و قد عرفت ان مرجعه کان الی دعویین. « الاولی» عدم کون فعل الخروج مقدورا قبل الدخول.« الثانیة» عدم کون ترک الخروج مقدورا قبل الدخول فیجیب عنه هنا جوابا« واحدا» عن الدعوی الاولی و« جوابین» عن الدعوی الثانیة. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 97.
2- یعنی؛ من الدخول.
3- یعنی: من الخروج.
4- یعنی: بواسطة الدخول.

الف: جواب نقضی: علت اینکه شیخ اعظم فرموده اند خروج از دار غصبی در هیچ حالی مبغوضیّت ندارد، این است که: «خروج» متفرّع بر «دخول» است و تا وقتی کسی وارد خانه غصبی نشود، موضوعی برای خروج تحقّق پیدا نمی کند پس فردی که در کنار درب خانه غصبی ایستاده، مفهومی ندارد که خروج، نسبت به او منهی عنه باشد.

مصنّف رحمه اللّه: بیان مذکور، منتقض به نفس «بقا» در دار غصبی هست. آیا کسی که در کنار درب خانه غصبی ایستاده و هنوز وارد نشده، فقط از نظر «ورود» دارای حکم است یا هم از نظر «ورود» و هم از نظر «بقا» حکم دارد؟

مرحوم شیخ، تصریح نمودند که مسلّما هم ورود و هم بقاء در دار غصبی حرام است.

سؤال: کسی که هنوز وارد خانه غصبی نشده همان طور که خروجش متفرّع بر دخول است بقاء او هم متفرّع بر دخول می باشد «ما الفرق بین البقاء و الخروج من هذه الجهة» فردی که فعلا خارج از خانه غصبی هست به نظر شیخ اعظم، چیزی که برای او مقدور هست و می تواند تکلیف به آن تعلّق گیرد، «دخول» در خانه غصبی است پس چرا شما بقا را بلا اشکال حرام می دانستید درحالی که بین «بقا» و «خروج» از این جهت، هیچ فرقی نیست؟

آری از نظر دیگر، بین آن دو، تفاوت است، وقتی مکلّف، وارد خانه غصبی شد با دو محذور، مواجه است یکی اینکه آنجا باقی بماند و دیگر اینکه از آنجا خارج شود و در دوران بین محذورین، عقل حکم می کند که هرکدامش محذور کمتری دارد باید انتخاب شود و ما در مقام مقایسه می بینیم محذور «خروج» کمتر است زیرا فرضا مستلزم پنج دقیقه تصرّف در ملک غیر است امّا بقا، مستلزم ساعت ها یا روزها تصرّف در خانه

ص: 122

غصبی هست لذا عقل(1) «ارشادا» حکم به لزوم خروج از دار غصبی می نماید، نه به عنوان اینکه خروج، مأمور به و محبوب مولا هست بلکه به این جهت که محذور و مفسده اش از بقا کمتر است.

قوله: «و من هنا ظهر حال شرب الخمر ...».

در این مثال مربوط به شیخ اعظم هم مسئله به همان کیفیّت است: فردی به سوء اختیار، خود را مبتلای به کسالت مهلکه ای نموده که علاج منحصره آن، شرب خمر است، قبل از اینکه او خود را به آن کسالت مبتلا کند، مسلّما شرب خمر برای او حرام بود و زمینه ای برای لزوم شرب خمر نداشت امّا اکنون که خود را به آن بیماری مبتلا نموده در برابر دو محذور قرار گرفته: یا شرب خمر ننماید و هلاکت تحقّق پیدا کند یا اینکه شرب خمر نماید و فعل حرام محقّق شود، در این صورت هم عقل «ارشادا» حکم به لزوم شرب خمر می نماید زیرا در فرض مسئله اگر شرب خمر نشود، نفس محترمی هلاک می شود و اهمّیّت حفظ نفس، بیش از شرب خمر است پس در این صورت هم باید «اقلّ محذورا» را اخذ نمود و بدیهی است که حکم عقل به لزوم شرب خمر به معنای مطلوبیّت و محبوبیّت آن نیست.

خلاصه جواب نقضی: بین «بقا» در دار غصبی و «خروج» از نظر تفرّع بر دخول، فرقی مطرح نیست پس چرا شما فرمودید «خروج» مأمور به و محبوب مولا هست امّا

ص: 123


1- « اقول» بل الشرع ایضا یحکم فعلا بلزوم الخروج غیریا مولویا کما عرفته منا و انما ذهب المصنف هنا الی حکم العقل بلزومه ارشادا دون الشرع مولویا لما تقدم منه من عدم کون الخروج مأمورا به شرعا فی نظره و لکن قد عرفت منا ضعفه و وهنه و ان الحق تبعا للفصول هو کونه مأمورا به مع جریان حکم المعصیة علیه. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 99

فمن(1) ترک الاقتحام فیما یؤدّی الی هلاک النّفس أو شرب الخمر لئلا یقع فی أشدّ المحذورین منهما فیصدق(2) أنّه ترکهما و لو بترکه ما لو فعله لأدّی لا محالة الی أحدهما، کسائر الافعال التّولیدیّة(3)، حیث یکون العمد الیها بالعمد الی أسبابها، و اختیار ترکها بعدم العمد الی الاسباب، و هذا یکفی فی استحقاق العقاب علی الشّرب للعلاج و ان کان لازما عقلا للفرار عمّا هو أکثر عقوبة [1].

******

- شرح :

«بقا» مسلّما حرام است؟

[1]- ب: اینکه شما می گوئید آن مکلّف، قبل از دخول تمکّن از خروج ندارد- به علت اینکه زمینه خروج را فراهم ننموده- کلام باطلی هست زیرا در باب تمکّن و قدرت بر فعل واجب یا حرام، لازم نیست قدرت مکلّف، بدون واسطه باشد گرچه انسان با واسطه، قدرت داشته باشد، کفایت می کند مانند تمام افعال تولیدیّه مثلا اگر مولائی عبدش را امر به احراق نماید او نمی تواند اشکال کند که: «النّار محرقة» و چون احراق، مربوط به آتش است و من مستقیما در آن مدخلیّت ندارم پس احراق برای من «مقدور» نیست،

ص: 124


1- الف: ... و هو شروع فی الجواب الاول عن الدعوی الثانیة ...». ر. ک: عنایة الاصول 2/ 99. [ ب: هذا متفرع علی کون المقدور بالواسطة کالخروج الذی هو مقدور بتوسط القدرة علی الدخول کالمقدور بلا واسطة فی صحة توجه التکلیف الی المکلف، و رد علی الکلام الخصم: « فمن لم یشرب الخمر لعدم وقوعه فی المهلکة التی یعالجها به مثلا لم یصدق علیه الا انه لم یقع فی المهلکة ... الخ».
2- هذا جزاء« فمن ترک» یعنی: ان من ترک الاقتحام فیما یؤدی الی هلاک النفس او شرب الخمر کما اذا لم یعرض نفسه للهلاک الذی لا یندفع الا بشرب الخمر یصدق علیه انه تارک للهلاک و تارک لشرب الخمر]. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 166.
3- کان الاولی ان یقول: نظیر الافعال التولیدیة، فان شرب الخمر لیس من الافعال التولیدیة[ بل المباشریة]. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 397.

آری احراق برای عبد به «واسطه» نار، مقدور است یا اگر مولا به عبدش گفت: «کن علی السّطح» او نمی تواند بگوید «کون علی السّطح» برای من مقدور نیست زیرا با واسطه(1) و نصب سلّم می تواند بر بام صعود نماید. کما اینکه گاهی شی ء بدون واسطه «مقدور» انسان هست مثلا اگر فردی به عبدش بگوید: «قم» قیام، بدون واسطه برای عبد، مقدور است.

در محلّ بحث هم چنین است: چرا می گوئید «خروج» برای کسی که هنوز وارد خانه غصبی نشده، مقدور نیست؟ علّت عدم قدرت او بر خروج، این است که تا ورود محقّق نشود، خروج تحقّق پیدا نمی کند امّا اصل ورود که برای او مقدور است پس باتوجّه به خروج متفرّع بر ورود مقدور، می گوئیم خروج، مورد تمکّن مکلّف هست.

خلاصه: نباید محلّ بحث را با داستان قضیّه سالبه به انتفاع موضوع مقایسه کنید. قضیّه مذکور، مربوط به جائی است که اصلا زیدی نیست تا قیامی داشته باشد، موضوعی تحقّق ندارد تا نوبت به تحقّق محمول برسد امّا مسأله خروج از دار غصبی مانند مسأله زید و قائم- موضوع و محمول- نیست تا اینکه بگوئید موضوع وجود ندارد تا محمول تحقّق داشته باشد بلکه مسأله «واسطه» مطرح است یعنی: اگر دخول، واسطه نشود، خروج تحقّق پیدا نمی کند امّا چون دخول- واسطه- مقدور است لا محاله ذی الواسطه و خروج هم مقدوریّت پیدا می کند.

ص: 125


1- تمام افعال تولیدیه و تمام تکالیفی که مکلف به آن ها نیاز به مقدمه دارد« مع الواسطه» مقدور انسان هست.

و لو سلّم(1) عدم الصّدق الا بنحو السّالبة المنتفیة بانتفاء الموضوع فهو غیر ضائر بعد تمکّنه من التّرک و لو علی نحو هذه السّالبة، و من الفعل بواسطة تمکّنه ممّا هو من قبیل الموضوع فی هذه السالبة، فیوقع(2) نفسه بالاختیار فی المهلکة، أو یدخل الدار، فیعالج بشرب الخمر، و یتخلّص بالخروج، أو یختار ترک الدّخول و الوقوع فیهما(3) لئلّا یحتاج الی التّخلّص و العلاج [1].

******

- شرح :

[1]- ج: از شما پذیرفتیم که در محلّ بحث، نسبت به کسی که هنوز وارد خانه غصبی نشده می توان به این نحو، قضیّه سالبه تشکیل داد و گفت: آن مکلّف اصلا وارد خانه غصبی نشده تا نوبت به خروج برسد و اگر گفتیم «هو غیر خارج» قضیّه مذکور، سالبه منتفی به انتفاء موضوع هست لکن سؤال ما این است که:

آیا از نظر آنچه که در تکلیف اعتبار دارد- که عبارت از قدرت باشد- نقصی تصوّر می شود و آیا در مسأله خروج و دخول- از جهت قدرت معتبر در تکلیف و توجّه نهی- فرقی مطرح است؟

اگر بگوئید قضیّه «دخول»، سالبه منتفی به انتفاء محمول امّا «خروج»، سالبه منتفی به انتفاء موضوع می باشد، پاسخ ما این است که سالبه به انتفاء محمول یا موضوع از نظر آنچه که در تکلیف و توجّه نهی، معتبر است فرقی ندارند. «له ان لا یدخل و ان لا یخرج» منتها «ان لا یدخل» به نحو قضیّه سالبه به انتفاء محمول است و «ان لا یخرج» به نحو سالبه به انتفاء موضوع می باشد لکن در هر دو صورت، مکلّف، مختار و متمکّن است و

ص: 126


1- شروع فی الجواب الثانی عن الدعوی الثانیة .... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 100.
2- غرضه بیان کیفیة التمکن من الفعل و الترک.« اما الاول» فباختیار المهلکة الملجئة الی شرب الخمر، او باختیار دخول الدار المغصوبة الموجب للتخلص عنها بالخروج.« و اما الثانی» فباختیار ترک الدخول فی المکان المغصوب و ترک الوقوع فی المهلکة المتوقف علاجها علی شرب الخمر. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 169.
3- ای: فی المهلکة و الدار.

فان قلت: کیف یقع مثل الخروج و الشّرب ممنوعا عنه شرعا و معاقبا علیه عقلا مع بقاء ما یتوقّف علیه علی وجوبه، و وضوح سقوط الوجوب مع امتناع المقدّمة المنحصرة و لو کان بسوء الاختیار، و العقل قد استقلّ بأنّ الممنوع شرعا کالممتنع عادة أو عقلا [1].

******

- شرح :

همین مقدوریّت و اختیار در باب تکالیف کفایت می کند.

خلاصه: نفرمائید قضیّه سالبه به انتفاء موضوع ارزش ندارد و در محلّ بحث، تکلیفی مطرح نیست بلکه با وجود همان قضیّه سالبه به انتفاء موضوع، تکلیف و نهی متوجّه به خروج به قوّت خود باقی هست.

[1]- تذکّر: قبل از بیان اشکال به توضیح دو قاعده کلّی می پردازیم:

الف: اگر واجبی دارای مقدّمه منحصره باشد و امتناع عقلی یا عادی پیدا کند در این صورت، وجوب ذی المقدّمه ساقط می شود و مولا نمی تواند نسبت به آن «امر» داشته باشد.

مثال: فرضا مقدّمه منحصره «کون علی السّطح» نصب سلّم است و طریق دیگری برای صعود بر بام نیست حال اگر نصب سلّم، امتناع عقلی یا عادی پیدا کرد(1)، اثرش این است که ذی المقدّمه نمی تواند وجوب داشته باشد.

ب: «الممنوع شرعا کالممتنع عقلا او عادتا»، فرضا اگر شارع مقدّس، نصب سلّم را تحریم نمود و آن مقدّمه، ممنوعیّت شرعیّه پیدا کرد، اثرش این است که نصب سلّم کأنّ امتناع- عقلی یا عادی- پیدا کرده و چنانچه ممنوع شرعی مانند ممتنع عقلی یا عادی شد نتیجه اش این می شود که: اگر مقدّمه ممنوعیّت داشته باشد ذی المقدّمه نمی تواند بر وجوبش باقی باشد، بین وجوب ذی المقدّمه و حرمت شرعی مقدّمه جمع نمی شود یعنی:

ص: 127


1- خواه امتناع مقدمه به دست مکلف و با سوء اختیار او باشد مثل اینکه فرضا او خودش سلّم را از بین ببرد یا اینکه امتناع مذکور، ارتباطی به او نداشته باشد مثلا نردبانی پیدا نمی شود تا مکلف نصب نماید.

قلت أوّلا: انّما کان الممنوع کالممتنع اذا لم یحکم العقل بلزومه ارشادا الی ما هو أقلّ المحذورین، و قد عرفت لزومه بحکمه، فانّه مع لزوم الاتیان بالمقدّمة عقلا لا بأس فی بقاء ذی المقدّمة علی وجوبه، فانّه حینئذ لیس من التّکلیف بالممتنع کما اذا کانت المقدّمة ممتنعة [1].

******

- شرح :

حرمت، مقدّمه را مانند ممتنع می کند و امتناع مقدّمه، وجوب را از ذی المقدّمه ساقط می نماید.

اشکال: شما در محلّ بحث یا باید بگوئید ذی المقدّمه- تخلّص از حرام- وجوب ندارد که اگر این مطلب را قبول کردید ما هم از شما می پذیریم که خروج از دار غصبی حرام است یعنی اگر وجوب ذی المقدّمه و تخلّص از حرام از بین برود ما هم قبول می کنیم خروج که مقدّمه تخلّص از حرام است حکمش حرمت می باشد یا باید حرمت و ممنوعیّت مقدّمه را رفع نمائید(1) تا در نتیجه، ممنوع نباشد که حکم ممتنع برآن جاری شود.

امّا شما- مصنّف- فرمودید هم خروج، حرام و استحقاق عقوبت در برابر آن هست و هم تخلّص از حرام، واجب است، هم ذی المقدّمه را بر وجوب باقی می دانید و هم مقدّمه منحصره را حرام می دانید، کأنّ چیزی که ممتنع است چگونه ذی المقدّمه آن می تواند واجب باشد.

[1]- جواب: اوّلا: کلّیّت قاعده «الممنوع شرعا کالممتنع عقلا» را قبول نداریم زیرا ممنوع شرعی در صورتی حکم ممتنع را دارد که آن ممنوع از نظر عقل، لازم الاتیان نباشد به خلاف ما نحن فیه که عقل «ارشادا» حکم می کند آن ممنوع شرعی- خروج از دار غصبی- را ایجاد و اتیان نمائید(2) و درعین حال در برابر ارتکاب خروج، معاقب

ص: 128


1- قائل به حرمت آن نشوید.
2- لذا وجهی ندارد که ذی المقدمه از وجوب خود، ساقط شود.

و ثانیا: لو سلّم، فالسّاقط انّما هو الخطاب فعلا بالبعث و الایجاب لا لزوم اتیانه عقلا، خروجا عن عهدة ما تنجز علیه سابقا، ضرورة أنّه لو لم یأت به لوقع فی المحذور الاشدّ، و نقض الغرض الاهمّ، حیث أنّه الآن کما کان علیه من الملاک و المحبوبیّة بلا حدوث قصور أو طروء فتور فیه أصلا، و انّما کان سقوط الخطاب لاجل المانع، و إلزام العقل به لذلک ارشادا کاف لا حاجة معه الی بقاء الخطاب بالبعث الیه و الایجاب له فعلا، فتدبّر جیّدا [1].

******

- شرح :

هستید یعنی: «یلزم علیک الخروج لانه اقلّ المحذورین» زیرا وقتی «خروج» را با «بقا» مقایسه کنیم، می بینیم اگر خروج تحقق پیدا نکند، گرفتار بقا می شویم که محذورش بیشتر است لذا برای اینکه دچار محذور بیشتر نشویم، عقل نسبت به خروج، ما را الزام می کند و درعین حال می گوید استحقاق عقاب در برابر آن دارید زیرا به سوء اختیار خود وارد خانه غصبی شده اید.

خلاصه: کلّیّت قاعده دوّم را قبول نداریم یعنی در محلّ بحث، ممنوع شرعی حکم ممتنعی عقلی را ندارد.

[1]- ثانیا: از شما می پذیریم که ممنوع شرعی مطلقا- حتّی در محل بحث که عقل، مکلّف را الزام می کند آن ممنوع شرعی را اتیان کنید(1)- حکم ممتنع عقلی را داشته باشد امّا اینکه شما گفتید اگر ممنوع شرعی مانند ممتنع عقلی باشد، وجوب ذی المقدّمه ساقط می شود، پاسخ ما این است که مانعی ندارد لکن سقوط وجوب بر دو قسم است

الف: گاهی وجوب ساقط می شود، آثار و ملاک آن هم از بین می رود.

ب: گاهی به خاطر یک مانع فقط خطاب وجوبی ساقط می شود و مولا نمی تواند بعث فعلی نسبت به آن واجب نماید امّا ملاک، آثار و محبوبیّت آن به قوّت خود باقی هست(2)

ص: 129


1- لانه اقل محذورا.
2- مثلا وقتی مکلف، وارد خانه غصبی و گرفتار خروج شد، آن خروج، نهیی ندارد اما ملاک و آثارش باقی هست.

و قد ظهر مما حقّقناه فساد القول بکونه مأمورا به مع اجراء حکم المعصیة علیه نظرا الی النّهی السّابق، مع ما فیه من لزوم اتّصاف فعل واحد بعنوان واحد بالوجوب و الحرمة. و لا یرتفع غائلته باختلاف زمان التّحریم و الایجاب قبل الدّخول و بعده کما فی الفصول مع اتّحاد زمان الفعل المتعلّق لهما، و انّما المفید اختلاف زمانه و لو مع اتّحاد زمانهما، و هذا أوضح من أن یخفی، کیف و لازمه وقوع الخروج بعد الدّخول عصیانا للنّهی السابق و اطاعة للامر اللاحق فعلا و مبغوضا و محبوبا کذلک بعنوان واحد، و هذا مما لا یرضی به القائل بالجواز فضلا عن القائل بالامتناع [1].

******

- شرح :

و در محلّ بحث ما- در باب وجوب ذی المقدّمه- قبول داریم «الممنوع شرعا کالممتنع عقلا» لذا وجوب هم از ذی المقدّمه ساقط می شود امّا ملاک و آثار آن به قوّت خود باقی هست و برای وصول به ملاک وجوب ذی المقدّمه، عقل، ما را نسبت به مقدّمه و «خروج» الزام و ارشاد می کند تا اینکه «محذور» تقلیل پیدا کند پس مانعی ندارد که ما ملتزم به سقوط وجوب ذی المقدّمه شویم لکن سقوط آن به نحوی نیست که در ذهن شما می باشد و ...

خلاصه: خروج نمی تواند مأمور به باشد و عنوان مقدّمیّت، اثری در آن نمی گذارد بلکه به نهی سابق، منهی عنه است.

نقد و بررسی سائر اقوال در مسئله

[1]- یکی از اقوال، این بود که «خروج» منهی عنه به نهی سابق است امّا درعین حال فعلا مأمور به هم می باشد یعنی انجام و اتیان خروج هم عنوان مأمور به دارد و هم عصیان نهی سابق است و در برابرش استحقاق عقاب پیدا می شود.

مصنّف رحمه اللّه: دو اشکال به قول مذکور، وارد است.

الف: از بیانات مفصّل گذشته ما، ظاهر شد که «خروج» به هیچ وجه، مأمور به نیست و اینکه شنیده اید مقدّمه واجب، وجوب دارد در موردی است که آن مقدّمه، محرّم نباشد

ص: 130

امّا اگر مقدّمه ای محرّم شد به هیچ وجه، امر به آن توجّه پیدا نمی کند.

ب: اینکه می گوئید «خروج» هم مأمور به و هم منهی عنه به نهی سابق هست، سؤال ما این است که مگر خروج «فعل واحد» و دارای «عنوان واحد» نیست؟

آری! آیا فعل واحد که دارای عنوان واحد باشد چگونه می تواند هم مأمور به و هم منهی عنه باشد، کسانی هم که قائل به جواز اجتماع امر و نهی هستند وجود «عنوانین» را مجوّز اجتماع می دانند امّا اگر فعل واحد، دارای عنوان واحد باشد آن ها هم قائل به جواز نمی شوند.

اشکال: قائلین به قول مذکور نمی گویند «خروج» الآن هم مأمور به هست و هم منهی عنه است بلکه نظرشان این است که: الآن مأمور به هست و سابقا منهی عنه بوده و اکنون نهی فعلی متوجّه خروج نیست و خروج در آن واحد دو حکم ندارد، «مکلّف» قبل از آنکه وارد خانه غصبی شود خروج برایش منهی عنه بود امّا اکنون که وارد خانه شده، خروج برای او مأمور به هست و دو حکم در یک «زمان» جمع نشده.

جواب: آنچه که در اجتماع وجوب و حرمت، مؤثّر است و اجتماع را تصحیح می نماید این است که متعلّق ها متفاوت باشد یعنی: واجب، یک شی ء و حرام، شی ء دیگر باشد مثلا اکرام زید در روز جمعه، واجب و در روز شنبه، حرام باشد یعنی:

«الواجب غیر الحرام، الواجب اکرام زید یوم الجمعة، الحرام اکرام زید یوم السّبت» امّا اگر مسئله برعکس شد و متعلّق ها متّحد شدند، اثری ندارد.

سؤال: آیا مولا در روز چهارشنبه می تواند به عبدش بگوید: «یجب اکرام زید یوم الجمعة» و روز پنجشنبه هم بگوید: «یحرم اکرام زید یوم الجمعة»؟

چنین مسأله ای امکان پذیر نیست گرچه زمان ایجاب و تحریم متعدّد است امّا متعلّق(1)،

ص: 131


1- اکرام زید در روز جمعه.

کما لا یجدی فی رفع هذه الغائلة کون النّهی مطلقا و علی کلّ حال، و کون الامر مشروطا بالدّخول، ضرورة منافاة حرمة شی ء کذلک مع وجوبه فی بعض الاحوال [1].

******

- شرح :

متحد است. چگونه می شود اکرام زید در روز جمعه هم واجب و هم حرام باشد، آن فعل، واحد و دارای عنوان واحد هست.

در محلّ بحث هم «خروج» دو فعل نیست و دو عنوان ندارد بلکه «فعل واحد و له عنوان واحد» و شما می گوئید خروج قبل از دخول، حرام و بعد از دخول، واجب است.

چگونه ممکن است نفس خروج، قبل از دخول، حرام و همان خروج، بعد از دخول، واجب باشد؟ گرچه زمان دو حکم، متغایر است(1) امّا واجب و حرام، یک شی ء و مانند اکرام زید در روز جمعه است که مولا روز چهارشنبه به عبدش گفته: اکرام زید در روز جمعه، واجب است و در روز پنجشنبه گفته اکرام او حرام است.

خلاصه: اختلاف و تعدّد «زمان» ایجاب و تحریم، فائده ای ندارد بلکه اختلاف متعلّق ها می تواند مسأله اجتماع را حل نماید(2) یعنی: واجب، یک شی ء و حرام، شی ء دیگر باشد امّا اگر واجب و حرام، یک شی ء شد گرچه زمان ایجاب و تحریم متعدّد باشد، اثری ندارد.

[1]- بعضی از طریق اطلاق نهی و اشتراط امر، مسئله را به این نحو خواسته اند حل کنند که: «خروج» بدون قید و شرط و در تمام احوال، حرام است امّا برای «امر» آن، یک شرط قائل شده و گفته اند: خروج از دار غصبی مأمور به هست لکن مشروط به دخول می باشد پس بعد از آنکه دخول، محقّق شد، خروج، مأمور به می شود یعنی: امرش

ص: 132


1- یعنی« خروج» قبل از دخول، حرام و بعد از دخول، واجب است.
2- گرچه زمان ایجاب و تحریم، متّحد باشد مثلا مولا در یک لحظه می تواند بگوید: یجب اکرام زید یوم الجمعة و یحرم اکرام زید یوم السبت.- در دو مثال مذکور، متعلق ها متعدد و مختلف است اما زمان ایجاب و تحریم، متحد است.

و أمّا القول بکونه مأمورا به و منهیّا عنه، ففیه مضافا الی ما عرفت: من امتناع الاجتماع فیما اذا کان بعنوانین فضلا عمّا اذا کان بعنوان واحد کما فی المقام، حیث کان الخروج بعنوانه سببا للتّخلّص و کان بغیر اذن المالک، و لیس التّخلّص الا منتزعا عن ترک الحرام المسبّب(1) عن الخروج لا عنوانا له [1].

******

- شرح :

مشروط به دخول است امّا نهیش اطلاق دارد.

مصنّف رحمه اللّه: معنای اطلاق و اشتراط، این است که در موردی که شرط امر نیست، امر تحقّق ندارد، تا وقتی دخول، محقّق نشده خروج هم مأمور به نیست امّا سؤال ما این است که: آیا آن جائی که شرط امر تحقّق دارد نهی هم هست یا نه؟

آری! نهی اطلاق دارد و خروج مطلقا- حتّی بعد از دخول- منهی عنه است پس در موردی که دخول- شرط امر- تحقّق پیدا کند، اجتماع وجوب و حرمت، محقّق می شود یعنی: «شرط الامر محقق فالامر محقّق» نهی هم که در محلّ بحث تحقّق دارد زیرا مشروط نبود پس هنگامی که دخول تحقّق پیدا کرد یک شی ء هم مأمور به و هم منهی عنه است بنابراین، مسأله اطلاق و اشتراط هم نمی تواند مشکل را حل نماید.

[1]- قول(2) دیگر در مسئله، این بود که: حکم «خروج» از دار غصبی مانند حکم

ص: 133


1- قد عرفت- مما علقت علی الهامش- ان ترک الحرام غیر مسبب عن الخروج حقیقة، و انما المسبب عنه انما هو الملازم له و هو الکون فی خارج الدار، نعم یکون مسببا عنه مسامحة و عرضا، و قد انقدح بذلک انه لا دلیل فی البین الاعلی حرمة الغصب المقتضی لاستقلال العقل بلزوم الخروج، من باب انه اقل المحذورین و انه لا دلیل علی وجوبه بعنوان آخر، فحینئذ یجب اعماله ایضا، بناء علی القول بجواز الاجتماع کاحتمال[ کاعمال] النهی عن الغصب، لیکون الخروج مأمورا به و منهیا عنه، فافهم« منه قدس سره». ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مشکینی رحمه اللّه 1/ 270.
2- مصنف رحمه اللّه ابتدا، قول مذکور را با چند وجه رد نموده و سپس دلیل قائلین آن را بیان نموده اند.

صلات در خانه غصبی هست یعنی: «خروج» به لحاظ تصرّف در ملک غیر به نهی فعلی- نه نهی سابق- منهی عنه و حرام است امّا درعین حال، مأمور به هست زیرا تخلّص از حرام، یکی از واجبات مهم می باشد و خروج، نسبت به تخلّص، مقدّمیّت و سببیّت دارد پس: «لاجل السّببیّة یکون مأمورا به بالامر الفعلی».

نتیجه: مانعی ندارد که در محلّ بحث، هم امر و هم نهی تحقّق داشته باشد: «امر به اعتبار اینکه خروج، سبب تخلّص از حرام است و نهی هم به عنوان اینکه تصرّف در دار غصبی حرام و منهی عنه است و فرقی بین خروج از دار غصبی و اتیان صلات در ملک غیر، وجود ندارد.

مصنّف رحمه اللّه: اوّلا در بیان مختار خود، اثبات کردیم که اجتماع امر و نهی در شی ء واحد «ذی عنوانین» ممتنع است.

ثانیا در محلّ بحث، دو عنوان نداریم زیرا نفس خروج «بعنوانه(1)» هم سبب تخلّص از حرام و هم منهی عنه است، مانند صلات در دار غصبی نیست که وقتی بخواهید حرمت را بیان کنید از عنوان صلات صرف نظر نمائید و فرضا بگوئید «هذا تصرّف فی الدّار الغصبی» و هنگامی که بخواهید عنوان مأمور به را ترتیب دهید توجّهی به مسأله غصب ننمائید و بگوئید «هذه صلاة» یعنی نماز در دار غصبی، دارای دو چهره مستقلّ صلاتیّت و غصبیّت هست امّا خروج از دار مغصوب را نمی توان برایش دو عنوان تصوّر نمود بلکه نفس خروج- بعنوانه- هم مقدّمه تخلّص از حرام است و هم تصرّف در دار غصبی می باشد.

سؤال: آیا می توان برای نفس عنوان «تخلّص» عنوانی مانند «صلات» در

ص: 134


1- که عنوان واحد هست.

أنّ(1) الاجتماع هاهنا لو سلّم أنّه لا یکون بمحال، لتعدّد العنوان، و کونه مجدیا فی رفع غائلة التّضاد- کان محالا لاجل کونه طلب المحال حیث لا مندوحة هنا و ذلک(2) لضرورة عدم صحّة تعلّق الطّلب و البعث حقیقة بفعل واجب أو ممتنع أو ترک کذلک و لو کان الوجوب أو الامتناع بسوء الاختیار [1].

******

- شرح :

نظر بگیریم؟

جواب: عنوان تخلّص، واقعیّت ندارد، یک فعل وجودی مستقل و اصیل نیست بلکه امری هست که از «ترک الحرام» انتزاع می شود و ترک حرام هم مسبّب از خروج است پس خروج «بعینه» سبب ترک حرام و بعینه تصرّف در ملک غیر هست بدون اینکه دو عنوان مطرح باشد.

[1]- ثالثا: برفرض که با شما مماشات و قبول نمائیم در محلّ بحث، تعدّد عنوان وجود دارد و در رفع مشکله تضاد، مفید است، اشکال دیگری داریم که: بعضی در مسأله اجتماع امر و نهی، وجود مندوحه را معتبر دانسته و گفته اند: محلّ نزاع در موردی است که مکلّف هم بتواند نمازش را در دار غصبی بخواند و هم بتواند آن را در مکان مباح

ص: 135


1- ای: اما القول بکونه مأمورا به و منهیا عنه ففیه مضافا الی ما عرفت ...« ان الاجتماع هاهنا لو سلم ...».
2- تعلیل لمحالیة الاجتماع فی مورد عدم المندوحة و محصله: ان الغرض من التکلیف- و هو احداث الداعی الی الفعل او الترک- لا یترتب الا فی ممکن الوجود، فان وجب الفعل لوجود علة وجوده، او امتنع لعدم علة وجوده فلا یتعلق به البعث، لقصوره عن احداث الداعی و تحریک العبد نحو الفعل. و کذا الحال فی الترک اذا وجب او امتنع فان الوجوب او الامتناع العرضی و ان لم یکن منافیا للامکان الذاتی، لکنه مناف للامکان المنوط به التکلیف بعثا او زجرا، و فی المقام لما صار الخروج بسوء الاختیار مضطرا الیه، لانحصار التخلص عن الحرام به، فیصیر واجب الوجود بالعرض، فلا یتعلق به بعث و لا زجر، و علیه فلا یکون مأمورا به و لا منهیا عنه فعلا کما هو مختار المصنف رحمه اللّه علی ما تقدم. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 183.

و ما قیل: «انّ الامتناع أو الایجاب بالاختیار لا ینافی الاختیار» انّما هو فی قبال استدلال الاشاعرة للقول بأنّ الافعال غیر اختیاریّة بقضیّة أنّ الشی ء ما لم یجب لم یوجد [1].

******

- شرح :

اتیان نماید. ما به آن ها اعتراض نموده و گفتیم: قید مذکور، مدخلیّتی در ما نحن فیه ندارد زیرا در باب اجتماع امر و نهی، راجع به محالیّت نفس تکلیف و «تکلیف محال» بحث می کنیم نه درباره تکلیف به محال- که مکلّف به محال باشد- در موردی که مندوحه نباشد ما هم قبول داریم که عنوان تکلیف به محال تحقّق دارد امّا مسئله مذکور در بحث اجتماع امر و نهی مدخلیّت ندارد.

اکنون از آن مطلب استفاده نموده و می گوئیم: شما «خروج» را نسبت به کسی که وارد خانه غصبی شده هم می گوئید حرام است و هم واجب، چگونه درباره آن مکلّف که راه تخلّصش هم منحصر به خروج است و مندوحه ندارد، می توان گفت: «اخرج» و «لا تخرج»(1)؟ بدیهی است که مسأله تکلیف به محال از ممتنعات(2) است، گرچه او هم به سوء اختیار خود، وارد خانه غصبی شده امّا این مطلب، مجوّزی برای تکلیف به محال نیست.

[1]- اشکال: اگر کسی با اراده خود از خودش سلب اختیار نماید، این مسئله، منافات با مختار بودن ندارد در محلّ بحث هم مکلّف با اختیار خود، وارد خانه غصبی شده و «الامتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار»، اگر اساس و ریشه امتناع، اختیار خود انسان باشد، این امر با مختار بودن منافات ندارد(3) پس چرا می گوئید در محلّ بحث، مندوحه

ص: 136


1- وضع او مانند کسی نیست که هم می تواند نمازش را در دار غصبی بخواند و هم ممکن است در مکان مباح، اتیان صلات نماید.
2- گرچه مدخلیّتی در بحث اجتماع امر و نهی ندارد.
3- کما اینکه ایجاب و لزوم، بالاختیار هم منافاتی با مختار بودن ندارد.

تحقّق ندارد تکلیف به محال محقّق شده؟

جواب: مسأله «الامتناع او الایجاب بالاختیار لا ینافی الاختیار» اصلا ارتباطی به بحث فعلی ندارد بلکه در پاسخ به اشاعره به آن استدلال شده که:

اشاعره گفته اند انسان در اعمال خودش اختیار ندارد بلکه مضطر است و به قاعده «الشّی ء ما لم یجب لم یوجد و ما لم یمتنع لم ینعدم» استدلال کرده اند، هر شی ء تا ضرورت وجود پیدا نکند موجود نمی شود و هر شی ء معدومی تا امتناع وجود پیدا نکند معدوم نمی شود لذا تمام افعال وجودی، اضطراری هست و در کلّیّه افعال عدمی، اضطرار و امتناع تحقّق دارد.

برای ابطال استدلال اشاعره گفته اند باید ببینیم معنای «الشی ء ما لم یجب لم یوجد» چیست.

بدیهی است که «الوجوب بالاختیار لا ینافی الاختیار»، فرضا شما که اکنون اراده می نمائید و به دنبال آن، مراد شما ضرورت وجود پیدا می کند، اساس و ریشه آن ضرورت، اختیار و اراده شما هست، اختیار، اراده و انتخاب شما وجوب وجود را محقّق نمود و اگر اراده، باعث وجوب وجود شود منافاتی با ارادی بودن ندارد بلکه مقوّی و مؤکّد ارادی بودن هست. و همچنین در موردی که انسان اراده نمی کند و شی ء موجود نمی شود، در اثر عدم اراده شما، امتناع وجود محقّق شده، اگر اراده می نمودید، وجود پیدا می کرد و امتناعی که ناشی از عدم اراده باشد ارادی بودن عدم را ثابت می کند نه امتناع آن را.

خلاصه: قضیّه مذکور، مربوط به جواب استدلال اشاعره هست و ارتباطی به بحث خروج از دار غصبی ندارد.

نتیجه: این قول هم در مورد خروج از دار غصبی به نظر مصنّف، باطل بود و حق، همان قول خودشان است که بیان کردیم.

ص: 137

فانقدح بذلک فساد الاستدلال لهذا القول بأنّ الامر بالتّخلّص و النّهی عن الغصب دلیلان یجب اعمالهما، و لا موجب للتّقیید عقلا لعدم استحالة کون الخروج واجبا و حراما باعتبارین مختلفین، اذ منشأ الاستحالة اما لزوم اجتماع الضدّین، و هو غیر لازم مع تعدّد الجهة، و امّا لزوم التّکلیف بما لا یطاق، و هو لیس بمحال اذا کان مسبّبا عن سوء الاختیار، و ذلک لما عرفت من ثبوت الموجب للتّقیید عقلا و لو کانا بعنوانین، و أنّ اجتماع الضّدّین لازم و لو مع تعدّد الجهة مع عدم تعدّدها هاهنا. و التّکلیف بما لا یطاق محال علی کل حال، نعم لو کان بسوء الاختیار لا یسقط العقاب بسقوط التّکلیف بالتحریم أو الایجاب [1].

******

- شرح :

[1]- تذکّر: مصنّف رحمه اللّه جواب قول مذکور(1) را قبل از استدلالش بیان نموده و اینک به ذکر استدلال قائلین آن پرداخته اند که: «امر» به تخلّص از حرام و «نهی» از غصب، دو دلیلی هستند که باید به هر دو عمل نمود(2) و موجبی برای تقیید امر یا نهی نداریم زیرا عقلا محال نیست که «خروج» از دار غصبی به یک اعتبار، حرام و به عنوان دیگر واجب باشد.

اگر بگوئید اجتماع ضدّین در فعل واحد، موجب استحاله هست پاسخ ما این است که خروج از دار غصبی دارای دو عنوان هست نه یک عنوان.

چنانچه بگوئید جهت و موجب استحاله، تکلیف بما لا یطاق است و چگونه می شود «خروج» هم فعلش مطلوب و هم ترک آن مطلوب باشد- درحالی که مکلّف، قدرت بر امتثال آن دو خطاب ندارد- پاسخ ما این است که تکلیف بما لا یطاق اگر به سوء اختیار مکلّف باشد، مضرّ نیست زیرا «الامتناع بالاختیار لا ینافی الاختیار».

قوله: «و ذلک لما عرفت من ثبوت الموجب للتّقیید ...».

ص: 138


1- یعنی:« خروج» به عنوان تصرف در ملک غیر، منهی عنه و حرام و به عنوان مقدّمه منحصره تخلص از حرام، مأمور به و واجب است.
2- مانند:« صل» و« لا تغصب».

ثمّ لا یخفی أنّه لا اشکال فی صحّة الصّلاة مطلقا فی الدّار المغصوبة علی القول بالاجتماع. و أمّا علی القول بالامتناع، فکذلک مع الاضطرار الی الغصب لا بسوء الاختیار أو معه [الی الغصب مطلقا أو بسوء الاختیار] و لکنّها وقعت فی حال الخروج علی القول بکونه مأمورا به بدون اجراء حکم المعصیة علیه، أو مع غلبة ملاک الامر علی النّهی مع ضیق الوقت [1].

******

- شرح :

از بیانات گذشته مصنّف، پاسخ استدلال مذکور واضح شد که:

اوّلا: مقیّد عقلی برای امر یا نهی تحقّق دارد زیرا عقل، اجتماع ضدّین را- و لو با تعدّد عنوان- محال می داند پس لابد یا امر و یا نهی هرکدامش که اهم باشد به حکم عقل، مقیّد دیگری می شود پس خروج یا مأمور به هست و یا فقط منهی عنه و حرام می باشد بعلاوه، مشروحا بیان کردیم که در محلّ بحث، «خروج» تعدّد عنوان ندارد بلکه با عنوان واحد هم مأمور به شده و هم منهی عنه و ...

ثانیا تکلیف بما لا یطاق در تمام حالات، قبیح و محال است- گرچه به سوء اختیار مکلّف باشد- سوء اختیار مکلّف که عمل ممتنع را تجویز نمی کند

البتّه قبلا به نحو مشروح بیان کردیم که سوء اختیار مکلّف، استحقاق عقاب را رفع نمی کند.

ثمره مسأله خروج از دار غصبی

[1]- مصنّف رحمه اللّه ثمره ای برای مسأله اجتماع امر و نهی از نظر صحّت و عدم صحّت صلات در دار غصبی بیان کرده اند که هم با اصل بحث، متناسب و هم مربوط به مسأله خروج از دار غصبی هست.

ثمره مسئله، بنا بر قول به جواز: اگر کسی در مسأله اجتماع امر و نهی، قائل به

ص: 139

«جواز» شد و گفت نماز در دار غصبی هم مأمور به و مقرّب(1) و هم منهی عنه و مبغوض مولا هست در این صورت، صلات مذکور، صحیح است و نقصی در آن تصوّر نمی شود منتها جهت غصبیّت هم همراه آن هست که لطمه ای به صحّت نماز وارد نمی کند.

خلاصه: از نظر قائلین به جواز، نماز در دار غصبی مطلقا- چه در حال اضطرار و چه در حال اختیار- صحیح است.

ثمره مسئله بنا بر قول به امتناع: اگر کسی قائل به «امتناع» شد و گفت امکان ندارد صلات در دار غصبی هم مأمور به و هم منهی عنه باشد در این فرض، مسئله، دارای سه صورت است که در تمام آن صور، حکم به صحّت صلات شده.:

1- اگر فردی بدون سوء اختیار، اضطرار به غصب پیدا کرد فرضا بدون اختیارش او را در مکان غصبی محبوس نمودند در این صورت چنانچه در آنجا نماز بخواند، نمازش محکوم به صحّت است زیرا اضطرار به غصب، موجب رفع حرمت می شود و تصرّف در آنجا نسبت به آن محبوس، حرام نیست.

2- اگر کسی به سوء اختیار خود، اضطرار به غصب پیدا کرد، فرضا بدون الزام و اجبار- به اختیار خود- وارد خانه غصبی شد لکن نماز خود را به خاطر ضیق وقت در حال خروج از آنجا اتیان نمود، حکم به صحّت صلات او می شود(2).

تذکّر: حکم به صحّت، مشروط به این است که نظر ما درباره حکم خروج از دار غصبی این باشد که: «خروج» به خاطر اینکه طریق منحصر تخلّص از حرام است «مأمور به» می باشد و اصلا حکم معصیت و استحقاق عقاب در برابر آن جریان پیدا نمی کند.

3- همان طور که قبلا بیان کردیم به نظر قائلین به امتناع، امر و نهی نمی توانند اجتماع نمایند بلکه یا باید امر تحقّق داشته باشد یا نهی حال اگر «امتناعی» جانب امر را بر جانب

ص: 140


1- به عنوان صلاتیت، مقرب و به عنوان غصبیت مبغوض هست.
2- یا فرضا در حال خروج از دار غصبی، نماز مستحبی خواند- بدیهی است که نماز استحبابی را می توان در حال حرکت اتیان نمود.

اما الصّلاة فیها فی سعة الوقت فالصحة و عدمها مبنیان علی عدم اقتضاء الامر بالشی ء للنهی عن الضّدّ و اقتضائه، فانّ الصّلاة فی الدّار المغصوبة و ان کانت مصلحتها غالبة علی ما فیها من المفسدة، الا أنّه لا شبهة فی أن الصّلاة فی غیرها تضادّها بناء علی أنه لا یبقی مجال مع احداهما للاخری مع کونها أهمّ منها، لخلوّها من المنقصة النّاشئة من قبل اتّحادها مع الغصب [1].

******

- شرح :

نهی غلبه داد و گفت صلات در دار غصبی فقط مأمور به هست در این صورت هم حکم به صحّت صلات در دار غصبی می شود.

تذکّر: حکم به صحّت در صورتی است که مکلّف در ضیق وقت، نمازش را در آنجا اتیان نماید زیرا در توسعه وقت مجبور نیست در مکان غصبی نماز بخواند.

[1]- سؤال: بنا بر قول به امتناع و غلبه جانب امر بر نهی آیا اتیان صلات در دار غصبی در «توسعه وقت» صحیح است یا نه؟

جواب: پاسخ سؤال مبتنی بر این مسئله هست که «الامر بالشّی ء هل یقتضی النّهی عن ضدّه أو لا»؟

توضیح ذلک: اگر یک واجب اهم به نام ازاله نجاست از مسجد و یک واجب مهم به نام اتیان صلات ظهر داشته باشیم(1) در این صورت آیا امر به ازاله، مقتضی نهی از صلات هست یا نه؟

اگر کسی امر به ازاله را مقتضی نهی از ضد بداند، اتیان صلات در صورت عدم اشتغال به تطهیر مسجد، محکوم به بطلان است.

سؤال: بحث فعلی چه ارتباطی به ازاله و صلات- اهم و مهم- دارد؟

جواب: ارتباطشان به این نحو است که صلات در دار غصبی بنا بر امتناع و تغلیب

ص: 141


1- درباره فرض مذکور مفصلا در بحث« ضد» توضیح داده ایم که: فرضا فردی اول ظهر وارد مسجد و متوجه شد که آنجا آلوده به نجاست شده یعنی: هم امر به صلات، متوجه او هست و هم امر به ازاله منتها چون وقت نماز ظهر، موسع هست، واجب« مهم» محسوب می شود و ازاله نجاست از مسجد، واجب« اهم» به حساب می آید.

جانب امر گرچه مأمور به و من حیث هو صحیح است امّا بدون تردید در آن نماز، ملاک و مفسده نهی تحقّق دارد پس نماز در دار غصبی درعین حال که مأمور به هست مشتمل بر مفسده نهی می باشد، اکنون اگر شما آن نماز را با اتیان صلات در مکان مباح مقایسه نمائید، متوجّه می شوید که نماز در غیر دار غصبی مأمور به هست و اصلا مفسده و ملاک نهی در آن نیست پس یکی از آن دو صلات، مشتمل بر ملاک نهی و دیگری فاقد ملاک نهی است و نسبت بین آن دو مانند نسبت بین «ازاله و صلات» هست یعنی مکلّف نمی تواند دو مرتبه یک نماز را بخواند و تکرارش مفهومی ندارد یا باید یک نماز به عنوان «ظهر» در دار غصبی بخواند و تکرارش بی مورد است و یا یک نماز در غیر دار غصبی بخواند و تکرار آن مفهومی ندارد پس همان طور که ازاله و صلات با یکدیگر متضاد هستند، صلات در دار غصبی با صلات در غیر دار غصبی متضاد می باشد و جمع بین آن دو، معنا ندارد- حتما مکلّف باید یک نماز ظهر بخواند- وقتی آن دو، متضاد شدند، سؤال ما این است که:

کدام یک از آن ها «اهم» هست؟

بدیهی است صلات در غیر دار غصبی که فاقد مفسده هست «اهم» امّا نمازی که در خانه مغصوب اتیان می شود به لحاظ واجدیّت مفسده و ملاک نهی، غیر اهم می باشد پس ما با دو متضادّی مواجه هستیم که احدهما اهم و دیگری مهم است و عینا مانند مسأله ازاله و صلات می باشند.

نتیجه: اگر امر به شی ء، مقتضی نهی از ضد باشد و فساد نماز را اقتضا کند در محلّ بحث هم ممکن است کسی بگوید: امر به صلات در غیر دار غصبی- امر به اهم- مقتضی نهی از صلات در دار غصبی هست و چنانچه نهیی به یک عبادت متعلّق شود مقتضایش فساد است.

امّا اگر کسی امر به شی ء را مقتضی نهی از ضد نداند همان طور که در مسأله ازاله و صلات، حکم به صحّت نماز می نمود در محلّ بحث هم می گوید اتیان صلات در دار غصبی در وقت موسّع، صحیح است.

ص: 142

لکنّه عرفت عدم الاقتضاء بما لا مزید علیه، فالصّلاة فی الغصب اختیارا فی سعة الوقت صحیحة و ان لم تکن مأمورا بها(1) [1].

******

- شرح :

خلاصه: بنا بر قول به امتناع و ترجیح جانب امر، اتیان صلات در مکان غصبی در ضیق وقت، بدون اشکال، صحیح است امّا صحّت نماز در توسعه وقت، مبتنی بر مسأله «ضد» می باشد که شرح آن بیان شد.

[1]- در بحث «ضد» بیان کردیم که به نظر ما امر به شی ء، مقتضی نهی از ضد نیست بنابراین، صلات در دار مغصوبه در توسعه وقت، صحیح است گرچه مأمور به نمی باشد.

سؤال: در فرض مسئله، شما که ملاک امر را بر نهی ترجیح دادید پس چرا هم می گوئید نماز، صحیح است و هم مأمور به نیست؟

جواب: در بحث ضد هم بیان کردیم که: امر به ازاله، مقتضی نهی از صلات نیست امّا آیا نماز با وجود امر به ازاله، مأمور به هست؟ خیر! با وجود امر به اهم، امری برای

ص: 143


1- لکونها وافیة بالغرض الملزم، و کونها مشتملة علی فضیلة اول الوقت لا یجدی فی صیرورتها مأمورا بها فعلا لکونها مصلحة غیر ملزمة لا تقاوم المفسدة المحققة فی الغصب الملزمة للترک و ما ذکرنا من عدم الامر الفعلی فی هذا الفرد الغیر الاهم لا ینافی ما ذکرنا سابقا من انه اذا علمنا برجحان احد الملاکین من الامر و النهی یصیر الراجح فعلیا فان معنی الفعلیة هو انه اذا قیس ملاک طبیعة الصلاة الی ملاک طبیعة الغصب لا یکون مانع عن الصلاة من قبل طبیعة الغصب و ذلک لا ینافی عدم فعلیة احد افرادها و هو الفرد الغیر الاهم بالنسبة الی فرد آخر من تلک الطبیعة و هو الفرد الاهم و اما علی القول بکونه منهیا عنه بالنهی السابق الساقط بالعصیان کما هو الحق او بکونه مأمورا به مع جریان حکم المعصیة علیه فلا تکون صحیحة اصلا لا فی سعة الوقت و لا فی ضیقه. فان المبغوض لا یصح لان یتقرب به.« فان قلت» علی هذا القول ای القول بکونه مأمورا به مع جریان حکم المعصیة علیه یکون حالها حال نفسها علی القول بجواز الاجتماع و قد عرفت ان الحکم حینئذ الصحة فما وجه الفرق« قلت»: مبنی هذا القول لیس هو تعدد الجهة المجدی کما هو مبنی القول بالاجتماع حتی یحکم بالصحة من جهة ان ما یتقرب به غیر ما لا یصلح لان یتقرب به بل مبنی هذا القول توهم عدم المزاحمة بین النهی السابق الساقط و الامر اللاحق فیکون اجراء حکم المعصیة علیه بما هو علیه فی الواقع لا من جهة دون جهة فلا یکون فی البین ما یصلح لان یتقرب به فلو وجد فی بعض المقامات حکم من الشارع علی الصحة کما لو فرض الاجماع علی صحة الصلاة حال الخروج مع ضیق الوقت فلا بدّ من الالتزام بان الکون الخروجی عند وقوعه جزء من الصلاة یکون مطلوبا محضا من دون اجراء حکم المعصیة علیه لشدة الاهتمام بشأنها و غلبة مصلحتها علی مفسدة الغصب او الالتزام بان الکون من لوازم الجسم و ما هو جزء للصلاة لا ربط له بالغصب غایة الامر انه مقارن لما هو غصب. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 244.

الامر الثّانی: قد مرّ فی بعض المقدّمات أنّه لا تعارض بین مثل خطاب «صلّ» و خطاب «لا تغصب» علی الامتناع تعارض الدّلیلین بما هما دلیلان حاکیان کی یقدّم الاقوی منهما دلالة أو سندا، بل انّما هو من باب تزاحم المؤثّرین و المقتضیین، فیقدّم الغالب منهما و ان کان الدّلیل علی مقتضی الآخر أقوی من دلیل مقتضاه. هذا فیما اذا أحرز الغالب منهما، و الا کان بین الخطابین تعارض، فیقدّم الاقوی منها دلالة أو سندا، و بطریق الإنّ یحرز به أنّ مدلوله أقوی مقتضیا. هذا لو کان کلّ من الخطابین متکفّلا لحکم فعلیّ، و الا فلا بدّ من الاخذ بالمتکفّل لذلک منهما لو کان، و الا فلا محیص عن الانتهاء الی ما تقتضیه الاصول العملیّة [1].

******

- شرح :

مهم باقی نمی ماند(1) در محلّ بحث هم نماز در دار غصبی مأمور به نیست زیرا امر به اهم- نماز در غیر دار غصبی- وجود دارد و این امر اگر اقتضای نهی از صلات را ننماید لااقل امر را از نماز در دار غصبی برمی دارد زیرا در آن واحد نمی توان گفت هم مهم و هم اهم، دارای امر هستند.

تنبیه دوّم

اشاره

[1]- تذکّر: مصنّف رحمه اللّه قسمت زیادی از مطالب این امر را طیّ مباحث قبل بیان کرده اند.

ص: 144


1- مگر اینکه مسأله« ترتّب» را مطرح نمائید- برای توضیح بیشتر در این بار به ایضاح الکفایة، جلد دوّم، صفحه 450 مراجعه کنید.

قبلا فرق بین باب تعارض(1) و تزاحم(2) و حکم هریک از آن دو را بیان کرده و گفته ایم در متعارضین به مرجّحات دلالی و روائی و در متزاحمین به اقوی الملاکین رجوع می نمائیم- گرچه دلالتش نسبت به دیگری ضعیف باشد- بدیهی است که مسأله اجتماع امر و نهی از قبیل باب تزاحم می باشد و مقتضی در «متزاحمین»(3) تحقّق دارد پس واضح است که خطاب «صلّ» و «لا تغصب»- بنا بر قول به امتناع(4)- از باب متعارضین نیستند تا به مرجّحات مراجعه کنیم بلکه باب تزاحم، مطرح است و هریک از آن دو که در نظر شارع مقدّس «اهم» باشد، اخذ می شود گرچه دلالت «مهم» اقوی و اظهر باشد زیرا در «متزاحمین» ملاک و مقتضی هست لذا باید اقوی المقتضیین و اهم را اخذ نمود.

سؤال: اگر «اهم» را تشخیص ندادیم وظیفه چیست؟

جواب: باید به طریق «ان»(5) به مرجّحات دلالی و سندی رجوع نمود یعنی می گوئیم: دلیلی که سند یا دلالتش قوی تر باشد، مقتضی آن هم اقوی هست پس آن را

ص: 145


1- در متعارضین وجود دو ملاک احراز نشده بلکه یک ملاک تحقّق دارد و ما هم نمی دانیم ملاک امر، موجود است یا ملاک نهی- ضمنا در باب تعارض قواعد مربوط به خودش مانند ترجیح روایتین از نظر سند و دلالت اجرا می شود.
2- در باب تزاحم در هریک از متزاحمین، مقتضی و ملاک تحقّق دارد مثل اینکه دو مسلمان در حال غرق شدن هستند و ما نمی توانیم هر دو را انقاذ نمائیم، بدیهی است که نسبت به هریک از آن ها ملاک وجوب حفظ نفس تحقق دارد و باید اقوی الملاکین را اخذ نمود.
3- یعنی در ماده اجتماع، مانند صلات در دار غصبی هم ملاک امر هست و هم ملاک نهی.
4- زیرا بنا بر قول به اجتماع، بین آن دو خطاب اصلا بحث تعارض مطرح نمی شود زیرا در آنجا امر و نهی در شی ء واحد« ذی عنوانین» مجتمع شده است.
5- کشف علت از طریق معلول.

ثمّ لا یخفی أنّ ترجیح أحد الدّلیلین و تخصیص الآخر به فی المسألة لا یوجب خروج مورد الاجتماع عن تحت الآخر رأسا کما هو قضیّة التّقیید و التّخصیص فی غیرها مما لا یحرز فیه المقتضی لکلا الحکمین، بل قضیّته لیس الا خروجه فیما کان الحکم الذی هو مفاد الآخر فعلیّا، و ذلک لثبوت المقتضی فی کلّ واحد من الحکمین فیها، فاذا لم یکن المقتضی لحرمة الغصب مؤثّرا لها لاضطرار أو جهل أو نسیان کان المقتضی لصحة الصّلاة مؤثّرا لها فعلا، کما اذا لم یکن دلیل الحرمة أقوی(1)، أو لم یکن

******

- شرح :

مقدّم می کنیم.

تذکّر: رجوع به مرجّحات دلالی و سندی در متزاحمین و اعمال قواعد باب تعارض در صورتی است که هر دو خطاب، متکفّل حکم فعلی باشند امّا اگر احدهما اقتضائی و دیگری فعلی بود در این صورت، فعلی را بر اقتضائی مقدّم می داریم(2) و چنانچه هر دو اقتضائی باشند، تعارض و تساقط می نمایند و به اصول عملیّه رجوع می نمائیم:

جمع بندی: 1- اگر هر دو خطاب، متکفّل حکم فعلی باشند چنانچه «اهم» برای ما مشخص است همان را اخذ می کنیم.

2- چنانچه اهم معلوم نباشد برای تعیین آن به مرجّحات دلالی و سندی مراجعه می کنیم در غیر این صورت در فرض مسئله، حکم به تخییر می نمائیم.

3- اگر هر دو خطاب، متکفّل حکم اقتضائی هستند، تعارض و تساقط می نمایند و به اصول عملیّه تمسّک می کنیم.

4- در صورتی که احدهما اقتضائی و دیگری فعلی هست، حکم فعلی را بر اقتضائی

ص: 146


1- متساویین کانا او کان دلیل الوجوب اقوی، غایة الامر انه فی الاول یؤثر فی الوجوب فی موارد العذر عن المفسدة بخلاف الثانی فانه مؤثر فیه مطلقا.« مشکینی رحمه اللّه». ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 274.
2- و به این ترتیب، بین آن دو جمع می کنیم.

واحد من الدّلیلین دالا علی الفعلیّة أصلا [1].

******

- شرح :

مقدّم می داریم و بدیهی است دو خطاب که احدهما فعلی و دیگری اقتضائی باشد، با یکدیگر منافات ندارد.

[1]- سؤال: فرق بین تخصیص و ترجیح در محلّ بحث(1) با تخصیص و ترجیح در سائر موارد(2) چیست؟

جواب: در تعارض دو دلیل اگر یکی را مخصّص دیگری قرار دادیم، مثلا گفتیم «لا تکرم زیدا» مخصّص «اکرم العلماء» هست، معنایش این است که در آن فرد خارج شده- زید- اصلا ملاک و مقتضی وجوب اکرام تحقّق ندارد به خلاف تخصیص و تقدیم احد الدّلیلین در باب تزاحم که معنایش این نیست ملاک و مناط در دلیل دیگر وجود ندارد. مثلا در مورد خطاب صلّ و لا تغصب اگر لا تغصب را بر «صلّ» مقدّم داشتیم، نتیجه اش این است که اتیان صلات عمدا در خانه غصبی، حرام و باطل است امّا درعین حال مصلحت و مقتضی صلات در آن تحقّق دارد و ثمره اش این است که اگر احیانا حرمت غالبه- به خاطر مانعی مانند اضطرار(3) به غصب یا جهل و نسیان- نتوانست فعلیّت پیدا کند ملاک امر، مقتضی ثبوت امر و صحّت صلات در دار غصبی هست.

جمع بندی: خطاب «صلّ» و «لا تغصب» از باب اجتماع امر و نهی و متزاحمین است و تخصیص در باب تزاحم، ترجیح و تقدیم احد الدّلیلین بر دیگری هست درحالی که مقتضی حکم در هر دو وجود دارد و لازمه اش این است که: اگر «اهم» با مانعی، مواجه شود و فعلیّت پیدا نکند، مناط و مقتضی غیر اهم تأثیر می نماید و مثلا حکم به صحّت صلات می شود.

ص: 147


1- بحث اجتماع امر و نهی.
2- یعنی: متعارضین
3- بدون سوء اختیار.

فانقدح بذلک فساد الاشکال فی صحّة الصّلاة فی صورة الجهل أو النّسیان و نحوهما فیما اذا قدّم خطاب «لا تغصب» کما هو الحال فیما اذا کان الخطابان من أوّل الامر متعارضین، و لم یکونا من باب الاجتماع أصلا، و ذلک لثبوت المقتضی فی هذا الباب کما اذا لم یقع بینهما تعارض، و لم یکونا متکفّلین للحکم الفعلیّ فیکون وزان التّخصیص فی مورد الاجتماع وزان التّخصیص العقلیّ النّاشئ من جهة تقدیم أحد المقتضیین و تأثیره فعلا المختصّ بما اذا لم یمنع عن تأثیره مانع المقتضی لصحّة مورد الاجتماع مع الامر، أو بدونه فیما کان هناک مانع عن تأثیر المقتضی للنّهی له أو عن فعلیته کما مرّ تفصیله [1].

******

- شرح :

[1]- به عنوان مثال فرض کنید خطاب «صلّ و لا تغصب» از باب متعارضین هستند- نه متزاحمین- و شما قواعد باب تعارض را درباره آن ها اجرا کرده و در نتیجه، خطاب «لا تغصب» را بر «صلّ» مقدم داشته اید، در این صورت آیا می توان حکم به صحّت صلات در آن خانه غصبی نمود؟ خیر!

اشکال: با توجه به نکته مذکور- در مورد متعارضین- پس چرا در محلّ بحث، خطاب لا تغصب و نهی را بر امر غلبه می دهید و درعین حال می گوئید، اتیان صلات در دار غصبی در صورت جهل، نسیان و امثال آن دو(1)، صحیح است؟ چگونه می توان هم جانب نهی را بر امر غلبه داد و هم گفت آن صلات، صحیح است؟ به عبارت دیگر: بین تقدیم خطاب لا تغصب به عنوان احد المتعارضین و بین تغلیب آن در محلّ بحث، هیچ تفاوتی نیست.

جواب: مانعی ندارد که جانب نهی بر امر غلبه پیدا کند و مقتضی بطلان آن صلات باشد اما این مسئله، ابدی و همیشگی نمی باشد بلکه تا وقتی هست که حرمت به «فعلیّت»

ص: 148


1- مانند اضطرار.

خود باقی باشد. ولی چنانچه به علّت نسیان یا جهل، حرمت غصب، فعلیّت خود را از دست داد مانعی از صحّت صلات وجود ندارد.

به عبارت دیگر، محلّ بحث با باب تعارض فرق دارد زیرا: در متعارضین فقط یک ملاک موجود است و ما ملاکین را احراز نکرده ایم به خلاف محلّ بحث که وجود دو ملاک برای ما محرز است و مانند آن موردی است که اصلا تعارض مطرح نباشد. آیا اگر از ابتدا دو دلیل، بیانگر دو حکم اقتضائی بود، کسی می توانست بین آن ها معارضه القا کند؟ خیر! زیرا حکم اقتضائی به منزله بیان ملاک و مناط است پس همان طور که اگر دو دلیل فقط بیانگر ملاک بودند، تعارضی بین آن ها محقّق نمی شد در محلّ بحث هم چنین است که: دو ملاک وجود دارد، ملاک غالب تا زمانی که شرائط تأثیرش باشد، مؤثّر است امّا هنگامی که شرائط تأثیر آن- به خاطر نسیان و امثال آن- منتفی شد، ملاک مغلوب، مؤثّر واقع می شود و در نتیجه می گوئیم آن صلات، محکوم به صحّت است.

تذکّر: نحوه تخصیص در محلّ بحث- صلات در دار غصبی- مانند تخصیصات عقلیّه است- «النّاشئ من جهة تقدیم احد المقتضیین و تأثیره فعلا المختصّ بما اذا لم یمنع عن تأثیره مانع ...».

به ذکر مثالی در سائر موارد در باب متزاحمین می پردازیم: اگر دو مسلمان، در حال غرق شدن باشند امّا یکی از آن دو غریق از دیگری اهم باشد در این صورت، عقل حکم می کند در حدّ امکان باید به انقاذ غریق اهم پرداخت. امّا آیا اگر انقاذ اهم برای شما ممکن نبود باید از حفظ نفس غریق غیر اهم، رفع ید نمود؟ اصلا کسی چنان توهّمی نمی کند بلکه عقل حکم می کند در باب متزاحمین، رعایت «اهم» دارای ترجیح است و اگر امکان رعایت و انقاذ اهم منتفی شد ملاک مهم، تأثیر و برای انسان اثبات تکلیف می نماید.

در محلّ بحث هم اگر «اهم» و فرضا «لا تغصب» را مقدّم داشتیم، تقدیم مذکور، تا

ص: 149

زمانی است که مانعی برای فعلیّت آن نباشد امّا چنانچه نسیان یا امثال آن، مانع فعلیّت و تأثیر مقتضی اقوا شد، مقتضی غیر اقوا اقتضا می کند که صلات در دار غصبی صحیح باشد.

قوله: «... مع الامر او بدونه(1) فیما کان هناک مانع عن تأثیر المقتضی للنّهی له(2) او عن فعلیّته(3) کما مرّ تفصیله».

سوال: در فرض مسئله که حکم به صحّت صلات در دار غصبی می شود آیا آن صلات، دارای «امر» هم هست یا فقط صحیح می باشد؟

جواب: قبلا هم بیان کردیم که ما مقیّد به وجود «امر» نیستیم زیرا اگر عبادتی واجد ملاک شد گرچه امر فعلی هم به آن تعلّق نگیرد، صحیح است.

ص: 150


1- الف: فالاول کما فی الاضطرار الرافع لاصل النهی فیثبت الامر و الثانی کما فی الجهل و النسیان الرافعین لفعلیة النهی لا غیر فلا یثبت الامر لئلا یلزم اجتماع الحکمین. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 411. ب:« بقی شی ء» و هو التردید بین کون المانع مانعا عن تأثیر المقتضی للنهی له او عن فعلیته و هو علی الظاهر مما لا وجه له فان المانع عن تأثیر المقتضی للنهی له لیس الا النسیان او الجهل قصورا او الاضطرار و هو مما لا یرفع النهی من اصله الا فعلیته و الا فبایّ وسیلة قد احرزنا المناط فی المجمع و کان من باب التزاحم و حکمنا بصحة الصلاة فی الغصب مع النسیان او الجهل القصوری او مع الاضطرار« مضافا» الی ان نسیان الحکم او الجهل به لو کان رافعا للحکم من اصله و کان النهی منوطا بالذکر و العلم لزم الدور کما لا یخفی و ان لم یجر ذلک فی نسیان الموضوع او الجهل به فتفطن. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 115.
2- ای: للنهی کالاضطرار، فانه مانع عن تأثیر المفسدة المقتضیة للنهی فی اصل النهی، و بعد ارتفاع النهی یؤثر المصلحة المقتضیة للامر فی الامر، فالمجمع مورد للامر الفعلی، اذ لا نهی اصلا. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 202.
3- معطوف علی« عن تأثیر» یعنی: فیما کان هناک مانع عن فعلیة النهی کالجهل و النسیان المانعین عن فعلیة النهی، لا عن مجرد انشائه. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 202.

و کیف کان(1)، فلا بدّ فی ترجیح أحد الحکمین من مرجح، و قد ذکروا لترجیح النّهی وجوها:

منها: أنه أقوی دلالة، لاستلزامه انتفاء جمیع الافراد، بخلاف الامر. و قد أورد علیه بأنّ ذلک فیه من جهة اطلاق متعلّقه بقرینة الحکمة، کدلالة الامر علی الاجتزاء بأیّ فرد کان. و قد أورد علیه بأنّه لو کان العموم المستفاد من النهی بالاطلاق بمقدّمات الحکمة و غیر مستند إلی دلالته علیه بالالتزام لکان استعمال مثل «لا تغصب» فی بعض أفراد الغصب حقیقة، و هذا واضح الفساد، فتکون دلالته علی العموم من جهة أن وقوع الطّبیعة فی حیز النّفی أو النّهی یقتضی عقلا سریان الحکم الی جمیع الافراد، ضرورة عدم الانتهاء عنها أو انتفائها الا بالانتهاء عن الجمیع أو انتفائه [1].

******

- شرح :

وجوه ترجیح نهی بر امر
اشاره

[1]- کسی که در بحث اجتماع امر و نهی، قائل به «امتناع» هست، می گوید: باید یکی از دو حکم، ثابت باشد.

سؤال: در فرض مذکور آیا باید جانب نهی را بر امر ترجیح داد یا بالعکس؟

جواب: قائلین به امتناع، وجوهی اقامه نموده اند مبنی بر اینکه دائما جانب نهی بر امر، مقدّم است که اینک به بیان آن وجوه می پردازیم.

1- اقوائیّت دلالت نهی، نسبت به امر

فرق واضحی بین امر و نهی هست که: دلالت نهی از جهت شمول بر افراد، قوی تر از امر است مثلا وقتی می گوئیم «لا تغصب» دلالت آن، نسبت به تمام موارد غصب، بسیار قوی است یعنی: نباید ماهیّت غصب در هیچ زمانی تحقّق پیدا کند امّا خطاب «صلّ» چنین نیست و دلالت ندارد که باید تمام افراد ماهیّت صلات را در خارج اتیان نمود بلکه

ص: 151


1- یعنی: سواء کان الخطابان فی مسألة الاجتماع من باب التزاحم ام التعارض لا بد فی ترجیح الامر او النهی من مرجح یختلف فی التزاحم و التعارض. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 203.

اگر یک وجود و یک فرد از آن صلات را اتیان نمائید کفایت می کند پس دلالت نهی، اقوا از دلالت امر است لذا در دوران امر، بین اقوا و غیر اقوا، باید اقوا را مقدّم داشت.

قوله: «و قد اورد علیه بانّ ذلک فیه من جهة اطلاق متعلّقه ... کدلالة الامر ...».

تذکّر: بر دلیل مذکور، ایرادی شده که: هم در خطاب «لا تغصب» و هم در «صلّ» تا اطلاق و مقدّمات حکمت جریان پیدا نکند، نمی توان چنان استفاده ای کرد. آیا در مورد خطاب لا تغصب اگر مقدّمات حکمت در متعلّق- ماهیّت غصب- جریان پیدا نکند شما از چه طریقی متوجّه می شوید که نباید در هیچ زمان و در هیچ خصوصیّتی غصب تحقّق پیدا کند؟

بدیهی است که به وسیله جریان مقدّمات حکمت، چنان حکمی می کنید. در مورد خطاب «صلّ» هم مسئله به همان کیفیّت است یعنی: شما از طریق اطلاق و مقدّمات حکمت می گوئید خطاب مذکور، شامل صلات در خانه غصبی، مسجد و امثال آن می شود و قیدی همراه آن نیست و مولا نفرموده: «اقم الصّلاة فی غیر الدّار المغصوبة».

پس همان طور که مقدّمات حکمت در خطاب «لا تغصب» جاری می شود در «صلّ» هم جریان دارد منتها گاهی نتیجه مقدّمات حکمت، اطلاق شمولی و گاهی اطلاق بدلی هست.

مثلا وقتی مولا می گوید: «اعتق رقبة» معنای اطلاقش این نیست که جمیع افراد رقبه را باید آزاد کنید بلکه منظور، این است که شما هر فردی از افراد رقبه، اعمّ از مؤمن، کافر، رومی و هندی را آزاد کنید کفایت می کند و بدیهی است که اطلاقش بدلی می باشد امّا اطلاق «لا تغصب» شمولی هست و اطلاق شمولی نسبت به اطلاق بدلی ترجیحی ندارد زیرا هر دو از طریق مقدّمات حکمت، ثابت می شود.

ص: 152

نتیجه: نباید گفت دلالت نهی از امر، اقوا هست.

قوله: «و قد اورد علیه بانّه لو کان العموم المستفاد من النّهی ...»

بر ایراد اخیر، اشکال شده یعنی از مستدل دفاع نموده اند که: در باب نفی و نهی، مانند خطاب «لا رجل فی الدّار» و «لا تغصب» نیازی به اطلاق و اجرای مقدّمات حکمت نیست، اگر مولا گفت نباید طبیعت غصب تحقّق پیدا کند «عقل» حکم می کند که عدم و انتفاء طبیعت به این محقّق می شود که هیچ یک از افراد غصب نباید موجود شود و این یک مسأله عقلی هست و ارتباطی به اطلاق و مقدّمات حکمت ندارد پس دلالت خطاب «لا تغصب» بر شمول و جریان آن نسبت به تمام افراد، یک دلالت التزامی عقلی هست.

شاهد: اگر بگوئیم در خطاب «لا تغصب» هم مقدّمات حکمت جاری می شود، لازمه اش این است که چنانچه مولا همراه خطاب مذکور، قیدی بیاورد و عنایت به بعضی از مصادیق غصب داشته باشد، فرضا بگوید در ماه رمضان غصب ننمائید(1)، نباید استعمال مذکور مجازی باشد- مثل اینکه کسی بگوید «اعتق رقبة» و مرادش رقبه مؤمنه باشد(2) زیرا تقیید، مستلزم مجازیّت نیست بلکه معنای تقیید از بین بردن مقدّمات حکمت است- بلکه باید آن استعمال به صورت حقیقت باشد درحالی که مسلّما چنین نیست لذا از این مطلب کشف می کنیم که دلالت «لا تغصب» متکی به مقدّمات حکمت و اطلاق نیست و نمی توان آن را با «صلّ» و امر مقایسه نمود.

ص: 153


1- یا اینکه مقصودش از« لا تغصب» غصب در غیر از حال صلات باشد.
2- و شاهدش« لا تعتق الرقبة الکافرة» باشد.

قلت: دلالتهما(1) علی العموم و الاستیعاب ظاهرا مما لا ینکر، لکنّه من الواضح أنّ العموم المستفاد منهما کذلک انّما هو بحسب ما یراد من متعلّقهما، فیختلف سعة و ضیقا، فلا یکاد یدلّ علی استیعاب جمیع الافراد الا اذا أرید منه الطّبیعة مطلقة و بلا قید، و لا یکاد یستظهر ذلک مع عدم دلالته علیه بالخصوص الا بالاطلاق و قرینة الحکمة بحیث لو لم یکن هناک قرینتها بأن یکون الاطلاق فی غیر مقام البیان لم یکد یستفاد استیعاب أفراد الطّبیعة، و ذلک لا ینافی دلالتهما علی استیعاب أفراد ما یراد من المتعلّق، اذ الفرض عدم الدلالة علی أنّه المقید أو المطلق [1]

******

- شرح :

[1]- مصنّف رحمه اللّه: تردیدی نیست که اگر نهیی به ماهیّتی متعلّق شد، طبق همان حکم عقل نباید هیچ یک از مصادیق آن موجود شود لکن سؤال ما این است که متعلّق نهی کدام است و نهی به چه متعلّق شده، قاعده عقلیّه برای ما متعلّق نهی، ترتیب نمی دهد پس ابتدا باید متعلّق نهی مشخّص شود سپس قاعده مذکور را اجرا نمود و گفت: «الطّبیعة تنعدم بانعدام جمیع الافراد».

اشکال: متعلّق نهی را از چه طریقی می توان ثابت نمود؟ وقتی مولا می گوید «لا تغصب» شما از چه راهی متوجّه می شوید که متعلّق نهی، نفس ماهیّت غصب، بدون هیچ قید و شرط است(2) و آیا برای استکشاف اطلاق متعلّق نهی، راهی غیر از استفاده از مقدّمات حکمت دارید؟ به عبارت دیگر: در غیر این صورت از چه طریقی می توان کشف نمود که از یک ماهیّت مهمله و غیر مطلقه، تمام افرادش اراده شده و نباید هیچ یک از مصادیق آن خارجا تحقّق پیدا کند پس کأنّ این دو مطلب با یکدیگر خلط شده

ص: 154


1- ای: النفی و النهی، و غرضه تأیید الایراد الاول، و هو: کون النهی کالامر فی کون العموم فیهما مستندا الی مقدمات الحکمة .... ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 206.
2- ممکن است متعلق نهی، آن غصبی باشد که در ضمن صلات نباشد اما اگر غصب با صلات، مقارن شد آن غصب از ابتدا، متعلق نهی نبوده لذا برای استکشاف اطلاق متعلق نهی باید به مقدمات حکمت تمسک نمود و ....

اللهم(1) الا أن یقال(2): انّ فی دلالتهما علی الاستیعاب کفایة و دلالة علی انّ المراد من المتعلّق هو المطلق، کما ربما یدّعی ذلک فی مثل «کلّ رجل»، و أنّ مثل لفظة «کلّ» تدل علی استیعاب جمیع أفراد الرّجل من غیر حاجة الی ملاحظة اطلاق مدخوله و قرینة الحکمة، بل یکفی ارادة ما هو معناه من الطّبیعة المهملة و لا بشرط فی دلالته علی الاستیعاب، و ان کان لا یلزم مجاز أصلا لو أرید منه خاصّ بالقرینة، لا فیه، لدلالته علی استیعاب أفراد ما یراد من المدخول، و لا فیه اذا کان بنحو تعدّد الدّال و المدلول، لعدم استعماله الا فیما وضع له، و الخصوصیّة مستفادة من دالّ آخر، فتدبّر [1].

******

- شرح :

زیرا ما به قاعده عقلیّه نیاز داریم امّا در درجه اوّل باید متعلّق نهی برای ما مشخّص شود و برای استکشاف آن، طریقی غیر از اطلاق و مقدّمات حکمت وجود ندارد، اوّل باید گفت: مولا در مقام بیان بوده فرضا کلمه غصب را استعمال نموده و آن را مقیّد به اتّحاد با صلات و عدم اتّحاد با صلات نکرده پس نفس ماهیّت مطلقه، متعلّق نهی است آن وقت، قاعده عقلی، جاری می شود که: اگر ماهیّت مطلق، متعلّق نهی واقع شد تمام افراد و مصادیقش باید در خارج، منعدم شود.

[1]- مگر اینکه گفته شود نفس نهی و نفی و وقوع طبیعت غصب در حیّز آن ها در دلالت بر عموم و استیعاب کفایت می کند و نیازی به مقدّمات حکمت نیست زیرا

ص: 155


1- توضیحات راجع به عبارت مذکور-« اللهم ... فتدبر»- مربوط به افاضات استاد معظم نیست بلکه نگارنده با استفاده از درس سایر اساتید تنظیم نموده است.
2- غرضه« قده» ابداء احتمال عدم الحاجة الی مقدمات الحکمة فی اثبات اطلاق المتعلق و کفایة نفس النفی و النهی فی ذلک بان یقال: انهما یدلان علی کلا الامرین و هما: الاستیعاب، و اطلاق المتعلق. اما« الاول» فلکون النفی و النهی موضوعین له. و اما« الثانی» فلان اسماء الاجناس موضوعة للطبائع المهملة و بلاشرط فاذا ورد علیها ما یدل علی العموم فلا محالة یراد بسببه جمیع افرادها. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 208.

مقدّمات حکمت هم یکی از قرائن اراده اطلاق است و نفس وقوع طبیعت در حیّز نفی و نهی در قرینیّت بر اطلاق کفایت می کند پس دلالت نهی و نفی، نیاز به مقدّمات حکمت ندارد.

تنظیر: در دلالت لفظ کل و امثال(1) آن بر عموم- مانند کلّ رجل- نیازی به جریان مقدّمات حکمت در متعلّق آن ها نیست و نفس آن الفاظ دلالت دارند که از متعلّق، عموم و اطلاق اراده شده(2).

سؤال: اگر به کمک قرینه ای معلوم شد که مقصود از «کلّ رجل»، «کلّ رجل عالم» هست، در این صورت «مجاز» تحقّق پیدا کرده یا نه؟

جواب: استعمال مذکور، مستلزم تحقّق مجاز در لفظ «کل» یا «رجل» نمی باشد زیرا: «کل» برای «عموم ما یراد من المتعلّق» وضع شده و در ما نحن فیه کلمه «کل» استعمال شده و از آن، عموم ما یراد من المتعلّق، اراده شده زیرا لفظ مذکور، دلالت بر استیعاب افراد رجل عالم دارد.

امّا در لفظ «رجل»: اگر خصوصیّت عالمیّت از لفظ مذکور اراده شود، استعمال مطلق در مقیّد- به قید خصوصیّت- مجاز است امّا در محلّ بحث از «رجل» نفس طبیعت رجل اراده شده و برای خصوصیّت عالمیّت، دال و قرینه دیگری اقامه شده.

قوله: «فتدبر(3)».

ص: 156


1- مانند الف و لام استغراق.
2- یعنی: نیازی نیست که ابتدا مقدمات حکمت را در مضاف الیه و مدخول کلمه« کل» جاری نمود و اطلاق متعلّق را ثابت کرد تا اینکه کلمه کل دلالت بر استیعاب افراد داشته باشد.
3- لعله اشارة الی عدم تسلیم ما ذکره بقوله:« اللهم الا ان یقال ... الخ» او الی الاشکال فی الحاق النفی و النهی بلفظ« کل». ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 211.

و منها: أنّ دفع المفسدة أولی من جلب المنفعة. و قد أورد علیه فی القوانین بأنّه مطلقا ممنوع، لانّ فی ترک الواجب أیضا مفسدة اذا تعیّن. و لا یخفی ما فیه، فانّ الواجب و لو کان معیّنا لیس الا لاجل أنّ فی فعله مصلحة یلزم استیفاؤها من دون أن یکون فی ترکه مفسدة، کما أنّ الحرام لیس الا لاجل المفسدة فی فعله بلا مصلحة فی ترکه [1].

******

- شرح :

2- اولویّت دفع مفسده از جلب منفعت

[1]- دوّمین وجه ترجیح جانب نهی بر امر- در بحث اجتماع امر و نهی- بنا بر قول به امتناع، این است که: دائما دفع مفسده از جلب منفعت اولی می باشد یعنی: همیشه در «واجب» منفعت و در «محرّم» مفسده تحقّق دارد و در مورد «اجتماع» که امر، دائر بین این است که انسان، منفعت واجب را کسب کند یا مفسده محرّم را از خود دفع نماید، گفته اند دفع مفسده، نسبت به جلب منفعت اولویّت دارد و عقلا هم می گویند اگر انسان، کاری انجام دهد که گرفتار مفسده نشود، بهتر از این است که مرتکب عملی شود تا منفعتی را جلب کند.

محقّق قمی رحمه اللّه به استدلال مذکور اعتراض نموده اند که: قبول نداریم همیشه و دائما دفع مفسده از جلب منفعت اولی باشد به عبارت دیگر، استدلال مزبور در صورتی صحیح است که در فعل و انجام «واجب» منفعت باشد و در ترک آن، مفسده نباشد امّا بعضی از واجبات، چنین نیستند مثلا اگر واجبی، تعیینی شد(1)- مانند نماز ظهر که ما موظّف به اتیان آن هستیم- نه تنها در فعل آن مصلحت هست بلکه در ترکش هم مفسده تحقّق دارد و این طور نیست که فقط در فعل واجب، منفعت باشد.

اکنون شما نماز را با غصب ملاحظه کنید، در «فعل» غصب، مفسده هست، در «فعل» صلات منفعت و در «ترک» آن هم مفسده تحقّق دارد لذا می گوئیم حرمت ترک، چه

ص: 157


1- نه تخییری.

ترجیحی بر وجوب صلات دارد، در صلات، تنها جلب منفعت نیست بلکه در اتیان واجب هم جلب منفعت هست و هم ترک مفسده ای که بر ترک واجب، مترتّب است.

مصنّف رحمه اللّه: اشکال محقّق قمی رحمه اللّه وارد نیست زیرا: واجب- اعمّ از تعیینی و تخییری- در فعلش مصلحت لازم الاستیفاء هست امّا در ترک آن مفسده ای وجود ندارد فرضا کسی که نماز نخوانده، صددرجه مصلحت لازم الاستیفاء از او فوت شده نه اینکه در ترک آن هم مفسده باشد، مانند همان مفسده ای که در شرب خمر هست و شاهدش هم این است که: اگر ترک صلات- مانند شرب خمر- مفسده داشته باشد، لازمه اش این است که همیشه در «واجب» دو حکم، ثابت باشد، فعل آن دارای وجوب و ترکش هم حرام باشد و چنانچه کسی یک واجب را ترک کرد با دو تکلیف مخالفت نموده هم واجب را رعایت نکرده و هم مرتکب حرام شده درحالی که چنین نیست زیرا واجب، یعنی عملی که مشتمل بر مصلحت لازم الاستیفاء هست و اصلا مفسده در آن، مطرح نیست.

در باب محرّمات هم مسئله به نحو مذکور است یعنی: «حرام» آن است که مشتمل بر مفسده لازم الترک است امّا در ترک حرام، مصلحت لازم الاستیفاء وجود ندارد.

شرب خمر، دارای صددرجه مفسده هست و مکلّف باید از آن اجتناب کند امّا در ترک شرب خمر، صددرجه مصلحت لازم الاستیفاء نیست و اگر چنان باشد باید گفت در شرب خمر، دو حکم موجود است، فعل آن حرام و ترکش واجب است و چنانچه کسی شرب خمر نماید با دو حکم الهی مخالفت نموده درحالی که چنین نیست یعنی: اگر کسی مرتکب شرب خمر شود فقط با یک حکم الهی مخالفت نموده.

معنا ندارد کسی بگوید: واجب، آن است که فعلش دارای وجوب و ترکش حرام است کأنّ این مطلب، تشریع و اسناد غیر حکم الهی به خداوند متعال است.

خلاصه: در باب محرّمات، مسأله وجوب و در باب واجبات، حرمت، مطرح نیست و گویا محقّق قمی رحمه اللّه توهّم نموده اند که در ترک واجبات تعیینیّه، مفسده هست لذا توضیح دادیم

ص: 158

و لکن یرد علیه: أنّ الاولویّة مطلقا ممنوعة، بل ربما یکون العکس أولی، کما یشهد به مقایسة فعل بعض المحرّمات مع ترک بعض الواجبات خصوصا مثل الصّلاة و ما یتلو تلوها. و لو سلّم، فهو أجنبیّ(1) عن المقام، فانّه فیما اذا دار الامر بین الواجب و الحرام [1].

******

- شرح :

که در واجبات اصلا «مفسده» و در باب محرّمات هم «مصلحت» مطرح نیست.

[1]- اینکه گفته اند جانب نهی بر امر تقدّم دارد به خاطر اینکه دفع مفسده از جلب منفعت اولی هست از وجوه متعدّدی، مردود است.

الف: مستدل می گوید همیشه محرّمات بر واجبات تقدّم دارد، سؤال ما این است که:

اگر امر، دائر شد که انسان مهم ترین واجبات را انجام دهد یا مرتکب کوچک ترین محرّمات شود در این فرض هم می گوئید مهم ترین واجب را باید ترک کرد(2)؟ مثلا اگر امر، دائر شد که مکلّفی نماز- که از نظر شارع، اهمّیّت فوق العاده ای دارد- را ترک کند یا اینکه مرتکب یک گناه صغیره شود، شما می گوئید دفع مفسده، نسبت به جلب منفعت، اولی هست و باید آن گناه صغیره را رعایت و ترک کرد؟

آیا در مقایسه محرّمات با واجبات به استناد قاعده مذکور، کوچک ترین محرّمات را بر مهم ترین واجبات باید ترجیح داد؟ بدیهی است که هیچ مسلمان و متشرّعی راضی نمی شود نماز را بر یک معصیت صغیره ترجیح دهد.

ب: بعد از تسلیم، نسبت به کبرویّت قاعده مذکور، صغرویّت آن را در محلّ بحث

ص: 159


1- فان الترجیح به انما یناسب ترجیح المکلف و اختیاره للفعل او الترک بما هو اوفق بغرضه لا المقام و هو جعل الاحکام فان المرجح هناک لیس الا حسنها و قبحها العقلیان لا موافقة الاغراض و مخالفتها کما لا یخفی تأمل تعرف.« منه قدس سره» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 414.
2- مثال عرفی: آیا اگر امر، دائر شد که فرضا یک کاسب صد تومان ضرر کند یا اینکه صد هزار تومان سود ببرد، او همیشه جانب صد تومان را در نظر می گیرد؟ چه بسا یک کاسب، ضررهائی را متحمل می شود که بتواند به سود بیشتری برسد.

و لو سلّم، فانّما یجدی فیما لو حصل القطع. و لو سلّم أنّه یجدی و لو لم یحصل، فانّما یجری فیما لا یکون هناک مجال لاصالة البراءة أو الاشتغال، کما فی دوران الامر بین الوجوب و الحرمة التّعیینیین، لا فیما یجری، کما فی محلّ الاجتماع، لاصالة البراءة عن حرمته، فیحکم بصحّته و لو قیل بقاعدة الاشتغال فی الشّک فی الاجزاء و الشّرائط، فانّه لا مانع عقلا الا فعلیّة الحرمة المرفوعة بأصالة البراءة عنها عقلا و نقلا [1].

******

- شرح :

نمی پذیریم یعنی: قاعده مزبور در موردی اجرا می شود که: با یک واجب مسلّم و یک حرام قطعی مواجه باشیم امّا خارجا نتوانیم هر دو را رعایت کنیم، یا باید واجب را رعایت نمود و مرتکب حرام شد یا اینکه حرام را ترک و در نتیجه، واجب را رعایت و اتیان نمود. در فرض مذکور، شما می توانید، بگوئید: دفع مفسده از جلب منفعت، اولی هست امّا در محلّ بحث، چنین مسأله ای مطرح نیست و نمی توان قاعده مزبور را اجرا نمود زیرا: ما از ابتدا متحیّر هستیم که حکم، الهی صلات در دار غصبی آیا حرمت است یا وجوب، «امتناعی» می گوید: از نظر عقل نباید دو حکم، مطرح باشد و نمی دانیم آن حکم الهی در مورد صلات در دار غصبی آیا وجوب است یا حرمت لذا می گوئیم این مسئله، به من و شما- مکلّفین- ارتباط ندارد بلکه مربوط به شارع مقدّس می باشد.

[1]- ج: اگر قبول کنیم که قاعده مذکور، مربوط به محلّ بحث هست، اشکال ما این است که: آن قاعده، در صورتی مفید و کارساز است که برای انسان، قطع حاصل شود. و ظاهرا مقصود ایشان این است که آیا اولویّت دفع مفسده نسبت به جلب منفعت، قطعیّه هست و شما نسبت به آن، قاطع هستید یا اینکه غیر قطعیّه هست؟

اگر اولویّت مذکور، قطعیّه باشد، کارساز است امّا اگر غیر قطعیّه شد فائده ای ندارد بلکه ابتدا باید دلیلی بر حجّیّت و اعتبار آن اقامه نمود.

د: اگر باز هم مماشات کنیم و بگوئیم حق با شماست لکن باید بدانید قاعده مذکور در

ص: 160

مواردی کارساز است که: امر، دائر بین وجوب و حرمت باشد و هیچ مجالی برای اصل برائت یا اشتغال نباشد امّا اگر در موردی اصل برائت یا اشتغال توانست جریان پیدا کند نمی توان به قاعده مذکور تمسّک نمود.

سؤال: در چه موردی اصل برائت یا اشتغال می تواند جاری شود و در چه موردی نمی تواند جریان پیدا کند؟

جواب: اگر امر، دائر بین وجوب تعیینی و حرام تعیینی باشد نمی توان به «اصل» تمسّک نمود مثلا شما نمی دانید اکرام زید در روز جمعه، واجب است یا حرام در این صورت می توان قاعده مذکور را اجرا نمود امّا مجالی برای تمسّک به «اصل» وجود ندارد.

امّا در محلّ بحث: «حرام» تعیینی هست یعنی جمیع افراد غصب، محکوم به حرمت است امّا «وجوب» آنکه تعیینی نیست و مکلّف، ملزم نیست در خانه غصبی نماز بخواند بلکه می تواند در مکان مباح، اتیان صلات نماید پس «واجب» از نظر عدم تعیّن، دارای بدل هست امّا وجوب از اصل واجب برطرف نمی شود(1) و نهایتا می توانید بگوئید: نماز در دار غصبی، فاقد امر است امّا امر مربوط به اصل نماز- اقیموا الصّلاة- به قوّت خود باقی و گریبان گیر مکلّف است منتها شما شک دارید که اگر صلات را در خانه غصبی اتیان نمائید، باطل است یا نه و علّت تردید در بطلان نماز، این است که: احتمال می دهید نماز در خانه مغصوب، حرام باشد و حرمت بر امر تقدّم داشته باشد، در این صورت، پاسخ ما این است که: شما یقین ندارید که «نهی» مقدّم باشد و صرف یک احتمال، مطرح است لذا

ص: 161


1- مانند اکرام زید در روز جمعه نیست که بین وجوب و حرمت، مردد باشد که شما به وسیله قاعده مذکور، به طور کلی وجوب آن را بردارید.

نسبت به حرمت، اصل برائت جاری می کنید و چنانچه اصالت البرائت جاری شد، نتیجه اش این است که: صلات در دار غصبی دچار مانع و مبغوضیّت موجب بطلان نیست پس نماز در خانه مغصوب، صحیح است.

قوله: «... و لو قیل بقاعدة الاشتغال(1) فی الشک فی الاجزاء و الشرائط(2) ...».

در فرض مسئله، نماز در خانه غصبی، صحیح است گرچه گفته شود در دوران امر، بین اقلّ و اکثر ارتباطی باید قاعده اشتغال را جاری نمود زیرا: در آنجا ریشه و اصل مانعیّت برای ما معلوم نیست امّا در محلّ بحث، علّت مانعیّت، حرمت است. اگر صلات در دار غصبی، حرام باشد، مانعیّت دارد در غیر این صورت مانعیّت ندارد و در نفس حرمت، اصل برائت جاری می شود.

خلاصه: تاکنون در محلّ بحث، قائل به اجراء برائت شده ایم.

ص: 162


1- یعنی: یفترق المقام عن مورد الشک فی الجزئیة و الشرطیة بان اجراء البراءة لنفی الجزئیة او الشرطیة لا یوجب الجزم بالصحة بل یحتمل معه بطلان العمل المأتیّ به واقعا علی تقدیر الجزئیة او الشرطیة واقعا فیمکن القول بوجوب الاحتیاط فیه للشک فی سقوط التکلیف فیه الناشی من الشک فی الاتیان بموضوعه و اجراء البراءة عن الحرمة فی المقام یوجب العلم بصحة المجمع فیعلم بسقوط وجوبه لان المانع من صحة المجمع هو الحرمة الفعلیة الموجبة لصدق عنوان المعصیة علی فعل المجمع فلا یمکن التقرب المعتبر فی العبادة فاذا جری اصل البراءة لنفی الحرمة امکن التقرب بالمجمع لعدم کونه معصیة واقعا. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 415.
2- و الموانع فانها تجری فی الامور المذکورة اذا صح اخذها فی لسان الدلیل الشرعی قیودا للمکلف به لا فیما اذا کانت قیودا عقلیه ناشئة من نفس التکلیف کما فیما نحن فیه فان مانعیة الغصب عن الصلاة انما تنشأ من العقل لو کانت الحرمة الفعلیة للغصب فی المجمع محققة لا فیما لم یکن بفعلیة لجهة من الجهات کالاضطرار و النسیان و الجهل بالموضوع او الحکم قصورا لا تقصیرا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 248.

نعم لو قیل(1) بأنّ المفسدة الواقعیة الغالبة مؤثّرة فی المبغوضیة و لو لم تکن [الغلبة] بمحرزة، فاصالة البراءة غیر جاریة [غیر مجدیة] بل کانت أصالة الاشتغال بالواجب لو کان عبادة محکّمة و لو قیل بأصالة البراءة فی الاجزاء و الشّرائط، لعدم تأتّی قصد القربة مع الشّک فی المبغوضیّة، فتأمّل [1].

******

- شرح :

[1]- ممکن است کسی بگوید در محلّ بحث، اصالت الاشتغال جاری می شود نه اصل برائت زیرا برائت در موردی جریان پیدا می کند که هم در «حرمت» و هم در «ملاک حرمت» شک داشته باشیم به خلاف محلّ بحث که ملاک حرمت برای ما مسلّم است منتها نمی دانیم ملاک حرمت بر ملاک امر غلبه پیدا کرده است یا نه، در این صورت می گوئیم اگر علم به اصل ملاک حرمت داشته باشید، همان علم، تکلیف را- در هر مرتبه ای که باشد- بر شما منجّز می کند مثلا اگر اجمالا بدانید فلان شی ء، حرام است اما مرتبه حرمت را ندانید که آیا از مراتب ضعیف، متوسّط و یا قوی هست، همان علم به اصل حرمت، کافی هست که تکلیف را بر شما منجّز کند زیرا اصل و اساس آن برای شما مسلّم و معلوم است.

ص: 163


1- کما هو غیر بعید کله بتقریب ان احراز المفسدة و العلم بالحرمة الذاتیة کاف فی تأثیرها بمالها من المرتبة و لا یتوقف تأثیرها کذلک علی احرازها بمرتبتها و لذا کان العلم بمجرد حرمة شی ء موجبا لتنجز حرمته علی ما هی علیه من المرتبة و لو کانت فی اقوی مراتبها و لاستحقاق العقوبة الشدیدة علی مخالفتها حسب شدتها کما لا یخفی. هذا لکنه انما یکون اذا لم یحرز ایضا ما یحتمل أن یزاحمها و یمنع عن تأثیرها المبغوضیة و اما معه فیکون الفعل کما اذا لم یحرز انه ذو مصلحة او مفسدة مما لا یستقل العقل بحسنه او قبحه و حینئذ یمکن ان یقال بصحته عبادة لو اتی به بداعی الامر المتعلق بما علیه من الطبیعة بناء علی عدم اعتبار ازید من اتیان العمل قربیا فی العبادة و امتثالا للامر بالطبیعة و عدم اعتبار کونه ذاتا راجحا کیف و یمکن ان لا یکون جل العبادات ذاتا راجحا بل انما یکون کذلک فیما اذا اتی بها علی نحو قربی. نعم المعتبر فی صحة العبادة انما هو ان لا یقع منه مبغوضا علیه کما لا یخفی و قولنا: « فتأمل» اشارة الی ذلک.« منه قدس سره». ر. ک: حقائق الاصول 1/ 416.

و منها: الاستقراء، فانّه یقتضی ترجیح جانب الحرمة علی جانب الوجوب کحرمة الصّلاة فی أیّام الاستظهار، و عدم جواز الوضوء من الإناءین المشتبهین [1].

******

- شرح :

در محلّ بحث هم ممکن است بگوئیم: اصل مفسده صلات در خانه مغصوب از نظر شما مسلّم است منتها مرتبه و اندازه مفسده را از نظر غلبه بر ملاک امر و عدم غلبه نمی دانید، لذا می گوئیم در این صورت، لازم نیست مرتبه آن را بدانید اگر آن مفسده به حسب واقع بر ملاک امر غلبه داشته باشد- گرچه مرتبه آن را ندانید- چون اصل مفسده، مسلّم است، همان عنوان غالبش گریبان گیر شما- مکلّف- هست و عنوان غالبش این است که نماز را باطل می کند، اگر مفسده بر ملاک امر، غالب شد مقتضی بطلان عبادت است لذا شما تردید می کنید که آیا عبادت شما در این فرض، صحیح است یا نه یعنی:

عملی را به عنوان عبادت اتیان می نمائید و اصل ملاک مبغوضیّت در آن برای شما مسلّم است اما نمی دانید مبغوضیّت آن در چه رتبه ای است، چنین وضعی اقتضا می نماید که انسان نتواند به آن صلات در خانه مغصوب، قصد قربت نماید و اگر نتوانستیم قصد قربت کنیم نتیجتا بنا بر اصل اشتغال، آن نماز، محکوم به بطلان است- گرچه در دوران امر، بین اقل و اکثر ارتباطی قائل به برائت شوید.

قوله: «فتأمّل»: مصنّف رحمه اللّه وجهی برای آن بیان نمودند که ما آن را در پاورقی کتاب ذکر نمودیم.

3- استقرا

[1]- سوّمین وجهی که برای ترجیح جانب نهی بر امر- در بحث اجتماع امر و نهی- بنا بر قول به امتناع ذکر شده، «استقرا» می باشد. گفته اند در فقه در مواردی که امر، دائر بین وجوب و حرمت- مردّد بین حکمین- بوده شارع مقدّس، جانب حرمت را بر وجوب مقدّم داشته لذا ما به لحاظ آن موارد استکشاف می کنیم که این مسئله کلّیّت دارد و هرکجا امر، دائر بین وجوب و حرمت باشد، حرمت بر وجوب، مقدّم است که اینک به ذکر آن موارد می پردازیم:

ص: 164

1- زنی که در ایّام استظهار(1) بسر می برد، اتیان صلات در آن ایّام بر او حرام است.

فرض مذکور از مواردی است که جانب حرمت بر وجوب غلبه داده شده زیرا آن خونی که رؤیت شده اگر دم حیض باشد «تحرم الصّلاة معه» و اگر خون غیر حیض باشد «تجب الصّلاة معه» پس امر، دائر بین وجوب و حرمت نماز است و آن زن به خاطر عدم تشخیص دم نمی داند که آیا نماز بر او واجب است یا حرام، گفته اند جانب حرمت بر وجوب ترجیح دارد و حکم کرده اند که نماز در ایّام استظهار، حرام است.

2- اگر مکلّفی دو ظرف آب و علم اجمالی داشته باشد که آب یکی از آن دو ظرف، طاهر و دیگری متنجّس است در این صورت ابتداء امر، دائر بین وجوب و حرمت است یعنی: «ان کان الماء طاهرا یجب الوضوء به و ان کان الماء نجسا یحرم التّوضؤ به».

سؤال: حکم فرض مذکور چیست؟

جواب: طبق روایات(2) و فتاوا مکلّف نمی تواند با آب هیچ یک از آن دو ظرف وضو بگیرد بلکه باید آن دو را کنار بگذارد و به جای وضو، تیمّم نماید.

آیا فرض مذکور از مواردی نیست که امر، دائر بین وجوب و حرمت است و شارع مقدّس، جانب حرمت را بر وجوب مقدّم داشته؟

اگر جانب وجوب تقدّم پیدا می کرد، وظیفه مکلّف نمی بایست به تیمّم انتقال پیدا کند بلکه باید او وضو می گرفت و حرمت برداشته می شد.

هیچ وجهی برای صرف نظر کردن از آب آن دو ظرف نیست غیر از اینکه جانب حرمت را بر وجوب مقدّم داشته اند.

ص: 165


1- ایامی است که زن، رؤیت دم می کند لکن مسلم نیست که آیا آن خون، دم حیض است یا نه.
2- ... عن الصادق علیه السّلام:« سئل عن رجل معه اناء ان فیهما ماء وقع فی احدهما قذر لا یدری ایهما هو، و لیس یقدر علی ماء غیرهما قال علیه السّلام یهریقهما جمیعا و یتیمم». ر. ک: وسائل الشیعة، کتاب طهارت، جلد 1، باب 8 از ابواب ماء مطلق، حدیث 2.

و فیه: أنّه لا دلیل علی اعتبار الاستقراء ما لم یفد القطع.

و لو سلّم، فهو لا یکاد یثبت بهذا المقدار. و لو سلّم، فلیس حرمة الصّلاة فی تلک الایّام، و لا عدم جواز الوضوء منهما مربوطا بالمقام، لانّ حرمة الصّلاة فیها انّما تکون لقاعدة الامکان و الاستصحاب المثبتین لکون الدّم حیضا، فیحکم بجمیع أحکامه و منها حرمة الصّلاة علیها، لا لاجل تغلیب جانب الحرمة کما هو المدّعی. هذا لو قیل بحرمتها الذاتیّة فی أیّام الحیض، و الا فهو خارج عن محلّ الکلام. و من هنا انقدح أنّه لیس منه ترک الوضوء من الإناءین، فانّ حرمة الوضوء من الماء النّجس لیس الا تشریعیّا، و لا تشریع فیما لو توضّأ منهما احتیاطا، فلا حرمة فی البین غلب جانبها، فعدم جواز الوضوء منهما و لو کذلک بل اراقتهما کما فی النّصّ لیس الا من باب التّعبّد، أو من جهة الابتلاء بنجاسة البدن ظاهرا بحکم الاستصحاب، للقطع بحصول النّجاسة حال ملاقاة المتوضّئ من الاناء الثّانیة، امّا بملاقاتها، أو بملاقاة الاولی، و عدم استعمال مطهر بعده و لو طهر بالثّانیة مواضع الملاقاة بالاولی نعم لو طهرت علی تقدیر نجاستها بمجرّد ملاقاتها بلا حاجة الی التّعدّد أو انفصال الغسالة لا یعلم تفصیلا بنجاستها و ان علم بنجاستها حین ملاقاة الاولی أو الثّانیة اجمالا، فلا مجال لاستصحابها بل کانت قاعدة الطّهارة محکّمة [1].

******

- شرح :

نتیجه: با توجه به موارد مذکور، یک قاعده کلّی کشف می کنیم: در هر موردی که امر، دائر بین وجوب و حرمت باشد، جانب حرمت بر وجوب، مقدّم است پس در محلّ بحث- صلات در دار غصبی- ما که قائل به امتناع هستیم و می گوئیم نباید اجتماع حکم وجوبی و تحریمی شود بلکه باید یک حکم، ثابت باشد، آن حکم را از طریق استقرا استکشاف می کنیم که عبارت از حرمت است پس نماز در خانه غصبی، منهیّ عنه و محرّم است.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: اشکالاتی بر استدلال مذکور، وارد است که اینک به بیان آن ها می پردازیم:

ص: 166

الف: آیا استقراء مذکور، قطعی هست یا ظنّی و آیا شما در اثر تتبع دو مورد، قاطع می شوید که هرکجا امر، دائر بین وجوب و حرمت باشد، حرمت بر وجوب، مقدّم است؟

اگر نسبت به آن، قاطع می شوید(1)، مانعی ندارد زیرا قطع حجّیّت دارد امّا اگر نسبت به آن ظن پیدا می کنید، دلیلی بر حجّیّت استقراء ظنّی نداریم- مظنّه، نیاز به دلیل بر حجّیّت دارد و اصل اوّلی در ظنون، عدم حجّیّت است.

ب: برفرض که استقراء ظنّی هم حجّت باشد آیا با ملاحظه دو موردی که شما ارائه نمودید، استقرا تحقّق پیدا می کند؟

در باب استقرا باید اکثر افراد و مصادیق را ملاحظه کرد بعدا ادّعای استقرا نمود نه این که دو مورد را ملاحظه و سپس ادّعای استقرا نمود.

ج: اشکال مهم در محلّ بحث، این است که آن دو موردی را که شما برای اثبات استقرا ارائه نمودید اصلا ارتباطی به بحث فعلی ندارد زیرا در ما نحن فیه- صلات در دار غصبی- دو خصوصیّت، معتبر است لذا باید ببینیم باتوجّه به آن دو ویژگی در موردی جانب حرمت بر وجوب غلبه پیدا کرده است یا نه؟

خصوصیّت اوّل: آن حرمتی که ما درباره آن بحث می کنیم- و در مقابل وجوب قرار دارد- باید «ذاتی» باشد یعنی: مخالفت با آن، موجب استحقاق عقوبت شود، آن حرام، مبغوض مولا می باشد و مفسده کامل در آن تحقّق دارد مانند تصرّف در خانه مغصوب که حرمتش ذاتی و مانند شرب خمر است.

خصوصیّت دوّم: در محلّ بحث فقط امر، دائر بین وجوب و حرمت است بدون این که «اصل» یا «اماره ای» باعث تعیین و ترجیح یکی از طرفین باشد مانند صلات در دار

ص: 167


1- مسلما به وسیله استقراء دو مورد برای انسان، قطع حاصل نمی شود.

غصبی که هیچ وجهی برای ترجیح جانب امر یا نهی وجود ندارد.

سؤال: آیا آن دو ویژگی در دو موردی که شما ارائه نمودید، تحقّق دارد یا نه؟

جواب: اوّلا: اشکال ما این است که حرمت اتیان صلات در ایّام حیض، «ذاتی» نیست تا چه رسد به ایّام استظهار. اگر زنی در ایّام حیض، اشتغال به نماز پیدا کند حرمتش «تشریعی» هست. خواندن نماز در ایّام حیض، مانند تصرّف در مال مغصوب و شرب خمر نیست. معنای حرمت تشریعی، این است که آن مکلّف، قصد تقرّب به وسیله یک عملی نموده که آن عمل در حال حیض، صلاحیّت مقربیّت نداشته و الّا اتیان صلات در دوران حیض به آن معنا موجب استحقاق عقاب نیست.

ثانیا: برفرض که قبول کنیم حرمت صلات در ایّام حیض، ذاتی هست و بگوئیم کسی که در حال حیض، نماز می خواند کأنّ شرب خمر نموده و این نوع حرام را مرتکب شده لکن آن ویژگی دوّم که در محلّ بحث اخذ شده بود- یعنی عدم اصل یا اماره بر تعیین و ترجیح یک طرف- در مورد نماز در ایّام استظهار وجود ندارد زیرا در فرض مذکور، اماره تحقّق دارد.

بیان ذلک: الف: گاهی ایّام استظهار بعد از عادت است مثلا زنی ایّام عادت او هفت روز است امّا روز هشتم هم رؤیت دم می کند لکن نمی داند «هذا حیض ام لیس بحیض» در فرض مذکور «اوّلا» استصحاب بقاء حیض، مقتضی حیضیّت است و اصالت بقاء حیض، جانب حیض و حرمت را ترجیح می دهد و احد الحکمین را معیّن می کند و در نتیجه، تمام احکام حیض از جمله حرمت اتیان صلات برآن مترتّب می شود.

و ثانیا در فرض مذکور، شارع مقدّس «قاعده امکان» را معتبر نموده یعنی: «کلّ ما امکن ان یکون حیضا فهو محکوم بکونه حیضا» هر خونی که امکان داشته باشد عنوان حیضیّت برآن منطبق شود، شارع مقدّس، نفس امکان را اماره بر حیضیّت قرار داده پس

ص: 168

قاعده مزبور، تعبّدی و در باب حیض، مطرح است لذا نفس قاعده امکان، اماره ای هست که جانب حرمت را غلبه داده درحالی که گفتیم محلّ نزاع در موردی است که اماره یا اصلی بر تعیین و ترجیح یک طرف نباشد لذا می گوئیم: مثال شما ارتباطی به بحث فعلی ندارد.

ب: چنانچه ایّام استظهار، قبل از شروع عادت باشد یعنی رؤیت دم می شود لکن مشخّص نیست که حیض است یا نه در این صورت هم فقط قاعده امکان جاری می شود که ارتباطی به محلّ نزاع ما ندارد چون اماره بر غلبه جانب حرمت تحقّق دارد و بحث ما در موردی است که اصل یا اماره ای بر تعیین و ترجیح یک طرف نباشد.

امّا مسأله وضو به آب انائین مشتبهین: از نظر فقهی نکاتی در آن هست که باید دقّت بیشتری نسبت به آن داشت.

سؤال: اگر علم تفصیلی به تنجس آبی داشته باشیم آیا وضو گرفتن با آن، حرمت ذاتی دارد یا نه به عبارت دیگر: اگر فردی با آن آبی که قطعا متنجس شده وضو گرفت «کأنّه شرب الخمر»، حرمت ذاتی و استحقاق عقوبت دارد؟ یا اینکه آن عمل که شامل مسح و غسل هست، اثری ندارد و او به توسط وضو با آب متنجس، قصد تقرّب کرده، در حالی که شارع مقدّس، وضو با آب متنجس را باطل می داند؟

بلااشکال و مسلّما حرمت آن، ذاتی نیست بلکه تشریعی می باشد.

اگر آن حرمت، تشریعی هست پس در انائین مشتبهین که امر، دائر بین آب طاهر و متنجس هست چرا وضو با آن دو آب، اشکال داشته باشد؟ کسی که با آن دو آب وضو می گیرد، هدف واقعیش این است که با آب پاک، تحصیل طهارت نماید و به وسیله وضو با آب طاهر، قصد تقرّب می کند منتها چون نمی داند کدام آب، پاک است مجبور می شود با آب هر دو ظرف، وضو بگیرد لذا طبق قاعده نباید وضو با آب انائین مشتبهین مانعی داشته باشد. حرمت تشریعی در موردی است که مکلّف به وسیله وضو با آب

ص: 169

متنجّس قصد تقرّب کند امّا در محلّ بحث، قصد تقرّب به وسیله وضو با آب متنجّس نشده لذا حرمت تشریعی تحقّق پیدا نمی کند و حرمت ذاتی هم که از اوّل، مطرح و متحقّق نبوده.

سؤال: چرا مستفاد از روایت، این است که مکلّف باید آب آن دو ظرف را بریزد و تیمّم کند؟- در روایت، چنین آمده: «یهریقهما».

جواب: الف: ممکن است بگوئیم روایت مزبور برخلاف قاعده، یک حکم تعبدی را ثابت می کند.

ب: اگر مکلّف بخواهد با آب آن دو ظرف مشتبه وضو بگیرد، مواضع وضوی او، متنجس و به نجاست خبثی مبتلا می شود لذا شارع مقدّس برای اینکه مکلّف، گرفتار نجاست خبثی نشود، دستور اراقه آب آن دو ظرف را صادر کرده است.

سؤال: چگونه و به چه کیفیّتی مکلّف، گرفتار نجاست خبثی می شود؟

جواب: فرضا مکلّف، اوّل با ظرف «الف» وضو گرفت بعد از اتمام وضو که بنا دارد با ظرف «ب» وضو بگیرد، قاعدتا اوّل، مواضع وضو را با آب ظرف «ب» به حسب ظاهر تطهیر می کند سپس مشغول وضو به وسیله آب ظرف «ب» می شود وقتی او آب را بر دست خود به عنوان تطهیر می ریزد به مجرّد اینکه آب ظرف «ب» با دست او ملاقات پیدا کرد در همان لحظه هم یقین پیدا می کند که آن موضع، متنجس است زیرا:

اگر آب ظرف «الف» متنجس بوده، هنوز مطهری نیامده، در مطهّر، «تعدّد»- دو مرتبه آب ریختن- لازم است، چنانچه بگوئید تعدّد، لازم نیست بلکه «انفصال(1)» غساله، شرط

ص: 170


1- یعنی آبی که به عنوان تطهیر بر موضع می ریزند باید از محل، جدا شود تا طهارت حاصل گردد.

است، هنوز انفصال غساله تحقّق پیدا نکرده پس به مجرّد ملاقات آب ظرف «ب» با محل، همان لحظه، مکلّف یقین دارد که «هذا نجس» زیرا اگر آب ظرف «الف» متنجس بوده تاکنون مطهر نیامده و چنانچه آب ظرف «ب» متنجس بوده الآن تنجس تحقّق پیدا کرده خلاصه اینکه در لحظه ملاقات آب ظرف «ب» با موضع وضو «یعلم علما تفصیلیّا بنجاسة هذا العضو» و هنگامی که علم تفصیلی به تنجس آن عضو پیدا شد چه مطهری آمده؟ هر قدر هم شما با آب ظرف «ب» تطهیر نمائید، نمی دانید که آب ظرف «ب» طاهر است یا متنجس، اگر طاهر باشد، مطهر است چنانچه متنجس باشد، مطهر نیست بنابراین، علم تفصیلی به نجاست آن عضو و شک در حصول مطهّر دارید در این صورت، استصحاب نجاست در آن موضع جریان پیدا می کند و در نتیجه بعد از اتمام وضو به وسیله آب ظرف «ب» به مقتضای استصحاب، تمام مواضع وضو، متنجس است و مطهّری نیامده.

نتیجه: ممکن است بگوئیم «روایت» ناظر به این مطلب است: برای اینکه مکلّف، گرفتار نجاست خبثی(1) نشود، فرمان به اهراق آب آن دو اناء مشتبه داده شده.

آری اگر کسی در باب تطهیر متنجس، قائل شد که نه تعدّد، شرط است و نه انفصال غساله در این صورت به مجرّدی که آب مطهر با دست متنجس(2) ملاقات نمود، پاک می شود و نتیجه قول مذکور، این است که: شما زمان مشخّصی را نمی توانید، معیّن کنید که در آن زمان، علم تفصیلی به تنجس دست خود داشته اید، نمی توانید بگوئید در فلان لحظه یقین دارم دستم متنجس بوده چون در هیچ لحظه ای علم تفصیلی به تنجس

ص: 171


1- همان نجاستی که در فرض مسئله، مطهّری برایش پیش نیامده.
2- در فرض متنجس بودن دست.

الامر الثّالث(1): الظّاهر(2) لحوق تعدّد الاضافات بتعدّد العنوانات و الجهات فی أنّه لو کان تعدّد الجهة و العنوان کافیا مع وحدة المعنون وجودا فی جواز الاجتماع کان نعدّد

******

- شرح :

دست ندارید بلکه فقط «علم اجمالی» دارید که دست شما در یک زمانی متنجس شد امّا نمی دانید آن موقع، زمان ملاقات با آب ظرف «الف» بوده یا زمان ملاقات با ظرف «ب» که در این صورت، مصنّف رحمه اللّه فرموده اند:

«لا مجال لاستصحابها(3) [لکونهما کمجهولی التاریخ] بل کانت قاعدة الطهارة محکّمة».

ص: 172


1- مطالب این بحث- الامر الثالث- مربوط به افاضات استاد معظّم« مدظلّه» نمی باشد بلکه« نگارنده» با استفاده از درس سائر اساتید معظّم به رشته تحریر درآورده.
2- ان الاصولیین قد عاملوا فی مثل اکرم العلماء و لا تکرم الفساق معاملة العموم من وجه مطلقا من غیر ابتناء له علی امتناع الاجتماع او علی عدم وجود المقتضی لاحد الحکمین و یظهر من معاملتهم هذه ان امثال ما ذکر خارج عن موضوع مسألة الاجتماع و لعله لاجل توهم ان مجرد تعدد الاضافة مع الاتحاد بحسب الحقیقة لا یوجب تعدد العنوان و موضوع مسألة الاجتماع ما کان کذلک ای یجب ان یکون فیه متعلق الامر و النهی متعددا بحسب العنوان کالصلاة و الغصب و ان کان بینهما عموم مطلق کالحرکة و عدم التدانی الی دار کذا فاشار المصنف الی فساد هذا التوهم بقوله:« الظاهر لحوق تعدد الاضافات ...» ر. ک: شرح کفایه الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 250.
3- الف: یعنی نجاست معلوم بالاجمال. ب: اما لمعارضته باستصحاب الطهارة او لعدم جریانه بذاته- کما هو المختار للمصنف رحمه اللّه علی ما یأتی بیانه فی محله إن شاء الله- و مثله ما لو علم بالطهارة و الحدث و لم یعلم المتقدم منهما و المتأخر، و الفارق بین هذا الفرض و ما قبله هو العلم بتاریخ النجاسة فیما قبله المصحح لاستصحابها، و لو بنی علی تعارض الاستصحابین فیما لو علم تاریخ احد الحادثین و جهل تاریخ الآخر تعارض فی الفرض الاول استصحاب النجاسة و استصحاب الطهارة فیرجع الی قاعدة الطهارة ایضا کالثانی هذا و لا یخفی ان الترجیح بما ذکر او بغیره یختص بما اذا کان کل من مقتضی الامر و النهی تعیینیا اما لو کان مقتضی احدهما تعیینیا و مقتضی الآخر تخییریا فقد عرفت انه لا مجال فیه للترجیح بوجه فان الاول هو المؤثر و لا یصلح الثانی لمزاحمته. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 420.

الاضافات مجدیا، ضرورة أنّه یوجب أیضا اختلاف المضاف بها بحسب المصلحة و المفسدة، و الحسن و القبح عقلا، و بحسب الوجوب و الحرمة شرعا، فیکون مثل «أکرم العلماء و لا تکرم الفساق» من باب الاجتماع «کصلّ و لا تغصب» لا من باب التّعارض الا اذا لم یکن للحکم فی أحد الخطابین فی مورد الاجتماع مقتض کما هو الحال أیضا فی تعدّد العنوانین. فما یتراءی منهم من المعاملة مع مثل «أکرم العلماء و لا تکرم الفسّاق» معاملة تعارض العموم من وجه انّما یکون بناء علی الامتناع، أو عدم المقتضی لاحد الحکمین فی مورد الاجتماع [1].

******

- شرح :

تنبیه سوم: الحاق تعدّد اضافات به تعدّد جهات

اشاره

[1]- ظاهر، این است که تعدّد اضافات در حکم تعدّد عناوین است.

بیان ذلک: گاهی عنوان، متعدّد است مثل اینکه گفتیم: صلات در دار غصبی، دارای دو عنوان است یکی عنوان غصبیّت و دیگری صلاتیّت، وجوب، متوجّه نماز و حرمت، متوجّه عنوان غصب است. ضمنا بیان کردیم که بنا بر جواز اجتماع، هر دو حکم، جاری است و بنا بر امتناع از باب تزاحم، اقوی الملاکین را اخذ می کنیم و اگر ملاک اقوا مشخّص نبود، مسأله تعارض، مطرح می شود.

گاهی هم اضافه- و نسبت- متعدّد است. مثال: «اکرم العلماء» و «لا تکرم الفساق»، در مورد عالم فاسق، اجتماع دو عنوان، مطرح نیست بلکه اجتماع دو اضافه(1) و دو نسبت تحقّق دارد(2).

ص: 173


1- یعنی: اضافه علم و اضافه فسق.
2- فرق بین آن دو، چنین است که: در« صل» و« لا تغصب» متعلّق امر و نهی، ذاتا مختلف است، متعلّق امر، صلات و متعلّق نهی، غصب می باشد امّا نسبت به عالم فاسق- در مثال مذکور- متعلّق امر و نهی، ذاتا شی ء واحد- و اکرام- است منتها اضافه و نسبت، متعدّد است یعنی: اکرام، نسبت به علما واجب و نسبت به فسّاق، حرام است.

مصنّف رحمه اللّه: تعدّد اضافه و نسبت به تعدّد عنوان، ملحق است.

اگر در بحث اجتماع امر و نهی، قائل شویم تعدّد عنوان، باعث جواز اجتماع امر و نهی می شود، تعدّد اضافه هم سبب می شود اجتماع امر و نهی، جائز شود یعنی: در مورد عالم فاسق می گوئیم: اکرام از جهت علم، واجب و از نظر فسق، حرام است و اگر قائل به امتناع شویم و بگوئیم تعدّد عنوان، سبب جواز اجتماع و تعدّد معنون نمی شود(1) در مورد عالم فاسق هم می گوئیم اجتماع امر و نهی، جائز نیست یعنی: یا اکرام، واجب است یا حرام.

سؤال: چرا علما در مثل «اکرم العلماء» و «لا تکرم الفساق»، توجّهی به مسأله اجتماع ننموده و نگفته اند با تعدّد اضافه، ممکن است اکرام عالم فاسق، هم واجب و هم حرام باشد بلکه معامله تعارض- عموم و خصوص من وجه- با آن نموده اند به عبارت دیگر چرا در «صلّ» و «لا تغصب»، مسأله اجتماع امر و نهی ولی در مورد «اکرم العلماء» و «لا تکرم الفسّاق» بحث تعارض، مطرح است- نه تزاحم.

جواب: الف: یا به خاطر این است که علما قائل به امتناع اجتماع هستند و نسبت به مجمع- عالم فاسق- اقوا ملاکا را تشخیص نداده اند لذا با آن دو، معامله تعارض نموده اند.

ب: یا به خاطر این است که در مورد اجتماع- نسبت به هر دو حکم- مقتضی را احراز ننموده اند(2) به عبارت دیگر: خارجا متوجّه شده اند که نسبت به عالم فاسق فقط یک مقتضی هست یعنی: یا مقتضی اکرام تحقّق دارد یا مقتضی حرمت لذا با آن دو دلیل، معامله متعارضین- عموم و خصوص من وجه- نموده اند.

ص: 174


1- و متعلق احکام، معنونات است نه عناوین.
2- و قبلا گفتیم که شرط تزاحم، احراز مقتضی نسبت به هر دو حکم است.

فصل: فی أنّ النّهی عن الشّی ء هل یقتضی فساده أم لا؟ و لیقدّم أمور: [1].

الاوّل: أنّه قد عرفت فی المسألة السابقة الفرق بینها و بین هذه المسألة، و أنّه لا دخل للجهة المبحوث عنها فی احداهما بما هو جهة البحث فی الاخری، و أنّ البحث فی هذه المسألة فی دلالة النّهی بوجه یأتی تفصیله علی الفساد، بخلاف تلک المسألة، فانّ البحث فیها فی أن تعدّد الجهة یجدی فی رفع غائلة اجتماع الامر و النّهی فی مورد الاجتماع أم لا [2].

******

- شرح :

آیا نهی در شی ء، مقتضی فساد آن شی ء هست یا نه
اشاره

آیا نهی در شی ء(1)، مقتضی فساد آن شی ء هست یا نه

[1]- آیا اگر نهیی به شی ء تعلّق گرفت، مقتضی فساد آن هست یا نه؟ به عبارت دیگر: اگر بیعی- یا عبادتی- متعلّق نهی واقع شد، مثلا شارع مقدّس فرمود «لا تبع ما لیس عندک» آیا نهی مذکور اقتضا می کند که آن معامله- یا عبادت- علاوه بر اینکه محرّم هست، فاسد هم باشد یا نه؟

برای پاسخ به سؤال مذکور باید قبلا اموری را به عنوان مقدّمه بیان کرد.

1- فرق بین بحث فعلی با بحث اجتماع امر و نهی چیست؟

1- فرق بین بحث فعلی با بحث اجتماع امر و نهی(2) چیست؟

[2]- مسلّما بین دو مسئله، فرق هست. قبلا هم بیان کردیم که: ابتدا باید ملاک و ضابطه تعدّد مسائل در هر علمی مشخّص شود تا ببینیم چه چیز سبب می شود که دو مسئله عنوان کنیم و چه سبب می شود که نتوان دو مسئله عنوان نمود.

ص: 175


1- ضمن مباحث آینده توضیح می دهیم که: مقصود از« شی ء»، همان شی ء است که قابلیت اتصاف به صحت و بطلان داشته باشد.
2- قبلا به نحو مشروح بیان کردیم که: آیا اجتماع امر و نهی در واحد« ذو عنوانین» ممکن و جائز است یا نه.

قاعده کلّی، این است که اختلاف جهات و حیثیّات بحث، سبب می شود که مسائل تعدّد پیدا کند- گرچه موضوع و موردشان متّحد باشد- مثلا گاهی شما جسمی را از جهت نیاز به «حیّز» موضوع بحث، قرار می دهید این یک مسئله هست و گاهی همان جسم را از نظر معروضیّت للبیاض و السّواد مورد بحث قرار می دهید که این یک مسئله دیگر است پس اگر بنا باشد مسأله ای از مسأله دیگر ممتاز شود، امتیاز و تغایرش فقط به اختلاف جهت بحث است.

جهت بحث فعلی با قبلی، مختلف است. بحث فعلی ما این است که آیا تعلّق نهی، ملازم با فساد منهی عنه هست یا نه یعنی: آیا بین نهی و فساد، اقتضا و ملازمه وجود دارد یا نه امّا در مسأله اجتماع امر و نهی، بحث ما این بود که: آیا تمایز دو عنوان مانند صلات و غصب- درعین حال که خارجا اتّحاد وجودی دارند- مانعیّتی از اجتماع امر و نهی دارد یا اینکه تمایز عنوانین مذکورین می گوید مانعیّتی از اجتماع امر و نهی وجود ندارد.

کأنّ در مورد صلات در خانه غصبی از دو جهت بحث می شود:

1- آیا عنوان صلاتیّت و عنوان غصبیّت می تواند امر و نهی را جمع کند یا نه؟

2- اگر صلات فرضا متعلّق نهی واقع شد آیا تعلّق نهی، مقتضی بطلان و فساد نماز هست یا نه؟

به عبارت دیگر: بحث قبلی در این بود که: آیا تعدّد عنوانین، رافع استحاله هست یا نه، امّا بحث فعلی این است که: آیا مبغوضیّت، ملازم با بطلان هست یا نه لذا می گوئیم:

اصلا بین آن دو عنوان و مسئله، ارتباطی نیست(1).

ص: 176


1- کلامی هم صاحب فصول رحمه اللّه در بحث اجتماع امر و نهی درباره همین مطلب داشتند که همان جا نقد و بررسی کردیم و نیز ر. ک: ایضاح الکفایة 3/ 16.

الثّانیّ: أنّه لا یخفی أنّ عدّ هذه المسألة من مباحث الالفاظ انّما هو لاجل أنّه فی الاقوال قول بدلالته علی الفساد فی المعاملات مع انکار الملازمة بینه و بین الحرمة التی هی مفاده فیها، و لا ینافی ذلک(1) أنّ الملازمة- علی تقدیر ثبوتها فی العبادة- انّما تکون بینه و بین الحرمة و لو لم تکن مدلولة بالصّیغة، و علی تقدیر عدمها تکون منتفیة بینهما، لامکان أن یکون البحث معه فی دلالة الصیغة بما تعمّ دلالتها بالالتزام، فلا تقاس بتلک المسألة التی لا یکاد یکون لدلالة اللفظ بها مساس، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

2- بحث فعلی از مباحث الفاظ هست

[1]- در مقدّمه چهارم از مقدّمات بحث اجتماع امر و نهی مفصّلا بیان کردیم که آن بحث، یک مسأله عقلی محض است و ارتباطی به عالم الفاظ ندارد.

سؤال: آیا بحث فعلی(2) را می توان از مباحث لفظی دانست یا نه؟

جواب: آری! علّتش هم این است که در بین اقوال در مسئله، یک قول، این است که:

نهی در «معاملات» مقتضی فساد هست(3).

آیا منظور آن قائل، این است که نهی، دالّ بر حرمت و حرمت عقلا ملازم با فساد آن

ص: 177


1- ای: انکار الملازمة بین الحرمة و الفساد فی المعاملات و هذا اشارة الی التوهم المذکور فی التقریرات المنسوبة الی شیخنا الاعظم قدّس سرّه و هذا لفظه:« و من هنا یظهر ان المسألة لا ینبغی ان تعد من مباحث الالفاظ فان هذه الملازمة علی تقدیر ثبوتها انما هی موجودة بین مفاد النهی المتعلق بشی ء و ان لم یکن ذلک النهی مدلولا بالصیغة اللفظیة و علی تقدیر عدمها انما هی یحکم بانتفائها بین المعنیین». و حاصله: ان جهة البحث لما کانت هی الملازمة بین الحرمة و الفساد فلا بدّ من عدم ذکره فی مباحث الالفاظ بل من المباحث العقلیة اذا البحث انما هو فی الملازمة لا فی الدلالة اللفظیة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 236.
2- برخلاف بحث اجتماع امر و نهی.
3- نهی در عبادت هم دلالت بر فساد می کند لکن نکته های آن دو، متفاوت است.

شی ء محرّم است؟ خیر! او می گوید: حرمت، ملازم با فساد معامله نیست اگر معامله ای محرّم و مبغوض مولا شد چرا باطل باشد، معامله، مانند عبادت نیست که اگر مبغوض واقع شد، نتواند «مقرّب» باشد، چنانچه معامله ای مبغوض خداوند متعال واقع شد مبغوضیّت معامله، اقتضای فساد ندارد بلکه معامله، محرّم است درعین حال امکان دارد که صحیحا واقع شود زیرا در معاملات، قصد قربت، معتبر نیست.

سؤال: شما که حرمت را مقتضی فساد نمی دانید پس چرا می گوئید اگر نهیی به معامله ای تعلّق گرفت و مولا فرمود «لا تبع ما لیس عندک» مع ذلک آن بیع، باطل است؟

جواب: نکته اش(1) این است که دلیل- لا تبع ما لیس عندک- ظهور در ارشاد به فساد دارد و ما را به بطلان معامله ارشاد می کند کأنّ مفاد دلیل، این است که خودتان را در زحمت نیندازید و مال مردم را نفروشید چون این معامله واقع نمی شود پس حرمت و مبغوضیّت، دالّ بر فساد نیست بلکه نفس لفظ و نهی، ارشاد به بطلان و فساد معامله دارد.

آیا باتوجّه به قول مذکور می توان گفت این مسئله، یک مسأله عقلی محض است؟

خیر! زیرا باید با آن قائل بحث نمود و بررسی کرد که آیا نفس نهی و «لا تبع» ارشاد به فساد دارد یا نه پس مسأله مذکور، لفظیّه هست نه عقلیّه.

اشکال: در باب معاملات، بیان شما را پذیرفتیم امّا در بحث عبادات که مسئله، عقلیّه هست زیرا اگر نهی متعلّق به عبادت، مقتضی فساد باشد از طریق حرمت اقتضا می کند یعنی: عبادت، محرّم می شود و عبادت محرّم، مبغوض است و چیزی که مبغوض شد، صلاحیّت مقربیّت ندارد پس در باب عبادات، بحث ما به این ترتیب، عقلی هست که: آیا

ص: 178


1- مصنف رحمه اللّه به این نکته اشاره ننموده اند.

الثّالث: ظاهر لفظ النّهی و ان کان هو النّهی التّحریمیّ، الا أنّ ملاک البحث یعم التّنزیهی، و معه لا وجه لتخصیص العنوان، و اختصاص عموم ملاکه بالعبادات لا یوجب التّخصیص به، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

بین «حرمت» و بین «فساد» عبادت، ملازمه هست یا نه(1)؟

نتیجه: مسئله، دارای دو شق هست در قسمت معاملات، مربوط به باب الفاظ است امّا در باب عبادات، عقلی می باشد.

جواب: ما در باب عبادات هم مسئله را به این بیان، لفظی قرار می دهیم: در باب عبادات هم که نزاع در حکم عقل است که آیا عقل بین حرمت و فساد، ملازمه قائل است، نتیجتا بحث در دلالت التزامی هست. اگر ملازمه عقلی ثابت شد، نهی به دلالت التزامی- که یکی از اقسام دلالات لفظیّه هست- دلالت بر فساد می کند و چنانچه ملازمه نبود، دلالت التزامیّه هم مطرح نیست پس گرچه ریشه نزاع در باب عبادات بر محور حکم عقل، دور می زند امّا نتیجه اش را می توان به مباحث و عالم الفاظ برگرداند.

جمع بندی: هم در باب عبادات و هم در باب معاملات مسأله اقتضای نهی- للفساد- یک مسأله لفظیّه هست به خلاف بحث اجتماع امر و نهی که عقلیّه محضه بود و هیچ ارتباطی به مباحث الفاظ پیدا نمی کرد.

3- ملاک بحث، شامل نهی «تنزیهی» هم می شود
اشاره

[1]- سؤال: اینکه بحث می کنید آیا نهی از شی ء، مقتضی فساد آن است یا نه،

ص: 179


1- در باب عبادات برفرض ثبوت ملازمه، یک طرف« حرمت» است- خواه از طریق دلیل لفظی ثابت شده باشد یا از طریق دلیل غیر لفظی مانند اجماع- و طرف دیگرش« فساد» است و کسی که هم ملازمه را انکار می کند یک طرفش را فساد و طرف دیگرش را حرمت قرار می دهد و اصلا با نهی و لفظ ارتباطی ندارد پس هم مثبتین و هم نافین ملازمه، یک طرف را فساد و طرف دیگر را حرمت قرار می دهند و به عالم الفاظ عنایتی ندارند پس مسئله، عقلی است نه لفظی.

مقصود از «نهی» در عنوان بحث چیست؟

جواب: گرچه کلمه «نهی» در نهی تحریمی ظهور دارد لکن نزاع در این مسئله، اختصاص به نهی تحریمی ندارد و شامل نهی تنزیهی هم می شود.

توضیح ذلک: اینکه بحث می کنیم آیا نهی در «عبادت» مقتضی فساد آن هست یا نه، فرقی بین نهی تحریمی و کراهتی نیست زیرا: همان طور که حرمت با صحّت و مقرّبیّت منافات دارد، کراهت هم با مقرّبیّت منافات دارد. اگر عملی فی الجملة مبغوض مولا واقع شد، چگونه می تواند مقرّب الی المولی باشد. همان طور که بین حرمت و فساد ملازمه هست بین کراهت و فساد هم ملازمه هست.

نتیجه: با توجه به نکته مذکور می گوئیم: مقصود از کلمه «نهی» در محلّ نزاع، اختصاص به نهی تحریمی ندارد و شامل نهی کراهتی هم می شود.

سؤال: اینکه ملاک بحث در نهی تنزیهی هم تحقّق دارد آیا هم در عبادات، صادق است و هم در معاملات یا اینکه در خصوص عبادات وجود دارد؟

جواب: مطلب در باب عبادات به همان نحو است که بیان کردیم لکن در باب معاملات، ممکن است کسی بگوید بین حرمت و «فساد» معامله، ملازمه هست امّا بین «کراهت» و فساد معامله، ملازمه نیست. شما هم که در فقه این همه معاملات مکروه- مانند کفن فروشی- را ملاحظه می نمائید، توهّم نمی کنید که کراهت، اقتضای فساد معامله را داشته باشد لذا در باب معاملات نمی توان دائره بحث را تعمیم داد بلکه در معاملات، نهی تحریمی، محلّ بحث است و در مورد نهی تنزیهی جای توهّم نیست که اقتضای فساد ندارد، همین مقدار که در عبادات، فرقی بین نهی تحریمی و تنزیهی نباشد، باعث می شود که ما عنوان محلّ نزاع را تعمیم دهیم و بگوئیم بین نهی تحریمی و تنزیهی فرقی نیست.

ص: 180

کما لا وجه لتخصیصه بالنّفسیّ، فیعمّ الغیریّ اذا کان أصلیّا.

و أمّا اذا کان تبعیّا، فهو و ان کان خارجا عن محلّ البحث، لما عرفت أنّه فی دلالة النّهی، و التّبعیّ منه من مقولة المعنی، الا أنّه داخل فیما هو ملاکه، فانّ دلالته علی الفساد علی القول به فیما لم یکن للارشاد الیه انّما یکون لدلالته علی الحرمة من غیر دخل لاستحقاق العقوبة علی مخالفته فی ذلک، کما توهمه القمی قدّس سرّه. و یؤید(1) ذلک أنه جعل ثمرة النزاع فی أن الامر بالشی ء یقتضی النهی عن ضده فساده اذ کان عبادة، فتدبر جیدا [1].

******

- شرح :

آیا نهی «غیری» هم داخل محلّ بحث هست یا نه؟

[1]- مقدّمه: قبلا بیان کردیم که یکی از تقسیمات واجب، این است که آن را به نفسی و غیری تقسیم نموده اند. واجب نفسی، آن است که خودش مطلوبیّت دارد، اتیانش موجب استحقاق مثوبت و یا لااقل ترکش باعث استحقاق عقاب می شود. امّا واجب غیری، خودش مطلوبیّت ندارد بلکه برای «غیر» وجوب پیدا کرده و یکی از خصوصیّاتش این است که ترکش موجب استحقاق عقوبت نمی شود و چنانچه کسی ذی المقدّمه ای را با ده مقدّمه ترک کند، چنین نیست که استحقاق یازده عقوبت داشته باشد بلکه فقط در برابر ترک ذی المقدّمه، مستحقّ یک عقوبت است.

تقسیم مذکور در باب «نهی» هم صادق است یعنی نهی بر دو قسم- نفسی و غیری- است که در ارتکاب و مخالفت با نهی نفسی، استحقاق عقاب هست امّا مخالفت با نهی غیری موجب استحقاق عقوبت نمی شود.

سؤال: در عنوان محلّ نزاع- النّهی عن الشّی ء هل یقتضی فساده ام لا- اگر نهی، غیری باشد داخل محلّ نزاع هست یا نه؟

ص: 181


1- ... ثم ان التعبیر بقوله:« و یؤید» دون« و یدل» لعله لامکان استناد بطلان الضد العبادی الی عدم الامر لا الی النهی التبعی. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 242.

جواب: محقّق قمی رحمه اللّه توهّم نموده اند که: نزاع، اختصاص به نهی نفسی دارد لکن باید گفت در محلّ نزاع، فرقی بین نهی غیری و نفسی نیست و مسأله استحقاق و عدم استحقاق عقوبت، ارتباطی به ما نحن فیه ندارد. آنچه به محلّ بحث، مربوط می شود این است که: آیا حرمت، ملازم با فساد هست یا نه خواه آن حرمت، نفسی باشد یا غیری.

شاهد: در بحث «ضد» ثمره ای برای آن مسئله ذکر کرده اند که اینک به بیان آن می پردازیم: آیا امر به «ازاله» مقتضی نهی از «صلات» هست یا نه؟ اگر مقتضی باشد، صلات، عبادتی است که منهی عنه واقع شده و عبادت منهی عنه، باطل است پس ثمره قول به «اقتضا» بطلان صلات است- البتّه در صورت ترک ازاله.

سؤال: اینکه امر به شی ء، مقتضی نهی از ضد هست، آن نهی متعلّق به صلات، نفسی هست یا غیری؟

جواب: نهی مذکور، غیری هست زیرا در بحث ضد بیان کردیم که: قائلین به «اقتضا» غالبا بر مسأله مقدّمیّت، تکیه کرده و گفته اند: ترک صلات، مقدّمه ازاله هست، ازاله که واجب شد ترک صلات هم مقدّمه ازاله و دارای وجوب می شود و وجوب آن، مقدّمی- غیری- می باشد، اگر ترک صلات، وجوب غیری پیدا کرد، فعل صلات، حرام می شود و حرمتش هم از سنخ همان وجوب(1) هست. اگر ترک شی ء وجوب غیری پیدا کرد، فعلش هم حرمت غیری دارد پس نهی متعلّق به فعل صلات(2)، غیری هست و مع ذلک گفته اند آن نهی غیری، اقتضای فساد نماز را دارد پس چرا محقّق قمی رحمه اللّه نزاع را اختصاص به نهی نفسی داده اند بلکه باید گفت: نهی، اعم از نفسی و غیری هست و قائلین به اقتضای فساد در هر دو، حکم به ملازمه بین حرمت و فساد می نمایند پس نتیجتا بین نهی نفسی و

ص: 182


1- یعنی: غیری هست.
2- در مسأله: صلات و ازاله.

غیری هم در محلّ بحث، فرقی نیست.

آیا نهی «تبعی» هم داخل محلّ نزاع هست یا نه؟

مقدّمه: قبلا واجب را به «اصلی» و «تبعی» تقسیم کردیم و اختلافی هم بین مشهور و مصنّف در معنای اصلی و تبعی بود یعنی: مشهور، اصالت و تبعیّت را مربوط به مقام اثبات می دانستند امّا مصنّف، مربوط به مقام ثبوت می دانست. تفصیل مذکور- تقسیم واجب به اصلی و تبعی- در باب نهی هم جریان دارد یعنی: «النّهی امّا ان یکون اصلیّا و اما ان یکون تبعیّا».

مهم ترین اقسام نهی، همان نهی اصلی هست که مسلّما داخل بحث فعلی می باشد لکن در نهی تبعی اشکالی هست که اینک به بیان آن می پردازیم.

توضیح ذلک: نهی تبعی، دارای لفظ نیست بلکه با دلالاتی شبیه دلالت ایما و اشاره از لفظ استفاده می شود بدون اینکه لفظی دلالت برآن داشته باشد.

طبق آن نظری که مشهور در باب اصالت و تبعیّت داشتند، آیا نهی تبعی هم داخل محلّ بحث هست یا نه؟

مصنّف رحمه اللّه: خیر! زیرا عنوان بحث، این است: ( «النّهی» عن الشّی ء هل یقتضی فساده ام لا» و کلمه نهی، ظاهرش این است که لفظی داشته باشیم و آن لفظ بر نهی دلالت نماید درحالی که در باب نهی تبعی، لفظی نداریم که دلالت بر نهی کند بلکه از کلام استفاده می شود بدون اینکه مدلول مطابقی آن باشد لذا عنوان محلّ بحث، شامل نهی تبعی نمی شود امّا از نظر ملاک بحث- ملازمه بین حرمت و فساد- فرقی بین آن دو نیست همان طور که در نهی اصلی، حرمت تحقّق دارد و بین حرمت و فساد مثلا ملازمه هست در نهی تبعی هم به همان کیفیّت است.

نتیجه: نفس عنوان بحث، شامل نهی تبعی نمی شود لکن ملاک نهی، شامل آن هست.

ص: 183

الرّابع: ما یتعلّق به النّهی امّا أن یکون عبادة أو غیرها، و المراد بالعبادة هاهنا ما یکون بنفسه و بعنوانه عبادة له تعالی موجبا بذاته للتّقرّب من حضرته لو لا حرمته، کالسّجود و الخضوع و الخشوع له و تسبیحه و تقدیسه، أو ما لو تعلّق الامر به کان أمره أمرا عبادیّا لا یکاد یسقط الا اذا أتی به بنحو قربیّ کسائر أمثاله نحو صوم العیدین، و الصّلاة فی أیّام العادة [1].

******

- شرح :

4- معنای عبادت

[1]- شی ء که متعلّق نهی می باشد، گاهی عبادت است و گاهی غیر عبادت.

سؤال: عبادتی که حدّ اقل، امر استحبابی یا بالاتر، امر وجوبی به آن متعلّق شده و مأمور به هست، چگونه می تواند منهی عنه واقع شود تا بحث کنیم آیا نهیش مقتضی فساد هست یا نه؟

جواب: ابتدا عبادت را برای شما معنا می کنیم آنگاه ببینید، می تواند متعلّق نهی واقع شود یا نه.

چندین تعریف برای «عبادت» ذکر شده که تمام آن ها دچار اشکال و نقض و ابرام گشته امّا مصنف رحمه اللّه فرموده اند مقصود از عبادت متعلّق نهی- در محلّ بحث- یکی از این دو مطلب است:

الف: منظور از عبادت، آن چیزی است که «ذاتا»(1) جنبه عبادیت دارد و نیاز به امر ندارد(2)، مانند خضوع، خشوع و سجده در پیشگاه حضرت حق که ذاتا عبادت است و نیاز به تعبّد ندارد تا عنوان عبادت برای آن ها تحقق پیدا کند، بنا بر تعریف مذکور، چنانچه شی ء که ذاتا عبادت است، متعلّق نهی قرار گرفت، می توان بحث کرد آیا نهی مذکور، مقتضی فساد هست یا نه؟

ص: 184


1- با قطع نظر از نهی، ذاتا مقرّب الی المولی هست.
2- مانند نماز نیست که اگر امر به آن تعلّق نگیرد، شما عبادیت آن را احراز نمی کنید.

لا ما أمر به لاجل التّعبّد به و لا ما یتوقّف صحّته علی النّیّة. و لا ما لا یعلم انحصار المصلحة فیه فی شی ء، کما عرف بکل منها العبادة، ضرورة أنّها بواحد منها لا یکاد یمکن أن یتعلّق بها النّهی. مع ما أورد علیها بالانتقاض طردا أو عکسا، أو بغیره، کما یظهر من مراجعة المطوّلات. و ان کان الاشکال بذلک فیها فی غیر محلّه، لاجل کون مثلها من التّعریفات لیس بحدّ و لا برسم، بل من قبیل شرح الاسم کما نبهنا علیه غیر مرّة، فلا وجه لاطالة الکلام بالنّقض و الابرام فی تعریف العبادة، و لا فی تعریف غیرها کما هو العادة [1].

******

- شرح :

ب: عبادت، آن است که: «لو تعلّق الامر به کان امره امرا عبادیّا لا یکاد یسقط الا اذا اتی به بنحو قربی». مقصود، این است که اگر به جای نهی، امر به آن متعلّق شده بود، امرش عبادی بود و از ذمّه مکلّف، ساقط نمی شد مگر با قصد قربت، مانند صوم روز عید فطر که می گوئیم: عبادتی است که محرّم و عبادیتّش به این معنا است که:

صوم عید فطر به جای اینکه منهی عنه واقع شود اگر مانند روزه سائر ایّام ماه رمضان، مأمور به می شد، این صوم هم مانند سائر مصادیق صوم، عبادی بود و امرش بدون قصد قربت، ساقط نمی شد پس مقصود از تعلّق نهی به عبادت، این نیست که اکنون یک عبادت فعلی مأمور به به امر استحبابی یا وجوبی داریم که نهی هم به آن تعلّق گرفته اگر چنین باشد کأنّ صددرجه از اجتماع امر و نهی، بالاتر و اصلا این مسئله، ممتنع است.

خلاصه: یا باید بگوئیم: مقصود از عبادت، عبادت ذاتی هست یا اینکه منظور، این است: «لو تعلّق الامر به کان امره امرا عبادیا ...».

[1]- امّا آن معانی که دیگران برای عبادت ذکر کرده اند:

الف: «العبادة ما امر به لاجل التّعبّد به»، عبادت، آن است که امر به آن متعلّق شده و امر متعلّق به آن هم به منظور تعبّد است.

دو اشکال بر تعریف مذکور وارد است:

1- آن تعریف، «دوری» هست زیرا در آن کلمه «تعبّد» به کار رفته و تعبّد هم به

ص: 185

معنای عبادت است. آیا درحالی که ما در صدد هستیم ماهیّت عبادت را از طریق آن تعریف مشخّص کنیم، می توان در معنای عبادت، کلمه تعبّد و عبادت را استعمال نمود؟

2- ظاهر جمله «ما امر به» این است که امر فعلی به آن متعلّق شده، آیا شی ء که امر فعلی به آن تعلّق گرفته به نفس همان مأمور به می تواند نهی متعلّق شود و ما هم بحث کنیم که آیا نهیش مقتضی فساد هست یا نه؟

ب: «العبادة ما یتوقّف صحّته علی النّیّة»، عبادت، آن است که صحّتش متوقّف بر نیّت است و مقصود از نیّت هم قصد قربت نیست بلکه منظور، همان نیّت عنوان عبادت و عمل هست مثلا هنگامی که نماز می خوانید، باید نفس عنوان صلات را قصد کنید چون نماز از عناوین «قصدیّه» هست و بدون قصد عنوان، تحقّق پیدا نمی کند.

دو اشکال بر تعریف مذکور، وارد است:

1- در غیر از عبادات هم عناوینی داریم که صحّتشان متوقّف بر نیّت است مثلا عنوان «تعظیم» اگر واجب شد، یک واجب توصّلی هست نه تعبّدی امّا درعین حال، عنوان مذکور، بدون قصد، حاصل نمی شود یعنی: تا انسان، عملی را به قصد تعظیم مقرون نکند، عنوان تعظیم، محقّق نمی شود پس چرا شما آن را به عبادت منحصر کرده و می گوئید:

«العبادة ما یتوقّف صحّته علی النّیّة»

2- شما می خواهید عبادت را عبادت فعلی محسوب کنید یعنی آن چیزی که امر فعلی به آن تعلّق گرفته، اگر به شی ء امر فعلی تعلّق گرفت، معقول هست که نهی به آن متعلّق شود و ما بحث کنیم که آیا نهیش مقتضی فساد هست یا نه؟

ج: «العبادة ما لا یعلم انحصار المصلحة فیها فی شی ء ...» عبادت، آن است که نمی توان مصلحتش را در یک امر خاصّی منحصر نمود، فرضا اگر از ما سؤال کنند مصلحت صلات چیست، امکان دارد مصالحی را برای آن برشمریم امّا نمی توان گفت مصلحت نماز، منحصر به همان هائی است که ما ذکر کردیم.

ص: 186

به خلاف «واجبات توصّلی» که وقتی شارع مقدّس می فرماید دین خود را ادا کنید مصلحتش معلوم و این است که باید مال مردم به صاحبش رد شود و مصلحت مخفی دیگری در آن تصوّر نمی شود پس عبادت، آن است که نمی توان دائره مصلحت آن را منحصر کرد.

دو اشکال بر تعریف مذکور، وارد است:

1- به حسب ظاهر، چنین نیست که مصلحت هر واجب توصّلی مشخّص و معلوم باشد(1)، آری مصلحت ادای دین برای ما مشخّص است.

در باب «عبادات» هم نمی توان به طور کلّی گفت دائره مصلحت، غیر محدود است ممکن است در بین عبادات به مسائلی برخورد نمائیم که دائره مصلحتش محدود باشد(2).

2- ظاهر کلام شما، این است که: همان شی ء ذات مصلحت، متعلّق نهی قرار گرفته، آیا شی ء که دارای مصلحت هست، می تواند متعلّق نهی واقع شود؟

آیا نماز در ایّام عادت، دارای مصلحت هست و متعلّق نهی هم واقع شده؟

شی ء که دارای مصلحت هست، نمی تواند متعلّق نهی واقع شود.

تذکّر: تعاریف مذکور، جنبه «حد» و «رسم» ندارد بلکه دارای عنوان «شرح الاسم» می باشد، مثل اینکه از ما سؤال کنند «سعدانه» چیست در جواب بگوئیم به معنای جدار و دیوار نیست بلکه نوعی گیاه است لذا در چنین تعاریفی نباید دقّت و اشکال کرد که جامع افراد و مانع اغیار نیست امّا درعین حال باید متذکّر شد که تعاریف سه گانه مذکور، کارساز نیست و تعریف صحیح، همان بود که برای شما بیان کردیم- همان دو تعریفی که ابتدای بحث ذکر شد.

ص: 187


1- « مثلا توجّه میت الی القبلة در حال احتضار و سائر احکام میت از واجبات توصلی می باشد امّا مصالح آن ها برای ما معلوم نیست». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم خوئینی 1/ 69.
2- مانند وضو که مصلحت آن، طهارت است.

الخامس: أنّه لا یدخل فی عنوان النّزاع الا ما کان قابلا للاتّصاف بالصّحّة و الفساد بأن یکون تارة تامّا یترتّب علیه ما یترقّب عنه من الاثر، و أخری لا کذلک، لاختلال بعض ما یعتبر فی ترتّبه، أمّا ما لا أثر له شرعا، أو کان أثره ممّا لا یکاد ینفکّ عنه، کبعض أسباب الضّمان، فلا یدخل فی عنوان النّزاع، لعدم طروء الفساد علیه کی ینازع فی أنّ النّهی عنه یقتضیه أولا، فالمراد بالشّی ء فی العنوان هو العبادة بالمعنی الذی تقدّم و المعاملة بالمعنی الاعمّ ممّا یتّصف بالصحّة و الفساد عقدا کان أو ایقاعا أو غیرهما، فافهم(1) [1].

******

- شرح :

5- مقصود از «شی ء» در عنوان بحث چیست؟

[1]- عنوان بحث، این بود که: «النّهی عن الشّی ء هل یقتضی فساده ام لا»، شی ء که در عنوان محلّ نزاع ذکر شده، تمام اموری را که بتواند متعلّق نهی واقع شود، شامل می شود لکن به قرینه ذیل جمله مذکور که می گوئیم (هل یقتضی «فساده» ام لا) کلمه فساد، دائره شی ء را محدود می کند و مقصود از آن، هر چیزی نیست که بتواند متعلّق نهی واقع شود بلکه اختصاص دارد به آن اشیائی که بتواند صحیحا و گاهی فاسدا واقع شود(2) یعنی گاهی اثر برآن ترتّب پیدا کند(3) و گاهی اثر برآن مترتّب نشود(4) امّا آنچه که اثر شرعی ندارد(5) یا اگر دارای اثر هم هست، اثرش مانند لازم ماهیّت است(6)- یعنی در هر

ص: 188


1- یمکن ان یکون اشارة الی امکان دعوی عموم النزاع لما لو امر به لصح اتیانه عبادة و ان ترتب علیه اثره التوصلی بمجرد اتیانه اذ عدم الاتصاف بالصحة و الفساد بالاضافة الی الاثر التوصلی لا یمنع من دخوله فی محل النزاع بالاضافة الی الاثر التعبدی. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 426.
2- یعنی: اشیائی که در معرض اتصاف به صحت و فساد هستند.
3- در صورتی که واجد تمام اجزا و شرائط باشد.
4- در صورتی که بعضی از اجزا یا شرائط آن اختلال پیدا کند.
5- کشرب الماء بما هو شرب و النظر الی الهواء بما هو کذلک. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 256.
6- مانند اتلاف مال غیر که در هر موردی- حتی اگر در حال صغر یا خواب- تحقّق پیدا کند، ضمان برآن مترتّب است- ضمان بر دو قسم صحیح و فاسد نیست.

السّادس: أنّ الصّحّة و الفساد وصفان اضافیّان یختلفان بحسب الآثار و الانظار، فربما یکون شی ء واحد صحیحا بحسب أثر أو نظر، و فاسدا بحسب آخر، و من هنا صحّ أن یقال: انّ الصّحّة فی العبادة و المعاملة لا تختلف، بل فیهما بمعنی واحد و هو التّمامیّة، و انّما الاختلاف فیما هو المرغوب منهما من الآثار التی بالقیاس علیها تتّصف بالتّمامیّة و عدمها. و هکذا الاختلاف بین الفقیه و المتکلّم فی صحّة العبادة انّما یکون لاجل الاختلاف فیما هو المهمّ لکلّ منهما من الاثر بعد الاتّفاق ظاهرا علی أنّها بمعنی التّمامیّة کما هی معناها لغة و عرفا، فلما کان غرض الفقیه هو وجوب القضاء أو الاعادة، أو عدم الوجوب فسّر صحّة العبادة بسقوطهما، و کان غرض المتکلّم هو حصول الامتثال الموجب عقلا لاستحقاق المثوبة فسّرها بما یوافق الامر تارة، و بما یوافق الشّریعة أخری [1].

******

- شرح :

موردی معروض تحقّق پیدا کند، آن اثر هم مترتّب می شود- داخل بحث فعلی نیست زیرا هیچ گاه فساد بر آن ها عارض نمی شود(1) تا بحث کنیم که آیا نهی از شی ء، مقتضی فساد آن هست یا نه.

نتیجه: مقصود از «شی ء» در عنوان بحث، چیزهائی است که متّصف به صحّت و فساد می شوند خواه عبادت(2) باشد یا معامله.

تذکّر: منظور از معامله، معامله اصطلاحی نیست بلکه مقصود از معامله در مقابل عبادت، هر چیزی است که عبادت نباشد و اتّصاف به صحّت و فساد پیدا کند خواه از عقود باشد یا ایقاعات یا غیر از آن دو(3).

6- معنای «صحّت» و «فساد»
اشاره

[1]- «صحّت» از نظر لغت و عرف به معنای «تمامیّت» هست یعنی: اگر در شی ء

ص: 189


1- یا از جهت اینکه فاقد اثر است یا اینکه پیوسته اثرش برآن مترتّب است.
2- به همان معنائی که در امر چهارم ذکر کردیم.
3- کحیازة المباحات، فانها صحیحة مع نیة التملک بناء علی اعتبارها فی مملکیة الحیازة کما هو الاصح، و فاسدة بدونها. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 249.

خلل و نقصی نباشد، می گوئیم: «هذا صحیح» و چنانچه در آن نقص باشد، چنین تعبیر می کنیم: «هذا فاسد».

اینک متذکّر دو مطلب می شویم:

1- صحّت و فساد، دو امر اضافی و اعتباری هست، ممکن است شی ء از یک جهت و به خاطر یک اثر، اتّصاف به صحّت داشته باشد امّا از جهت و اثر دیگر، اتّصاف به صحّت پیدا نکند.

در بحث «صحیح و اعم» هم گفتیم که آیا به نماز چهار رکعتی که دارای تمام شرائط باشد، عنوان «صحیح» داده می شود یا عنوان «باطل»؟

نمی توان گفت صلات مذکور، دارای صحّت مطلق است زیرا صحّت به حسب حالات مکلّف- در سفر، حضر، اختیار و اضطرار- مختلف می شود و حال آنکه معنای «صحیح» و «صحّت» یکی هست و اختلاف افراد، باعث اختلاف معنا نمی شود مثلا نماز صحیح برای مسافر، دو رکعت و برای شخص حاضر، چهار رکعت است و عکس آن باطل است و همچنین نماز در حال اضطرار و بیماری جالسا خوانده می شود ولی در حال اختیار قائما باید خوانده شود و حال آنکه تمام آن ها در مواضع خود، صحیح هستند لذا معلوم می شود که معنای صحّت، عبارت از «تمامیّت» و تمامیّت در مورد فردی، دو رکعت و در حقّ شخص دیگر چهار رکعت است و ...

نتیجه: صحّت و فساد، مانند سواد و بیاض نیست. سواد و بیاض، دو وصف حقیقی و دو عرض متضاد هستند اگر شی ء متّصف به بیاض شد، امکان ندارد اتّصاف به سواد هم پیدا کند به خلاف صحّت و فساد که دو امر اعتباری می باشند و ممکن است هر دو در یک مورد جمع شوند امّا به حسب حالات، آثار و انظار، مختلف باشند.

ص: 190

تذکّر: باتوجّه به نکته مذکور(1) می گوئیم: گرچه صحّت را در «عبادات» به سقوط قضا و اعاده و در «معاملات» به ترتّب اثر مقصود تفسیر کرده اند امّا در حقیقت، اختلافی ندارد و معنای صحّت در آن دو هم «تمامیّت» هست یعنی: به خاطر آثار و انظار، تعابیر مختلف نسبت به آن ها شده.

2- علما- در فنون مختلف- هرکدام صحّت را به معنائی تفسیر کرده اند که به حسب ظاهر، آن معانی با یکدیگر متغایر است.

الف: در فقه- در باب معاملات- صحّت را به ترتّب اثر مقصود تفسیر کرده مثلا گفته اند نکاح صحیح، آن است که اثر مترقب- زوجیّت- برآن مترتّب شود امّا همان فقیه در باب «عبادات» فرموده: عمل صحیح، آن است که به دنبالش اعاده و قضا نباشد به عبارت دیگر، نماز صحیح، آن است که مسقط قضا و اعاده باشد پس صحّت به معنای «اسقاط القضاء»(2) هست.

ب: علمای علم کلام، صحّت را به «موافقة الشّریعة»(3) معنا کرده اند.

ج: اطبّا «صحّت» را به اعتدال مزاج تفسیر نموده اند.

سؤال: آیا تعاریف مختلفی که در علوم مختلف از صحّت شده، باعث می شود که واقعا «صحّت» دارای معانی متعدّدی باشد و اصلا چرا تفاسیر گوناگونی برای آن ذکر شده؟

جواب: صحّت به معنای «تمامیّت» است و معنای مذکور در تمام علوم، ساری و جاری هست منتها اثرش به حسب انظار، مختلف می باشد.

بیان ذلک: در باب «معاملات» صحّت به معنای تمامیّت است و مقصود فقیه در آن

ص: 191


1- اختلاف آثار و انظار.
2- قضا، اعم از ادا هست.
3- یا موافقت با امر الهی.

و حیث(1) انّ الامر فی الشّریعة یکون علی أقسام من الواقعیّ الاوّلیّ و الثّانویّ و الظّاهریّ، و الانظار تختلف فی أنّ الاخیرین یفیدان الاجزاء، أو لا یفیدان کان الاتیان بعبادة موافقة لامر و مخالفة لآخر، أو مسقطا للقضاء و الاعادة بنظر، و غیر

******

- شرح :

باب، این است که در بیع، ملکیّت و در نکاح، زوجیّت حاصل شود لذا مستقیما صحّت را به ترتّب اثر مقصود معنا کرده اند.

در باب «عبادات» هم مقصود از نماز صحیح، همان صلات تام هست امّا منظور فقیه از تمامیّت، عدم وجوب قضا و اعاده است لذا مستقیما صحّت را به سقوط قضا و اعاده تفسیر نموده اند.

در علم کلام چون نظر متکلّمین به استحقاق ثواب و رهائی از عقاب است لذا صحّت را به «موافقة الشریعة» یا «موافقة الامر» معنا کرده اند.

جمع بندی: معنای صحّت، عرفا و لغتا در تمام علوم، همان «تمامیّت» است و اختلافی بین آن ها نیست.

ص: 192


1- الف: آنچه به عنوان شرح عبارت مذکور، تنظیم شده مربوط به افاضات استاد معظم« مدّظلّه» نیست بلکه از درس سائر اساتید معظّم و شروح استفاده شده. ب: مقصود« متکلّم» از تفسیر صحّت به موافقت امر، کدام امر است زیرا امر بر سه گونه است- امر واقعی اوّلی، واقعی ثانوی و امر ظاهری- اگر مقصود او موافقت با هر امری باشد و فقیه و اصولی، هم امر ظاهری و هم امر اضطراری- واقعی ثانوی- را مفید اجزا و موجب تمامیّت بداند، در این صورت، بین فقیه و متکلّم از نظر مورد، اختلافی نیست امّا اگر متکلّمی گفت مقصود از موافقت امر« فقط» امر واقعی اوّلی هست و فقیه هم فرمود که امر ظاهری و امر اضطراری، مجزی از امر واقعی هست در این فرض، بین آن دو، اختلاف پیدا می شود یعنی: فقیه، صلات مع التیمم را صحیح و تام می داند امّا متکلّم می گوید صحیح نیست« لانه لا یکون موافقا للامر لان المراد بالامر، هو الامر الواقعی الاولی» پس مسأله مذکور، دائر مدار این است که ببینیم مقصود از« امر» در لسان متکلّم چیست و نظر فقیه در مورد امر ظاهری و امر واقعی ثانوی، اجزا هست یا عدم اجزا که در بعضی از صور، بین آن ها توافق هست و در بعضی از موارد، اختلاف وجود دارد.

مسقط لهما بنظر آخر، فالعبادة الموافقة للامر الظّاهریّ تکون صحیحة عند المتکلّم و الفقیه بناء علی أنّ الامر فی تفسیر الصّحّة بموافقة الامر یعمّ الظّاهریّ مع اقتضائه للاجزاء، و عدم اتّصافها بها عند الفقیه بموافقته بناء علی عدم الاجزاء، و کونه مراعی بموافقة الامر الواقعیّ [و] عند المتکلّم بناء علی کون الامر فی تفسیرها خصوص الواقعیّ [1].

******

- شرح :

[1]- متکلّمین، صحّت را به «موافقة الامر» تفسیر کرده اند لذا لازم است توضیحی راجع به «امر» و «موافقة الامر» داده شود.

توضیح ذلک: در شریعت، سه(1) نوع امر داریم: 1- امر واقعی اوّلی، مانند صلات مع الوضوء- اقیموا الصّلاة. 2- امر واقعی ثانوی(2)، مانند صلات مع التیمم که از آن به امر اضطراری هم تعبیر می شود. 3- امر ظاهری، مانند صلات با استصحاب طهارت یا قیام بیّنه بر طهارت.

موافقت با امر واقعی اوّلی، عند الجمیع مجزی، موافق شریعت و مسقط قضا هست امّا این مسئله، محلّ خلاف است که: آیا موافقت با امر واقعی ثانوی و امر ظاهری(3)، مجزی، موافق شریعت و مسقط قضا هست یا نه؟

پس انظار علما- متکلّمین و فقها- در این باب، مختلف است یعنی:

الف: ممکن است نمازی که موافق استصحاب و مخالف امر واقعی هست در نزد همه صحیح باشد و این در صورتی است که: «فقها» امر ظاهری را مفید اجزا بدانند و «متکلّمین» هم، امر ظاهری را در حصول امتثال و موافقت امر کافی بدانند پس آن

ص: 193


1- برای توضیح بیشتر درباره آن به ایضاح الکفایة ج 2، ص 113- 112 مراجعه نمائید.
2- کالامر بالصلاة متکتفا تقیة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 253.
3- در صورت مخالفت با امر واقعی اوّلی.

تنبیه(1): و هو أنّه لا شبهة فی أنّ الصّحّة و الفساد عند المتکلّم وصفان اعتباریّان ینتزعان من مطابقة المأتیّ به مع المأمور به و عدمها [1].

******

- شرح :

صلات، هم موافق امر و شریعت است و هم مسقط قضا و اعاده می باشد.

ب: ممکن است به این نحو در مسئله، اختلاف باشد که: «فقها» امر ظاهری را مجزی و مسقط قضا و اعاده بدانند امّا «متکلّمین» در موافقت شریعت به امر ظاهری- و ثانوی- اکتفا نکنند پس صلات مذکور از نظر فقها صحیح و در نظر متکلّمین، غیر صحیح است.

ج: اگر «فقها» امر ظاهری- و ثانوی- را مجزی و مسقط قضا و اعاده ندانند و «متکلّمین» هم بگوئید در موافقت شریعت نمی توان به امر ظاهری- و ثانوی- اکتفا نمود در این صورت هم صلات مذکور، عند الجمیع فاسد و غیر صحیح است پس مشخّص شد که معنای صحّت، «تمامیّت» است امّا اثر صحّت به حسب موارد و انظار مختلف است و ...

صحّت و فساد از احکام شرعیّه هست یا عقلیّه یا اعتباریّه؟

[1]- به یک اعتبار، حکم را به «تکلیفی» و «وضعی» تقسیم کرده اند. احکام تکلیفی، همان احکام پنج گانه معروف هست. از جمله مواردی که به عنوان مثال برای

ص: 194


1- ( قال فی التقریرات) فی تذنیب الامر الرابع( ما لفظه):« انّ الصحة و الفساد وصفان اعتباریان ینتزعان من الموارد بعد ملاحظة العقل انطباق المورد لما هو المأمور به او لما هو المجعول سببا و عدمه مطلقا سواء کان فی العبادات او فی المعاملات و سواء فسر الصحة بما فسرها المتکلمون او بما فسرها الفقهاء» انتهی ...( و اما المصنف) ففی العبادات فصل بین تفسیری المتکلم و الفقیه« فعلی تفسیر المتکلم» هما وصفان« اعتباریان» ینتزعان من مطابقة الماتی به لما هو المأمور به کما اختاره التقریرات« و اما علی تفسیر الفقیه» ای سقوط القضاء و الاعادة ففی المأمور به الواقعی هی لازم عقلی بمعنی ان العقل یحکم بانه مسقط للقضاء و الاعادة و فی غیره من الاضطراری و الظاهری علی القول بالاجزاء فیهما هی حکم شرعی بمعنی ان الشرع یحکم بانه مسقط للقضاء و الاعادة منة منه علی العباد و تخفیفا عنهم مع ثبوت المقتضی لهما لفوت الواقعی الاولی ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 142.

احکام وضعیّه شمرده شده «صحّت» و «فساد» است.

بحث ما در تنبیه مذکور، این است که: صحّت و فساد را که از احکام وضعیّه محسوب کرده اند، آیا از مجعولات شرعیّه هست یا از مستقلّات عقلیّه یا اینکه به حسب موارد، مختلف است یعنی: در بعضی از موارد، مجعول شرعی و در بعضی از موارد، جزء مستقلّات عقلیّه هست.

امّا صحّت، نزد متکلّم: معنای صحّت در نظر متکلّم «موافقة الامر» یا «موافقة الشریعة» است(1).

سؤال: صحّت به معنای مذکور، یکی از احکام وضعیّه و مجعولات شرعیه هست؟

جواب: صحّت به معنای «موافقة الامر(2)» تقریبا دارای یک ریشه تکوینی هست- مطابقت یا عدم مطابقت عمل خارجی مکلّف با مأمور به شرعی، ارتباطی به شارع مقدّس ندارد- منتها از آن مسأله تکوینی، «موافقة الامر» انتزاع می شود و اینکه مصنّف رحمه اللّه فرموده اند: «صحّت» نزد متکلّم، یک وصف انتزاعی هست و نفرموده اند که منتزع منه آن، یک واقعیّت هست، مقصودشان این است که منتزع منه و ریشه آن یک امر تکوینی واقعی غیر مجعول است و از آن مسأله تکوینی، «موافقة الامر» انتزاع می شود(3) یعنی اگر موافقة الشّریعة تحقّق پیدا کرد، استحقاق مثوبت و عدم استحقاق

ص: 195


1- فساد- یا بطلان- به معنای مخالفت با امر و شریعت است.
2- یا« موافقة الشریعة».
3- و به قول مرحوم مشکینی اصلا نباید کلمه« انتزاع» را استعمال نمود بلکه باید گفت: صحّت نزد متکلم، یک واقعیّت است زیرا ریشه اش مطابقت عمل خارجی با مأمور به هست لذا استعمال کلمه« انتزاع» و« اعتبار» چندان جالب نیست- اگر عمل مکلف با مأمور به مطابق شد، موافقة الشریعة حاصل می شود و الا خیر.

و اما الصّحّة بمعنی سقوط القضاء و الاعادة عند الفقیه، فهی من لوازم الاتیان بالمأمور به بالامر الواقعیّ الاولیّ عقلا، حیث لا یکاد یعقل ثبوت الاعادة أو القضاء معه جزما(1) فالصّحّة بهذا المعنی فیه و ان کان لیس بحکم وضعیّ مجعول بنفسه أو بتبع تکلیف، الا أنّه لیس بأمر اعتباریّ ینتزع، کما توهّم(2) بل مما یستقلّ به العقل، کما یستقلّ باستحقاق المثوبة(3) [به] [1].

******

- شرح :

عقوبت که منظور متکلّم است، تحقّق پیدا می کند.

[1]- امّا صحّت عند الفقیه: سؤال: آیا صحّت و بطلان در علم فقه از احکام وضعیّه مجعوله می باشد یا اینکه به حسب موارد، مختلف است؟

قبل از پاسخ به سؤال، لازم است متذکّر نکاتی شویم: همان طور که در امر ششم بیان کردیم، فقیه، صحّت در «عبادت» را به یک نحو تفسیر نموده و صحّت در «معامله» را به نحو دیگر امّا برگشت هر دو معنا به همان «تمامیّت» است که شرحش گذشت.

معنای صحّت در عبادت از نظر فقیه «سقوط قضا و اعاده» هست(4) یعنی: عبادت صحیح، آن است که «لا یجب الاعادة و القضاء عقیبها».

پاسخ سؤال: صحّت در عبادت مأمور به به امر واقعی اوّلی(5)- مانند صلات مع الوضوء که تکلیف شخص مختار است- از احکام وضعیّه مجعوله نیست زیرا اگر مکلّف

ص: 196


1- [ لعدم معقولیة الامتثال عقیب الامتثال خلافا لعبد الجبار علی ما عرفت سابقا.
2- فی التقریرات.
3- و لیس استحقاق المثوبة باتیان المأمور به من الاوصاف المنتزعة من الفعل المأتیّ به.] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی، طبع نجف 1/ 258.
4- معنای صحت در معامله هم ترتب اثر مقصود هست.
5- نه مأمور به به امر ظاهری یا اضطراری.

فرضا نماز ظهرش را با وضو و تمام شرائط و اجزا اتیان نمود، صحّت صلات مذکور- عدم لزوم اعاده و قضا- ارتباطی به شارع مقدّس ندارد بلکه عقل «مستقلّا»(1) حکم می کند که شارع از شما نماز مع الوضوء خواسته، شما هم آن را اتیان نمودید پس آن صلات، مطابق با دستور شارع است. لذا نباید او به دنبالش سقوط اعاده(2) و قضا را جعل نماید.

البتّه در باب اجزا- اتیان مأمور به به امر واقعی اوّلی- گفتیم بحث مذکور، عقلی هست و ارتباطی به شارع ندارد بلکه عقل حکم می کند کسی که وظیفه اش را کاملا انجام داده، اعاده و قضا بر او لازم نیست و عملش مجزی می باشد(3) پس صحّت اتیان مأمور به به امر واقعی اوّلی، یکی از احکام مجعول شرعی نیست.

همان طور که قبلا(4) بیان کردیم در احکام وضعیّه، اختلاف نظر است که آیا شارع مقدّس مستقیما آن ها را جعل نموده یا اینکه احکام وضعیّه به تبع احکام تکلیفیّه جعل شده(5) که ما هر دو مطلب را نفی نموده و می گوئیم اصلا در محلّ بحث، حکم وضعی وجود ندارد تا اینکه جعل «تبعی» یا «مستقل» به آن متعلّق شود کما اینکه امر اعتباری هم نیست بلکه یک واقعیّتی مطرح است که جزء مستقلّات عقلیّه است یعنی: «اذا تحقّق المأمور به بالامر الواقعیّ الاوّلی یکون صحیحا ای یکون الاعادة و القضاء ساقطا» بنابراین صحّت در عبادت در فرض مسئله از مستقلات عقلیّه است نه از احکام وضعیّه.

ص: 197


1- « کما یستقل باستحقاق المثوبة».
2- اعاده صلات، مربوط به موردی است که در وقت، مشخص شود نماز نقصان داشته و قضا مربوط به بعد از وقت است که مثلا مشخص شود نماز ناقص بوده یا اصلا اتیان نشده.
3- فقط بعضی از علمای غیر عالم اهل تسنن در آن مسئله، مخالف بودند.
4- برای توضیح بیشتر در این زمینه به ایضاح الکفایة ج 5، ص 318، مراجعه شود.
5- عقیده شیخ اعظم.

و فی غیره، فالسّقوط ربما یکون مجعولا و کان الحکم به تخفیفا و منّة علی العباد مع ثبوت المقتضی لثبوتهما کما عرفت فی مسألة الاجزاء کما ربما یحکم بثبوتهما(1)، فیکون الصّحّة و الفساد فیه حکمین مجعولین لا وصفین انتزاعیین. نعم الصّحّة و الفساد فی الموارد الخاصّة لا یکاد یکونان مجعولین، بل انّما هی تتّصف بهما بمجرّد الانطباق علی ما هو المأمور به، هذا فی العبادات [1].

******

- شرح :

[1]- سؤال: آیا صحّت(2) در مورد مأمور به به امر ثانوی- مانند صلات مع التّیمم- یا مأمور به به امر ظاهری- مانند صلات با استصحاب طهارت لباس یا استصحاب وضو- از احکام مجعوله شرعیّه هست یا نه؟

مثلا مکلّفی نمازش را با تیمم خواند، فرضا قبل از اینکه وقت نماز بگذرد، واجد الماء شد یا بعد از وقت، دسترسی به آب پیدا کرد در این صورت آیا اعاده و قضا، ساقط است یا نه؟

جواب: پاسخ آن را باید از شارع سؤال کرد(3) که آیا نماز با تیمّم، بعد از تمکّن از آب به نظر شما کافی هست یا نه؟ ممکن است شارع به خاطر تسهیل و امتنان بر مردم، حکم به صحّت آن نماز نماید و ممکن است، جهات دیگر را منظور و حکم به بطلان صلات نماید.

نتیجه: صحّت در عبادت را به طور کلّی و مطلق نمی توان درباره اش حکم کرد. صحّت در مورد مأمور به به امر واقعی اوّلی از مستقلات عقلیّه است و در مورد مأمور به به امر ثانوی و مأمور به به امر ظاهری از مجعولات شرعی است(4) یعنی: ممکن است شارع، حکم به صحّت و امکان دارد حکم به فساد نماید.

ص: 198


1- ای: الاعادة و القضاء
2- و فساد.
3- البته شارع مقدس، نسبت به موارد جزئی، جعل حکم نمی کند بلکه او حکم کلی را بیان می نماید.
4- یک وصف انتزاعی نیست.

تذکّر: بحث مفصّلی در باب «اجزاء» داشتیم که اینک به قسمتی از آن مختصرا اشاره می کنیم: آنجا یک بحث ثبوتی و یک بحث اثباتی داشتیم که بحث ثبوتیش این بود: آیا نماز مع التیمم، دارای صددرجه مصلحت هست یا نه؟ اگر مانند نماز مع الوضوء، دارای صددرجه مصلحت باشد که قطعا مجزی هست و موردی برای قضا و اعاده باقی نمی ماند.

یا اگر نماز مع التیمم مصلحتش کمتر است لکن تفاوتش لازم الرّعایه نیست مثل این که نود درجه مصلحت دارد و ده درجه دیگرش لزوم استیفا ندارد در فرض مذکور چرا می گوئید شارع تخفیفا و منّتا علی العباد حکم کرده که نماز مع التّیمم مجزی هست؟

جواب: البتّه مصنّف رحمه اللّه پاسخ اشکال را با یک کلمه بیان کرده اند لکن توضیحش این است که: ممکن است از نظر مقام «ثبوت» اعاده و قضا بر مکلّف لازم باشد مثل این که نماز مع التیمم فرضا چهل درجه مصلحت دارد و شصت درجه مصلحت آن باقی مانده که طبق قاعده باید نماز، اعاده یا قضا شود امّا شارع مقدّس به خاطر تخفیف و منّت بر بندگان می گوید شما را در مضیقه قرار نمی دهیم و همان نماز که چهل درجه مصلحت دارد، مجزی می باشد و نیازی به اعاده و قضا نیست پس در این صورت است که می گوئیم حکم به سقوط اعاده و قضا مجعول شرعی است و عنوان تخفیف و منّت بر بندگان را دارد.

یادآوری: شارع مقدّس، نسبت به موارد جزئی جعل حکم نمی کند. فرضا زید نمازش را با تیمم خوانده و سپس واجد الماء شده، اکنون می خواهیم بررسی کنیم که آیا نماز او با تیمم، صحیح است یا فاسد، این مسئله به شارع، مربوط نیست بلکه او نسبت به موضوع کلّی، جعل حکم می کند و مثلا می گوید صلات با تیمم بعد از تمکّن از آب، صحیح است امّا صحّت نماز زید که با تیمّم واقع شده، مربوط به شارع نیست بلکه مربوط به عقل است.

اگر از دید عقل، نماز با تیمّم، مصداق همان صلات کلّی بود که شارع، حکم به صحّت آن نموده او هم می گوید صلات مذکور، منطبق برآن کلّی و صحیح است و چنانچه مصداق

ص: 199

و اما الصّحّة فی المعاملات، فهی تکون مجعولة، حیث کان ترتّب الاثر علی معاملة انّما هو بجعل الشّارع، و ترتیبه علیها و لو امضاء، ضرورة أنّه لو لا جعله لما کان یترتّب علیه، لاصالة الفساد(1). نعم صحّة کلّ معاملة(2) شخصیّة و فسادها لیس الا لاجل انطباقها مع ما هو المجعول سببا و عدمه، کما هو الحال فی التّکلیفیّة من الاحکام، ضرورة أنّ اتّصاف المأتیّ به بالوجوب أو الحرمة أو غیرهما لیس الا لانطباقه مع ما هو الواجب أو الحرام [1].

******

- شرح :

آن کلّی نبود می گوید باطل است.

نتیجه: اگر صحّت و بطلان را نسبت به موضوعات کلّی- مانند صلات مع التیمم- در نظر بگیریم، مربوط به شارع است و چنانچه بخواهیم آن کلّی را بر نماز زید و عمرو تطبیق دهیم و بگوئیم نماز زید، صحیح است یا فاسد، مربوط به عقل است که شرحش گذشت.

[1]- سؤال: آیا صحّت در «معاملات» به معنای ترتّب اثر مقصود از مجعولات شرعیّه است یا نه؟

ص: 200


1- و لیس یلزم من مجعولیتهما کونهما من الامور الموجودة بوجود منشأ انتزاعها بحیث لا یتغیر عما هو علیه اصلا کالفوقیة المنتزعة من السماء بالنسبة الی الارض بل لما کانتا باعتبار المصالح و المفاسد و هما یختلفان بحسب زمان دون زمان لأجل تفاوت استعدادات العباد او بحسب انظار المقننین و المشرعین من الانبیاء و العقلاء لاجل تفاوت مراتبهم فی الکمال و النقص و ان کان لا یفرّق بین احد من رسله من حیث کون کلهم علی صراط التوحید فیصح تغییرهما حسب تغییر الازمان و الادوار. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 258.
2- « اقول»: اذا کانت الصحة بمعنی التمامیة فحیث عرفت ان التمامیة انما تکون بالاضافة الی مرتبة معینة امتنع ان یتصف بها نفس الطبیعة بلا فرق بین العبادة و المعاملة حیث لا مرتبة یکون الاتصاف بلحاظها بل لا بد ان یکون المتصف بها نفس الافعال الجزئیة الخارجیة بلحاظ موافقتها للطبیعة المأمور بها او المجعول لها الاثر فلاحظ. و اللّه سبحانه اعلم. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 431.

السّابع: لا یخفی أنّه لا أصل فی المسألة یعوّل علیه لو شکّ فی دلالة النّهی علی الفساد. نعم کان الاصل فی المسألة الفرعیّة الفساد لو لم یکن هناک اطلاق أو عموم

******

- شرح :

جواب: مسلّما «صحت» به معنای مذکور هم مربوط به شارع و مجعول او هست و او باید حکم به ترتّب اثر بر بیع نماید و بفرماید: احلّ اللّه البیع و حرّم الرّبا.» پس حکم به صحّت و عدم صحّت، مربوط به شارع است و بدیهی است که هرگاه در صحّت و فساد معامله شک داشته باشیم، اصالت الفساد مقتضی فساد آن است لکن باید متذکّر دو نکته شد:

1- لازم نیست معامله ای را که شارع، اثر مقصود برآن مترتّب کرده در بین عقلا سابقه نداشته باشد بلکه بسیاری از معاملات، بین عقلا رایج بوده امّا شارع آن ها را امضا نموده پس مجعول شرعی، اعمّ از این است که جعلش تأسیسی باشد یا امضائی- جعل امضائی هم عنوان مجعولیّت شرعیّه دارد.

2- شارع مقدّس، نسبت به تک تک معاملات، حکم به صحّت یا فساد جعل نمی کند(1) بلکه او طبیعت معامله و بیع را مورد امضا قرار می دهد امّا صحّت معامله شخصیّه بین زید و عمرو ارتباطی به شارع ندارد بلکه مربوط به عقل است اگر مصداق آن بیع کلّی مورد امضاء شارع تحقّق پیدا کند، عقل می گوید معامله شخصیّه بین زید و عمرو هم اتّصاف به صحّت دارد و چنانچه مصداق آن بیع کلّی مورد امضا تحقّق پیدا نکند، عقل می گوید «هذه المعاملة باطلة» پس صحّت و فساد به طور کلّی مربوط به شارع است امّا به طور شخصی و جزئی، حکم شرعی خاص ندارد بلکه بستگی به ملاحظه عقل دارد.

ص: 201


1- به همان نحوی که در عبادات بیان کردیم.

یقتضی الصّحّة فی المعاملة، و أمّا العبادة، فکذلک(1)، لعدم الامر بها مع النّهی عنها کما لا یخفی(2) [1].

******

- شرح :

7- تأسیس اصل

[1]- بحث در این بود که: «النّهی عن الشّی ء هل یقتضی فساده ام لا» تاکنون مطالبی را به عنوان مقدّمه بیان کردیم، اینک بحث ما در امر هفتم، این است که:

سؤال: اگر از طریق ادلّه نتوانستیم استفاده کنیم نهی از شی ء، مقتضی فساد آن هست یا نه و در حال تردید باقی ماندیم: آیا در این مسأله «اصولی» اصلی داریم که اقتضا نماید دلالت بر فساد را یا اقتضا کند عدم دلالت بر فساد را؟

جواب: ظاهر، این است که از نظر مسأله «اصولی» اصلی نداریم که مفادش این باشد:

«النّهی یدلّ علی الفساد» یا «النّهی لا یدلّ علی الفساد».

سؤال: آیا در مسأله «فقهیه»، اصلی داریم که هنگام شکّ در صحّت و فساد به آن تمسّک نمود یا نه؟

جواب: الف: اگر «معامله ای» در فقه، مورد ابتلا و متعلّق نهی واقع شد و ندانستیم که آیا صحیح است یا فاسد(3) در فرض مذکور در درجه اوّل اگر عموم(4) یا اطلاقی(5) که در

ص: 202


1- ای: الاصل فیها الفساد.
2- و عدم الامر فیها یکفی فی الفساد عندهم مع ان مقتضی قاعدة الاشتغال فی الشبهات الموضوعیة هو الحکم بالفساد، نعم فی الشبهة الحکمیة لما کان مرجع الشک المزبور الی الشک فی المانعیة و علمها فیئول الامر الی الخلاف فی البراءة و الاشتغال عند الشک فی الاجزاء و الشرائط و الموانع. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 259.
3- از جهت اینکه در مسأله اصولی، هیچ یک از طرفین برای ما مشخص و ثابت نشده.
4- مانند:« أَوْفُوا بِالْعُقُودِ».
5- مانند:« أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ».

موارد شکّ در صحّت به آن تمسّک می شود، داشته باشیم(1) به آن تمسّک می کنیم مانند موارد متعدّدی که در مکاسب برای اثبات صحّت معاملات مشکوک الصّحة(2) به آن عمومات یا اطلاقات تمسّک می شود.

اگر عموم یا اطلاقی برای تمسّک به آن نداشته باشیم، مقتضای «اصل» در معاملات مشکوک الصّحة، فساد است(3).

تذکّر: معنای «اصالت الفساد»، استصحاب عدم ترتّب اثر آن معامله است مثلا در بیع فضولی اگر عموم و اطلاقی نباشد و شکّ در صحّت و فساد نمائیم، می گوئیم: قبل از این که آن بیع فضولی واقع شود «نقل و انتقال» و «تملیک و تملّکی» تحقّق پیدا نکرده بود اکنون که آن بیع فضولی، واقع شده و شکّ در صحّت داریم و نمی دانیم آیا نقل و انتقال واقع شده یا نه، استصحاب عدم تحقّق نقل و انتقال را جاری می کنیم(4).

خلاصه: در صورت شکّ در صحّت و فساد در مسأله اصولی، اصلی نداریم که به آن تمسّک کنیم امّا در مسأله فقهی و فرعی در صورت شک در درجه اوّل اگر عموم یا اطلاقی داشته باشیم به آن تمسّک می نمائیم و در مرحله بعد به اصالت الفساد.

ب: سؤال: اگر عبادتی منهی عنه واقع شد و شک داشتیم که آیا تعلّق نهی به آن، مقتضی فساد عبادت مذکور هست یا نه وظیفه چیست؟

جواب: در باب عبادات هم از نظر مسأله «اصولی» اصلی نداریم که به آن تمسّک کنیم.

ص: 203


1- و مفادش صحت و تمامیت معامله باشد.
2- فرضا مانند بیع فضولی.
3- خواه شک در صحت از طریق تعلق نهی به آن معامله باشد که محل بحث ما هست خواه از جهات دیگری شک در صحت داشته باشیم.
4- و همچنین در مورد نکاح، استصحاب عدم تحقق زوجیت جاری می کنیم.

الثّامن: أنّ متعلّق النّهی امّا أن یکون نفس العبادة، أو جزئها، أو شرطها الخارج عنها، أو وصفها الملازم لها کالجهر(1) و الاخفات للقراءة، أو وصفها غیر الملازم، کالغصبیّة لأکوان الصّلاة المنفکّة عنها [1].

******

- شرح :

از نظر «فقهی» در باب عبادات، محلّی برای تمسّک به عموم و اطلاق وجود ندارد(2) امّا چنانچه نهیی به عبادتی تعلّق گرفت و ندانستیم آن نهی، مقتضی فساد هست یا نه در این صورت به اصالت الفساد تمسّک می کنیم لکن معنای اصالت الفساد، استصحاب و عدم ترتّب اثر نیست بلکه مقصود، این است که: در آن عبادت نه امر فعلی وجود دارد و نه ملاک امر، زیرا ملاک امر، محبوبیّت و مقربیّت می باشد و تعلّق نهی به آن عبادت به معنای مبغوضیّت است پس اگر عبادتی فاقد امر باشد و نهی هم به آن متعلّق بشود(3) همین مسئله بر بطلان عبادت کفایت می کند زیرا عبادت صحیح یا باید دارای امر باشد یا اگر قائل شدیم امر هم لازم نیست لااقل ملاک امر- محبوبیّت و مقربیّت- در آن وجود داشته باشد امّا اگر عبادتی نه دارای امر هست و نه ملاک امر چگونه می تواند صحیحا واقع شود.

نتیجه: در صورت شک، طبق قاعده باید حکم به بطلان شود.

8- اقسام تعلّق نهی به عبادت

[1]- 1- گاهی نهی به مجموع عبادت تعلّق می گیرد مانند صلات در ایّام حیض که مجموع عبادت، منهی عنه می باشد.

ص: 204


1- فان کل واحد منهما لا یکاد ینفک عن القراءة و ان کانت هی تنفک عن احدهما، فالنهی عن ایهما یکون مساوقا للنهی عنها، کما لا یخفی.« منه قدس سرّه». ر. ک: حقائق الاصول 1/ 432.
2- زیرا در باب عبادات عموم یا اطلاقی وجود ندارد که هنگام شک در صحت و فساد به آن تمسّک نمود.
3- نهی، کاشف از مبغوضیت است.

لا ریب فی دخول القسم الاول فی محلّ النّزاع، و کذا القسم الثّانیّ بلحاظ أنّ جزء العبادة عبادة، الا أنّ بطلان الجزء لا یوجب بطلانها الا مع الاقتصار علیه، لا مع الاتیان بغیره مما لا نهی عنه الا أن یستلزم محذورا آخر [1].

******

- شرح :

2- ممکن است جزء عبادت، متعلّق نهی واقع شود مانند قرائت سور عزائم(1) در نماز یا اتیان سجده ریاء.

3- گاهی نهی به شرط(2) عبادت متعلّق می شود مثلا وضو با آب متنجّس یا غصبی منهی عنه است یعنی: شرط نماز، عبارت از وضو و تحصیل طهارت است امّا وضوی با آب متنجّس، منهی عنه می باشد.

4- امکان دارد نهی به وصفی متعلّق شود که با عبادت، ملازم است مثلا در نمازهای اخفاتی نهی از جهر به قرائت شده، «جهر» وصفی نیست که جدای از قرائت تحقّق پیدا کند بلکه ملازم و همراه قرائت است. «القراءة اما أن تکون مع الجهر و اما أن تکون مع الاخفات» امّا نسبت به «جهر» نمی توان گفت: اما أن تکون مع القراءة و اما أن تکون بدون القراءة.

5- ممکن است نهی به وصفی متعلّق شود که با عبادت، ملازم نیست بلکه مفارق است یعنی: گاهی همراه عبادت واقع می شود و گاهی هم با غیر عبادت تحقّق پیدا می کند مانند نهیی که به غصب، متعلّق شده، غصب گاهی در ضمن اکوان صلات تحقّق پیدا می کند و در بسیاری از اوقات هم ارتباطی به نماز ندارد و در غیر حال صلات، محقّق می شود.

[1]- سؤال: کدام یک از اقسام پنج گانه مذکور، داخل بحث فعلی هست؟

ص: 205


1- سوره هائی که دارای سجده واجب هست، نمی توان در نماز قرائت نمود.
2- فرق بین جزء و شرط، این است که: جزء در ماهیت مدخلیت دارد اما شرط، خارج از ماهیت است منتها تقیدش در صحت مدخلیت دارد.

جواب: 1- قسم اوّل(1) مسلّما داخل در محلّ بحث است.

2- قسم دوّم(2) هم داخل در بحث فعلی هست زیرا: اگر مجموعه ای دارای عنوان عبادت بود، اجزای آن هم عنوان عبادت دارد و در نتیجه اگر جزئی از آن متعلّق نهی واقع شد، صادق است که بگوئیم: نهی به عبادت متعلّق شده.

سؤال: اگر نهیی به جزء عبادت متعلّق شد و مکلّف، آن جزء را به نحو حرام اتیان نمود، بنا بر «اقتضا» کلّ عبادت هم باطل می شود یا نه؟

جواب: ممکن است آن جزء، باطل باشد امّا کل عبادت، باطل نباشد، مثل اینکه شما از آن جزء باطل صرف نظر نمائید و به جایش یک جزء دیگر اتیان نمائید.

مثال: اگر مکلّفی در نماز، یکی از سور عزائم- که قرائتش در نماز، حرام است- را اتیان نمود، آن سوره، جزء نماز واقع نمی شود- حرام و باطل است- امّا مکلّف برای این که نمازش بدون سوره نباشد یکی از سور غیر عزائم را قرائت نمود، در این صورت وجهی برای بطلان عبادت نیست(3)- بطلان جزء با بطلان کل، ملازم نیست.

تذکّر: بیان مذکور در صورتی است که محذور و عنوان دیگری که موجب بطلان باشد، تحقّق پیدا نکند مثلا اگر کسی در نماز، یکی از سور عزائم را خواند و سپس به جای آن، سوره دیگری- غیر از عزائم- را قرائت نمود در این صورت گرچه سوره غیر حرامی را اتیان نموده لکن چون دو سوره در نماز قرائت کرده، عنوان «قران» بین سورتین تحقّق پیدا کرده و به نظر بعضی از فقها نمازش باطل است(4).

ص: 206


1- تعلق نهی به مجموع عبادت.
2- تعلق نهی به جزء عبادت.
3- مگر اینکه مکلف در نمازش فقط به یکی از سور عزائم اکتفا کند.
4- قرائت دو سوره مستقل که از آن، تعبیر به« قران» بین سورتین می شود به نظر بعضی از فقها مبطل نماز است.

و أمّا القسم الثّالث، فلا یکون حرمة الشّرط و النّهی عنه موجبا لفساد العبادة الا فیما کان عبادة کی یکون حرمته موجبا لفساده المستلزم لفساد المشروط به.

و بالجملة: لا یکاد یکون النّهی عن الشرط موجبا لفساد العبادة المشروطة به لو لم یکن موجبا لفساده، کما اذا کانت عبادة [1].

******

- شرح :

[1]- 3: تذکّر: در قسم سوّم، نهی به شرط عبادت متعلّق می شود. از جمله تفاوت های بین شرط و جزء، این است که: جزء العبادة همیشه عبادت است امّا شرط العبادة لزومی ندارد عبادت باشد بلکه گاهی عبادت است و گاهی غیر عبادت.

وضو درعین حال که از شرائط نماز است خودش هم عنوان عبادیّت دارد امّا بعضی از شرائط نماز، جنبه عبادی ندارد مانند تطهیر لباس و بدن از نجاست.

حکم فرض سوّم: الف: بحث ما در نهی متعلّق به عبادت است حال اگر نهی به شرطی تعلّق گیرد که جنبه عبادت ندارد، جزء بحث فعلی ما نیست فرضا کسی که لباسش را با آب غصبی تطهیر نموده و سپس با همان لباس، نماز خوانده گرچه به خاطر ارتکاب غصب، مرتکب عمل حرامی شده امّا نمازش نقصانی ندارد زیرا اگر شرط غیر عبادی، حرام باشد، حرمت مزبور به مشروط سرایت نمی کند.

ب: اگر شرطی جنبه عبادیّت داشته باشد، جزء نزاع و بحث فعلی ما هست. مثلا وضو، شرط نماز است چنانچه نهیی به آن متعلّق شد و گفتند نباید با آب مغصوب وضو بگیرید اگر مکلّفی با آب غصبی وضو گرفت و سپس با آن نماز خواند در فرض مذکور چون عبادت و وضو، متعلّق نهی واقع شده بنا بر قول به «اقتضا» آن وضو باطل است و لازمه اش این است که آن نماز هم باطل باشد زیرا مشروط، بدون شرط(1) واقع شده.

جمع بندی: در قسم سوّم اگر شرط، عنوان عبادت نداشته باشد، جزء بحث فعلی ما

ص: 207


1- عدم تحقق شرط گاهی از جهت این است که اصلا وضو محقّق نشده و گاهی به خاطر این است که وضوی محرّم، اتیان شده.

و أمّا القسم الرّابع فالنّهی عن الوصف اللازم مساوق للنّهی عن موصوفه، فیکون النّهی عن الجهر(1) فی القراءة مثلا مساوقا للنّهی عنها، لاستحالة کون القراءة التی یجهر بها مأمورا بها مع کون الجهر بها منهیّا عنه فعلا، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

نیست امّا چنانچه دارای عنوان عبادت باشد، نفس شرط، داخل در بحث است و اگر شرط، باطل شد، بطلانش به علّت اینکه مشروط، بدون شرط، باطل است، مقتضی بطلان عبادت می باشد.

[1]- 4: قسم چهارم، این است که نهی به وصفی متعلّق شود که آن وصف، با عبادت، ملازم است(2).

سؤال: اگر مکلّفی نماز اخفاتی(3) را جهرا قرائت کرد(4) و متعلّق نهی را خارجا اتیان نمود آیا قرائت مذکور می تواند صحیحا واقع شود و می توان بین «قرائت» و «جهر» تفکیک نمود یا اینکه محال است بین وصف و موصوف، تفکیک قائل شد و در نتیجه گفت: اشکالی ندارد که ذات قرائت، صحیح و مأمور به باشد امّا وصف قرائت- یعنی جهر- منهی عنه است.

ص: 208


1- اعلم ان الجهر شدة فی الصوت و تأکد فی وجوده و الوجود المتأکد لما کان منحلا الی مراتب متکثرة هی حصص للطبیعی جاز اجتمع الامر و النهی فیه لان موضوع الامر غیر موضوع النهی فالقراءة الجهریة جاز أن تکون بذاتها مأمورا بها و بوصفها منهیا عنها نظیر ما لو اذن المالک ان یستعمل من طعامه مثقال فاستعمل مثقالان استعمالا واحدا اذ یکون استعمال مثقال مباحا و استعمال مثقال محرما و علیه فلو جهرت المرأة فی القراءة و الاذان بنحو یسمع صوتها الاجنبی متلذذا بنحو یؤدی الی حرمة الجهر صح اذانها و قراءتها و أثمت بالجهر کما هو مذهب جماعة کالوحید البهبانی و صاحب الحدائق و غیرهما. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 434.
2- نه اینکه عبادت، با آن وصف، ملازم باشد.
3- مانند نماز ظهر.
4- درحالی که مولا فرموده:« لا تجهر بقراءتک».

و هذا بخلاف ما اذا کان مفارقا، کما فی القسم الخامس، فانّ النّهی عنه لا یسری الی الموصوف الا فیما اذا اتّحد معه وجودا بناء علی امتناع الاجتماع. و أمّا بناء علی الجواز، فلا یسری الیه، کما عرفت فی المسألة السّابقة، هذا حال النّهی المتعلّق بالجزء أو الشّرط أو الوصف [1].

******

- شرح :

جواب(1): به نظر مصنف رحمه اللّه این مطلب، مستحیل است و نمی توان گفت ذات قرائتی که در خارج، واقع شده، مأمور به امّا جهرش منهی عنه است.

تذکّر: اشکالی هم مرحوم مشکینی به بیان مصنّف رحمه اللّه دارند: معنای استحاله، این است که موصوف- یعنی قرائت- نمی تواند مأمور به باشد امّا چرا منهی عنه باشد؟

ممکن است نسبت به قرائت نه امری تعلّق گرفته باشد و نه نهیی زیرا متلازمین نباید از نظر حکم «مختلف» باشند امّا لازم نیست «اتّفاق» در حکم هم داشته باشند اگر یکی از متلازمین، واجب شد، دیگری نباید حرام باشد و معنای تلازم، این نیست که دیگری حتما باید دارای وجوب باشد.

[1]- 5: قسم پنجم، این است که نهی به وصفی متعلّق شود که با عبادت، ملازم نیست بلکه مفارق است یعنی: آن وصف هم می تواند با عبادت و موصوف واقع شود و هم در ضمن غیر آن تحقّق پیدا کند.

سؤال: آیا قسم مذکور هم جزء بحث فعلی هست یا نه؟

جواب: مسئله، دارای دو صورت است. گاهی آن وصف مفارق با عبادت، اتّحاد وجودی دارد و گاهی اتّحاد وجودی ندارد بلکه دارای مقارنت وجودی هست که اینک به بیان آن دو فرض می پردازیم.

ص: 209


1- نهی از وصف ملازم، مساوق با نهی از نفس موصوف است زیرا عقلا ممکن نیست که یکی از متلازمین، واجب و دیگری حرام باشد پس نهی از جهر در قرائت، ملازم با نهی از قرائت و موصوف است زیرا بیش از یک وجود ندارد و تفکیک در حکم، بین آن ها جائز نیست. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی- با تخلیص در عبارت 2/ 77.

الف: اگر مقارنت وجودیّه مطرح باشد، اصلا ارتباطی به بحث فعلی ندارد مانند حرمت نظر به اجنبی، اگر کسی در حال نماز چشمش متوجّه اجنبی باشد، نظر به اجنبی در این صورت، نسبت به نماز، وصف مفارق است و با صلات اتّحاد ندارد زیرا در غیر از حال نماز هم ممکن است تحقّق پیدا کند، وصف مذکور، یکی از اجزا و خصوصیّات نماز نیست لذا اصلا جای توهّم هم نیست که اگر مکلّفی در حال صلات چشمش متوجّه اجنبی باشد، کسی بگوید آن نماز، باطل است.

ب: اگر وصف مفارق با عبادت، اتّحاد وجودی داشته باشد مانند غصبیّت که نسبت به اکوان صلات، وصف ملازم نیست بلکه گاهی در ضمن صلات تحقّق پیدا می کند و در بسیاری از اوقات ممکن است در ضمن سائر موارد غصب محقّق شود امّا بدیهی است که غصبیّت به «کون» تحقّق پیدا می کند و «کون» جزء صلات و داخل صلات است یعنی بر کون صلاتی عنوان غصبیّت، متعلّق است.

سؤال: آیا فرض مذکور، جزء بحث فعلی ما هست یا نه؟

جواب: فرض مزبور، مبتنی بر مسأله اجتماع امر و نهی است:

1- اگر در بحث اجتماع امر و نهی، قائل به جواز اجتماع باشیم، دو عنوان داریم، امر و نهی هرکدام به یک عنوان متعلّق شده و اتّحاد وجودی، موجب نمی شود که امر به متعلّق نهی سرایت کند یا نهی به متعلّق امر سرایت نماید پس در صورت قول به جواز اجتماع، صلات در دار غصبی از صغریات بحث فعلی نیست و نمی توان گفت نهی به عبادت تعلّق گرفته زیرا آنچه منهی عنه واقع شده، غصب هست و آنچه که مأمور به می باشد، صلات است پس نهیی به نماز تعلّق نگرفته تا مسأله اقتضای فساد و بطلان، مطرح شود.

2- اگر کسی قائل به امتناع اجتماع امر و نهی شد و جانب نهی را بر امر، مقدّم داشت در این صورت، صلات در دار غصبی، عبادتی است که منهی عنه واقع شده و متعلّق نهی،

ص: 210

و أمّا النّهی عن العبادة لاجل أحد هذه الامور، فحاله حال النّهی عن أحدها ان کان من قبیل الوصف بحال المتعلّق، و بعبارة أخری کان النّهی عنها بالعرض [1].

******

- شرح :

نفس صلات است زیرا «امتناعی» قائل به سرایت است و می گوید امر از متعلّق خودش به متعلّق نهی سرایت می کند- و بالعکس- و چون ما جانب نهی را بر امر مقدّم داشتیم، کأنّ نهی از عنوان غصب به عنوان صلات سرایت کرده پس نماز، منهی عنه هست و در نتیجه، جزء بحث فعلی ما هست و اگر کسی قائل به «اقتضا» شد، نماز در دار غصبی طبق مبنای مذکور، محکوم به بطلان است.

[1]- مصنّف رحمه اللّه در عبارت مذکور(1) به بیان دو قسم دیگر اشاره نموده که نتیجه آن دو قسم هم به بعضی از اقسام پنج گانه قبل برگشت می کند امّا صورت نهیش با آن ها متفاوت است که ما از آن دو، به قسم ششم و هفتم تعبیر می کنیم.

6- گاهی نهی صورتا به نفس عبادت متعلّق می شود امّا در حقیقت، جزء(2) عبادت، منهی عنه است در مثال «لا تصل فی الحریر»(3) نهی به حسب ظاهر عبارت به صلات متعلّق شده امّا حقیقتا مقصود مولا عدم ساتریّت حریر است پس گاهی به حسب ظاهر، نهی به نفس عبادت تعلّق می گیرد(4) امّا واقعا نهی به جزء یا شرط یا وصف متعلّق شده(5).

ص: 211


1- « حاصل کلام آنکه ما ذکرنا سابقا حال نهی متعلق به( نفس) جزء و شرط و وصف بود امّا اگر نهی متعلّق شود به عبادت به اعتبار یکی از این مذکورات مثل اینکه:( لا تصل و انت تقرأ العزائم او لبست الحریر او لا تصل فی مکان المغصوب) پس این بر دو قسم است ...» ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 2/ 77.
2- یا شرط- یا وصف- عبادت، منهی عنه است.
3- بنا بر اینکه نهیش ارشادی نباشد.
4- یعنی: نهی از نفس عبادت، بالعرض و المجاز است.
5- از قبیل وصف به حال متعلّق و مانند« زید ابوه قائم» می باشد که قیام، مربوط به پدر زید است نه خود زید.

و ان کان النهی عنه علی نحو الحقیقة و الوصف بحاله و ان کان بواسطة أحدها الا أنه من قبیل الواسطة فی الثّبوت لا العروض کان حاله حال النّهی فی القسم الاول، فلا تغفل(1) [1].

******

- شرح :

تذکّر: قسم ششم از قبیل تعلّق نهی به «نفس» جزء یا شرط یا وصف عبادت است که احکام هریک از آن ها را به نحو مشروح بیان کردیم.

[1]- 7: گاهی نهی به نفس عبادت متعلّق می شود و حقیقتا مجموع عبادت، منهی عنه است امّا علّت آورنده نهی و آن چیزی که واسطه شده نهی به عبادت متعلّق شود، جزء یا شرط یا وصف عبادت است که جزء یا شرط یا وصف، عنوان واسطه در ثبوت دارد.

سؤال: فرق قسم ششم با قسم هفتم چیست؟

جواب: کأنّ در قسم ششم، واسطه، واسطه در عروض(2) است و در قسم هفتم واسطه در ثبوت(3).

ص: 212


1- و الامثلة واضحة کالنهی عن الصلاة بلا رکوع او بلا طهارة او بلا وصف الاتصال. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 261.
2- اصطلاحا واسطه در عروض، آن است که عرض حقیقتا مربوط به نفس واسطه هست امّا به معروض دیگری که نسبت می دهیم به صورت عرض، مجاز و مسامحه هست امّا حقیقتا- همان حقیقتی که در علم بیان خوانده ایم- مربوط به واسطه است. مثال: شما در مورد فردی که در کشتی نشسته چنین تعبیر می کنید:« جالس السفینة متحرک» امّا واقعیت امر، این است که نسبت مذکور، مجاز است و او حرکتی ندارد بلکه واقعا کشتی متحرک است لذا بالعرض و المجاز چنان تعبیری می شود.
3- واسطه در ثبوت، این است که: واسطه، سبب می شود که عرض حقیقتا عارض معروض شود. « یک مثال عرفی»: فرضا دو نفر با یکدیگر اختلاف دارند، شخص ثالثی بین آن دو آشتی و ارتباط برقرار می کند، ارتباط مذکور، مربوط به آن دو نفر است امّا شخص ثالث، واسطه شده که بین آن ها تصالح برقرار شود.« مثال فقهی»: آب کر چنانچه یکی از اوصاف سه گانه اش- رنگ، بو و طعم- تغیر پیدا کند، متنجس می شود در مثال مزبور با« آب، تغیر و نجاست» مواجه هستیم و آب، معروض، نجاست، عرض و تغیر، واسطه است. تغیر، چگونه واسطه ای است؟ نجاست که عرض تغیر نیست بلکه آب اتصاف به نجاست پیدا می کند و معنا ندارد که تغیر، محکوم به نجاست شود اما درعین حال، نقش تغیر، این است که نجاست را مرتبط به آب و معروض آن می نماید و خودش حکمی ندارد بلکه علّت می شود که حکم به نجاست، نسبت به آب ثابت شود.

و مما ذکرنا فی بیان أقسام النّهی فی العبادة یظهر حال الاقسام فی المعاملة، فلا یکون بیانها علی حدّة بمهمّ کما أن تفصیل الاقوال فی الدلالة علی الفساد و عدمها التی ربما تزید علی العشرة- علی ما قیل- کذلک(1)، انّما المهمّ بیان ما هو الحقّ فی المسألة، و لا بدّ فی تحقیقه علی نحو یظهر الحال فی الاقوال من بسط المقال فی مقامین [1].

******

- شرح :

تذکّر: قسم هفتم، به همان قسم اوّل، رجوع می کند که نهی به مجموع عبادت، متعلّق است و قدر متیقّن از محلّ بحث ما این است که نهی به مجموع عبادت تعلّق گیرد پس قسم اخیر هم جزء بحث و محلّ نزاع می باشد.

اقسام تعلّق نهی به معامله
اشاره

[1]- از بیان ما- در اقسام تعلّق نهی به «عبادت»- مشخّص شد که اقسام هفت گانه مذکور در «معاملات» هم جاری است و نیازی به توضیح تک تک آن ها نیست.

تذکّر: مقدّمات هشت گانه بحث، پایان پذیرفت، اقوال در اصل مسأله تعلّق نهی به

ص: 213


1- ای: لیس بمهم و اما الامثلة« فی المعاملات» علی حذو امثلة العبادات کنکاح الخامسة لمن عنده اربع و بیع العبد و السفیه« فی المنهی عنه لذاته» و بیع الغاصب مع جهل المشتری علی القول بان البیع هو الایجاب و القبول الناقلین« فی المنهی عنه لجزئه» و کبیع الملاقیح« فی المنهی عنه لشرطه» فان القدرة علی التسلیم شرط فی البیع و کبیع الحصاة« فی المنهی عنه لوصفه اللازم» فان تعیین المبیع بالحصاة لازم لهذا البیع و کبیع مال الغیر و بیع العنب لیعمل خمرا« فی المنهی عنه لوصفه المفارق» و ان کان ربما یناقش فی بعض الامثلة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 261.

الاوّل فی العبادات: فنقول و علی اللّه الاتّکال: انّ النّهی(1) المتعلّق بالعبادة بنفسها و لو کانت جزء عبادة بما هو عبادة کما عرفت مقتض لفسادها، لدلالته علی حرمتها ذاتا، و لا یکاد یمکن اجتماع الصّحّة بمعنی موافقة الامر أو الشّریعة مع الحرمة. و کذا بمعنی سقوط الاعادة، فانه مترتّب علی اتیانها بقصد القربة، و کانت مما یصلح لان یتقرّب بها، و مع الحرمة لا تکاد تصلح لذلک، و یتأتّی قصدها من الملتفت الی حرمتها کما لا یخفی. [1].

******

- شرح :

عبادت یا معامله، بسیار متکثّر است به نحوی که گفته شده بیش از ده قول در مسئله مطرح می باشد که ذکر آن ها مهم نیست امّا برای تحقیق در مسئله، لازم است در دو مقام بحث نمود.

1- نهی در عبادت، مقتضی فساد است

[1]- اگر نهی مولوی تحریمی- مانند نهی متعلّق به شرب خمر- به عبادتی- بما هو عبادة- متعلّق شود، نهی مذکور، مقتضی فساد آن عبادت است- لدلالة النّهی علی حرمة العبادة- و اجتماع بین حرمت و صحّت امکان ندارد، خواه معنای صحّت را طبق تفسیر

ص: 214


1- توضیحه: ان النهی المتعلق بالعبادة سواء کان المنهی عنه عبادة مستقلة کقوله:« لا تصل او لا تطف او لا تسع فی المغصوب» ام جزء لها کقوله:« لا تقرأ العزائم فی الصلاة» امر شرطا لها کقوله: « لا تتوضأ بالماء المغصوب» یقتضی الفساد، فان العبادة- بوصف کونها عبادة- لا فرق فی فسادها بالنهی المتعلق بها بین هذه الاقسام الثلاثة، لوجود ملاک الفساد- و هو دلالة النهی بطبعه مجردا عن القرینة علی الحرمة الذاتیة الملازمة للفساد- فی العبادات لان الحرمة تکشف عن المبغوضیة المضادة للمحبوبیة المقومة للعبادة و لا تجتمع المحبوبیة و المبغوضیة فی شی ء واحد، فلا محالة یکون النهی رافعا للامر، فیفسد المنهی عنه سواء کان نفس العبادة ام جزئها ام شرطها، غایة الامر ان سرایة فساد الجزء او الشرط الی نفس العبادة منوطة بالاکتفاء به و عدم تدارکه علی ما سبق. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 276.

لا یقال: هذا لو کان النّهی عنها دالا علی الحرمة الذّاتیّة، و لا یکاد یتّصف بها العبادة، لعدم الحرمة بدون قصد القربة، و عدم القدرة علیها مع قصد القربة بها الا تشریعا، و معه تکون محرمة بالحرمة التّشریعیّة لا محالة، و معه لا تتّصف بحرمة أخری، لامتناع اجتماع(1) المثلین کالضّدّین [1].

******

- شرح :

متکلّم(2) در نظر بگیریم خواه طبق معنای فقیه(3) زیرا عبادت صحیح چه از نظر متکلّم و چه از نظر فقیه باید دارای دو خصوصیّت باشد:

1- ذاتا صلاحیّت مقربیّت داشته باشد و بتواند عبد را به مولا نزدیک کند.

2- مکلّف هم در عمل، قصد تقرّب داشته باشد و عبادت را به عنوان مقرّب الی المولی انجام دهد.

سؤال: آیا عبادتی که به واسطه حرمت «ذاتی»- مانند شرب خمر- مبغوضیّت پیدا کرده، صلاحیّت مقربیّت دارد و می تواند صحیحا واقع شود و در نتیجه، مکلّف به وسیله آن، قصد تقرّب داشته باشد؟

خیر! زیرا: ... و مع الحرمة لا تکاد تصلح لذلک [ای: لان یتقرب بها] و یتأتی قصدها(4) من الملتفت الی حرمتها.

[1]- اشکال: اساس کلام شما- مصنّف- این بود که: در صورت تعلّق نهی به عبادت،

ص: 215


1- اقول: الممتنع اجتماعهما بحدیهما لیکونا وجودین ممتازین اما اجتماعهما بذاتیهما علی نحو یکون احدهما مؤکدا للآخر فلا امتناع فیه بل هو واقع کثیرا. ر. ک: حقائق الاصول 2/ 437.
2- یعنی: موافقة الامر یا موافقة الشریعة.
3- یعنی: سقوط قضا و اعاده.
4- معطوف علی قوله: یصلح یعنی: یمتنع قصد القربة من الملتفت اما الغافل بل مطلق المعذور فلا مانع من صحة عبادته. نعم تتوقف علی وجود جهة مصححة للتقرب و یمکن اثباتها بعموم او اطلاق یقتضی وجود مصلحة فی الفعل مطلقا و قد تقدم الکلام فی ذلک فی مقدمات المسألة السابقة و التنبیه الاول منها فراجع و تأمل. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 436.

حرمتش- مانند حرمت شرب خمر- «ذاتی» و ملازم با فساد است لذا نمی تواند صحیحا واقع شود لکن اشکال ما این است که: اصلا عبادت، حرمت ذاتی(1) پیدا نمی کند زیرا:

الف: اگر مکلّف، آن عبادتی را که شما می گوئید محرّم است، بدون قصد قربت انجام دهد، عبادت بدون قصد قربت، حرمت ذاتی ندارد. اگر شخص حائض در ایّام حیض- به عنوان ورزش یا منظور دیگری- بدون قصد قربت، اتیان صلات نماید، آن عمل، محرّم نیست زیرا عبادت، متقوم به قصد قربت است و او قصد تقرّب ننموده.

ب: چنانچه مکلّف، آن عمل را با قصد قربت اتیان نمود به لحاظ اینکه عبادت مذکور از نظر شارع، صلاحیّت مقربیّت ندارد، حرام است امّا حرمتش تشریعی هست نه ذاتی، مثلا اگر شخص حائض، نماز را با قصد قربت اتیان نمود، آن صلات، محرّم است امّا حرمتش مانند حرمت شرب خمر، ذاتی نیست بلکه تشریعی می باشد و کأنّ آن مکلّف، چنین می گوید: درعین حال که شارع مقدّس، نماز را برای حائض مقرّب قرار نداده امّا من خودم را در ردیف شارع قرار داده و می گویم صلات مذکور، مقربیّت دارد.

اگر شی ء حرمت تشریعی پیدا کرد، امکان ندارد حرمت ذاتی هم داشته باشد زیرا همان طور که اجتماع ضدّین، ممتنع است اجتماع مثلین هم امتناع دارد و نسبت به یک شی ء امکان ندارد دو حرمت تعلّق گیرد.

ص: 216


1- الحرمة الذاتیة هی التی تکون عن مفسدة فی الفعل و توجب مبغوضیته شرعا و لو لم یأت به عن تشریع و افتراء علی المولی فی قبال الحرمة التشریعیة و هی التی تکون عند الاتیان بالفعل علی نحو التشریع و الافتراء علی المولی فیکون صدوره حینئذ قبیحا مبغوضا علی المکلف و ان لم یکن فی حد ذاته قبیحا مبغوضا واقعا. ر. ک: عنایة الاصول 1/ 151.

فانّه یقال: لا ضیر فی اتّصاف ما یقع عبادة- لو کان مأمورا به- بالحرمة الذّاتیّة، مثلا صوم العیدین کان عبادة منهیّا عنها، بمعنی أنّه لو أمر به کان عبادة لا یسقط الامر به الا اذا أتی به بقصد القربة، کصوم سائر الایّام، هذا فیما اذا لم یکن ذاتا عبادة کالسّجود للّه تعالی و نحوه، و الا(1) کان محرّما مع کونه فعلا عبادة، مثلا اذا نهی الجنب و الحائض عن السّجود له تبارک و تعالی، کان عبادة محرّمة ذاتا حینئذ، لما فیه من المفسدة و المبغوضیّة فی هذا الحال [1].

******

- شرح :

[1]- جواب: مصنّف رحمه اللّه سه جواب برای اشکال مذکور بیان کرده اند:

1- معنای عبادت در بحث دلالت نهی بر فساد با سائر موارد، مختلف است و شما- مستشکل- توهّم کردید، عبادت(2)، آن است که بالفعل در آن قصد قربت، معتبر است درحالی که ما در امر چهارم همین بحث، دو معنا برای عبادت بیان کردیم که با سائر موارد فرق دارد.

الف: عبادت، آن است که: «لو تعلّق الامر به کان امره امرا عبادیّا لا یکاد یسقط الا اذا اتی به بنحو قربی» مقصود، این است که: اگر به جای نهی، امر به آن متعلّق شده بود، امرش عبادی بود و از ذمّه مکلّف ساقط نمی شد مگر با قصد قربت، مانند صوم روز عید فطر که: یک عبادت محرّم و عبادیتّش به این معنا است که: صوم عید فطر به جای اینکه منهی عنه واقع شود اگر مانند روزه سائر ایّام ماه رمضان، مأمور به می شد، این صوم هم

ص: 217


1- ای: و ان کان عبادة ذاتا فلا مانع من اتصافها بالحرمة الذاتیة مع کونها عبادة فعلا لا شأنا کالقسم الاول فان السجود الذی هو عبادة ذاتا و لا تنفک عنه العبادیة کما هو مقتضی ذاتی کل شی ء یمکن ان یکون له مفسدة فی حال توجب حرمته ذاتا کالسجود للشمس و القمر و الصنم و نحوها و علیه فلا مانع من اتصاف العبادة الفعلیة بالحرمة الذاتیة« فالمتحصل»: انه لا مانع من اتصاف العبادة بکلا قسمیها- اعنی الشأنیة کصوم العیدین و الذاتیة کسجود الجنب و الحائض له تعالی شأنه الذی نهی عنه فی حالتی الجنابة و الحیض- بالحرمة الذاتیة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 281.
2- در محل بحث.

مانند سائر مصادیق صوم، عبادی بود و امرش بدون قصد قربت، ساقط نمی شد(1).

نتیجه: اگر نهیی به صوم عید فطر، متعلّق شد، چرا حرمت ذاتی نداشته باشد، اکنون و بالفعل که امری به آن تعلّق نگرفته بلکه نهی به آن متعلّق شده و نهیش مانند نهی متعلّق به شرب خمر، ذاتی هست پس عبادت در محلّ بحث، چنان معنایی دارد که منافاتی با مبغوضیّت و حرمت ذاتیّه ندارد.

ب: منظور از عبادت، آن چیزی است که «ذاتا»(2) جنبه عبادیّت دارد و نیاز به امر ندارد(3) مانند خضوع، خشوع و سجده در پیشگاه حضرت حق که ذاتا عبادت است و نیاز به تعبّد ندارد تا عنوان عبادت برای آن ها تحقّق پیدا کند.

سؤال: اگر یک عبادت ذاتی، متعلّق نهی واقع شود مثلا شارع مقدّس به شخص حائض دستور دهد، همان سجده ای که عبادت ذاتی هست در حال حیض بر تو حرام است، در این صورت نهی مذکور، نقصی دارد؟ آن سجده، عبادتی هست که فعلا نهی ذاتی به آن تعلّق گرفته و نهیش دالّ بر مبغوضیّت است- مانند نهی متعلّق به شرب خمر و سائر محرّمات.

خلاصه جواب: طبق آن دو معنائی که برای عبادت(4) ذکر کردیم، هیچ مانعی وجود ندارد که نهی متعلّق به عبادت، دالّ بر حرمت ذاتی و کاشف از مبغوضیّت و فساد باشد.

ص: 218


1- پس مقصود از تعلّق نهی به عبادت، این نیست که اکنون یک عبادت فعلی مأمور به به امر وجوبی یا استحبابی داریم که نهی هم به آن تعلق گرفته، اگر چنین باشد کأنّ صددرجه از اجتماع امر و نهی بالاتر و اصلا این مسئله، ممتنع است.
2- با قطع نظر از نهی، ذاتا مقرب الی المولی هست.
3- مانند نماز نیست که اگر امر به آن تعلّق نگیرد، شما عبادیّت آن را احراز نمی کنید.
4- یعنی: عبادتی که داخل در بحث فعلی ما هست- بحث دلالت یا عدم دلالت نهی بر فساد.

مع أنّه لا ضیر فی اتّصافه بهذه الحرمة مع الحرمة التّشریعیّة بناء علی أنّ الفعل فیها لا یکون فی الحقیقة متّصفا بالحرمة، بل انّما یکون المتّصف بها ما هو من أفعال القلب، کما هو الحال فی التّجرّی و الانقیاد، فافهم، هذا [1].

******

- شرح :

[1]- 2- از شما پذیرفتیم که آن «حرمت»، تشریعی باشد- نه ذاتی- امّا اینکه گفتید اگر حرمت، تشریعی شد، محلّی برای حرمت ذاتی باقی نمی ماند چون اجتماع مثلین(1) مانند اجتماع ضدّین، ممتنع است، مورد قبول ما نیست زیرا: حرمت تشریعی و ذاتی با یکدیگر قابل اجتماع هستند چون متعلّق آن ها متفاوت است در حرمت ذاتی، «فعل مکلّف» و فرضا عمل خارجی، مانند نماز در ایّام حیض، حرام است به عبارت دیگر در صوم عید فطر- و سائر محرّمات- متعلّق حرمت ذاتی، فعل مکلّف است امّا در حرمت تشریعی، حرمت بر فعل مکلّف، متعلّق نیست بلکه حرمت به یک عمل قلبی تعلّق دارد یعنی: مکلّف به حسب قلب و اعتقاد، چیزی را که مربوط به شریعت نیست، به شارع مقدّس اسناد می دهد، نمازی را که شخص حائض، بدون قصد قربت می خواند با نمازی که شخص حائض دیگری با قصد قربت اتیان می کند از نظر صلاتیّت تفاوتی ندارد، فقط فرقشان در یک مسئله قلبی است که: یکی از آن ها «ما لیس فی الدّین» را به حسب اعتقاد، جزء دین قرار داده و دیگری مرتکب چنین اسنادی نشده مانند مسأله تجرّی که از نظر مصنّف، حرمت آن، متعلّق به قصد معصیت است نه فعل «متجرّی به» و همچنین در باب انقیاد، ثواب، مربوط به انقیاد و قصد اطاعت است نه اینکه به فعل مکلّف ارتباط داشته باشد.

نتیجه: اینکه شما- مستشکل- گفتید بین حرمت ذاتی و تشریعی، امکان جمع نیست، پاسخ ما این بود که منافاتی بین آن دو وجود ندارد.

ص: 219


1- یعنی حرمت ذاتی و حرمت تشریعی.

مع أنّه لو لم یکن النّهی فیها دالّا علی الحرمة لکان دالّا علی الفساد، لدلالته علی الحرمة التّشریعیّة، فانّه لا أقلّ من دلالته علی أنّها لیست بمأمور بها، و ان عمّها اطلاق دلیل الامر بها أو عمومه [1].

******

- شرح :

قوله: «فافهم»(1).

اشاره به این است که: در باب تجرّی و انقیاد هم آن مطلب، مسلّم نیست زیرا بعضی خواسته اند حرمت را به عمل خارجی و فعل «متجری به» سرایت دهند و ....

[1]- 3- از شما مستشکل می پذیریم که در محلّ بحث، حرمت ذاتی تحقّق ندارد بلکه فقط حرمت تشریعی مطرح است امّا همان حرمت تشریعی دلیل بر بطلان عبادت است.

توضیح ذلک: گرچه حرمت تشریعی دلالت بر فساد ندارد امّا می توان باتوجّه به آن گفت: فرضا صلات شخص حائض، مأمور به نیست زیرا: «أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ» اطلاق دارد لکن «دعی الصّلاة ایام اقرائک» آن را تقیید می کند و می گوید «أَقِمِ الصَّلاةَ» متوجّه شخص حائض در ایّام حیض نیست نتیجتا صلات حائض، فاقد امر است و وقتی امر نداشت، باطل است.

اشکال: در صحّت عبادت، نیاز به امر نیست بلکه ملاک امر هم کفایت می کند.

جواب: اینکه می گوئیم عبادت، نیاز به امر ندارد در صورتی است که ملاک امر در آن تحقّق داشته باشد امّا نسبت به صلات حائض نه امری تحقّق دارد و نه چیزی که

ص: 220


1- ...« و فیه» ان الحرمة التشریعیة فی المقام و حرمة التجری هناک تتعلقان جمیعا بفعل الجوارح کسائر الاحکام التکلیفیة و اما فعل القلب و هو الاعتقاد بوجوب ما لیس بواجب عمدا او قصد العصیان و العزم علی الطغیان فهو السبب لتحقق عنوان التشریع او التجری للفعل و هو المصحح للعقاب علیه و ان کان مجرد فعل القلب ایضا من دون صدور فعل من الجوارح مما یوجب استحقاق العقاب عقلا لکن دون عقاب من صدر عنه الفعل فی الخارج و لم یقتصر علی فعل القلب فقط و لعله الی هذا کله قد اشار اخیرا بقوله« فافهم». ر. ک: عنایة الاصول 2/ 152.

نعم(1) لو لم یکن النّهی عنها الا عرضا، کما اذا نهی عنها فیما کانت ضدّ الواجب مثلا لا یکون مقتضیا للفساد بناء علی عدم الاقتضاء للامر بالشّی ء للنّهی عن الضّدّ الا کذلک- أی عرضا- فیخصّص به أو یقیّد [1].

******

- شرح :

کاشف از وجود ملاک امر در آن باشد.

خلاصه: لازم نیست برای بطلان عبادت از طریق حرمت ذاتی و مبغوضیّت، مشی نمائیم بلکه از طریق عدم امر و نبودن ملاک امر، حکم به بطلان عبادت می نمائیم.

[1]- «یک صورت، استثنا شده که: اگر نهی متعلّق به یک عبادت، عرضی باشد، یعنی: نهی در حقیقت به شی ء دیگری تعلّق گرفته امّا مجازا به آن عبادت متعلّق شده، در فرض مذکور، آن نهی عرضی و مجازی، دلالت بر فساد ندارد زیرا نه دالّ بر حرمت است و نه بر عدم الامر دلالت می کند پس نهی مذکور، دلالت بر فساد و مأمور به نبودن عبادت ندارد تا مخصّص و مقیّد عمومات و اطلاقات عبادات باشد مانند ...»(2).

مثال: در بحث «ضد» به نحو مشروح بیان کردیم که: اگر امر به ازاله، مقتضی نهی از صلات باشد، چنانچه مکلّف به جای ازاله نجاست از مسجد، اشتغال به صلات پیدا کند، آن نماز مسلّما باطل است امّا اگر امر به ازاله، مقتضی نهی از صلات نباشد بلکه غایت مفادش این باشد که نماز، مأمور به نیست(3) در این صورت اگر مکلّف به جای ازاله،

ص: 221


1- استدراک عن قوله لکان دالا علی الفساد ای نعم لو لم یکن النهی عن العبادة الا بالعرض و المجاز من قبیل اسناد الجری الی المیزاب و کان المنهی عنه حقیقة غیرها کما اذا نهی عن فعل الصلاة عند تنجس المسجد و کان المقصود من النهی عنها هو النهی عن ترک الازالة فلا یکون النهی حینئذ مقتضیا لفساد العبادة بناء علی ما تقدم فی بحث الضد من عدم اقتضاء الامر بالشی ء النهی عن الضد الخاص و علیه فیخصص بمثل هذا النهی العرضی عموم قولنا النهی فی العبادات یقتضی الفساد او یقید به اطلاقه. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 153.
2- ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 1/ 80.
3- زیرا درآن واحد نمی شود هم« مهم» و هم« اهم» مأمور به باشد.

المقام الثّانی فی المعاملات: و نخبة القول: انّ النّهی الدّال علی حرمتها لا یقتضی الفساد، لعدم الملازمة فیها لغة و لا عرفا بین حرمتها و فسادها أصلا کانت الحرمة متعلّقة بنفس المعاملة بما هو فعل بالمباشرة أو بمضمونها بما هو فعل بالتّسبیب أو بالتّسبّب بها الیه و ان لم یکن السّبب و لا المسبّب بما هو فعل من الافعال بحرام [1].

******

- شرح :

مشغول اتیان صلات شود، نمازش صحیح است زیرا ملاک عبادت- مصلحت- در صلات مزاحم با ازاله تحقّق دارد.

جمع بندی: مصنف رحمه اللّه در بحث دلالت نهی بر فساد عبادت، دو بیان داشتند هم حرمت ذاتی را دالّ بر فساد دانستند و هم فرمودند: حرمت تشریعی برای حکم به بطلان و فساد عبادت کفایت می کند.

2- آیا نهی در معامله، مقتضی فساد است؟

[1]- سؤال: اگر نهی تحریمی به معامله ای متعلّق شد، مقتضی فساد آن هست یا نه؟

جواب: همان طور که در مقام اول بیان کردیم در باب «عبادات» بین حرمت و صحّت، امکان جمع نیست زیرا عبادت هم باید «صلاحیّت مقربیّت» داشته باشد و هم مکلّف در مقام عمل، آن را با «قصد قربت» اتیان کند لذا اگر عبادتی، محرّم شد، آن دو ویژگی را ندارد و باطل است امّا در باب «معاملات» آن دو خصوصیّت، معتبر نیست لذا می گوئیم اگر معامله ای محرّم شد، آن حرمت، ملازمه با فساد معامله ندارد یعنی: درعین حال که حرام است، صحیح هم می باشد و اثر مقصود برآن ترتّب پیدا می کند. به عبارت دیگر: نه از نظر لغت و نه از دید عرف، بین حرمت و فساد در باب معاملات، هیچ گونه ملازمه ای تحقّق ندارد.

تذکّر: نوعا معاملات، اسبابی هستند که انسان از طریق آن ها به مسبّبات توصّل پیدا می کند مثلا در مورد بیع به وسیله ایجاب و قبول- بعت و اشتریت- تملیک و تملّک حاصل می شود لذا نهی متعلّق به معامله را به این سه نحو تصوّر می کنیم:

ص: 222

1- گاهی نهی به سبب و ذات معامله تعلق می گیرد منتها نه از باب اینکه سبب در مسبّب تأثیر می کند بلکه از جهت اینکه سبب، یکی از افعال مکلّف است(1) مانند بیع وقت ندا(2).

سؤال: معنای حرمت بیع وقت ندا چیست و چه چیزی در آن هنگام حرام است؟

جواب: معامله وقت ندا از جهت اینکه نسبت به صلات جمعه، بی اعتنایی هست، حرام می باشد نه از نظر اینکه تأثیر در ملکیّت می کند و سببیّت دارد لذا نفس بیع، محرّم است «لا بما هو مؤثّر فی الملکیّة بل بما هو عمل من اعمال المکلّف» لذا اگر مکلّفی در وقت ندا به جای انجام معامله، به نظافت مغازه خود هم بپردازد، عملش محرّم است زیرا آن عمل هم با اتیان صلات جمعه، مزاحم است.

2- گاهی نهی به مسبّب- مضمون معامله- تعلّق می گیرد- از جهت اینکه مسبّب هم فعل مکلّف است(3)- مانند بیع مصحف یا عبد مسلمان به کافر که در آن دو، ملکیّت کافر، نسبت به مصحف یا عبد مسلمان، مبغوض شارع مقدّس است پس نهی به مسبّب- بما هو مسبّب- تعلّق گرفته است.

3- گاهی نه سبب، حرام است و نه مسبّب بلکه توصّل و رسیدن به مسبّب از طریق سبب خاص، منهی عنه و حرام است اما چنانچه از طریق دیگری(4) آن مسبّب ایجاد شود، حرام نیست مانند ملکیّت «زائد» از طریق بیع ربوی. اگر مکلّفی، یک من گندم را به دو من گندم فروخت، در این صورت آیا «نفس البیع بما هو فعل من افعال المکلّف» مبغوض شارع است یا اینکه ملکیّت زائد- یک من گندم اضافه- از نظر شارع، مبغوضیّت دارد یا امر دیگری؟

ص: 223


1- فعل مباشری مکلف است.
2- در زمانی که صلات جمعه، دارای وجوب است.
3- فعل مع الواسطه ای هست که انسان از طریق سبب به آن مسبّب توصل پیدا می کند.
4- غیر از آن سبب خاص.

و انّما یقتضی الفساد فیما اذا کان دالا علی حرمة ما لا یکاد یحرم مع صحّتها، مثل النّهی عن أکل الثّمن أو المثمن فی بیع(1) أو بیع شی ء(2).

نعم لا یبعد دعوی ظهور النّهی عن المعاملة فی الارشاد الی فسادها، کما أنّ الامر بها یکون ظاهرا فی الارشاد الی صحّتها من دون دلالته علی ایجابها، أو استحبابها، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

از طریق «بیع ربوی» توصّل به ملکیّت زائد، نزد شارع، مبغوض است(3) امّا نفس بیع «بما هو فعل من افعال المکلّف» و همچنین ملکیّت زائد، مبغوضیّت ندارد زیرا اگر آن مقدار زائد از طریق هبه یا صلح تملیک شود، نزد شارع، مبغوض نیست.

سؤال: حکم اقسام سه گانه مذکور چیست؟

جواب: در اقسام ثلاثه مذکور اگر دلیل خارجی نداشته باشیم، نهی دلالت بر فساد نمی کند یعنی: بیع وقت ندا درعین حال که حرام است اما صحیح می باشد و همچنین بیع عبد مسلمان به کافر گرچه حرام است اما صحیح می باشد و ...

[1]- از دو طریق می توان گفت نهی در باب معاملات، مقتضی فساد است.

1- چنانچه نهی شود از چیزی که اگر معامله، صحیح بود، حرام و منهی عنه نبود به عبارت دیگر در باب معاملات اگر نهی به جای اینکه به اقسام ثلاثه مذکور تعلّق گیرد، متعلّق به چیز دیگری شود مثلا نهی، دلالت کند بر حرمت تصرّف در ثمن یا مثمن.

اگر معامله ای صحیح باشد، معنا ندارد، تصرّف در ثمن یا مثمن، حرام باشد پس حرمت تصرّف در ثمن یا مثمن، دلیل بر بطلان معامله است مانند «بیع العذرة سحت» اگر بیع عذره، صحیح باشد، معنا ندارد، تصرّف در ثمن آن، حرام باشد.

ص: 224


1- [ کبیع الربا.
2- کبیع المیتة] ر. ک: حقائق الاصول 1/ 441.
3- ملکیّت زائد- من حیث هو- مانند ملکیّت کافر، نسبت به مصحف نیست در این فرض از هر طریقی، کافر، مالک مصحف شود، نزد شارع، مبغوض است.

لکنّه فی المعاملات(1) بمعنی العقود و الایقاعات، لا المعاملات بالمعنی الاعمّ المقابل للعبادات، فالمعوّل هو ملاحظة القرائن فی خصوص المقامات، و مع عدمها لا محیص عن الاخذ بما هو قضیّة صیغة النّهی من الحرمة، و قد عرفت أنّها غیر مستتبعة للفساد لا لغة و لا عرفا [1].

******

- شرح :

2- اصلا نهی از معامله، تحریمی نیست بلکه دالّ بر ارشاد به بطلان معامله می باشد مانند «لا تبع ما لیس عندک» یعنی: مالی که ملک شما نیست و در اختیار شما قرار ندارد، نفروشید، نهی مذکور، تحریمی نیست بلکه ائمه علیهم السّلام در مقام ارشاد و راهنمائی به این مطلب بوده اند که: بی جهت خود را در زحمت نیندازید و مال مردم را نفروشید زیرا به آن وسیله به هدف خود نمی رسید و تملیک و تملّک برآن معامله، مترتّب نمی شود.

تذکّر: در باب معاملات اگر با اوامری مواجه شدیم، توهّم نشود که بر ایجاب یا استحباب دلالت دارد(2) بلکه اوامر مذکور، نسبت به صحّت معامله ارشاد دارد، فرضا وقتی گفته می شود «اجازه بده» یا «بفروش» مقصود، این نیست که اجاره یا بیع شرعا واجب است بلکه منظور، این است که برآن معامله، اثر شرعی ترتّب پیدا می کند و به آن وسیله شما به اثر مقصود، نائل می شوید.

نتیجه: «کثیرا ما» نواهی در باب معاملات، ظهور در ارشاد به فساد و اوامرش، ظهور در صحّت و نفوذ معاملات دارد.

[1]- اینکه گفتیم نواهی در معاملات ظهور در ارشاد به فساد دارد، مقصود،

ص: 225


1- لا وجه لتخصیص ظهور النهی فی الارشاد الی الفساد دون الحرمة الذاتیة بالمعاملات بالمعنی الاخص فقط ای العقود و الایقاعات بل لا یبعد ظهوره حتی فی المعاملات بالمعنی الاعم مما یقبل الاتصاف بالصحة و الفساد کغسل النجاسات و المتبع علی کل حال هو الظهور فان کان النهی ظاهرا فی الارشاد بقرینة حال او مقال فهو و الا فلا بدّ من الاخذ بما هو ظاهر النهی لو لا القرینة و هو الحرمة و قد عرفت انها مما لا تقتضی الفساد الا فی العبادات ر. ک: عنایة الاصول 2/ 155.
2- مثلا« أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» دلالت بر صحت معامله دارد نه بر وجوب یا استحباب آن.

نعم ربما یتوهّم استتباعها له شرعا من جهة دلالة غیر واحد من الاخبار علیه. منها: ما رواه فی الکافیّ(1) و الفقیه عن زرارة عن الباقر علیه السّلام «سأله عن مملوک تزوّج بغیر اذن سیّده، فقال: ذلک الی سیّده ان شاء أجازه و ان شاء فرّق بینهما، قلت: أصلحک اللّه تعالی انّ حکم بن عتیبة و ابراهیم النّخعیّ و أصحابهما یقولون: انّ أصل النّکاح فاسد، و لا یحلّ اجازة السّید له، فقال أبو جعفر علیه السّلام: انّه لم یعص اللّه انّما عصی سیّده، فاذا أجاز، فهو له جائز» حیث دلّ بظاهره علی أنّ النّکاح لو کان مما حرّمه تعالی علیه کان فاسدا [1].

******

- شرح :

معاملات اصطلاحی هست یعنی «عقود و ایقاعات» امّا معامله ای را که ما در اینجا بحث می کنیم، در دائره وسیع تری قرار دارد. گفتیم منظور از معامله هر چیزی است که عبادت نباشد خواه معامله اصطلاحی باشد یا نباشد لذا در باب معاملات- با آن دائره وسیع- نمی توان گفت نهی، ظهور در ارشاد به فساد دارد بنابراین اگر معامله ای در ردیف آن معاملات اصطلاحی نبود لکن عنوان عبادت هم برآن منطبق نشد، چه دلیلی داریم که نهیش ظهور در ارشاد به فساد داشته باشد؟ لذا باید به قرائن توجّه نمود اگر از طریق قرائن توانستیم، استفاده کنیم که نهی، ظهور در ارشاد به فساد دارد، همان را اخذ می کنیم و الا باید ظاهر نهی را اخذ نمود و قبلا هم بیان کردیم که نهی، دلالت بر حرمت می کند اما حرمت(2) در باب معاملات، مقتضی فساد نیست(3).

[1]- گفته شده که شما پیوسته بحث را در دائره عقل، عرف و لغت تعقیب می کنید،

ص: 226


1- ر. ک: کافی 5/ 478.
2- فحرمة التصرف فی الماء المغصوب بتطهیر الثوب و البدن به لا تدل علی الفساد ای بقاء النجاسة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 290.
3- لا لغة و لا عرفا.

و لا یخفی أنّ الظّاهر أن یکون المراد بالمعصیة المنفیّة هاهنا أنّ النّکاح لیس ممّا لم یمضه اللّه و لم یشرّعه کی یقع فاسدا و من المعلوم استتباع المعصیة بهذا المعنی للفساد، کما لا یخفی، و لا بأس باطلاق المعصیة علی عمل لم یمضه اللّه تعالی و لم یأذن به،

******

- شرح :

درحالی که ما روایاتی داریم که حکم مسئله را مشخص نموده.

توضیح ذلک: از روایات استفاده می شود که هر معامله محرّم، فاسد است مثلا زراره درباره عبدی که بدون اجازه مولا ازدواج نموده از امام باقر علیه السّلام سؤال نمود حضرت در پاسخ او فرمودند: «ذلک الی سیّده ان شاء اجازه و إن شاء فرّق بینهما»(1).

زراره: بعضی از علماء اهل تسنّن فتوا داده اند که آن نکاح، باطل است و چنانچه بعدا مولی اجازه نماید، اثری برآن مترتّب نمی شود.

امام علیه السّلام: «انّه لم یعص اللّه انّما عصی سیّده فاذا اجاز فهو جائز». یعنی: عبدی که بدون اذن مولی ازدواج کرده، مرتکب معصیت الهی نشده بلکه «معصیة المولی» از او سر زده لذا وقتی مولی آن نکاح را، اجازه نمود، صحیح است و وجهی برای بطلان نکاح وجود ندارد.

نتیجه: اگر در نکاح مذکور، معصیت پروردگار متعال تحقق داشت، فاسد و حق با مستدلّین بود لکن چون عصیان امر خداوند متعال محقق نشده، باطل نیست پس از روایت استفاده می شود که: عصیان امر خداوند متعال در باب معاملات، ملازم با فساد آن است.

ص: 227


1- یعنی: صحت نکاح بر اجازه بعدی مولی متوقف است.

کما أطلق(1) علیه بمجرّد عدم اذن السّید فیه أنّه معصیة. و بالجملة: لو لم یکن ظاهرا فی ذلک لما کان ظاهرا فیما توهم، و هکذا حال سائر الاخبار الواردة فی هذا الباب، فراجع و تأمّل [1].

******

- شرح :

[1]- «ظاهر» این است که معنای «لم یعص اللّه»، معصیت اصطلاحی نیست. کأنّ امام علیه السّلام درصدد بیان این بوده اند که: نکاح(2) از عقودی نیست که خداوند متعال امضا نکرده باشد تا فاسد باشد آری اگر از عقودی بود که شارع مقدّس آن را امضا ننموده بود و جزء عقود فاسد بود(3)، می بایست بگوئیم نکاح، باطل است پس معنای «لم یعص اللّه» چنین است: «لیس بنحو لم یکن یمضه اللّه» پس مسئله انفاذ و تنفیذ، مطرح است.

شاهد: در روایت مذکور، چنین تعبیر شده: «انّما عصی سیّده».

آیا مگر مولا قبلا به عبدش گفته بود، ازدواج نکن و او مخالفت کرده؟

اگر قبلا چنان دستوری به عبد داده بود، می توان تعبیر نمود «انّما عصی سیّده» امّا فرض مسئله، این است که عبد، بدون اطّلاع مولا ازدواج نموده پس چرا در روایت، چنان تعبیری شده؟ لذا می گوئیم مقصود از عصیان، این است که چرا او از مولا اذن نگرفته و به همین جهت در روایت، تعبیر به عصیان شده.

ص: 228


1- وجه ذلک ان العبودیة تقتضی عدم صدور فعل عن العبد الا عن امر سیده و اذنه، حیث إنّه کلّ علیه لا یقدر علی شی ء فاذا استقل بامر کان عاصیا حیث اتی بما ینافیه مقام عبودیته و لا سیما مثل التزوج الذی کان خطرا[ خطیرا] و اما وجه انه لم یعص اللّه فیه، فلأجل کون التزوج بالنسبة الیه ایضا کان مشروعا مطلقا[ ماضیا] غایته انه یعتبر فی تحققه اذن سیده و رضاه، و لیس کالنکاح فی العدة غیر مشروع من اصله فان اجاز ما صدر عنه بدون اذنه فقد وجد شرط نفوذه و ارتفع محذور عصیانه، فعصیانه لسیده« منه قدّس سرّه». ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 293.
2- : مانند ربا- بنا بر قول به بطلان.
3- « و من المعلوم استتباع المعصیة بهذا المعنی للفساد».

تذنیب: حکی عن أبی حنیفة و الشّیبانیّ دلالة النّهی علی الصّحّة، و عن الفخر(1) أنه وافقهما فی ذلک. و التّحقیق أنّه فی المعاملات کذلک اذا کان عن المسبّب أو التّسبیب [التّسبب](2) لاعتبار القدرة فی متعلّق النّهی کالامر، و لا یکاد یقدر علیهما الا فیما کانت المعاملة مؤثّرة صحیحة [1].

******

- شرح :

نتیجه: معنای «لم یعص اللّه» همان است که به نحو مشروح بیان کردیم و بین عصیان در محلّ بحث با سایر موارد، تفاوت است.

تذکّر: ظاهر روایت، همان بود که توضیح دادیم امّا اگر بگوئید در آن معنا ظهور ندارد، پاسخ ما این است که معنای مذکور، محتمل است و «اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال» زیرا اگر معنای «لم یعص اللّه»، «لم یمضه اللّه» باشد، بدیهی است که هر معامله ای را شارع مقدّس امضا نکند، باطل است و ارتباطی به بحث فعلی ما ندارد.

آیا نهی بر صحّت متعلّق خود دلالت می کند؟

[1]- از ابو حنیفه و شیبانی حکایت شده که نهی- چه در عبادات و چه در معاملات- دلالت بر صحّت می کند و از علمای شیعه از فخر المحققین رحمه اللّه نقل شده که ایشان هم با آن دو، موافقت نموده اند.

مصنّف رحمه اللّه: برای نقد و بررسی کلام مذکور، بحث «عبادات» و «معاملات» را جداگانه مطرح می نمائیم.

الف: همان طور که در بحث قبل- المقام الثّانی- بیان کردیم، نهی متعلّق به معامله بر سه قسم است لذا لازم است هرکدام را به طور مجزا بحث نمود.

ص: 229


1- فخر المحققین ابو طالب محمد بن جمال الدین حسن بن یوسف المطهر الحلی، ولد سنة 682، فاز بدرجة الاجتهاد فی السنة العاشرة من عمره الشریف کان والده العلامة یعظمه و یثنی علیه، له کتب منها« شرح مبادی الاصول» و ... توفی سنة 771 ه ر. ک: روضات الجنات 6/ 230 رقم 591.
2- در کتاب حقائق الاصول و عنایة الاصول چنین آمده: عن المسبب او« التسبب»- نگارنده.

1- گاهی نهی به مسبّب تعلّق می گیرد- از جهت اینکه مسبّب هم فعل مکلّف است(1)- مانند بیع مصحف یا عبد مسلمان به کافر که در آن دو، ملکیّت کافر، نسبت به مصحف یا عبد مسلمان، مبغوض شارع مقدّس است. در فرض مزبور به لحاظ اینکه در متعلّق نهی، قدرت، معتبر است(2) لازمه اعتبار قدرت، این است که مکلّف باید بتواند عبد مسلمان را به کافر تملیک نماید- یعنی مقدور مکلّف باشد- و این امر در صورتی مقدور است که معامله، صحیح باشد و چنانچه معامله عبد مسلم در فرض مسئله به طور کلّی باطل باشد، مکلّف قدرت ندارد که عبد مسلمان را به کافر تملیک نماید زیرا به مجرّدی که معامله و بیعی انجام دهد آن معامله، باطل است و تملیک و تملّک حاصل نمی شود.

خلاصه: اگر گفتند تملیک مصحف به کافر، حرام است، نفس این مطلب، دالّ بر این است که اگر معامله ای واقع شد، صحیح است لکن استحقاق عقوبت به قوّت خود باقی هست پس اگر نهی به مسبّب تعلّق گرفت، نفس تعلّق نهی به مسبّب، دلیل بر مقدوریّت آن است و مقدوریّت مسبّب، ملازم با صحّت معامله هست زیرا اگر معامله، باطل باشد، مسبّب، مقدور مکلّف نخواهد بود پس نظر ابو حنیفه و شیبانی در قسم اوّل، صحیح است.

2- گاهی نهی به تسبیب(3) تعلّق می گیرد به عبارت دیگر: گاهی نه سبب، حرام است و نه مسبّب بلکه توصّل و رسیدن به مسبّب از طریق سبب خاص، منهی عنه و حرام است(4) مثل اینکه بگویند تملیک زائد از طریق بیع ربوی، حرام است که معنایش این است:

ص: 230


1- فعل مع الواسطه ای هست که انسان از طریق سبب به آن مسبب توصل پیدا می کند.
2- البته در متعلق امر هم قدرت، معتبر است.
3- یا تسبّب.
4- برای توضیح بیشتر درباره این قسم به بحث قبل- المقام الثانی- مراجعه شود.

و أمّا اذا کان عن السّبب، فلا، لکونه مقدورا و ان لم یکن صحیحا. نعم قد عرفت أنّ النّهی عنه لا ینافیها(1) [1].

******

- شرح :

تملیک زائد از طریق بیع مذکور، مقدور مکلّف است و معنای مقدوریّت، صحّت معامله هست چون اگر بیع ربوی به طور کلّی باطل باشد، مکلّف قدرت ندارد از آن طریق، زائد را تملیک نماید پس اگر نهی در معامله به تسبیب تعلّق گرفت، دلیل بر صحّت معامله است و فتوای ابو حنیفه در قسم مذکور هم صحیح است.

[1]- 3: گاهی نهی به سبب تعلّق می گیرد منتها نه از باب اینکه سبب در مسبّب تأثیر می نماید بلکه از جهت اینکه سبب، یکی از افعال مکلّف است(2) مانند بیع وقت ندا(3) که از نظر بی اعتنائی به نماز جمعه و مزاحمت با آن، حرام می باشد نه از جهت اینکه در تملیک و تملّک تأثیر می کند.

نهی متعلّق به سبب- بما انّه فعل من افعال المکلّف- نه دلالت بر فساد می کند(4) و نه دلالت بر صحّت.

البتّه ما هم قبول داریم که در متعلّق نهی، مانند متعلّق امر، قدرت، معتبر است امّا لازمه

ص: 231


1- تقریره ان النهی الحقیقی و هو النهی التحریمی اذا تعلّق بحقیقة المعاملة ای بتمام اجزائها و شرائطها التی لها مدخلیة فی تحققها لا بد و أن تکون مقدورة للمکلف و الا لما صح تعلق النهی بها کالامر الحقیقی اذا تعلق بایجاد حقیقة الشی فلو خالف المکلف و اتی بالمنهی عنه فقد اتی بحقیقته و ماهیته و لا نعنی بالصحة الا هذا و هذه الکبری، صحیحة لا غبار علیها لکن الکلام فی الصغری یقتضی تفصیلا و هو ان فی المعاملات سواء تعلق النهی بالمسبب او بالتسبیب لو اتی بها المکلف فقد اتی به صحیحا فان النهی عنهما یکشف عن کونهما مقدورین للمکلف و اما اذا نهی عن السبب فلا یقتضی صحته کما لا یقتضی فساده فانه بما هو فعل من الافعال یکون مقدورا له صحیحا کان او فاسدا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 266.
2- فعل مباشری مکلف است.
3- در زمانی که صلات جمعه، واجب است.
4- که این مطلب را قبلا توضیح دادیم.

و أمّا العبادات فما کان منها عبادة ذاتیة کالسّجود و الرّکوع و الخشوع و الخضوع له تبارک و تعالی، فمع النّهی عنه یکون مقدورا کما اذا کان مأمورا به [1].

******

- شرح :

اعتبار قدرت، این نیست که بیع مذکور، صحیح یا باطل باشد. مکلّف، قدرت بر بیع وقت ندا دارد گرچه فاسد باشد زیرا نهی به تملیک و تملّک تعلّق نگرفته بلکه به ذات سبب- بما انّه فعل من افعال المکلّف- متعلّق شده(1) پس مسأله اعتبار قدرت در متعلّق تکالیف، اقتضا ندارد که اگر نهی به سبب تعلّق گرفت، حتما باید آن سبب، مؤثّر باشد بلکه ذات سبب- ایجاب و قبول- مقدور مکلّف است خواه ایجاب و قبول در تملیک و تملّک، مؤثّر باشد یا نباشد.

خلاصه: نهی متعلّق به سبب نه دلالت بر فساد می کند و نه دلالت بر صحّت.

[1]- ب: سؤال: آیا کلام ابو حنیفه و شیبانی در باب عبادات، صحیح است یا نه به عبارت دیگر: آیا اگر عبادتی منهی عنه واقع شد، تعلّق نهی، دلالت بر صحّت عبادت می کند؟

جواب: قبلا(2) هم بیان کردیم که دو تعریف برای عبادت- در محلّ بحث- وجود دارد که به نظر ما دچار اشکال- نقض و ابرام- نیست و شما هرکدام از آن دو معنا را بپذیرید، کلام ابو حنیفه و شیبانی، مردود است که اینک به توضیح آن می پردازیم.

1- منظور از عبادت، آن چیزی است که «ذاتا»(3) جنبه عبادیّت دارد و محتاج به امر

ص: 232


1- اگر مکلفی در وقت ندا مشغول انجام بیع فاسد هم باشد، مرتکب عمل حرام شده زیرا از نظر مزاحمت و بی اعتنایی نسبت به نماز جمعه، فرقی ندارد که بیع، فاسد باشد یا صحیح.
2- در امر رابع.
3- با قطع نظر از نهی ذاتا مقرّب الی المولی هست.

و ما کان منها عبادة لاعتبار قصد القربة فیه لو کان مأمورا به، فلا یکاد یقدر علیه الا اذا قیل باجتماع الامر و النّهی فی شی ء و لو بعنوان واحد و هو محال و قد عرفت(1) أنّ النّهی فی هذا القسم انّما یکون نهیا عن العبادة، بمعنی أنّه لو کان مأمورا به کان الامر به أمر عبادة لا یسقط الا بقصد القربة [1].

******

- شرح :

نیست(2) مانند خضوع و سجده در پیشگاه حضرت حق.

اگر شارع مقدّس، شخص جنب یا حائض را نهی نمود که در حال جنابت یا حیض در مقابل خداوند، سجده و خضوع نمایند، درعین حال که خضوع ذاتا عبادت است و نیاز به تعبّد و امر شرعی ندارد(3)، تعلّق نهی، نسبت به سجود، دلالت بر صحّت نمی کند بلکه دالّ بر فساد عبادت است زیرا سجده در حال جنابت برای جنب، مقدور است امّا درعین حال، مبغوض مولا می باشد و مقرّب الی المولی نیست لذا وجهی ندارد که نهی دلالت بر صحّت نماید.

خلاصه: حرمت، ملازم با فساد عبادت است و کلام ابو حنیفه در این قسم، مردود است.

[1]- 2: تعریف دیگر عبادت- در محلّ بحث- این است که: «لو تعلّق الامر به کان امره امرا عبادیّا لا یکاد یسقط الا اذا اتی به بنحو قربی» مقصود، این است که اگر به جای نهی امر به آن متعلّق شده بود، امرش عبادی بود و از ذمّه مکلّف، ساقط نمی شد مگر با

ص: 233


1- دفع لتوهم انه اذا امتنع تعلق النهی بالعبادة کیف وقع النزاع فی المسألة فی النهی المتعلق بالعبادة؟ و وجه الدفع ان المراد من العبادة لیس ذلک المعنی بل معنی لا یمتنع تعلق النهی به کما تقدم فی بیان معنی لفظ العبادة فی العنوان و اللّه سبحانه اعلم و له الحمد. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 444.
2- مانند نماز نیست که اگر امر به آن تعلق نگیرد شما عبادیت آن را احراز نمی کنید.
3- هر مکلفی می داند که خضوع و سجده در برابر خداوند متعال، پرستش و عبادت است.

قصد قربت مانند صوم عید فطر که: عبادت محرّم است و عبادیّتش به این معنا هست که صوم عید فطر به جای اینکه منهی عنه واقع شود اگر مانند روزه سائر ایّام ماه رمضان، مأمور به می شد، آن صوم هم مانند سائر مصادیق روزه، عبادی بود و امرش بدون قصد قربت، ساقط نمی شد امّا فعلا صوم عید فطر، متعلّق نهی و مبغوض مولا هست.

سؤال: آیا می توان تعلّق نهی به روزه عید فطر را دلیل بر صحّت آن دانست؟

جواب: خیر! عبادت یا باید «امر» به آن متعلّق شود یا لااقل واجد «ملاک امر» باشد لذا نمی توان گفت صوم عید فطر هم متعلّق امر است و هم نهی به آن تعلّق گرفته زیرا اگر چنین باشد کأنّ صددرجه از اجتماع امر و نهی، بالاتر و اصلا این مسئله، ممتنع است چون در اجتماع امر و نهی، امر به یک عنوان و نهی به عنوان دیگر تعلّق می گیرد، در محلّ بحث اگر بنا باشد امر و نهی تحقّق داشته باشد باید هر دو به صوم عید فطر متعلّق شود یعنی: روزه عید فطر هم امر داشته باشد که ملاک و زمینه قصد قربت باشد و هم نهی داشته باشد زیرا فرض بحث ما این است که نهی به عبادت متعلّق شده و این مطلب، مستحیل است که شی ء واحد ذو عنوان واحد، هم متعلّق امر باشد و هم متعلّق نهی لذا نمی توان گفت با تعلّق نهی، نسبت به صوم عید فطر، آن عمل، صحیح است و نهی، دلالت بر صحّت دارد، عبادیّت روزه عید فطر، تعلیقی است و اکنون- بالفعل- عبادت نیست بلکه مبغوض مولا می باشد و چیزی که مبغوض و مبعّد هست، نمی تواند مقرّب هم باشد.

خلاصه: کلام ابو حنیفه در این قسم از عبادت- یعنی: بنا بر تعریف اخیر- هم به طور کلّی باطل است.

ص: 234

فافهم(1) [1].

******

- شرح :

[1]- اشاره به این است که: ظاهر تعلّق نهی به عبادت، این است که: بالفعل متعلّق نهی باشد نه اینکه عبادت تعلیقی باشد یعنی: «لو تعلّق الامر به کان امره امرا عبادیّا ...».

ص: 235


1- و قد قال المصنف فی الهامش فی ملخص هذا التحقیق ما هذا لفظه ملخصه:« ان الکبری و هی ان النهی حقیقة اذا تعلق بشی ء ذی اثر کان دالا علی صحته و ترتب اثره علیه لاعتبار القدرة فیما تعلق به النهی کذلک و ان کانت مسلمة الا ان النهی کذلک لا یکاد یتعلق بالعبادات ضرورة امتناع تعلق النهی کذلک بما تعلق به الامر کذلک و تعلقه بالعبادات بالمعنی الاول و ان کان ممکنا الا ان الاثر المرغوب منها عقلا و شرعا غیر مترتب علیها مطلقا بل علی خصوص ما لیس بحرام منها و کذا الحال فی المعاملات فان کان الاثر فی معاملة مترتبة علیها و لازما لوجودها. کان النهی عنها دالا علی ترتبه علیها لما عرفت انتهی» فیستفاد من مجموع کلماته فی المتن و الهامش تسلیم ما قاله ابو حنیفه فی موردین من ابواب المعاملة و هما النهی عن المسبب او التسبب و فی قسم واحد من العبادات ای العبادات الذاتیة و اما فی السبب من المعاملات لا یدل علی الصحة و ان کان نفس ذاته بما هو فعل مقدورا للمکلف و فی القسم الآخر من العبادات فلیس النهی متعلقا بحقیقتها کی یدل علی الصحة الا علی القول بجواز اجتماع الضدین فی موضوع واحد فتدبر و لا تصغ الی قول من یقول ان النهی عن المسبب یقتضی الفساد معللا بان النهی عنه یکون معجزا مولویا للمکلف عن ظرف الفعل و رافعا لسلطنته علی الفعل و الترک فیکون مخلا بشرط الصحة فان من شرائطها ان لا یکون الانسان محجورا عن التصرف فیها لتعلق حق الغیر بها او لغیر ذلک فیکون دالا علی الفساد فان ذلک دعوی بلا دلیل بل قد عرفت الدلیل علی خلافها فان النهی الحقیقی عن المسبب یستلزم مقدوریته کی یمکن امتثاله و عصیانه و الاعتذار عن ذلک بان المسببات العرفیة تتصف بالتحقق عند ایجادها باسبابها لا محالة من غیر فرق فی ذلک قبل النهی و بعده و النهی یدل علی عدم کونها ممضاة فی نظر الشارع و فرق واضح بین عدم القدرة علی ایجاد الملکیة العرفیة و بین عدم کونها ممضاة و ما هو ینافی النهی انما هو الاول و المدعی کونه لازما للنهی هو الثانی، فخروج عن الفرض کما لا یخفی لان الکلام فی تعلق النهی الحقیقی بمعاملة و هذا الاعتذار مبنی علی دعوی ظهور النهی عن المعاملة فی الارشاد الی الفساد و اللّه العالم. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 267.

المقصد الثّالث: فی المفاهیم «مقدمة»

و هی: أنّ المفهوم کما یظهر من موارد اطلاقه هو عبارة عن حکم انشائیّ أو إخباریّ تستتبعه خصوصیّة المعنی الذی أرید من اللفظ بتلک الخصوصیّة و لو بقرینة الحکمة، و کان یلزمه لذلک وافقه فی الایجاب و السّلب أو خالفه، فمفهوم «إن جاءک زید فأکرمه» مثلا- لو قیل به- قضیّة شرطیّة سالبة بشرطها و جزائها لازمة للقضیّة الشّرطیّة التی تکون معنی القضیّة اللفظیّة، و یکون لها خصوصیّة بتلک الخصوصیّة کانت مستلزمة لها [1].

******

- شرح :

مقصد سوّم «مفاهیم»

اشاره

[1]-

تعریف مفهوم:

همان طور که از موارد اطلاق و استعمال آن لفظ، ظاهر می شود، مفهوم، یک «حکم» به عبارت دیگر، قضیّه ای هست که دارای موضوع و محمول- و گاهی دارای شرط و جزا- می باشد پس مفهوم، یک معنای مفرد در برابر جمله نیست بلکه قضیّه ای می باشد که متضمّن حکم انشائی(1) یا اخباری(2) هست(3).

ص: 236


1- مانند:« إن جاءک زید فاکرمه».
2- مانند:« ان جئتنی فانا اعطیتک دینارا».
3- لزومی ندارد که مفهوم همیشه در ایجاب و سلب با منطوق، مخالف باشد بلکه گاهی مفهوم، مخالف است و گاهی موافق، مانند آیه شریفه فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍ که از آن به اولویت استفاده می شود ضرب و شتم والدین هم حرام است.

سؤال: اساس و منشأ آن قضیّه، چیست؟

جواب: در معنای منطوقی(1) خصوصیّت و مزیّتی هست که لازمه آن، وجود و ثبوت این مفهوم است.

سؤال: آن خصوصیّت چیست؟

جواب: کسانی که می گویند قضیّه شرطیّه، دارای مفهوم هست، جمله «إن جاءک زید فاکرمه» را چنین معنا می کنند: علّت تامّه منحصره وجوب اکرام، مجی ء زید است بنابراین اگر مجی ء زید، علّیّت منحصره برای وجوب اکرام پیدا کرد، بدیهی است که هر شی ء که علّت منحصره اش منتفی شود آن شی ء هم منتفی می شود پس معنا و مفهوم جمله مذکور، این است: «عند عدم مجی ء زید لا یجب اکرامه» زیرا مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام بود پس در حقیقت، معنای منطوقی بر خصوصیّتی دلالت می کند که آن ویژگی مثلا علّیّت منحصره هست و علّیّت منحصره، مستتبع و مستلزم قضیّه مفهومیّه می باشد.

سؤال: آن خصوصیّت از چه طریقی استفاده می شود و چه چیز برآن دلالت می کند؟

جواب: پاسخ آن را در مباحث بعدی ضمن توضیح ادلّه قائلین به ثبوت مفهوم بیان می کنیم که مثلا آیا «ان» یا «اذا» از طریق «وضع» دلالت بر علّیّت منحصره می کند یا از طریق سائر قرائن، امّا آنچه فعلا لازم به تذکّر می باشد این است که: اگر «ان» شرطیّه بالوضع یا به وسیله سائر قرائن، دلالت بر علّیّت منحصره نماید، آن قضیّه مفهومیّه هم ثابت است و الا خیر.

خلاصه: «مفهوم»، قضیّه ای است که متضمّن حکم انشائی یا اخباری می باشد و آن

ص: 237


1- همان معنائی که مستقیما نفس لفظ برآن دلالت می کند.

فصحّ أن یقال: انّ المفهوم انّما هو حکم غیر مذکور، لا أنّه حکم لغیر مذکور، کما فسّر به، و قد وقع فیه النّقض و الابرام بین الاعلام مع أنّه لا موقع له کما أشرنا الیه فی غیر مقام، لانّه من قبیل شرح الاسم، کما فی التّفسیر اللغویّ.

و منه قد انقدح حال غیر هذا التّفسیر ممّا ذکر فی المقام، فلا یهمّنا التّصدی لذلک [1].

******

- شرح :

قضیّه، نتیجه خصوصیّتی هست که در معنای منطوقی تحقّق دارد مانند خصوصیّت علّیّت منحصره که در قضایای شرطیّه بنا بر قول به ثبوت مفهوم، ثابت است.

تذکّر: گرچه مصنّف، چنین تصریح نموده اند: در معنائی که برای مفهوم بیان کردیم فرقی بین مفهوم موافق و مخالف وجود ندارد امّا درعین حال، بیان ایشان در مفهوم موافق جریان ندارد.

توضیح ذلک: از آیه شریفه «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» به مفهوم موافقت، حرمت ضرب و شتم استفاده می شود امّا اشکال ما این است که در منطوق آیه، خصوصیّتی وجود ندارد که برآن معنا دلالت نماید. مگر اینکه چنین توجیه نمائیم که آن «خصوصیّت» لزومی ندارد علّیّت منحصره باشد بلکه خصوصیّت تعرّض نسبت به ادنی مرتبه، مستلزم افاده حکم مرتبه متوسّط یا بالاتر است یعنی: کأنّ معنای آیه شریفه، این است که: نسبت به والدین «اف»- که پائین ترین مراتب توهین است- نگوئید بنابراین، بدیهی است که اگر پائین ترین مراتب اهانت، ممنوع شد، وضع مرتبه متوسّط و بالاتر، واضح است و الا اگر آن خصوصیّت، عبارت از علّیّت منحصره باشد فقط در مفهوم مخالف جریان دارد امّا در مفهوم موافق، جاری نیست.

[1]- مصنّف رحمه اللّه نتیجه گیری می کنند که: «المفهوم انّما هو حکم غیر مذکور»(1).

ص: 238


1- « غیر مذکور» صفت نفس حکم است.

مفهوم، یعنی: آن حکمی که در لفظ بیان نشده.

تعبیر مزبور هم در مفهوم موافق، صادق است و هم در مفهوم مخالف.

توضیح ذلک: مثلا مفهوم موافق در آیه شریفه فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ، «لا تضربهما» می باشد یعنی منطوق آیه، حرمت «اف» و مفهوم آن حرمت «ضرب» است ولی حرمت متعلّق به ضرب «حکم آخر لم یقع التّعرض له، لم یقع فی الکلام ذکر له» پس نفس حکم در مفهوم موافق هم «غیر مذکور» هست.

تعبیر مزبور- المفهوم انّما حکم «غیر مذکور»- نسبت به مفهوم مخالف، بسیار واضح است مثلا مفهوم قضیّه «إن جاءک زید فاکرمه»، «ان لم یجئک زید فلا یجب اکرامه» می باشد یعنی: حکم در منطوق، وجوب می باشد که ذکر شده اما در مفهوم، عدم وجوب است که مذکور نمی باشد.

بعضی دیگر گفته اند: «المفهوم انّما هو حکم لغیر مذکور» یعنی: «موضوع» آن ذکر نشده(1) و لذا تعریفشان در بین اعلام(2)، مورد نقض و ابرام واقع شده لکن ما نسبت به این تعریف- و سائر تعاریف- اشکال نمی کنیم زیرا نقض و ابرام در صورتی صحیح

ص: 239


1- ولی ما« غیر مذکور» را وصف نفس« حکم» قرار داده و گفتیم: مفهوم« حکمی» است که در لفظ ذکر نشده.
2- حیث اورد علیه بعض الاعلام بان بعض ما عدّ من المنطوق کدلالة الآیتین علی اقل الحمل لیس الموضوع فیه مذکورا و بعض ما عدّ من المفهوم کدلالة قوله تعالی:« فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» علی حرمة ضربهما قد ذکر فیه الموضوع و رده بعض آخر بان الموضوع فی الاول لیس اقل الحمل بل الحمل نفسه و هو مذکور فی احدی الآیتین و الموضوع فی الثانی هو الضرب دون الوالدین و هو غیر مذکور و غیر ذلک مما هو مذکور فی مسطورات القوم. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 268.

کما لا یهمّنا بیان أنّه من صفات المدلول أو الدّلالة و ان کان بصفات المدلول أشبه، و توصیف الدّلالة أحیانا کان من باب التّوصیف بحال المتعلّق [1].

******

- شرح :

است که تعریف کننده در مقام بیان «حد» و «رسم» باشد امّا به نظر ما آن تعاریف، لفظی و از قبیل «سعدانة»، «نبت» هست مثلا وقتی بحثی را به عنوان «مفهوم» مطرح می کنند درصدد هستند که اجمالا بدانند مفهوم چیست ولی در مقام بیان ماهیّت، جنس و فصل آن نیستند لذا این گونه تعاریف و اشکالات آن ها چندان اهمّیّتی ندارد مخصوصا باتوجّه به اینکه در آیه یا روایتی کلمه «مفهوم» موضوع حکمی واقع نشده و اثر شرعی برآن مترتّب نگشته تا اینکه مجبور باشیم، تحقیق و بررسی کنیم، معنای مفهوم چیست.

[1]- سؤال: مفهوم از اوصاف دلالت است یا از صفات مدلول و آیا دلالت بر دو قسم است(1) یعنی: «الدّلالة قد تکون منطوقیّة و قد تکون مفهومیّة»، آیا منطوقیّت و مفهومیّت، مربوط به مقام دلالت می باشد و مقسم تقسیم مذکور «دلالت» است کما اینکه در بعضی از کلمات مشاهده شده که گفته اند: «بالدّلالة المنطوقیّة» یا «بالدّلالة المفهومیّة» که مفهومیّت و منطوقیّت را وصف دلالت قرار داده اند. آیا چنان است یا اینکه منطوقیّت و مفهومیّت، مربوط به مدلول و از اوصاف قضیّه هست یعنی: «إن جاءک زید فاکرمه» یک قضیّه لفظیّه و مفادش معنای این قضیّه لفظیّه هست. و به لحاظ اینکه این معنا خصوصیّتی دارد و آن خصوصیّت، قضیّه دیگری را به دنبال دارد به نفس آن قضیّه تابعه، مفهوم گفته می شود یعنی وقتی گفتیم: إن جاءک زید فاکرمه، «لنا حکمان احدهما وجوب الاکرام عند المجی ء و الآخر عدم وجوب الاکرام عند عدم المجی ء» که «حکم» اوّل، حکم منطوقی هست و ارتباطی به دلالت ندارد- البتّه گفتیم نفس مفهوم هم حکم انشائی یا اخباری هست- پس مفهومیّت، صفت قضیّه و مدلول است بنابراین می توان گفت: «وجوب الاکرام عند المجی ء حکم منطوقی» و «عدم وجوب الاکرام عند

ص: 240


1- مثل اینکه به یک اعتبار، دلالت را به مطابقی، تضمنی در التزامی تقسیم می کنند.

و قد انقدح من ذلک أنّ النّزاع فی ثبوت المفهوم و عدمه فی الحقیقة انّما یکون فی أنّ القضیّة الشّرطیّة أو الوصفیّة أو غیرهما هل تدلّ بالوضع أو بالقرینة العامّة علی تلک الخصوصیّة المستتبعة لتلک القضیّة الاخری أم لا؟ [1].

******

- شرح :

عدم المجی ء حکم مفهومی» لذا طبق قاعده، «اشبه»(1) این است که مفهومیّت و منطوقیّت، مربوط به قضیّه، مدلول و معنا باشد نه اینکه صفت دلالت محسوب شود و اینکه گاهی دلالت را به مفهومی و منطوقی تقسیم می کنند از باب وصف متعلّق به حال موصوف و مانند «جاءنی زید ابوه قائم» است.

ما درعین حال اصراری بر این مطلب نداریم چه مفهوم از صفات دلالت باشد چه از صفات مدلول، مسأله مهمّی نیست و اثری هم برآن مترتّب نمی شود.

[1]- نزاع در باب مفاهیم(2) و اینکه آیا مثلا قضیّه شرطیّه، دارای مفهوم هست یا نه یک نزاع صغروی می باشد یعنی: بحث در این است که آیا معنای منطوقی و قضیّه شرطیّه، دارای چنان خصوصیّتی هست که با مفهوم، ملازم باشد یا نه به عبارت واضح تر در قضیّه شرطیّه «إن جاءک زید فاکرمه» نزاع در اصل ثبوت مفهوم است نه نزاع در حجیّت مفهوم مثلا در باب خبر واحد که بحث می کنیم «خبر الواحد حجّة ام لا»، خبر واحد یک موضوع مفروض و مسلّم است امّا در اصل حجیّت آن بحث می کنیم ولی در باب مفاهیم، نزاع در اصل وجود مفهوم و عدم ثبوت مفهوم است. قائلین به ثبوت مفهوم در قضیّه شرطیّه گفته اند: «لها مفهوم» و قائلین به عدم می گویند مفهوم ندارد اما نمی گویند مفهوم آن حجیّت ندارد زیرا اساس نزاع در این است که آیا قضیّه شرطیّه، دارای خصوصیّتی هست که آن خصوصیّت، مستتبع یک قضیّه تابعه باشد یا نه.

ص: 241


1- زیرا مفهوم را نفس حکم معنا کردیم و حکم، ارتباطی به دلالت ندارد بلکه مربوط به مفاد و مدلول است.
2- مانند مفهوم شرط، وصف غایت و ...

فصل: الجملة الشّرطیّة هل تدلّ علی الانتفاء عند الانتفاء کما تدلّ علی الثّبوت عند الثّبوت بلا کلام أم لا؟ فیه خلاف بین الاعلام [1].

لا شبهة فی استعمالها و ارادة الانتفاء عند الانتفاء فی غیر مقام، انّما الاشکال و الخلاف فی أنّه بالوضع أو بقرینة عامّة بحیث لا بدّ من الحمل علیه لو لم یقم علی خلافه قرینة من حال أو مقال [2].

******

- شرح :

مفهوم شرط

اشاره

[1]- در جملات شرطیّه مسلّما جزا، «عند ثبوت الشّرط» ثابت است مثلا اگر مولا گفت «إن جاءک زید فاکرمه» بدون تردید بعد از تحقّق مجی ء زید، وجوب اکرام، محقّق است که اصطلاحا از آن به «ثبوت عند الثّبوت» تعبیر می کنیم بنابراین در جملات شرطیّه، معنای منطوقی و ثبوت وجوب اکرام، عند ثبوت مجی ء، محلّ بحث نیست بلکه بحث درباره مفهوم و «انتفاء عند الانتفاء» هست یعنی: آیا همان طور که «عند وجود المجی ء» وجوب اکرام، محقّق است «عند عدم المجی ء» هم وجوب اکرام تحقّق ندارد به عبارت دیگر: آیا از قضیّه شرطیّه موجبه مذکور، یک قضیّه سالبه- به عنوان مفهوم- استفاده می شود یا نه؟ «فیه خلاف بین الاعلام»(1).

[2]- بدون تردید، جمل شرطیّه همان طور که دلالت بر «ثبوت عند الثّبوت» می کند در موارد زیادی هم دلالت بر «انتفاء عند الانتفاء» دارد لکن بحث ما در این جهت است که آیا دلالت مذکور، مستند به «وضع» یا «قرینه عامّه»(2) هست به نحوی که در هر موردی با جمله شرطیّه ای مواجه شدیم و قرینه ای برخلاف نبود باید آن را حمل بر

ص: 242


1- الف: ... و عن الفوائد الطوسیة انه استقصی مائة مورد او اکثر من القرآن الکریم لا دلالة فیها علی المفهوم. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 448. ب: ... و الحق انه یدل علی الانتفاء عند الانتفاء فی الجملة و لا بد لتحقیق الحال من التکلم فی مقامات ثلاثة ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 166.
2- مانند انصراف و مقدمات حکمت.

فلا بدّ للقائل بالدّلالة من اقامة الدّلیل علی الدّلالة بأحد الوجهین علی تلک الخصوصیّة المستتبعة لترتّب الجزاء علی الشّرط نحو ترتّب المعلول علی علّته المنحصرة. و أمّا القائل بعدم الدّلالة ففی فسحة، فانّ له منع دلالتها علی اللزوم، بل علی مجرّد الثّبوت عند الثّبوت و لو من باب الاتّفاق [1].

******

- شرح :

مفهوم نمود و گفت معنای جمله شرطیّه، دو چیز است:

1- مفاد منطوقی و ثبوت عند الثّبوت. 2- مفاد مفهومی و انتفاء عند الانتفاء پس نتیجه بحث ما در صورت شک، ظاهر می شود که: اگر شما یک جمله شرطیّه داشتید و ندانستید که آیا مفهوم دارد- و قرینه خاصّه ای هم مطرح نبود- قائلین به ثبوت مفهوم، آن را حمل بر مفهوم می نمایند امّا کسانی که دلالت جمله شرطیّه را نسبت به مفهوم انکار دارند، منکر آن معنای کلّی هستند.

[1]- سؤال: آن معنای کلّی- که مورد نظر قائلین به ثبوت مفهوم هست- از چه طریقی ممکن است اثبات شود؟

جواب: یا از طریق «وضع» و یا از طریق «قرینه عامّه» ممکن است ثابت شود که بزودی به توضیحش می پردازیم لکن قبل از ورود به آن بحث، لازم است متذکر مطلبی شویم که مبتنی بر «مقدّمه» قبلی مصنّف هست.

قائلین به ثبوت مفهوم شرط باید مقدّماتی را اثبات نمایند(1) و چنانچه یکی از آن ها اثبات نشود نمی توانند قائل به ثبوت مفهوم شرط شوند زیرا در مقدّمه قبل مشروحا بیان کردیم که: مفهوم، لازمه یک خصوصیّتی(2) در معنای منطوقی هست که آن ویژگی در جمل شرطیّه «علّیّت منحصره» هست مثلا وقتی مولا می گوید «إن جاءک زید فاکرمه» معنای جمله مذکور، این است که وجوب اکرام بعد از مجی ء، ثابت است منتها باید

ص: 243


1- ابتدا باید اثبات نمایند: جزا بر شرط، مترتب است و ترتب آن هم« علّی» و علتش هم منحصره هست.
2- « المستتبعة لترتب الجزاء علی الشرط علی نحو ترتب المعلول علی علته المنحصرة».

أو منع دلالتها علی التّرتّب، أو علی نحو التّرتّب علی العلّة، أو العلّة المنحصرة بعد تسلیم اللزوم أو العلیّة [1].

******

- شرح :

مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام باشد یعنی وجوب اکرام فقط یک علّت داشته باشد و آن هم مجی ء زید باشد لذا اگر بنا باشد علّیّت منحصره ثابت شود باید مقدّماتی را اثبات نمود و ممکن است کسی در بعضی از مقدّمات مناقشه کند که اینک به بیان آن مقدّمات می پردازیم.

1- فرضا مولا یک قضیّه شرطیّه به این نحو بیان کرده: «إن جاءک زید فاکرمه» اکنون باید ببینیم چه تناسب و ارتباطی بین مجی ء زید و وجوب اکرام تحقّق دارد.

فردی که می گوید ارتباط بین شرط و جزا به نحو علّیّت منحصره هست، اوّلین مقدّمه ای را که باید اثبات نماید این است که: بین مجی ء زید و وجوب اکرام، یک ارتباط لزومی موجود است و ممکن است اشکال شود که هیچ گونه ارتباط لزومی بین آن ها نیست بلکه فقط یک مقارنت و ارتباط اتّفاقی بین آن ها هست مثل اینکه مجی ء زید و عمرو اتّفاقا باهم مقارن شود و معنای مقارنت مذکور، این است که: آن ها باهم بودند امّا آیا بین آن ها ملازمه و عنوان لازم و ملزوم هم تحقّق دارد؟

ممکن است بین مجی ء زید و وجوب اکرام هم فقط مقارنت باشد یعنی فقط هنگام تحقّق مجی ء، وجوب اکرام محقّق است امّا نه اینکه ملازمه ای بین آن ها باشد.

خلاصه: اوّلین مقدّمه ای را که قائلین به ثبوت مفهوم باید ثابت نمایند این است که در جمل شرطیّه، بین شرط و جزا، ارتباط لزومی هست- البتّه مصنّف هم این مقدّمه را می پذیرند.

[1]- 2: اکنون که مسأله لزوم مطرح شد باید ببینیم آیا لزوم بین شرط و جزا به نحو ترتّب است(1) یا لزوم بین آن دو در عرض واحد است.

ص: 244


1- گاهی لزوم به نحو ترتب است مثل اینکه یکی ملزوم و دیگری لازم است، لازم، مترتب بر ملزوم است- لازم از ملزوم، متأخر است.

آیا در لزومی که بین شرط و جزا هست ترتّبی هم وجود دارد یعنی: شرط بر جزا متقدّم است- شرط، نسبت به جزا ملزوم می باشد؟

امکان دارد کسی بگوید بین شرط و جزا ملازمه هست امّا متلازمین در عرض واحد هستند(1)، تقدّم و تأخّری بین آن ها وجود ندارد لذا قائل به ثبوت مفهوم باید اثبات نماید لزوم بین شرط و جزا به نحو «ترتّب» می باشد و بین آن ها تقدّم و تأخّر، مطرح است چون آن خصوصیّتی که دلالت بر مفهوم می کند، علّیّت منحصره هست و علّت بر معلول تقدّم دارد.

3- اگر بپذیریم که لزوم بین شرط و جزا به نحو ترتّب است آیا نحوه ترتّب آن، ترتّب بر علّت است یا غیر علّت؟

سؤال: آیا ممکن است لزوم به نحو ترتّب و تقدّم و تأخّر، مطرح باشد و مع ذلک ترتّب «علّی» مطرح نباشد؟

جواب: آری! امکان دارد جزا(2)، معلول یک ملزومی باشد که آن ملزوم با شرط- در قضیّه شرطیّه- متلازم باشد نتیجتا چون جزا، معلول یک ملزوم است لذا از ملزوم، متأخّر است و چون آن ملزوم با شرط، متلازم است قطعا این جزا هم از شرط تأخّر دارد و مترتّب بر شرط است امّا ترتّب آن ها «علّی» نیست، این شرط، کمترین اثری در ثبوت جزا ندارد(3) امّا ملازمه، ثابت است چون شرط با شی ء ملازم است که آن شی ء برای جزا

ص: 245


1- ممکن است کسی بگوید بین شرط و جزا ملازمه هست اما معنای لزوم، این نیست که شرط بر جزا مقدم است، امکان دارد شرط و جزا، متلازمین باشند و اگر متلازمین شدند و هر دو، معلول برای علت ثالثی گشتند دیگر بین آن ها ترتب نیست.
2- وجوب اکرام.
3- هیچ گونه علیتی برای جزا ندارد.

لکن منع دلالتها علی اللزوم و دعوی کونها اتّفاقیّة فی غایة السّقوط، لانسباق اللزوم منها قطعا [1].

******

- شرح :

علّیّت و در آن تأثیر دارد.

خلاصه: ممکن است مسأله ترتّب را هم بپذیریم امّا ترتّب «علّی» نباشد.

4- «سلّمنا» که بین شرط و جزا، ترتّب «علّی» هست(1) لکن علاوه بر این باید علّیّت «منحصره» وجود داشته باشد زیرا امکان دارد یک معلول، دو علّت داشته باشد و شرطی که در قضیّه ذکر شده یک علّت باشد امّا شرط دیگری هم جانشین آن علّت بشود و چنانچه یک شی ء، دو علّت داشته باشد نمی توان گفت با عدم یک علّت، معلول تحقّق ندارد بلکه با نبودن هر دو علّت، معلول، محقّق نیست و الا اگر یک علّت، موجود نباشد امّا علّت دیگر، جانشین آن باشد همین مسئله در ثبوت معلول کفایت می کند.

جمع بندی: قائلین به ثبوت مفهوم شرط باید اثبات نمایند که: «اولا» بین شرط و جزا «ارتباط لزومی» هست نه مقارنت و ارتباط اتّفاقی. «ثانیا» لزوم آن به نحو «ترتّب» می باشد نه تلازم. «ثالثا» ترتّبش به نحو «علّی» هست. «رابعا» ترتّب هم ترتّب بر «علّت منحصره» هست.

چنانچه کسی تمام مقدّمات و مراحل چهارگانه مذکور را اثبات نماید، می تواند قائل به ثبوت مفهوم شود و چنانچه یکی از مقدّمات مذکور دچار اشکال شود نمی توان قائل به ثبوت مفهوم شرط شد.

[1]- اینک باید بررسی کنیم که آیا مقدّمات چهارگانه مذکور، قابل اثبات است یا نه.

کسی نمی تواند ادّعا کند که ارتباط بین شرط و جزا اتّفاقی هست(2). یعنی: مقدّمه اوّل- ارتباط لزومی بین شرط و جزا- مسلّم است «لانسباق(3) اللزوم منها قطعا».

ص: 246


1- جزا از شرط، متأخر است و شرط« علة متقدمة علی الجزاء».
2- مانند قضیّه: ان کان الانسان ناطقا کان الحمار ناهقا.
3- ... و حاصل التعلیل: تبادر اللزوم من الجملة الشرطیة قطعا، و لتبادر علامة الوضع، فلا وجه لمنع دلالتها علی اللزوم. و ضمیر« منها» راجع الی الجملة الشرطیة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 315.

و أمّا المنع عن أنه بنحو الترتّب علی العلّة- فضلا عن کونها منحصرة- فله مجال واسع.

و دعوی: تبادر اللزوم و التّرتّب بنحو التّرتّب علی العلّة المنحصرة- مع کثرة استعمالها فی التّرتّب علی نحو التّرتّب علی الغیر المنحصرة منها بل فی مطلق اللزوم- بعیدة عهدتها علی مدّعیها، کیف و لا یری فی استعمالها فیهما عنایة و رعایة علاقة، بل انّما تکون ارادته کارادة التّرتّب علی العلّة المنحصرة بلا عنایة، کما یظهر علی من أمعن النّظر و أجال البصر فی موارد الاستعمالات، و فی عدم الالزام و الاخذ بالمفهوم فی مقام المخاصمات و الاحتجاجات و صحّة الجواب بأنّه لم یکن لکلامه مفهوم، و عدم صحّته لو کان له ظهور فیه معلوم [1].

******

- شرح :

[1]- سؤال: آیا سه مرحله- سه مقدّمه دیگر- را می توان منع نمود؟

جواب: باید ادلّه قائلین به مفهوم را ملاحظه نمود که اینک به بیان آن می پردازیم.

ادلّه قائلین به ثبوت مفهوم شرط

الف: تبادر

تبادر به این نحو، حاکی و کاشف از «وضع» جمله شرطیّه است که: با شنیدن جمله شرطیّه، این مطلب به ذهنمان تبادر می نماید: شرط برای ثبوت جزا علّت منحصره هست و چنانچه علّیّت منحصره ثابت شد تمام مراحل، ثابت است.

مصنّف رحمه اللّه: تبادر را نمی توان پذیرفت زیرا در موارد زیادی، جمل شرطیّه در غیر از علّت منحصره استعمال شده- بل فی مطلق اللزوم(1)- و اگر بنا باشد، تبادر را بپذیریم باید بگوئیم استعمالات مذکور، مجازی هست و بدیهی است که در استعمالات مجازی،

ص: 247


1- یعنی: بل کثرة استعمال الجملة الشرطیة فی مطلق اللزوم دون اللزوم الخاص- و هو الترتب بنحو العلیة- ثابتة، و مع هذه الکثرة لا تصح دعوی تبادر اللزوم و الترتب بنحو العلة المنحصرة الذی هو اساس المفهوم لدلالته حینئذ علی الانتفاء. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 316.

و أمّا دعوی(1) الدّلالة بادّعاء انصراف اطلاق العلاقة اللزومیّة الی ما هو أکمل أفرادها و هو اللزوم بین العلّة المنحصرة و معلولها ففاسدة جدّا، لعدم کون الاکملیّة موجبة للانصراف الی الاکمل، لا سیّما مع کثرة الاستعمال فی غیره کما لا یکاد یخفی، هذا.

مضافا الی منع کون اللزوم بینهما أکمل ممّا اذا لم تکن العلّة بمنحصرة، فانّ الانحصار لا یوجب أن یکون ذاک الرّبط الخاصّ الذی لا بدّ منه فی تأثیر العلّة فی معلولها آکد و أقوی [1].

******

- شرح :

رعایت علاقه، لازم است درحالی که در آن استعمالات، هیچ گونه علاقه و مناسبتی با معنای موضوع له وجود ندارد لذا از این مطلب کشف می کنیم که موضوع له آن، علّت منحصره نیست و بعلاوه برای کلام خود، شاهدی هم داریم که:

اگر فردی در حضور قاضی، مطلبی را به صورت جمله شرطیّه بیان کرد آیا آن حاکم می تواند او را نسبت به مفهوم جمله ملزم کند درحالی که او می گوید کلام من دارای مفهوم نبود یا اینکه من مفهوم آن را قصد ننمودم؟

اگر کسی در حضور حاکم شرع، جمله ای بگوید که مفهومش متضمّن یک اقرار باشد، آن قاضی نمی تواند او را طبق آن مفهوم، مأخوذ نماید و علیه او- به ثبوت مفهوم برای جمل شرطیّه- احتجاج کند و این مطلب، کاشف از این است که جمل شرطیّه به حسب «وضع» چنان دلالتی ندارد و اگر دارای آن دلالت می بود، کسی نمی توانست در محضر حاکم شرع، منکر ظهورات لفظی شود خلاصه اینکه: از طریق وضع نمی توان مسئله را اثبات نمود.

ب: انصراف

[1]- گفتیم مسلّما در جملات شرطیّه، بین شرط و جزا- علی ما یقتضیه التّبادر- علاقه

ص: 248


1- اشارة الی دلیل آخر امکن الاستدلال به للقول بالمفهوم و ان لم یستدل به فی الخارج. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 171.

لزومیّه وجود دارد. اکنون می گوئیم: اطلاق علاقه لزومیّه، منصرف به اکمل افراد است و کامل ترین افراد علاقه لزومیّه به نحو علّت منحصره هست پس اگر مولا گفت إن جاءک زید فاکرمه آن را بر این حمل می کنیم که: مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام است.

مصنّف رحمه اللّه: صغرا و کبرای ادّعای مذکور، ممنوع است.

امّا ممنوعیّت کبرا: قبول نداریم که «اکملیّت» موجب انصراف شود. منشأ انصراف «کثرت استعمال» است یعنی اگر: مطلقی نسبت به بعضی از افراد، کثرت استعمال پیدا کرد آن کثرت، انس ذهنی ایجاد می کند که اگر آن مطلق، بدون قرینه استعمال شد به همان فردی منصرف می شود که نوعا در آن استعمال می شده پس منشأ انصراف، «کثرت استعمال» است نه «اکملیّت افراد» مثلا با اطلاق جمله «جاءنی انسان» نمی توان گفت چون «شخص عالم»، انسان کامل است پس کلمه «انسان» منصرف به او هست زیرا کمال و اکملیّت در انصراف، نقشی ندارد، «لا سیما مع کثرة الاستعمال فی غیره» ای: فی غیر الاکمل لکثرته فیه.

خلاصه: قبول نداریم که اکملیّت، موجب انصراف شود.

امّا ممنوعیّت صغرا: اگر پذیرفتیم که اکملیّت هم مانند کثرت استعمال، موجب انصراف است باید ببینیم آیا در محلّ بحث، اکملیّت تحقّق دارد یا نه؟

شما- مستدل- می گوئید بین علّت منحصره و غیر منحصره به این نحو، تفاوت است که: علّت منحصره، اکمل افراد علاقه لزومیّه هست لکن به نظر ما باید بین علّت و معلول به این نحو، ارتباط و سنخیّت باشد که: هرگاه علّت تحقّق پیدا کرد معلول هم موجود شود امّا فرقی ندارد که آن علّت، منحصره باشد یا غیر منحصره به عبارت دیگر، آیا اگر معلول به تبع علّت دیگری تحقّق پیدا کند یا محقّق نشود در ارتباط بین علّت و معلول نقصانی حاصل می شود؟ خیر!

ارتباط بین علّت و معلول، یک ارتباط کامل است هرگاه علّت، موجود شد، معلول هم

ص: 249

ان قلت: نعم(1)، و لکنّه(2) قضیّة(3) الاطلاق بمقدّمات الحکمة، کما أنّ قضیّة اطلاق صیغة الامر هو الوجوب النفسیّ [1].

******

- شرح :

محقّق می شود امّا تحقّق معلول به تبع یک علّت دیگر، ایجاد ضعفی در ارتباط مذکور نمی نماید لذا می گوئیم: انحصار، موجب اکملیّت نیست و ارتباط علّی و معلولی بین علّت و معلول به قوّت خود باقی هست، خواه انحصار، مطرح باشد یا نباشد.

خلاصه: اگر اکملیّت هم موجب انصراف شود، قبول نداریم که در محلّ بحث، اکملیّت تحقّق داشته باشد نتیجتا «انصراف» هم مانند «تبادر» مردود است.

ج: تمسّک به مقدّمات حکمت

[1]- دلیل سوّم، تمسّک به مقدّمات حکمت است که سه تقریب برای آن ذکر شده و اینک به ترتیب به توضیح آن می پردازیم:

1- ابتدا به ذکر مقدّمه ای می پردازیم که قبلا هم در بحث واجب «نفسی و غیری» به نحو مشروح، آن را بیان نموده ایم.

مقدّمه: اگر اصل وجوب شی ء برای ما احراز شد امّا تردید داشتیم که آیا آن شی ء به نحو واجب نفسی، وجوب دارد یا اینکه وجوبش به نحو واجب غیری(4) هست، تحقیق مسئله، این است که: گرچه هیئت امر برای جامع طلب وضع شده که هم بر واجب نفسی،

ص: 250


1- اینکه گفتید: جمله شرطیّه« بالوضع» دلالت بر انحصار علّت- در شرط- نمی کند صحیح است لکن مقتضای مقدّمات حکمت« انحصار» است.
2- ای: لکن انحصار العلة فی الشرط.
3- اشارة الی دلیل ثالث قد امکن الاستدلال به للقول بالمفهوم و ان لم یستدل به فی الخارج ایضا ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 172.
4- کصلاة الطواف لدوران وجوبها بین النفسیة و بین الشرطیة لصحة الطواف. ر. ک: منتهی الدرایة 2/ 239.

صادق است هم غیری امّا درعین حال، مقتضای «اطلاق» هیئت امر، این است که آن شی ء- آن موضوع- دارای وجوب نفسی باشد نه غیری مثلا اگر مولائی در مقام بیان بگوید «اکرم زیدا» امّا آن را مقیّد نکند و نگوید که وجوب اکرام در صورتی است که فلان شی ء هم واجب باشد در این صورت، اطلاق هیئت اقتضا می کند که وجوب علی جمیع التّقادیر ثابت باشد و می دانید که وجوب مذکور، همان وجوب نفسی می باشد زیرا واجب غیری «علی جمیع التّقادیر» وجوب ندارد بلکه فقط در صورتی واجب است که ذی المقدّمه آن هم وجوب داشته باشد به عنوان مثال، صحیح نیست بگوئیم: «الوضوء واجب» بلکه باید گفت: «الوضوء واجب اذا کانت الصّلاة واجبة» بنابراین، واجب غیری، دارای قید هست امّا واجب نفسی، قیدی ندارد.

نتیجه: اگر مولا در مقام بیان باشد و قرینه ای بر تقیید اقامه نکند، مقتضای اطلاق هیئت، وجوب نفسی است.

عین بیان مذکور را در بحث فعلی جاری می نمائیم: واضع، کلمه «ان» و «اذا» را برای علاقه لزومیّه وضع کرده و شما- مصنّف- هم پذیرفتید که بین شرط و جزا علاقه لزومیّه هست لذا می گوئیم وقتی متکلّمی می گوید «إن جاءک زید فاکرمه» مسلّما تمام انواع علاقه، مورد نظر او نیست- بالاخره بین مجی ء زید و وجوب اکرام، یک نوع از انواع علاقه هست.

سؤال: آیا آن علاقه لزومیّه به نحو علّت منحصره می باشد یا غیر از آن است؟

جواب: مسئله برای ما مشکوک است لذا می گوئیم همان طور که شما- مصنّف- در دوران امر، بین واجب نفسی و غیری، اطلاق هیئت امر را بر واجب نفسی حمل می نمودید، در محلّ بحث هم ما اطلاق علاقه لزومیّه- مفاد «ان» شرطیّه- را بر علت منحصره حمل می کنیم و فرقی بین محلّ بحث با مسأله شک در نفسیّت و غیریّت واجب وجود ندارد.

ص: 251

قلت: أولا: هذا فیما تمّت هناک مقدّمات الحکمة، و لا تکاد تتمّ فیما هو مفاد الحرف کما هاهنا، و الا لما کان معنی حرفیّا کما یظهر وجهه بالتّأمّل [1].

و ثانیا: تعینه(1) [انّ تعیینه] من بین أنحائه بالاطلاق المسوق فی مقام البیان بلا معیّن(2). و مقایسته مع تعیّن الوجوب النّفسیّ باطلاق صیغة الامر مع الفارق، فانّ النّفسیّ هو الواجب علی کلّ حال بخلاف الغیریّ، فانّه واجب علی تقدیر دون تقدیر، فیحتاج بیانه الی مئونة التّقیید بما اذا وجب الغیر، فیکون الاطلاق فی الصّیغة مع مقدّمات الحکمة محمولا علیه. و هذا بخلاف اللزوم و التّرتّب بنحو التّرتّب علی العلّة

******

- شرح :

[1]- مصنّف رحمه اللّه: دو اشکال بر بیان مذکور، وارد است:

الف: اصلا نسبت به مفاد حروف نمی توان اطلاق و مقدّمات حکمت را جاری نمود چون اطلاق و مقدّمات حکمت، مربوط به آن معانی و مقاصدی هست که استقلالا منظور و ملفوظ متکلّم است(3) لذا گفته اند یکی از شرائط تمسّک به اطلاق، این است که متکلّم در مقام بیان باشد اگر معنائی منظور استقلالی متکلّم نیست و لحاظ استقلالی به آن متعلّق نشده چگونه متکلّم می تواند در مقام بیان آن باشد بنابراین به عنوان یک ضابطه کلّی می گوئیم: در باب حروف نمی توان اطلاق و مقدّمات حکمت را جاری نمود- نسبت به معانی حروف، لحاظ تبعی تعلّق گرفته و چیزی که ملحوظ تبعی هست معنا ندارد متکلّم در مقام بیان و افهام آن باشد.

ص: 252


1- ای: تعیّن اللزوم بین العلة المنحصرة و معلولها من بین انحاء اللزوم.
2- فانه خصوصیة فی مقابلة الخصوصیات الأخر نسبة جمیعها الی اللفظ حدّ سواء حیث ان المنحصرة و غیرها کلتیهما محتاجان الی مئونة زائدة بالنسبة الی العلیة المطلقة فاثبات واحد منها من بینها بمقدمات الحکمة التی نسبتها الی الخصوصیات علی حد سواء یکون ترجیحا بلا مرجح. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 272.
3- به نظر مصنف، فرق بین معنای اسمی و حرفی، این است که: معنای اسمی استقلالا ملحوظ است امّا معنای حرفی بالتبع.

المنحصرة، ضرورة أنّ کلّ واحد من أنحاء اللزوم و التّرتّب محتاج فی تعیّنه [تعیینه] الی القرینة مثل الآخر بلا تفاوت أصلا، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

[1]- ب: «سلّمنا» که در مفاد و معانی حرف هم اطلاق و مقدّمات حکمت، جاری می شود لکن قیاس محلّ بحث با «واجب نفسی و غیری» مع الفارق است.

توضیح ذلک: علّت اینکه گفتیم اطلاق صیغه افعل، حمل بر نفسیّت می شود از جهت این نبود که واجب نفسی، اکمل افراد و مقامش بالاتر است(1) زیرا اکملیّت در باب «اطلاق» نقشی ندارد بلکه علّتش این بود که: واجب نفسی، محتاج به قید نیست امّا واجب غیری نیاز به قید دارد(2).

سؤال: آیا در محلّ بحث، بین علّت منحصره و غیر منحصره از جهت احتیاج و عدم احتیاج به قید، فرقی هست؟

جواب: خیر! علّت منحصره، یکی از مصادیق علاقه لزومیّه و علّت غیر منحصره هم یکی از افراد علاقه لزومیّه هست و اگر محتاج به قید باشند هر دو محتاج هستند و اگر نیازی به قید ندارند هیچ کدام محتاج نیستند پس اگر بنا باشد، از بین مصادیق، تنها علّت منحصره(3) را اختیار نمائیم، راهی غیر از مسأله اکملیّت، مطرح نیست و اکملیّت هم در باب اطلاق، نقشی ندارد پس مقایسه بحث فعلی با مسأله نفسیّت و غیریّت، قیاس مع الفارق است و از طریق اطلاق نمی توان مطلب را اثبات نمود.

تذکّر: اطلاقی که در تقریب اوّل، مطرح است مربوط به مفاد حرف شرط- ان و اذا- می باشد و اکنون به بیان دو تقریب دیگر در تمسّک به اطلاق می پردازیم.

ص: 253


1- مستشکل- متمسّک به اطلاق- کأن چنان توهمی نموده.
2- مثلا صحیح نیست بگوئیم:« الوضوء واجب» بلکه باید گفت:« الوضوء واجب اذا کانت الصلاة واجبة» یعنی: واجب غیری دارای قید هست امّا واجب نفسی قید ندارد.
3- و بگوئیم: اطلاق، ما را به علّت منحصره راهنمائی می کند، این تعیّن، بلا معین است.

ثمّ انّه ربما یتمسّک للدّلالة علی المفهوم باطلاق الشّرط، بتقریب: أنّه لو لم یکن بمنحصر یلزم تقییده، ضرورة أنّه لو قارنه أو سبقه الآخر لما أثّر وحده، و قضیّة اطلاقه أنّه یؤثّر کذلک مطلقا [1].

******

- شرح :

[1]- 2: قبل از تقریب دوّم- در تمسّک به اطلاق- به ذکر مقدّمه ای می پردازیم.

مقدّمه: اگر شی ء دارای دو علّت- دو جهت مؤثّر- باشد چنانچه یکی از آن دو به تنهائی تحقّق پیدا کند همان در ایجاد معلول، مؤثّر است و اگر هر دو علّت در یک زمان موجود شود در این صورت نمی توان گفت: علّت «الف» به تنهائی مؤثّر است یا اینکه علّت «ب» به تنهائی مؤثّر می باشد بلکه مجموعا در حدوث معلول، مؤثّر هستند. حال اگر ابتدا یکی از دو علّت وجود پیدا کرد بعد از مدّتی علّت دوّم موجود شد در این صورت باید گفت: علّت اوّل در حدوث معلول مدخلیّت دارد امّا در بقاء آن، هر دو علّت مؤثّر می باشند و چنین نیست که چون علّت دوّم بعدا محقّق شده، هیچ گونه مدخلیّتی در بقاء معلول ندارد.

نتیجه: فرضا مولائی گفته: «إن جاءک زید فاکرمه» و ما نمی دانیم آیا مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام است یا اینکه امکان دارد علّت دیگری هم در وجوب اکرام مدخلیّت داشته باشد(1) در این صورت، قائل به ثبوت مفهوم به این نحو از مقدّمات حکمت استفاده نموده که: اطلاق جمله مذکور اقتضا دارد که مجی ء زید، بدون هیچ قید و شرط و در تمام حالات در وجوب اکرام، مؤثّر است و تعبیر مذکور تنها با علّت منحصره سازش دارد.

اگر مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام باشد در تمام حالات در وجوب اکرام مؤثّر است امّا چنانچه مجی ء زید، یک علّت وجوب اکرام باشد و فرضا ملاقات عمرو با زید در مدرسه هم علّت دیگر باشد نمی توان گفت مجی ء زید مطلقا در وجوب اکرام

ص: 254


1- فرضا ملاقات زید با عمرو- در مدرسه- هم یک علت وجوب اکرام است.

و فیه: أنّه لا یکاد تنکر الدّلالة علی المفهوم مع اطلاقه کذلک، الا أنّه من المعلوم ندرة تحقّقه لو لم نقل بعدم اتّفاقه.

فتلخّص بما ذکرناه: أنّه لم ینهض دلیل علی وضع مثل «ان» علی تلک الخصوصیّة المستتبعة للانتفاء عند الانتفاء، و لم تقم علیها قرینة عامّة أمّا قیامها أحیانا کانت مقدّمات الحکمة أو غیرها مما لا یکاد ینکر، فلا یجدی القائل بالمفهوم أنّه قضیّة الاطلاق فی مقام من باب الاتّفاق [1].

******

- شرح :

مؤثّر است زیرا اگر قبل از مجی ء زید، ملاقات حاصل شود همان در وجوب اکرام، مؤثّر است و چنانچه علّت دوّم و مجی ء زید مقارنا تحقّق پیدا کنند مجموع آن دو در وجوب اکرام تأثیر می کند و خاصیّت وجود دو علّت، این است: هر علّتی که تقدّم پیدا کرد، همان در معلول تأثیر می نماید و اگر مجموعا با یکدیگر تحقّق پیدا کردند هر دو در وجود معلول، مؤثّر، واقع می شوند و ...

خلاصه: در عبارت إن جاءک زید فاکرمه- مجی ء زید(1)- اطلاقی وجود دارد که مفادش این است: مجی ء زید، بدون هیچ قید و شرط و در تمام حالات در وجوب اکرام، مؤثر است و این مسئله فقط با علّت منحصره، منطبق می باشد و الا اگر علّت، تعدّد پیدا کند نمی توان گفت مجی ء زید مطلقا در وجوب اکرام، مؤثّر است.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: اگر تمام مقدّمات حکمت جاری شود، بیان مذکور را می پذیریم و بدیهی است که یکی از مقدّمات حکمت، این است که مولا در مقام بیان باشد و بخواهد تمام خصوصیّات مؤثّر در حکم را بیان کند لکن در محلّ بحث از چه طریقی می توان احراز کرد که مولا در مقام بیان تمام خصوصیّات و جمیع علل مؤثّر در ثبوت حکم هست و شاید چنین مطلبی در قضایای شرطیّه اصلا تحقّق نداشته باشد و نتوان یک مورد ارائه نمود که مولا در مقام بیان تمام عوامل مؤثّر در ثبوت حکم باشد بلکه مولا در این

ص: 255


1- یعنی« مقدّم» نه تالی.

و أمّا توهّم أنّه قضیّة اطلاق الشّرط، بتقریب: أنّ مقتضاه تعیّنه، کما أنّ مقتضی اطلاق الامر تعیّن الوجوب [1].

******

- شرح :

نوع قضایا درصدد است که بگوید بعد از تحقّق مجی ء زید، وجوب اکرام، ثابت است و در مقام بیان این نیست که مجی ء زید «تمام العلّة» برای وجوب اکرام است.

نتیجه: اگر واقعا مقدّمات حکمت، تمام باشد و مناقشه ای در آن نشود آن را می پذیریم لکن طریقی برای اثبات آن وجود ندارد.

جمع بندی: دلیلی قائم نشده که واضع، ادوات شرط- مانند ان و اذا- را برای علّت منحصره وضع نموده و قرینه عامّه ای هم که دلالت بر ثبوت مفهوم نماید، وجود ندارد و وجود قرینه در بعضی از موارد برای قائلین به ثبوت مفهوم، فائده ای ندارد زیرا آن ها باید قرینه عامّه ای را ارائه نمایند که در تمام موارد، جاری باشد.

[1]- 3: قبل از تقریب سوّم- در تمسّک به اطلاق- به ذکر مقدّمه ای می پردازیم که:

اگر اصل وجوب شی ء برای ما احراز شد امّا تردید داشتیم که آیا وجوب آن به نحو تعیینی هست یا به نحو تخییری، شما- مصنّف- فرمودید از اطلاق صیغه امر، وجوب تعیینی را استفاده می کنیم زیرا واجب تعیینی نیاز به عدل ندارد و مولا نمی گوید یا این شی ء، واجب است یا آن شی ء بلکه می گوید: «الصّلاة واجبة» و با کلمه «او» که دلالت بر تخییر می کند عدلی برای واجب بیان نمی کند بخلاف واجب تخییری که دارای عدل هست و چنانچه مکلّف، یک طرف- یک عدل- را اتیان نماید، کفایت می کند مانند کفّاره افطار روزه ماه رمضان که مولا فرموده: یا شصت روز، روزه بگیرید یا شصت مسکین را اطعام نمائید یا یک بنده در راه خدا آزاد کنید پس بیان واجب تخییری نیاز به مئونه زائد و اضافه لفظی دارد امّا واجب تعیینی هیچ گونه مئونه زائد ندارد و فرضا اگر مولا فرمود «صلّ» و ما مردّد شدیم که وجوبش تخییری هست یا تعیینی و مقدّمات حکمت جاری شد، نتیجه اش وجوب تعیینی هست زیرا وجوب تعیینی مئونة زائد، لازم ندارد.

نظیر مطلب مذکور را در قضایای شرطیّه بیان می کنیم که: وقتی مولا می گوید «ان

ص: 256

ففیه أنّ التّعیّن لیس فی الشّرط نحو یغایر نحوه فیما اذا کان متعدّدا، کما کان فی الوجوب کذلک، و کان الوجوب فی کلّ منهما، متعلّقا بالواجب بنحو آخر لا بدّ فی التّخییریّ منهما من العدل. و هذا بخلاف الشرط فانّه واحدا کان أو متعدّدا کان نحوه واحدا، و دخله فی المشروط بنحو واحد لا تتفاوت الحال فیه ثبوتا کی تتفاوت عند الاطلاق اثباتا(1)، و کان الاطلاق مثبتا لنحو لا یکون له عدل، لاحتیاج ما له العدل الی زیادة مئونة، و هو ذکره بمثل «أو کذا» [1].

******

- شرح :

جاءک زید فاکرمه» اگر مجی ء زید، تعیّن نداشت او با کلمه «او» شی ء دیگری را به عنوان عدل مجی ء زید معرّفی می کرد، مثلا می گفت: «إن جاءک زید او لاقیته فاکرمه» لکن چون عدلی برای آن بیان نکرده، معنایش این است که مجی ء زید، متعیّن است و همان طور که شما- مصنّف- در دوران امر بین وجوب تعیینی و تخییری، اطلاق را بر وجوب تعیینی حمل می نمودید در محلّ بحث هم ما اطلاق شرط را به لحاظ اینکه قید زائد ندارد و عدلی برایش بیان نشده بر تعیّن مجی ء زید- در مقام تأثیر در وجوب اکرام- حمل می نمائیم.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: دو جواب، نسبت به تقریب سوّم- در تمسّک به اطلاق- بیان می کنیم:

الف: قیاس محلّ بحث با حمل اطلاق بر واجب تعیینی مع الفارق است.

توضیح ذلک: در دوران امر، بین وجوب تعیینی و تخییری، دوران بین دو نوع- و دو سنخ- از وجوب است زیرا وجوب تعیینی، نوعی از وجوب است و وجوب تخییری هم

ص: 257


1- لتفرع الاثبات علی الثبوت و تبعیته له، فلا یکون للشرطیة سنخان حتی یثبت الاطلاق السنخ الذی لا یکون له عدل، کالوجوب الذی یثبت تعینه بالاطلاق. ففرق واضح بین الوجوب التعیینی و التخییری، و بین الشرط الواحد و المتعدد اذ الاولان سنخان متغایران من الوجوب ثبوتا و اثباتا و لذا یمکن اثبات التعیینیة بالاطلاق دون الاخیرین لکون الشرطیة فیهما بنحو واحد ثبوتا و اثباتا بحیث یکون الاطلاق بالنسبة الیهما علی حد سواء، فلا یمکن اثبات العلة المنحصرة به. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 331.

نوع دیگری از وجوب می باشد و قبلا(1) در بیان حقیقت و ماهیّت وجوب تخییری تقریبا پنج قول ذکر کردیم که مصنّف هم اصرار داشتند وجوب تخییری، نوع خاصّی از وجوب است و اصلا در آن بحث با دو نحو از وجوب مواجه بودیم که احدهما نامش تعیینی و دیگری تخییری بود.

اکنون فرض کنید، مولا فرموده است «صلّ» و مقدّمات حکمت هم تامّ است در این صورت کدام یک از آن دو نوع، مراد است؟

اگر بگوئیم مقصود، بیان نوع نیست که خلاف فرض است زیرا مولا در مقام بیان بوده و چنانچه بگوئیم مردّد است باید آن را بر اهمال و اجمال، حمل نمائیم بلکه می گوئیم مولا در مقام بیان بوده و دو نوع، وجوب هم داریم و مقصود، همان نوعی است که احتیاج به مئونه زائد ندارد یعنی: منظور، واجب تعیینی است.

امّا در بحث فعلی: شرط، واحد باشد یا متعدّد، مجی ء زید، علّت منحصره باشد یا غیر منحصره، موجب تنوع در علّیّت نمی شود و چنین نیست که: «العلّة علی نوعین علّة منحصرة و علّة غیر منحصرة» بلکه همان ارتباطی که بین علّت منحصره و معلول وجود دارد بین علّت غیر منحصره و معلول هم برقرار است لذا می گوئیم وقتی بین دو علّت فرقی نبود و مولا فرمود «إن جاءک زید فاکرمه»(2) شما از چه طریقی علّت منحصره را استفاده می کنید آیا مگر دو نوع، مطرح است که بگوئیم: اکنون که مولا در مقام بیان هست حتما آن نوعی را اراده کرده که احتیاج به مئونه زائد ندارد؟

مسأله تنوّع، مطرح نیست بخلاف واجب تعیینی و تخییری که اگر آن خطاب را بر واجب تعیینی حمل ننمائیم با مقدّمات حکمت و مقام بیان مولا مخالفت می شود.

خلاصه: قیاس محلّ بحث با حمل اطلاق بر واجب تعیینی مع الفارق است که

ص: 258


1- ر. ک: ایضاح الکفایة 2/ 493.
2- فرضا مقدّمات حکمت هم تامّ است.

و احتیاج(1) ما اذا کان الشّرط متعدّدا الی ذلک انّما یکون لبیان التّعدّد، لا لبیان نحو الشّرطیّة، فنسبة(2) اطلاق الشّرط الیه لا تختلف کان هناک شرط آخر أم لا، حیث کان مسوقا لبیان شرطیته بلا اهمال و لا اجمال. بخلاف اطلاق الامر، فانّه لو لم یکن لبیان خصوص الوجوب التّعیینی، فلا محالة یکون فی مقام الاهمال أو الاجمال، تأمّل تعرف، هذا.

مع أنّه لو سلّم لا یجدی القائل بالمفهوم، لما عرفت أنّه لا یکاد ینکر فیما اذا کان مفاد الاطلاق من باب الاتّفاق [1].

******

- شرح :

توضیحش بیان شد.

[1]- اشکال: اگر مجی ء زید، علّت منحصره نباشد(3) آنجا هم کلمه «او» لازم است.

«ما الفرق بینهما» یعنی: شما می گوئید در واجب تخییری «او» لازم است در محلّ بحث هم اگر شرط، متعدّد باشد باید گفت: إن جاءک زید «او» لاقیته فاکرمه.

جواب: کلمه «او» که در محلّ بحث استعمال می شود با کلمه «او» که در واجب تخییری استعمال می شود، متفاوت است. آنجا نوع واجب را بیان می کند اما در محلّ

ص: 259


1- [ اشارة الی دفع ما قد یقال من ان بیان الشرط ایضا فیما اذا کان متعددا یحتاج الی زیادة مئونة فکما ان من اطلاق الدلیل فی الواجب یعرف انه تعیینی لا تخییری و الا لاحتاج الی مزید بیان فکذلک من اطلاق الدلیل فی الشرط یعرف انه واحد منحصر به و الا لاحتاج الی مزید بیان« فیقول فی الدفع» ما محصله ان زیادة المئونة فیما کان الشرط متعددا انما هو لبیان التعدد و لیس من متممات نحوة الشرطیة فاذا لم یبین لم یکن المولی مقصرا فی بیان نحوة الشرط و هذا بخلاف زیادة المئونة فی الواجب التخییری فانه من متممات نحوة الوجوب فاذا کان الواجب تخییریا و لم یبین له العدل فی لسان الدلیل کان المولی مقصرا فی بیان نحوة الوجوب( و علیه) فلا یکاد یتمسک باطلاق الدلیل لکون الشرط واحدا منحصرا به و یتمسک باطلاقه لکون الوجوب تعیینیا لا تخییریا.
2- ای فنسبة اطلاق الشرط الی نحو الشرطیة لا تختلف کی یکون الاطلاق مثبتا لنحو دون نحو کما کان نسبة اطلاق الواجب الی نحو الوجوب تختلف فکان اطلاقه مثبتا لنحو دون نحو ای للتعیینی منه دون التخییری.] ر. ک: عنایة الاصول 2/ 177- 176.
3- مانند مثالی که ما ذکر کردیم:« إن جاءک زید او لاقیته فاکرمه».

ثمّ انّه ربما استدلّ المنکرون للمفهوم بوجوه:

أحدها: ما عزی الی السّید من أنّ تأثیر الشّرط انّما هو تعلیق الحکم به، و لیس یمتنع أن یخلفه و ینوب منابه شرط آخر یجری مجراه، و لا یخرج عن کونه شرطا، فانّ قوله تعالی: وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَیْنِ مِنْ رِجالِکُمْ یمنع من قبول الشّاهد الواحد حتی ینضمّ الیه شاهد آخر، فانضمام الثّانیّ الی الاوّل شرط فی القبول، ثمّ علمنا أنّ ضمّ امرأتین الی الشّاهد الاوّل شرط فی القبول ثمّ علمنا ان ضمّ الیمین یقوم مقامه أیضا، فنیابة بعض الشّروط عن بعض أکثر من أن تحصی، مثل الحرارة، فانّ انتفاء الشّمس لا یلزم انتفاء الحرارة، لاحتمال قیام النّار مقامها، و الامثلة لذلک کثیرة شرعا و عقلا [1].

******

- شرح :

بحث، کلمه «او» تعدّد شرط را بیان می کند نه نحوه شرط را و فرق است بین اینکه تعدّد شرط را بیان نماید یا اینکه نوع شرط را بیان کند و بدیهی است که «الشّرط لیس علی نوعین» بلکه شرط، نوع واحد است لکن همان نوع واحد گاهی متعدّد است و گاهی واحد و کلمه «او» برای بیان تعدّد است و ...

قوله: ... مع انّه لو سلّم(1) لا یجدی القائل بالمفهوم ...

ب: پاسخ دوّم مصنّف، همان است که قبلا در جواب از تقریب دوّم- در تمسّک به اطلاق- بیان شد.

نتیجه: تمام ادلّه قائلین به ثبوت مفهوم، قابل مناقشه بود که شرحش بیان شد.

ادلّه منکرین مفهوم شرط

اشاره

[1]- تذکّر: منکرین مفهوم شرط هم ادلّه ای ذکر کرده اند که قابل مناقشه است لکن

ص: 260


1- یعنی: لو سلم کون الشرطیة مختلفة بحسب السنخ کاختلاف الوجوب سنخا فی التعیینی و التخییری و کون الاطلاق مثبتا للشرطیة المنحصرة کاثبات الاطلاق للوجوب التعیینی، کان هذا المقدار غیر مجد للقائل بالمفهوم، لندرة هذا الاطلاق و عدم کونه بمقتضی الوضع او القرینة العامة کما یدعیه القائل بالمفهوم. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 334.

ما- مصنّف- درعین حال که از نظر اصل مدّعا با آن ها موافق هستیم ادلّه آن ها را ناتمام می دانیم و اینک به بیان آن ادلّه- وجوه- می پردازیم.

وجه اوّل:

به سیّد مرتضی رحمه اللّه نسبت داده شده که: مفاد قضیّه شرطیّه، این است که حکم، معلّق بر شرط است و وقتی شرط تحقّق پیدا کرد، جزا هم محقّق می شود امّا اینکه شرط، منحصر است و چیزی نمی تواند جانشین آن شود از تعلیق در قضیّه شرطیّه استفاده نمی شود، مثلا معنای قضیّه شرطیّه «إن جاءک زید فاکرمه» این است که مجی ء زید، شرط تحقّق وجوب اکرام است امّا اینکه با عدم مجی ء زید، شرط دیگری جانشین آن نمی شود از قضیّه شرطیّه استفاده نمی شود و ممتنع نیست که شرط دیگری جانشین آن شود و حکم به آن هم معلّق شود و در نتیجه اگر شرط دیگری نایب مناب آن شد، شرطیّت شرط اوّل، منتفی نمی شود بلکه به قوّت خود باقی هست.

تنظیر: مرحوم سیّد برای تقریب به ذهن مثالی ذکر کرده و از آیه 282(1) سوره بقره استفاده نموده اند:

«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ ... وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَیْنِ مِنْ رِجالِکُمْ ...»

آیه شریفه در مورد دین است و خداوند متعال می فرماید: دین باید نوشته شود و ...

و دو شاهد- دو مرد- در میان باشد تا آن دین مورد شکّ و تردید واقع نشود.

آیه مذکور به صورت قضیّه شرطیّه نیست لکن ایشان آن را به قضیّه شرطیّه ارجاع داده که: اگر بخواهیم شهادت یک شاهد را بپذیریم، شرطش این است که شاهد دوّم به آن ضمیمه شود یعنی: اگر شاهد دوّم بود، شهادت اوّل هم قبول می شود.

ص: 261


1- طولانی ترین آیه قرآن است که هیجده دستور در مورد دادوستد مالی از آن استفاده می شود.

و الجواب: أنّه قدّس سرّه ان کان بصدد اثبات امکان نیابة بعض الشّروط عن بعض فی مقام الثّبوت و فی الواقع، فهو مما لا یکاد ینکر، ضرورة أنّ الخصم یدّعی عدم وقوعه فی مقام الاثبات، و دلالة القضیّة الشّرطیّة علیه و ان کان بصدد ابداء احتمال وقوعه، فمجرّد الاحتمال لا یضرّه ما لم یکن بحسب القواعد اللفظیّة راجحا أو مساویا، و لیس فیما أفاده ما یثبت ذلک أصلا کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

مرحوم سیّد: خارجا می دانیم که وجود یک شاهد مرد دیگر دخالت ندارد بلکه اگر به جای شاهد دوّم، دو زن هم شهادت دهند- و ضمیمه شهادت اوّل شود- کفایت می کند و در بعضی از موارد «یمین» هم جانشین شاهد دوّم می شود پس معلوم می شود که اثر قضیّه شرطیّه، این است که هنگام تحقّق شرط، جزا محقّق است امّا اینکه عند عدم الشّرط، چیز دیگری جانشین آن شرط نمی شود از قضیّه شرطیّه استفاده نمی شود.

مثال عرفی و تکوینی: «اذا کانت النّار موجودة فالحرارة موجودة» اگر آتش تحقّق پیدا کرد، حرارت هم موجود می شود و بدیهی است که معنای قضیه شرطیه مذکور، این نیست که حرارت، منحصرا از طریق آتش تحقق پیدا می کند بلکه امکان دارد «شمس» هم جانشین نار شود و آن هم در ثبوت حرارت دخالت داشته باشد.

خلاصه: کأنّ مرحوم سیّد می فرمایند: هیچ بعدی ندارد که شرائط دیگری هم جانشین شرط مذکور در قضیّه شود پس چرا می گوئید قضیّه شرطیّه، دارای مفهوم هست.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: اینکه مرحوم سیّد فرموده اند: ممتنع نیست شرط دیگری فرضا جانشین مجی ء(1) زید شود، مقصودشان از جمله «لیس یمتنع» چیست؟

آیا منظور، این است که به حسب مقام ثبوت، ممتنع نیست یا اینکه به حسب مقام اثبات، ممتنع نمی باشد به عبارت واضح تر، اینکه می گوئید: احتمال می دهیم وقتی مولا می گوید «إن جاءک زید فاکرمه» شرط دیگری عوض مجی ء زید در وجوب اکرام

ص: 262


1- شرط در قضیه شرطیه.

تأثیر کند، احتمال مذکور به حسب واقع و مقام ثبوت است یا اینکه به حسب مقام دلالت و لفظ؟

اگر به حسب مقام ثبوت، آن احتمال، مطرح باشد، ضربه ای به مفهوم نمی زند و کسی آن را انکار نکرده. قائلین به ثبوت مفهوم می گویند معنای جمله شرطیّه «إن جاءک زید فاکرمه» این است که مجی ء زید، علّت منحصره وجوب اکرام است و اگر مجی ء زید منتفی شد، وجوب اکرام هم منتفی می شود لکن آن ها هم احتمال می دهند که شی ء دیگری در وجوب اکرام، مؤثّر باشد زیرا دلالت قضیّه شرطیّه بر مفهوم، دلالت «ظهوری» هست نه صریح که احتمال خلاف در آن مطرح نباشد. اگر متکلّمی گفت «رأیت اسدا» و قرینه ای هم همراه آن اقامه ننمود آیا شما احتمال نمی دهید که مقصودش از «اسد» رجل شجاع باشد؟

آری! آن احتمال به حسب واقع، محفوظ است امّا از نظر دلالت لفظ چون قرینه ای وجود ندارد، نسبت به حیوان مفترس ظهور دارد.

اگر مقصود مرحوم سیّد از «لیس یمتنع» به حسب مقام دلالت و اثبات است و ایشان درصدد هستند بفرمایند که وقتی مولا می گوید «إن جاءک زید فاکرمه» از نظر نفس آن قضیّه شرطیّه، محتمل است که شی ء دیگری جانشین مجی ء زید شود، پاسخ ما به ایشان این است که: اگر احتمال راجح- مثلا هشتاد درصد- و یا لااقل احتمال پنجاه درصدی مطرح باشد، مانع ظهور لفظ می شود امّا مجرّد احتمال- مثلا سی درصد یا بیست درصد- منافاتی با ظهور ندارد و صرف تحقّق احتمال، کافی نیست. بلکه باید بگوئید وقتی متکلّم، یک قضیّه شرطیّه به صورت «إن جاءک زید فاکرمه» را بیان می کند، ما هشتاد درصد(1) احتمال می دهیم که شرط دیگری- غیر از مجی ء زید- جانشین آن شود و

ص: 263


1- یا لااقل پنجاه درصد.

ثانیها: أنّه لو دلّ لکان باحدی الدّلالات، و الملازمة- کبطلان التّالی- ظاهرة(1).

و قد أجیب عنه بمنع بطلان التّالی، و أنّ الالتزام ثابت، و قد عرفت بما لا مزید علیه ما قیل أو یمکن أن یقال فی اثباته أو منعه، فلا تغفل [1].

******

- شرح :

در کلام شما- مرحوم سیّد- چنین مطلبی نیست بلکه شما سعی کردید اصل احتمال را ثابت کنید و تا وقتی احتمال راجح- یا مساوی- مطرح نباشد، دلیل شما دلالت بر انکار مفهوم شرط ندارد.

خلاصه: اگر مقصود سیّد رحمه اللّه از احتمال مذکور به حسب واقع باشد، منافاتی با ثبوت مفهوم ندارد و اگر منظور به حسب دلالت باشد باید ثابت کنند که آن احتمال، لااقل صدی پنجاه هست و در کلام ایشان چیزی برای اثبات این مطلب وجود ندارد پس دلیل ایشان بر انکار مفهوم، صحیح نیست.

[1]-

وجه دوّم:

اگر قضیّه شرطیّه، دلالت بر مفهوم نماید باید به یکی از دلالات سه گانه- مطابقه، تضمّن یا التزام- باشد و بدیهی است که هیچ یک از دلالات مذکور، مطرح نیست پس نمی توان گفت قضیّه شرطیّه، دلالت بر مفهوم می کند.

مصنّف رحمه اللّه: نسبت به استدلال مذکور جواب داده شده که: قبول نداریم هیچ یک از دلالات ثلاث در محلّ بحث، مطرح نباشد بلکه قائلین به ثبوت مفهوم به دلالت التزام تمسّک کرده و گفته اند: قضیّه شرطیّه برای علّت منحصره، وضع شده و لازمه علّت منحصره «انتفاء عند الانتفاء» هست که شرح آن قبلا بیان شد لکن ما- مصنّف- آن را نپذیرفتیم.

ص: 264


1- اما الاولی فلانحصار الدلالة اللفظیة فیها و اما بطلان التالی فلأن الانتفاء عند الانتفاء لیس عین الثبوت عند الثبوت و لا جزئه و هو واضح و لا لازمه لعدم اللزوم بینهما عقلا و لا عرفا و عادتا و هو شرط فی الدلالة الالتزامیة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 275.

ثالثها: قوله تبارک و تعالی: وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَی الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً

و فیه ما لا یخفی، ضرورة أنّ استعمال الجملة الشّرطیّة فیما لا مفهوم له أحیانا و بالقرینة لا یکاد ینکر، کما فی الآیة و غیرها(1)، و انّما القائل به انّما یدّعی ظهورها فیما له المفهوم وضعا أو بقرینة عامّة، کما عرفت [1].

******

- شرح :

[1]-

وجه سوّم:

به این آیه شریفه تمسّک نموده اند: «... وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَی الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا ...»(2) یعنی: اگر کنیزان شما اراده تحصّن و تعفّف دارند آن ها را به زنا وادار نکنید.

گفته اند آیا می توان قائل شد مفهوم آیه، این است که: اگر آن ها اراده تحصّن ندارند- اراده زنا دارند- شما آن ها را بر زنا اکراه نمائید؟

اگر خودشان تمایل به زنا دارند که عنوان اکراه(3) تحقّق پیدا نمی کند پس آیه مذکور به صورت قضیّه شرطیّه هست و مفهوم هم ندارد.

مصنّف رحمه اللّه: قائلین به ثبوت مفهوم نمی گویند قضیّه شرطیّه در تمام موارد، دارای مفهوم هست بلکه ممکن است در بعضی از موارد به خاطر وجود قرینه، فاقد مفهوم باشد از جمله آن موارد، آیه مذکور است که مفهوم ندارد و این مطلب، منافاتی ندارد که قضیه شرطیّه «وضع لافادة العلّیّة المنحصرة». مثلا لفظ اسد، «وضع للحیوان المفترس»

ص: 265


1- مما یکون الشرط لتحقق الموضوع کما قیل فی قوله تعالی:« إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» و قوله ان رزقت ولدا فاختنه. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 275.
2- بعضی از مفسران در شأن نزول این جمله گفته اند:« عبد الله بن ابی» شش کنیز داشت که آن ها را مجبور به کسب درآمد برای او از طریق خودفروشی می کرد هنگامی که حکم اسلام درباره مبارزه با اعمال منافی با عفت( در این سوره) صادر شد، آن ها خدمت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله آمدند و از این ماجرا شکایت کردند، آیه مذکور نازل شد و از این کار نهی کرد. ر. ک: تفسیر نمونه 14/ 461.
3- اکراه یعنی: انسان، فردی را به چیزی وادار کند که مورد کراهت و عدم تمایل او هست.

بقی هاهنا أمور:

[الامر] الاوّل: أنّ المفهوم هو انتفاء سنخ الحکم المعلّق علی الشّرط عند انتفائه(1)، لا انتفاء شخصه، ضرورة انتفائه عقلا بانتفاء موضوعه و لو ببعض قیوده، و لا یتمشّی الکلام فی أنّ للقضیّة الشّرطیّة مفهوما، أو لیس لها مفهوم الا فی مقام کان هناک ثبوت سنخ الحکم فی الجزاء، و انتفاؤه عند انتفاء الشّرط ممکنا. و انّما وقع النّزاع فی أنّ لها دلالة علی الانتفاء عند الانتفاء أو لا یکون لها دلالة [1].

******

- شرح :

اما گاهی آن را به واسطه قرینه در غیر موضوع له استعمال می کنند که این مسئله، منافاتی با ثبوت «وضع» ندارد.

تذکّر: شیخ اعظم رحمه اللّه هم در کتاب رسائل متعرّض شده اند که: قضیّه شرطیّه ای که شرطش برای بیان تحقّق موضوع باشد، اصلا مفهوم ندارد.

مثال: «ان رکب الامیر فخذ رکابه»، «ان رزقت ولدا فاختنه» اگر خداوند، ولدی به شما عنایت کرد او را ختنه کنید اما مفهومش این نیست که اگر فرزندی عنایت نکرد، او را ختنه نکنید زیرا با نبودن ولد، موضوعی برای ختان تحقّق پیدا نمی کند پس شرط مذکور در آن قضیّه برای بیان تحقّق موضوع است و قضایای شرطیّه ای که به آن نحو باشد، مفهوم ندارد- از جمله آن ها آیه شریفه مذکوره می باشد.

بیان چند امر

1- ضابطه اخذ و اثبات مفهوم
اشاره

[1]- سؤال: آیا اینکه می گوئید قضیّه شرطیّه، دلالت بر انتفاء حکم، عند انتفاء شرط می کند یا نه مقصودتان انتفاء شخص همان حکمی است که در قضیّه شرطیه

ص: 266


1- ای انتفاء الشرط علی القول بالمفهوم و کذا المنکر للمفهوم ینکر انتفاء سنخ الحکم و نوعه عند الانتفاء. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 275.

بیان شده؟

به عبارت دیگر: آیا در قضیّه «إن جاءک زید فاکرمه» نزاع در این است که با نبودن مجی ء زید، وجوب شخصی مجعول در آن قضیه، منتفی هست یا نه؟

جواب: وجوب شخصی مجعول در نفس قضیّه، دارای شرائطی هست و چنانچه موضوع(1) آن منتفی شود عقلا حکم هم منتفی می شود و این مسئله، یک مطلب عقلی و مسلّم است و در تمام موارد، جاری هست مثلا شارع مقدّس که فرموده «الخمر حرام» چنانچه خمر به خلّ مبدّل شود و عنوان خمریّت منتفی گردد، بدیهی است که «حرمت» هم منتفی می شود. اگر درباره قضیّه «إن جاءک زید فاکرمه» از ما سؤال کنند مولا چه حکمی را جعل نموده، می گوئیم: وجوب اکرام، عند تحقّق مجی ء زید، جعل شده و عقل هم حکم می کند که اگر مجی ء زید، منتفی شود و موضوع تغیّر پیدا کند، آن وجوب شخصی هم منتفی می شود.

نتیجه: مفهوم در قضیّه شرطیّه به معنای انتفاء شخص حکم نیست بلکه به معنای انتفاء «سنخ» حکم است یعنی از جنس آن وجوبی که در قضیّه شرطیّه «إن جاءک زید فاکرمه» یک فرد و مصداقش محقّق شده بود، تحقّق ندارد(2) پس درعین حال که حکم مجعول در قضیّه شرطیّه، یک حکم شخصی هست لکن ما در باب مفهوم، عنایتی به آن حکم شخصی نداریم و بحث ما در این است که اگر مجی ء زید، محقّق نشد- و موضوع تبدّل پیدا کرد- آیا همان طور که شخص حکم، منتفی هست سنخ آن هم منتفی می باشد یا نه؟

نظر قائلین به ثبوت مفهوم، این است که اگر مجی ء زید تحقّق پیدا نکند حکمی از جنس

ص: 267


1- یا شرط یا قید آن.
2- مثل اینکه می گوئید: از جنس« زید» که یک فرد از افراد انسان هست در خانه، موجود نیست.

و من هنا انقدح أنّه لیس من المفهوم [و] دلالة القضیّة علی الانتفاء عند الانتفاء فی الوصایا و الاوقاف و النّذور و الایمان، کما توهّم، بل عن الشّهید قدّس سرّه فی تمهید القواعد: انّه لا اشکال فی دلالتها علی المفهوم، و ذلک لانّ انتفاءها عن غیر ما هو المتعلّق لها من الاشخاص التی تکون بألقابها(1) أو بوصف شی ء(2) او بشرطه(3) مأخوذة فی العقد أو مثل العهد لیس بدلالة الشّرط، أو الوصف أو اللقب علیه(4)، بل لاجل أنّه اذا

******

- شرح :

وجوب اکرام تحقّق ندارد امّا منکرین مفهوم، چنان عقیده ای ندارند.

تذکّر: در قضایای شرطیّه- در باب مفاهیم- ابتدا باید ملاحظه کنیم که آیا با نبودن شرط، امکان دارد سنخ حکم، ثابت باشد یا نه، نسبت به قضیّه شرطیّه «إن جاءک زید فاکرمه» عنایتی نداریم که دارای مفهوم هست یا نه لکن این مطلب امکان دارد: که با عدم تحقّق مجی ء زید هم ممکن است اکرام، واجب باشد و هم امکان دارد، واجب نباشد یعنی: شرعا و عقلا مانعی ندارد که اگر مجی ء زید، محقّق نشود باز هم اکرام، واجب باشد.

ثبوت سنخ حکم با نبودن شرط و انتفاء سنخ حکم با عدم شرط- هر دو- امکان دارد لذا در این صورت، بحث مفهوم، مطرح می شود و قائلین به ثبوت مفهوم می گویند سنخ حکم، [

ص: 268


1- کقوله:« الدار موقوفة علی اولادی».
2- کقوله:« الدار موقوفة علی اولادی الفقراء».
3- یعنی: او بشرط شی ء، کقوله:« الدار موقوفة علی اولادی ان کانوا فقراء».
4- ای: علی الانتفاء یعنی: ان انتفاء الوصایا و اخواتها عن غیر الاشخاص الذین تعلقت بهم لیس من باب مفهوم الشرط او الوصف او اللقب بل لاجل عدم قابلیة شی ء للوقف او الوصیة او النذر مرتین و من المعلوم ان الانتفاء ح عقلی لکون الحکم المعلق شخصا و انتفاؤه بانتفاء موضوعه- کانتفاء العرض بارتفاع موضوعه- عقلی. و قد عرفت ان صلاحیة الحکم المعلق فی المنطوق علی الشرط او الوصف للانشاء ثانیا- حتی یکون المنفی فی المفهوم طبیعة الحکم لا شخصه- معتبرة فی المفهوم.] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 344.

صار شی ء وقفا علی أحد أو أوصی به أو نذر له الی غیر ذلک لا یقبل أن یصیر وقفا علی غیره أو وصیّة أو نذرا له، و انتفاء شخص الوقف أو النّذر أو الوصیّة عن غیر مورد المتعلّق قد عرفت أنّه عقلیّ مطلقا و لو قیل بعدم المفهوم فی مورد صالح له [1].

******

- شرح :

منتفی هست اما منکرین می گویند دلیلی بر انتفاء نداریم.

سؤال: در چه مواردی و کدام قضیّه شرطیّه- در باب مفهوم- می تواند محلّ بحث واقع شود؟

جواب: «فی مقام کان هناک ثبوت سنخ الحکم فی الجزاء و انتفائه عند انتفاء الشّرط ممکنا».

[1]- گاهی با قضایای شرطیّه ای مواجه می شویم که انتفاء سنخ حکم یا ثبوت سنخ حکم در آن ها امکان پذیر نیست و اصلا حکم مربوط به آن قضایا شخصی هست و قابل تکثّر و تنوّع نمی باشد(1) و باید آن موارد را از محل نزاع در باب مفهوم خارج بدانیم زیرا در باب مفهوم، انتفاء «سنخ» حکم، مطرح و محلّ بحث هست امّا در این موارد، حکم، سنخ و تعدّد ندارد تا بحث کنیم آیا سنخش منتفی هست یا نه درحالی که بعضی توهّم کرده اند آن قضایا هم جزء بحث مفاهیم است و حتّی از شهید ثانی نقل شده(2) که:

«لا اشکال فی دلالتها علی المفهوم».

ص: 269


1- بخلاف اکرام زید که قابل تعدّد است و مولا می تواند بگوید:« اکرم زیدا إن جاءک» یا« اکرم زیدا ان سلّم علیک» و ...
2- قال رحمه اللّه فی محکی تمهید القواعد: لا اشکال فی دلالتها فی مثل الوقف و الوصایا و النذر و الأیمان کما اذا قال: وقفت هذا علی اولادی الفقراء، او ان کانوا فقراء، او نحو ذلک، و لعل الوجه فی تخصیص المذکور هو عدم دخول غیر الفقراء فی الموقوف علیهم و فهم التعارض فیما لو قال بعد ذلک: وقفت علی اولادی مطلقا. انتهی. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 456.

مثل اینکه کسی در مورد وقف- که از عقود است- بگوید: «وقفت داری علی اولادی ان بلغوا» یا «اذا بلغوا»(1) یعنی: خانه ام وقف اولادم هست، مشروط به اینکه به سن بلوغ برسند.

آیا در این مورد می توان بحث کرد که شی ء دیگری جانشین بلوغ شود- در این جهت که مال بتواند وقف شود؟ به عبارت واضح تر آیا بعد از اینکه واقف گفت «وقفت داری علی اولادی اذا بلغوا» می تواند بگوید «وقفت داری علی اولادی اذا افتقروا» که دو صیغه وقف جاری کند و معلّق به دو شرط نماید- تعدّد و تکثر، مطرح باشد- یا اینکه واقف نمی تواند چنین کند؟

چنین مسأله ای امکان ندارد زیرا اگر مالی برای طائفه یا فردی وقف شد، لازمه اش این است که آن مال در ملک موقوف علیه واقع شود و مالی که جزء ملک موقوف علیه شد، معنا ندارد آن را مجدّدا- با شرط دیگری- برای عدّه دیگری وقف نمود. یک مال قابلیت ندارد که دو مرتبه، وقف نسبت به آن جریان پیدا کند زیرا نمی شود یک مال، دو مالک مستقل- نه مشاع- داشته باشد.

پس نسبت به قضیّه «وقفت داری علی اولادی اذا بلغوا» نمی توان گفت: قضیّه مذکور، دارای مفهوم هست و «اذا لم یبلغوا»، وقفی تحقّق ندارد لکن ممکن است شرط دیگری جانشین بلوغ شود چون این مطلب در باب وقف، اصلا مطرح نیست بلکه این مسئله در موردی جاری هست که حکم، قابل تعدّد و تکثّر باشد مانند «اکرم زیدا إن جاءک- اکرم زیدا ان سلّم علیک» پس جعل وجوب اکرام برای زید بر سبیل تعدّد و تکثّر مانعی ندارد

ص: 270


1- و بگوئیم: وقف مذکور درعین حال که مشروط است اشکالی ندارد.

و امر معقولی هست امّا قضایای شرطیّه در باب وقف، وصیّت- «نذر(1) و یمین»(2)- و اشباه آن ها جزء مفاهیم نیست و مفهوم فقط در موردی جریان دارد که حکم، قابل تعدّد باشد یعنی: «انتفاء سنخ و ثبوت سنخ حکم» امکان پذیر باشد(3) تا بتوان بحث نمود آیا سنخ حکم، منتفی هست یا نه؟

تذکّر: کلام شهید رحمه اللّه- در تمهید القواعد- را از کتاب حقائق الاصول در پاورقی کتاب آوردیم لکن صاحب حقائق الاصول «قدّس سرّه» هم در این باره تحقیقی دارند که عینا آن را نقل می کنیم: «و محصّل الکلام فیه انّ قول القائل: وقفت داری علی اولادی الفقراء مثلا (تارة) یکون فی مقام الاخبار و الاعتراف (و اخری) فی مقام انشاء الوقف و ایجاده فان کان علی النّحو الاوّل جاء فیه الکلام فی المفهوم فعلی القول به یحکم بعدم کون الدّار وقفا الا علی الفقراء من اولاده لا غیرهم و علی القول بعدمه کان غیر اولاده الفقراء مشکوک الدّخول فی الموقوف علیهم فلا بدّ من الرّجوع فیه الی قواعد آخر من الاحتیاط بتخصیصه بالفقراء لو کان الوقف بنحو المصرف او التّنصیف او الرّجوع الی الاصل لو کان بنحو البسط و ان کان علی النّحو الثّانی فان علم قصد الواقف الوقف علی خصوص الفقراء وجب العمل علیه لانّه بالقصد المذکور یکون وقفا علی خصوص الفقراء و لا یکون وقفا علی غیرهم لا بهذا الشّخص من الوقف لانتفائه بانتفاء موضوعه و لا بشخص آخر من

ص: 271


1- اگر فردی به این نحو نذر کرد که اگر فرزندم از بیماری شفا پیدا کرد فلان خانه ام برای فقرا باشد، آیا مجدّدا می تواند نذر دیگری- با شرط دیگری- درباره آن خانه منعقد کند یا نه؟ چنین مسأله ای شرعا ممکن نیست زیرا اگر هر دو شرط تحقّق پیدا کرد نمی شود هم فقرا و هم غیر فقرا مالک مستقل آن خانه شوند.
2- این دو از عهود هستند.
3- البته انتفاء شخص حکم به سبب انتفاء موضوعش یک مطلب عقلی و غیر قابل انکار هست.

اشکال و دفع: لعلّک تقول: کیف یکون المناط فی المفهوم هو سنخ الحکم، لا نفس شخص الحکم فی القضیّة، و کان الشّرط فی الشّرطیّة انّما وقع شرطا بالنّسبة الی الحکم الحاصل بانشائه دون غیره، فغایة قضیّتها انتفاء ذاک الحکم بانتفاء شرطه، لا انتفاء سنخه، و هکذا الحال فی سائر القضایا التی تکون مفیدة للمفهوم [1].

******

- شرح :

الوقف لامتناع اجتماع وقفین علی مال واحد و هذا هو المراد من عبارة المتن «و ان» جهل قصد الواقف فلم یعلم انّه قصد الوقف علی خصوص الفقراء من اولاده او کان ذکرهم لمزید الاهتمام بهم لم یبعد القول بانّه لا اشکال فی دلالة القضیّة علی المفهوم و ان لم نقل به فی سائر الموارد و مثله القیود الواقعة فی التّعریفات و فی تحدید موضوعات الاحکام فی لسان مدوّنی الفنون و نحو ذلک و الظّاهر انّ هذا هو محلّ کلام الشّهید رحمه اللّه لا الاوّل لیرد علیه ما ذکر فلاحظ و اللّه سبحانه اعلم(1).

[1]- اشکال: شما- مصنّف- مفهوم را عبارت از انتفاء «سنخ» حکم می دانید درحالی که در قضیّه شرطیّه- مانند إن جاءک زید فاکرمه- آیا نباید ما بحث کنیم که نفس همان حکمی(2) که از ناحیه مولا جعل شده با نبودن مجی ء زید(3)، ثابت است یا منتفی؟

به عبارت دیگر: آیا مفهوم، عبارت از انتفاء یک حکم غیر مجعول است یا انتفاء همان حکمی است که در قضیّه، جعل شده؟

اگر مفهوم، انتفاء همان حکم مجعول باشد، بدیهی است که حکم مذکور، شخصی

ص: 272


1- ر. ک: حقائق الاصول 1/ 456.
2- همان حکم شخصی.
3- یعنی: شرط.

و لکنّک غفلت عن أنّ المعلّق علی الشّرط انّما هو نفس الوجوب الذی هو مفاد الصّیغة و معناها، و اما الشّخص و الخصوصیّة النّاشئة من قبل استعمالها فیه لا یکاد یکون من خصوصیّات معناها المستعملة فیه کما لا یخفی، کما لا تکون الخصوصیّة الحاصلة من قبل الاخبار به من خصوصیّات ما أخبر به و استعمل فیه اخبارا لا انشاء.

و بالجملة: کما لا یکون المخبر به المعلّق علی الشّرط خاصّا بالخصوصیّات النّاشئة من قبل الاخبار به کذلک المنشأ بالصّیغة المعلّق علیه، و قد عرفت بما حقّقناه فی معنی الحرف و شبهه أن ما استعمل فیه الحرف عامّ کالموضوع له، و أن خصوصیّة لحاظه بنحو الآلیّة و الحالیّة لغیره من خصوصیّة الاستعمال، کما أنّ خصوصیّة لحاظ المعنی بنحو الاستقلال فی الاسم کذلک، فیکون اللحاظ الآلیّ کالاستقلالیّ من خصوصیّات الاستعمال، لا المستعمل فیه [1].

******

- شرح :

هست و مسلّما عقل با تغییر بعضی از قیود موضوع، حکم به انتفاء آن می کند(1) و معنا ندارد که ما بحث کنیم آیا مفهوم، ثابت است یا منتفی و اصلا مولا در قضیّه شرطیّه، سنخ حکم را جعل نکرده تا ما درباره انتفاء آن بحث نمائیم.

مستشکل: اشکال مذکور نه تنها در قضیّه شرطیّه هست بلکه در سائر قضایا هم هست- «و هکذا الحال فی سائر القضایا التی تکون مفیدة للمفهوم».

[1]- تذکّر: شیخ اعظم(2) رحمه اللّه پاسخ اشکال را بیان کرده اند لکن مصنّف رحمه اللّه آن را نپذیرفته و خود به نحو دیگری جواب آن را بیان کرده اند و ما هم در توضیح کلام آن دو، ترتیب متن کتاب را رعایت نمی کنیم و ابتدا به بیان شیخ اعظم و سپس به توضیح کلام مصنّف می پردازیم.

ص: 273


1- و کسی در این مطلب عقلی نمی تواند مناقشه کند.
2- بنا بر آنچه از تقریرات ایشان استفاده می شود.

و بذلک قد انقدح فساد ما یظهر من التّقریرات فی مقام التّفصّی عن هذا الاشکال من التّفرقة بین الوجوب الاخباریّ و الانشائیّ بأنّه کلّیّ فی الاوّل و خاصّ فی الثّانیّ، حیث دفع الاشکال بأنّه لا یتوجّه فی الاوّل، لکون الوجوب کلّیّا، و علی الثانیّ بأنّ ارتفاع مطلق الوجوب فیه من فوائد العلیّة(1) المستفادة من الجملة الشّرطیّة، حیث کان ارتفاع شخص الوجوب لیس مستندا الی ارتفاع العلّة المأخوذة فیها، فانّه(2) یرتفع و لو لم یوجد فی حیال أداة الشّرط کما فی اللقب و الوصف [1].

******

- شرح :

نقد و بررسی کلام شیخ اعظم

[1]- نحوه بیان حکم در قضایای شرطیّه بر دو گونه است(3):

الف: گاهی از صیغه افعل و هیئت امر استفاده می شود(4)، مثلا مولا می گوید إن جاءک زید «فاکرمه» که وجوب اکرام و حکم متعلّق به آن را از هیئت استفاده می کنیم.

ب: گاهی از اوقات هم بیان حکم در قضایای شرطیّه، ارتباطی به هیئت افعل ندارد(5) بلکه از طریق یک لفظ- یک کلمه اسمی- آن را بیان می کنند مثلا مولا می گوید: إن جاءک زید «یجب» اکرامه. در قضیّه مذکور، وجوب را از مادّه «یجب» که دلالت بر

ص: 274


1- [ بل من فوائد انحصار العلیة لا نفس العلیة.
2- ای شخص الوجوب و هذا تعلیل لقوله:« لیس مستندا ... الخ» یعنی: ان ارتفاع شخص الوجوب بارتفاع موضوعه یکون فی غیر القضیة الشرطیة کاللقبیة و الوصفیة ایضا، مع عدم کون ارتفاع شخص الحکم فیهما من المفهوم فلا بدّ ان یکون للشرط خصوصیة تستتبع المفهوم و لیس تلک الخصوصیة الا دلالة اداة الشرط علی انحصار العلیة فی مدخولها و ضمیر« فیها» راجع الی الجملة الشرطیة.] ر. ک: منتهی الدرایة 1/ 351.
3- به اعتبار اینکه در جزای قضایای شرطیه، بیان حکم می شود.
4- یعنی: آن وجوبی که جزای جمله شرطیه واقع می شود از جمله انشائی استفاده می شود.
5- یعنی: آن وجوبی که جزای جمله شرطیه واقع می شود از جمله اخباری استفاده می شود.

وجوب دارد استفاده می کنیم و مادّه مذکور، دارای معنای اسمی هست(1) و ما- مصنّف- قبلا ثابت کردیم که وضع، و موضوع له اسما- مانند کلمه: رجل، انسان و «الابتداء»- عامّ است. در بحث فعلی هم کلمه «وجوب» مطرح است که دارای معنای کلّی می باشد و برای عنوان کلّی وضع شده پس در جمله إن جاءک زید یجب اکرامه، مفاد «یجب» وجوب شخصی نیست بلکه کلمه «یجب» دارای معنای اسمی هست و آن معنا، کلّی می باشد یعنی: در حقیقت، آنچه را که مولا جعل کرده وجوب کلّی هست و همان وجوب کلّی بر مجی ء زید، معلّق است نتیجتا اگر وجوب کلّی، مجعول بود، می توان در باب مفهوم، انتفاء سنخ حکم را محلّ بحث قرار داد زیرا آنچه که در قضیّه منطوقیّه، جعل شده یک فرد- و یک شخص- از وجوب نیست چون کلمه «یجب» مانند «رجل» دلالت بر عنوان کلّی دارد پس کأنّ به نظر شیخ اعظم اگر حکم در قضیّه شرطیّه به نحو دوّم- ب- بیان شود اصلا اشکال مذکور جریان ندارد زیرا معنای «یجب» کلّی هست و ما فرضا می خواهیم با عدم مجی ء زید، آن معنای کلّی را منتفی بدانیم.

اگر بیان حکم در قضیّه شرطیّه به نحو اوّل- الف- و با هیئت افعل باشد، هیئت، مانند حروف به نظر شیخ اعظم- و مشهور از اصولیین- وضعشان عام امّا موضوع له آن ها خاص هست یعنی: واضع، هنگام وضع حروف، یک معنای کلّی را در نظر گرفته لکن حروف را برای آن معنای کلّی وضع نکرده بلکه برای مصادیق، افراد و خصوصیّات آن معنای کلّی وضع نموده(2) پس موضوع له حروف، معانی جزئیّه هست.

ص: 275


1- در محل بحث« اسم» در برابر« فعل» قرار ندارد بلکه در مقابل حرف هست که شامل فعل هم می شود.
2- سؤال: مقصود از خصوصیات، خصوصیات خارجیه است یا ذهنیه؟ پاسخ این سؤال را در باب معانی حروف- در بحث الفاظ- بیان کردیم.

در بحث فعلی- و در قضیّه إن جاءک زید «فاکرمه»- هیئت افعل هم همان حکم حروف را دارد یعنی: برای کلّی وجوب و معنای عام وضع نشده بلکه برای مصادیق و خصوصیّات وجوب وضع شده و در هر موردی که هیئت امر استعمال می شود یک فرد- و یک خصوصیّت- از وجوب، مراد است.

اشکال: طبق مبنای اخیر، معنای جمله إن جاءک زید «فاکرمه» وجوب کلّی نیست چون وجوبی که با هیئت افعل افاده شده یک وجوب شخصی هست و اگر وجوب شخصی بر مجی ء زید، معلّق شد اصلا نزاع در باب مفهوم، معنا ندارد.

شیخ اعظم رحمه اللّه: این مطلب(1)، مورد قبول ما هم هست لکن سؤال، این است که: اگر مولا نمی خواست انتفاء سنخ حکم، عند انتفاء شرط را بیان کند و مقصودش این بود که یک حکم شخصی(2) معلّق بر مجی ء زید، ثابت شود چرا حکم را به صورت قضیّه شرطیّه بیان کرد درحالی که می توانست بگوید: «اکرم زیدا الجائی» که اگر چنان تعبیری می نمود یک وجوب شخصی نسبت به اکرام زید مقیّد به مجی ء، ثابت می شد و چنانچه مجی ء زید، منتفی می گشت آن وجوب هم منتفی می شد. پس، از اینکه مولا مقصودش را به صورت اکرم زیدا الجائی بیان نکرده بلکه به نحو جمله شرطیّه بیان نموده استفاده می کنیم که او نظر بالاتری داشته و می خواسته این مطلب را افهام نماید که:

مجی ء زید برای وجوب اکرام، علّیّت دارد به نحوی که اگر مجی ء، منتفی شود وجوب هم منتفی می شود.

خلاصه بیان شیخ اعظم در قسم اوّل از قضایای شرطیّه: قبول داریم که حکم مجعول در

ص: 276


1- که وجوب مستفاد از هیئت- اکرم- جزئی هست نه کلّی.
2- بدیهی است که وجوب شخصی با مختصر تغییر موضوع، منتفی می شود.

قضیّه إن جاءک زید «فاکرمه»- و امثال آن- شخصی و جزئی هست(1) امّا اینکه مولا مقصودش را به صورت قضیّه شرطیّه بیان کرده(2) نکته اش این است که درصدد بیان مسأله علّیّت و مسئله مفهوم بوده و می خواسته بیان کند که مجی ء زید، نسبت به وجوب اکرام علّیّت دارد به نحوی که اگر مجی ء منتفی شود وجوب اکرام هم به طور کلّی منتفی می شود.

تذکّر: اینک به توضیح عبارت قبل(3)- بیان مصنّف در پاسخ از اشکال- می پردازیم:

همان طور که در بحث الفاظ گفتیم، «وضع» و «موضوع له» حروف، عام(4) است- و قول مشهور از اصولیین را نپذیرفتیم- در مورد هیئت هم که حکم حروف را دارد، می گوئیم: وضع، موضوع له و مستعمل فیه آن عام است و به نظر ما هیچ فرقی ندارد که مولا حکم را به صورت إن جاءک زید «فاکرمه» بیان کند یا اینکه به صورت إن جاءک زید «یجب» اکرامه. زیرا مجعول مولا در هر دو قضیّه، مطلق و کلّی وجوب است. در باب حروف هم گفتیم: بین کلمه «من» و لفظ «الابتداء»- که اسم است- هیچ تفاوتی نیست یعنی: کلمه «الابتداء» برای یک معنای کلّی وضع شده و در همان معنای کلی استعمال می شود و کلمه «من» هم به همان نحو است و در مراحل وضع، موضوع له و مستعمل فیه فرقی بین آن ها نیست البتّه موارد استعمال آن ها متفاوت است یعنی: واضع گفته است در مواردی که عنوان «ابتدا» به صورت استقلال، مورد نیاز استعمالی شما هست کلمه

ص: 277


1- از جهت اینکه معنای هیئت امر هم مانند« حروف»، جزئی و حکم مستفاد از هیئت، شخصی هست نه کلی.
2- درحالی که می توانست از طرق دیگر، مقصود خود را بیان کند.
3- یعنی:« لکنک غفلت عن ان المعلق علی الشرط انها هو نفس الوجوب ...».
4- مانند اسما که وضع، موضوع له و مستعمل فیه آن ها عام است.

«الابتداء» را استعمال نمائید و چنانچه عنوان مذکور به نحو آلیّت و تبعیّت، مورد عنایت شما هست لفظ «من» را استعمال کنید مثلا در جمله «سرت من البصرة الی الکوفة» که «ابتدائیّت» مستقلّا ملحوظ نیست کلمه «من» را استعمال می کنیم اما در «الابتداء خیر من الانتهاء» که مفهوم «ابتدا» به صورت استقلال- با قطع نظر از اضافه به سیر و بصره- مورد نظر است، لفظ «الابتداء» را استعمال می کنیم اما لحاظ استقلالیّت و تبعیّت در مستعمل فیه دخالت ندارد و مستعمل فیه، مفهوم کلّی «ابتدا» هست بدون اینکه بین «من» و «الابتداء» فرقی باشد.

عین بیان مذکور در محلّ بحث هم جاری هست یعنی وقتی شما وجوب را به نحو جمله خبری و معنای اسمی- به صورت إن جاءک زید «یجب» اکرامه- بیان می کنید کلمه «یجب» در وجوب کلّی استعمال می شود لکن مورد استعمال جمله «یجب» آن جائی است که شما قصد اخبار داشته باشید و هنگامی هم که وجوب را با جمله انشائی إن جاءک زید «فاکرمه» بیان می کنید مفاد آن، کلّی و طبیعت وجوب است و هیچ فرقی در این جهت بین آن دو نیست یعنی: نه قصد اخبار، جزء معنای «یجب» هست و نه قصد انشا جزء معنای «اکرمه» می باشد بلکه مفاد هر دو عبارت، کلّی و طبیعت وجوب است لذا اگر از ما سؤال کنند در جمله إن جاءک زید «فاکرمه» مجعول مولا چیست می گوئیم «وجوب کلّی» جعل شده و چنانچه بگوئید آیا در آن هیچ خصوصیّتی مطرح نیست، پاسخ می دهیم خصوصیّت مطرح است لکن مربوط به مستعمل فیه و موضوع له نمی باشد بلکه در رابطه با استعمال و شرائط آن است مانند همان خصوصیّت «استقلالیّت» و «آلیّت» که در باب حروف بود.

نتیجه: هیچ فرقی بین دو قضیّه- إن جاءک زید «فاکرمه» و إن جاءک زید «یجب» اکرامه- وجود ندارد و حکمی که از طرف مولا جعل شده، کلّی وجوب است و اگر کسی

ص: 278

و أورد(1) علی ما تفصّی به عن الاشکال بما ربما یرجع الی ما ذکرناه بما حاصله: أنّ التّفصّی لا یبتنی علی کلّیّة الوجوب، لما أفاده. و کون الموضوع [له] فی الانشاء عامّا لم یقم علیه دلیل لو لم نقل بقیام الدّلیل علی خلافه، حیث انّ الخصوصیّات بأنفسها مستفادة من الالفاظ [1].

******

- شرح :

قائل به ثبوت مفهوم شود همان حکم کلّی با انتفاء شرط، منتفی می شود و منطبق با مفهوم است.

[1]- شیخ اعظم رحمه اللّه علاوه بر اینکه پاسخ اشکال مذکور را بیان کرده، فرموده اند:

بعضی به نحو دیگر، جواب اشکال را بیان کرده(2) و گفته اند: بین قضیّه إن جاءک زید «فاکرمه» و إن جاءک زید «یجب» اکرامه فرقی نیست و حکم مجعول در آن دو، کلّی هست و خصوصیّت، مطرح نیست درحالی که بین خبر و انشا کاملا فرق هست و تفصّی از اشکال، مبتنی بر این نیست که ما وجوب- در «فاکرمه»(3)- را کلّی بدانیم بلکه می توان وجوب را جزئی دانست و مفهوم را از فوائد علّیّت دانست سپس ایشان فرموده اند: کسانی که نظرشان این است که هیئت هم برای یک وجوب کلّی وضع شده «لم یقم علیه دلیل لو لم نقل بقیام الدّلیل علی خلافه».

دلیل شیخ اعظم بر اینکه قصد انشائیّت، معنا را جزئی می کند این است که:

خصوصیّت انشائیّت از لفظ و هیئت امر استفاده می شود- نه از قرائن خارجی- پس باید داخل معنای هیئت باشد.

ص: 279


1- معطوف علی قوله:« دفع الاشکال» یعنی: ان صاحب التقریرات دفع الاشکال بما ذکره هو قدّس سرّه و اورد علی ما دفعه به بعض الاعلام. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 352.
2- نحوه جواب بعض الاعلام با پاسخ مصنّف، متحد است.
3- هیئت امر.

و ذلک لما عرفت(1) من أنّ الخصوصیّات فی الانشاءات و الاخبارات انّما تکون ناشئة من الاستعمالات بلا تفاوت أصلا بینهما. و لعمری لا یکاد ینقضی تعجّبی کیف تجعل خصوصیّات الانشاء من خصوصیّات المستعمل فیه، مع أنّها کخصوصیّات الاخبار تکون ناشئة من الاستعمال، و لا یکاد یمکن أن یدخل فی المستعمل فیه ما ینشأ من قبل الاستعمال، کما هو واضح لمن تأمّل [1].

******

- شرح :

[1]- عبارت مذکور، بیان فساد است و مصنّف رحمه اللّه طبق عبارت کتاب تاکنون کلام شیخ اعظم را بیان کردند و اینک درصدد ردّ آن هستند که: خصوصیّاتی که در انشائات و اخبارات هست، مربوط به مقام استعمال می باشد و هیچ فرقی بین آن دو نیست. که توضیح دادیم.

قوله: «و لعمری لا یکاد ینقضی تعجبی ...».

مصنّف رحمه اللّه کأنّ نقضی وارد می کند که: اگر بنا باشد، خصوصیّات در مستعمل فیه دخالت داشته باشد چرا در باب انشا فقط خصوصیّت را در مستعمل فیه دخیل می دانید در باب اخبار هم بگوئید قصد اخبار در معنای مستعمل فیه دخالت دارد و اگر لحاظ و قصد خبریّت در معنای خبر مدخلیّت پیدا کرد عنوان آن هم جزئی می شود زیرا لحاظ و قصد، مربوط به وجود ذهنی هست و وجود، مساوق با جزئیّت و خصوصیّت است.

نتیجه: بین جمل انشائی و خبری، هیچ فرقی نیست اگر قصد در مفاد مدخلیّت دارد باید در هر دو دخالت داشته باشد و اگر مدخلیّت ندارد باید در هیچ یک دخیل نباشد- پس چرا بین آن دو، فرق قائل می شوید- و حقیقت امر، این است که «قصد» هیچ گونه مدخلیّتی در معنا و مفاد جمله ندارد بلکه به مقام استعمال، مربوط است و در قضایای شرطیّه، استعمال، معلّق بر شرط نیست بلکه مستعمل فیه بر شرط، معلّق است(2) و مجدّدا

ص: 280


1- هذا کلام المصنّف رحمه اللّه و هو تعلیل لقوله:« و بذلک قد انقدح فساد ... الخ» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 459.
2- مستعمل فیه در محل بحث، کلی و طبیعت وجوب است.

الامر الثّانی: أنّه اذا تعدّد الشّرط مثل: «اذا خفی الاذان(1) فقصّر» و اذا خفی الجدران فقصّر(2) فبناء علی ظهور الجملة الشّرطیّة فی المفهوم لا بدّ من التّصرّف و رفع الید عن الظّهور اما بتخصیص مفهوم کلّ منهما بمنطوق الآخر، فیقال بانتفاء وجوب القصر عند انتفاء الشّرطین [1].

******

- شرح :

متذکّر می شویم که: در هر دو نوع قضیّه، حکمی که از ناحیه مولا جعل شده، کلّی وجوب است و کسی که قائل به مفهوم شده می گوید همان حکم کلّی با انتفاء شرط، منتفی می شود و این مسئله با مفهوم، منطبق است.

2- تعدّد شرط و وحدت جزا

[1]- گاهی شرط، متعدّد است و می دانیم که جزا متعدّد نمی باشد و تکرارش هم واجب نیست. مثال: «اذا خفی الاذان فقصّر»، «اذا خفی الجدران فقصّر».

توضیح ذلک: کسی که قصد مسافرت دارد و مثلا از وطن خود بیرون می رود به مجرّد خروج از حدّ ترخّص، نمازش قصر است- گرچه هشت فرسخ، مسیر را طی نکرده.

سؤال: ملاک در حدّ ترخّص چیست و آن دو روایت(3) را چگونه معنا کنیم؟

مفاد یک روایت، این است که وقتی صدای اذان شهر شنیده نشود، نماز آن فرد، قصر است پس کأنّ ملاک در حدّ ترخّص، خفاء اذان می باشد و معنای روایت دیگر، این است که: وقتی مکلّف به اندازه ای از شهر خارج شود که ساختمان و دیوارهای شهر

ص: 281


1- قد یوهم التمثیل بذلک اختصاص الکلام بما اذا قامت قرینة علی امتناع تکرر الجزاء بل هو الذی ادعاه بعض و لیس له وجه ظاهر مع اطلاق کلامهم فی العنوان و ورود جمیع ما یذکر من الاحتمالات و وجوهها فی غیره مما امکن تکرر الجزاء فیه فلاحظ. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 459.
2- وردت بهذا المضمون عدة احادیث راجع الوسائل 5/ 505- 507 باب 6 من ابواب صلاة المسافر و لم نعثر علی نصّه.- ر. ک: کفایة الاصول محشی طبع انتشارات لقمان 2/ 292.
3- فرض کنید آن دو قضیه شرطیه، متن روایت است.

مخفی باشد، نمازش را باید قصر بخواند پس ملاک در حدّ ترخّص، خفاء جدران است.

ما که با دو قضیّه شرطیّه به نحو مذکور، مواجه هستیم و فرضا قائل به ثبوت مفهوم می باشیم- بناء علی ظهور الجملة الشّرطیّة فی المفهوم(1)- تعارض(2) بین آن دو را چگونه حل نمائیم؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه جمعا چهار- بلکه پنج- وجه بیان کرده اند که اینک به توضیح آن می پردازیم- تا ببینیم کدامیک از آن وجوه را باید انتخاب نمود.

وجه اوّل: آن دو قضیّه شرطیّه، مانند سائر قضایای شرطیّه، دارای مفهوم هست. لکن باید ملاحظه کرد که آیا بین منطوقین، تعارض است یا بین مفهومین یا اینکه مفهوم هریک با منطوق دیگری معارض است؟

حقیقت مطلب، این است که مفهوم هر قضیّه با منطوق دیگری تعارض دارد زیرا مفهوم قضیّه اوّل، چنین است: «اذا لم یخف الاذان فلا یجب القصر مطلقا ای: سواء خفی الجدران ام لم یخف الجدران» یعنی آن مفهوم، اطلاق دارد و اطلاقش با منطوق «اذا خفی الجدران فقصّر» معارض است و چون تعارض به نحو مطلق و مقیّد است مانعی ندارد که منطوق، اطلاق مفهوم را مقیّد نماید(3) و نتیجه اش این است که: «اذا لم یخف الاذان لم یجب القصر مطلقا الا اذا خفی الجدران».

و همچنین مفهوم قضیّه دوّم، این است که «اذا لم یخف الجدران فلا یجب القصر مطلقا ای: سواء خفی الاذان ام لم یخف الاذان» پس مفهوم آن هم دارای اطلاق است و اطلاقش

ص: 282


1- ... فبناء علی عدم ظهور الجملة الشرطیة فی المفهوم فلا اشکال فیه اصلا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 278.
2- بیان تعارض: مفهوم قضیه« اذا خفی الاذان فقصر» این است که اگر« خفاء اذان» محقّق نشود،« لا یجب القصر» خواه خفاء جدران تحقق پیدا کند یا محقق نشود و مفهوم قضیه دیگر، این است که: چنانچه خفاء جدران تحقّق پیدا نکند« لا یجب القصر» خواه خفاء اذان محقق شود یا محقق نشود- مفهوم هریک با منطوق دیگری معارض است.
3- یعنی: مفهوم اولی را به منطوق دیگری مقید نمائیم.

و امّا برفع الید عن المفهوم فیهما(1)، فلا دلالة لهما علی عدم مدخلیة شی ء آخر فی الجزاء، بخلاف الوجه الاوّل؛ فانّ فیهما الدّلالة علی ذلک [1].

******

- شرح :

با منطوق «اذا خفی الاذان فقصّر» معارض است و چون تعارض به نحو مطلق و مقیّد است به وسیله منطوق، اطلاق مفهوم را مقیّد می نمائیم(2) و نتیجه آن بعد از تقیید، این است:

«عدم وجوب القصر بانتفاء خفاء الجدران الا اذا خفی الاذان». نتیجتا هم خفاء اذان به تنهائی در وجوب قصر، مؤثّر است و هم خفاء جدران منفردا در وجوب قصر مدخلیّت دارد.

سؤال: اثر ثبوت مفهوم برای آن دو قضیّه چیست؟ اگر قضیّه شرطیّه، فاقد مفهوم هم بود، چنان مطلبی مسلّم بود.

جواب: ما از مفهوم دو قضیّه شرطیّه استفاده می کنیم غیر از خفاء جدران و همچنین غیر از خفاء اذان، امر سوّمی در وجوب قصر، مؤثّر نیست پس هم خفاء اذان در وجوب قصر، مؤثّر است و هم خفاء جدران و غیر از آن دو، شی ء دیگری نمی تواند در وجوب قصر تأثیر نماید یعنی: با انتفاء خفاء جدران و خفاء اذان، وجوب قصر، منتفی هست.

[1]- وجه دوّم: در این قبیل قضایا که شرط، متعدّد است و جزا هم تکثّر ندارد- واجب نیست که مکلّف دو دفعه یا فرضا سه دفعه نمازش را قصرا بخواند- بگوئیم اصلا قضیّه شرطیّه مفهوم ندارد و نتیجه اش این است که: خفاء اذان به تنهائی در وجوب قصر مدخلیّت دارد و همچنین خفاء جدران منفردا در وجوب قصر، مؤثّر است.

سؤال: آیا امکان دارد شی ء سوّمی هم در وجوب قصر مدخلیّت داشته باشد؟

جواب: چون در این وجه گفتیم آن دو قضیّه شرطیّه مفهوم ندارد، ممکن است شی ء سوّمی در وجوب قصر، مؤثّر باشد- دلیلی بر عدم مدخلیّت شی ء ثالث بر وجوب

ص: 283


1- بملاحظة انها انما تظهر فی المفهوم عند عدم القرینة علی الخلاف و تعدد الشرط قرینة علی الخلاف ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 278.
2- مفهوم قضیه شرطیه دوم را به وسیله منطوق اولی مقید می نمائیم.

و امّا بتقیید اطلاق الشّرط فی کلّ منهما بالآخر، فیکون الشّرط هو خفاء الاذان و الجدران معا، فاذا خفیا وجب القصر، و لا یجب عند انتفاء خفائهما و لو خفی أحدهما [1].

******

- شرح :

قصر وجود ندارد(1).

اشکال: شما- مصنّف- ابتدای بحث فرمودید: «بناء علی ظهور الجملة الشّرطیّة فی المفهوم ...» امّا در بیان وجه دوّم گفتید: «امّا برفع الید عن المفهوم فیهما ...».- علّتش چیست؟

جواب: در ابتدای بحث که گفتیم «بناء علی ظهور الجملة الشّرطیّة» مقصود، این بود که به طور کلّی در باب قضایای شرطیّه، قائل به ثبوت مفهوم شویم و الّا بنا بر انکار مفهوم، محلّی برای وجوه چهار- یا- پنج گانه وجود ندارد امّا در وجه دوّم که گفتیم «امّا برفع الید عن المفهوم فیهما» منظور، این بود که آن «دو» قضیّه شرطیّه مفهوم ندارند.

[1]- وجه سوّم: اطلاق هر منطوقی را به منطوق دیگر به این نحو مقیّد می کنیم: نفس قضیّه(2) شرطیّه اوّل- اذا خفی الاذان فقصّر- دارای اطلاق است یعنی: هنگامی که خفاء اذان تحقّق پیدا کرد، وجوب قصر هم محقّق می شود «سواء خفی الجدران ام لم یخف الجدران» و همچنین نفس قضیّه دوّم، دارای اطلاق هست یعنی: هنگامی که خفاء جدران تحقّق پیدا کرد، وجوب قصر هم محقّق می شود «سواء خفی الاذان ام لم یخف الاذان».

اکنون اطلاق هر منطوقی را به منطوق دیگر مقیّد می کنیم و نتیجه اش(3) این می شود که:

خفاء اذان به تنهائی هیچ اثری ندارد و همچنین خفاء جدران منفردا فاقد اثر است بلکه خفاء آن دو- معا- در وجوب قصر مدخلیّت دارد پس مجموع شرطین در وجوب قصر، مؤثّر است.

ص: 284


1- بخلاف وجه اول که ما قائل به ثبوت مفهوم شدیم منتها اطلاق مفهوم را مقیّد نمودیم- یعنی: آنجا مدخلیت شی ء ثالث را در وجوب قصر نفی نمودیم که توضیحش بیان شد.
2- یعنی: منطوق آن.
3- « اذا خفی الاذان و تواری عنه البیوت وجب علیه القصر».

و امّا بجعل الشّرط هو القدر المشترک بینهما بأن یکون تعدّد الشّرط قرینة علی أنّ الشّرط فی کلّ منهما لیس بعنوانه الخاصّ، بل بما هو مصداق لما یعمّهما من العنوان.

و لعلّ العرف یساعد علی الوجه الثّانی، کما أن العقل ربما یعیّن هذا الوجه، بملاحظة أنّ الامور المتعدّدة بما هی مختلفة لا یمکن أن یکون کلّ منها مؤثّرا فی واحد، فانّه لا بدّ من الرّبط الخاصّ بین العلّة و المعلول، و لا یکاد یکون الواحد بما هو واحد مرتبطا بالاثنین بما هما اثنان، و لذلک أیضا لا یصدر من الواحد الا الواحد، فلا بدّ من المصیر الی أنّ الشّرط فی الحقیقة واحد، و هو المشترک بین الشّرطین، بعد البناء علی رفع الید عن المفهوم(1) و بقاء اطلاق الشّرط فی کلّ منهما علی حاله، و ان کان بناء العرف و الاذهان العامّیّة علی تعدّد الشّرط و تأثیر کلّ شرط بعنوانه الخاصّ، [1].

******

- شرح :

سؤال: آیا طبق احتمال سوّم مفهوم هم ثابت است یا نه؟

جواب: آری! کأنّ از ابتدا چنین گفته شده: «اذا خفی الاذان و الجدران معا یجب القصر» و مفهومش این است که: «اذا لم یخف الاذان و الجدران معا لا یجب القصر» که قضیّه اخیر، دارای سه فرد است(2).

[1]- وجه چهارم: مقدّمه: اگر دو شی ء- دو علّت- در یک غرض و در یک معلول،

ص: 285


1- الف: لا یخفی ان القول بهذا الوجه لا یستلزم رفع الید عن المفهوم کما بیناه سابقا.- مشکینی رحمه اللّه- ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مشکینی 1/ 314. ب: در وجه چهارم اصلا مسأله وجود مفهوم و عدم مفهوم، مطرح نیست بلکه مسأله مدخلیت دو شرط در یک جزا، مطرح است خواه مفهوم، مطرح باشد یا نباشد.
2- الف: خفاء اذان، محقق بشود امّا خفاء جدران تحقق پیدا نکند. ب: خفاء جدران، ثابت باشد امّا خفاء اذان محقق نشود. ج: خفاء هیچ یک از آن دو تحقق پیدا نکند.

مؤثّر باشند باید بین آن دو علّت، قدر جامعی باشد تا آن قدر جامع در معلول تأثیر کند.

امکان ندارد، دو علّتی که با یکدیگر مباین هستند و هیچ گونه قدر جامعی ندارند در یک معلول تأثیر نمایند زیرا در فلسفه هم خوانده ایم که «الواحد لا یکاد یصدر الا من الواحد» معلول واحد باید علّتش هم واحد باشد و امکان ندارد دو علّت با وصف دوئیّت در معلول واحد تأثیر نماید و سرّش هم این است که بین علّت و معلول، یک نحو، سنخیّت و ارتباط هست آن وقت چگونه می شود که فرضا علّت «الف» با معلول سنخیّت داشته باشد و علت «ب» هم با آن معلول ارتباط داشته باشد امّا بین آن دو علت هیچ گونه ارتباط نباشد(1).

خلاصه: اگر دو علّت در یک معلول تأثیر نمودند، کشف می کنیم آن دو علّت، مؤثّر نیستند بلکه قدر مشترکی بین آن دو هست که گاهی در ضمن علّت اوّل تحقّق پیدا می کند و گاهی هم در ضمن علّت دوّم، محقّق می شود و آن قدر جامع با معلول سنخیّت دارد و در آن تأثیر می کند.

امّا در محلّ بحث: اینکه می گوئید خفاء اذان در وجوب قصر، مؤثّر است، باید بین آن دو، سنخیّت باشد زیرا هر شی ء نمی تواند برای شی ء دیگر، صلاحیّت علّیّت داشته باشد پس بین آن دو، ارتباط هست و همچنین باید بین خفاء جدران و وجوب قصر هم ارتباط باشد پس معلول- وجوب قصر- واحد است لکن علّت(2) آن متعدّد می باشد.

اکنون با استفاده از قاعده فلسفی(3) «الواحد لا یصدر الا من الواحد» می گوئیم: معلول

ص: 286


1- ارتباط و سنخیت دو علت با یک معلول، شاهد بر این است که بین آن دو علت هم ارتباط هست.
2- از شرط- خفاء اذان یا خفاء جدران- استفاده علیت می کنیم.
3- حکم عقل در« تکوینیات» چنین است که:« الواحد لا یصدر الا من الواحد».

واحد باید از علّت واحد صادر شود، امکان ندارد از دو شی ء متباین- بما هما اثنان- شی ء واحد، صادر شود یعنی: گرچه طبق مضمون روایت، خفاء اذان در وجوب قصر تأثیر دارد و همچنین خفاء جدران در وجوب قصر مدخلیّت دارد لکن باید گفت قدر جامعی که بین آن دو هست در وجوب قصر تأثیر می کند منتها یکی از مصادیق آن قدر مشترک، خفاء اذان و مصداق دیگرش خفاء جدران است.

نتیجه وجه چهارم: هریک از آن دو مصداق به تنهائی در وجوب قصر، کافی هست و لزومی ندارد هر دو مصداق- هر دو شرط- محقّق شود تا حکم به وجوب قصر نمائیم.

تذکّر: نتیجه وجه چهارم با دو وجه اوّل، مشترک است یعنی: خفاء اذان یا جدران- خفاء احدهما- در وجوب قصر، مؤثّر است منتها در دو وجه اوّل، هریک از آن دو شرط، موضوعیّت داشت و در وجه چهارم به عنوان مصداق آن قدر جامع، مؤثّر است.

قوله: «و لعلّ العرف یساعد علی الوجه الثّانی(1) کما انّ العقل ربما یعیّن هذا الوجه».

عقل، مؤیّد و معیّن احتمال مذکور- وجه چهارم- هست ولی نظر عرف در این قبیل قضایا با وجه دوّم، مساعد است.

ص: 287


1- من هذه الاربعة بمعنی انه اذا عرضت الجملتان الشرطیتان علی العرف یحکم بعدم المفهوم فی هذه الصورة لعدم فهمهم انحصار السبب ح و انما المنفهم عنده ح هو ان الشرط موجب لتحقق الجزاء بمعنی ان المتبادر الی اذهانهم عند سماع الجملة الشرطیة هو حدوث الجزاء بمجرد حدوث خصوص الشرط بسببه او بکشفه عن سببه من غیر مدخلیة انضمام شرط آخر الیه فی ذلک کما هو مفاد الوجه الثالث و من دون مدخلیة نقیض شرط آخر فی ذلک ایضا کما هو مفاد الوجه الاول و من دون ملاحظتهم ان الجامع بین الشرطین هو السبب ایضا کما هو مفاد الوجه الرابع. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 278.

فافهم(1) [1].

و اما رفع(2) الید عن المفهوم فی خصوص احد الشّرطین و بقاء الآخر علی مفهومه فلا وجه لان یصار الیه الا بدلیل آخر الا ان یکون ما ابقی علی المفهوم اظهر فتدبّر جیّدا [2].

******

- شرح :

[1]- شاید اشاره به همان مطلبی است که در پاورقی کتاب، ذیل عبارت: «بعد البناء علی رفع الید عن المفهوم ...» آورده ایم.

[2]- وجه پنجم: این احتمال در کلام مصنّف رحمه اللّه بسیار مختصر بیان شده.

از ابن ادریس- علامه حلّی- نقل شده که: مفهوم و منطوق یکی از آن دو قضیه شرطیّه را اخذ و از دیگری صرف نظر می نمائیم و ایشان در محلّ بحث، قضیّه شرطیّه اوّل را اخذ نموده و فرموده اند: خفاء اذان به تنهائی در وجوب قصر، مؤثّر است و چنانچه خفاء اذان تحقّق پیدا نکند، وجوب قصر، ثابت نیست خواه خفاء جدران محقّق باشد یا نباشد.

یعنی: ایشان، شرطیّه اوّل را منطوقا و مفهوما اخذ نموده و شرطیّه دوّم را کالعدم فرض کرده است.

مصنّف رحمه اللّه: چه دلیل یا مرجّحی وجود دارد که ما یک قضیّه شرطیّه را اخذ و از

ص: 288


1- الف: و لعله اشارة الی ما اشرنا الیه من رجوع الوجه الرّابع الی الوجه الاوّل و عدم کونه وجها مستقلا فی قباله. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 191. ب: هذا آخر الامر الثانی و قد توجد فی النسخ المطبوعة فی ایام حیاة المؤلف اضافات عقیب قوله: « فافهم» و علق المصنف علیها فی الهامش تعلیقة مختصرة ثم عدل رأیه و شطب علیها و علی التعلیقة، هذا ما افاده استاذنا الشارح دام ظله.-« محی الدین المامقانی». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 279.
2- و هو محکی عن الحلی- فی السرائر 1/ 331- حیث قال بوجوب القصر عند خفاء الاذان و عدمه عند عدمه. ر. ک: کفایة الاصول طبع انتشارات لقمان 2/ 296.

الامر الثّالث: اذا تعدّد الشّرط و اتّحد الجزاء فلا اشکال علی الوجه الثّالث.

و أمّا علی سائر الوجوه، فهل اللازم(1) لزوم الاتیان بالجزاء متعددا حسب تعدّد الشّروط أو یتداخل، و یکتفی باتیانه دفعة واحدة [1].

******

- شرح :

دیگری صرف نظر نمائیم مگر اینکه آن قضیّه به خاطر قرائنی که مثلا در روایتش هست، اظهر باشد.

عبارت مصنّف درباره وجه پنجم، بسیار مختصر و مجمل است لکن باید نظر ابن ادریس رحمه اللّه چنین باشد که: روایت(2) «اذا خفی الاذان فقصّر»، «منطوقا» و «مفهوما» از روایت دیگر، اظهر است به نحوی که می تواند با منطوق دوّمی مقابله نماید یعنی: باید مفهوم روایت اوّل حتّی بر منطوق دوّمی رجحان داشته باشد و الا بدون جهت نمی توان مفهوم یک روایت را اخذ و از منطوق دیگری صرف نظر نمود.

3- تداخل یا عدم تداخل مسبّبات
اشاره

[1]- موضوع بحث تداخل در موردی است که حدّ اقل، دو قضیّه شرطیّه داشته باشیم که در شرط، متعدّد لکن جزای آن ها متّحد باشد.

مثال: «اذا نمت فتوضّأ» و «اذا بلت فتوضّأ».

تذکّر: در مسأله قبل در مورد دو قضیّه «اذا خفی الاذان فقصّر و اذا خفی الجدران فقصّر»، پنج وجه بیان کردیم که وجه سوّمش این بود: نه خفاء اذان به تنهائی در وجوب قصر مدخلیّت دارد و نه خفاء جدران، بلکه مجموع آن دو در وجوب قصر تأثیر می کند

ص: 289


1- و لا بد من بیان امور: الاول: ان محل الکلام ما کان موضوع الجزاء قابلا للتعدد کوجوب اکرام زید مثلا و اما اذا لم یکن کذلک، نحو« اذا لاقی شی ء دما تنجس، و اذا لاقی غائطا تنجس» بناء علی عدم تعدد النجاسة فی الشی ء الواحد من قبلهما، و نحو« ان قتل زید فاقتله، و ان ارتدّ فاقتله»، فان الجزاء- و هو الوجوب و النجاسة- و ان کان قابلا للتعدد فی نفسه الا انه غیر قابل له من جهة عدم قابلیة المتعلق. الثانی ... مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی. 1/ 315.
2- ابتدای بحث گفتیم: فرض کنید، آن دو قضیّه شرطیه، متن روایت است.

یعنی: اذا خفی الاذان و الجدران «معا» یجب القصر.

در بحث فعلی بنا بر احتمال مذکور- وجه سوّم- اصلا مسأله تداخل و عدم تداخل، مطرح نیست(1) زیرا معنای آن دو قضیّه، این است که اگر بول و نوم مجتمعا تحقّق پیدا کند، وجوب وضو ثابت است امّا اگر یکی از آن دو به تنهائی محقّق شود، «لا یجب الوضوء عقیبه».

سؤال: بنا بر سائر وجوه در آن مسئله در بحث فعلی(2) دو قضیّه شرطیّه «اذا نمت فتوضا و اذا بلت فتوضّأ» را چگونه معنا کنیم؟

آیا معنای آن دو قضیّه، این است که بعد از بول، وجوب وضو ثابت است و همچنین بعد از نوم، وجوب وضو محقّق است به نحوی که اگر بول و نوم از یک نفر صادر شد دو تکلیف، متوجّه او می شود و باید دو دفعه وضو بگیرد که قائلین به عدم تداخل می گویند یا

ص: 290


1- الف: بنا بر وجه پنجم هم که از علامه حلی نقل شد، مسأله تداخل و عدم تداخل، مطرح نیست زیرا نتیجه وجه پنجم، این بود که یک قضیه شرطیه را اخذ و از دیگری صرف نظر نمائیم که در این صورت اصلا مسأله تداخل و عدم تداخل مطرح نمی شود. ب: دو مؤید بر اینکه احتمال پنجم- اما رفع الید عن المفهوم ...- اصلا جزء متن کتاب کفایه نبوده- همان طور که مرحوم آقای حکیم قدّس سرّه در متن کتاب حقائق الاصول آن را نیاورده. 1- اگر آن عبارت، جزء متن می بود، مصنف در بحث فعلی، بعد از آنکه فرمودند:« فلا اشکال علی الوجه الثالث» باید بفرمایند:« و کذا علی الوجه الخامس». 2- اگر وجه پنجم، مربوط به علامه حلی بوده پس چرا ایشان در بحث تداخل، قول به تفصیل را اختیار کرده- با توجه به آن مطلب اصلا محلّی برای بحث تداخل و عدم تداخل باقی نمی ماند تا ایشان قائل به تفصیل شوند.
2- ... الفرق بین هذا الامر و سابقه، فان البحث هنا فی ان السببین المستقلین هل یتداخلان فی المسبب بان یستتبعا مسببا واحدا کوضوء واحد عقیب النوم و البول ام لا بخلاف الامر السابق فان البحث فیه انما هو فی اصل السببیة و ان کلا منهما سبب مستقل ام لا. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 368.

فیه أقوال: و المشهور عدم التّداخل، و عن جماعة منهم المحقّق الخوانساریّ رحمه اللّه التّداخل، و عن الحلّیّ التّفصیل بین اتّحاد جنس الشّروط و تعدّده [1].

******

- شرح :

اینکه یک وضو کفایت می کند؟- نظر قائلین به تداخل.

اقوال در بحث تداخل

[1]- جواب: در مسئله، اقوالی هست: الف: قول مشهور، عدم تداخل است یعنی هر شرطی در ثبوت جزا مدخلیّت دارد پس بعد از تحقّق نوم، یک وجوب وضو ثابت است و بعد از بول هم یک وجوب وضو محقّق است(1)- به دنبال تحقّق شروط متعدّد، تکالیف متعدّد، ثابت است.

ب: از عدّه ای- از جمله محقّق خوانساری(2)- قول به تداخل نقل شده.

ج: تفصیلی هم از ابن ادریس- علّامه حلّی رحمه اللّه نقل شده که: اگر ماهیّت شروط، متعدّد باشد، جزا متعدّد می شود(3) مثل اینکه بول و نوم که دو ماهیّت هستند، تحقّق پیدا کند امّا چنانچه ماهیّت شروط، متعدّد نباشد، یعنی از یک ماهیّت، افراد متعدّدی محقّق شود، جزا تعدّد پیدا نمی کند(4)- مثل اینکه دو یا چند مرتبه، نوم محقّق شود.

ص: 291


1- فعلا طبق قاعده بحث می کنیم و اشکال نشود که دلیل خارجی داریم با تحقّق موجبات وضو، تعدّد وضو لازم نیست بلکه یک وضو کفایت می کند.
2- هو المولی المحقق العلامة الآقا حسین بن جمال الدین محمد الخوانساری ولد بخوانسار فی حدود سنة 1015 ه انتقل منذ نعومة اظفاره الی اصفهان لطلب العلم و اکتساب درجاته العلیا علی ایدی فحولها الاعلام و علمائها الاعیان. فاق العلماء حتی صار استاذ الجمیع و لکثرة مشایخه قال عن نفسه: کنت تلمیذا للبشر. من مصنفاته: حاشیة علی شرح الاشارات ...( عن مقدمة مشارق الشموس: 3، المنجد فی الاعلام: 276). متخذ از کفایة الاصول طبع انتشارات لقمان 2/ 299
3- قول به عدم تداخل.
4- قول به تداخل.

و التّحقیق: أنّه لمّا کان ظاهر الجملة الشّرطیّة حدوث الجزاء عند حدوث الشّرط بسببه، أو بکشفه عن سببه، و کان قضیّته تعدّد الجزاء عند تعدّد الشّرط، کان الاخذ بظاهرها اذا تعدّد الشّرط حقیقة أو وجودا محالا، ضرورة أنّ لازمه أن یکون الحقیقة الواحدة مثل الوضوء بما هی واحدة فی مثل «اذا بلت فتوضّأ و اذا نمت فتوضّأ» أو فیما اذا بال مکرّرا و [أو] نام کذلک محکوما بحکمین متماثلین، و هو واضح الاستحالة کالمتضادّین [1].

******

- شرح :

تحقیق و مختار مصنّف در بحث تداخل

[1]- تحقیق در مسئله(1): قبلا به ذکر دو مقدّمه می پردازیم تا ببینیم با توجه به آن مقدّمات، این قبیل قضایای شرطیّه را چگونه باید معنا کرد.

مقدّمه اوّل: ظاهر قضیّه شرطیّه به حسب منطوق فقط ثبوت عند الثّبوت نیست بلکه دارای ظهور دقیق تری می باشد. حتّی در قضیّه إن جاءک زید فاکرمه که می گفتیم اگر مجی ء زید تحقّق پیدا کند، وجوب اکرام، ثابت است اکنون می گوئیم ظهور دقیق تر قضیّه مذکور- و امثالش- این است: مجی ء زید که تحقّق پیدا کرد، وجوب اکرام، حادث می شود و معنای حدوث، این است که وجود مسبوق به عدم تحقّق پیدا می کند و قید مسبوقیّت به عدم هم در ظهور منطوقی قضیّه شرطیّه، محفوظ است.

خلاصه: قضیّه شرطیّه در حدوث جزا عند تحقّق الشّرط، ظهور دارد.

تذکّر: اینکه نفس شرط برای حدوث جزا سببیّت دارد یا اینکه شرط، کاشف از علّت و سبب هست، در جهت فعلی بحث ما مدخلیّت ندارد.

مقدّمه دوّم: همان طور که طبیعت و حقیقت واحد نمی تواند متعلّق دو حکم متضاد واقع شود به همان نحو نمی تواند متعلّق دو حکم متماثل قرار گیرد. مثلا امکان ندارد

ص: 292


1- این مسئله از مسائلی است که در فقه، بسیار مورد ابتلا می باشد و تنها به باب وضو و غسل ارتباط ندارد گرچه در مورد وضو و غسل، این مطلب در روایات آمده که: فرضا اگر کسی چند مرتبه جنب شد، یک غسل جنابت برایش کفایت می کند و ...

ماهیّت صلات، هم حرام باشد و هم واجب و همچنین ممکن نیست که دو وجوب مستقل و دو حکم متماثل- در عرض هم- به یک حقیقت متعلّق شود- چگونه امکان دارد که وضو، دو وجوب داشته باشد؟

خلاصه: همان طور که اجتماع متضادین، مستحیل است، اجتماع متماثلین هم مستحیل می باشد.

باتوجّه به مقدّمات مذکور، آن دو قضیّه شرطیّه را چگونه معنا کنیم؟

مفاد قضیّه اوّل- اذا نمت فتوضّأ- این است که به مجرّد تحقّق نوم، یک وجوب متعلّق به وضو حادث می شود، فرض کنید آن مکلّف هنوز وضو نگرفته- در دنبال نوم- بول و حدث از او صادر شد پس قضیّه دوّم- «اذا بلت فتوضأ»- متوجّه او گشت و معنایش این است که بعد از تحقّق بول، وجوب وضو حادث می شود درحالی که آن وجوب وضو قبلا بود یعنی ابتدا از آن مکلّف، نوم صادر شد و قبل از اینکه وضو بگیرد، بول تحقّق پیدا کرد(1).

در فرض مذکور نمی توان آن دو مقدّمه را رعایت نمود زیرا بعد از نوم، وجوب وضو حادث می شود و همچنین بعد از بول هم یک وجوب وضوی دیگری حادث می شود(2) و

ص: 293


1- در مثال مذکور، شرط، متعدد است یعنی ابتدا نوم و سپس بول، محقّق شده لکن فرقی ندارد که تعدد از جهت ماهیت باشد- مانند مثال مذکور- یا از نظر وجود، مثل اینکه چند مرتبه نوم تحقّق پیدا کند. لازم به تذکر است که مثلا در قضیه اذا نمت فتوضأ« کل نوم مؤثر فی حدوث وجوب الوضوء» یعنی اگر اول یک نوم تحقق پیدا کرد در حدوث وجوب تأثیر می کند چنانچه مجددا نوم، محقق شد آن هم در حدوث وجوب وضو تأثیر می کند.- در آن وجوبی تأثیر می کند که قبلا نبوده ولی می خواهد تحقق پیدا کند.
2- دو وجوب به طبیعت و ماهیت وضو متعلق می شود.

فلا بدّ علی القول بالتّداخل من التّصرّف فیه اما بالالتزام بعدم دلالتها فی هذا الحال علی الحدوث عند الحدوث، بل علی مجرّد الثّبوت(1) [1].

******

- شرح :

در نتیجه، ماهیّت واحده- یعنی: وضو- دو حکم مستقل پیدا می کند و قیدی هم در آنجا نبوده چون در قضیّه «اذا نمت فتوضّأ» ماهیّت وضو متعلّق وجوب شده و در قضیّه دوّم یعنی: «اذا بلت فتوضّأ» هم همان ماهیّت متعلّق وجوب شده، فرضا قضیّه اخیر، چنین نیست که: «اذا بلت فتوضّأ وضوء آخر» تا اینکه مغایرتی حاصل شود.

خلاصه: از طرفی می خواهیم ظهور قضیّه شرطیّه در «حدوث جزا عند حدوث الشرط» را رعایت کنیم و از طرفی می خواهیم طبیعت واحد، متعلّق حکمین متماثلین نشود درحالی که نمی توان آن دو را رعایت نمود چون اگر بنا باشد دو مقدّمه رعایت شود، لازمه اش این است که وضو درعین حال که طبیعت و حقیقت واحد هست، متعلّق دو حکم وجوبی مستقل شود.

راه حلّ این مشکل چیست؟

[1]- مصنّف رحمه اللّه: بنا بر قول به تداخل، سه راه حل وجود دارد باید ببینیم کدامیک صحیح است.

1- قضیّه شرطیّه، در این قبیل موارد(2)، ظهور در حدوث جزا ندارد بلکه در «ثبوت»(3) جزا ظهور دارد یعنی: اگر ابتدا نوم تحقّق پیدا کرد، وجوب وضو حادث می شود امّا اگر بعد

ص: 294


1- الذی هو اعم من الحدوث و البقاء ففی صورة تعدد الشرط یکون حکم واحد مستندا الی السابق منهما مع ترتبهما و الی الجامع بینهما فی صورة الاقتران و مرجع هذا التصرف الی رفع الید عن ظهور القضیة فی وجود الجزاء من قبل الشرط مستقلا فقد لا یکون الاثر مستندا الی الشرط اصلا کما لو سبقه شرط آخر و قد یکون مستندا الیه بلا استقلال کما لو اقترن الشرطان. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 463.
2- یعنی: در حال تعدّد شرط.
3- « ثبوت»، اعم از حدوث و بقاء هست.

أو الالتزام بکون متعلّق الجزاء و ان کان واحدا صورة الا أنه حقائق متعدّدة حسب تعدّد الشّرط متصادقة علی واحد، فالذّمة و ان اشتغلت بتکالیف متعدّدة حسب تعدّد الشّروط الا أنّ الاجتزاء بواحد، لکونه مجمعا لها، کما فی «أکرم هاشمیّا و أضف عالما» فأکرم العالم الهاشمیّ بالضّیافة، ضرورة أنّه بضیافته بداعی الامرین یصدق أنّه امتثلهما، و لا محالة یسقط الامر بامتثاله و موافقته. و ان کان له امتثال کلّ منهما علی حدة، کما اذا أکرم الهاشمیّ بغیر الضّیافة، و أضاف العالم الغیر الهاشمیّ [1].

******

- شرح :

از آن، بول تحقّق پیدا کرد نمی گوئیم وجوب وضو حادث شده بلکه می گوئیم: بعد از تحقّق بول، وجوب وضو ثابت است.

[1]- 2- طریق دیگر، این است که از مقدّمه دوّم، صرف نظر نمائیم و بگوئیم: فرضا وضوئی که بعد از نوم تحقّق پیدا می کند یک ماهیّت است و وضوی بعد از بول، ماهیّت دیگر است(1) یعنی: «الوضوء له حقائق متعدّدة حسب تعدّد الشّروط»(2) منتها درعین حال که ماهیّات متعدّد است لکن اگر مکلّف در مقام امتثال، یک وضو بگیرد هم وجوب متعلّق به وضوی نومی امتثال می شود و هم وجوب متعلّق به وضوی دیگر.

سؤال: آیا با یک عمل می توان چند تکلیف را امتثال نمود؟

جواب: آری!

مثال: فرضا مولائی دو فرمان، نسبت به عبد خود صادر کرده: الف: «اکرم هاشمیّا» یعنی یک هاشمی را اکرام کن- و معنای اکرام هم موسّع است. ب: «اضف عالما» یعنی:

ص: 295


1- نباید به صورت و ظاهر وضو که در تمام موارد، یکسان است توجه نمود.
2- نتیجه راه حل مذکور، این است که مثلا وضو دارای صدها و هزاران ماهیّت باشد زیرا در دنبال افراد یک حقیقت همچنین مطلبی مطرح است که: نوم اول و نوم دوم هم سبب می شود که حقیقت وضو متفاوت شود و ....

ان قلت: کیف یمکن ذلک- أی الامتثال بما تصادق علیه العنوانان- مع استلزامه محذور اجتماع الحکمین المتماثلین فیه [1].

******

- شرح :

باید یک عالم را ضیافت(1) نمائی «سواء کان هاشمیّا ام لم یکن هاشمیّا».

عبد هم باتوجّه به دو دستور مذکور برای اینکه هر دو تکلیف را امتثال نماید، اگر یک «عالم هاشمی» را به ضیافت، دعوت و از او پذیرائی کند هر دو تکلیف را رعایت و امتثال نموده یعنی: عبد درعین حال که مکلّف به دو تکلیف مستقل بود لکن در مقام امتثال با یک عمل، آن دو تکلیف را امتثال نمود(2).

در محلّ بحث هم می گوئیم: وضوئی که در «اذا نمت فتوضّأ» متعلّق وجوب است، یک حقیقت می باشد و وضوئی که در قضیّه «اذا بلت فتوضّأ» متعلّق وجوب شده، حقیقت دیگر است لکن آن دو حقیقت با یکدیگر متباین نیستند به نحوی که در یک وضوی خارجی قابل اجتماع نباشند بلکه ممکن است خارجا در یک وجود، اجتماع پیدا کنند.

[1]- اشکال: مقدّمه: شما- مصنّف- در بحث اجتماع امر و نهی فرمودید: وجودات واقعیّه و آن افعالی که خارجا از مکلّف صادر می شود، متعلّق حکم است- نه نفس آن عناوین- لذا امکان ندارد صلات در دار غصبی هم واجب و هم حرام باشد زیرا عمل واحد است و گرچه دو عنوان برآن منطبق است امّا عناوین در باب تعلّق تکالیف نقشی ندارند.

مستشکل: عین بیان شما- در بحث اجتماع امر و نهی- در ما نحن فیه هم جاری هست که: چگونه ممکن است وضوئی که خارجا از مکلّف تحقّق پیدا می کند هم وضوی واجب عقیب النّوم باشد و هم وضوی واجب عقیب البول درحالی که دو حقیقت است و دو تکلیف به آن ها متعلّق شده، لازمه تعلّق دو تکلیف، این است که وضوی واحد خارجی که

ص: 296


1- بدیهی است که ضیافت، یک نوع، اکرام خاص هست.
2- البته او می توانست دو تکلیف را به این نحو امتثال نماید که: نسبت به یک هاشمی در مجلسی تعظیم و احترام نماید و یک عالم را به ضیافت دعوت کند.

قلت(1): انطباق عنوانین واجبین علی واحد لا یستلزم اتّصافه بوجوبین، بل غایته أنّ انطباقهما علیه یکون منشأ لاتّصافه بالوجوب، و انتزاع(2) صفته له، مع أنّه- علی القول بجواز الاجتماع- لا محذور فی اتّصافه بهما، بخلاف ما اذا کان بعنوان واحد، فافهم [1].

******

- شرح :

از مکلّف صادر می شود، متعلّق دو حکم وجوبی بشود.

خلاصه، اینکه: چه فرقی بین «وضو» و «صلات در دار غصبی» هست که در آنجا فرمودید اجتماع وجوب و حرمت امکان ندارد امّا در بحث فعلی می گوئید اجتماع وجوبین، مانعی ندارد- امتثال به یک وجود، مستلزم محذور اجتماع حکمین متماثلین است.

[1]- جواب: الف- بنا بر قول به امتناع اگر دو عنوان واجب بر یک عمل انطباق پیدا کرد، لازمه اش این نیست که دارای دو وجوب بشود(3) بلکه مستلزم این است که فقط واجب باشد. «بل غایته انّ انطباقهما علیه یکون منشأ لاتّصافه بالوجوب ...».

ب: بنا بر قول به جواز اجتماع، همان طور که صلات در دار غصبی، هم واجب و هم حرام است در محلّ بحث هم آن وضوئی که خارجا از مکلّف تحقّق پیدا می کند، مانعی ندارد که دارای دو حکم وجوبی باشد.

قوله: «فافهم»(4).

ص: 297


1- [ هذا دفع الاشکال، و حاصله: ان انطباق عنوانین علی شی ء واحد یکون مصداقا لهما لا یوجب اتصافه بوجوبین، لاستحالته عقلا فلا بدّ من کون هذا المصداق محکوما بوجوب واحد متأکد.
2- معطوف علی« اتصافه»، یعنی: ان انطباق العنوانین علی مصداقهما یکون منشأ لاتصافه بالوجوب و لانتزاع صفة الوجوب لذلک المصداق.] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 375.
3- طبق مبنای مصنف- در بحث اجتماع امر و نهی- اگر دو عنوان واجب بر یک عمل منطبق شد، مستلزم اجتماع وجوبین است درحالی که ایشان در بحث فعلی فرمودند مستلزم نیست.
4- الف: الظاهر انه اشارة الی ضعف الجواب الثانی اذ لیس هنا عنوانان حتی یقال بجواز اجتماع وجوبین بعنوانین فان الوضوء فی الامثلة المتقدمة الواقع عقیب شروط متعددة لیس الا عنوانا واحدا فیلزم اجتماع وجوبین فی فرد واحد بعنوان واحد و هو غیر جائز حتی عند القائل بالجواز کما تقدم فی محله. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 376. ب: لعله اشارة الی ان هذا التصرف انما یجدی بناء علی خروج الکلیین المتصادقین علی موضوع واحد عن هذا النزاع و الا فبناء علی دخولهما فیه و ان القائل بعدم التداخل لا یری الاکتفاء بالمجمع فی مقام الامتثال کما فی المثال المذکور بل لا بد من امتثال کل من الحکمین بغیر امتثال الآخر فلا ینفع هذا التصرف فی شی ء فتامل. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 464.

أو الالتزام بحدوث الاثر عند وجود کلّ شرط الا أنّه وجوب الوضوء فی المثال عند الشّرط الاوّل، و تأکّد وجوبه عند الآخر [1].

******

- شرح :

شاید مصنّف رحمه اللّه با جمله «فافهم» اشاره به این نموده اند که: جواب اوّل با مبنای خودشان منطبق نیست.

[1]- 3: سوّمین راه برای حلّ اشکال، این است که ظهور قضیّه شرطیّه در «حدوث جزا عند تحقّق الشّرط» را حفظ کنیم و درعین حال، طبیعت واحد هم متعلّق حکمین نشود.

توضیح ذلک: به موجب قضیّه شرطیّه اوّلی(1) وقتی نوم، محقّق شد، اصل وجوب، حادث می شود و بعد از تحقّق بول، قضیّه شرطیّه دوّم(2)، تأکّد وجوب را حادث می کند- وجوب را مؤکّد می کند- و تأکّد هم یک امر حادثی هست و مانعی ندارد که متعلّق «اصل الوجوب» و «تأکّد الوجوب» یک حقیقت باشد یعنی به یک ماهیّت هم اصل وجوب متعلّق شود و هم تأکّد وجوب.

خلاصه: قضیّه شرطیه دوّم، تأکّد الوجوب را حادث می کند نه یک وجوب مستقل که مانند وجوب اوّل باشد.

ص: 298


1- فرضا اذا نمت فتوضأ.
2- اذا بلت فتوضأ.

و لا یخفی أنّه لا وجه لان یصار الی واحد منها، فانّه رفع الید عن الظّاهر بلا وجه.

مع ما فی الاخیرین من الاحتیاج الی اثبات أن متعلّق الجزاء متعدّد متصادق علی واحد و ان کان صورة واحدا مسمّی باسم واحد کالغسل. و الی اثبات أن الحادث بغیر الشّرط الاول تأکّد ما حدث بالاوّل، و مجرّد الاحتمال لا یجدی ما لم یکن فی البین ما یثبته [1].

******

- شرح :

[1]- تاکنون فقط سه راه برای حلّ اشکال بیان شده، اکنون باید ببینیم «اوّلا» نتیجه آن طرق چیست «ثانیا» کدامیک از آن ها صحیح است.

نتیجه طرق مذکور، این است که در مورد قضایای شرطیّه(1)، قائل به تداخل شویم به عبارت دیگر: قائلین به تداخل، مجبور هستند یکی از آن سه طریق را طی کنند یعنی: یا منکر ظهور قضیّه شرطیّه در حدوث جزا عند تحقّق الشّرط شوند یا بگویند وضو، ماهیّت متعدّد است(2) امّا بر یک فرد تطابق می کند یا بگویند قضیّه شرطیّه اوّل، اصل وجوب و شرطیّه دوّم، تأکّد وجوب را حادث می کند، نتیجتا بعد از تحقّق بول و نوم، یک وضو کفایت می کند پس نتیجه آن طرق، قول به «تداخل» است و معنای تداخل، این است که بعد از تحقّق شروط مختلف فقط یک وضو لازم است.

تذکّر: اگر حتّی یکی از آن طرق ثلاثه، صحیح باشد، حق با قائلین به تداخل است لکن باید ببینیم نظر مرحوم آقای آخوند چیست.

مصنّف رحمه اللّه: «اوّلا» اشکال مشترک آن سه طریق، این است که خلاف ظاهر هست زیرا:

1- مانع ظهور قضیّه شرطیّه- «در حدوث عند الحدوث»- شدید.

2- اینکه گفتند وضو، حقائق متعدّد است، دلیلی ندارد و ظاهر «اذا نمت فتوضأ و اذا

ص: 299


1- که تعدد شرط دارند مانند: اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ.
2- یعنی: وضوی عقیب النوم، یک ماهیت است و وضوی عقیب البول، ماهیت دیگر.

بلت فتوضأ» این است که وضوی متعلّق وجوب در هر دو قضیّه، یک حقیقت است مثلا اگر مولا فرمود: «إن جاءک زید فاکرمه و ان سلّم علیک فاکرمه» آیا به ذهن شما می آید که اکرام، دارای دو حقیقت باشد؟ خیر!

3- شما که گفتید قضیّه شرطیّه دوّم، احداث وجوب نمی کند بلکه تأکّد وجوب را احداث می نماید، باید مرتکب خلاف ظاهر شوید چون لحن هر دو قضیّه، متّحد است- شما تعیین کنید، کدامیک دلالت بر اصل وجوب و کدامیک دلالت بر تأکّد وجوب می کند.

«ثانیا» طریق دوّم و سوّم، هرکدام دارای اشکال مختصّ به خود هست.

اشکال اختصاصی راه حلّ دوّم: برفرض که وضو، حقائق متعدّد باشد از چه طریقی ثابت شده که آن حقائق متعدّد در ضمن یک فرد تصادق می کنند به عبارت دیگر:

تصادق حقائق متعدّد بر وجود واحد از چه طریقی ثابت شده؟

مسأله تصادق در مثال عرفی «اکرم هاشمیّا و اضف عالما»(1) یک امر وجدانی هست امّا تصادق در بحث فعلی، نیاز به اثبات دارد مگر اینکه قبلا تداخل را ثابت کرده باشید درحالی که شما تداخل را به وسیله تصادق می خواهید، ثابت کنید- فعلا تداخل، اثبات نشده تا تصادق برای ما بدیهی باشد.

اشکال اختصاصی طریق سوّم: به چه دلیل می گوئید قضیّه شرطیّه دوّم، تأکّد وجوب را احداث می کند نه اصل وجوب را؟ مخصوصا باتوجّه به این نکته: چنین نیست که همیشه شرط قضیّه اوّل، تحقّق پیدا کند بعد، شرط در قضیّه دوّم.

به عبارت دیگر باتوجّه به دو قضیّه «اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ» چنین نیست که همیشه ابتدا نوم تحقّق پیدا کند و سپس بول بلکه گاهی نوم و سپس بول محقّق می شود و گاهی بالعکس و شما کدامیک از آن دو را بر تأکّد حمل می کنید؟

ص: 300


1- که قبلا بیان کردیم.

ان قلت: وجه ذلک هو لزوم التّصرّف فی ظهور الجملة الشّرطیّة، لعدم امکان الاخذ بظهورها، حیث ان قضیّته اجتماع الحکمین فی الوضوء فی المثال، کما مرّت الاشارة الیه [1].

قلت: نعم اذا لم یکن المراد بالجملة فیما اذا تعدّد الشّرط کما فی المثال هو وجوب الوضوء مثلا بکلّ شرط غیر ما وجب بالآخر، و لا ضیر(1) فی کون فرد محکوما بحکم فرد آخر أصلا کما لا یخفی [2].

******

- شرح :

خلاصه: اشکالات مذکور به آن سه طریق، وارد است.

[1]- اشکال: نتیجه دو مقدّمه قبل(2)، این شد که باید در ظهور دو قضیّه شرطیّه «اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ» تصرّف نمائیم(3) و جبر تصرّف در آن قضایا ما را به مسأله تداخل راهنمائی می کند.

[2]- جواب: جبر تصرّف در ظهور جمله شرطیّه در صورتی است که راه دیگری مطرح نباشد لکن ما طریق چهارمی را به شما ارائه می نمائیم که نتیجه اش قول به عدم تداخل است.

توضیح ذلک: معنای آن دو قضیّه، چنین است که: اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ «وضوء آخر» که در این صورت، هم رعایت آن دو مقدّمه قبلی شده یعنی: هم ظهور قضیّه شرطیّه در «حدوث عند الحدوث» رعایت شده- هر شرطی که تحقّق پیدا کند به دنبالش وضوی مستقلّی واجب است- و هم ماهیّت واحد، متعلّق حکمین متماثلین قرار نگرفته، زیرا طبق فرض مذکور، دو حقیقت و دو ماهیّت، مطرح نیست بلکه دو فرد

ص: 301


1- لتعدد متعلق الوجوب و تباینه، حیث ان افراد کل طبیعة متباینة. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 380
2- که در صفحه 292 بیان کردیم.
3- زیرا اگر ظاهر آن دو قضیه را اخذ نمائیم، نتیجه اش این می شود که طبیعت واحد- مانند وضو- متعلق حکمین متماثلین شود و اجتماع حکمین متماثلین هم مانند اجتماع حکمین متضادین، مستحیل است.

ان قلت: نعم لو لم یکن تقدیر تعدّد الفرد علی خلاف الاطلاق.

قلت: نعم لو لم یکن ظهور الجملة الشّرطیّة فی کون الشّرط سببا أو کاشفا عن السّبب مقتضیا لذلک أی لتعدّد الفرد و الا کان بیانا لما هو المراد من الاطلاق.

و بالجملة: لا دوران بین ظهور الجملة فی حدوث الجزاء و ظهور الاطلاق، ضرورة أنّ ظهور الاطلاق یکون معلّقا علی عدم البیان، و ظهورها فی ذلک صالح لان یکون بیانا، فلا ظهور له مع ظهورها، فلا یلزم علی القول بعدم التّداخل تصرّف أصلا. بخلاف القول بالتّداخل کما لا یخفی(1) فتلخّص بذلک: أنّ قضیّة ظاهر الجملة الشّرطیّة هو القول بعدم التّداخل عند تعدّد الشرط [1].

******

- شرح :

از یک ماهیّت، مطرح است، نوم که تحقّق پیدا کرد، یک فرد از وضو واجب است و بعد از تحقّق بول، فرد دیگری از همان طبیعت، واجب است و مانعی ندارد که نفس وضو متعلّق وجوب شود و «وضوء آخر» هم متعلّق وجوب واقع شود مثل اینکه از ابتدا بگویند: «یجب علیک وضوءین».

[1]- اشکال: آن دو قضیّه، مطلق بود و قید «وضوء آخر» در آن ذکر نشده پس طریق شما- مصنّف- هم برخلاف ظهور اطلاقی هست.

جواب(2): ما قید «وضوء آخر» را برای رعایت آن دو مقدّمه ضمیمه می کنیم لکن

ص: 302


1- هذا واضح بناء علی ما یظهر من شیخنا العلامة من کون ظهور الاطلاق معلقا علی عدم البیان مطلقا و لو کان منفصلا. و اما بناء علی ما اخترناه فی غیر مقام من انه انما یکون معلقا علی عدم البیان فی مقام التخاطب لا مطلقا فالدوران حقیقة بین الظهورین ح و ان کان الا انه لا دوران بینهما حکما، لان العرف لا یکاد یشک- بعد الاطلاع علی تعدد القضیة الشرطیة- فی ان قضیته تعدد الجزاء، و انه فی کل قضیة وجوب فرد غیر ما وجب فی الاخری، کما اذا اتصلت القضایا و کانت فی کلام واحد، فافهم. « منه قدّس سرّه». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 282.
2- لازم است دقت شود که فرق بین بیان مصنف و آن سه طریقی که خلاف ظاهر بود، چیست.

شما می گوئید مرتکب خلاف ظاهر شده اید، ما هم قبول داریم که خلاف ظاهر است لکن باید ملاحظه کرد که با کدام ظهور مخالفت دارد.

باید بگوئید با اطلاق، مخالف است چون در آن دو قضیّه، کلمه «فتوضأ»- وضو- مطلق است امّا شما- مصنّف- قید «وضوء آخر» را به آن اضافه نمودید پس عمل شما تقیید یک ظهور اطلاقی هست درحالی که دلیلی برآن تقیید نداریم.

مصنّف رحمه اللّه: قبول داریم که افزودن قید «وضوء آخر»، تصرّف در اطلاق و مخالف با ظهور اطلاقی هست امّا سؤال ما این است که: آیا ظهور اطلاقی از طریقی غیر از اطلاق و مقدّمات حکمت، ثابت می شود؟ خیر!

پس باید ببینیم آیا در محلّ بحث، مقدّمات حکمت، کامل و تمام است یا نه؟

یکی از مقدّمات حکمت، این است که مولا در مقام بیان باشد و ما هم قبول داریم و مقدّمه دیگرش این است که او قرینه ای بر تقیید اقامه نکرده باشد که مقدّمه مذکور در محلّ بحث، ناتمام است زیرا مولا قرینه اقامه نموده و قرینه اش «ظهور قضیّه شرطیّه» در این که شرط برای حدوث جزا سببیّت(1) دارد- می باشد و با وجود آن قرینه، مقدّمات حکمت- ناتمام است و در نتیجه، ظهور اطلاقی نداریم و اگر ظهور اطلاقی نداشتیم تقیید ما با کدام ظاهر، مخالف است؟

اشکال: شما- مصنّف- فرمودید: طی کردن هریک از آن سه طریق برخلاف ظاهر است امّا اشکال ما این است که آیا در آن ها ظهور «اطلاقی» مطرح نبود؟

جواب: ارتکاب خلاف ظاهر در هیچ یک از آن سه طریق، مربوط به «اطلاق» و مقدّمات حکمت نبود. مثلا اینکه می گفتیم قضیّه شرطیّه در «حدوث عند الحدوث»

ص: 303


1- یا کاشفیت.

و قد انقدح ممّا ذکرناه: أنّ المجدی للقول بالتّداخل هو أحد الوجوه التی ذکرناها، لا مجرّد کون الاسباب الشّرعیّة معرّفات، لا مؤثّرات، فلا وجه لما عن الفخر و غیره من ابتناء هذه المسألة علی أنّها معرّفات أو مؤثّرات [1].

******

- شرح :

ظهور دارد، آن ظهور، مربوط به اطلاق نبود بلکه به «وضع(1)» قضیّه شرطیّه، مربوط بود و اینکه می گفتیم ظاهر قضیّه «اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ» این است که وضوی متعلق وجوب در هر دو قضیّه، یک حقیقت دارد، آن ظهور هم مربوط به اطلاق نبود بلکه مربوط به منطوق و نفس کلام بود چون در هر دو قضیّه، کلمه «فتوضأ» ذکر شده بود و ظاهرش این بود که وضو حقائق متعدّد و مختلف نداشته باشد.

خلاصه: نکته مهم در فرق بین بیان مصنّف- که قائل به عدم تداخل شدند- و بین آن طریقی که نتیجه اش قول به تداخل بود، این است که: بیان مصنّف با یک ظهور اطلاقی مخالفت دارد که اصلا اطلاقش منعقد نشده اما آن طرق سه گانه با ظهورات لفظی مخالفتی داشت و ظواهر لفظی به قوّت خود محفوظ است و ارتباطی به مقدّمات حکمت ندارد پس کلام آن ها با ظواهر لفظی مخالفت دارد امّا بیان ما هیچ گونه مخالفتی با ظهور ندارد لذا باید قول به «عدم تداخل» را اختیار نمائیم.

[1]- از بیانات گذشته مصنّف رحمه اللّه مشخّص شد که قائلین به تداخل از چه طریقی ممکن است تداخل را اثبات نمایند و همچنین قول به عدم تداخل از چه راهی اثبات می شود(2) به عبارت دیگر: یکی از آن طرق ثلاثه برای قائلین به تداخل ممکن است کارساز باشد یعنی: آن ها یا باید در ظهور قضیّه شرطیّه تصرّف نمایند و منکر «حدوث جزا عند حدوث الشّرط» شوند یا اینکه به عنوان مثال ملتزم شوند وضو، دارای حقائق متعدّد است و در عین تعدّد، بر یک فرد تصادق می کنند یا ملتزم شوند که قضیّه شرطیّه

ص: 304


1- کیفیت وضع.
2- طریق مصنّف برای اثبات عدم تداخل، این بود که قضیه شرطیّه ثانیه را مقید نمائیم و بگوئیم: اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ« وضوء آخر»- که شرح آن بیان شد.

ثانیه بر تأکّد وجوب دلالت می کند(1).

نقد و بررسی کلام فخر المحقّقین رحمه اللّه

از بعضی(2) حکایت شده که بحث تداخل و عدم تداخل را بر مسأله دیگری مبتنی کرده اند.

توضیح ذلک: اگر شروط و اسباب شرعیّه- مانند نوم و بول- عنوان «مؤثریت» و علّیّت برای ثبوت جزا داشته باشند، باید قائل به عدم تداخل شد چون هر مؤثّر، یک اثر و معلول مستقلّی لازم دارد امّا چنانچه شروط و اسباب شرعیّه، عنوان «معرّفیّت» و اماریّت داشته باشند باید قائل به تداخل شد زیرا ممکن است چند شی ء، علامت و معرّف یک شی ء باشند مانند پرچمی که علامت وجود یک مجلس یا یک جمعیّت یا یک کشور است.

خلاصه: اگر اسباب شرعیّه، «مؤثّرات» باشند، قائل به عدم تداخل و اگر «معرّفات» باشند، قائل به تداخل می شویم.

مصنّف رحمه اللّه: «اوّلا» صرف معرّفیّت و مؤثریت- به تنهائی- کفایت نمی کند(3) زیرا سؤال ما از کسی که می گوید اسباب شرعیّه، مؤثرات می باشد، این است که: آیا سبب در «حدوث» جزا مؤثر است یا در ثبوت آن؟

اگر در حدوث، مؤثر باشد، با قول به عدم تداخل سازش دارد و چنانچه در ثبوت، مؤثر باشد، با قول به تداخل، سازگار است.

ص: 305


1- اما قضیه شرطیه اول، اصل وجوب را احداث می کند.
2- از جمله: فخر المحققین.
3- باید یکی از طرق سه گانه قبل انتخاب شود.

مع أن الاسباب الشّرعیّة حالها حال غیرها فی کونها معرّفات تارة و مؤثّرات أخری، ضرورة أنّ الشّرط للحکم الشّرعیّ فی الجملة الشّرطیّة ربما یکون مما له دخل فی ترتّب الحکم، بحیث لولاه لما وجدت له علّة(1)، کما أنّه فی الحکم غیر الشّرعیّ قد یکون أمارة علی حدوثه بسببه(2) و ان کان ظاهر التّعلیق أنّ له الدّخل فیهما، کما لا یخفی(3) [1].

******

- شرح :

و همچنین بنا بر «معرّفیّت» ممکن است بگوئیم هر سبب، معرّف و کاشف از یک علّت است و در نتیجه اگر دو معرّف داشتیم هرکدام از آن ها کاشف از یک علّت مستقل و سبب جدید می باشد پس درعین حال که اسباب شرعیّه، معرّفات شدند چون هر معرّف، کاشف از یک علّت است نتیجه اش قول به عدم تداخل می باشد- نه تداخل.

[1]- «ثانیا» بحث ما در باب تداخل درباره یک ضابطه کلّی هست که مثلا بنا بر قول به عدم تداخل، اصل اوّلی، عدم تداخل است و بنا بر قول به تداخل، قاعده اوّلی، تداخل است امّا اگر بنا باشد بحث را بر معرّفیّت و مؤثریّت مبتنی کنیم از عنوان قاعده کلّی خارج می شود زیرا: در باب قضایای شرطیّه شرعیّه- و همچنین غیر شرعیّه- ضابطه ای برای معرّفیّت و مؤثریّت وجود ندارد به عبارت دیگر: قضایای شرطیّه غیر شرعیّه بر دو قسم است: مثلا اگر گفتیم «اذا کانت النّار موجودة فالحرارة موجودة»، «نار» در حرارت، مؤثّر است امّا اگر گفتیم: «إن جاءک زید فاکرمه» معلوم نیست، مجی ء زید، علّت وجوب اکرام

ص: 306


1- [ کقوله:« اذا شککت فابن علی الاکثر» و قوله:« اذا شککت بین الواحد و الاثنین فأعد».
2- کقولنا: ان کان النهار موجودا فالشمس طالعة.
3- فاذا لا یصح دعوی الایجاب الکلی لا فی طرف المعرف و لا فی طرف السبب بالنسبة الی شی ء من الحکم الشرعی و الغیر الشرعی]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 283.

نعم لو کان المراد بالمعرّفیّة فی الاسباب الشّرعیّة أنّها لیست بدواعی الاحکام التی هی فی الحقیقة علل لها و ان کان لها دخل فی تحقّق موضوعاتها، بخلاف الاسباب الغیر الشّرعیّة، فهو و ان کان له وجه(1) الا أنّه ممّا لا یکاد یتوهّم أنّه یجدی فیما همّ و أراد [1].

******

- شرح :

باشد شاید جهات دیگری که در زید هست، در وجوب اکرام مدخلیّت و تأثیر دارد.

قضایای شرطیّه شرعیّه هم بر دو قسم هستند یعنی: گاهی شرط، عنوان سببیّت(2) و گاهی عنوان معرّفیّت(3) دارد پس کأنّ دلیل شما نمی تواند مدّعایتان را اثبات کند- دلیل شما بر مدّعای شما تطبیق نمی کند.

به عبارت دیگر: شما می گوئید اگر اسباب شرعی، معرّفات باشند با قول به تداخل سازگار است لکن پاسخ ما این است که می دانیم در بسیاری از موارد، اسباب شرعی، معرّفات نیستند و همچنین می گوئید اگر اسباب شرعی، مؤثرات باشند باید قائل به عدم تداخل شد درحالی که می دانیم در بسیاری از موارد، عنوان مؤثریت ندارند و حال آنکه مسأله تداخل یا عدم تداخل، یک قاعده کلّی هست که در تمام موارد، جاری می باشد(4).

[1]- ممکن است کلمه «معرّف» را به نحو دیگری معنا کنیم:

ص: 307


1- لصحة دعوی کون جمیع الاسباب الشرعیة لیست هی من قبیل المصالح و المفاسد بل هی حاکیة عنها معرفة لها و هذا لا ینافی فی کونها معرفات تارة و مؤثرات اخری کما تقدم لان المراد من کونها مؤثرات فی الاحکام انها مؤثرات فی المصالح و المفاسد التی هی مؤثرات فی الاحکام و المراد من کونها معرفات انها غیر دخیلة فی المصالح و المفاسد و انما تحکی عما هو دخیل فیها. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 468.
2- کالاستطاعة الموجبة للحج.
3- کخفاء الاذان الذی هو معرف لما هو المؤثر فی وجوب القصر.
4- درحالی که از نظر مؤثریت و معرفیت اسباب، یک ضابطه کلی نداریم.

توضیح ذلک: مثلا در یک قضیّه شرطیّه چنین آمده: «اذا نمت فتوضأ».

در ما نحن فیه دو مسئله مطرح است: یکی اینکه: آیا «نوم» معرّف وجوب وضو هست؟ خیر! نوم، موضوعیّت دارد، تا وقتی نوم تحقّق پیدا نکند، وجوب وضو مطرح نیست امّا سؤال دیگر، این است که چه سبب شده که بعد از تحقّق نوم، وجوب وضو محقّق شود؟

همان مصالح واقعیّه ای که مورد توجّه آمر هست، اقتضا می کند «عند تحقّق النّوم» وضو واجب شود و الّا نوم، مانند «نار» نیست که دارای اثر تکوینی باشد بلکه احکام، دارای علل، دواعی و موجباتی هستند که آن علل و دواعی، مؤثرات واقعیّه هستند امّا به حسب ظاهر دلیل هم آنچه که در قضیّه شرطیّه ذکر شده- یعنی: اسباب شرعیّه(1)- چنین نیست که فقط علامت باشند بلکه آن ها هم موضوعیّت و سببیّت دارند یعنی: حتما باید نوم، محقّق شود تا وجوب وضو ثابت شود و آن شروط و اسباب، مانند علائم خارجی نیستند که وجود و عدمشان در واقع، مدخلیّت ندارند.

خلاصه: ممکن است بگوئیم علل واقعیّه احکام، مؤثریت دارند و درعین حال، معرّف، آن است که سببیّت و موضوعیّت دارد گرچه علّت واقعی، شی ء دیگری باشد.

مصنّف رحمه اللّه: بیان مذکور، کمترین ارتباطی به باب تداخل ندارد زیرا در باب تداخل درباره علل واقعیّه احکام بحث نمی کنیم بلکه بحث ما این است: آن حکمی را که مولا جعل و مشروط به شرطی نموده، نحوه مدخلیّت شرطش چگونه است(2) خواه علّت واقعی حکم، همان شرط باشد یا شی ء دیگر.

ص: 308


1- بخلاف اسباب غیر شرعیه، چون آنجا مسأله حکم، مطرح نیست، مصلحت و مفسده تصور نمی شود بلکه باید ارتباط بین شرط و جزا ملاحظه شود.
2- به عبارت دیگر: بحث ما در باب تداخل، این است که: نوم در موضوع وجوب وضو مدخلیت دارد یا اینکه فقط یک معرف است.

ثمّ انّه لا وجه للتّفصیل بین اختلاف الشّروط بحسب الاجناس و عدمه، و اختیار عدم التّداخل فی الاوّل، و التّداخل فی الثّانی الا توهّم عدم صحّة التّعلّق بعموم اللفظ فی الثّانی، لانّه من أسماء الاجناس، فمع تعدّد أفراد شرط واحد لم یوجد الا السّبب الواحد، بخلاف الاوّل، لکون کلّ منها سببا، فلا وجه لتداخلها. و هو فاسد، فان قضیّة اطلاق الشّرط فی مثل «اذا بلت فتوضّأ» هو حدوث الوجوب عند کلّ مرّة لو بال مرّات، و الا فالاجناس المختلفة لا بدّ من رجوعها الی واحد فیما جعلت شروطا و أسبابا لواحد، لما مرّت الیه الاشارة من أنّ الاشیاء المختلفة بما هی مختلفة لا تکون أسبابا لواحد [1].

******

- شرح :

نقد و بررسی تفصیل علّامه حلّی رحمه اللّه

نقد و بررسی تفصیل علّامه حلّی(1) رحمه اللّه

[1]- تفصیلی هم از ابن ادریس رحمه اللّه نقل شده که اگر ماهیّت شروط، متعدّد باشد باید قائل به عدم تداخل شد، مثلا اگر بول و نوم تحقّق پیدا کرد جزا هم متعدّد می شود امّا چنانچه ماهیّت شروط، متعدّد نباشد، قائل به تداخل می شویم مثل اینکه دو یا چند مرتبه، نوم تحقّق پیدا کند.

خلاصه: تفصیل مذکور، مربوط به اتّحاد و تعدّد ماهیّت شروط است.

مصنّف رحمه اللّه: کأنّ ایشان چنین تصوّر کرده اند که: مثلا مفاد قضیّه «اذا نمت فتوضأ» این است که: نوم برای وجوب وضو یک شرط است و اگر یک فرد از نوم، محقّق شد، یک شرط تحقّق پیدا کرده و چنانچه ده فرد از آن هم محقّق شد، یک شرط تحقّق پیدا کرده

ص: 309


1- هو فخر الدین ابو عبد اللّه محمد بن منصور بن احمد بن ادریس الحلی. ولد سنة 543 ه، ام امه بنت الشیخ الطوسی رضوان اللّه علیه کان اوحد اهل زمانه، کسر شوکة المقلدة بصارم من علمه بتّار، مع حفاظه علی مقام جده شیخ الطائفة رضوان اللّه علیه- خلافا لما بهت به من التجاسر علیه( راجع معجم رجال الحدیث 15: 71- 73)، کما بهت بترکه بالکلیة لاحادیث اهل البیت علیهم افضل الصلاة و التحیة ...( عن مقدمة کتاب السرائر)- متخذ از کفایة الاصول طبع انتشارات لقمان 2/ 299.

به عبارت دیگر: در ذهن مفصّل نبوده که: «کلّ واحد من افراد النّوم(1)» در وجوب وضو مؤثّر است یعنی: هر فردی شرطیّت و مدخلیّت دارد بلکه ایشان تصوّر نموده که چه یک فرد از طبیعت نوم، محقّق شود و چه ده فرد از آن، فقط یک شرط تحقّق پیدا می کند لذا فرموده اند فرقی بین تحقّق یک فرد از نوم و ده فرد از آن وجود ندارد امّا اگر ماهیّات، متعدّد شد مثلا بول و نوم تحقّق پیدا کرد، دو شرط و دو فرد، محقّق شده لذا بعد از آن، دو وجوب وضو ثابت است.

مصنّف رحمه اللّه: تفصیل مذکور، صحیح نیست و معنای قضیّه «اذا نمت فتوضأ» این است که «کلّ واحد من افراد النّوم» برای وجوب وضو شرطیّت دارد و اگر دو دفعه، نوم محقّق شد، دو شرط تحقّق پیدا می کند- تعدّد افراد یک ماهیّت، جزا را متعدّد می کند- و در نتیجه، فرقی بین تعدّد افراد نوم و تعدّد ماهیّت وجود ندارد.

چنانچه بیان ما مورد قبول شما نباشد اصلا ماهیّات متعدّد را طبق همان قاعده عقلی(2) به ماهیّت واحده ارجاع می دهیم که: اگر دو شی ء- دو علّت- در یک معلول تأثیر نمودند، کشف می کنیم آن دو علّت، مؤثّر نیستند بلکه قدر مشترکی بین آن دو هست که گاهی در ضمن علّت اول تحقّق پیدا می کند و گاهی در ضمن علّت دوم، محقّق می شود و همان قدر

ص: 310


1- کأنّ در نظر ایشان چنین بوده: در موردی که ماهیّت، واحد است مانند: قضیه« اذا نمت فتوضأ» نمی توان به عمومش تمسک کرد و گفت« کل فرد من افراد النوم کذا» زیرا لفظ« کل» در آن ذکر نشده پس اگر یک یا ده فرد از افراد نوم هم محقق شود از نظر وحدت سبب فرقی ندارد بخلاف آن موردی که اجناس و ماهیات اذا متعدد، مطرح است. لکن به نظر ما- مصنف- لازم نیست به عموم لفظی تمسک نمود بلکه به اطلاقش تمسک می کنیم چون قضیه مذکور، چنین نیست که:« اذا نمت مرة فتوضأ» یا« اذا نمت مرارا فتوضأ» پس اطلاق دارد بنابراین، بعد از تحقق فرد اول از نوم، یک وضو و بعد از تحقق فرد دوم، وضوی دیگر واجب است.
2- « الواحد لا یصدر الامن الواحد».

هذا کلّه فیما اذا کان موضوع الحکم فی الجزاء قابلا للتّعدّد(1) و أمّا ما لا یکون قابلا لذلک فلا بدّ من تداخل الاسباب [فیه] فیما لا یتأکّد المسبّب، و من التّداخل فیه فیما یتأکّد(2) [1].

******

- شرح :

جامع با معلول سنخیّت دارد و در آن تأثیر می کند.

در بحث فعلی هم می گوئیم در قضیّه «اذا نمت فتوضأ و اذا بلت فتوضأ»، دو حقیقت نمی تواند در یک جزا مؤثّر باشد بلکه باید بین آن دو حقیقت، قدر جامعی باشد که در وجوب وضو تأثیر نماید و طبق آن قاعده عقلیّه، دو علّتی که هیچ گونه سنخیّت و ارتباط ندارند نمی توانند در یک معلول تأثیر کنند بلکه باید قدر جامع داشته باشند و اگر قدر جامع، مطرح شد، ماهیّت تمام شروط، واحد است و نمی توان ماهیّات متعدد تصوّر نمود بلکه با وجود قدر جامع، یک ماهیّت، مطرح است و تمام آن شروط، مصادیق همان قدر جامع هستند و ...

نتیجه: تفصیل ابن ادریس رحمه اللّه هم صحیح نیست.

تعیین محلّ نزاع در بحث تداخل

[1]- بحث تداخل و عدم تداخل، مربوط به موردی است که جزا- آنچه که متعلق

ص: 311


1- کالوضوء الواجب بالبول و النوم او بفردین من البول او النوم او قابلا« للتقیید» کالقتل الواجب قصاصا عن اثنین فان القتل لنفس واحدة و ان لم یقبل التعدد الا ان ایجابه یتقید بکل واحد من السببین بحیث لو عفی ولی احد المقتولین لا یسقط الوجوب بوجود سبب آخر ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 285.
2- یعنی: فی السبب اذا أمکن التأکد فیه بان یکون کل سبب مؤثرا فی مرتبة من وجوده بلا فرق بین اقتران الاسباب و تعددها کما لو مات فی البئر بعیر و وقع فیها مسکر فانه- بناء علی النجاسة- یتأکد المسبب لا مکانه و اللّه سبحانه اعلم. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 469.

حکم است- قابل تعدّد و تکرار باشد مانند وضو. امّا اگر موضوع حکم، قابل تعدّد نباشد، مسئله، دارای دو صورت است:

الف: گاهی موضوع حکم، قابل تعدّد نیست اما قابلیّت تأکّد دارد مثلا اگر فردی مرتد شد، قتلش واجب است و چنانچه مرتکب قتل هم شد، قتل او واجب است در فرض مذکور، وجوب، قابلیّت تأکّد دارد اما قابل تعدّد نیست و قتل زید نمی تواند متعدّدا واقع شود اما وجوب قتل، مؤکّد می شود که نام آن را تداخل در «مسبّب» می گذاریم.

یعنی: اثر وجود دو سبب، این است که درعین حال که مسبّب، واحد می باشد، مسبّب را مؤکّد می کند.

ب: گاهی موضوع حکم نه قابلیّت تعدّد دارد نه قابلیّت تأکّد مثلا اگر یک نقطه از لباس هم با خون ملاقات کرد و متنجّس شد و هم با بول، در این صورت نمی توان گفت آن نقطه از لباس، دارای دو نجاست- یا دو نجاست مؤکّد- هست لذا نام آن را هم «تداخل» می نامیم امّا نه آن تداخلی که مربوط به بحث فعلی و قاعده تداخل است.

در پایان این بحث، توجه شما را به یک نکته جلب می کنیم(1).

ص: 312


1- تذنیب: اعلم ان مقتضی الاصل عند الشک فی تداخل الاسباب هو التداخل بمعنی ان تأثیرهما فی تکلیف واحد متیقن و الشک انما هو فی التکلیف الزائد و الاصل البراءة و عند الشک فی تداخل المسببات هو عدم التداخل فانه اذا ثبت تکالیف متعددة و شک فی امتثالها بفعل واحد فمقتضی الاشتغال عدم الاکتفاء بفعل واحد فی مقام الامتثال و اما فی الاحکام الوضعیّة فلا بدّ من ملاحظة کل مورد مورد من الموارد الخاصة بالنسبة الی جریان الاصل فیه و عدمه. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 285.

فصل: الظّاهر أنّه لا مفهوم للوصف، و ما بحکمه مطلقا، لعدم ثبوت الوضع، و عدم لزوم اللغویة بدونه، لعدم انحصار الفائدة به، و عدم قرینة أخری ملازمة له، و علّیّته فیما اذا استفیدت غیر مقتضیة له، کما لا یخفی. و مع کونها بنحو الانحصار و ان کانت مقتضیة له، الا أنّه لم یکن من مفهوم الوصف، ضرورة أنّه قضیّة العلّیّة الکذائیّة المستفادة من القرینة علیها فی خصوص مقام، و هو ممّا لا اشکال فیه، و لا کلام فلا وجه لجعله تفصیلا فی محلّ النّزاع، و موردا للنّقض و الابرام [1].

******

- شرح :

مفهوم وصف

اشاره

[1]- سؤال: مقصود از وصف(1) در محلّ بحث چیست؟

جواب: ظاهرا مقصود، همان صفت نحوی است امّا لازم نیست که موصوف آن هم در کلام ذکر شود و به اصطلاح نحوی خواه وصف، معتمد بر موصوف باشد- یعنی:

موصوفش در کلام ذکر شده باشد مانند اکرم رجلا عالما- خواه وصف، غیر معتمد باشد مانند: اکرم عالما.

تذکّر: گاهی با تعبیراتی مواجه می شویم که از نظر نحوی «وصف» نیست لکن بر معنای وصفی دلالت می کند و به تعبیر مصنف رحمه اللّه «ما بحکم الوصف» می باشد که صاحب حقائق الاصول قدّس سرّه، مرحوم مشکینی و دیگران چنین مثال زده اند: کما فی قوله صلّی اللّه علیه و آله: لئن یمتلئ بطن الرّجل قیحا خیر من ان یمتلئ شعرا(2)». یعنی: اگر بطن رجلی از

ص: 313


1- المراد بالوصف هی المشتقات الجاریة علی الذوات کاسم الفاعل و المفعول و الصفة المشبهة و صیغ المبالغة و اسم الزمان و اسم المکان بل المنسوبات ایضا کبغدادی« و المراد» مما بحکمه ما یؤدی معناه کذی علم و نحوه او ما هو کنایة عنه کما فی قوله صلّی اللّه علیه و آله لئن یمتلئ ...« و یحتمل» ان یکون المراد مما بحکم الوصف الاسامی الجامدة الجاریة علی الذوات بلحاظ اتصافها بعرض کالسواد و البیاض او بعرضی کالزوجیة و الملکیة و نحوهما مما تقدم شرحه فی المشتق و لعل احتمال الاخیر اقوی من الاول و الثانی ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 201.
2- صحیح بخاری 8: 45، تفسیر قرطبی 3: 15.

کثافات پر شود بهتر از این است که از شعر- تخیّلات بی مورد- ممتلی شود.

سؤال: آیا قضایای وصفیّه، دارای مفهوم هستند؟

جواب: «الظّاهر انّه لا مفهوم للوصف و ما بحکمه مطلقا»(1).

قضیّه وصفیّه اصلا بر مفهوم دلالت ندارد و نکته اش همان است که در مفهوم شرط هم مشروحا بیان کردیم که: اگر بنا باشد قضیّه ای بر مفهوم دلالت نماید باید شرط- در قضیّه شرطیّه- و وصف- در محلّ بحث- در حکم «تأثیر» داشته باشد(2) و تأثیر آن هم به نحو «ترتّب» و ترتّبش به نحو «علّیّت» و علّیّت آن هم به نحو «انحصار» باشد و مجرّد علّیّت کفایت نمی کند مثلا اگر گفتیم: «اذا کانت النّار موجودة فالحرارة موجودة» قضیّه مذکور، بر مفهوم دلالت ندارد زیرا ما هم قبول داریم که «نار» برای حرارت، علّیّت دارد امّا علّیّت منحصره نار برای حرارت، ثابت نیست پس علاوه بر علّیّت باید دلالت بر انحصار هم داشته باشد.

به عبارت دیگر: باید مراتب چهارگانه مذکور، ثابت باشد تا قائل به ثبوت مفهوم شویم، حتّی اگر یکی از مراحل چهارگانه ثابت نشود، مفهوم ثابت نمی شود.

بالاخره آیا می توان مراتب فوق را اثبات نمود؟

آیا «واضع» قضیّه وصفیّه را برای دلالت بر علّیّت منحصره وضع کرده؟

ص: 314


1- الف: معناه: سواء کان الوصف و ما بحکمه مساویا للموصوف او اعم منه مطلقا او من وجه کما سیظهر لک وجه هذا التعمیم. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 286. ب: اشارة الی نفی التفاصیل التی فصلوها فی المسألة کتفصیل العلامة الذی قد حکاه التقریرات ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 204. استاد معظم هم کلمه« مطلقا» را به نحو مذکور معنا کردند. ج: سواء اعتمد علی موصوف أاو لا ر. ک: حقائق الاصول 1/ 470.
2- باید بین شرط و جزا« ارتباط لزومی» باشد نه مقارنت و ارتباط اتفاقی و ...

دلیلی- مانند تبادر، تصریح اهل لغت یا امثال آن- برآن قائم نشده است.

آیا اگر قضیّه وصفیّه دلالت بر مفهوم نکند، مستلزم لغویّت وصف است؟ خیر! معنای لغویّت، این است که بدون مفهوم اثری نداشته باشد درحالی که ممکن است آن قضیّه و وصف در ثبوت حکم، مؤثّر باشد امّا تأثیرش به نحو علّیّت نباشد یا اگر به نحو علّیّت هست به نحو انحصار نباشد.

آیا اگر تأثیر آن به نحو علّیّت نباشد یا اگر به نحو علّیّت هم هست به نحو انحصار نباشد، مستلزم لغویّت هست؟ خیر!

آیا از طریق قرینه عامّه ای مانند مقدّمات حکمت به همان تقریبی که در بحث مفهوم شرط بیان کردیم، می توان قائل به ثبوت مفهوم وصف شد؟

خیر! قضیّه شرطیّه از قضیّه وصفیّه، اقوا بود امّا مع ذلک ما آن طریق- تمسّک به اطلاق و مقدّمات حکمت- را نپذیرفتیم.

تذکّر: اگر در یک یا چند مورد، بعضی از قضایای وصفیّه به خاطر قرائن خاصّه ای بر علّیّت منحصره دلالت نمود، معنا و لازمه اش این نیست که ما قائل به ثبوت مفهوم شویم چون بحث ما در باب مفاهیم، کلّی هست نه موردی. به عبارت دیگر، محلّ بحث، این است که اگر قضیّه وصفیّه ای مجرّد از قرینه خاصّه بود آیا دلالت بر مفهوم دارد یا نه؟

قوله: «فلا وجه لجعله تفصیلا فی محلّ النّزاع و موردا للنّقض و الابرام».

یادآوری: مرحوم علّامه قدّس سرّه در باب مفهوم وصف تفصیلی قائل شده اند که: اگر قضیّه وصفیّه بر علّیّت منحصره دلالت کند، دارای مفهوم هست و الّا خیر. یعنی: اگر در موردی قرینه ای بود که بر علّیّت(1) دلالت می کرد(2)، قضیّه وصفیّه مفهوم دارد و اگر قرینه ای نبود،

ص: 315


1- باید مقصود از علیت، علیت منحصره باشد.
2- کما فی قوله: اکرم زیدا لانه عالم. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 202.

و لا ینافی ذلک ما قیل: من أنّ الاصل فی القید أن یکون احترازیّا، لانّ الاحترازیّة لا توجب الا تضییق دائرة موضوع الحکم فی القضیّة، مثل ما اذا کان بهذا الضّیق بلفظ واحد، فلا فرق أن یقال: جئنی بانسان أو بحیوان ناطق [1].

******

- شرح :

فاقد مفهوم است.

مصنّف رحمه اللّه: محلّ نزاع در باب مفهوم در موردی است که هیچ گونه قرینه نافیه یا مثبته نباشد و چنانچه قرینه ای مطرح باشد، از محلّ بحث، خارج است.

[1]- دلیلی بر ثبوت مفهوم وصف نداریم امّا قائلین به مفهوم و همچنین منکرین آن، هرکدام به وجوهی تمسّک نموده اند.

1- دلیل- یا وجه- اوّل بر ثبوت مفهوم: قاعده و اصل اوّلی در قیود، این است که احترازی باشد مثلا اگر مولائی فرمود اکرم رجلا «عالما»، قید و صفت مذکور، عنوان احتراز از فرد غیر عالم دارد و حمل آن قید بر توضیحی، غالبی یا جهات دیگر برخلاف ظاهر است پس با قبول اصل مذکور در باب قیود، شما باید ثبوت مفهوم را هم بپذیرید بنابراین، مفهوم «اکرم رجلا عالما»، این است که: لا یجب اکرام رجل غیر عالم.

مصنّف رحمه اللّه: معنای احترازی بودن قید، این است که قید در موضوعیّت موضوع- در تضییق دائره موضوع حکم- مدخلیّت دارد یعنی: نمی توان گفت وجود قید، کالعدم است مثلا وقتی مولا فرمود: «جئنی بحیوان ناطق» قید ناطقیّت، دائره موضوع را تضییق می نماید و گویا او از ابتدا به جای جمله مذکور، چنین فرموده: «جئنی بانسان»، آیا جمله اخیر، دارای مفهوم هست؟ خیر!

در باب مفهوم به اصطلاح علمی، انتفاء سنخ حکم، مطرح است(1) نه مدخلیّت قید در

ص: 316


1- در مورد مفهوم، سنخ حکم برداشته می شود و در صددند بگویند: فرضا عنوان« ناطق» در کلّی وجوب مدخلیّت دارد نه وجوبی که از« جئنی» استفاده می شود.

کما أنّه لا یلزم فی حمل المطلق علی المقیّد فیما وجد شرائطه الا ذلک، من دون حاجة فیه الی دلالته علی المفهوم، فانّه من المعلوم أنّ قضیّة الحمل لیس الا أنّ المراد بالمطلق هو المقیّد، و کأنّه لا یکون فی البین غیره، بل ربما قیل(1) انّه لا وجه للحمل لو کان بلحاظ المفهوم، فانّ ظهوره فیه لیس بأقوی من ظهور المطلق فی الاطلاق کی یحمل علیه لو لم نقل بأنّه الاقوی، لکونه بالمنطوق، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

شخص آن حکمی که در کلام ذکر شده، معنای احترازیّت قید هم این است که ناطقیّت در حکمی که از «جئنی» استفاده می شود مدخلیّت دارد(2) امّا از آن استفاده نمی شود که در سنخ، دخیل باشد و برفرض مدخلیّت باید دخالتش به نحو علّیّت- آن هم علّیّت منحصره- باشد.

آیا از احترازیّت قید، دخالت به نحو علّیّت منحصره را می توان استفاده نمود؟ خیر! پس دلالت بر ثبوت مفهوم ندارد گرچه ما هم قبول داریم که اصل و قاعده اوّلی در باب قیود، احترازیّت است.

[1]- 2: دلیل یا وجه دوّم بر ثبوت مفهوم، این است که گفته اند: اگر قضیّه وصفیّه

ص: 317


1- القائل هو صاحب التقریرات( قال ما هذا لفظه) ان حمل المطلق علی المقید انما هو من جهة المنطوق من غیر ملاحظة المفهوم بل لو فرض اعتبار المفهوم فلقائل ان یقول بعدم الحمل اما الاول فلان محصل الحمل هو ان المراد من المطلق هو المقید فیکون غیر المقید فی قولک اعتق رقبة غیر واجب بمعنی ان اللّفظ المذکور و الانشاء الخاص لا یدل علی وجوبه( الی ان قال) و اما الثانی فلانا لو قلنا بثبوت المفهوم للوصف کان التعارض بین المطلق و المقید من قبیل تعارض الظاهرین و قد تقرر فی مقامه انه لا بد فی مثله من التوقف و الحکم بمقتضی الاصول العملیة فلا سبیل الی الحمل( انتهی). اقول ... ر. ک: عنایة الاصول 1/ 208.
2- در محلّ بحث، بین سنخ حکم و شخص حکم، مغالطه شده.

مفهوم نداشته باشد، نمی توان «حمل مطلق بر مقیّد» نمود.

توضیح ذلک: فرضا یک دلیل می گوید «ان ظاهرت فاعتق رقبة» یعنی اگر ظهار محقّق شد، عتق رقبه، واجب است و در دلیل دیگر، چنین آمده: «ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة» یعنی رقبه را به «مؤمنه» مقیّد نموده، بناء اصولیّین هم بر این است که دلیل اوّل- مطلق- را به واسطه دلیل دوّم، مقیّد نمایند و بگویند: مقصود از قضیّه اوّل، این است که رقبه مؤمنه را باید عتق نمود و کأنّ حمل مطلق بر مقیّد، مورد اتّفاق است.

قائل به ثبوت مفهوم از این مطلب استفاده نموده و می گوید: اینکه مطلق را بر مقیّد حمل می کنند به علّت این است که: قضیّه دوّم- ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة- دارای مفهوم هست یعنی: عتق رقبه غیر مؤمنه، کفایت نمی کند و مفهومش اطلاق «اعتق رقبة» را مقیّد می کند و الّا اگر مفهوم نداشته باشد دو دلیل مثبت با یکدیگر منافاتی ندارند چون یک قضیّه می گوید: «اعتق رقبة» و دیگری می گوید: «اعتق رقبة مؤمنة» و هر دو مثبتین هستند و منافاتی با یکدیگر ندارند تا حمل مطلق بر مقیّد شود بلکه باید قضیّه مثبت دوّمی واجد یک جنبه نفیی باشد و با نفیش با اطلاق اوّلی منافات داشته باشد و اطلاق آن را مقیّد نماید.

خلاصه: قضیّه «ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة» دارای مفهوم سالبه ای هست که اطلاق «ان ظاهرت فاعتق رقبة» را مقیّد می کند و کأنّ از ابتدا یک دلیل منطوقی به این نحو داریم: «ان ظاهرت فلا تعتق رقبة کافرة».

مصنّف رحمه اللّه: حمل مطلق بر مقیّد، ارتباطی به مسأله «مفهوم» ندارد.

ص: 318

سؤال: اگر ارتباطی بین آن ها نیست و قضیّه وصفیّه مفهوم ندارد چرا مطلق را بر مقیّد حمل می کنید؟- دو دلیل مثبت که با یکدیگر تعارضی ندارند.

جواب: طریق «حمل» ما اتّحاد سبب است زیرا وجوب عتق در هر دو قضیّه، معلّق به ظهار است و می دانیم کسی که ظهار نماید دو حکم ندارد و چنین نیست که هم «عتق رقبه» بر او واجب باشد هم «عتق رقبه مؤمنه» بلکه دارای یک حکم است و چون وحدت حکم را از طریق وحدت سبب کشف کردیم، آن حکم واحد، بین مطلق و مقیّد، مردّد است. به واسطه دلیل مطلق می گوئیم: کأنّ حکم از ابتدا مقیّدا صادر شده- «مفهوم»، هیچ گونه ارتباطی به مقدّمات مذکور ندارد- و حمل مطلق بر مقیّد از طریق وحدت سبب و وحدت حکم، عملی می شود.

اصلا اگر کسی بخواهد حمل مطلق بر مقیّد را براساس مفهوم بنا کند، می گوئیم «حمل»، صحیح نیست.

توضیح ذلک: اگر بگوئید قضیّه «ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة» دارای مفهوم هست و مفهومش هم اطلاق «اعتق رقبة» را از بین می برد، سؤال ما این است که: به چه دلیل، مفهوم بر اطلاق تقدّم دارد؟

دو دلیل با یکدیگر تعارض دارند یعنی: «ان ظاهرت فاعتق رقبة» دلالت منطوقی اطلاقی دارد و قضیّه دیگر، دلالت مفهومی تقییدی دارد، به چه دلیل، مفهوم بر منطوق، مقدّم است؟

به عبارت دیگر: به چه دلیل، دلالت قضیّه وصفیّه بر مفهوم از دلالت مطلق بر اطلاق، اقوا هست؟

ص: 319

و أمّا الاستدلال علی ذلک- ای عدم الدّلالة علی المفهوم- بآیة رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ ففیه أنّ الاستعمال فی غیره أحیانا مع القرینة مما لا یکاد ینکر، کما فی الآیة قطعا.

مع أنّه یعتبر فی دلالته علیه عند القائل بالدّلالة أن لا یکون واردا مورد الغالب کما فی الآیة، و وجه الاعتبار واضح، لعدم دلالته معه علی الاختصاص و بدونها لا یکاد یتوهّم دلالته علی المفهوم، فافهم [1].

******

- شرح :

[1]- دلیل منکرین مفهوم وصف، تمسّک به این آیه شریفه هست: «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ ... وَ رَبائِبُکُمُ اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ مِنْ نِسائِکُمُ اللَّاتِی دَخَلْتُمْ بِهِنَّ ...»(1) یعنی: حرام شده است بر شما مادرانتان ... و دختران همسرتان که در دامان شما پرورش یافته اند از همسرانی که با آن ها آمیزش جنسی داشته اید»(2).

مسلّما حرمت ربیبه، مشروط به این است که زوجه، مدخوله باشد امّا آیا هیچ فقیهی فتوا داده است که حرمت ربیبه درصورتی است که در دامان و در حجر شوهر مادر زندگی کند؟ خیر!

نتیجه: «اللَّاتِی فِی حُجُورِکُمْ» درعین حال که قید و صفت هست مع ذلک مفهوم ندارد.

مصنّف رحمه اللّه: دو جواب از استدلال مذکور داده اند: الف: مواردی که قرینه بر اثبات یا نفی مفهوم، قائم شده از محلّ نزاع و بحث ما خارج است.- در ما نحن فیه از اجماع(3) استفاده می شود که: حرمت ربیبه، مشروط به این نیست که در حجر شوهر مادر زندگی کند.

ص: 320


1- سوره نساء، آیه 23.
2- ر. ک: تفسیر نمونه 4/ 326.
3- و روایات.

ب: قائلین به ثبوت مفهوم هم قبول دارند که قضیّه وصفیّه در موردی دارای مفهوم هست که وصف «لا یکون واردا مورد الغالب»(1). به عبارت دیگر: اگر وصفی به خاطر اینکه نوعا موصوف به آن وصف، متّصف هست در قضیّه ذکر شد، قائلین به ثبوت مفهوم هم می گویند آن قضیّه وصفیّه مفهوم ندارد و اتّفاقا در آیه مذکور هم چنین است که معمولا ربیبه در کنار شوهر مادر زندگی می کند و چنین نیست که زندگی مستقلّی داشته باشد بنابراین، آیه شریفه را نمی توان دلیل بر عدم مفهوم گرفت.

سؤال: بالاخره دلیل بر عدم ثبوت مفهوم چیست؟

جواب: همین مقدار که ادلّه قائلین به ثبوت مفهوم، ناتمام باشد کفایت بر عدم دلالت قضیّه وصفیّه می کند.

قوله: «فافهم»(2).

شاید اشاره به این است که: کسی نگوید وقتی ادلّه طرفین، مخدوش شد پس مسئله، مردّد است. زیرا قائل به ثبوت مفهوم باید دلیل اقامه نماید و اگر او نتوانست دلیل اقامه کند، نفس عدم اقامه دلیل برای قائلین به عدم مفهوم کفایت می کند.

ص: 321


1- سؤال: چرا نباید قید- وصف-« وارد، مورد غالب» باشد؟ جواب: اگر قید« وارد، مورد غالب» باشد، دلالت بر اختصاص علت حکم به آن وصف نمی نماید و بدون دلالت بر اختصاص« لا یکاد یتوهم دلالته علی المفهوم».
2- یمکن ان یکون اشارة الی ان ذلک انما یتم لو کان الوجه فی دلالة الوصف علی المفهوم لزوم اللغویة او القول بان اصالة الحقیقة حجة اذا کانت مفیدة للظن اما لو کانت الدلالة بالوضع مع البناء علی حجیة اصالة الحقیقة مطلقا فلا وجه له کما اعترضه فی التقریرات« اقول»: یمکن دفعه بدعوی الوضع لافادة المفهوم فی خصوص عدم الغلبة فتأمل. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 472.

تذنیب: لا یخفی أنّه لا شبهة فی جریان النّزاع فیما اذا کان الوصف أخصّ من موصوفه و لو من وجه فی مورد الافتراق من جانب الموصوف [1].

******

- شرح :

تعیین محلّ نزاع در مفهوم وصف

[1]- مختار مصنّف رحمه اللّه این بود که: قضیّه وصفیّه، فاقد مفهوم هست امّا درعین حال باید بررسی کنیم که محلّ نزاع در بحث مفهوم وصف چیست؟

گاهی وصف، اخصّ از موصوف است یعنی: بعضی از اوقات، موصوف، واجد وصف هست و گاهی فاقد آن می باشد مثلا نسبت بین عالم و رجل در قضیّه «اکرم رجلا عالما» چنین است که: عالم، اخصّ از رجل است، «رجل» گاهی دارای عنوان عالمیّت است و گاهی عنوان مذکور بر او صادق نیست.

قائلین به ثبوت مفهوم می گویند مفهوم قضیّه مزبور، این است که: «لا یجب اکرام الرّجل الغیر العالم».

نتیجه: اگر وصف از موصوف، اخصّ باشد مسلّما داخل بحث هست.

گاهی نسبت بین وصف و موصوف، عموم و خصوص من وجه است، یک مادّه اجتماع و دو مادّه افتراق دارند، مثلا یک دلیل- قضیّه وصفیّه- می گوید: «فی الغنم السّائمة زکاة» یعنی آن گوسفندی که در بیابان می چرد و از علوفه طبیعی استفاده می کند، زکاة دارد، بین عنوان «غنم» و کلمه «سائمه» عموم و خصوص من وجه است زیرا گاهی غنم، سائمه است و گاهی معلوفه(1). ماده اجتماع، همان است که منطوق برآن دلالت و حکم آن را مشخص می کند که: «فی الغنم السّائمة زکاة».

مادّه افتراق از ناحیه موصوف، این است که: عنوان «غنم» هست لکن به جای سائمه، معلوفه می باشد که فرض مذکور هم داخل نزاع و محلّ بحث است یعنی: کسی که قائل به ثبوت مفهوم شده، می گوید غنم معلوفه، زکات ندارد.

ص: 322


1- معلوفه در برابر سائمه است.

و أمّا فی غیره(1)، ففی جریانه اشکال أظهره عدم جریانه و ان کان یظهر مما عن بعض الشّافعیّة، حیث قال: «قولنا فی الغنم السّائمة زکاة یدل علی عدم الزکاة فی معلوفة الابل» جریانه فیه(2). و لعلّ وجهه استفادة العلّیّة المنحصرة منه [1].

******

- شرح :

مادّه افتراق از ناحیه وصف در موردی است که وصف تحقّق دارد لکن موصوف، محقّق نیست مثل اینکه به جای غنم سائمه، «ابل سائمه» باشد که وصف و سائمیّت، محقّق است امّا موصوف تحقّق ندارد که فرض مذکور، ارتباطی به بحث ما ندارد. زیرا موردی که وصف، محقّق است امّا موصوف تحقّق ندارد، ارتباطی به قضیّه وصفیّه و مفهوم ندارد- بحث ما در موردی است که وصف تحقّق نداشته باشد.

جمع بندی: آنجائی که نسبت بین وصف و موصوف، عموم و خصوص من وجه است، دارای سه فرض می باشد.

1- نسبت به مادّه اجتماع، منطوق، حاکم است. 2- مادّه افتراق از ناحیه موصوف، داخل بحث و محلّ نزاع هست. 3- مادّه افتراق از ناحیه وصف، اصلا از محلّ بحث، خارج است.

[1]- از بعضی از شافعیّه استفاده می شود فرض چهارمی هم داریم که داخل بحث و محلّ نزاع می باشد.

بیان ذلک: آن قسم چهارم نه ارتباطی به مادّه اجتماع دارد و نه ربطی به مادّه افتراق از ناحیه موصوف و نه ارتباطی به مادّه افتراق وصف. به عبارت دیگر: بر قسم رابع نه عنوان وصف، منطبق است و نه عنوان موصوف.

آن ها گفته اند: اگر دلیلی بگوید «فی الغنم السّائمة زکاة» ما از طریق مفهوم استفاده می کنیم

ص: 323


1- ای: فی مورد الافتراق من جانب الوصف و الموصوف جمیعا.
2- حیث إنّه اذا دل بالمفهوم علی حکم صورة انتفاء الوصف و الموصوف ای معلوفة الابل فدل بالمفهوم علی حکم صورة انتفائهما فی المتساویین و العام و الخاص المطلقین ایضا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 289.

و علیه(1) فیجری فیما کان الوصف مساویا أو أعمّ مطلقا أیضا. فیدلّ علی انتفاء سنخ الحکم عند انتفائه، فلا وجه فی التّفصیل(2) بینهما و بین ما اذا کان أخصّ من وجه فیما اذا کان الافتراق من جانب الوصف بأنّه لا وجه للنّزاع فیهما معلّلا بعدم الموضوع، و استظهار جریانه عن بعض الشّافعیّة فیه(3)، کما لا یخفی، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

که در «ابل معلوفه» هم زکات نیست.

مصنّف رحمه اللّه: شاید وجه چنان برداشتی از دلیل، این بوده که آن ها از قضیّه وصفیّه خواسته اند، علّیّت منحصره را استفاده کنند و بگویند گرچه روایت در مورد غنم، وارد شده لکن وقتی آن را موصوف به سائمیّت می کند، معنایش این است که علّت منحصره وجوب زکات، سائمه بودن هست و اگر عنوان مزبور منتفی شد- و لو در ابل منتفی شود- دیگر زکات، واجب نمی باشد لکن بدیهی است که روایت، چنان دلالتی ندارد پس برداشت آن ها از روایت، صحیح نیست.

[1]- دو فرض دیگر باقی مانده که باید ببینیم آیا داخل محلّ نزاع هست یا نه؟

1- گاهی نسبت بین وصف و موصوف، تساوی هست، مانند «اکرم انسانا متعجّبا».

2- گاهی هم وصف، نسبت به موصوف، اعمّ مطلق است مانند «اکرم انسانا متحرّکا» که عنوان متحرک، اعمّ از انسان است.

آیا در دو فرض مذکور می توان مسأله مفهوم را مطرح نمود و گفت: گرچه نسبت بین

ص: 324


1- ای: علی هذا الوجه و هو انحصار العلة.
2- ... لکن ما ذکره لیس تفصیلا فی جریان النزاع بل هو تفصیل فی الجزم و الاستظهار و اللّه سبحانه اعلم. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 473.
3- ای: فیما کان اخص من وجه کما فصل فی التقریرات هکذا و ذلک لان جریان النزاع فیما اذا کان الافتراق من جانب الوصف و الموصوف معا علی مذهب الشافعیة مع کون الموضوع منتفیا فیه یقتضی جریانه فیهما ایضا و لیس لعدم الموضوع ح دخل فی عدم الجریان و الا لاطرد و جری فیه ایضا. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 289.

انسان و متعجّب، تساوی هست امّا اگر عنوان «متعجّب» منتفی شد آیا حکم هم منتفی می شود یا نه- و همچنین در موردی که وصف، اعمّ مطلق است.

در تقریرات شیخ اعظم رحمه اللّه چنین آمده که: دو فرض مذکور را نمی توان داخل نزاع در باب مفهوم دانست زیرا بحث مزبور در موردی است که موضوع- موصوف- باقی لکن وصف، منتفی باشد مانند «اکرم رجلا عالما» که اگر عنوان رجل، محفوظ باشد امّا وصفش منتفی شود می توان بحث مفهوم را مطرح نمود امّا در موردی که نسبت وصف و موصوف، تساوی هست اگر وصف، منتفی شود موصوف هم منتفی می شود یا آنجائی که وصف، اعمّ از موصوف است چنانچه اعم، منتفی شود اخص هم منتفی می گردد- بخلاف العکس.

نتیجه: نزاع در باب مفهوم وصف در دو فرض مذکور، جاری نیست.

مصنّف: کأنّ سؤال ما از شیخ اعظم رحمه اللّه این است: در مطلبی که شما از شافعیّه نقل کردید باید به این نکته توجّه نمود که: آن ها از قضیّه «فی الغنم السّائمة زکاة» خواسته اند حکم «ابل معلوفه» را استفاده کنند درحالی که بر ابل معلوفه نه وصف، منطبق است نه موصوف. آری اگر آن ها می خواستند از قضیّه مذکور، حکم غنم معلوفه را استفاده کنند تقریبا به نتیجه ای(1) که ما می خواهیم بگیریم، ارتباط پیدا نمی کرد.

حال اگر ما از کلام شافعیّه استفاده کنیم که آن فرض هم داخل محلّ نزاع هست(2)، آن جائی هم که وصف و موصوف، مساوی باشند چه مانعی دارد داخل محلّ بحث بدانیم منتها نزاع در باب مفهوم، مربوط به موردی می شود که وصف و موصوف، هیچ کدام تحقّق نداشته باشد و همچنین در موردی که وصف، اعمّ از موصوف است چه اشکالی دارد

ص: 325


1- و استظهار.
2- البته قبلا گفتیم که کلام آن ها صحیح نیست.

که داخل محلّ بحث بدانیم(1) و شاهدش هم همین مسأله ای است که شافعیّه از آن روایت استفاده کرده اند.

به عبارت دیگر: اشکال ما بر فرمایش شیخ اعظم رحمه اللّه این است که اگر شما در قضیّه وصفیّه- و نزاع در باب مفهوم- شرط می کنید که موضوع باقی باشد پس کلام و استظهار شافعیّه چیست و اگر می فرمائید از استظهار شافعیّه کشف می کنیم که آن فرض، جزء محلّ نزاع هست و از «فی الغنم السّائمة» حکم ابل معلوفه را استفاده می کنیم- که نه وصف تحقّق دارد و نه موصوف- پس چرا می فرمائید آنجائی که وصف و موصوف، متساوی یا وصف، اعم باشد خارج از محلّ بحث است- نمی توانیم فرقی بین آن ها قائل شویم.

خلاصه: یا باید آن سه مورد- حتّی مورد استظهار شافعیّه- را خارج از محلّ بحث بدانیم یا تمام موارد را جزء محلّ بحث محسوب کنیم- فرقی ندارد که وصف، مساوی، اعم یا اخص باشد.

قوله: «فلا وجه للتّفصیل بینهما و بین ما اذا کان اخصّ من وجه فیما اذا کان الافتراق من جانب الوصف(2)».

ص: 326


1- منتها محلّ نزاع، مربوط به موردی است که نه وصف تحقّق داشته باشد و نه موصوف.
2- قد عبر به فی التقریرات ایضا و الظاهر انه سهو من القلم اذ اقترانه فی الابل السائمة و لا اشکال فی عدم جریان النزاع فیه من جهة الوصف و المراد ما لم یصدق علیه واحد من الموصوف و الصفة و هی الابل المعلوفة کما یشهد به استظهار جریانه من بعض الشافعیة القائل بعدم الزکاة فی معلوفة الابل بمقتضی مفهوم« فی الغنم السائمة زکاة». مشکینی رحمه اللّه: ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 324.

فصل: هل الغایة فی القضیّة تدل علی ارتفاع الحکم عمّا بعد الغایة بناء علی دخول الغایة فی المغیّی، أو عنها و ما بعدها بناء علی خروجها، أو لا، فیه خلاف، و قد نسب الی المشهور الدّلالة علی الارتفاع، و الی جماعة منهم السیّد(1) و الشّیخ عدم الدّلالة علیه [1].

******

- شرح :

مفهوم غایت

اشاره

[1]- بحث ما در مفهوم غایت، غیر از آن نزاعی هست که: آیا غایت، داخل در مغیّا هست یا خارج از آن، بحث مذکور، یک نزاع منطوقی می باشد و در پایان بحث فعلی درباره اش صحبت می کنیم.

یادآوری: محلّ نزاع در بحث فعلی این است که: آیا اگر غایت، داخل در مغیّا باشد صرف وجود غایت در قضیّه غائیّه، دالّ بر این است که حکم، نسبت به «ما بعد الغایة»(2) منتفی هست یا منتفی نیست؟

اگر غایت، داخل در مغیّا باشد نزاع در باب مفهوم را نسبت به «ما بعد الغایة» مطرح می کنیم.

و همچنین اگر غایت، خارج از مغیّا باشد، نفس غایت و «ما بعد الغایة»- هر دو- محلّ بحث است که آیا اشتمال قضیّه بر غایت حکم یا غایت موضوع، دلالتی بر مفهوم دارد یا نه(3)؟

آیا قضیّه غائیّه، دلالت بر مفهوم دارد یا نه؟

«فیه خلاف». به مشهور، نسبت داده شده که غایت، دلالت بر مفهوم دارد و به

ص: 327


1- علم الهدی ابو القاسم علی بن الحسین المشهور بالسید المرتضی تولد سنة 355، حاز من الفضائل ما تفرد به، له تصانیف مشهورة منها« الشافی» فی الامامة و« الذخیرة» و« الذریعة» و غیرها، خلف بعد وفاته ثمانین الف مجلد من مقرواته و مصنفاته، توفی لخمس بقین من شهر ربیع الاول سنة 436 ه الکنی و الالقاب 2/ 483.
2- یعنی: آنچه که غایت برآن تطبیق نمی کند.
3- پس مسأله« مفهوم» ارتباطی به این ندارد که: آیا غایت، داخل در مغیا هست یا نه.

و التّحقیق أنّه اذا کانت الغایة بحسب القواعد العربیّة قیدا للحکم، کما فی قوله: «کلّ شی ء حلال حتّی تعرف أنّه حرام» و «کلّ شی ء طاهر حتّی تعلم أنّه قذر» کانت دالّة علی ارتفاعه عند حصولها لانسباق ذلک منها، کما لا یخفی، و کونه قضیّة تقییده بها، و الا(1) لما کانت ما جعل غایة له بغایة، و هو واضح الی النّهایة [1].

******

- شرح :

جماعتی از جمله، سیّد مرتضی و شیخ طوسی(2) قدّس سرّهما هم نسبت داده شده که مفهوم ندارد لکن مصنّف رحمه اللّه قائل به تفصیل شده اند.

[1]- تحقیق در مسئله: قضایای غائیّه بر دو قسم هستند:

الف: گاهی غایت- حتّی و الی- به حسب قواعد(3) عربیّت، قید نفس حکم(4) است مثل اینکه یک حکم وضعی، مقیّد به غایت شود مانند: «کلّ شی ء طاهر حتّی تعلم انّه قذر» یا «کلّ شی ء حلال حتّی تعرف انّه حرام» که «حتّی»، مربوط به طهارت و حلّیّت است یعنی:

حلیّت که یک حکم الهی هست، ادامه دارد «الی ان تعلم انّه حرام» و همچنین طهارت

ص: 328


1- یعنی: و ان لم تکن قضیة التقیید بالغایة ارتفاع الحکم عند حصولها الذی هو المفهوم لزم الخلف و هو عدم کون ما جعل غائیته و آخرا لأمد الحکم و عمره غایة له، اذ مع عدم ارتفاع الحکم بحصولها یکون ما جعل غایة وسطا لا غایة و آخرا فتتوقف غائیته علی ارتفاع الحکم بحصولها. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 418.
2- هو ابو جعفر محمد بن الحسن بن علی الطوسی، ولد سنة 385، قدم العراق سنة 408 ه، تلمذ علی الشیخ المفید و السید المرتضی و ابی الحسین علی بن احمد بن محمد بن ابی الجید القمی ثم هاجر الی مشهد امیر المؤمنین( ع) خوفا من الفتنة التی تجددت ببغداد و احرقت کتبه و کرسی درسه، بقی فی النجف الی ان توفی سنة 460 ه، له مصنفات کثیرة منها:« التبیان» و« الاستبصار» و« المبسوط» و« الخلاف» و« العدة» فی الاصول. ر. ک: الکنی و الالقاب 2/ 357.
3- بل و کذا لو کان بحسب القرینة الخاصة و ان لم یکن مقتضی القواعد اذ التفصیل غیر ظاهر الوجه. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 474.
4- اینکه آیا غایت، داخل در مغیا هست یا نه در قضایائی که غایت، قید حکم باشد، جاری نیست و نکته اش را به زودی بیان می کنیم.

و أمّا اذا کانت بحسبها قیدا للموضوع مثل «سر من البصرة الی الکوفة» فحالها حال الوصف فی عدم الدّلالة و ان کان تحدیده بها بملاحظة حکمه، و تعلّق الطّلب به، و قضیّته لیس الا عدم الحکم فیها الا بالمغیّا، من دون دلالة لها أصلا علی انتفاء سنخه عن غیره، لعدم ثبوت وضع لذلک، و عدم قرینة ملازمة لها و لو غالبا دلّت علی اختصاص الحکم به. و فائدة التّحدید بها کسائر أنحاء التّقیید غیر منحصرة بافادته کما مرّ فی الوصف [1].

******

- شرح :

استمرار دارد «الی العلم بحصول النّجاسة و القذارة».

سؤال: آیا قضایای غائیّه ای که غایت، قید حکم است، دلالت بر مفهوم دارد یا نه؟

جواب: آری! علّتش هم این است که عرف از این قبیل قضایا استفاده می کند که فرضا حکم به حلّیّت تا حدّ علم به حرمت تحقّق دارد و هنگامی که علم به حرمت حاصل شد، حلّیّت منتفی می شود پس انتفاء حلّیّت را از اشتمال قضیّه بر غایت استفاده می کنیم «و هذا هو المفهوم».

خلاصه: انسباق عرفی از قضایائی که غایت، قید حکم باشد، این است که دارای مفهوم هستند.

[1]- ب: گاهی غایت، قید موضوع- و مانند قضیّه وصفیّه- هست مثل اینکه بگوئید: «سر من البصرة الی الکوفة» یا «السّیر المتّصف بکون مبدئه البصرة و منتهاه الکوفة واجب» که فرقی میان آن دو تعبیر نیست.

سؤال: آیا قضایای غائیّه ای که غایت، قید موضوع هست، مفهوم دارد یا نه؟

جواب: خیر! قبلا گفتیم قضایای وصفیّه هم مفهوم ندارد منتها نه از جهت اینکه وصف، لغو است و هیچ گونه مدخلیّتی ندارد بلکه وصف، دخالت و تأثیر دارد امّا مدخلیّتش به نحو علّیّت منحصره نیست بلکه فقط در ثبوت حکم، دخیل است امّا دلالت بر «انتفاء عند الانتفاء» ندارد. در بحث فعلی هم که غایت، قید موضوع می باشد، به همان نحو است و کأنّ از ابتدا گفته اند «السّیر المتّصف بکون مبدئه البصرة و منتهاه الکوفة

ص: 329

ثمّ انّه فی الغایة خلاف آخر کما أشرنا الیه و هو أنّها هل هی داخلة فی المغیّا بحسب الحکم أو خارجة عنه و الاظهر خروجها، لکونها من حدوده، فلا تکون محکومة بحکمه و دخوله فیه فی بعض الموارد انّما یکون بالقرینة. و علیه تکون کما بعدها بالنّسبة الی الخلاف الاوّل، کما أنّه علی القول الآخر تکون محکومة بالحکم منطوقا [1].

******

- شرح :

واجب» قضیّه مذکور، دلالت ندارد، سیری که منتهای آن، کوفه نباشد، وجوب ندارد، موضوع آن حکم، مقیّد است امّا قیدش- همان طور که در قضایای وصفیّه بیان کردیم- دلالت بر علّیّت منحصره ندارد(1).

خلاصه: قضایای غائیه بر دو قسم است یک قسمش واجد مفهوم و قسم دیگر، فاقد مفهوم است.

آیا غایت، داخل در مغیا هست

[1]- مصنّف رحمه اللّه به مناسبت بحث مفهوم قضیّه غائیّه، این مطلب را مطرح نموده اند که آیا غایت، داخل مغیّا هست یا نه؟

تذکّر: ایشان عنوان بحث را چنین مطرح کرده اند: ثم انّه فی الغایة خلاف آخر کما اشرنا الیه و هو انّها «هل هی داخلة فی المغیّی بحسب الحکم او خارجة عنه» یعنی: آیا غایت هم- نسبت به آن حکمی که برای مغیّا ثابت می باشد- مانند مغیّا هست پس معلوم می شود که ایشان غایت را قید موضوع قرار داده اند نه قید حکم و الّا اگر غایت، قید حکم

ص: 330


1- وصف در قضیه وصفیه، دلالت بر علیت منحصره ندارد زیرا نه واضع، چنان« وضعی» نموده و نه اهل لغت، چنان تصریحی نموده اند و نه قرینه عامه ای مانند مقدمات حکمت داریم که از آن بتوان علیت منحصره را استفاده نمود.- در قضایای غائیه هم مطلب به همان کیفیت است.

باشد، نمی توان چنان تعبیری نمود و گفت آیا غایت، داخل در مغیّا(1) هست یا نه، اگر مغیّا، حکم باشد دیگر حکم دیگری ندارد که بحث کنیم آیا حکم مغیّا نسبت به غایت، جاری هست یا نه بلکه باید نزاع در آن قسم از قضایا را به نحو دیگر مطرح نمود که البتّه مصنّف رحمه اللّه در حاشیه «منه» حکم آن را بیان کرده اند.

سؤال: اگر غایت، قید موضوع- و مانند قضیّه «سر من البصرة الی الکوفة»- باشد کوفه هم وجوب سیر دارد؟

جواب: اظهر، این است که غایت، خارج از مغیّا هست زیرا عرف از این قبیل قضایا استفاده می کند که مثلا کوفه از حدود موضوع می باشد و خودش داخل موضوع نیست یعنی: سیری که مبدأ آن بصره و انتهایش کوفه باشد، واجب است امّا کوفه به عنوان حدّ موضوع بیان شده و وجوب سیر ندارد.

نتیجه: اگر غایت، قید موضوع باشد، اظهر این است که غایت، خارج از مغیّا هست و حکم، شاملش نمی شود و در نتیجه اگر گفتیم قضیّه غائیّه، دارای مفهوم هست و بر «انتفاء عند الانتفاء» دلالت می کند در این صورت، موضوع در مفهوم، تنها «ما بعد الغایة» نیست بلکه کوفه و «ما بعد الکوفة»- هر دو- داخل در نزاع در باب مفهوم هستند.

امّا چنانچه کسی بگوید غایت، داخل در مغیّا هست در این صورت، حکم سیر تا کوفه را نفس منطوق بیان می کند و نزاع در باب مفهوم را باید نسبت به «ما بعد الکوفة» بیان کنیم که آیا قضیّه «سر من البصرة الی الکوفة» بر عدم وجوب سیر «ما بعد الکوفة» دلالت می کند یا نه که اگر کسی قائل به مفهوم شود، می گوید دلالت بر عدم وجوب سیر دارد و چنانچه قائل به مفهوم نشود، می گوید چنان دلالتی ندارد.

ص: 331


1- به حسب آن حکمی که در مغیا ثابت است.

ثمّ لا یخفی انّ هذا الخلاف لا یکاد یعقل جریانه فیما اذا کان قیدا للحکم، فلا تغفل(1) [1].

فصل: لا شبهة فی دلالة الاستثناء علی اختصاص الحکم سلبا أو ایجابا بالمستثنی منه و لا یعمّ المستثنی، و لذلک یکون الاستثناء من النّفی اثباتا، و من الاثبات نفیا، و ذلک للانسباق عند الاطلاق قطعا [2].

******

- شرح :

[1]- سؤال: اگر غایت، قید حکم باشد نزاع مذکور را چگونه باید مطرح کرد؟

جواب: همان طور که در اوّل بحث بیان کردیم در این فرض نمی توان گفت آیا غایت، داخل مغیّا هست یا نه بلکه باید گفت: اگر غایتی قید حکم شد، آیا آن حکم به مجرّد تحقّق غایت، منقطع می شود یا استمرار دارد(2)؟

مصنّف رحمه اللّه در حاشیه «منه» فرموده اند: اظهر، این است که حکم به مجرد تحقق غایت، منقطع می شود.

نتیجه: غایت، داخل در مغیا نیست خواه قید حکم باشد یا موضوع.

مفهوم استثنا

اشاره

[2]- سؤال: آیا جمل استثنائیّه، دلالت بر اختصاص و انحصار حکم، نسبت به مستثنی می کند یا نه به عبارت دیگر: آیا از جمله «ما جئنی من القوم الا زید»

ص: 332


1- حیث ان المغیی ح هو نفس الحکم لا المحکوم به لیصح[ حیث إنّه لیس للحکم] ان ینازع فی دخول الغایة فی الحکم للمغیی او خارجا عنه، نعم یعقل ان ینازع فی ان الظاهر هل هو انقطاع الحکم المغیی بحصول الغایة الاصطلاحی ای مدخول الی و حتی و استمراره فی تلک الحال لکن الاظهر هو انقطاعه فافهم و استقم منه قدّس سرّه ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 291.
2- مثال:« کل شی ء حلال حتی تعرف انه حرام»، اگر غایت در آن قضیه که قید حلیت هست، داخل در مغیا باشد، معنایش صرف نظر از قرینه خارجیّه و به حسب ظاهر قضیه غائیه، این است که حلیت تا صورت علم هم استمرار دارد.

فلا یعبأ بما عن أبی حنیفة من عدم الافادة محتجا بمثل «لا صلاة الا بطهور» ضرورة ضعف احتجاجه أوّلا بکون المراد من مثله(1) أنّه لا تکون الصّلاة التی کانت واجدة لاجزائها و شرائطها المعتبرة فیها صلاة الا اذا کانت واجدة للطّهارة، و بدونها

******

- شرح :

استفاده می شود که عدم تحقّق مجی ء، اختصاص به قوم «ما عدا زید» دارد و می گوید:

«یختصّ عدم المجی ء بالقوم ما عدا زید»؟

جواب: آری جمل استثنائیّه، دالّ بر اختصاص و انحصار هست و به همین جهت، استثناء از نفی، جنبه اثبات و استثناء از اثبات، جنبه نفی پیدا می کند به عبارت دیگر: اگر جمل استثنائیّه، دلالت بر اختصاص ندارد، شما از چه طریقی متوجّه می شوید، معنای قضیّه مذکور، این است که «جاء زید».

معنای «الّا زید» در قضیّه مزبور، این است که «عدم المجی ء» در مورد زید، ثابت نیست امّا اینکه زید آمده و جنبه اثباتی درباره او را از چه طریقی استفاده می کنید؟

استفاده جنبه اثباتی به خاطر این است که جمل استثنائیّه دلالت بر اختصاص می کند و معنای جمله مذکور، این است که عدم المجی ء اختصاص به قوم «ما عدا زید» دارد پس درباره زید، احتمال عدم مجی ء جریان ندارد بلکه باید مجی ء درباره او ثابت باشد تا مسأله دلالت بر اختصاص، صحیح باشد و اگر دلالت بر اختصاص نداشته باشد، وضع زید، مشخّص نیست که آیا مجی ء درباره او محقّق است یا نه؟

خلاصه: اینکه شما استثناء از نفی را اثبات و استثناء از اثبات را نفی می دانید به خاطر دلالت جمل استثنائیّه بر انحصار و اختصاص هست و شاهدش هم این است که وقتی جمل مذکور را بدون قرینه اطلاق کنید، متبادر عرفی، این است که آن جمل بر اختصاص و انحصار دلالت دارند.

ص: 333


1- بل المراد من مثله فی المستثنی منه نفی الامکان و انه لا یکاد یکون بدون المستثنی، و قضیته لیس الا امکان ثبوته معه لا ثبوته فعلا، لما هو واضح لمن راجع امثاله من القضایا العرفیة- منه قدّس سرّه- ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 326

لا تکون صلاة علی وجه، و صلاة تامّة مأمورا بها علی آخر.

و ثانیا: بأنّ الاستعمال مع القرینة کما فی مثل التّرکیب ممّا علم فیه الحال لا دلالة له علی مدّعاه أصلا، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

[1]- از ابو حنیفه حکایت شده که: قبول نداریم جمل استثنائیّه دلالت بر انحصار نمایند و استثناء از نفی، جنبه اثبات(1) داشته باشد و شاهدش روایت نبوی «لا صلاة الا بطهور» می باشد. چون اگر استثناء از نفی، اثبات باشد، لازمه روایت، این است که، به مجرّد تحقّق طهور باید نماز هم محقّق شود خواه سائر اجزا و شرائط، محقّق باشد یا نباشد درحالی که نمی توان به آن ملتزم شد پس روایت مذکور، دلیل خوبی برخلاف مدّعای شما هست.

مصنف رحمه اللّه دو جواب در متن کتاب و یک پاسخ در حاشیه «منه»(2) برای ردّ ادّعای مذکور بیان کرده اند که اینک به توضیح آن دو جواب می پردازیم:

1- مقصود از «صلات» در روایت مذکور، نمازی هست که واجد جمیع اجزاء و شرائط باشد یعنی آن صلات تامّ الأجزاء و الشّرائط، وجود پیدا نمی کند مگر اینکه طهارت هم ضمیمه آن باشد و اگر طهارت، ضمیمه آن نباشد، صلات تامّ الاجزاء و الشّرائط، فائده ای ندارد، کأنّ از ابتدا فرموده اند: صلات تامّ الاجزاء و الشّرائط وجود پیدا نمی کند مگر اینکه طهارت ضمیمه آن باشد امّا معنایش این نیست که نماز به مجرّد طهارت تحقّق پیدا می کند خواه سائر اجزا و شرائط باشد یا نباشد.

ص: 334


1- و بالعکس.
2- قضیه« لا صلاة الا بطهور» نیاز به یک مقدر دارد و به نظر ما آن کلمه مقدر،« ممکنة» هست- لا صلاة ممکنة الا بطهور- یعنی با وجود طهور، صلات، امکان پذیر می شود نه اینکه با وجود طهور، صلات تحقق پیدا می کند خواه سائر اجزا و شرائط، محقق باشد یا نباشد پس نماز، بدون طهور، امکان پذیر نیست و با طهور، ممکن می شود که در این صورت هم جنبه اثبات آن قضیّه، صحیح است و هم جنبه نفیش.

و منه قد انقدح أنّه لا موقع للاستدلال علی المدّعی بقبول رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلم اسلام من قال کلمة التّوحید، لامکان دعوی أنّ دلالتها علی التّوحید کان بقرینة الحال أو المقال [1].

******

- شرح :

تذکّر: فرقی ندارد که شما در بحث صحیح و اعم، «صحیحی» باشید و بگوئید لفظ صلات برای خصوص نماز صحیح وضع شده یا «اعمّی» باشید و بگوئید صلات برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده زیرا: اگر «صحیحی» باشید، معنایش این است که: بدون طهارت اصلا عنوان صلات تحقّق پیدا نمی کند و اگر «اعمّی» باشید، معنایش این است که:

آن صلات مأمور به(1)- و تامّ الاجزاء و الشّرائط- بدون طهارت، امکان تحقّق ندارد- به نظر کسی که می گوید صلات برای «اعم» وضع شده، نماز بدون طهارت، صلات مأمور به و مورد طلب شارع نیست.

2- فرض کنید کلام ابو حنیفه، صحیح است لکن قرینه خارجی داریم که طهارت به تنهائی محقّق صلات نیست مگر اینکه سائر اجزا و شرائط به آن ضمیمه شود و اگر در یک مورد، قرینه ای مطرح بود، لطمه ای به آن بیان کلّی ما- در باب استثنا- نمی زند. ما در محلّ بحث درصدد بیان ضابطه کلّی هستیم و عرف هم با ما موافق هست که اگر در یک مورد، قرینه ای برخلاف آن قاعده کلّی بود، ضرری برای آن ضابطه همگانی ندارد.

[1]- از جواب ثانی، مطلب دیگری هم برای شما مشخّص شد: بعضی که مدّعایشان با نظر ما متّحد بوده خواسته اند دلیلی به نفع ما اقامه کنند که ما آن دلیل را نمی پذیریم.

توضیح ذلک: هرکس در صدر اسلام به محضر نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله مشرّف می شد به مجرّد اقرار به «لا اله الا اللّه» پیامبر اکرم، اسلام او را می پذیرفت پس معلوم می شود آن کلمه طیّبه دلالت بر انحصار دارد و این مطلب، دلیل بر این است که استثناء از نفی، جنبه اثبات دارد و الا اگر دلالت بر اثبات نداشت چگونه اسلام آن افراد مقبول واقع می شده.

ص: 335


1- که مورد نظر شارع مقدس هست.

و الاشکال فی دلالتها علیه «بأنّ خبر لا» امّا یقدّر «ممکن» أو «موجود»، و علی کلّ تقدیر لا دلالة لها علیه أمّا علی الاول، فانّه حینئذ لا دلالة لها الا علی اثبات امکان وجوده تبارک و تعالی، لا وجوده. و اما علی الثّانی، فلانّها و ان دلّت علی وجوده تعالی، الا أنّه لا دلالة لها علی عدم امکان اله آخر مندفع بأنّ المراد من الإله هو واجب الوجود، و نفی ثبوته و وجوده فی الخارج، و اثبات فرد منه فیه- و هو اللّه تعالی- یدلّ بالملازمة البیّنة علی امتناع تحقّقه فی ضمن غیره تبارک و تعالی، ضرورة أنّه لو لم یکن ممتنعا لوجد، لکونه من أفراد الواجب [1].

******

- شرح :

مصنّف: دلیل مذکور، قابل مناقشه هست زیرا ممکن است کسی بگوید جمله مذکور، دلالت بر انحصار ندارد بلکه قرائن حالیه یا مقالیّه دیگری مطرح بوده که به کمک آن ها استفاده می شده که عقیده اثباتی و نفیی شخص اظهارکننده، اسلام است(1).

خلاصه: ممکن است گفته شود آن کلمه طیّبه، دلالتی ندارد که «اللّه» تبارک و تعالی معبود منحصر هست.

[1]- اشکال(2): کلمه طیّبه «لا اله الا اللّه» دالّ بر توحید نیست، خواه خبر مقدّر «لای» نفی جنس، «ممکن» باشد خواه «موجود» زیرا اگر خبر، «ممکن» باشد، اشکال در ناحیه مستثنی و چنانچه خبر، «موجود» باشد، اشکال در جانب مستثنی منه است

بیان ذلک: چنانچه خبر «لا»، «ممکن» باشد فقط از آن استفاده می شود، اللّه تبارک و تعالی «ممکن» و اثبات این مسئله، فائده ای ندارد زیرا باید اثبات «وجود» نمود نه اثبات «امکان»، امکان با وجود، ملازم نیست زیرا محتمل است شی ء «ممکن» باشد امّا موجود نباشد.

اگر خبر «لا»، «موجود» باشد، نتیجه اش این است که: خداوند متعال، موجود است امّا

ص: 336


1- استاد معظم: بدیهی است که بیان مصنّف، قابل قبول نمی باشد.
2- توضیح متن مذکور، مربوط به افاضات حضرت استاد« مدظله» نیست بلکه نگارنده حقیر با استفاده از درس سائر اساتید معظم به رشته تحریر درآورده.

ثمّ انّ الظّاهر أنّ دلالة الاستثناء(1) علی الحکم فی طرف المستثنی بالمفهوم و أنّه لازم خصوصیّة الحکم فی جانب المستثنی منه التی دلت علیها الجملة الاستثنائیّة. نعم لو کانت الدّلالة فی طرفه بنفس الاستثناء لا بتلک الجملة کانت بالمنطوق، کما هو لیس ببعید، و ان کان تعیین ذلک لا یکاد یفید [1].

******

- شرح :

از آن، نفی خدای دیگر استفاده نمی شود درحالی که باید نسبت به غیر، نفی امکان نمود.

جواب: خبر مقدّر، «موجود» است و پاسخ شما- مستشکل- که گفتید در این صورت، نفی امکان غیر نمی شود، این است که: «اله» به معنی واجب الوجود است یعنی:

واجب الوجودی غیر از حضرت حق «جلّ و علا» نیست و بدیهی است که نفی طبیعت واجب الوجود و اثبات فردی از آن به نام اللّه تبارک و تعالی، دالّ بر این است که «واجب» دیگری امکان ندارد زیرا اگر امکان داشت، باید موجود شود، امکانش مساوق با وجود است زیرا امکان واجب الوجود با امکان «ممکنات» متفاوت است، نسبت ممکنات به وجود و عدم، «علی السّویه» است و آن ها محتاج به علّت می باشند- بخلاف واجب الوجود.

تذکّر: اشکال مهمّی که نسبت به جواب مصنّف رحمه اللّه وارد می باشد، این است: «اله» به معنای معبود است نه واجب الوجود- «اله» به معنای واجب الوجود برخلاف متفاهم عرف است.

حکم مستثنی، منطوقی هست یا مفهومی؟

[1]- وقتی می گوئیم «ما جاءنی من القوم الا زید» شما از آن استفاده می کنید که زید

ص: 337


1- الوجهان مبنیان علی ان کلمة« الّا»« حرفیة» قد استعملت آلة للغیر، و معناها هی الخصوصیة الموجودة فی المعانی الاسمیة و الفعلیة، فیکون ثبوت الحکم لما بعدها او نفیه عنه من لوازم هذه الخصوصیة، فیصدق علیه تعریف المفهوم او« فعلیته» بمعنی« استثنی»، و هو العامل فیما بعده، فتکون دلالته علی احد الامرین فی عرض دلالة المستثنی منه علی احدهما، فیکون معنی« ما جاءنی القوم الا زید»،« ما جاءنی القوم و جاءنی زید» کما قال به بعض النحاة، فیصدق علیه تعریف المنطوق، و حیث ان المتبادر منه المعنی الآلی، فالحق هو الاول. مشکینی رحمه اللّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 328.

تنها کسی هست که مجی ء درباره او محقّق شده، و عدم مجی ء، مختصّ به سائر افراد قوم هست لکن سؤال ما این است که: آیا حکم ثبوت مجی ء درباره مستثنی، یک حکم منطوقی هست یا مفهومی یعنی آیا منطوق قضیّه، مشتمل بر بیان حکم مستثنی هست یا مفهوم آن، به عبارت دیگر: آیا «ما جاءنی من القوم الا زید» منطوقا مشتمل بر دو قضیّه و بیانگر دو حکم است یا اینکه منطوق آن فقط یک قضیّه هست.

خلاصه: دلالت جمله استثنائیّه بر حکم مستثنی آیا از قبیل دلالت منطوق است یا مفهوم؟

مصنّف رحمه اللّه قائل به تفصیل شده اند ولی چون تفصیل را به اجمال بیان کرده اند با استفاده از توضیح و کلام مرحوم مشکینی- در حاشیه- به بیان آن می پردازیم که: آیا عنوان کلمه «الّا» که دلالت بر استثنا می کند مانند «ان» و «اذا» شرطیّه، یک عنوان «حرفی» هست یا اینکه در حقیقت، حرف نیست بلکه معنای اسمی(1) دارد و بدیهی است که نتیجه آن دو هم متفاوت می باشد.

1- معنای حرفی، خصوصیّتی هست که باید در معنای اسمی پیدا شود به عبارت دیگر: حرف در موردی استعمال می شود که شأن معنای اسمی بیان شود پس عنوان آلیّت و تبعیّت دارد و خودش دارای معنای مستقلی نیست(2). یعنی: کلمه «الّا» دلالت بر خصوصیّتی در معنای اسم مستثنی منه می کند و آن خصوصیّت، عبارت از انحصار و اختصاص می باشد. معنای جمله «ما جاءنی من القوم الا زید»، کأنّ چنین است: «عدم المجی ء» مختص به قوم- غیر از زید- هست که از اختصاص و انحصار مذکور، مفهوم استفاده می شود و آن مفهوم، این است که: مجی ء، مختص زید است چون آن قضیّه

ص: 338


1- اسم در برابر حرف است نه در مقابل فعل- مقصود از اسم، اعمّ از فعل و اسم است.
2- اینکه عنوان آلیت هم داخل موضوع له هست یا نه ارتباطی به بحث فعلی ما ندارد گرچه در بحث معانی حرفیه درباره اش صحبت کردیم.

و مما یدلّ علی الحصر و الاختصاص «انّما» و ذلک لتصریح أهل اللغة بذلک، و تبادره منها قطعا عند أهل العرف و المحاورة. و دعوی أنّ الانصاف أنّه لا سبیل لنا الی ذلک، فانّ موارد استعمال هذه اللفظة مختلفة، و لا یعلم بما هو مرادف لها فی عرفنا حتّی یستکشف منها ما هو المتبادر منها غیر مسموعة، فانّ السّبیل الی التّبادر لا ینحصر بالانسباق الی أذهاننا، فانّ الانسباق الی أذهان أهل العرف أیضا سبیل [1].

******

- شرح :

می گوید عدم مجی ء، مختص به قوم- غیر از زید- هست و لازمه اختصاص مذکور، این است که زید، مختص به مجی ء هست پس «جاء زید» را از کلمه «یختصّ» استفاده می کنیم که کلمه یختص مفاد «الّا» هست- و «الا» از حروف می باشد.

نتیجه: اگر «الّا» عنوان حرفی داشته باشد، باید گفت دلالت جمله استثنائیه بر حکم مستثنی از طریق مفهوم است نه منطوق.

2- اگر «الّا» دارای معنای اسمی و جانشین «استثنی» باشد معنای قضیّه مذکور، چنین است: «ما جاءنی من القوم استثنی زیدا» که «استثنی زیدا» یعنی: «جاءنی زید» که در این فرض، قضیّه استثنائیه محلّ بحث در حقیقت، دو منطوق دارد و مشتمل بر دو حکم است، حکم مستثنی و حکم مستثنی منه از طریق منطوق بیان شده.

البتّه تحقیق در این مسئله که حکم مستثنی، منطوقی هست یا مفهومی غیر از ثمره علمی اثری ندارد.

سائر ادوات دالّ بر حصر

[1]- به مناسبت بحث جملات استثنائیّه- بر انحصار و اختصاص- اینک به ذکر و توضیح ادواتی می پردازیم که دلالت بر حصر و اختصاص می کند:

ص: 339

و ربما یعدّ مما دلّ علی الحصر کلمة «بل» الاضرابیّة، و التّحقیق: أنّ الاضراب علی أنحاء.

منها: ما کان لاجل أنّ المضرب عنه انّما أتی به غفلة أو سبقه به لسانه، فیضرب بها

******

- شرح :

الف: کلمه «انّما»: لفظ «انّما» از الفاظ دالّ بر اختصاص(1) می باشد و دلیلش این است که:

1- اهل لغت تصریح نموده اند که «انّما» دالّ بر حصر هست.

2- هرگاه کلمه «انّما» نزد اهل لسان استعمال شود در ذهن «حصر» و «اختصاص» متبادر می شود.

اشکال: گفتید از کلمه «انّما» انحصار و اختصاص را استفاده می کنیم، ایراد ما این است: شما که اهل لسان نیستید تا از آن کلمه، انحصار در ذهنتان متبادر شود بعلاوه شما نمی دانید معادل و ترجمه کلمه «انّما» در فارسی چیست؟

اگر کلمه «انّما» بر اختصاص دلالت کند، دارای ترجمه خاصّی هست و اگر دلالت نکند ترجمه اش تغییر می کند. خلاصه اینکه شما نمی دانید در لغت فارسی به جای آن، چه لفظی گذاشته می شود که بگوئید فرضا فلان لفظ، جانشین آن هست و از آن، انحصار متبادر می شود پس معلوم می شود کلمه «انّما» هم دالّ بر اختصاص هست(2).

نتیجه: تبادر نمی تواند دلیلی بر مسئله باشد.

جواب: لازم نیست، تبادر، مربوط به اذهان ما باشد بلکه ما می بینیم وقتی کلمه «انّما» نزد اهل محاوره استعمال می شود آن ها معامله انحصار و اختصاص با آن می نمایند پس ما از تبادری که نزد اهل لسان و آشنایان به لغت عرب، حاصل می شود، استفاده می کنیم که لفظ «انّما» از نظر لغت عرب برای انحصار وضع شده.

ص: 340


1- منظور از دلالت بر اختصاص، این است که آن جمله، مفهوم دارد یعنی: کلمه« انما» در هر جمله ای واقع شود بر یک حکم ایجابی و یک حکم سلبی دلالت دارد.
2- بعلاوه موارد استعمال کلمه« انما» هم متفاوت و مختلف است و در بعضی از موارد، چنان دلالتی ندارد.

عنه الی ما قصد بیانه، فلا دلالة له علی الحصر أصلا. فکأنّه أتی بالمضرب الیه ابتداء کما لا یخفی. و منها: ما کان لاجل التأکید، فیکون ذکر المضرب عنه کالتّوطئة و التّمهید لذکر المضرب الیه، فلا دلالة له علیه أیضا [1].

******

- شرح :

[1]- ب: کلمه «بل»: یکی از الفاظی که به عنوان دالّ بر اختصاص و حصر شناخته شده، کلمه «بل» اضرابیّه می باشد.

تذکّر: برفرض که لفظ «بل» بر حصر دلالت کند، منظور از حصر در محلّ بحث، حصر اضافی هست- نسبت به مضرب عنه دلالت بر حصر دارد نه نسبت به افرادی که مورد تعرّض واقع نشده.

معنای جمله «جاءنی زید بل عمرو» این است که عمرو آمده و زید نیامده، نه اینکه عمرو آمد و فعل مجی ء در بین تمام افراد، اختصاص به عمرو دارد.

سؤال: آیا کلمه «بل» اضرابیه دلالت بر حصر دارد یا نه؟

جواب: از آنچه در متن کتاب و حاشیه «منه» استفاده می شود، کلمه «بل» اضرابیّه، پنج قسم است که یک قسم آن، دالّ بر حصر هست و چهار قسم دیگرش دلالت بر حصر ندارد که اینک به توضیح آن ها می پردازیم.

1- گاهی متکلّم می گوید «جاءنی زید» امّا بلافاصله متوجّه می شود که «غفلتا» چنان جمله ای گفته لذا عبارت «بل عمرو» را ضمیمه آن می کند یعنی: اضراب برای این است که مضرب عنه که اوّل ذکر شده به خاطر غفلت و نسیان بوده و خیال می کرده مجی ء، نسبت به زید، محقّق شده لکن به مجرّد گفتن آن جمله، متوجّه می شود که مجی ء، نسبت به عمرو تحقّق پیدا کرده لذا می گوید «بل عمرو».

2- قسم دوّم هم شبیه قسم اوّل است با این تفاوت که به جای مسأله نسیان و غفلت «سبق لسان» مطرح است یعنی متکلّم درصدد بوده به مخاطب خود بگوید «جاءنی عمرو» امّا سبق لسانی تحقّق پیدا کرد و گفت «جاءنی زید» امّا بلافاصله، آن را

ص: 341

و منها: ما کان فی مقام الرّدع و ابطال ما أثبت أولا، فیدلّ علیه(1) و هو واضح [1].

******

- شرح :

جبران نمود و گفت: «بل عمرو».

در دو فرض مذکور، کلمه «بل» اضرابیّه که به عنوان تذکّر یا جبران سبق لسان استعمال شده، دلالتی بر حصر ندارد، جمله ای که به عنوان تذکّر یا جبران سبق لسان به صورت جاءنی زید بل عمرو بیان می شود با آن جمله ای که از ابتدا بدون اشتباه یا سبق لسان به صورت «جاءنی عمرو» گفته می شود، هیچ فرقی ندارد.

آیا اگر متکلّم می گفت: «جاءنی عمرو» کسی از آن استفاده انحصار می نمود؟ خیر! مگر اینکه کسی قائل به ثبوت مفهوم لقب شود- بزودی خواهیم گفت که چنان مفهومی هم ثابت نیست.

3- این قسم، جنبه تأکید دارد یعنی مضرب عنه- آنچه را که ابتداء ذکر می کنند- جنبه توطئه و تمهید برای مضرب الیه دارد مثل اینکه اوّل بگوید «جاءنی القوم» ولی به دنبالش به عنوان تأکید بگوید «بل سیّدهم»، جمله «جاءنی القوم» شامل تمام قوم می شود امّا متکلّم به عنوان دفع توهّم می گوید: «بل سیّدهم».

در فرض سوّم هم کلمه «بل» دلالت بر مفهوم ندارد و کأنّ متکلّم از ابتدا چنین گفته:

«جاءنی جمیع افراد القوم».

[1]- 4: مصنّف رحمه اللّه قسم چهارم را در حاشیه «منه» به دو قسم تقسیم نموده اند.

توضیح ذلک: گاهی متکلّم، بدون غفلت و نسیان، مجی ء را برای زید، اثبات می کند و می گوید: «جاءنی زید» سپس با کلمه «بل» اضرابیّه هدفش این است که آنچه را اوّل

ص: 342


1- اذا کانت بصدد الردع عنه ثبوتا، و اما اذا کان بصدده اثباتا کما اذا کان مثلا بصدد بیان انه انما اثبته اولا بوجه لا یصح معه الاثبات اشتباها فلا دلالة له علی الحصر ایضا فتامل جیدا منه قدّس سرّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 329.

اثبات نموده، نفی و حکم را برای فرد دیگری ثابت کند لذا می گوید «بل عمرو» کأنّ مجی ء زید را نفی و به دنبالش آن را برای عمرو ثابت می کند.

بدیهی است که معنای حصر هم نفی و اثبات است یعنی: حکم، نسبت به یک صورت، ثابت و نسبت به غیر آن مورد، نفی می شود.

در فرض مذکور، کلمه «بل» با یک شرط، دلالت بر حصر می کند که آن شرط باعث می شود قسم چهارم به دو صورت تقسیم شود.

بیان ذلک: متکلّمی که حکمی را ثابت می کند سپس آن را با کلمه «بل» اضرابیّه نفی می نماید، آیا آن نفی، مربوط به مقام «ثبوت» است یا «اثبات»؟

الف: اگر منظور متکلّم، این بوده که اصلا به حسب واقع و مقام ثبوت، مجی ء برای زید نبوده در این صورت، کلمه «بل» دالّ بر حصر است.

ب: گاهی متکلّم به واقعیّت و مقام ثبوت عنایتی ندارد کأنّ می گوید من در مقامی نیستم که مجی ء زید را برای شما بیان کنم بلکه منظورم این است که اعلام و اخبار اوّل- جاءنی زید- را نفی نمایم و امّا اینکه به حسب واقع، زید آمده یا نه توجّه و عنایتی به آن ندارم، البتّه ممکن است به حسب واقع، او آمده باشد در حقیقت، نفی من متعلّق به مجی ء زید نیست بلکه مربوط به اعلام و اخبار به مجی ء زید می باشد.

در فرض مزبور، کلمه «بل» دلالتی بر حصر ندارد چون متکلّم کأنّ می گوید اخبار من نسبت به مجی ء زید «کالعدم» هست لذا از آن استفاده حصر نمی شود درحالی که معنای انحصار، این است که «مجی ء» اختصاص به عمرو داشته باشد نه اینکه «اخبار به مجی ء» مختصّ لم یجی ء عمرو باشد باید او بگوید «جاء عمرو و لم یجی ء زید» و ما «لم یجی ء زید» را نمی توانیم از آن استفاده کنیم.

خلاصه: «بل» اضرابیّه بر پنج قسم است و فقط در یک صورت دلالت بر حصر دارد.

ص: 343

و ممّا یفید الحصر- علی ما قیل- تعریف المسند الیه باللام و التّحقیق(1) أنّه لا یفیده الا فیما اقتضاه المقام(2)، لانّ الاصل فی اللام أن تکون لتعریف الجنس، کما أنّ الاصل فی الحمل فی القضایا المتعارفة هو الحمل المتعارف الذی ملاکه مجرّد الاتّحاد فی الوجود، فانّه الشّائع فیها، لا الحمل الذّاتی الذی ملاکه الاتّحاد بحسب المفهوم کما لا یخفی. و حمل شی ء علی جنس و ماهیّة کذلک لا یقتضی اختصاص تلک الماهیّة به، و حصرها علیه. نعم لو قامت قرینة علی أنّ اللام للاستغراق، أو أنّ مدخوله أخذ بنحو الارسال و الاطلاق، أو علی أنّ الحمل علیه کان ذاتیّا لا قید حصر مدخوله علی محموله و اختصاصه به.

و قد انقدح بذلک الخلل فی کثیر من کلمات الاعلام فی المقام، و ما وقع منهم من النّقض و الابرام، و لا نطیل بذکرها، فانّه بلا طائل، کما یظهر للمتأمّل فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

[1]- ج: مسند معرّف به لام: گفته شده اگر مسند الیه(3)- مبتدا- معرّف به الف و لام شود، دالّ بر حصر هست مثل اینکه بگویند: «الانسان زید»، «الرّجل زید» یا «الجائی زید» که معنایش این است: غیر از زید مثلا کسی اتّصاف به مجی ء ندارد و ...

سؤال: آیا مسند الیه معرّف، دلالت بر حصر می کند یا نه؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه در این زمینه تحقیقی دارند و با ذکر دو مقدّمه، پاسخ سؤال را بیان کرده اند.

توضیح ذلک: مقدّمه اوّل: اصل اوّلی در مورد الف و لام، این است که برای تعریف جنس باشد.

ص: 344


1- توضیحه: ان مجرد تعریف المسند الیه باللام لا یفید الحصر لعدم ثبوت وضعه له، و لا القرینة العامة علیه، فلا بدّ فی دلالته علی الحصر من قیام قرینة خاصة علیه.
2- یعنی: قرینة المقام ک« الحمد للّه»، فان القرینة المقامیة- و هی کون الحمد واردا فی مقام الشکر علی نعمه و آلائه- تقتضی انحصار جنس الحمد به جل و علا ...] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 441.
3- نه فاعل.

منظور از جنس چیست؟

مقصود از جنس، ماهیّت و طبیعت می باشد و اعمّ از نوع و فصل هست(1) و بدیهی است که هر ماهیّتی بالذّات تمیّز دارد یعنی «بقر» یک ماهیّت دارد که آن ماهیّت، غیر از ماهیّت غنم هست- و همچنین سائر ماهیّات.

سؤال: تعریف جنس یعنی چه و آیا شما که «انسان» را با الف و لام، معرّف می کنید و نام آن الف و لام را جنس می گذارید مگر «انسان»، نکره بوده که به آن وسیله، او را معرفه می کنید به عبارت دیگر: آیا آن «جنس» مبهم بوده که می خواهید آن را متشخّص نمائید؟

جواب: معنای تعریف جنس، غیر از این نیست که: همان ماهیّتی که «بنفسه» ممتاز و متمیّز است، شما به وسیله الف و لام به آن اشاره می کنید در غیر این صورت نمی توان مفهومی برای تعریف جنس بیان کرد زیرا جنس، نکره نیست که بخواهیم آن را معرفه نمائیم.

خلاصه: قاعده اوّلی، این است که الف و لام برای تعریف جنس باشد.

مقدّمه دوّم: اصل اوّلی در قضایای حملیّه- مبتدا و خبر- این است که حملش شایع صناعی باشد نه حمل اوّلی ذاتی.

ملاک حمل اوّلی ذاتی، این است که: موضوع و محمول از نظر مفهوم، متّحد باشند مانند: «الانسان انسان» یا «الانسان بشر» و چه بسا به نظر مصنّف، آنجائی که بین موضوع و محمول فقط از جهت ماهیّت، اتّحاد هست، حملش حمل اوّلی ذاتی باشد مانند «الانسان حیوان ناطق»(2).

ص: 345


1- منظور، جنس منطقی نیست.
2- درحالی که به حسب واقع، چنین نیست لکن به نظر مصنّف، آن هم حمل اوّلی ذاتی هست.

ملاک حمل شایع صناعی، این است که: موضوع و محمول تنها در وجود خارجی متّحد هستند مانند: «زید انسان» و الا اگر خارجا از «زید انسان» صرف نظر کنید، زید با انسان، مباین هست زیرا «زید» یعنی انسان متشخّص به خصوصیّات فردیّه و بدیهی است که انسان مقیّد به تشخّصات فردیّه با انسانی که تقیّد به خصوصیّات فردیّه ندارد، مغایر است- آشنائی و ارتباط بین زید و انسان در خارج است و فقط زید، مصداق و فردی از ماهیّت انسان هست.

خلاصه: اصل اوّلی در قضایای حملیّه، این است که حملش، شایع صناعی باشد یعنی فقط خارجا متّحد هستند نه مفهوما و ماهیّتا.

اکنون دو قاعده مذکور را به یکدیگر ضمیمه می کنیم تا ببینیم نتیجه اش این است که:

آیا مسند الیه معرّف به لام، دلالت بر انحصار دارد یا نه؟

اصل اوّلی این است که الف و لام برای تعریف جنس باشد و از طرفی قاعده اوّلی، این است که بین موضوع و محمول، اتّحاد وجودی باشد- نه اتّحاد ماهوی و مفهومی- اکنون می گوئیم به چه بیان از قضیّه «الضّارب زید» یا «العالم زید» استفاده حصر می شود؟

از قضیّه مذکور استفاده می شود که بین زید و عالم خارجا اتّحاد وجودی هست به عبارت دیگر: اگر گفتیم «الانسان زید» معنایش این است که بین آن دو، اتّحاد وجودی هست امّا آیا معنایش این است که بین «انسان و عمرو» یا بین «انسان و بکر»، اتّحاد وجودی نیست؟

الف و لام که برای تعریف جنس است، قضیّه حملیّه هم که فقط دلالت بر اتّحاد وجودی دارد لذا تعریف جنس به ضمیمه اتّحاد وجودی، نتیجه اش این است که: بدانید ماهیّت «عالم»- که بنفسه، متمیّز است و ما به وسیله الف و لام به آن اشاره می کنیم- با زید، اتّحاد وجودی دارد امّا نتیجه اش این نیست که ماهیّت عالم با بکر، عمرو یا خالد اتّحاد وجودی ندارد- نه الف و لام، چنان دلالتی دارد نه قضیّه حملیّه.

ص: 346

مگر اینکه ما از یکی از آن دو قاعده اوّلی صرف نظر نمائیم و بگوئیم به چه دلیل، اصل اوّلی در الف و لام، تعریف جنس است بلکه اگر الف و لام بر مفرد هم داخل شود، دالّ بر استغراق و شمول افراد(1) هست «العالم» یعنی: «کلّ فرد من افراد طبیعة العالم» اگر قائل به این مسئله شدید «هذا یدلّ علی الانحصار» یعنی: اگر گفتیم «کلّ فرد من افراد العالم» در زید خلاصه می شود، معنایش این است که بکر و خالد، عالم نیستند زیرا تمام افراد ماهیّت عالم، عبارت از زید است پس غیر از زید، فرد دیگری عنوان عالمیّت ندارد.

و همچنین اگر از قاعده دوّم صرف نظر نمائیم و بگوئیم به چه دلیل، اصل اوّلی در قضایای حملیّه، این است که حملش شایع صناعی باشد، ممکن است قاعده اوّلی، حمل اوّلی ذاتی باشد یعنی: اگر گفتیم «العالم زید» حملش حمل اوّلی ذاتی هست و معنایش این می شود که: ماهیّت زید، همان ماهیّت عالم است و بین آن دو، هیچ گونه جدائی نیست و این مطلب دلالت می کند، غیر از زید کسی نمی تواند عالم باشد زیرا غیر از زید- مانند عمرو- ماهیّت دیگری دارد و شما بین ماهیّت زید و «عالم» قائل به اتّحاد شدید و چنانچه غیر از زید هم کسی اتّصاف به عالمیّت پیدا کند، اتّحاد ماهیّت در «العالم زید»

ص: 347


1- یا بگوئیم: از« الف و لام» اطلاق استفاده می شود، در بحث مطلق و مقید خواهیم گفت که« اطلاق» به معنای سریان در جمیع افراد است،« الضارب» به معنای:« الطبیعة الساریة فی جمیع افراد الضارب»، می باشد که در این فرض اگر گفتیم:« الضارب زید»، طبیعت ساریه در جمیع افراد، زید می باشد و معنایش این است که غیر از زید، کسی نمی تواند واجد آن طبیعت باشد و معنای آن هم عموم است با این تفاوت که عموم از ابتدا و مستقیما با افراد اما اطلاق با ماهیت، مرتبط و در جریان است منتها ماهیت در افراد سریان دارد پس فرق بین عموم و اطلاق از نظر ایشان همان بود که اشاره کردیم لکن این نظر، مطابق با تحقیق نیست که در بحث مطلق و مقید مشروحا درباره اش صحبت خواهیم نمود.

فصل: لا دلالة للقب و لا للعدد علی المفهوم، و انتفاء سنخ الحکم عن غیر موردهما أصلا: و قد عرفت أنّ انتفاء شخصه لیس بمفهوم [1].

******

- شرح :

تمام نیست چون بین زید و عمرو، ماهیّتا مغایرت تحقّق دارد.

خلاصه: اگر قضیّه «العالم زید» حملش حمل اوّلی ذاتی باشد، دالّ بر حصر هست لکن بدیهی می باشد که چنان نیست.

تذکّر: «نگارنده» در پایان این فصل، توجّه شما را به نکته ای از کتاب عنایة الاصول جلب می کند(1).

مفهوم لقب

[1]- مقصود از لقب(2)، غیر از آن عنوانی هست که در نحو، مطرح می باشد؛ لقب نحوی دلالت بر مدح یا ذم می کند امّا منظور از لقب در محلّ بحث، آن است که متعلّق حکم قرار می گیرد پس «لقب» در ما نحن فیه دارای معنای عامّی هست مانند «اکرم زیدا» که کلمه «زید» دارای عنوان لقب هست و متعلّق وجوب اکرام شده.

سؤال: آیا لقب، دلالت بر مفهوم دارد یا نه به عبارت دیگر اگر مولائی به عبدش

ص: 348


1- « اقول» و الانصاف ان المبتدإ المعرف باللام هو مما یفید الحصر بلا شبهة من غیر حاجة فیه الی قیام قرینة خاصة علی کون اللام فیه للاستغراق او الی انعقاد مقدمات الحکمة فی مدخول اللام و انه اخذ بنحو الارسال و الاطلاق او قیام قرینة علی ان الحمل اولی ذاتی لا شایع صناعی و ذلک کله بحکم التبادر و الانسباق الی الذهن عرفا فتأمل جیدا ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 227.
2- المراد من اللقب فی المقام لیس معناه المصطلح ای العلم الذی فیه مدح او ذم کمحمود و بطة فی قبال الکنیة و هی العلم المصدّر بأب او أم کأبی الحسن و ام کلثوم او فی قبال العلم المحض کالحسن و الحسین بل هو مطلق ما یقابل الوصف سواء کان اسم جنس کالرجل و المرأة او کان علما لشخص کمحمد و علی و سواء کان العلم اسما جامدا کما فی المثالین او اسما مشتقا صار علما فی الحال لا یراد منه معناه الوصفی کالباقر و الصادق. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 228.

کما أنّ قضیّة التّقیید بالعدد منطوقا عدم جواز الاقتصار علی ما دونه، لانّه لیس بذاک الخاصّ و المقیّد. و أمّا الزّیادة فکالنّقیصة اذا کان التّقیید به للتّحدید بالاضافة الی کلا طرفیه(1). نعم لو کان لمجرّد التّحدید بالنّظر الی طرفه الأقلّ لما کان فی الزّیادة ضیر أصلا(2)، بل ربما کان فیها فضیلة و زیادة، کما لا یخفی، و کیف کان فلیس عدم الاجتزاء بغیره من جهة دلالته علی المفهوم، بل انّما یکون لاجل عدم الموافقة مع ما أخذ فی المنطوق، کما هو معلوم [1].

******

- شرح :

گفت «اکرم زیدا» آیا از آن استفاده می شود که سنخ حکم- نه شخص آن- در غیر از زید تحقّق ندارد و «لا یجب اکرام غیر زید» یا چنان دلالتی ندارد؟

جواب: بلا اشکال، لقب، دالّ بر مفهوم نیست چون نه علّت منحصره، مطرح است، نه ادوات حصر و نه چیزی که دلالت نماید، سنخ حکم اختصاص به زید دارد تنها در آن قضیّه، وجوب اکرام زید بیان شده(3)- نه اینکه غیر از زید، وجوب اکرام ندارد و «اکرم زیدا» دلالت بر انتفاء وجوب اکرام غیر زید دارد- یعنی: غیر از زید، کسی نفیا یا اثباتا مورد تعرّض و بیان واقع نشده.

مفهوم عدد

[1]- یکی دیگر از عناوینی که محلّ بحث واقع شده، مفهوم عدد می باشد مثلا اگر

ص: 349


1- کتسبیح الزهراء سلام اللّه علیها و صلاة جعفر علیه السّلام.
2- کایام الاقامة و فراسخ المسافة و ایام الحیض فی طرف قلته] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 296.
3- و با عدم زید، شخص حکم، منتفی می شود زیرا اگر موضوع یا قید آن منتفی شود، شخص حکم هم منتفی می شود لکن بدیهی است که در باب مفهوم، شخص حکم، محلّ بحث نیست بلکه سنخ حکم مطرح است.

مولائی به عبدش بگوید: «اکرم ثلاثة رجال» آیا آن عدد، دارای مفهوم هست یا نه؟

وقتی در قضیّه ای عدد، مطرح می شود، گاهی حکم را نسبت به ما دون آن عدد می سنجند و گاهی نسبت به زائد برآن.

اگر در قضیّه «اکرم ثلاثة رجال» حکم را نسبت به کمتر از عدد ثلاثه بسنجیم و فرضا بگوئیم قضیّه مذکور، نسبت به اکرام دو نفر چه حکمی دارد، پاسخ سؤال، این است که «منطوق» آن قضیّه دلالت دارد که اگر کسی به جای اکرام سه نفر، نسبت به دو شخص اکرام نماید، مأمور به را در خارج اتیان نکرده است.

آیا اگر مولا بگوید «اعتق رقبة مؤمنة» و شما به جای آن، رقبه کافره را عتق نمائید، مأمور به را در خارج اتیان نموده اید؟ خیر! پس در محلّ بحث هم اگر کسی بخواهد به کمتر از عددی که در متعلّق حکم ذکر شده، اکتفا نماید، نفس «منطوق» قضیّه با آن مخالف است و ارتباطی به مفهوم ندارد.

اگر حکم را نسبت به زائد برآن عدد بسنجیم، مسئله، دارای دو صورت است:

الف: گاهی منظور مولا همان عدد خاص هست یعنی: «اکرم ثلاثة رجال لا ازید و لا انقص» در این صورت، آن عدد دلالت می کند که زائد نباید اتیان شود ضمنا دلالت مذکور، مربوط به منطوق قضیّه هست نه مفهوم، مانند همان دلالتی که در جانب نفی نقیصه، مطرح است که نباید کمتر از سه فرد تحقّق پیدا کند.

ب: گاهی منظور از تحدید به عدد- مانند ثلاثه- این است که کمتر از آن تحقّق پیدا نکند امّا اگر زائد برآن، محقّق شود نه تنها مانعی ندارد بلکه ممکن است فضیلت و استحباب هم داشته باشد لذا در این فرض نمی توان قائل به ثبوت مفهوم شد و گفت مفهوم آن قضیّه، اکرام سه نفر است نه بیشتر.

ص: 350

المقصد الرّابع: فی العامّ و الخاصّ

فصل: قد عرّف العام بتعاریف(1)، و قد وقع(2) من الاعلام فیها النّقض بعدم الاطّراد تارة و الانعکاس أخری بما لا یلیق بالمقام، فانّها تعاریف لفظیّة تقع فی جواب السّؤال عنه بالما الشّارحة، لا واقعة فی جواب السّؤال عنه بالما الحقیقیة، کیف و کان المعنی المرکوز منه فی الاذهان أوضح مما عرّف به مفهوما و مصداقا، و لذا یجعل صدق ذلک المعنی علی فرد و عدم صدقه المقیاس فی الاشکال علیها بعدم الاطّراد أو الانعکاس بلا ریب فیه، و لا شبهة تعتریه من أحد. و التّعریف لا بدّ أن یکون بالاجلی کما هو أوضح من أن یخفی [1].

******

- شرح :

مقصد چهارم «عامّ و خاص»

اشاره

[1]- تذکّر: بحث «عامّ و خاص» یکی از مباحثی هست که تماس و ارتباط آن با

ص: 351


1- « منها» ما عن ابی الحسن البصری و هو اللفظ المستغرق لجمیع ما یصلح له و« منها» ما عن الغزالی و هو اللفظ الواحد الدال من جهة واحدة علی شیئین فصاعدا و« منها» ما دل علی مسمیات باعتبار امر اشترکت فیه مطلقا جزئیة ای دفعة لا بدلا کما فی المنکر و منها ما عن المحقق فی المعارج من انه اللفظ الدال علی اثنین فصاعدا من غیر حصر« منها» ما ذکر. العلامة رحمه اللّه ....
2- قوله: و قد وقع من الاعلام، حیث اورد علی التعریف الاول بخروج جملة من العمومات من الحد کالنکرة فی سیاق النفی و الجمع المحلی باللام و غیرهما مما یستفاد منه العموم بالقرینة و لو بمقدمات الحکمة ان کان الاستغراق وصفا فانه لم یوضع شی ء مما کان من هذا القبیل للعموم و اما اذا ارید مجرد الاستغراق و لو بالقرینة کدلیل الحکمة و ترک الاستفصال و وقوع النکرة بعد النفی او النهی و نحو ذلک لزم اندراج المطلقات تحت العام و اورد علی التعریف الثانی ...] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 297.

مباحث فقهی، فراوان و کاملا محسوس است.

تعریف عام

اصولیین برای عام، تعاریف مختلفی ذکر کرده و آن ها را مورد نقد و بررسی قرار داده اند لکن اکثر بلکه تمام آن تعاریف از نظر طرد و عکس- جامعیّت و مانعیّت- دچار اشکال هست لکن ما همان مطلبی را که مکرّرا بیان کرده ایم، مجدّدا تکرار می کنیم:

اشکال در باب تعاریف در صورتی وارد است که آن تعاریف، حقیقیّه و در جواب از سؤال «بما هو» باشد. اگر کسی «بما هو» از ماهیّت(1) و حقیقت شی ء سؤال کند و پاسخی بشنود در این صورت باید نسبت به جامعیّت و مانعیّت آن تعریف بحث کند امّا اگر تعریفی عنوان «شرح الاسم» پیدا کرد، لزومی ندارد، جامعیّت و مانعیّت آن تعریف را ملاحظه نماید.

تعاریفی که در اکثر مسائل شده از قبیل تعاریف لفظیّه هست نه حقیقیّه لذا باید از نقض و ابرام درباره آن ها صرف نظر نمود و دلیل(2) بر اینکه آن تعاریف، لفظی می باشد نه حقیقی، این است که:

گاهی که شما در مقام نقض و ابرام، نسبت به یک تعریف هستید، می گوئید:

این تعریف، شامل فلان مصداق نمی شود درحالی که آن فرد از مصادیقش هست، سؤال ما این است که شما فردیّت آن را از چه طریقی احراز کردید؟

و همچنین گاهی می گوئید فلان تعریف، شامل فلان فرد می شود درحالی که نباید شامل آن بشود زیرا از مصادیق آن تعریف نیست سؤال ما این است که: شما از چه طریقی متوجّه شدید که فلان فرد از مصادیق آن تعریف هست؟

لابد می گوئید یک معنا و یک معرّفی در ذهن ما مرتکز و مشخص هست و آن را

ص: 352


1- جنس و فصل.
2- مصنف رحمه اللّه این دلیل را در بیان سائر تعاریف ذکر نکرده اند لکن دلیل خوبی بر کلامشان هست.

فالظّاهر أنّ الغرض من تعریفه انّما هو بیان ما یکون بمفهومه جامعا بین ما لا شبهة فی أنّها أفراد العامّ لیشار به الیه فی مقام اثبات ما له من الاحکام، لا بیان ما هو حقیقته و ماهیّته، لعدم تعلّق غرض به بعد وضوح ما هو محل الکلام بحسب الاحکام من أفراده و مصادیقه، حیث لا یکون بمفهومه العامّ محلا لحکم من الاحکام [1].

******

- شرح :

مقیاس قرار داده، می گوئیم: معنائی که در ذهن ما هست، شامل فلان مصداق می شود امّا تعریف شما شامل آن مصداق نمی شود پس نتیجه می گیریم که بالاخره مقیاس و معرّفی نزد شما مشخّص و مرتکز هست.

سؤال: آن مقیاسی که نزد شما مشخّص است اوضح می باشد یا آن تعریفی که برای «معرّف» ذکر شده؟

باید بگوئید مقیاس ما اوضح هست که صحّت و سقم تعریف را با آن می سنجیم.

اگر آن مقیاس، اوضح هست پس معلوم می شود تعریف مذکور، تعریف به «اجلی» نیست(1)، «معرّف» باید از «معرّف»، اجلی باشد درحالی که شما صحّت و سقم «معرّف» را با مقیاس خودتان می سنجید، معلوم می شود آن مقیاس، اوضح می باشد، مقیاس که اوضح شد، «معرّف» اوضح است، اگر «معرّف» اوضح است چگونه این «معرّف» از «معرّف» اجلی هست؟

در تعاریف حقیقیّه باید «معرّف» از «معرّف» اجلی باشد و بلااشکال در محلّ بحث، عنوان «اجلی» مطرح نیست پس آن تعریف، تعریف حقیقی نیست بلکه عنوان «شرح الاسم» دارد.

[1]- سؤال: اگر چنان مقیاس اوضحی در ذهن شما مرتکز هست چه داعی و انگیزه ای بوده که آن تعاریف را ذکر کنند به عبارت دیگر، چه فائده ای بر تعاریف مذکور، مترتّب است؟

جواب: چون علما و اصولیین یک فصل و مقصدی را مطرح می کنند در آن فصل

ص: 353


1- بلکه تعریف به غیر اجلی هست.

ثمّ الظّاهر أنّ ما ذکر له من الاقسام من الاستغراقیّ(1) و المجموعیّ و البدلیّ انّما هو باختلاف کیفیّة تعلّق الاحکام به، و الا فالعموم فی الجمیع بمعنی واحد، و هو شمول المفهوم لجمیع ما یصلح أن ینطبق علیه، غایة الامر أنّ تعلّق الحکم به تارة بنحو یکون کلّ فرد موضوعا علی حدة للحکم. و أخری بنحو یکون الجمیع موضوعا واحدا بحیث لو اخلّ باکرام واحد فی «أکرم کلّ فقیه» مثلا لما امتثل أصلا. بخلاف الصّورة

******

- شرح :

در صددند احکام و مسائلی را بیان کنند لذا برای اینکه محلّ بحث یک «عنوان اجمالی» مشخص باشد چنان تعاریفی را ذکر می کنند(2) مثلا در بحث «عامّ و خاص» مسائلی مطرح می شود از جمله: آیا تخصیص «عام» مستلزم مجازیّت هست یا نه؟ آیا تخصیص عام کتابی- و قرآنی- به خبر واحد، جائز است یا نه؟ آیا هنگام تعارض، «عام» بر مطلق، مقدّم می شود یا نه؟

برای اینکه موضوع مسائل مذکور مشخص شود، ابتدای بحث «عامّ و خاص» می گویند: مقصود ما از «عام» چنان عنوانی هست و آن احکامی را که بعدا ذکر می کنیم، مربوط به همان عنوان هست.

خلاصه اینکه کلمه «عام» یا «عموم» نه یک مطلب تکوینی هست و نه در دلیل شرعی، موضوع حکمی واقع شده که اصولیین مجبور باشند آن را برای ما تعریف کنند.

ص: 354


1- « ان قلت» کیف ذلک و لکل واحد منها لفظ غیر للآخر مثل« ایّ رجل» للبدلی و« کل رجل» للاستغراقی. « قلت»: نعم و لکنه لا یقتضی أن تکون هذه الاقسام له لا بملاحظة اختلاف کیفیة تعلق الاحکام لعدم امکان تطرق هذه الاقسام الا بهذه الملاحظة فتدبر جیدا. منه قدّس سرّه ر. ک: عنایة الاصول 2/ 238.
2- به عبارت دیگر: غرض علما فرضا از تعریف« عام» بیان مفهومی هست که در بین تمام افراد، جامع باشد تا در مقام ترتیب آثار بر عام به وسیله آن مفهوم به آن افراد اشاره نمایند- درصدد بیان تعریف حقیقی و ذکر جنس و فصل نیستند بلکه در مقام بیان تعریفی می باشند که عنوان« شرح الاسم» دارد. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم خوئینی 1/ 123. با تلخیص.

الاولی، فانّه أطاع و عصی و ثالثة بنحو یکون کلّ واحد موضوعا علی البدل بحیث لو أکرم واحدا منهم لقد أطاع و امتثل؛ کما یظهر لمن أمعن النّظر و تأمّل [1].

******

- شرح :

اقسام عام

اشاره

[1]- برای عام، اقسامی ذکر شده:

1- عامّ استغراقی:

هریک از افراد آن برای تعلّق حکم، موضوع مستقلّی هست به طوری که اطاعت و عصیان، نسبت به هریک از افراد، مستقلا ملاحظه می شود مثلا اگر مولائی بگوید «اکرم کلّ(1) فقیه» معنایش این است: اگر زید فقیه را اکرام کردید، یک اطاعت، محقّق شده، اگر بکر فقیه را اکرام نمودید، اطاعت دیگری محقّق شده و به تعداد افراد فقها حکم مستقل، مطرح است و کأنّ مولا چنین گفته: «اکرم زیدا الفقیه»، «اکرم بکرا الفقیه» و ...

خلاصه اینکه در عامّ استغراقی، نسبت به هر فرد، حکم مستقل، اطاعت و عصیان جداگانه ای مطرح است.

2- عامّ مجموعی:

در این قسم، مجموع افراد- من حیث المجموع- دارای یک حکم هستند فرضا اگر فقها صد نفر باشند، مجموع آن ها یک حکم وجوب اکرام دارند و نسبت به اکرام آن ها یک اطاعت و یک عصیان، ممکن است محقّق شود که اطاعتش به این نحو است: عبد، تمام صد نفر را اکرام نماید و عصیان فرمان مولا چنین است که «صد نفر» اکرام نشوند که خود، دارای مصادیقی هست مثلا اگر عبد، پنج یا ده و یا حتّی نود و نه نفر

ص: 355


1- « و الظاهر» ان مدخول« کل» و ما جری مجراه کلفظ« جمیع» فی الامر او فی الایجاب کما فی اکرم کل عالم او اکرمت کل عالم ظاهر فی العموم الاستغراقی الا اذا قام قرینة علی دخل الهیئة الاجتماعیة فیه و ان اکرام المجموع مطلوب واحد و فی النهی او النفی کما فی قولک« لا تثق بکل احد او ما وثقت بکل احد ظاهر فی المجموعی فاذا وثق بالجمیع الا واحدا لم یعص فی الاول و لم یکذب فی الثانی. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 237.

از فقها را اکرام کند، نسبت به فرمان مولا عصیان نموده و اطاعت امر او در صورتی محقّق می شود که مجموع صد نفر را اکرام کند.

عامّ مجموعی کأنّ مانند اقلّ و اکثر ارتباطی در باب نماز است فرضا اگر کسی تمام اجزا و شرائط نماز را اتیان نماید الّا اینکه عمدا یکی از آن ها را رعایت نکند «فکأنّه لم یتحقّق منه الصّلاة». در مصادیق و افراد عامّ مجموعی همچنین ارتباطی هست که اگر «مجموع» محقّق شود، اطاعت واحده، حاصل و غرض مولا محقّق می شود و چنانچه «مجموع» تحقّق پیدا نکند، معصیت امر مولا حاصل شده.

خلاصه: در عامّ مجموعی، هر فرد، جزئیّت و مجموع اجزا، حکم واحد دارد بخلاف عامّ استغراقی که هر فرد، دارای فردیّت و حکم مستقل است.

3- عامّ بدلی:

در این قسم، اگر هریک از افراد عام تحقّق پیدا کند، اطاعت امر مولا حاصل می شود و اتیان فرد دیگر، لزوم و اثری ندارد مثلا جمله «اکرم رجلا» اطلاق دارد امّا وقتی «ایّ رجل» ضمیمه آن شود، دالّ بر عموم بدلی هست و معنایش این است که با اکرام یک رجل، امر مولا اطاعت می شود خواه آن فرد، زید، عمرو یا بکر باشد.

جمع بندی: الف: در عامّ استغراقی، هر فرد، دارای حکم مستقل است.

ب: در عامّ مجموعی فقط یک حکم، مطرح است و افراد عام در حقیقت، جزئیّت دارند و باید تمام اجزا تحقّق پیدا کند تا حکم مولا امتثال شود- در حکم ایجابی- و در «نفی» نباید هیچ یک از آن ها محقّق شود تا امتثال امر مولا حاصل شود.

ج: در عامّ بدلی، اتیان یک فرد کفایت می کند و اتیان فرد دیگر لزومی ندارد.

سؤال: اختلاف عام به حسب اقسام ثلاثه مذکور، مربوط به نفس عامّ می باشد- و با قطع نظر از تعلّق حکم، عام، دارای اقسام ثلاثه هست(1)- یا اینکه تقسیم مذکور به لحاظ

ص: 356


1- مثل اینکه« حیوان» انواعی مانند انسان، بقر و غنم دارد خواه حکمی مطرح باشد یا نباشد.

تعلّق حکم است و تعلّق حکم به «عموم»، آن اقسام را ایجاد نموده(1)؟

جواب: ظاهر، این است که تقسیم مزبور به لحاظ تعلّق حکم می باشد و با قطع نظر از آن نمی توان اقسام ثلاثه را تصوّر نمود، فرضا مولا حکم را در قضیّه «اکرم کلّ فقیه» به دو نحو می تواند، بیان نماید: یکی اینکه هریک از فقها مستقلا حکمی داشته باشد(2) و دیگر اینکه هر فردی جزء مأمور به باشد- مأمور به مرکّب از افراد و اجزا باشد و تمامشان حکم واحد داشته باشند(3)- که آن دو لحاظ، مربوط به نحوه تعلّق حکم است و الّا «عام»، «من حیث هو» در تمام آن افراد، یک معنا و یک حقیقت دارد «و هو شمول المفهوم لجمیع ما یصلح ان ینطبق علیه» و چنین نیست که هریک از اقسام مذکور، فصل مستقلّی باشند و جنسشان- عام- فصل مخصوصی داشته باشد.

تذکّر: مصنّف رحمه اللّه در حاشیه «منه» به بیان یک اشکال و جواب پرداخته اند که عین کلام ایشان را در پاورقی نقل کردیم لکن توضیحش چنین است که:

اشکال: اگر اقسام ثلاثه عام به لحاظ تعلّق حکم است نه اینکه عام ذاتا قابل انقسام باشد پس چرا الفاظ آن اقسام، مختلف است یعنی: آن لفظی که دالّ بر عامّ استغراقی هست، غیر از آن لفظی می باشد که دلالت بر عامّ مجموعی یا بدلی دارد.

مثال: لفظ «کل» یا جمع محلّی به الف و لام، دالّ بر عامّ استغراقی هست مانند «اکرم کلّ فقیه» یا «اکرم الفقهاء» امّا در عامّ بدلی فرضا کلمه «ایّ» و امثال آن را استعمال نموده و می گوئید: «اکرم رجلا ایّ رجل شئت».

ص: 357


1- به نحوی که اگر از مسأله تعلق حکم صرف نظر نمائیم، آیا نمی توان فرضا بین عامّ استغراقی و بدلی فرقی قائل شد؟
2- به نحو عامّ استغراقی.
3- به نحو عامّ مجموعی.

آیا اینکه هرکدام از آن ها الفاظ خاصّی دارند، دلیل بر این نیست که تقسیم مذکور به مقام تعلّق حکم ارتباطی ندارد بلکه ذاتا عامّ استغراقی با عامّ بدلی فرق دارد و ...

جواب: گرچه در باب عام، الفاظ اختصاصی مطرح است لکن با قطع نظر از تعلّق حکم نمی توان عامّ استغراقی، بدلی و مجموعی را تصوّر نمود.

تذکّر: توضیح و تأییدی هم ما در رابطه با پاسخ مصنّف رحمه اللّه بیان می کنیم: همان کلمه «کل» که می گوئید اختصاص به عامّ استغراقی دارد، گاهی به این نحو در عامّ بدلی استعمال می شود: «اکرم رجلا کلّ رجل شئت».

آیا استعمال مذکور از نظر ادبی، غلط است؟

ظاهر، این است که خیر! پس کلمه «کل»، مختصّ عامّ استغراقی نیست.

تأیید دیگر: فرضا شما توانستید برای عامّ استغراقی و بدلی، الفاظ خاصی پیدا کنید(1) امّا آیا کسی می تواند بگوید عامّ مجموعی و استغراقی هم هرکدام الفاظ خاصّی دارند؟

خیر!

با اینکه بین عامّ استغراقی و مجموعی، کمال مباینت هست امّا هیچ لفظی نداریم که از آن، خصوص عامّ «مجموعی» استفاده شود زیرا مولا در مقام تعلّق حکم، قضیّه «اکرم کلّ عالم» را به دو نحو می تواند، ملاحظه کند، هم می تواند هر فقیهی را موضوع مستقلّی برای وجوب اکرام قرار دهد هم می تواند مجموع- «من حیث المجموع»- فقها را یک موضوع فرض کند بدون اینکه دخل و تصرّفی در الفاظ آن نماید لذا می گوئیم تقسیم مذکور، مربوط به مقام تعلّق حکم است و الا عام در تمام آن اقسام، یک معنا و مفهوم دارد «و هو شمول المفهوم لجمیع ما یصلح ان ینطبق علیه».

ص: 358


1- عام بدلی تا حدی به عام استغراقی شباهت دارد.

و قد انقدح أنّ مثل شمول عشرة و غیرها لآحادها المندرجة تحتها لیس من العموم، لعدم صلاحیّتها بمفهومها للانطباق علی کلّ واحد منها، فافهم(1) [1].

******

- شرح :

آیا اسماء عدد از افراد عام است؟

[1]- از آنچه ذکر کردیم(2)، پاسخ این سؤال هم مشخّص شد که:

سؤال: آیا اسماء عدد، مانند «عشره» که مرکّب از یک، دو، سه و ... می باشد از افراد عموم است یا نه به عبارت واضح تر: شما که گفتید: «... العموم فی الجمیع بمعنی واحد و هو شمول المفهوم لجمیع ما یصلح ان ینطبق علیه ...» کلمه عشره هم که مجموعه ده واحد است از افراد عموم، محسوب می شود یا نه؟ به عبارت دیگر: چه فرقی بین کلمه عشره و عامّ مجموعی هست؟

جواب: در عامّ مجموعی گرچه از نظر تعلّق حکم، هر فردی «جزء» مأمور به هست امّا از جهت انطباق عنوان، هر فرد از «افراد» عام هست، در قضیّه «اکرم کلّ فقیه» گرچه مجموع فقها یک موضوع مستقلّ است اما درعین حال بر زید به تنهائی عنوان عام، منطبق است یعنی: «زید فقیه»، «بکر فقیه» و «عمرو فقیه» امّا در کلمه عشره، مسئله، چنین نیست که بر عدد «یک»، عنوان «عشره» منطبق باشد، بر «دو»، عنوان «عشره» منطبق باشد و ...

بر هیچ یک از آحاد، عنوان عشره، منطبق نیست لذا نباید توهّم شود که بین عامّ مجموعی و کلمه «عشره» هیچ فرقی نیست پس «عشره» و امثال آن از افراد عام نیست.

ص: 359


1- لعله اشارة الی ان مناط خروج اسماء الاعداد عن العام ان کان عدم صلاحیتها بمفهومها للانطباق علی الآحاد المندرجة تحتها، لزم منه خروج الجمع المحلی باللام عن العام، لعدم انطباقها بمفهومها علی کل واحد من الآحاد المندرجة تحته، فان« العلماء» بمفهومه لا ینطبق علی کل فرد من افراد العلماء بل ینطبق علی کل واحد من الجموع. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 461.
2- که:« و الا فالعموم فی الجمیع بمعنی واحد و هو شمول المفهوم لجمیع ما یصلح ...».

فصل: لا شبهة فی أنّ للعموم صیغة تخصّه لغة و شرعا کالخصوص کما یکون ما یشترک(1) بینهما [و یعمّهما]، ضرورة أنّ مثل لفظ «کلّ» و ما یرادفه فی أی لغة کان یخصه، و لا یخصّ الخصوص و لا یعمّه(2)، و لا ینافی اختصاصه به استعماله فی الخصوص عنایة بادّعاء أنّه العموم، أو بعلاقة العموم و الخصوص [1].

******

- شرح :

آیا «عموم»، دارای لفظ خاصّی هست؟

[1]- یکی از مباحثی که در اکثر کتب اصولی، مفصّلا درباره اش بحث شده ولی مصنّف رحمه اللّه بسیار مختصر مطرح کرده اند، این است که: آیا «عموم» «شرعا و لغتا» دارای الفاظ خاصّی هست یا نه؟ در مسئله، اقوالی هست:

1- «عموم» لغتا و شرعا(3) دارای الفاظی هست که مخصوص به خودش هست- همان طور که «خصوص(4)» دارای الفاظ مختصّ به خود می باشد.

به عبارت دیگر، الفاظی داریم که موضوع له حقیقی آن ها خصوص «عموم» است به نحوی که اگر در غیر از عموم، استعمال شوند، عنوان مجاز و مسامحه پیدا می کنند.

ص: 360


1- کالمعرف« باللام» فانه مع العهد یکون للخصوص و مع عدمه یکون للعموم. ر. ک: حقائق الاصول 486.
2- ای: الخصوص و غرضه: ان مثل لفظ« کل» یخص العموم و لا یکون مختصا بالخصوص و لا مشترکا بینه و بین العموم و عدم کونه مشترکا بینهما هو المراد بقوله:« و لا یعمه». و الحاصل: ان لکل من العموم و الخصوص الفاظا تخصه، کما انهما یشترکان فی بعض الالفاظ، بحیث یراد به العموم تارة و الخصوص اخری، کالنکرة علی ما مر آنفا. ر. ک: منتهی الدرایة 464.
3- بمعنی امضاء الشارع و عدم تصرفه فیه فی مقام اثبات الاحکام للعمومات اللغویة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 300.
4- الف: فی ان له ایضا صیغة تخصه کالاعلام الشخصیة. ر. ک: حقائق الاصول 486. ب: ای کما ان للخصوص صیغة تخصه کلفظة« خاصة» و« فقط» و اشباههما. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 240.

و معه(1) لا یصغی الی أن ارادة الخصوص متیقّنة و لو فی ضمنه بخلافه، و جعل اللفظ حقیقة فی المتیقّن أولی. و لا الی أنّ التّخصیص قد اشتهر و شاع، حتّی قیل:

******

- شرح :

2- برخی گفته اند اصلا لفظ دالّ بر عموم نداریم و دو دلیل هم بر مدّعایشان ذکر کرده اند که بزودی آن را توضیح خواهیم داد.

3- بعضی ادّعا کرده اند تمام الفاظ عموم، مشترک لفظی، بین عموم و خصوص است که گاهی «حقیقتا» در عموم و گاهی «حقیقتا» در خصوص استعمال می شود.

4- سیّد مرتضی رحمه اللّه هم قائل به تفصیل شده و فرموده اند: لغتا لفظ دالّ بر عموم نداریم امّا شرعا- در محیط شرع- لفظ دالّ بر عموم داریم.

5- بعضی هم قائل به توقّف شده اند.

مصنّف رحمه اللّه: مسلّما و «بلا اشکال» حق با قول اوّل است یعنی: «عموم» در هر لغتی دارای الفاظ مخصوص به خود هست که موضوع له و معنای آن «عموم» و «شمول» هست مثلا در لسان عرب، کلمه «کل» و در لغت فارسی لفظ «همه» از الفاظ خاصّه عموم است به نحوی که اگر شما لفظ «کل» را در «خاص» استعمال نمائید، استعمالش مجازی و نیاز به رعایت یکی از علائق مشهوره باب مجاز دارد.

قوله: «... و لا ینافی اختصاصه(2) به استعماله فی الخصوص عنایة ...».

ص: 361


1- ای: مع قیام الضرورة المذکورة المفیدة للقطع بوضع هذه الالفاظ للعموم فقط لا یصغی الی هذین الوجهین، لانهما علی فرض تمامیتهما دلیلان عند الشک لا مع القطع. مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 333.
2- ... وجه عدم المنافاة: ان التنافی ثابت لو ارید بالاختصاص استعماله فی العموم دون غیره. و اما اذا ارید به ظهور اللفظ فیه، بحیث لا تتوقف ارادة العموم منه علی عنایة، فلا ینافی استعماله فی الخصوص بادعاء انه العموم کما هو مذهب السکاکی فی الاستعارة، او مجازا بعلاقة العموم و الخصوص التی هی من العلائق المجازیة. و مرجع کلام المصنف قدّس سرّه الی اعمیة الاستعمال من الحقیقة. ر. ک: منتهی الدرایة 1/ 464.

«ما من عامّ الا و قد خصّ» و الظّاهر یقتضی کونه حقیقة لما هو الغالب تقلیلا للمجاز، مع أنّ تیقّن ارادته لا یوجب اختصاص الوضع به مع کون العموم کثیرا ما یراد. و اشتهار التّخصیص لا یوجب کثرة المجاز، لعدم الملازمة بین التّخصیص و المجازیة، کما یأتی توضیحه. و لو سلّم، فلا محذور فیه أصلا اذا کان بالقرینة کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

[1] بعضی دو دلیل اقامه کرده اند که اصلا لفظ دالّ بر عموم نداریم، حتّی کلمه «کل» و امثال آن هم برای «خصوص» وضع شده نه عموم که اینک به بیان آن دو دلیل می پردازیم:

1- هر عامّی که استعمال می شود، «خاص» قدر متیقّن از آن است فرضا اگر مولائی بگوید «اکرم کلّ عالم» مسلّما اعلم علما، قدر متیقّن از آن هست، اینک کبرائی ضمیمه آن نموده، می گوئیم: حمل لفظ بر قدر متیقّن، «اولی» از این است که آن را بر عموم حمل نمائیم که آن عموم برای ما مشکوک و غیر متیقّن است.

ردّ دلیل اوّل: قدر متیقّن بودن از نظر تعلّق حکم و اراده مولا، ارتباطی به مسأله «وضع» و لغت ندارد، بحث ما این است که کلمه «کل» از نظر لغوی چه دلالتی دارد امّا شما- مستدل- می گوئید زید، اعلم علما و قدر متیقّن از «اکرم کلّ عالم» هست درحالی که نزاع ما در وضع و موضوع له کلمه «کل» و امثال آن می باشد و می خواهیم بگوئیم: الفاظی داریم که دالّ بر عموم است.

بعلاوه در بسیاری از مواردی که کلمه «کل» استعمال شده، می بینیم از آن، «عموم» اراده شده پس چرا می گوئید «خاص»، قدر متیقّن از آن است و ...

ص: 362

فصل: ربما عدّ من الالفاظ الدّالة علی العموم النّکرة فی سیاق النّفی أو النّهی، و دلالتها علیه لا ینبغی أن ینکر عقلا، لضرورة أنّه لا یکاد یکون طبیعة معدومة الا اذا لم یکن فرد منها بموجود، و الا کانت موجودة. لکن لا یخفی أنّها تفیده اذا أخذت مرسلة(1) لا مبهمة قابلة للتّقیید، و الا فسلبها لا یقتضی الا استیعاب السّلب لما أرید منها

******

- شرح :

2- گفته شده: «ما من عامّ الا و قد خصّ»، هر عامی تخصیص خورده و تخصیص هم مستلزم مجازیّت است.

سؤال: آیا اگر از ابتدا بگوئیم کلمه «کل» و امثال آن برای عموم وضع نشده تا مستلزم تخصیص و مجاز باشد، بهتر از این نیست که بگوئیم کلمه «کل» برای عموم وضع شده، تخصیص خورده و مستلزم مجازیّت است؟

جواب: آری! اگر از ابتدا بگوئیم کلمه «کل» برای «خصوص» وضع شده نه «عموم» بهتر است- «تقلیلا للمجاز».

ردّ دلیل دوّم: «اوّلا» تخصیص، مستلزم مجازیّت نیست بلکه تصرّف در اراده جدّی مولا می باشد نه تصرّف در اراده استعمالی او- کما یأتی توضیحه.

«ثانیا» مجازیّت، چه مانعی دارد آیا شما مشاهده نکرده اید که اکثر استعمالات، مجازی هست و باید هم چنان باشد زیرا لطافت و جاذبیّت مجاز، بیش از حقیقت هست پس دلیل دوّم هم مردود است.

تذکّر: البتّه همان «ضرورت» و بداهتی که در اوّل بحث، بیان کردیم- «لا شبهة» فی انّ للعموم صیغة تخصّه ...- برای جواب از دو دلیل مذکور کفایت می کند.

نتیجه: شرعا و لغتا الفاظ خاصّی داریم که دلالت بر عموم دارند.

ص: 363


1- و احراز الارسال فیما اضیفت الیه انما هو بمقدمات الحکمة فلولاها کانت مهملة و هی لیست الا بحکم الجزئیة فلا تفید الا نفی هذه الطبیعة فی الجملة و لو فی ضمن صنف منها فافهم فانه لا یخلو من دقة منه قدّس سرّه. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 487.

یقینا، لا استیعاب ما یصلح انطباقها علیه من أفرادها و هذا(1) لا ینافی کون دلالتها(2) علیه(3) عقلیة، فانّها(4) بالاضافة الی أفراد ما یراد منها، لا الافراد التی تصلح(5) لانطباقها علیه(6) [1].

******

- شرح :

الفاظ دالّ بر عموم

[1] یکی از کلماتی که در ردیف الفاظ دالّ بر عموم شمرده شده، نکره(7) در سیاق نفی یا نهی می باشد مثلا اگر کسی بگوید «لا رجل فی الدّار» یا «لا تضرب رجلا» درعین حال که هیچ یک از الفاظ دالّ بر عموم، همراه آن نیست امّا دلالت بر عموم دارد.

مصنّف رحمه اللّه: اصل این مطلب، قابل انکار نیست و منشأش یک «ضرورت» عقلی هست که ارتباطی به لغت و «وضع» ندارد.

توضیح ذلک: اگر نهیی متعلّق طبیعتی شد، معنایش این است که نباید آن طبیعت خارجا تحقّق پیدا کند فرضا اگر از عقل سؤال کنیم چنانچه بنا باشد طبیعتی در خارج

ص: 364


1- ای: استیعاب السلب خصوص ما ارید منها یقینا.
2- ای: النکرة فی سیاق النفی و النهی.
3- ای: علی العموم.
4- ای: الدلالة العقلیة علی العموم.
5- اللفظ.
6- بل حال الافراد الغیر المرادة حال افراد غیر تلک الطبیعة فی عدم الشمول تخصصا] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 302.
7- ...« اقول» و الظاهر ان مرادهم من النکرة فی المقام هو اسم الجنس لا النکرة بمعناها المصطلح و هو اسم الجنس اذا دخل علیه التنوین و افاد الوحدة و الا فمقتضی نفی الواحد او النهی عنه لیس هو نفی الجمیع او النهی عن الجمیع و لذا صح ان یقال ما جاءنی رجل بل رجال ای ما جاءنی رجل واحد بل جاءنی رجال کثیرون« کما ان الظاهر» انه لا وجه لتخصیص اسم الجنس بالذکر فیشمل الحکم حتی المعرف بلام الجنس کما فی قولک ما اکلت الحرام طول حیاتی او لا تأکل الحرام طیلة عمرک. ر. ک: عنایة الاصول 1/ 243.

کما لا ینافی دلالة مثل لفظ «کلّ» علی العموم وضعا کون عمومه بحسب ما یراد من مدخوله، و لذا لا ینافیه تقیید المدخول بقیود کثیرة [1].

******

- شرح :

وجود پیدا نکند به چه کیفیّت است، پاسخش این است که نباید هیچ یک از افراد آن طبیعت خارجا محقّق شود، معنای «لا تضرب رجلا» این است که اصلا نباید «ضرب الرّجل» تحقق پیدا کند و چنانچه حتّی یکی از افرادش محقّق شود، آن طبیعت معدوم نشده بلکه لباس وجود پیدا کرده یعنی: طبیعت در مقام «وجود» به یک فرد و یک وجود، محقّق می شود امّا در مقام «عدم» باید تمام افرادش منتفی باشد تا صدق نماید آن طبیعت خارجا محقّق نشده.

تذکّر: طبیعتی که در سیاق نفی یا نهی واقع می شود(1) در صورتی دالّ بر عموم است که به نحو «ارسال» و «اطلاق» اخذ شده باشد یعنی طبیعت مرسله(2) و ساریه در تمام افراد- همان طبیعتی که نسبت به تمام افراد، ارسال و شمول داشته باشد.

امّا اگر طبیعتی «مبهما»(3) اخذ شد، فرضا مولا گفت «لا تضرب رجلا» و ما احتمال دادیم مقصود او مثلا رجل فاسق باشد نه مطلق رجل در این صورت چگونه نفی یا نهی دلالت بر عموم دارد(4).

[1] اشکال و بیان مذکور نه تنها مربوط به «نکره در سیاق نفی یا نهی» هست بلکه

ص: 365


1- نکره ای که در سیاق نفی یا نهی واقع می شود.
2- یعنی: مطلقه.
3- طبیعت« مبهم» قابل تقیید هست.
4- « لا تضرب رجلا» درصورتی دال بر عموم است که« رجل»،« مطلق» اخذ شده باشد یعنی: باید ثابت شده باشد که قیدی همراه آن نیست و آن« رجل» در تمام افراد، سریان و جریان دارد اما در صورتی که به نحو« مبهم» اخذ شده و شما احتمال بدهید که مقصود مولا از رجل، خصوص رجل فاسق باشد، دلالت بر عموم ندارد.

درباره کلمه «کل»(1) که مهم ترین لفظ دالّ بر عموم است نیز جاری می باشد.

توضیح ذلک: اگر مولائی بگوید «اکرم کلّ رجل» شما می گوئید لفظ کل «وضع للدّلالة علی العموم» و ما هم قبول داریم که لفظ «کل» دالّ بر عموم است لکن سؤال ما این است که آن کلمه بر «عموم» چه چیز دلالت دارد؟

لفظ «کل» دالّ بر عموم مدخول خود هست. پس باید ملاحظه کنید که مراد از مدخول کلمه «کل» چیست آیا مقصود از آن، ماهیّت رجل- بدون هیچ قید و شرط- هست یا این که مقصود از آن، رجل عالم است.

اگر مقصود از آن، رجل عالم باشد پس کلمه «کل» دلالتی نسبت به تمام افراد رجل ندارد بنابراین، وضع کلمه کل، تابع این است که از مدخول آن، چه چیز اراده شده.

سؤال: آیا اگر مولا از ابتدا تصریح نماید که: «اکرم کلّ رجل عالم» به لفظ کل، ضربه ای می خورد؟

جواب: خیر! پس اکنون هم که او گفته «اکرم کلّ رجل» اگر بنا باشد شامل تمام افراد رجل شود باید نسبت به کلمه «رجل» اطلاق، جاری شود و اثبات نمائیم که لفظ رجل، مرسل و مطلق هست و قیدی همراه آن نیست و در قضیّه «اکرم کلّ رجل» تفاوتی بین رجل عالم و غیر عالم وجود ندارد آن وقت است که می توان گفت کلمه کل، نسبت به تمام افراد رجل عمومیّت دارد.

خلاصه: لفظ «کل» که لغتا برای عموم وضع شده درعین حال، عمومش از جهت

ص: 366


1- دلالت کلمه« کل» بر عموم، ارتباطی به« عقل» ندارد بلکه به وضع و لغت، مربوط است.

نعم(1) لا یبعد أن یکون(2) ظاهرا(3) [ظاهرة] عند اطلاقها فی استیعاب جمیع أفرادها [1].

******

- شرح :

سعه و ضیق، تابع این است که از مدخولش طبیعت مطلق و مرسل اراده شده یا طبیعت مبهم؟ اگر طبیعت مبهم اراده شده باشد، نمی توان استیعاب عموم را نسبت به تمام افراد سنجید.

نتیجه: الفاظ عموم هم دست نیاز به جانب اطلاق دارند، ابتدا باید یک اطلاق، ثابت شود تا فرضا کلمه کل، دالّ بر استیعاب تمام افراد باشد.

[1] مصنّف رحمه اللّه برای کلمه «کل» امتیازی ذکر کرده اند که: اگر مولائی گفت «اکرم کلّ رجل» و شما تردید پیدا کردید که آیا مقصود از «رجل» طبیعت مطلقه(4) می باشد یا

ص: 367


1- « و بالجملة» حاصل مقصود المصنف کما تقدمت الاشارة الیه فی بحث الاجتماع فی مرجحات النهی ان کلا من النفی و النهی و لفظة« کل» مما یدل علی العموم و استیعاب المدخول لکن بمعونة مقدمات الحکمة المحرزة بها سعة المدخول و ارساله و اطلاقه« و لکن یرجع عن هذا کله» فی المقام بقوله« نعم لا یبعد ...» کما رجع هناک بقوله« اللهم الا ان یقال ...» و حاصله انه لا یبعد ان یکون نفس اطلاق النکرة الواقعة فی سیاق النفی او النهی و عدم تقییدها بشی ء کافیا فی استیعاب النفی او النهی تمام افرادها و مصادیقها من دون حاجة الی مقدمات الحکمة و احراز سعة المدخول و ارساله بها غیر انه رجع هناک فی کل من النفی و النهی و لفظة کل جمیعا و رجوعه فی المقام ظاهر فی خصوص الاولین فقط. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 248.
2- النکرة المنفیة او المنهیة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 302.
3- یعنی تفترق« کل» عن الاداة بان الاداة مع اهمال مدخولها یکون النفی مهملا من حیث العموم و الخصوص و کل مع اهمال مدخولها و عدم اقترانه بما یقتضی تقییده او اطلاقه تکون رافعة لاهماله و موجبة لاطلاقه. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 488.
4- یعنی: طبیعة الرجل.

و هذا(1) هو الحال فی المحلّی باللام جمعا کان أو مفردا- بناء علی افادته للعموم- و لذا لا ینافیه تقیید المدخول بالوصف و غیره، و اطلاق التّخصیص علی تقییده لیس الا من قبیل «ضیّق فم الرّکیّة» لکن دلالته علی العموم وضعا محلّ منع، بل انّما یفیده فیما اذا اقتضته الحکمة أو قرینة أخری، و ذلک لعدم اقتضائه وضع اللام، و لا مدخوله، و لا وضع آخر للمرکّب منهما، کما لا یخفی. و ربما یأتی فی المطلق و المقیّد بعض الکلام مما یناسب المقام [1].

******

- شرح :

طبیعت مقیّده، بعید نیست کسی استظهار نماید که اگر قرینه ای بر تقیید قائم نشده باشد، ظهور در استیعاب تمام افراد دارد و ...

[1] اشکال مذکور نه تنها مربوط به «نکره در سیاق نهی یا نفی» و لفظ «کل» هست بلکه در کلمه محلّی به الف و لام(2)، بنا بر اینکه دالّ بر عموم باشد، جاری هست مثلا اگر مولائی بگوید «اکرم العلماء» یا «اکرم العالم» این مسئله مطرح می شود که: ممکن است مقصود از کلمه «علما»، علمای عدول باشد و منظور از «عالم»، عالمی باشد که مقیّد به عدالت است و شما از چه طریقی «عموم» را نسبت به «کلّ فرد» از افراد علما ثابت می کنید لذا ابتدا باید اثبات نمائید که متعلّق اکرام، «عالم» بدون قید و شرط است و اثبات این مسئله، نیاز به اطلاق دارد(3)، چنانچه اطلاق و مقدّمات حکمت، جاری باشد، می توان گفت «اکرم العلماء» یا «اکرم العالم» شامل تمام علما می شود و مقصود، اکرام «طبیعة العالم» هست بدون اینکه مقیّد به عدالت باشد.

ص: 368


1- ای: و کون العموم بحسب ما یراد من المدخول هو الحال فی المحلی باللام جمعا کان او مفردا بناء علی افادتهما العموم. ر. ک: عنایة الاصول 1/ 249.
2- خواه مفرد باشد یا جمع.
3- باید ببینیم مقصود از مدخول« لام» چیست آن وقت، عموم را نسبت به همان افراد درنظر بگیریم.

قوله: «و لذا(1) لا ینافیه تقیید المدخول بالوصف و غیره و اطلاق التّخصیص(2) علی تقییده لیس الا من قبیل ضیّق فم الرّکیّة».

سؤال: آیا «وضعا» مفرد یا جمع محلّی به لام، دلالت بر عموم دارد یا نه؟

جواب: خیر! «لعدم اقتضائه وضع اللام(3) و لا مدخوله(4) و لا وضع آخر للمرکّب منهما» زیرا ثابت نشده که «لام» برای عموم وضع شده- جمع هم که دلالت بر استغراق ندارد و مفرد هم که دالّ بر استیعاب نیست- و در مباحث آینده خواهیم گفت که: آیا اگر «لام» بر مفرد داخل شود، دلالت بر عموم دارد یا نه؟ البتّه برفرض دلالت، محتاج به اطلاق و مقدّمات حکمت هست در غیر این صورت نمی توان گفت مقصود از آن، «کلّ عالم» بدون هیچ قید و شرطی هست.

نتیجه: از الفاظ دالّ بر عموم تنها کلمه «کل» دارای همان امتیازی بود که ذکر کردیم لکن سائر الفاظ اگر بخواهند دلالت بر عموم نمایند، ابتدا باید اطلاق و مقدّمات حکمت جاری شود سپس نوبت به لفظ «عام» و دلالت بر عموم برسد که تفصیلش بیان شد.

تذکّر: «نگارنده» در پایان این فصل، توجّه شما را به مطلبی تحت عنوان «تتمة» از کتاب شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی قدّس سرّه جلب می کند که به

ص: 369


1- یعنی: و لاجل تبعیة العموم لما ارید من المدخول لا ینافی العموم تقیید المدخول بالوصف کالعدول فی المثال المزبور[ ای: اکرم العلماء العدول] و غیر الوصف کقوله:« اکرم العلماء ان کانوا عدولا» او« الا الفساق منهم». ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 474.
2- یعنی:« قد یتوهم» منافاة التقیید للعموم من جهة تسمیته تخصیصا فان التخصیص عبارة عن تضییق دائرة العموم فی فرض ثبوته فیکون منافیا له« و یندفع» بان المراد من التخصیص حدوثه مخصصا نظیر قولهم:« ضیّق فم الرکیة»، یعنی:« احدثه ضیقا» لا انه یطرأ التخصیص بعد العموم لیکون منافیا له. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 488.
3- لانها للاشارة الی تعیین مدخولها.
4- لانه موضوع للطبیعة.] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 302.

لحاظ طولانی بودن آن در قسمت «شرح» کتاب ذکر نموده ایم نه پاورقی.

«تتمّة»: الاصل عند الشّک فی کون العموم استیعابیّا او مجموعیّا هو العموم الاستیعابی فانّ المجموعی یفتقر الی مئونة زائدة و هی ملاحظة الکثیر امرا واحدا کی یحکم علیه بحکم واحد و الاصل عدمه، فان «قلت» الظّاهر من العموم سواء کان مدلول الاسم او الاداة او مستفادا من السّیاق هو العموم المجموعی فانّ لفظ «کلّ» الّذی وقع موضوعا للحکم لا یصدق الّا علی المجموع دون کلّ فرد فرد و کذلک «الجمع المحلّی» فانّ الجمع لا یصدق علی کلّ فرد فرد و کذا «النّکرة» فی سیاق النّفی او النّهی حیث انّ القضیّة ح سالبة کلّیّة و هی نقیض للموجبة الجزئیّة فیدلّ علی ثبوت الحکم للمجموع، «قلت» امّا کلمة «کلّ» قد اخذت فی الموضوع مرآة لملاحظة الافراد و بیانا لسرایة الحکم من الطبیعة الی کلّ واحد واحد، نعم قد یستعمل فی الاستیعاب المجموعی لکن بعنایة زائدة قد علمتها و امّا «الجمع المعرّف» فافادته للعموم لیس بلحاظ کون مدخول الاداة جمعا و الّا فقد علمت انّ وضع الجمع لا یقتضی الاستیعاب لکونه موضوعا لطبیعة الجمع بل لما ذکرنا اخیرا من انّه قد یدعی ظهور الاتّفاق فی کون الجمع المحلّی للعموم و ذلک یکشف عن انّ الاداة و هیئته کلاهما وردا علی المادة فی عرض واحد فیکون التّعمیم بالاضافة الی کلّ فرد فرد فافادته للعموم المجموعی یحتاج الی تلک العنایة الزّائدة و لو ثبت انّ الاداة قد دخلت علی الجمع بحیث یکون الجمعیّة سابقة بحسب المرتبة علی دخول الاداة لما کان له دلالة علی الاستیعاب اصلا و اما «النّکرة» المذکورة فکونها قضیّة سالبة کلّیّة مسلّمة الا ان السّلب فیها ایضا متعلّق بکلّ فرد فرد عقلا و انتفاء الحکم عن المجموع انّما هو لازم انتفائه عن الجمیع لا انّه بنفسه مدلول الکلام(1).

ص: 370


1- ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 302.

فصل:(1) لا شبهة فی أنّ العامّ المخصّص بالمتّصل أو المنفصل حجّة فیما بقی فیما علم عدم دخوله فی المخصّص مطلقا و لو کان متّصلا، و ما احتمل دخوله فیه أیضا اذا کان منفصلا، کما هو المشهور(2) بین الاصحاب، بل لا ینسب الخلاف الا الی بعض أهل الخلاف [1].

******

- شرح :

آیا عامّ مخصّص، نسبت به «باقی» حجّیّت دارد؟

اشاره

[1] سؤال: آیا اگر عامّی تخصیص خورد، نسبت به «غیر مورد مخصّص» که از آن تعبیر به «باقی» می نمائیم، حجّیّت دارد یا نه به عبارت دیگر آیا عامّ مذکور، نسبت به بقیّه افراد، حجّت است یا نه؟

مثال: اگر مولائی به عبدش بگوید: «اکرم العلماء» و «لا تکرم زیدا» را مخصّص آن قرار دهد و ما تردید نمائیم که آیا عمرو وجوب اکرام دارد یا نه می توانیم به آن عام تمسّک نمائیم یا نه به عبارت دیگر: آیا عامّ مذکور، نسبت به عمرو که خارج از مورد

ص: 371


1- مقصود القوم من عقد هذه المسألة هو بیان ان العام اذا خصص بشی ء فهل یوجب تخصیصه به سقوطه عن الحجیة بالنسبة الی الباقی و لو کان المخصص امرا مبینا معلوما لا اجمال فیه لا مفهوما و لا مصداقا ام لا یوجب ذلک« فیه» اقوال« قول» بالسقوط عن الحجیة ... و« قول» بعدم السقوط و قد نسبه الی المشهور ...« و قول» بالتفصیل ...« و المقصود» من عقد المسألة الآتیة بعد الفراغ هاهنا من عدم سقوط العام عن الحجیة بمجرد التخصیص هو البحث فی ان العام اذا خصص بامر مجمل مفهوما او مصداقا کما اذا خصص اکرم العلماء بلا تکرم فساق العلماء و کان الفاسق مجملا بحسب المفهوم مرددا بین امرین متباینین او بین الاقل و الاکثر کما سیأتی توضیح الکل إن شاء الله تعالی او کان مجملا مصداقا بان کان هناک افراد مشتبهة الحال مرددة بین الفسق و العدالة بنحو الشبهة الموضوعیة فهل العام یکون حجة فی موارد الاجمال و الشبهة کما یکون حجة فی غیر موارد الشبهة من معلوم العدالة ام لا« و قد خلط المصنف» بین المسألتین و اشتبه علیه عنوان المسألة فزعم ان النزاع فی مسألتنا هذه ایضا مفروض فیما اذا کان المخصص مجملا و کان له افراد معلومة و افراد محتملة« فقال»: حجة فیما بقی فیما علم عدم دخوله فی المخصص مطلقا ... ر. ک: عنایة الاصول 1/ 250.
2- ای ان العام المخصص بالمتصل او المنفصل حجة ... کما هو المشهور.

مخصّص هست، حجّیّت دارد یا نه؟

جواب: در مسئله، سه قول وجود دارد:

1- قول مشهور: «عام» نسبت به باقی، قابل تمسّک و دارای حجّیّت است لکن به لحاظ دو فرض در محلّ بحث، بین مخصّص متّصل(1) و منفصل، فرقی هم قائل شده اند که اینک به بیان آن می پردازیم:

الف: گاهی آن موردی را که بنا هست به عام تمسّک نمائیم، «یقینا» عنوان مخصّص شاملش نمی شود و می دانیم از دائره مخصّص، خارج است در این فرض، چه مخصّص، متّصل باشد چه منفصل، تمسّک به عام، جائز است و آن عام حجیت دارد.

مثال: مولا فرموده: «اکرم العلماء»، و «لا تکرم زیدا» را هم مخصّص آن قرار داده و ما یقین داریم که «لا تکرم زیدا» شامل عمرو نمی شود، در فرض مذکور، عام مطلقا نسبت به باقی حجّیّت دارد پس با وجود شک در وجوب اکرام عمرو می توان به عام تمسّک نمود، خواه مخصّص، متّصل و مانند «اکرم العلماء الا زیدا» باشد یا به صورت منفصل، مانند «اکرم العلماء و لا تکرم زیدا».

ب: گاهی موردی را که بنا هست، نسبت به آن به عام تمسّک نمائیم، احتمال می دهیم داخل در مخصّص باشد و عنوان مخصّص شاملش شود.

مثال: فرضا مولا فرموده «اکرم العلماء» و «لا تکرم الفسّاق من العلماء» را مخصّص آن قرار داده لکن می دانیم کسی که مرتکب گناه کبیره می شود، قدر متیقّن از «فاسق»

ص: 372


1- لیس المراد بالمتصل هنا ما یراد به- فی مثل قولهم: ان للمتکلم ان یلحق بکلامه ما شاء ما دام متشاغلا به- من الاتصال و الانفصال الحسیین، بل المراد بهما وحدة الجملة و تعددها. و علیه فقول القائل:« لا تکرم الفلسفیین» من مثل« اکرم العلماء، لا تکرم الفلسفیین» منفصل، لتعدد الجملتین و ان اتصلت الثانیة بالاولی حسا ... ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 477.

هست امّا مرتکب صغیره، محل تردید است که آیا عنوان فاسق شاملش می شود یا نه در نتیجه، تردید پیدا می کنیم که آیا آن فرد، تحت عموم اکرم العلماء باقی هست یا نه- البته احتمال می دهیم که عنوان مخصّص، شامل مرتکب صغیره بشود.

مشهور در فرض مذکور، تفصیلی قائل شده اند که:

الف- اگر مخصّص، متّصل و فرضا به صورت «اکرم العلماء الا الفسّاق منهم» باشد که از ابتدا ظهورش در عالم غیر فاسق است، در این صورت، نسبت به کسی که مرتکب صغیره هست، نمی توان به عام و اکرم العلماء تمسّک نمود زیرا عنوان عام، عالم غیر فاسق است و شما نمی دانید عمرو، عالم غیر فاسق هست یا نه تا به عام تمسّک کنید- برای تمسّک به عموم باید عنوان عام، محرز باشد- آیا در مورد فردی که مردّد بین عالم و جاهل هست می توان به اکرم العلماء تمسّک نمود؟ خیر!

در محلّ بحث- که مخصّص، متّصل است- از ابتدا عنوان «اکرم العلماء»، عالم غیر فاسق شده(1) و شما نمی دانید که مرتکب صغیره، عالم غیر فاسق هست یا نه لذا تمسّک به عموم، جائز نیست.

ب- اگر مخصّص، منفصل باشد و مولا فسّاق را به دلیل مستقل خارج کند، فرضا بگوید «اکرم العلماء» و «لا تکرم الفسّاق من العلماء» در این صورت، «عام» عنوان جدیدی پیدا نمی کند بلکه عنوانش «عالم» هست و شما یقین دارید که فرضا عمرو، «عالم» هست منتها به علّت ارتکاب گناه صغیره نمی دانید عنوان فاسق هم بر او منطبق است یا نه لذا به «لا تکرم الفسّاق» نمی توان تمسّک کرد امّا تمسّک به عموم

ص: 373


1- عام، عنوان پیدا کرده.

و ربما فصلّ(1) بین المخصّص المتّصل، فقیل بحجیّته فیه، و بین المنفصل، فقیل بعدم حجّیّته [1].

و احتجّ النّافی بالاجمال، لتعدّد المجازات حسب مراتب الخصوصیّات، و [تعیین] تعیّن الباقی من بینها بلا معیّن ترجیح بلا مرجّح [2].

******

- شرح :

«اکرم العلماء» مانعی ندارد.

[1] 2: قول دیگر(2)، این است که: اگر عامّی تخصیص خورد، نسبت به «باقی»، مطلقا یعنی: چه مخصّص، متّصل باشد چه منفصل، حجّیّت ندارد- حتّی نسبت به افرادی که یقینا عنوان مخصّص، شامل آن ها نمی شود- مثلا اگر مولا گفت «اکرم العلماء الا زیدا» درباره عمرو هم نمی توان به عامّ مذکور تمسّک نمود.

3- برخی هم قائل به تفصیل شده اند که: اگر مخصّص، منفصل باشد عام، نسبت به «باقی» حجّیّت و جواز تمسّک دارد امّا اگر مخصّص، متّصل باشد، عام، حجّیّت ندارد.

تذکّر: در قول مذکور، فرقی بین افرادی که «یقینا» عنوان مخصّص شاملشان نمی شود و بین افرادی که احتمالا عنوان مخصّص، شامل آن ها می شود، وجود ندارد.

[2] تذکّر: عمده بحث ما با قائلین قول دوّم است که در نقطه مقابل مشهور قرار دارند و می گویند وقتی عام تخصیص خورد، ظهورش از بین می رود و به صورت یک دلیل

ص: 374


1- هذا التفصیل منسوب الی جماعة منهم البلخی و وجه عدم تأتّی شبهة النفی فی المتصل لان التخصیص به یوجب انعقاد الظهور فی الباقی و لا یکون مرددا بین المعانی المجازیة لیکون مجملا. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 489.
2- مصنف رحمه اللّه قول دوّم را نقل نکرده اند بلکه فقط دلیلشان را تحت عنوان« احتج النافی»، رد نموده اند.

مجمل درمی آید و صلاحیّت حجّیّت و تمسّک ندارد.

توضیح ذلک: مبنای قول مزبور، این است که وقتی عام تخصیص می خورد، عنوان مجازیّت پیدا می کند و در معنای حقیقی خود- عموم- استعمال نمی شود بلکه عامّ مخصّص در معنای مجازی(1)، یعنی: غیر از موضوع له استعمال می گردد، آنگاه این سؤال مطرح می شود که «ما عدا» و غیر از موضوع له کدام است؟

فرض کنید هزار عالم وجود دارد و مولا فرموده «اکرم کلّ عالم»، تخصیصی هم یقینا نسبت به زید، بیان شده لکن شما یقین ندارید که نسبت به «ما عدا» و غیر از زید، تخصیصی وجود ندارد، شما می دانید عامّ مذکور که موضوع له آن، فرضا هزار نفر است، در هزار عالم استعمال نشده امّا سؤال ما این است که در چه چیز استعمال شده؟

یک احتمال، این است که در غیر از «زید» استعمال شده باشد، احتمال دیگر، این است که در غیر از «زید و عمرو» استعمال شده باشد، احتمال سوّم، این است که در غیر از «زید، بکر و عمرو» استعمال شده باشد و ... تا اینکه تخصیص اکثر لازم آید و استهجان پیدا کند و الّا احتمالات ادامه دارد.

مستدل: چه دلیلی دارید که از بین احتمالات مذکور «تمام الباقی» متعیّن است به عبارت دیگر، تعیین یک معنای مجازی، محتاج به معیّن و مرجّح است و ما هیچ گونه مرجّحی نسبت به «تمام الباقی» نداریم بلکه می دانیم «اکرم کلّ عالم» تخصیص خورده و فرضا در هزار عالم استعمال نشده امّا مرجّح و معیّنی نداریم که در چه چیز استعمال شده

ص: 375


1- یعنی: غیر عموم.

و التّحقیق فی الجواب أن یقال: انّه لا یلزم من التّخصیص کون العامّ مجازا. اما فی التّخصیص بالمنفصل، فلما عرفت من أنّه لا تخصیص أصلا، و أنّ أدوات العموم قد استعملت فیه، و ان کان دائرته سعة و ضیقا تختلف باختلاف ذوی الادوات(1)، فلفظة «کلّ» فی مثل «کلّ رجل» و «کلّ رجل عالم» قد استعملت فی العموم(2) و ان کان أفراد أحدهما(3) بالاضافة الی الآخر(4) بل فی نفسها فی غایة القلّة(5) [1].

******

- شرح :

لذا می گوئیم آن دلیل، مجمل است و احتمالات متعدّدی در آن جریان دارد و هیچ یک از آن ها بر دیگری رجحانی ندارد بنابراین، عام مخصّص، «یصیر مجملا و اذا صار مجملا لا یجوز التّمسّک به و لا یکون حجّة».

[1]- تذکّر: نسبت به دلیل مذکور، جواب هائی داده شده که اینک به توضیح آن ها می پردازیم:

1- مختار مصنّف رحمه اللّه: تحقیق در مسئله، این است: اصلا مبنای آن دلیل را قبول نداریم که اگر عامّی تخصیص خورد، لازمه اش مجازیّت و استعمال در غیر موضوع له باشد به عبارت دیگر: تخصیص عام به مخصّص متّصل یا منفصل، مستلزم مجازیّت نیست.

توضیح ذلک: الف: مخصّص «متّصل» اقسامی دارد و به عبارات مختلف

ص: 376


1- یعنی: الموضوعات التی تدخل علیها الادوات فتقتضی عمومها. ر. ک: حقائق الاصول. 1/ 490.
2- الذی هو الموضوع له.
3- ای المثال الثانی.
4- ای المثال الاول
5- ففی الحقیقة ما خصص العام فی المتصل بل یکون متخصصا و اطلاق المخصص علی المتصل انما یکون من قبیل ضیق فم الرکیة لا ان العام لوحظ اولا بصفة العراء عن کل القیود ثم خصص و ضیق فافهم]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 303.

بیان می شود از جمله، اینکه بگویند: «اکرم کلّ عالم الا زیدا»، «اکرم کلّ عالم الّذی لا یکون فاسقا» یا «اکرم کلّ عالم الا الفسّاق منهم».

سؤال: در کدامیک از صور مذکور، مجازیّت پیدا شده؟

در آن موردی که جنبه وصف، مطرح است که مسئله، بسیار واضح است، اگر مولائی بگوید «اکرم کلّ عالم»، آیا توصیف عالم به «عدالت» سبب می شود، لفظ «کل» در غیر موضوع له استعمال شود؟

خیر! در فصل قبلی بیان کردیم که کلمه «کل» تابع این است که از مدخولش چه چیز اراده شده، اگر مدخول آن، عالم مطلق باشد، لفظ «کل» تمام افراد عالم را شامل می شود.

آیا اگر مدخول کلمه «کل» موصوف به صفت «عدالت» باشد در لفظ «کل» تصرّفی شده؟

خیر! مدخول آن، یک موصوف و صفت- امر مقیّد- هست که در این صورت، لفظ «کل» فقط شامل همان افراد مقیّد می شود و دلالت بر عموم آن دارد پس: «کلمة کلّ وضعت لارادة استیعاب افراد المدخول»، امّا اینکه مدخولش چیست، ارتباطی به کلمه «کل» ندارد بلکه بستگی به این دارد که آیا مدخولش مطلق است یا مقیّد(1).

حتّی در جمله «اکرم کلّ عالم الا زیدا» که استثنا مطرح است و مدخول «کل» تنها کلمه عالم نیست بلکه مدخولش عالم، به استثنای زید می باشد، لفظ «کل» دلالت بر استیعاب و شمول افراد دارد.

نتیجه: در مخصّص «متّصل» اصلا مجازیّت، تصوّری ندارد.

تذکّر: همان طور که در آخر فصل قبل اشاره کردیم اصلا مخصّص «متّصل» را نباید

ص: 377


1- اگر مدخول آن، مطلق باشد، دائره عموم توسعه دارد و چنانچه مقید باشد، دائره آن، مضیق است.

و اما فی المنفصل، فلانّ ارادة الخصوص واقعا لا تستلزم استعماله فیه، و کون الخاصّ قرینة علیه، بل من الممکن قطعا استعماله معه فی العموم قاعدة. و کون الخاصّ مانعا عن حجّیّة ظهوره تحکیما للنّصّ أو الاظهر علی الظّاهر، لا مصادما لاصل ظهوره، و معه لا مجال للمصیر الی أنّه قد استعمل فیه مجازا کی یلزم الاجمال. لا یقال(1): هذا مجرّد احتمال، و لا یرتفع به الاجمال، لاحتمال الاستعمال فی خصوص مرتبة من مراتبه.

******

- شرح :

«مخصّص» نام گذاری کرد(2) بلکه از قبیل «ضیّق فم الرّکیّة» می باشد(3) و عمومی مطرح نیست تا تخصیص برآن، عارض شود بلکه از ابتدا متعلّق حکم «مقید» است یعنی: عالم عادل، عالم به استثنای فاسق و لذا در مخصّصات متّصل نباید توهّم نمود که تخصیص،

ص: 378


1- « و حاصل الاشکال» ان استعمال العام فی العموم و کون الخاص مانعا عن حجیة ظهوره فی الخصوص تحکیما للنص او الاظهر علی الظاهر و ان کان ممکنا« ثبوتا» الا ان ذلک مجرد احتمال لا یرتفع به الاجمال لاحتمال استعمال العام فی الخصوص مجازا و کون الخاص قرینة علیه فاذا استعمل العام فی الخاص فقد اجمل المعنی لا محالة لتردد العام ح بین مراتب الخصوصات و عدم تعیین الباقی من بینها کما تقدم« و حاصل الجواب» هو ما اشرنا الیه من ان ظهور العام فی العموم دلیل« اثباتا» علی استعماله علی النحو الاول لا علی النحو الثانی المستلزم للاجمال فتدبر جیدا. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 256.
2- و شاهدش این است که گاهی از اوقات فرضا برای جمله« اکرم کل رجل عالم» قیودی به این نحو ذکر می کنند:« اکرم کل رجل عالم عارف شاعر ...» که در پایان، بیش از یک فرد، تحت عام باقی نمی ماند، اگر در این صورت، تخصیص مطرح بود، تخصیص به اکثر و مستهجن بود اما چون تخصیص، مطرح نیست بیش از یک فرد هم برای آن، باقی نیست مانند آیه شریفه إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ که در شأن امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه وارد شده که عنوانش جمع است لکن بر یک فرد، منطبق است چون خصوصیات مذکور تنها بر امیر مؤمنان علیه السّلام منطبق می باشد.
3- وقتی می خواهند، بگویند: دهانه چاه را تنگ قرار بده چنان تعبیری می کنند و معنایش این نیست که ابتدا دهانه چاه را موسع کن سپس مضیق نما بلکه معنای« ضیق فم الرکیة» این است که چاه را« ضیقا» احداث کن.

فانّه یقال: مجرّد احتمال استعماله فیه لا یوجب اجماله بعد استقرار ظهوره فی العموم، و الثّابت من مزاحمته بالخاصّ انّما هو بحسب الحجّیّة تحکیما لما هو الاقوی، کما أشرنا الیه آنفا. و بالجملة: الفرق بین المتّصل و المنفصل و ان کان بعدم انعقاد الظّهور فی الاوّل الا فی الخصوص، و فی الثّانی الا فی العموم، الا أنّه لا وجه لتوهّم استعماله مجازا فی واحد منهما أصلا، و انّما اللازم الالتزام بحجّیّة الظّهور فی الخصوص فی الاوّل، و عدم حجّیّة ظهوره فی خصوص ما کان الخاص حجّة فیه فی الثانی فتفطّن [1].

******

- شرح :

مستلزم مجاز است.

[1]- ب: عمده بحث ما در مخصّص «منفصل» است که: مولا ابتدا می گوید: «اکرم کلّ عالم» سپس به دلیل مستقلّی می گوید: «لا تکرم الفسّاق من العلماء».

آیا در فرض مذکور، اکرم «العلماء» در غیر معنای حقیقی استعمال شده و مانند استعمال اسد در رجل شجاع است یا اینکه اکرم «العلماء» در همان معنای حقیقی استعمال شده و اراده استعمالی مولا به اکرام تمام علما تعلّق گرفته لکن از نظر اراده جدّی و حقیقی مولا، تضییقی مطرح است؟

سؤال دیگر: اصلا چرا مولا به آن نحو مرادش را بیان می کند؟

جواب: روش تقنین و قانون گذاری، چنین است که ابتدا قانونی را به صورت عام بیان می کنند سپس تخصیص(1) و تضییق در آن ایجاد می نمایند که این مسئله در مقام تقنین، یک روش عقلائی هست بنابراین: هنگام جعل حکم و قانون از نظر اراده استعمالی، حکم به اکرام تمام علما تعلّق گرفته لکن از جهت اراده جدّی، تضییقی در دائره حکم ایجاد شده و تخصیص، تصرّف در اراده جدّی هست نه اراده استعمالی.

به عبارت دیگر: در باب جملات و الفاظ با دو مسئله، مواجه هستیم: الف: ظواهر الفاظ. ب: حجّیّت ظواهر.

ص: 379


1- که به اصطلاح روز، عنوان« تبصره» دارد.

متکلّمی که لفظی را استعمال می نماید، ابتدا محاسبه می کند که فلان لفظ از نظر لغت و معنای حقیقی در چه چیز ظهور دارد سپس حجّیّت ظهور، مطرح می شود و می گوئیم فلان معنای «ظاهر» را بر متکلّم تحمیل و به کلامش احتجاج می نمائیم و می گوئیم شما فلان «ظاهر» را اراده نمودید پس: ظهور، مربوط به لفظ و حجّیّت ظهور، مربوط به متکلّم است.

در محلّ بحث، یک ظهور، مطرح است و یک حجّیّت ظهور.

ما مدّعی هستیم که «اکرم کلّ عالم» مسلّما دلالت بر عموم دارد امّا از نظر حجّیّت آن ظهور، گرفتار یک دلیل اقوا و حاکمی به نام «لا تکرم الفسّاق من العلماء» هست که حجّیّت را از ظهور اکرم العلماء، نسبت به عالم فاسق سلب نموده زیرا خاص، نسبت به عام «نص» یا «اظهر» هست به عبارت دیگر «خاص» در خروج فاسق، یک حجّت اقوا هست و حجّت غیر اقوا را مغلوب نموده.

سؤال: در چه مقدار آن را مغلوب نموده؟

جواب: در همان مقدار مورد تنازع، یعنی: عالم فاسق که اکرم العلماء دلالت بر وجوب اکرامش دارد امّا لا تکرم الفسّاق، دالّ بر عدم وجوب اکرام او هست و چون خاص، حجّت اقوا هست، مانع حجّیّت ظهور غیر اقوا- اکرم کلّ عالم- نسبت به عالم فاسق شده و در نتیجه، اکرم کلّ عالم، مغلوب شده و نسبت به عالم فاسق نتوانسته، حجّیّت پیدا کند امّا اگر از مورد مخصّص صرف نظر نمودیم و با عالمی مواجه شدیم که عادل هست(1) لکن جهتی در او تحقّق دارد که ما تردید پیدا کردیم، وجوب اکرام دارد یا نه در برابر حجّیّت «اکرم کلّ عالم(2)» چه دلیل اقوائی وجود دارد که نتواند حجّیّت پیدا کند.

ص: 380


1- فاسق نیست.
2- نسبت به آن مورد.

و قد أجیب عن الاحتجاج بأنّ الباقی أقرب المجازات. و فیه: أنه لا اعتبار فی الاقربیّة بحسب المقدار، و انّما المدار علی الاقربیّة بحسب زیادة الانس النّاشئة من کثرة الاستعمال [1].

******

- شرح :

نتیجه: ظهور اکرم کلّ عالم به قوّت خود باقی هست و دلیل مخصّص از نظر «حجّیّت» با آن منازعه دارد امّا از نظر اصل «ظهور» و دلالت لفظی و استعمال در معنای حقیقی، هیچ گونه معارضه ای بین «اکرم کلّ عالم» و «لا تکرم الفسّاق من العلماء» مطرح نیست پس چگونه می توان لا تکرم الفسّاق را قرینه گرفت که «اکرم کلّ عالم» در غیر موضوع له خود استعمال شده.

استعمال، مربوط به عالم ظهور است و «لا تکرم الفسّاق» با اصل ظهور «اکرم کلّ عالم» تعارضی ندارد بلکه با حجّیّت ظهور، معارض است لذا در حجّیّت، مغلوب واقع می شود آن هم نسبت به مورد مخصّص امّا نسبت به ما عدا و غیر از مورد مخصّص، نقصی در حجیّت ظهور «اکرم کلّ عالم» تصوّر نمی شود.

خلاصه: پاسخ کسانی که عام را نسبت به ما عدا و غیر مورد مخصّص مجمل و غیر قابل تمسّک دانسته اند، واضح شد پس تخصیص(1)، مستلزم مجازیّت نیست.

[1]- 2- جواب دیگری که از احتجاج(2) مذکور داده شده این است که: قبول داریم تخصیص عام، مستلزم مجازیّت است و مجازات، مراتب متعدّدی دارد لکن ما عدا و غیر مورد مخصّص- تمام الباقی- از بین مجازات، دارای امتیازی هست که قرینه می شود عام را بر «تمام الباقی» حمل نمائیم و امتیاز مذکور اقربیّت «تمام الباقی» می باشد که مرجّح و معیّن آن مجاز است.

مصنّف رحمه اللّه: آیا اقربیّت مذکور از جهت کمّیّت و مقدار است یا از نظر انس و آشنائی ذهن؟

ص: 381


1- چه در مخصص متصل و چه در منفصل.
2- ای اجیب عن احتجاج النافی مطلقا بالاجمال الناشی من تعدد المجازات. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 489.

و فی تقریرات بحث شیخنا الاستاد قدّس سرّه فی مقام الجواب عن الاحتجاج(1) ما هذا لفظه: «و الاولی أن یجاب بعد تسلیم مجازیّة الباقی بأنّ دلالة العام علی کلّ فرد من أفراده غیر منوطة بدلالته علی فرد آخر من أفراده و لو کانت دلالة مجازیّة، اذ هی بواسطة عدم شموله للافراد المخصوصة، لا بواسطة دخول غیرها فی مدلوله فالمقتضی للحمل علی الباقی موجود و المانع مفقود، لانّ المانع فی مثل المقام انّما هو

******

- شرح :

شما درصدد هستید بگوئید که فرضا اگر عامّی دارای صد فرد هست امّا ده فردش از تحت آن عام، خارج شد، نود فرد دیگر- تمام الباقی- نسبت به صد، اقربیّت دارد به عبارت دیگر: وقتی نود را با صد بسنجیم، اقربیّت آن بیش از هشتاد یا هفتاد، نسبت به صد می باشد.

اشکال ما- مصنّف- این است که اقربیّت کمّی چه ارتباطی به مقام ظهور و دلالت لفظ دارد در دلالت لفظ باید «انس» مطرح باشد که آن هم از کثرت استعمال ناشی می شود یعنی: اگر لفظی «کثیرا» در یک معنا استعمال شد(2)، کثرت انس، حاصل می شود و زیادی انس، موجب اقربیّت است پس: اقربیّت از نظر مقدار و کمّیّت اثری ندارد.

نتیجه: اگر منظور شما- مجیب- اقربیّت کمّی هست، اثری برآن مترتّب نمی شود یعنی: اصل اقربیّت را قبول داریم لکن کبرای قضیّه را از شما نمی پذیریم(3) و اگر منظورتان از اقربیّت، اقربیّت به معنای آشنائی ذهن و کثرت انس است- که منشأ آن، کثرت استعمال می باشد- ما صغرای قضیّه را از شما نمی پذیریم که: به چه دلیل، عام «کثیرا» در «تمام الباقی» استعمال می شود به عبارت دیگر به چه دلیل، ارتباط و انس آن با لفظ، بیشتر از سائر مراتب مجاز و سائر احتمالات است لذا در یک صورت، صغرا ممنوع است و در فرض دیگر، کبرا.

ص: 382


1- ای: احتجاج النافی للحجیة بالاجمال الناشئ عن تعدد المجازات. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 490.
2- گرچه در معنای مجازی باشد.
3- اقربیت مذکور، مرجح نیست.

ما یوجب صرف اللفظ عن مدلوله، و المفروض انتفاؤه بالنّسبة الی الباقی، لاختصاص المخصّص بغیره، فلو شکّ فالاصل عدمه» انتهی موضع الحاجة [1].

******

- شرح :

نقد و بررسی فرمایش شیخ اعظم در «تقریرات»

نقد و بررسی فرمایش شیخ اعظم در «تقریرات»(1)

[1]- 3- جواب دیگر از احتجاج نافین، این است که: فرض کنید تخصیص عام، مستلزم مجازیّت است لکن «تمام الباقی» دارای خصوصیّتی می باشد که:

آن عام که دلالت بر عموم داشت، لازمه دلالتش بر عموم، این بود که شامل عمرو، بکر، خالد و ... می شد یعنی بر هریک از افرادش مستقلّا شامل می شد بدون اینکه شمول و دلالتش بر افراد، ارتباطی به هم داشته باشد به عبارت دیگر: وقتی عام، شامل عمرو می شد به خاطر این نبود که شامل بکر شده و همچنین شمولش نسبت به خالد به خاطر این نبود که شامل عمرو شده، بلکه تمام افراد در یک سطح، مشمول عام هستند لکن مخصّصی از ناحیه مولا صادر شده و نقش تخصیص مذکور، این است که مانع دلالت و شمول عام، نسبت به مورد مخصّص و زید شده و شما- مستدل- هم می گوئید عدم دلالتش بر زید، مستلزم مجازیّت است(2) ما هم فرضا قبول می کنیم لکن نکته کلام ما این است که مجازیّت برای عدم دلالت و عدم شمول، نسبت به زید است امّا شمول عام، نسبت به عمرو، بکر و خالد چه نقصی دارد؟

مقتضی شمول و دلالت، نسبت به تمام افراد، موجود است لکن یک مانع قوی به نام مخصّص- لا تکرم زیدا- زید را از تحت عام، خارج نموده امّا نسبت به شمول و دلالت بر سائر افراد- تمام الباقی- نقصی وجود ندارد.

آیا دلالت و شمول عام، نسبت به بکر، ارتباطی به دلالت بر زید داشت و آیا دلالت عام بر افرادش ارتباطی به یکدیگر دارد؟

ص: 383


1- ر. ک: مطارح الانظار 192.
2- مستند مجازیت هم خروج زید است. نه اینکه ارتباطی به شمول عام نسبت به« تمام الباقی» داشته باشد.

قلت: لا یخفی أنّ دلالته علی کلّ فرد انّما کانت لاجل دلالته علی العموم و الشّمول، فاذا لم یستعمل فیه و استعمل فی الخصوص کما هو المفروض مجازا، و کان ارادة کلّ واحد من مراتب الخصوصیّات ممّا جاز انتهاء التّخصیص الیه(1)، و استعمال العامّ فیه مجازا ممکنا کان تعیین [تعیّن] بعضها بلا معیّن ترجیحا بلا مرجّح، و لا مقتضی لظهوره فیه، ضرورة أنّ الظّهور اما بالوضع، و امّا بالقرینة، و المفروض أنّه لیس بموضوع له، و لم یکن هناک قرینة، و لیس له موجب آخر، و دلالته علی کلّ فرد علی حدة حیث کانت فی ضمن دلالته علی العموم لا توجب ظهوره فی تمام الباقی بعد عدم استعماله فی العموم اذا لم تکن هناک قرینة علی تعیینه. فالمانع عنه و ان کان

******

- شرح :

خیر! کأنّ دلالت بر هریک، مستقل بود منتها نسبت به زید، یک مانع قوی محقّق شد و زید را از مشمولیّت عام خارج نمود و مانع مذکور، سبب شد، عام، عنوان مجازیّت پیدا کند امّا دلالتش نسبت به سائر افراد از جهت مقتضی، هیچ گونه نقصی ندارد و چنانچه شما احتمال می دهید مخصّص و مانعی مطرح باشد، در مواردی که مکلّف، احتمال وجود مانع بدهد اصالت عدم مانع، مشکل را حل می کند پس مقتضی، موجود است و اصالت عدم مانع هم وجود مانع را نفی می کند(2) پس چرا عام، نسبت به سائر افراد- تمام الباقی- دلالت و شمول نداشته باشد؟

خلاصه فرمایش شیخ اعظم رحمه اللّه: در عام، دلالات، ارتباطی به یکدیگر ندارند، عام از نظر شمول، نسبت به افراد، دارای مقتضی هست و یک فرد قطعا از آن خارج شده امّا شما نسبت به افراد مشکوک التّخصیص در وجود مانع، تردید دارید، اصالت عدم مانع، ضمیمه آن مقتضی می شود و دلالت عام، نسبت به سائر افراد، کامل می شود.

ص: 384


1- و هو ما لم یلزم تخصیص الاکثر. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 258.
2- به عبارت دیگر: یا« وجدانا» مانع، مفقود است یا به اصالت عدم مانع.

مدفوعا بالاصل، الا أنّه لا مقتضی له بعد رفع الید عن الوضع. نعم(1) انّما یجدی اذا لم یکن مستعملا الا فی العموم کما فیما حقّقناه فی الجواب، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

[1]- مصنّف رحمه اللّه: نمی توان بیان شیخ اعظم قدّس سرّه را پذیرفت.

توضیح ذلک: شما- شیخ اعظم- فرمودید: مقتضی شمول و دلالت عام، نسبت به تمام افراد، موجود است لکن سؤال ما این است که مقتضی، کدام است؟

مقتضی، این است که «اکرم کلّ عالم» دلالت بر عموم نماید و شامل عمرو، بکر، خالد و ... بشود امّا اگر گفتید لازمه تخصیص، این است که «اکرم کلّ عالم» در عموم استعمال نشده(2) در این صورت، چگونه می گوئید عام، اقتضای شمول، نسبت به «کلّ فرد» را دارد اقتضای شمول، نسبت به «کلّ فرد» فرع بر این است که در عموم استعمال شده باشد و مثلا شامل تمام صد فرد بشود امّا اگر گفتید «اکرم کلّ عالم» مفاد و لازمه اش این است که بعد از تخصیص درصد عالم استعمال نشده پس در چه چیز استعمال شده؟

شما که می فرمائید وقتی «زید» از تحت عام، خارج شد، عامّ مذکور در نود و نه عالم استعمال شده، چه مزیّت و مرجّحی برای آن نود و نه فرد هست(3)؟- و لا مقتضی لظهوره

ص: 385


1- یعنی: ان اصل عدم المانع انما یجدی فیما اذا استعمل العام فی العموم و شک فی تخصیصه، ضرورة ان هذا الاصل یجدی ح لوجود المقتضی و هو الاستعمال فی العموم و کون الشک فی وجود المانع فیجری الاصل و یترتب علیه حجیة العام فی تمام مدلوله. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 496.
2- کما اینکه شما مسأله مجازیت را پذیرفتید- معنای مجازیت هم این است که عام در عموم استعمال نشده.
3- به عبارت دیگر: نود و نه فرد، غیر از عام است، نود و هشت فرد هم غیر از عام می باشد و همچنین نود و هفت فرد و ... پس مسأله اجمال، مطرح می شود، و جهتی ندارد که بگوئیم« تمام الباقی» که غیر موضوع له هست از بین مجازات، امتیاز دارد.

فیه(1) ضرورة(2) انّ الظّهور امّا بالوضع و امّا بالقرینة و المفروض انّه لیس بموضوع ...-

اگر بگوئید نود و نه فرد هم در ضمن صد فرد بوده، جواب ما این است که «صد» عالم که مستعمل فیه نبود.

امّا طبق پاسخ ما که اخیرا به نحو مشروح بیان کردیم، گفتیم از ابتدا مستعمل فیه، صد عالم است گرچه پنجاه نفر هم به وسیله مخصّص از تحت عام، خارج شود، «تخصیص» در استعمال و مستعمل فیه اثری ندارد.

شما- شیخ اعظم رحمه اللّه- که از مستدل پذیرفتید، تخصیص، مستلزم مجازیّت است و معنای مجازیّت، این است که عام درصد فرد استعمال نشده پس در چه چیز استعمال گشته؟ بنابراین، مسئله اجمال مطرح می شود و ...

به عبارت دیگر: شما که فرمودید دلالات در یک ردیف و مقتضی در تمام افراد، موجود است منتها در خصوص زید، مانع، مطرح است و نسبت به افراد دیگر در وجود مانع تردید داریم لذا به اصالت عدم مانع تمسّک می کنیم، آن بیان، صحیح نیست زیرا اشکال ما این است که به چه دلیل، مقتضی در تمام افراد، موجود است، مقتضی در صورتی محقّق است که عام در «عموم» استعمال شده باشد درحالی که فرض مسئله، در موردی است که «لم یستعمل فی العموم» و لذا شما مجازیّت را پذیرفتید پس مقتضی دلالت و شمول، کدام است؟

نتیجه: طبق بیان شما اگر ما نسبت به عمرو تردید نمائیم که مخصّصی مطرح هست یا نه، شکّ ما مربوط به وجود و عدم مانع نیست تا به اصالت عدم مانع تمسّک نمائیم بلکه

ص: 386


1- ای: لظهور العام فی الخصوص.
2- تعلیل لعدم المقتضی لظهور العام فی الخصوص و قد عرفت تقریبه- اذ لا مقتضی لظهوره فی الباقی لان منشأ الظهور و مقتضیه اما الوضع و اما القرینة و کلاهما مفقود.« اما الاول» فواضح لان المفروض عدم کون الباقی معنی حقیقیا للعام.« و اما الثانی» فلعدم قرینة فی البین الا الخاص و هو قرینة صارفة لا معینة فالموجب لظهور العام فی الباقی مفقود. ر. ک: منتهی الدرایة 494- 493.

فصل: اذا کان الخاصّ بحسب المفهوم مجملا بأن کان دائرا بین الاقل و الاکثر و کان منفصلا، فلا یسری اجماله الی العام، لا حقیقة، و لا حکما، بل کان العام متّبعا فیما لا یتّبع فیه الخاصّ، لوضوح أنّه حجّة فیه بلا مزاحم أصلا، ضرورة أنّ الخاصّ انّما یزاحمه فیما هو حجّة علی خلافه تحکیما للنّصّ أو الاظهر علی الظّاهر، لا فیما لا یکون کذلک کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

تردید ما نسبت به اصل مقتضی هست که آیا «اکرم کلّ عالم» بعد از تخصیص، شامل عمرو می شود یا نه و اگر نسبت به مقتضی تردید داشته باشیم، دلیلی وجود ندارد تا شکّ ما را برطرف نماید لذا به نظر ما، فرمایش شیخ اعظم رحمه اللّه قابل قبول نیست و باید همان جواب اوّل را پذیرفت یعنی: اصلا تخصیص عام، مستلزم مجازیّت نیست و عام در معنای حقیقی خودش ظهور وضعی دارد و ...

آیا اجمال مخصّص به عام سرایت می کند یا نه؟ «مخصّص مجمل»

شبهه مفهومیه

[1]- گاهی برای عام، مخصّصی بیان می کنند که از نظر «مفهوم» اجمال دارد یعنی:

مقصود متکلّم در مورد مخصّص برای ما مبهم و مجمل است، ضمنا اجمال و ابهام بر دوگونه است:

الف: گاهی مقصود متکلّم، بین اقلّ و اکثر، مردّد است که در این موارد، یک قدر متیقّن وجود دارد که مسلّما مورد اراده مولا هست و یک زائد و اکثر که مردّد است.

مثال: فرضا مولا فرموده: «اکرم کلّ عالم و لا تکرم الفسّاق من العلماء» لکن «فاسق» مفهوما برای ما اجمال دارد، نمی دانیم آیا خصوص مرتکب گناه کبیره است یا اینکه اعمّ از مرتکب کبیره و صغیره می باشد بنابراین، مرتکب کبیره، قدر متیقّن و مرتکب صغیره، مشکوک است و نمی دانیم مراد مولا هست یا نه.

ب: گاهی هم تردید، بین متباینین هست مثلا نمی دانیم آیا مراد متکلّم، این فرد است یا آن فرد و نوع دیگر.

مثال: مولا فرموده: «اکرم کلّ عالم و لا تکرم زیدا العالم» لکن در میان علما دو فرد به

ص: 387

نام زید داریم یکی زید بن بکر و دیگری زید بن عمرو پس با وجود خطاب مذکور، تردید، بین متباینین است و قدر متیقّنی هم ندارد بنابراین، مخصّص در فرض مذکور، اجمال مفهومی دارد و تردید هم بین متباینین است.

خلاصه: در محلّ بحث گاهی تردید، بین متباینین و گاهی بین اقلّ و اکثر(1) می باشد.

تذکّر: در دو فرض مذکور، گاهی مخصّص، متّصل است و گاهی منفصل پس در حقیقت، چهار صورت به این نحو، محلّ بحث است:

1- مخصّص، منفصل و تردید، بین اقلّ و اکثر. 2- مخصّص، منفصل و تردید، بین متباینین. 3- مخصّص، متّصل و تردید، بین اقلّ و اکثر. 4- مخصّص، متّصل و تردید، بین متباینین.

حکم صورت اوّل(2): در فرض مذکور، اجمال مخصّص، هیچ نقصی نسبت به عموم عام وارد نمی کند و در مورد مرتکب صغیره به عموم عام تمسّک می نمائیم زیرا دلیل مخصّص در مقداری که خودش در آن، حجّیّت دارد، نسبت به عام اقوا(3) هست و باید خودش دلالت نماید به عبارت دیگر: اگر فاسق «مفهوما» بین اقلّ و اکثر، مردّد شد، دلیل مخصّص، نسبت به قدر متیقّن آن- یعنی: مرتکب کبیره- حجّیّت دارد امّا آیا نسبت به

ص: 388


1- کما اینکه در بحث اشتغال هم این مسئله، مطرح است که: گاهی اصل تکلیف، مسلم است لکن مکلف به، مردد بین« متباینین» می باشد مثلا مکلف می داند تکلیفی متوجه او شده اما نمی داند فرضا مکلف به نماز ظهر است یا صلات جمعه و گاهی اصل تکلیف، مسلم می باشد اما تردید، بین« اقل و اکثر» مطرح است مثل اینکه فرضا می دانیم نماز ظهر، مأمور به و دارای اجزا و شرائطی هست لکن نمی دانیم دارای ده جزء است یا نه جزء، فرضا نمی دانیم بعد از حمد، سوره برای نماز جزئیت دارد یا نه.
2- یعنی: مخصص، منفصل و تردید بین اقل و اکثر هست که مثالش را اول بحث بیان کردیم.
3- زیرا خاص، نسبت به عام« نص یا اظهر» هست به عبارت دیگر، عنوان خاص و عام،« نص و ظاهر» یا« اظهر و ظاهر» می باشد و نص- یا اظهر- بر ظاهر، مقدم است.

و ان لم یکن کذلک بأن کان دائرا بین المتباینین مطلقا(1) أو بین الاقلّ و الاکثر فیما کان متصلا، فیسری اجماله الیه حکما فی المنفصل المردّد بین المتباینین، و حقیقة فی غیره(2). أمّا الاوّل(3)، فلانّ العامّ علی ما حقّقناه کان ظاهرا فی عمومه الا أنّه لا یتّبع ظهوره فی واحد من المتباینین الّذین علم تخصیصه بأحدهما. و أمّا الثّانی(4)، فلعدم انعقاد ظهور من رأس للعام، لاحتفاف الکلام بما یوجب احتماله لکلّ واحد من الاقلّ و الاکثر، أو لکلّ واحد من المتباینین لکنّه(5) حجّة فی الاقلّ، لانّه المتیقّن فی البین.

******

- شرح :

زائد و اکثر- مرتکب صغیره- هم حجّت است؟

آیا اگر عنوانی در دلیل، اخذ و بین اقلّ و اکثر، مردّد شد، می تواند نسبت به زائد، حجّیّت داشته باشد؟

خیر! پس «لا تکرم الفسّاق من العلماء» نسبت به مرتکب صغیره حجّیّت ندارد و فرض مسئله، این است که «اکرم کلّ عالم» در «کلّ عالم» استعمال شده لذا عامّ مذکور در مورد مرتکب صغیره حجّیّت دارد و حجّیّتش «بلا مزاحم» هست زیرا دلیل مخصّص، نسبت به قدر متیقّن، حجّیّت دارد نه در زائد و اکثر.

خلاصه: اگر مخصّص، منفصل و تردید، بین اقلّ و اکثر باشد، اجمالش به عام سرایت نمی کند.- لا حقیقة(6) و لا حکما.

ص: 389


1- خواه مخصص، متصل باشد خواه منفصل.
2- من المردد بین المتباینین مع الاتصال و بین الاقل و الاکثر کذلک.
3- ای سریان الاجمال حکما فی المنفصل المردد بین المتباینین.
4- ای سریان الاجمال حقیقة فی المردد بین المتباینین مع الاتصال و بین الاقل و الاکثر معه]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 308- 307.
5- الضمیر راجع الی العام المتصل به الخاص و المراد من الاقل هی الافراد المقطوع بعدم دخولها فی عنوان المخصص مشکینی رحمه اللّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 339
6- بارتفاع ظهوره و لا حکما بارتفاع حجیة ظهوره. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 495.

فانقدح بذلک الفرق بین المتّصل و المنفصل، و کذا فی المجمل بین المتباینین و الاکثر و الاقل فلا تغفل [1].

******

- شرح :

[1]- تذکّر: اکنون باید حکم سه فرض باقی مانده را بیان کنیم که دو صورتش دارای یک حکم و صورت دیگر آن، حکم جداگانه ای دارد.

حکم فرض دوّم: صورت دوّم، این است که: مخصّص، منفصل و تردید، بین متباینین می باشد.

مثال: مولا ابتداء فرموده: «اکرم کلّ عالم» امّا بعدا به دلیل مستقل گفته است «لا تکرم زیدا العالم» لکن دو عالم به نام «زید» داریم و نمی دانیم مقصود متکلّم کدام یک از آن ها هست.

در فرض مذکور، نفس مخصّص، یک دلیل مستقل و دارای اجمال هست زیرا مولا بیان ننموده که مقصودم زید بن بکر است یا زید بن عمرو لذا نمی توان به مخصّص تمسّک کرد پس نفس مخصّص «حقیقتا» اجمال دارد.

سؤال: آیا اجمال مخصّص به عام سرایت می کند یا نه و برفرض سرایت آیا عام «حقیقتا» مجمل می شود یا «حکما»(1)؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه حدّ وسط را انتخاب نموده و فرموده اند: اجمال دلیل مخصّص منفصل، «حکما» به عام سرایت می کند نه «حقیقتا» و علّتش همان است که قبلا هم بیان کرده ایم: اگر عامّی به مخصّص منفصل تخصیص بخورد در همان موضوع له و معنای حقیقی خود استعمال می شود، در فرض مذکور، مقصود از عام، «کلّ عالم» می باشد و در همان معنای حقیقی ظهور دارد لذا اگر مخصّص، مجمل شد، ضربه ای به ظهور عام

ص: 390


1- معنای اجمال حکمی، این است که: اثر و حکم اجمال، مترتب می شود اما حقیقتا اجمال وجود ندارد.

وارد نمی شود و بدیهی است که ظهور در برابر اجمال و مجمل در مقابل مبیّن قرار دارد، اگر دلیلی در معنائی ظهور پیدا کرد می توان گفت «فهذا لیس بمجمل» و چون «اکرم کلّ عالم» در «کلّ عالم»، ظهور دارد لذا حقیقتا برای آن، اجمال، مطرح نیست.

سؤال: درعین حال که عام حقیقتا اجمال ندارد آیا در مثال مذکور که مولا به صورت مخصّص منفصل فرموده «لا تکرم زیدا العالم» و یکی از آن دو «زید» را به نحو اجمال از تحت عام خارج نموده، می توان به عموم عام که دارای ظهور است، تمسّک نمود یا نه به عبارت دیگر آیا درعین حال که ظهور دارد، دارای حجّیّت هم هست یا نه؟

مصنّف رحمه اللّه: عامّ مذکور حجّیّت ندارد زیرا علم اجمالی داریم که یک «زید» از عام خارج شده و علم اجمالی نسبت به اینکه عام درباره «زید» حجّیّت ندارد، مانع حجّیّت عام می شود- مانند همان علم اجمالی در باب تکالیف- پس اثر علم اجمالی مزبور، این است که به نحو اجمال می دانیم یک «زید» از تحت عام، خارج شده و مراد جدّی مولا نیست بنابراین «اکرم کلّ عالم» حقیقتا اجمال ندارد چون ظهور آن، محفوظ است و عام در غیر موضوع له استعمال نشده «فهذا ظاهر غیر مجمل» لکن اثر و حکم اجمال برآن مترتّب می شود و برای احراز حکم زید نمی توان به عام تمسّک نمود زیرا علم اجمالی داریم که یکی از آن دو «زید» از عام، خارج شده و هیچ گونه مرجّحی مطرح نیست لذا نسبت به حکم آن دو نفر(1) به «لا تکرم زیدا العالم» نمی توان تمسّک نمود و همچنین نمی توان به عام تمسّک کرد لذا تعبیر ما در قسم مذکور، این است که: اجمال دلیل مخصّص منفصل «حقیقتا» به عام سرایت نمی کند بلکه نتیجه، اثر و حکم اجمال برآن مترتّب می شود.

ص: 391


1- که« لا تکرم زیدا العالم» نسبت به آن ها مردد است.

حکم فرض سوّم و چهارم: اگر مخصّص، متّصل باشد و مفهوما اجمال پیدا کند، اجمالش به عام هم سرایت می کند خواه تردید، بین اقلّ و اکثر باشد یا بین متباینین زیرا مخصّص متّصل در برابر عام، یک دلیل مستقل نیست و قبلا هم بیان کردیم که اصلا نباید بر مخصّص متّصل عنوان «مخصّص» اطلاق نمود بلکه مخصّص متّصل از قبیل «ضیّق فم الرّکیة»(1) می باشد و درحقیقت، بیش از یک دلیل نداریم و چنانچه قسمتی از آن، مجمل شود، تمام دلیل اجمال پیدا می کند.

اینک به توضیح آن دو فرض می پردازیم: الف: مخصّص، متّصل(2) و تردید، بین اقلّ و اکثر: مولا فرموده «اکرم کلّ عالم غیر فاسق» و شما می دانید که مرتکب کبیره از تحت عام، خارج است امّا نسبت به مرتکب صغیره تردید دارید که آیا او هم فاسق است یا نه به عبارت دیگر: شما فقط با یک دلیل، مواجه هستید و نمی دانید که آیا مرتکب صغیره، عالم غیر فاسق هست یا نه لذا به کدام دلیل می توانید، تمسّک کنید؟

آیا اگر شما تردید نمائید که فلان فرد، عالم است یا نه می توانید به عام تمسّک نمائید؟

اگر نمی دانید که عنوان عالم بر زید، منطبق است یا نه نمی توان به عام تمسّک نمود، در فرض مسئله هم که عنوان عالمیّت، محرز می باشد لکن وصف غیر فاسق نبودن، محرز نیست و از جهت مفهوم اجمال دارد، نمی توان به عام و «اکرم کلّ عالم غیر فاسق» تمسّک نمود(3).

بخلاف فرض اوّل که مخصّص، منفصل و تردید بین اقلّ و اکثر بود و اجمال به

ص: 392


1- معنای جمله مذکور، این نیست که ابتدا دهانه چاه را موسع کن سپس مضیق نما بلکه معنایش این است که چاه را« ضیقا» احداث کن.
2- ضمنا فرض مسئله در جائی است که مخصص متصل« مفهوما» اجمال دارد.
3- البته حجیت عام، نسبت به اقل- و قدر متیقن- به قوت خود باقی هست.

عام سرایت نمی کرد، در محلّ بحث(1) که مخصّص متّصل اجمال دارد، عام هم مجمل می شود و اجمالش حقیقی است یعنی شما نمی دانید آیا مرتکب صغیره، تحت عموم عام هست یا نه و در نتیجه نمی توان حکم مورد شک را از دلیل استفاده کرد.

ب: مخصّص، متّصل و تردید، بین متباینین: مولا فرموده: «اکرم کل عالم الا زیدا» لکن در میان علما دو فرد به نام زید داریم یکی به نام زید بن بکر و دیگری به نام زید بن عمرو و نمی دانیم مقصود مولا کدام فرد است.

در فرض مذکور، اجمال مخصّص به عام هم سرایت می کند(2) و نمی توان وجوب اکرام زید را از «اکرم کلّ عالم» استفاده کرد زیرا مستثنا و مستثنا منه دو جمله مستقل نیست بلکه یک جمله هست و عالمی که غیر از زید باشد، وجوب اکرام دارد امّا فعلا که دو عالم به نام زید داریم، وجوب اکرام هیچ کدام را نمی توان از عامّ مذکور استفاده نمود و چنانچه دلیل دیگری مطرح باشد به آن رجوع می کنیم و الّا از طریق رجوع به اصول عملیّه باید حکم مسئله را مشخّص نمود.

جمع بندی: حکم صور چهارگانه مذکور چنین شد: الف: در فرض اوّل، اجمال مخصّص به عام سرایت نمی کند- لا حقیقتا و لا حکما.

ب: در فرض دوّم، اجمال مخصّص به عام سرایت می کند- حکما لا حقیقتا.

ج: در فرض سوّم و چهارم، عام «حقیقتا» مجمل می شود.

ص: 393


1- یعنی: فرض سوّم.
2- « حقیقتا» عام، مجمل می شود.

و أمّا اذا کان مجملا بحسب المصداق(1) بأن اشتبه فرد و تردد بین أن یکون فردا له أو باقیا تحت العامّ، فلا کلام فی عدم جواز التّمسک بالعام لو کان متّصلا به، ضرورة عدم انعقاد ظهور للکلام الا فی الخصوص کما عرفت [1].

******

- شرح :

«شبهه مصداقیّه»

[1]- تذکّر: آنچه را تاکنون در این فصل خوانده ایم در موردی بود که دلیل مخصّص، «مفهوما» اجمال داشت یعنی مقصود متکلّم برای ما مشخّص نبود لکن بحث فعلی در موردی است که دلیل مخصّص مفهوما مشخّص است امّا از نظر «مصداق» خارجی برای ما تردید پیدا شده و به اصطلاح علمی، بحث قبلی، شبهه مفهومی بود و اینک درباره شبهه مصداقی بحث می کنیم.

توضیح ذلک: در شبهه مصداقیّه، دو فرض، محلّ بحث است یعنی: گاهی مخصّص، متّصل است و گاهی منفصل که اینک به بیان آن دو صورت می پردازیم.

الف: در مخصّص متّصل: مثلا مولا فرموده «اکرم کلّ عالم غیر فاسق» و منظور از فاسق برای ما مشخّص است فرضا می دانیم مرتکب گناه کبیره و صغیره- هر دو- فاسق هستند و می دانیم زیدی که خارجا با او معاشرت داریم، «عالم» هست لکن نمی دانیم آیا او فاسق می باشد یا نه به عبارت دیگر نمی دانیم آیا مخفیانه مرتکب گناه شده یا نه پس در مفهوم «فاسق» تردید نداریم بلکه تردید ما در این جهت است که آیا از زید عالم خارجی، فسقی صادر شده یا نه، همان طور که نوعا تردید ما نسبت به عدالت افراد به نحو شبهه مصداقی می باشد و چنین نیست که مفهوم عدالت برای ما مشخّص نباشد بلکه نمی دانیم آیا زید، عادل است یا نه؟

سؤال: آیا در فرض مسئله که مولا فرموده «اکرم کلّ عالم غیر فاسق» و نمی دانیم آیا

ص: 394


1- و هی اربعة اقسام الا انه لم یذکر التردد بین المتباینین متصلا کان المخصص او منفصلا لدلالة عدم الحجیة فی الشبهة المفهومیة فیها علی عدمها هنا بطریق اولی مشکینی رحمه اللّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 342.

و أمّا اذا کان منفصلا عنه، ففی جواز التّمسک به خلاف، و التّحقیق عدم جوازه، اذ غایة ما یمکن أن یقال فی وجه جوازه، أنّ الخاصّ انّما یزاحم العامّ فیما کان فعلا حجّة فیه و لا یکون حجّة فیما اشتبه أنّه من أفراده، فخطاب «لا تکرم فسّاق العلماء» لا یکون دلیلا علی حرمة اکرام من شکّ فی فسقه من العلماء، فلا یزاحم مثل «أکرم العلماء» و لا یعارضه، فانّه یکون من قبیل مزاحمة الحجّة(1) بغیر الحجّة(2)، و هو فی غایة الفساد، فانّ الخاصّ و ان لم یکن دلیلا فی الفرد المشتبه فعلا، الا أنّه یوجب اختصاص حجّیّة العامّ فی غیر عنوانه من الافراد، فیکون «أکرم العلماء» دلیلا و حجّة فی العالم

******

- شرح :

زید عالم خارجی، فاسق است یا نه می توان به عامّ مذکور تمسّک نمود یا نه؟

جواب: خیر!- ضرورة عدم انعقاد ظهور للکلام الا فی الخصوص کما عرفت- زیرا از ابتدا ظهور برای عالم غیر فاسق، منعقد شده، فرضا می دانیم زید، عالم است امّا نسبت به تحقّق وصف تردید داریم و تا وقتی عنوان موضوع دلیل، احراز نشود، نمی توان به عام تمسّک نمود پس مسلّما و بلا اشکال تمسّک به عام، جائز نیست.

اگر شما تردید پیدا می کردید که زید، عالم هست یا نه آیا می توانستید به عام تمسّک کنید؟ خیر! در فرض فعلی هم که تردید شما در خصوصیّت وصف است ابتدا باید احراز نمائید که «هذا عالم غیر فاسق» تا بتوانید به «اکرم کلّ عالم غیر فاسق» تمسّک نمائید.

خلاصه: تمسّک به عام در شبهه مصداقیّه مخصّص متّصل، بلا اشکال، جائز نیست لکن فرض مذکور محلّ نزاع نمی باشد بلکه صورت بعدی- مخصّص منفصل- محلّ کلام است.

ص: 395


1- ای: العام.
2- ای الخاص فی الفرد المشکوک انه منه، توضیحه انه لو لم یکن فی البین عموم اصلا بل کان الموجود هو الخاص فقط فحینئذ لا یزاحم هذا الخاص حکم الاصل فی المورد المشکوک من استصحاب وجوب اکرامه لو کان او البراءة عن التکلیف الالزامی بالنسبة الیه مع أنّه لا اضعف من الاصل فکیف فی صورة وجود دلیل اجتهادی ای العام علی حکمه]. ر. ک: شرح کفایة الاصول، مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 308.

غیر الفاسق، فالمصداق المشتبه و ان کان مصداقا للعامّ بلا کلام، الا أنّه لم یعلم أنّه من مصادیقه بما هو حجّة، لاختصاص حجّیّته بغیر الفاسق.

و بالجملة: العامّ المخصّص بالمنفصل و ان کان ظهوره فی العموم کما اذا لم یکن مخصّصا، بخلاف المخصّص بالمنفصل کما عرفت، الا أنّه فی عدم الحجّیّة الا فی غیر عنوان الخاصّ مثله، فحینئذ یکون الفرد المشتبه غیر معلوم الاندراج تحت احدی الحجّتین، فلا بدّ من الرّجوع الی ما هو الاصل فی البین هذا اذا کان المخصّص لفظیّا [1].

******

- شرح :

[1]- ب: در مخصّص منفصل: مثلا مولا فرموده: «اکرم العلماء» یا «اکرم کلّ عالم» سپس به دلیل مستقل و مخصّص منفصل می گوید «لا تکرم الفسّاق من العلماء» و منظور از «فاسق» برای ما مشخّص است لکن تردید ما در یک جهت خارجی هست که آیا بر زید عالم، عنوان فاسق، منطبق است یا نه- از جهت اینکه آیا مرتکب فسق شده یا نه.

سؤال: آیا در فرض مذکور می توان به عام تمسّک نمود یا نه؟

جواب: «ففی جواز التمسک به خلاف»(1).

مسئله، محلّ خلاف است لکن به نظر مصنّف، تحقیق مطلب، این است که تمسّک به عام، جائز نیست که اینک به بیان دلیل «مجوّزین» می پردازیم.

شما- مصنّف- فرمودید در مثال مذکور «اکرم کلّ عالم»، در «عموم» ظهور دارد، در معنای حقیقی استعمال شده و در همان معنا هم حجّیّت دارد منتها در آن مقداری که گرفتار حجّت اقوا شده نمی توان به عام تمسّک نمود امّا در موردی که حجّت اقوا نتوانست دخالت و دلالت داشته باشد، عموم، «بلا مزاحم و بلا معارض» هست و اتّفاقا

ص: 396


1- فالمشهور انه لا اجمال فی العام فیجوز التمسک به لمورد الشک و لذلک افتوا بالضمان فیما اذا دار امر الید بین أن تکون ید ضمان او لا و نسب الی الشیخ الانصاری التمسک بعمومات الانفعال فیما اذا دار امر الماء بین القلة القابلة للانفعال او الکثرة العاصمة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 380.

در محلّ بحث، مسئله به همان کیفیّت است زیرا نسبت به زید که در عدالت و فسقش تردید داریم به «لا تکرم الفسّاق» نمی توان تمسّک نمود چون اگر در موضوع دلیلی تردید نمائیم، نمی توان به نفس آن دلیل تمسّک کرد یعنی «لا تکرم الفسّاق» نمی تواند وضع زید مشکوک العدالت و الفسق را مشخص کند لذا وقتی دلیل اقوا(1) نتوانست شامل فرد مشکوک شود حجّیّت و ظهور عام- در عموم- چه نقصانی دارد که شامل زید نشود لذا می گوئیم مشمولیّت زید عالم برای عموم، قطعی هست و حجّیّت عموم درباره او مسلّم است و حجّت اقوا نمی تواند شامل آن فرد شود پس مانعی ندارد که نسبت به زید مشکوک العدالت و الفسق به «اکرم کلّ عالم» تمسّک نمود و در نتیجه گفت: تمسّک به عام در شبهه مصداقیّه مخصّص منفصل مانعی ندارد.

قوله: «... و هو فی غایة الفساد».

مصنّف رحمه اللّه: تمسّک به عام- و همچنین تمسّک به مخصّص- در شبهه مصداقیّه مخصّص منفصل، جائز نیست(2).

تذکّر: مصنّف رحمه اللّه بین مخصّص لفظی و لبّی، تفصیل قائل شدند لکن فعلا بحث ما در موردی است که مخصّص، لفظی باشد یعنی دو لفظ و دو کلام از مولا صادر شده، ابتدا فرموده «اکرم کلّ عالم» سپس به دلیل مستقل فرموده «لا تکرم الفسّاق من العلماء(3)».

سؤال: چرا در محلّ بحث نمی توان به عموم «اکرم کلّ عالم» تمسّک نمود و حکم

ص: 397


1- لا تکرم الفساق.
2- زیرا باید احراز فسق- عنوان- بشود تا بتوان به لا تکرم الفساق تمسّک نمود آیا اگر تردید داشته باشیم فلان مایع، خمر است یا نه می توان به دلیل حرمت شرب خمر تمسّک نمود؟ خیر! در محلّ بحث هم مسلما دلیل مخصص، بیانگر حکم زید نمی باشد البته این مسئله، محل بحث ما هم نیست.
3- مفهوم« فاسق» برای ما مبیّن است لکن نمی دانیم بر زید عالم، عنوان فاسق، منطبق است یا نه- از جهت اینکه نمی دانیم مرتکب فسق شده یا نه.

زید مشکوک الفسق را از آن استفاده کرد به عبارت دیگر: چه قصوری در عام هست که نمی توان به آن تمسّک نمود؟

شما- مصنّف- فرمودید عام در عموم ظهور دارد، در معنای حقیقی و موضوع له استعمال شده و در هر موردی که ظهور، محقّق باشد می توان به اصالت الظّهور که معنایش حجّیّت ظهور است، تمسّک نمود یعنی: ظاهر کلام برای عبد و مولا حجّیّت دارد و انسان می تواند به ظواهر کلام، استناد و احتجاج نماید به عبارت دیگر در عالمیّت زید که تردیدی نیست لکن فسق او مشکوک است پس چرا نمی توان به «اکرم کلّ عالم» یا «اکرم العلماء» تمسّک نمود؟

جواب: نکته و علّتش این است که عام در تمام افراد و مصادیق «ظهور» دارد و معنای عامّ مذکور، «کلّ عالم» می باشد لکن عام، بعد از تخصیص، ذو عنوان شده و از نظر حجّیّت، دائره اش مضیّق می شود کأنّ معنای عامّ مذکور، این است که: «اکرم العلماء غیر الفسّاق»، عام در «غیر الفسّاق» حجّیّت دارد و فرق مخصّص متّصل و منفصل در این جهت است که اگر مولا از ابتدا می فرمود «اکرم العلماء غیر الفسّاق» ظهوری که برای آن منعقد می شد، نسبت به عالم غیر فاسق می بود امّا فعلا که با مخصّص منفصل، مطلب را بیان کرده، ضربه ای نسبت به ظهور وارد نمی شود و عام در «کلّ عالم» ظهور دارد امّا باید «ظهور» حجّیّت پیدا کند و اصالت الظّهور در آن جاری شود. نتیجه تخصیص در محلّ بحث، این است که حجّیّت در دائره معینی محدود می شود یعنی اکرم کلّ عالم در عموم ظهور دارد امّا آن ظهور، نسبت به عموم حجّیّت ندارد بلکه در ما عدا و غیر مخصّص، حجّت است به عبارت دیگر، حجّیّت آن، نسبت به عنوان غیر مخصّص است یعنی: عالم غیر فاسق، «فاسق»، عنوان مخصّص است و حجّیّت به غیر عنوان مخصّص، محدود می شود و آنچه که فعلا برای ما حجّیّت دارد و انسان می تواند به آن احتجاج نماید کأنّ «اکرم العلماء غیر الفسّاق» می باشد و، عالمیّت زید، مسلّم است و اکرم العلماء از جهت

ص: 398

ظهور، شامل آن می شود لکن از جهت اصالت الظّهور- حجّیّت ظهور- شمولش مشکوک است لذا در مورد زید که فسقش مشکوک است نمی توان به عام تمسّک نمود(1) پس دلیل لفظی نداریم تا به آن تمسّک نمائیم بنابراین باید با مراجعه به اصول عملیّه، وضع زید را مشخّص نمود.

تذکّر: ممکن است چنین اعتراض و اشکالی نسبت به بیان مصنّف رحمه اللّه در ذهن انسان خطور کند که: شما در فرض اوّل(2) که مخصّص، منفصل بود و مفهوما اجمال داشت، فرضا معنای فاسق، مبیّن نبود، فرمودید نسبت به مرتکب صغیره می توان به عموم «اکرم العلماء» تمسّک نمود.

سؤال: آیا بیان مصنّف درباره آن قسم با فرمایش فعلی(3) ایشان منافات ندارد؟ به عبارت دیگر: اگر معنای اکرم العلماء به لحاظ دلیل مخصّص، «اکرم العلماء غیر الفسّاق» هست، پس همان طور که در شبهه مصداقی نمی توان به آن تمسّک نمود در شبهه مفهومی هم تمسّک، جائز نیست.

آیا اگر تردید پیدا کردیم که مرتکب صغیره، فاسق است یا نه می توان به «اکرم العلماء» یا «اکرم کلّ عالم» تمسک نمود یا نه؟

مصنّف رحمه اللّه فرمودند در مخصّص منفصل، اجمال به عام سرایت نمی کند و در زائد بر قدر متیقّن می توان به عام، تمسّک نمود.

آیا بیان قبلی با فرمایش فعلی ایشان- در شبهه مصداقیّه- منافات دارد یا نه؟

تقریر اشکال به بیان دیگر: سؤال: آیا عموم «عام» به قوّت خود محفوظ است یا این که عام، عنوان پیدا کرده و ذو عنوان شده؟

ص: 399


1- کما اینکه نمی توان درباره او به« لا تکرم الفساق من العلماء» تمسک نمود.
2- از صور چهارگانه.
3- در شبهه مصداقیه.

اگر «اکرم العلماء» ذو عنوان نگردد، و کلمه «غیر فاسق» ضمیمه آن نشود پس چرا در محلّ بحث نتوان حکم زید را از عامّ مذکور استفاده کرد، می دانیم «زید عالم» لکن نمی دانیم «فاسق ام لا» و عام هم که عنوان پیدا نکرده پس چرا نتوان به آن تمسّک نمود؟

اگر می گوئید عام، عنوان پیدا کرده و با ملاحظه دلیل مخصّص، معنایش «اکرم العلماء غیر الفسّاق منهم»، می باشد پس چرا در اجمال مفهومی فرمودید می توان به عام تمسّک کرد(1).

خلاصه: چرا در آن فرض فرمودید اجمال به عام سرایت نمی کند و می توان به عموم تمسّک نمود و در بحث فعلی فرمودید نمی توان به عام تمسّک کرد.

نتیجه: تفصیل بین اجمال مفهومی و مصداقی به حسب ظاهر و دید ابتدائی، وجهی ندارد.

استاد معظم «دام ظلّه»: اگر بنا باشد، فرمایش مرحوم آقای آخوند «اعلی اللّه مقامه الشّریف» را بپذیریم باید از ناحیه ایشان به این نحو جواب دهیم که: بین دو مسئله، تفاوت هست.

توضیح ذلک: در موردی که شبهه، مفهومی هست و مفهوما عنوان فاسق اجمال دارد، ممکن است بگوئیم مخصّص، موجب می شود که عام عنوان پیدا کند امّا عنوانش «اکرم العلماء غیر الفسّاق» هست که قدر متیقّن فسّاق، مرتکب کبیره است یعنی عنوانی که برای عام حاصل می شود عنوان «غیر قدر متیقّن» است زیرا دلیل مخصّص، دارای قدر متیقّن می باشد و عنوانی که به عام داده می شود «ما عدا» و غیر قدر متیقّن است بخلاف اجمال مصداقی که تردیدی در عنوان مخصّص نداریم و معنای «اکرم العلماء»، اکرم العلماء غیر الفسّاق هست و معنای فاسق هم برای ما مبیّن می باشد لکن نسبت به زید

ص: 400


1- چرا نسبت به مرتکب صغیره که نمی دانیم فاسق است یا نه به عام تمسّک نمائیم؟.

خارجی تردید داریم که آیا فاسق است یا نه لذا می توان بین اجمال مفهومی و مصداقی این فرق را قائل شد که: عنوان عام در اجمال مصداقی، همان غیر مخصّص است و مخصّص هم برای ما مبیّن است امّا در اجمال مفهومی باید بگوئیم عنوان و معنای عام، غیر قدر متیقّن از مخصّص است زیرا مخصّص، نسبت به قدر متیقّن، عام را محدود می نماید امّا نسبت به زائد برآن نمی تواند عام را محدود کند.

نتیجه: در اجمال مفهومی گرچه دائره حجّیّت، محدود می شود لکن محدودیّتش در آن مقداری هست که خاص، نسبت به آن مقدار حجّیّت پیدا می کند و آن مقداری که خاص حجّیّت دارد در مورد مرتکب کبیره است لذا حجّیّت عام درباره مرتکب صغیره به قوّت خود باقی می ماند امّا در اجمال مصداقی، شکّی در مفهوم نداریم فرضا می دانیم هم مرتکب کبیره و هم مرتکب صغیره، فاسق هستند امّا نمی دانیم زید خارجی، مرتکب کبیره یا صغیره ای شده یا نه لذا در فرض مذکور که مفهوم برای ما مبیّن و مشخّص است، «اکرم العلماء» در عالم غیر مرتکب صغیره و کبیره، حجّیّت پیدا می کند و شما وقتی تردید داشته باشید که آیا زید، عالم غیر مرتکب کبیره و صغیره هست یا نه چگونه می توانید به «عام» تمسّک نمائید پس علّت فرق بین اجمال مصداقی و مفهومی همان بود که بیان کردیم، نتیجتا در محلّ بحث اگر مخصّص، لفظی و منفصل باشد چون دائره حجّیّت عام، مضیّق می شود و انطباق آن عنوان بر فرد مردّد، مشکوک است لذا لا یجوز التّمسک بالعام.

یادآوری: آنچه تاکنون درباره شبهه مصداقی بیان کردیم، مربوط به موردی بود که مخصّص، لفظی باشد.

ص: 401

و اما اذا کان لبیّا(1)، فان کان ممّا یصحّ أن یتّکل علیه المتکلّم اذا کان بصدد البیان فی مقام التّخاطب، فهو کالمتّصل حیث لا یکاد ینعقد معه ظهور للعامّ الا فی الخصوص [1].

******

- شرح :

[1]- تذکّر: بحث فعلی درباره شبهه مصداقی، درصورتی است که مخصّص، لبّی باشد.

در مخصّص لبّی، لفظی از ناحیه مولا صادر نمی شود لکن عقل انسان، حکم می کند، فرمانی را که مولا صادر نموده به نحو عموم، مرادش نیست بلکه باید فرضا یک عنوان از آن، خارج شود.

مثلا مولا به عبدش دستور می دهد تمام همسایگان را به منزل دعوت کن تا از آنان پذیرائی نمائیم لکن یکی از همسایگان، دشمن سرسخت مولا هست و عبد «یقین» دارد که مولا مایل نیست، او مورد تکریم و احترام قرار گیرد، در این صورت از آن به مخصّص لبّی تعبیر می کنند یعنی مخصّصی که مولا نسبت به آن حرفی نزده امّا عبد با عقل خود، عنوان آن مخصّص را درک نموده.

مصنّف رحمه اللّه: مخصّص لبّی بر دو قسم است: الف: گاهی مخصّص لبّی به حدّی واضح و بدیهی است که مولا نیازی به ذکر آن نمی بیند و لازم نمی داند با دلیل لفظی، آن را بیان کند- «ممّا یصحّ ان یتّکل(2) علیه المتکلّم اذا کان بصدد البیان».

ص: 402


1- الف: بان لم یوجد فی عالم العنوان الا عنوان العام و لیس من عنوان المخصص فی عالم العنوان و اللفظ عین و لا اثر و لکنا قد علمنا من الخارج انه لا یرید بعض افراده ارادة جدیة فالشیخ الانصاری و تبعه جماعة و ان قالوا بجواز التمسک بالعام ح فی الشبهات المصداقیة الا ان المصنف قد فصل فیه تفصیلا و قال« فان کان الخاص مما یصح ...» ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 311. ب: یعنی: قطعیا لا لفظیا. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 499.
2- بان یکون عرفا من القرائن المتصلة الموجبة لصرف الکلام عن العموم الی الخصوص. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 499.

و ان لم یکن کذلک، فالظّاهر بقاء العامّ فی المصداق المشتبه علی حجّیّته کظهوره فیه. و السّرّ فی ذلک أنّ الکلام الملقی من السّیّد حجّة لیس الا ما اشتمل علی العامّ الکاشف بظهوره عن ارادته للعموم، فلا بدّ من اتّباعه ما لم یقطع بخلافه، مثلا اذا قال المولی: «أکرم جیرانی» و قطع بأنّه لا یرید اکرام من کان عدوّا له منهم کان أصالة العموم باقیة علی الحجّیّة بالنّسبة الی من لم یعلم بخروجه عن عموم الکلام، للعلم بعداوته، لعدم حجّة أخری بدون ذلک علی خلافه [1].

******

- شرح :

اگر مخصّص لبّی از جهت وضوح و اتّکال مولا به چنان درجه ای برسد، مثل این است که مولا شخصا آن مخصّص را بدون فاصله بعد از لفظ، بیان کرده یعنی: حکم مخصّص لفظی متّصل را دارد و کأنّ مولا با کلمه «الا» مقصودش را چنین بیان کرده: «اکرم جیرانی الّا من کان عدّوا لی».

مصنّف رحمه اللّه: اخیرا بیان کردیم که تمسّک به عام در شبهه مصداقیّه مخصّص متّصل، جائز نیست یعنی: اگر عبد، ده نفر از همسایگان مولا را به ضیافت دعوت نمود و نسبت به دو نفر احراز کرد که از دشمنان مولا هستند و آن ها را دعوت ننمود لکن نسبت به فرد سوّم، مردّد بود که آیا دشمن مولایش هست یا نه، نمی تواند به «اکرم جیرانی» تمسّک کند زیرا دستور مولا در مورد همسایه «غیر عدو»(1) صادر شده و هذا مشکوک انّه عدوّ ام لا.

نتیجه: قسم مذکور از مخصّصات لبّی، دارای حکم مخصّص متّصل است و بلا اشکال، تمسّک به عام، جائز نیست.

[1]- ب: قسم دیگر از مخصّصات لبّی، آن است که شاید مورد توجّه مولا هم نمی باشد، به نحوی است که اگر مولا بخواهد تمام مرادش را بیان نماید، نمی تواند به آن

ص: 403


1- در مخصّص متصل از ابتدا ظهور کلام در غیر عنوان عام است.

مخصّص لبّی اعتماد کند زیرا آن مخصّص، محتاج به فکر- صغرا و کبرا- هست و عبد باید با تأمّل، نسبت به آن انتقال پیدا کند و اگر مولا می خواست تمام مقصودش را بیان کند باید آن مخصّص را لفظا بیان می نمود و نمی توانست به مخصّص لبّی اکتفا نماید لکن فعلا مولا آن مخصّص را بیان نکرده و فقط فرموده: «اکرم جیرانی»، یعنی: او دشمنان خود را استثنا ننموده و استثنای اعدا هم آن قدر، واضح و مبیّن نبوده که حکم مخصّص لفظی متّصل را داشته باشد لکن عبد زیرک با فکر و تأمّل برایش ثابت شده که دشمنان، مورد امر مولا نیستند.

سؤال: آیا در قسم مذکور از مخصّصات لبّی، تمسّک به عام، جائز است یا نه؟

جواب: اگر عبد، مردّد شد که فرضا بکر، از دشمنان مولا هست یا نه، به «اکرم جیرانی» تمسّک می کند(1) زیرا تنها دلیلی که از ناحیه مولا صادر شده «اکرم جیرانی» هست و در برابر آن حجّت و دلیل نمی توان به یک قاعده کلّی(2) اعتماد کرد.

آری اگر برای عبد، یقین حاصل شود که زید، عدوّ مولا هست می تواند به یقین(3) خود اعتماد کند و از عموم مذکور صرف نظر نماید- و همچنین اگر یقین پیدا کرد که عمرو از دشمنان مولا هست.

امّا اگر درباره بکر، تردید پیدا کرد که آیا «هذا عدوّ او لیس بعدوّ»، در برابر اکرم جیرانی که تنها حجّت صادره از ناحیه مولا هست چنانچه از تکریم و دعوت او به ضیافت، خودداری کرد و مولا به او اعتراض نمود که چرا او را اکرام نکردی، عبد در

ص: 404


1- تمسک به عام در فرد مشتبه، جائز است کما اینکه ظهور عام در آن فرد، محفوظ هست و حجیتش به قوت خود، باقی می باشد.
2- فرضا عبد بگوید من نسبت به این قاعده کلی، یقین دارم که: دشمنان مولا از« اکرم جیرانی» خارج می باشند و من احتمال دادم« بکر» از دشمنان مولا باشد لذا از اکرام او خودداری نمودم.
3- زیرا« قطع» حجیت ذاتی دارد.

بخلاف ما اذا کان المخصّص لفظیّا، فانّ قضیّة تقدیمه علیه هو کون الملقی الیه کأنّه کان من رأس لا یعمّ الخاصّ، کما کان کذلک حقیقة فیما [اذا] کان الخاصّ متّصلا و القطع بعدم ارادة العدو لا یوجب انقطاع حجّیّته الا فیما قطع أنّه عدوه، لا فیما شکّ فیه، کما یظهر صدق هذا من صحّة مؤاخذة المولی لو لم یکرم واحدا من جیرانه، لاحتمال عدواته له، و حسن عقوبته علی مخالفته، و عدم صحّة الاعتذار عنه بمجرّد احتمال العداوة، کما لا یخفی علی من راجع الطّریقة المعروفة و السّیرة المستمرّة المألوفة بین العقلاء التی هی ملاک حجّیّة أصالة الظّهور.

و بالجملة: کان بناء العقلاء علی حجّیّتها بالنّسبة الی المشتبه هاهنا [بخلاف] هناک و لعلّه لما أشرنا الیه من التّفاوت بینهما بالقاء حجّتین هناک [و] تکون قضیّتهما بعد تحکیم الخاصّ و تقدیمه علی العامّ کأنّه لم یعمّه حکما من رأس، و کأنّه لم یکن بعامّ بخلاف هاهنا، فانّ الحجّة الملقاة لیست الا واحدة، و القطع بعدم ارادة اکرام العدوّ فی «أکرم جیرانی» مثلا لا یوجب رفع الید عن عمومه الا فیما قطع بخروجه من تحته، فانّه علی الحکیم القاء کلامه علی وفق غرضه و مرامه، فلا بدّ من اتّباعه ما لم تقم حجّة أقوی علی خلافه [1].

******

- شرح :

برابر مؤاخذه مولا عذر موجّهی ندارد و نمی تواند به آن قاعده کلّی تمسّک کند بلکه مولا می تواند علیه عبد احتجاج نماید که من گفتم: «اکرم جیرانی و کان بکر جاری» و شما چرا به احتمال اینکه او از دشمنان من هست، اکرام او را ترک نمودی.

خلاصه: در قسم مذکور از مخصّصات لبّی از نظر عقلا تمسّک به عام مانعی ندارد و باید به عموم عام تمسّک نمود.

[1]- تذکّر: بحث ما در تفصیلی بود که مصنّف در شبهات مصداقیّه، بین مخصّص لفظی و لبّی قائل شدند که اینک با ذکر یک مقدّمه به ادامه آن بحث می پردازیم.

مقدّمه: اصالت الظّهور به معنای حجّیّت ظهور است یعنی: اگر کلام، دارای «ظهور» باشد، قابلیّت احتجاج دارد فرضا اگر مولائی بگوید: ظاهر کلام من، مراد من نبوده، علیه

ص: 405

او می توان احتجاج نمود و همچنین اگر عبد بگوید من احتمال دادم از فلان کلام، خلاف ظاهر اراده شده، مولا می تواند علیه او احتجاج نماید پس اصالت الظّهور به معنای حجّیّت ظواهر و صحّت احتجاج، نسبت به ظواهر کلام می باشد و یک اصل مسلّم عقلائی هست و مدرکش غیر از بنای عقلا چیز دیگری نمی باشد و چنین نیست که یک اصل شرعی باشد(1).

مصنّف رحمه اللّه: در مواردی که مخصّص، لفظی باشد، اصالت الظّهور که مدرکش بنا و سیره عقلا هست، جاری نمی شود امّا در مواردی که مخصّص، لبّی باشد، جاری می شود.

توضیح ذلک: الف: اگر مخصّص، لفظی باشد، فرضا مولا بگوید «اکرم العلماء» و سپس بفرماید «لا تکرم الفسّاق من العلماء» و وضع زید، خارجا مشخّص نباشد که «هل هو فاسق او لیس بفاسق» در این صورت، بنای عقلا بر این نیست که برای استکشاف حکم اکرام زید به لا تکرم الفسّاق من العلماء رجوع نمایند کما اینکه به اکرم العلماء هم رجوع نمی کنند به عبارت دیگر: از نظر عقلا، نسبت به زید مشتبه به شبهه مصداقیّه، نه در «اکرم العلماء» اصالت الظّهور جاری می شود و نه در «لا تکرم الفسّاق من العلماء» و دلیلین، نسبت به فرد مشتبه از نظر عقلا هیچ گونه دلالتی ندارد.

ب: اگر مخصّص، لبّی باشد مثلا مولا عامّی را به نحو «اکرم جیرانی» بیان کند لکن عبد قاطع شود که مولا اکرام دشمنان خود را اراده ننموده در این صورت، عقلا به اصالت الظّهور، اتّکال دارند و فرضا نسبت به فردی که مسلّما همسایه مولا هست امّا دشمنی او نسبت به مولا مشکوک است به عموم «اکرم جیرانی» تمسّک می کنند(2) یعنی: اصالت الظّهور در آن جاری می نمایند.

ص: 406


1- و دلیل شرعی برآن قائم شده باشد.
2- و حکم به وجوب اکرام« جار» مشکوک العداوت می نمایند.

نتیجه: ملاک، بنای عقلا و اصالت الظّهور است و در موردی که مخصّص لفظی، مطرح باشد، اصالت الظّهور جاری نیست امّا در مواردی که مخصّص لبّی، مطرح است، اصالت الظّهور جریان دارد ضمنا در هر موردی که بنای عقلا محرز باشد، لزومی ندارد، علّت و نکته آن را احراز نمائیم امّا باید دانست که عقلا بین آن دو مورد، تفصیل قائل شده اند. و ملاکش هرچه باشد، فرقی ندارد.

تذکّر: البته شاید خودمان بتوانیم با تأمّل، ملاک آن را کشف کنیم که اینک به بیان آن می پردازیم:

الف: در مخصّص «لبّی» تنها دلیل و حجّتی که از ناحیه مولا به عبد القا شده، یک حجّت، تحت عنوان «اکرم جیرانی» هست پس باید آن حجّت منحصره مولا اتّباع شود تا اینکه قطع به خلافش حاصل شود- یک حجّت اقوا در برابرش باشد- و بدون حجّت اقوا نمی توان از عموم «اکرم جیرانی» رفع ید نمود، البتّه در موردی که نسبت به یک فرد یقین داریم «انّه عدوّ للمولی» صغرا و کبرا، کامل و تمام است و هر دو، مقطوع می باشد(1) فرضا می گوئیم: «هذا عدوّ للمولی قطعا و المولی لا یرید اکرام عدوّه قطعا» پس نتیجه می گیریم اکرام فلان عدوّ قطعی و مسلّم، مورد اراده مولا نمی باشد امّا در موردی که تردید داریم آیا فلان فرد از دشمنان مولا هست یا نه- با وجود شک در عداوت- چه حجّت و دلیلی در برابر «اکرم جیرانی» وجود دارد که اکرام فرد مشکوک العداوت را ترک نمائیم؟

هیچ راهی غیر از تمسّک به عموم «اکرم جیرانی(2)» نداریم.

ب: امّا در مخصّص «لفظی» دو حجّت از ناحیه مولا القا شده فرضا ابتدا فرموده «اکرم جیرانی» سپس به دلیل مستقل و مخصّص منفصل فرموده «لا تکرم من جیرانی من کان

ص: 407


1- قطع، حجّت اقوا هست.
2- « اکرم جیرانی» یک حجت مسلم صادره از ناحیه مولا می باشد و با شک در عداوت نمی توان از آن رفع ید نمود.

عدوّا لی».

قبلا بیان کردیم که با ضمیمه شدن آن دو حجّت به یکدیگر چون حجّت دوّم «نص یا اظهر» است در نتیجه بر حجّت اوّل حکومت دارد(1) و نتیجه دلیل حاکم و محکوم، این است که: «اکرم جیرانی الذین لا یکونون اعداء لی» پس ثمره ضمیمه شدن آن دو حجّت به یکدیگر و حکومت دلیل مخصّص بر عموم(2)، این است که: اکرم جیرانی الذین لا یکونون اعداء لی نتیجتا نسبت به همسایه ای که تردید داریم انه عدوّ له ام لا به کدام دلیل می توان تمسّک کرد؟

اکرم جیرانی که اطلاق ندارد زیرا کلمه «جیرانی» دارای یک قید می باشد و شبیه این است که شخص مولا آن قید را بعد از کلمه «جیرانی» ذکر نموده و مطلبش را به صورت مخصّص متّصل بیان کرده.

آیا اگر مولا از ابتدا می فرمود «اکرم جیرانی الذین لا یکونون اعداء لی» تمسّک به آن، جائز بود؟ خیر! زیرا در تمسّک به دلیل باید موصوف و صفت- هر دو- احراز شود اگر مولا بگوید اکرم العلماء العدول، همان طور که باید عالمیّت احراز شود، عنوان عدالت هم باید محرز شود و در مثال «اکرم جیرانی» عنوان موصوف، محرز است امّا وصفش- عدم کونه عدوّا للمولی- محرز نمی باشد لذا «لا یجوز التّمسّک به» یعنی: به دلیل عام نمی توان تمسّک نمود کما اینکه به دلیل خاص هم مسلّما نمی توان استناد نمود.

ص: 408


1- تقدم دارد.
2- یعنی: تخصیص عموم.

بل(1) یمکن أن یقال: أنّ قضیّة عمومه للمشکوک أنّه لیس فردا لما علم بخروجه من حکمه بمفهومه، فیقال فی مثل «لعن اللّه بنی أمیّة قاطبة» انّ فلانا و ان شکّ فی ایمانه یجوز لعنه. لمکان العموم، و کلّ من جاز لعنه لا یکون مؤمنا، فینتج أنّه لیس بمؤمن، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

[1]- نه تنها برای وجوب اکرام به «اکرم جیرانی» تمسّک می کنیم بلکه با تشکیل یک قضیّه- صغرا و کبرا- از طریق وجوب اکرام، عدم عداوت آن فرد مشکوک العداوت را استفاده می کنیم(2).

ممکن است بگوئیم مقتضای شمول «اکرم جیرانی» نسبت به فرد مشکوک العداوت، این است که او فرد آن عدوّی که مسلّما می دانیم از «اکرم جیرانی»، خارج است، نمی باشد(3).

به عبارت دیگر: نه تنها نسبت به فرد مشکوک العداوت به عام و «اکرم جیرانی» تمسّک می نمائیم(4) بلکه بعد از مسأله وجوب اکرام، یک قضیّه تشکیل داده و نتیجه دیگری به این نحو از آن می گیریم.

بیان ذلک: در مورد «جار» و همسایه مشکوک العداوت به عموم «اکرم جیرانی»

ص: 409


1- غرضه الترقی من اخراج المشتبه عن حکم الخاص بسبب التمسک بالعام الی اخراجه عن موضوعه و مصداقیته له بان یقال: ان العام فی مثل« لعن اللّه بنی امیة قاطبة» یدل علی جواز لعن من شک فی ایمانه منهم، و من المعلوم عدم جواز لعن المؤمن فلا بدّ ان یکون جائز اللعن غیر مؤمن فالعام کاشف عن عدم کون الفرد المشتبه من افراد الخاص و هو المؤمن، فیصح تألیف قیاس ینتج عدم کون المشتبه مصداقا للخاص بان یقال: ان فلانا جاز لعنه و کل من جاز لعنه لیس بمؤمن، ففلان- ای مشکوک الایمان- لیس بمؤمن و یترتب علیه احکام عدم فردیته للخاص. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 533.
2- اینکه شنیده اید مثبتات اصول حجیت ندارد، مربوط به مثبتات اصول شرعیه و تعبدیه هست نه اصول عقلائی مانند اصالت الظهور که فعلا مورد نظر ما هست.
3- البته این مطلب را از مفهوم« اکرم جیرانی» استفاده می کنیم نه منطوقش.
4- در محل بحث، یعنی: در مخصص لبی و شبهه مصداقی.

تمسّک و حکم وجوب اکرام او را استفاده نموده و گفتیم: زید مشکوک العداوت(1)، دارای وجوب اکرام است لکن اکنون کبرائی ضمیمه آن نموده و می گوئیم: هرکس اکرامش واجب باشد، دشمن مولا نیست زیرا وجوب اکرام با عداوت نسبت به مولا تناسب ندارد پس کبرای قضیّه، این شد: «کلّ من یجب اکرامه لا یکون عدوّا للمولی» و نتیجه اش چنین می شود: «هذا الذی یکون مشکوک العداوة لا یکون عدوّا للمولی»، یعنی:

عنوان عدم عداوت را از طریق وجوب اکرام و تمسّک به عام ثابت می کنیم.

قوله: «فتأمل جیدا»(2).

کی یظهر لک الفرق بین المخصّص اللفظیّ و اللّبّیّ حیث انّه قد یتوهّم عدم الفرق بعد العلم بانّ العداوة مانعة عن الاکرام و الایمان مانعة عن جواز اللعن بین ما اذا صرّح بالتّخصیص او لم یصرّح لظهور انّ الحکم انّما یلحق موضوعه و بعد العلم بالمانع نشکّ فی تحقّق الموضوع و فساده قد ظهر من بیان المصنّف بانّ الرّجوع الی العام یوجب رفع الشّک عن الموضوع لانّا لا نسلّم مدخلیّة امر آخر وراء عنوان الموضوع فیه من العداوة فی المثال الاوّل و الایمان فی المثال الثّانی ما لم یصرّح بالتّخصیص، غایة الامر انّا علمنا به بملازمة بین العداوة و عدم الاکرام و بین الایمان و عدم جواز اللعن و ذلک لا یضرّ بالتّمسّک بالعامّ بل یؤکّده حیث انّا نستکشف من ثبوت الاکرام الملازم لعدم العداوة عدم کونه عدوّا و من جواز اللعن الملازم لعدم الایمان کونه غیر مؤمن، و توهّم انّ ذلک انّما یتمّ اذا لم یعلم بوجود التّخصیص اصلا و امّا اذا علم بوجوده فیکفی فی تعنون العامّ فمدفوع بالفرق بین العلم بوجوده و بین عدمه اذ المدار علی الاستکشاف المذکور بجریان اصالة عدم التّخصیص فکما لو شکّ ابتداء فی تخصیص العامّ بفرد بعد العلم بتخصیصه بفرد آخر نتمسّک بالعموم و لا ینافیه العلم

ص: 410


1- که از همسایگان مولا هست.
2- « نگارنده» به مناسبت قول مصنف« فتامل جیدا»، توجه شما را به نکاتی از کتاب شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی قدّس سرّه جلب می نماید- ر. ک: 1/ 313

بتخصیصه بفرد آخر غیره فکذلک فیما نحن فیه، و بالجملة العموم عند کون المخصّص لبیّا مبیّن للصّغری فی کلّ من لم یعلم عداوته او اسلامه و هو انّ المورد غیر عدوّ او غیر مسلم فیحکم بوجوب اکرامه او جواز لعنه لاجل ذلک لا انّه یحکم علی الفرد بحکم العامّ مع عدم تشخیص الصّغری کی یکون من قبیل الاستدلال بالعامّ فی الشّبهات المصداقیّة ثمّ انّ هذا کلّه فیما یمکن اعتباره فی الموضوع کالعداوة و الایمان و العدالة من الاوصاف الخارجیّة، و امّا ما لا یمکن اعتباره فیه کالصّحة و الفساد من الاوصاف المنتزعة من مجرد ارادة المولی لفرد و عدم ارادته له و بالجملة من الانقسامات المتولّدة بعد تعلّق الامر و لا یعقل کونه من الانقسامات الطّارئة قبل تعلّق الامر فلا اشکال ح فی التّمسّک بالعموم کما اشرنا الی نظیر ذلک آنفا فیما اذا کان المراد بالمخصّص العقلی ادراک العقل ما هو ملاک حکم الشّارع فاذا شککنا فی صحّة عتق الرّقبة الکافرة یجب الاخذ بالعموم فلو قلت الفاسد خارج قطعا و الفرد المشکوک لا تحرز صحّته فلا وجه للتّمسّک، قلنا لیس الفاسد خارجا عن العامّ بل لیس الخارج الا فاسدا بمعنی انّ الفاسد لیس عنوانا للافراد الخارجة و انّما هو وصف اعتباریّ منتزع من العناوین الخارجة کالرّبا و المنابذة و الملامسة و الحصاة فی المعاملات و صلاة الحائض و صوم المسافر فی العبادات فعلی هذا کون المشکوک فاسدة موقوف علی خروجها و العموم حاکم بدخولها و مبین للصّغری فی کلّ ما لم یعلم بخروجه فلا یتّصف بالفساد ثمّ انّه اذا شکّ فی کون ما ادرکه العقل قیدا للموضوع او ملاکا للحکم کی لا یکون قیدا للموضوع لکونه قابلا لکلا الوجهین کما اذا فرض العلم بخروج العدوّ لکن لم یعلم انّ عدم العداوة قید اخذ فی موضوع وجوب الاکرام او مناط لوجوبه ففیه التّفصیل السّابق من انّه اذا کان حکم العقل ضروریّا یصحّ اتّکال المولی فی مقام البیان علی رکزه فی ذهن المخاطب فلا یمکن التّمسّک به فی الفرد المشکوک لکونه من قبیل الکلام المحتفّ بما یصلح کونه قرینة و اذا کان نظریّا فحیث قد تم ظهور الکلام فی الاطلاق فیؤخذ ح بالاطلاق لاحتمال انّ المولی احرز عدم کونه عدوّا فالقی الحکم العالم.

ص: 411

ایقاظ: لا یخفی أنّ الباقی تحت العامّ بعد تخصیصه بالمنفصل أو کالاستثناء من المتّصل لما کان غیر معنون بعنوان خاصّ(1)، بل بکل عنوان لم یکن ذاک بعنوان الخاصّ کان احراز المشتبه منه بالاصل الموضوعیّ فی غالب الموارد الا ما شذّ ممکنا، فبذلک یحکم علیه بحکم العامّ و ان لم یجز التّمسک به بلا کلام، ضرورة أنّه قلّما لم یوجد عنوان یجری فیه أصل ینقح به أنّه ممّا بقی تحته، مثلا اذ شکّ أنّ امرأة تکون قرشیّة او غیرها [فهی و ان کانت اذا وجدت اما قرشیّة أو غیر قرشیّة] فلا أصل یحرز [به] أنّها قرشیّة أو غیرها، الا أنّ أصالة عدم تحقّق الانتساب بینها و بین قریش تجدی فی تنقیح أنّها ممن لا تحیض الا الی خمسین، لانّ المرأة التی لا یکون بینها و بین القریش انتساب أیضا باقیة تحت ما دلّ علی أنّ المرأة انّما تری الحمرة الی خمسین، و الخارج عن تحته هی القرشیّة، فتأمّل تعرف [1].

******

- شرح :

احراز مشتبه به وسیله اصل موضوعی

[1]- مصنّف رحمه اللّه فرمودند تمسّک به عام در شبهه مصداقی مخصّص(2)، جائز نیست، در بحث فعلی می فرمایند گاهی از اوقات می توان به کمک استصحاب، موضوع را احراز

ص: 412


1- یعنی: عنوانا خاصا وجودیا مقابلا لعنوان المخصص و مقصوده: ان الباقی تحت العام بعد تخصیصه بالمنفصل او کالاستثناء من المتصل لا یتعنون بعنوان خاص، بل هو باق علی ما کان علیه العام قبل التخصیص من اللاعنوانیة، فکل عنوان کالهاشمیة و الغنی و الفقر و العربیة و العجمیة و غیرها مما اذا کان ثابتا للعام- کالعلماء- قبل التخصیص من غیر دخل لها فی الموضوع- و هو العالم- فهو باق علی حاله و لم یصر الباقی تحت العام معنونا بعنوان غیر الخاص. و« علی هذا» فیکفی فی اثبات حکم العام للفرد المشکوک نفی الخاص بالاصل و لیس هذا تمسکا بالعام فی الشبهة المصداقیة کما هو واضح. هذا بالنسبة الی تعنون العام بخاص وجودی فی مقابل المخصص و اما تعنونه بعنوان خاص عدمی و هو عدم عنوان المخصص فمما لا بد منه ...» ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 540.
2- در مخصص لفظی.

نمود(1) و هنگامی که موضوع، منقّح شد، حکم عام را برآن جاری نمود.

قبل از توضیح فرمایش مصنّف به مثالی در غیر مورد مخصّص اشاره می کنیم سپس به توضیح کلام ایشان می پردازیم.

مثال: فرض کنید اصلا مسأله استثنا و تخصیص، مطرح نیست و مولا فرموده «اکرم کلّ عالم» و شما نسبت به عالمیّت زید، مردّد هستید- درحالی که حالت سابقه زید، عالمیّت بوده- در این صورت با قطع نظر از استصحاب چون در عنوان عالمیّت تردید دارید، نمی توانید به عموم «اکرم کلّ عالم» تمسّک نمائید زیرا در تمسّک به یک دلیل باید موضوع آن، محرز باشد پس اگر استصحاب عالمیّت را جاری ننمائیم، در مورد شکّ در عالمیّت نمی توان به عامّ مذکور تمسّک نمود(2) امّا در مواردی که حالت سابقه، مشخّص است، مانند محلّ بحث که حالت سابقه زید، عالمیّت بوده و فعلا به جهتی تردید داریم «انّه عالم ام لا» به استصحاب بقاء عالمیّت تمسّک می نمائیم و از آن طریق، عالمیّت زید را احراز می نمائیم و در نتیجه با احراز عالمیّت می توان به «اکرم کلّ عالم» تمسّک نمود پس درعین حال که مستقیما نمی توانستیم به عامّ مذکور تمسّک نمائیم به کمک استصحاب، موضوع عام، محرز و منقّح شد و در نتیجه می گوئیم زید مشکوک العالمیّت، دارای وجوب اکرام است.

امّا در محلّ بحث: قبلا گفتیم تمسّک به عام در شبهه مصداقی مخصّص لفظی، جائز نیست لکن فعلا چنین می گوئیم: اشکالی ندارد که از طریق استصحاب ثابت کنیم آن فرد مشتبه، تحت عموم عام، باقی هست و عنوان مخصّص برآن، منطبق نمی باشد و در نتیجه اگر از افراد عام بود، حکم عام هم شاملش می شود.

ص: 413


1- یعنی: موضوع را منقح نمود.
2- و همچنین اگر حالت سابقه زید- و عالمیت- مشخص نباشد.

یادآوری: بیان مذکور در مواردی جریان دارد که مخصّص، منفصل باشد یا اگر متّصل است جنبه نفی و اثبات در آن باشد- کالاستثناء من المتّصل(1)- مثل اینکه مولا بگوید:

ص: 414


1- الف: دون مثل الشرط و الوصف و الغایة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 314. ب: من المعلوم ان المخصص المتصل« تارة» یکون موجبا لتعنون العام بعنوان وجودی کما فی التخصیص بالوصف الوجودی مثل: اکرم العلماء العدول ...« و تارة» یقتضی کونه معنونا بعنوان عدمی کما فی الوصف العدمی مثل؛ اکرم العلماء الذین هم لیسوا بفساق ...« و انما الاشکال» فی المخصص المنفصل او کالاستثناء من المتصل کما لو قیل اکرم العلماء الا الفساق او: و لا تکرم الفساق، و انه هل یقتضی تعنون موضوع العام بعنوان خاص وجودی مضاد لعنوان الخاص مثل« العدول» فی المثال المذکور، او بکل عنوان مغایر لعنوان الخاص مناف له ضدا کان له او نقیضا، او بعنوان عدمی نقیض عنوان الخاص مثل« الذین هم لیسوا بفساق» فی المثال المذکور او لا یقتضی شیئا من ذلک؟ المتراءی من بعض عبارات التقریرات هو الاول و ظاهر المصنف هو الثانی و صریح آخر هو الثالث، و آخر هو الرابع، و علی الاول لا یجدی فی اثبات حکم العام الا الاصل الوجودی المثبت للعنوان الطارئ علی موضوع العام من قبل المخصص و علی الثانی یجدی کل اصل مثبت لکل عنوان مناف لعنوان الخاص و علی الثالث لا یجدی الا الاصل العدمی النافی لعنوان الخاص، و علی الرابع لا ینفع شی ء منهما فیه اصلا لعدم کون الوصف- وجودا او عدما- موضوعا لحکم العام فاذا قیل اکرم العلماء الا الفساق، فالفرد المشکوک المتیقن العدالة سابقا یجری فیه خصوص استصحاب العدالة علی الاول فیترتب علیه حکم العام و هو او استصحاب عدم الفسق علی الثانی و خصوص استصحاب عدم الفسق علی الثالث فیترتب علیه حکم العام و لا مجال لاستصحابهما علی الرابع. ثم ان الاول بعید عن المذاق العرفی، و ابعد منه الثانی، و الاخیر اقرب الیه من الثالث لان الخاص لیس له وظیفة اکثر من اخراج افراده عن حکم العام فلا یقتضی اکتساء موضوع حکم العام وصفا وجودیا و لا عدمیا فضلا عن اکتسائه کل عنوان کما هو ظاهر المتن هذا اذا لم یکن حکم الخاص نقیضا لحکم العام امّا لو کان نقیضا له کما اذا قیل لا یحرم اکرام العلماء الا الفساق، او: لا یجب اکرام العلماء الا العدول، فاصالة عدم عنوان الخاص کافیة فی ثبوت حکم العام لان لازم ارتفاع الموضوع بالاصل ارتفاع حکمه. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 502.

«اکرم کلّ عالم الا الفسّاق منهم»، پس بیان مذکور در موردی که مخصّص مثلا به صورت توصیف باشد، جریان ندارد فرضا اگر مولا بگوید «اکرم العلماء العدول» و شما مردّد باشید که زید، عادل است یا نه و حالت سابقه هم نداشته باشد باید عنوان او را احراز نمائید(1) امّا در مخصّص منفصل یا متّصل- که از قبیل استثنا باشد- چون جنبه نفی در آن هست و نفی- عدم- همیشه حالت سابقه دارد تمسّک به استصحاب عدمی مانعی ندارد(2).

مثال فقهی: شما در باب دم حیض به این قاعده کلّی و استثنای از آن توجّه کنید:

قاعده کلّی، این است که: «کلّ مرأة تری الحمرة الی خمسین» یعنی: هر زنی تا پنجاه سالگی دم حیض را رؤیت می کند و بعد از آن، محکوم به حیض نیست لکن از آن قاعده، یک- یا دو مورد- استثنا شده، فرض کنید به دلیل مستقل و منفصل گفته اند «المرأة القرشیّة تری الحمرة الی ستّین» یعنی: زن قرشی تا شصت سالگی می تواند دم حیض را رؤیت کند، اکنون اگر آن مخصّص منفصل را ضمیمه دلیل اوّل نمائیم، نتیجه آن ها یک موصوف و یک صفت عدمی هست یعنی: «المرأة التی لا تکون قرشیّة تری الحمرة الی خمسین» یعنی: زنی که قرشی نباشد(3) تا پنجاه سالگی دم حیض را رؤیت می کند.

ص: 415


1- مگر اینکه دارای حالت سابقه باشد و ...
2- نتیجه: اگر مولا ابتدا بگوید« اکرم العلماء» سپس به دلیل مستقل بفرماید« لا تکرم الفساق من العلماء» از ضمیمه نمودن آن دو دلیل به یکدیگر نتیجه می گیریم« عالم عادل غیر فاسق»، وجوب اکرام دارد و اگر مولا مطلبش را به صورت استثنا بیان کند که مسئله، بسیار واضح است، پس مخصّصاتی که از آن ها جنبه نفی و عدم استفاده می شود، نوعا در آن ها استصحاب عدم، جریان پیدا می کند.
3- اگر آن زن، عنوان اثباتی دیگری داشته باشد، اشکالی ندارد.

حال اگر زنی تردید پیدا کرد که آیا او از قریش است یا غیر قریش، تکلیفش چیست.

مصنّف رحمه اللّه: استصحاب عدم قرشیّت جریان پیدا می کند و عنوان «المرأة اذا لم تکن قرشیة» بر او منطبق می شود و نتیجتا بر فرد مشکوک القرشیة، همان حکم عام، مترتّب می شود و می گوئیم او فقط تا پنجاه سالگی دم حیض را رؤیت می نماید پس استصحاب عدم قرشیّت، آن عنوانی(1) را که در دلیل عام- با ملاحظه مخصّص منفصل حاصل شده بود- ثابت می کند و در نتیجه، حکم عام، شامل آن فرد مشکوک و مصداق مشتبه می شود.

سؤال: آیا اصلا استصحاب مذکور را می توان جاری نمود یا نه؟

جواب: ما با دو مسئله، مواجه هستیم: 1- آیا در استصحاب مذکور اصلا حالت سابقه تحقّق دارد یا نه؟

این مسئله به بحث فعلی ما ارتباطی ندارد.

2- بحث دیگر، این است که اگر استصحاب، جاری شد، شما از نظر منقّح شدن موضوع و ترتّب حکم عام نباید تردید نمائید زیرا عام، این بود «المرأة اذا لم تکن قرشیّة تری الحمرة الی خمسین» و استصحاب، آن عنوان را اثبات نمود(2) و نتیجتا قاعده کلّی درباره او حکومت دارد.

تذکّر: آیا استصحاب عدم قرشیّت را می توان جاری نمود یا نه به عبارت دیگر: آن زن در این مورد، حالت سابقه دارد یا نه- اشکال ما این است که اصلا او چه زمانی قرشی نبود و حالا شکّ در قرشیّت او پیدا شده؟

جواب: نظر مصنّف رحمه اللّه این است که: اگر قضیّه متیقّنه، سالبه به انتفاء موضوع و قضیّه مشکوکه، سالبه به انتفاء محمول باشد، استصحاب، جاری می شود بنابراین در محلّ بحث

ص: 416


1- که یک عنوان عدمی هست.
2- مانند مثالی که ابتدای بحث بیان کردیم یعنی: استصحاب، عالمیت زید را ثابت نمود و در نتیجه، شما به عموم« اکرم کلّ عالم» تمسک نمودید.

چنین می گوئیم: آن زن، چه زمانی قرشی نبود؟

هنگامی که او وجود نداشت، نطفه اش هم منعقد نشده بود و اصلا موضوعی مطرح نبود، او قرشی نبود امّا اکنون که موضوع تحقّق پیدا کرده، همان سالبه(1) را می توان استصحاب نمود.

یادآوری: آنچه را بیان کردیم، نظر مصنّف بود امّا نظر سائر محقّقین برخلاف ایشان است و آن ها این قبیل استصحابات- مانند: استصحاب عدم قابلیّت حیوان «للتذکیه» و استصحاب عدم قرشیّت- را جاری نمی دانند لکن نظر مصنّف، این است که قضیّه متیقّنه و مشکوکه- هر دو- قضیّه سالبه است منتها قضیّه متیقّنه، سالبه به انتفاء موضوع و مشکوکه، سالبه به انتفاء محمول است و این امر، ضربه ای به جریان استصحاب نمی زند.

نتیجه: بنا بر جریان استصحاب مذکور مانعی ندارد که استصحاب، موضوع(2) را برای دلیل عام ثابت کند- و غالبا احراز موضوع به کمک استصحاب، ممکن است «الّا ما شذ»(3)- و نتیجتا نسبت به مرئه مشکوکة القرشیّة همان حکم(4) عام جاری می شود.

ص: 417


1- سالبه به انتفاء محمول.
2- المرأة التی لم تکن قرشیة.
3- در مواردی که تبادل حالتین، مطرح است، مثل اینکه یقین داریم زمانی زید، فاسق بوده و زمانی عادل لکن تقدّم و تأخر آن دو حالت برای ما مشکوک است، نمی توان به استصحاب عدمی تمسک نمود زیرا یقین داریم آن حالت عدمی، منتفی شده لکن تقدم و تأخرش برای ما مشکوک است. البتّه مسأله تبادل حالتین، کمتر اتّفاق می افتد اما در غالب موارد، همان حالت سابقه عدمی، قابل استصحاب هست.
4- یعنی: تری الحمرة الی خمسین.

قوله: «فتأمّل تعرف»(1). «... و لیعلم» انّ ما ذکره المصنّف من القاعدة الکلّیّة لا اظنّ احدا ینکره و انّما الانکار انّما هو بالنّسبة الی الصّغریات التی یعتقد المصنّف اندراجها تحت القاعدة الکلّیّة کاعتراض بعضهم علیه بانّ ما ذکره انّما یتمّ فی مثال القرشیّة اذا کان الباقی تحت العام بعد التّخصیص المرأة التی لا تکون الانتساب الی قریش موجودا معها علی نهج لیس التّامّة و اما اذا کان الباقی هی المرأة التی لا تکون قرشیّة علی نحو مفاد کان النّاقصة فلا یتمّ فانّ العدم النّعتیّ الذی هو موضوع الحکم لیس له حالة سابقة یقینیّة کی یجری فیه الاصل و العدم المحمولی الازلیّ و ان کان له حالة سابقة یقینیّة الا انّه لا یثبت العدم النّعتیّ الا علی القول بالاصل المثبت و هذا لیس باشکال فی المسألة الاصولیّة و انّما هی فقهیّة تختلف باختلاف الانظار و المصنّف نظره الی ان غایة ما یستظهر من الادلة انّ الموضوع لیس له خصوص عنوان و انّما هو المرأة بایّ عنوان کانت و انّ القرشیّة و النّبطیّة مانعة عن حکمها فاذا احرزنا بالاستصحاب عدم المانع فلا محالة یکون المقتضی الموجود بالوجدان مؤثّرا فی وجود الحکم و لم یستظهر من الادلة انّ هذه القرشیّة من حیث عدمها اخذت فی موضوع الحکم باعتبار کونها نعتا عدمیّا محتاجا الی احراز لا یکفی فیه الاصل لکونه مثبتا «و اعترض» بعض آخر بانّ الاصل الذی یتشبث به المصنّف ای الاصل الجاری فی العدم المحمولی ایضا مثبت من جهة انّه لا بدّ من کون المرأة المشکوکة غیر قرشیّة و استصحاب الکلیّ ای عدم تحقّق القرشیّة لا یفید فی حکم هذه المرأة المعینة «و فیه» انّه مدفوع بما سیأتی من المصنّف فی الاستصحاب من انّ الاصل المثبت انّما یکون فیما اذا کان الاثر مترتّبا علی الواسطة التی تکون مغایر الوجود لذی الواسطة فی الخارج و الا فالاثر المترتّب علی

ص: 418


1- مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی بعد از پایان بحث مذکور به بیان نکاتی پرداخته اند که« نگارنده» توجه شما را در قسمت شرح کتاب به آن جلب نموده.

و هم و ازاحة: ربما یظهر عن بعضهم التّمسک بالعمومات فیما اذا شکّ فی فرد لا من جهة احتمال التّخصیص، بل من جهة أخری، کما اذا شکّ فی صحّة الوضوء أو الغسل بمائع مضاف، فیستکشف صحّته بعموم مثل (أوفوا بالنذور) فیما اذا وقع متعلقا للنّذر، بأن یقال: وجب الاتیان بهذا الوضوء وفاء للنّذر للعموم، و کلّ ما یجب الوفاء به

******

- شرح :

الفرد بواسطة عنوان کلّیّ منطبق علیه بالحمل الشّائع سواء کان منتزعا من مرتبة ذاته او بملاحظة بعض عوارضه الذی یکون خارج المحمول لا یکون بمثبت فاذا نفینا بالاصل تحقّق الانتساب ینطبق ذاک العدم الکلیّ الذی جری فیه الاصل علی المورد ضرورة انّ تمام موضوع الحکم انّما هی المرأة بلا عنوان آخر و من افرادها من لا یتحقّق بینها و بینه انتساب فافهم»، کما انّه فی صورة الشّک فی شرط انّه مخالف للکتاب او غیر مخالف نتمسّک باصل عدم تحقّق المخالفة فنحکم بلزومه من غیر فرق فی ذلک بین ان یکون موضوع الحکم الطّبیعة المقیّدة او الطّبیعة المرسلة، فالاوّل کما اذا شککنا فی الماء الخاصّ فی کرّیّته و استصحبنا الکرّیّة السّابقة فتنطبق الکرّیّة علی المورد الذی موضوع الحکم فیه طبیعة مقیّدة ای الماء الکرّ، و الثّانیّ کما فی قول المولی اکرم کلّ رجل و قوله لا تکرم الفسّاق و شککنا فی فسق زید المتیقّن عدالته سابقا فیستصحب عدالته فیکون وجود زید وجود ذاک الرّجل العادل الذی هو کلّیّ مرسل، «فان قلت» انّ الانطباق ممنوع هنا فانّ وجود المستصحب وجود اضافة و وجود الموضوع وجود جوهر نفسیّ و التّغایر بینهما واضح فیکون الاصل مثبتا لو کان بینهما ملازمة و الا فلا یجری الاصل لانّه لا اثر له، «قلت» هذا التّغایر مبنیّ علی المداقّة و لا اعتبار بها ما دام العرف یساعد علی الاتّحاد حیث انّه یری المستصحب من اطوار وجود الموضوع(1).

ص: 419


1- ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 314.

لا محالة یکون صحیحا، للقطع بأنه لو لا صحته لما وجب الوفاء به. و ربما یؤیّد ذلک بما ورد من صحّة الاحرام و الصّیام قبل المیقات، و فی السّفر اذا تعلّق بهما النّذر کذلک [1].

******

- شرح :

آیا در غیر از مورد تخصیص می توان به عام تمسّک نمود؟

[1]- وقتی به کلمات اصولیین مراجعه کنیم، می بینیم در بعضی از موارد به عمومات تمسّک نموده(1) و از آن طریق خواسته اند نتیجه گیری نمایند، بدون اینکه منشأ شک، مسأله تخصیص باشد.

مثال: اگر تردید کنیم وضو یا غسل با فلان مایع مضاف- مانند گلاب- صحیح است یا نه از طریق دلیل لفظی می توان دریافت که وضو با آن مایع، مانعی ندارد.

بیان ذلک: گفته اند ابتدا با جمله «للّه علیّ» نذر می کنیم با آن مایع مضاف وضو بگیریم، بعد از نذر، دلیل وجوب وفای به نذر،- یعنی عموم: «اوفوا بالنّذور»- ما را ملزم می کند که به نذر وفا نمائیم و با آن مایع وضو بگیریم پس ابتدا نذر می نمائیم سپس دلیل وجوب وفای به نذر، ما را ملزم می کند با آن مایع وضو بگیریم و ما از الزام، نسبت به آن وضو کشف می کنیم وضو با آن مایع، صحیح است زیرا معنا ندارد وضوئی که باطل است، واجب باشد.

خلاصه: از طریق تمسّک به عموم «اوفوا بالنذور» صحّت وضو با آن مایع مشکوک را استکشاف نمودیم.

شما نسبت به این مطلب استبعاد ننمائید چون مؤیّدات(2) و نظائری هم در فقه برای آن

ص: 420


1- الف: بدون اینکه شبهه مصداقی مخصص، مطرح باشد. ب: مثل اینکه منشأ شک، احتمال فقدان شرط یا وجود مانع باشد- نگارنده.
2- الف: وجه التأیید احتمال کشف النص الخاص عن صلاحیة عموم الوفاء بالنذر لاقتضاء الصحة و لو فی حال النذر. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 507. ب: وجه التأیید: انه اذا صح الاحرام قبل المیقات و الصوم فی السفر بالنذر مع القطع ببطلانهما بدون النذر فصحة الوضوء بمائع مضاف بالنذر مع الشک فی بطلانه بدون النذر بطریق اولی. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 277.

و التّحقیق أن یقال: انه لا مجال لتوهّم الاستدلال بالعمومات المتکفلة لاحکام العناوین الثّانویّة فیما شکّ من غیر جهة تخصیصها اذا أخذ فی موضوعاتها أحد الاحکام المتعلقة بالافعال بعناوینها الاوّلیّة، کما هو الحال فی وجوب اطاعة الوالد، و الوفاء بالنّذر و شبهه فی الامور المباحة، أو الرّاجحة، ضرورة أنّه معه لا یکاد یتوهّم عاقل اذا شکّ فی رجحان شی ء أو حلیته جواز التّمسک بعموم دلیل وجوب الاطاعة أو الوفاء فی رجحانه، أو حلّیّته. نعم لا بأس بالتّمسک به فی جوازه بعد احراز التّمکن منه و القدرة علیه فیما لم یؤخذ فی موضوعاتها حکم أصلا. فاذا شکّ فی جوازه صحّ التّمسّک بعموم دلیلها فی الحکم بجوازها، و اذا کانت محکومة بعناوینها الاوّلیّة بغیر حکمها بعناوینها الثّانویة وقع المزاحمة بین المقتضیین، و یؤثّر الاقوی منهما لو کان فی البین، و الا لم یؤثّر أحدهما، و الا لزم التّرجیح بلا مرجّح، فلیحکم علیه حینئذ بحکم آخر کالاباحة اذا کان أحدهما مقتضیا للوجوب و الآخر للحرمة مثلا [1].

******

- شرح :

به شما ارائه می دهیم.

1- مسلّما احرام قبل از میقات، بدون نذر، جائز نیست لکن همان احرام اگر متعلّق نذر واقع شد، فرضا فردی نذر کرد از منزلش احرام ببندد، کأنّ اجماع و نصوص صحیح، دالّ بر صحّت چنان احرامی هست.

2- صیام در سفر- فی نفسه- جائز نیست امّا اگر کسی نذر کند در مسافرت روزه بگیرد نه تنها مشروع است بلکه وجوب وفا دارد پس صوم در سفر، بدون نذر قطعا جائز نیست لکن با نذر انقلاب پیدا می کند.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: آنچه در کلمات بعضی از اصولیین مشاهده شده، قابل قبول نیست که اینک به بیان آن می پردازیم.

توضیح ذلک: به یک اعتبار، ادلّه بر دو قسم است:

1- اکثر ادلّه، احکام را برای عناوین اوّلیّه اثبات می کنند به عبارت دیگر، متعرّض بیان احکام، نسبت به عناوین اوّلیّه هستند.

ص: 421

مثال: «حرّمت علیکم المیتة و الدّم و لحم الخنزیر ...»(1)، در آیه مذکور، عنوان اوّلی و واقعی اشیاء- مانند: دم و میته- متعلّق حکم قرار گرفته که از این قبیل ادلّه، به ادلّه اوّلیّه تعبیر می نمائیم.- به لحاظ اینکه در متعلّق احکامشان، عناوین اوّلیّه اخذ شده.

2- بعضی از ادلّه هم احکام را برای عناوین ثانویّه ثابت می کند مانند: «یجب علیکم اطاعة الوالد»، فرضا اگر «والد» نسبت به سفر امر نماید، عمل مذکور، دارای دو عنوان است، عنوان اوّلیش «مسافرت» و عنوان ثانوی آن «اطاعة الوالد» می باشد(2).

مثال دیگر: اتیان صلات لیل، مستحب است حال اگر کسی نذر کند، نماز شب بخواند، نذرش منعقد می شود و در نتیجه با دو عنوان، مواجه می شویم:

الف: عنوان «صلاة اللیل» که از نظر دلیل اوّلی، متعلّق حکم است.

ب: عنوان دیگر، مسأله وفای به نذر است که صلات لیل، متعلّق وجوب واقع شده و با توجّه به «اوفوا بالنّذور»، وفای به نذر، یک عنوان ثانوی هست که خارجا با اتیان صلات لیل تحقّق پیدا می کند.

تذکّر: قسم اخیر از ادلّه که احکام را برای عناوین ثانویّه ثابت می کند بر دو قسم است گرچه خارجا نتوان برای هر دو قسمش مثالی بیان کرد لکن بر دوگونه تصوّر می شود.

الف: یک قسم که خارجا وقوع دارد، این است: دلیلی که حکمی را برای عنوان ثانوی ثابت می کند، قید و خصوصیّتی هم در آن مدخلیّت دارد یعنی: در موضوع دلیل ثانوی، یکی از احکام عناوین اوّلی هم مأخوذ است به عبارت دیگر: نفس دلیل عنوان ثانوی، ناظر به دلیل عنوان اوّلی هست و یک حکم از احکام اوّلیّه در موضوع دلیل ثانوی اخذ شده.

مثلا اینکه گفتیم «یجب اطاعة الوالد»، در اموری است که حکم اوّلی آن ها جواز، اباحه- و غیر حرام- باشد امّا اگر پدر، نسبت به یک «محرّم» امر نماید، نباید اطاعت نمود پس دائره اطاعت از والد به مواردی محدود است که حکم اوّلی مسأله مورد اطاعت،

ص: 422


1- سوره مائده، آیه 3.
2- درصورتی که امر پدر، اطاعت شود و سفر تحقق پیدا کند، می گوئیم« اطاعة الوالد» محقق شده.

حرمت نباشد، کأنّ چنین فرموده اند: «یجب اطاعة الوالد بغیر الامور المحرّمة بالعنوان الاوّلی».

و همچنین دلیل وجوب وفای به نذر هم مقیّد است یعنی باید به نذر وفا نمود امّا در موردی که منذور و متعلّق نذر، راجح باشد(1).

ب: دلیل، بیانگر حکم ثانوی هست بدون اینکه قید و شرطی در آن مدخلیت داشته باشد، فرض کنید دلیل «لا ضرر» و «لا حرج» حکمی را برای عنوان ثانوی بیان کرده، حال اگر امتثال حکمی، مستلزم ضرر باشد «لا ضرر» که هیچ گونه قید و شرطی ندارد(2)، آن را نفی می کند.

یادآوری: حکم- وضع- دو قسم اخیر با یکدیگر متفاوت است.

بیان ذلک: در موردی که دلیل، حکمی را برای عنوان ثانوی ثابت می کند و مقیّد(3) است مانند «یجب علیکم اطاعة الوالد» یا «اوفوا بالنذور»، آیا اگر والد، نسبت به چیزی امر کرد و ما در حلّیّت و حرمت آن، مردّد شدیم، می توان به دلیل وجوب اطاعت والد تمسّک کرد؟ خیر!

و همچنین اگر مردّد شدیم، متعلّق فلان نذر، راجح است یا نه می توان به عموم «اوفوا بالنذور» تمسّک کرد یا نه؟

خیر! استدلال به «اوفوا بالنذور» از قبیل تمسّک به عام در شبهه مصداقیه خود عام و غیر جائز است.

سؤال: اگر مولا بگوید «اکرم کلّ عالم» و شما تردید نمائید زید، عالم است یا نه می توانید به عموم مذکور تمسّک کنید؟

خیر! شما در مصداق خود عام، مردّد هستید و نمی توانید به عام تمسّک کنید بلکه ابتدا باید موضوع را احراز کرد سپس به آن تمسّک نمود.

ص: 423


1- که بر وجوب و استحباب، منطبق شود.
2- طبق آنچه را ما فرض کردیم.
3- قسم« الف».

اگر مولا بگوید «اعتق رقبة مؤمنة» و شما در ایمان فلان عبد تردید نمائید آیا می توانید به اطلاق آن تمسّک کنید؟

خیر! زیرا موضوع را احراز نکرده اید.

در محلّ بحث هم که گفتیم باید متعلّق نذر، راجح باشد اگر مردّد شدید که آیا متعلّق فلان نذر، راجح است یا نه نمی توان به عموم «اوفوا بالنذور» تمسّک نمود و به تعبیر مصنّف، هیچ عاقلی توهّم نمی کند که با وجود شک در عنوان دلیل- و قید- بتوان به آن دلیل تمسّک نمود.

نتیجه: قسم اوّل از ادلّه احکام ثانویّه که مقیّد هست و قیدشان ثبوت حکمی از احکام اوّلیّه هست چنانچه نسبت به آن قید تردید نمائیم و در مصداقش شبهه ای پیدا شود، مسلّما تمسّک به دلیل عنوان ثانوی، جائز نیست.

امّا در قسم دیگر(1): فرض کنید که دلیل وجوب وفای به نذر، مطلق است و هیچ گونه قیدی در آن اخذ نشده(2)، نظارتی به احکام اوّلیّه ندارد و شما مردّد شدید آن چیزی را که نذر کرده اید، جائز است یا نه در این صورت، تمسّک به «اوفوا بالنّذور»- بعد احراز التّمکن منه و القدرة(3) علیه- مانعی ندارد(4) و با تمسّک به آن، اثبات می کنیم آن شی ء،

ص: 424


1- که دلیل، بیانگر حکم ثانوی هست بدون اینکه قیدی در آن مدخلیّت داشته باشد- فرض« ب».
2- مثال مذکور، مجرد فرض است.
3- مراده انّه یشترط فی جواز التمسک فی هذا القسم احراز القدرة علی متعلقه، لاشتراطها فی جمیع الاحکام التکلیفیة.« و فیه»: ان القدرة من الشرائط العقلیة التأملیة لا الارتکازیة، و المخصص اذا کان لبیا یجوز التمسک بالاطلاق او العموم اذا شک فی مصداق المخصص، کما تقدم، الا انه یأتی منه فی الادلة العقلیة فی مسألة الابتلاء ما ینافیه و هو باطل کما یأتی. مشکینی قدّس سرّه- ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم 1/ 349.
4- زیرا فرض کردیم در دلیل وجوب وفای به نذر، هیچ قید و شرطی اخذ نشده.

و اما صحّة الصّوم فی السّفر بنذره فیه- بناء علی عدم صحّته فیه بدونه- و کذا الاحرام قبل المیقات، فانّما هو لدلیل خاصّ کاشف عن رجحانهما ذاتا فی السّفر و قبل المیقات و انّما لم یؤمر بهما استحبابا أو وجوبا لمانع یرتفع مع النّذر، و اما لصیرورتهما

******

- شرح :

وجوب وفا دارد و خارجا باید اتیان شود.

قوله: «و اذا کانت محکومة بعناوینها الاوّلیّة بغیر حکمها بعناوینها الثّانویّة(1) ...»

سؤال: اگر فرضا دلیل وجوب وفای به نذر اثبات نمود آن شی ء، وجوب وفا دارد امّا حکم اوّلی آن شی ء، حرمت بود، تکلیف چیست؟

جواب: در فرض مذکور، بین آن دو دلیل، تزاحم، محقّق است(2) و بدیهی است که در متزاحمین، مقتضی و ملاک هست قاعده کلّیش این است که: ملاک هرکدام اقوا بود، همان را اخذ می نمائیم و اگر اقوائیّت و ترجیحی مطرح نبود، در دوران بین محذورین به

ص: 425


1- اشارة الی مطلب جدید غیر ما تقدم و مضی« و حاصله»: ان الافعال اذا کانت محکومة بعناوینها الاولیة بغیر حکمها بعناوینها الثانویة فتقع المزاحمة بین المقتضیین« فان کان» احد الحکمین استحبابیا و الآخر تحریمیا قدم التحریمی علی الاستحبابی فاذا التمس المؤمن او المؤمنة امرا غیر مشروع من کذب او غیبة او نحوهما یراعی الحرمة و لا یراعی استحباب إجابة المؤمن او المؤمنة« و ان کان» احد الحکمین ایجابیا و الآخر تحریمیا قدم أهمّهما ملاکا و اقواهما مناطا کما اذا توقف احیاء نفس محترمة علی اجتیاز ارض غصبی ففی الاجتیاز یقدم الوجوب الغیری الطاری بعنوان ثانوی علی الحرمة النفسیة الاولیة« و اذا لم یکن» احدهما اهم فنتخیّر عقلا و هو المقصود من قول المصنف فلیحکم علیه ح بحکم آخر کالاباحة یعنی بها العقلیة و هی التخییر لا الاباحة الشرعیة و قد تقدم فی باب الاجتماع ان المجمع هو من باب التزاحم و انه محکوم بکلا الحکمین الا انهما لا یکونان منجزین الا الاهم منهما ان کان احدهما اهم و الا فنتخیّر بینهما عقلا فتذکر. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 281.
2- دلیل وجوب وفای به نذر دلالت می کند که باید آن شی ء خارجا اتیان شود و دلیل عنوان اولی می گوید باید ترک شود.

راجحین بتعلّق [یتعلّق] النّذر بهما بعد ما لم یکونا کذلک کما ربما یدلّ علیه ما فی الخبر من کون الاحرام قبل المیقات کالصّلاة قبل الوقت [1].

******

- شرح :

اصالت التخییر مراجعه می کنیم و یا طبق فرمایش مصنّف از هر دو دلیل صرف نظر و به اصالت الاباحه که یک اصل عملی هست، رجوع می نمائیم.

مجدّدا متذکّر می شویم آنچه را بیان کردیم صرفا یک فرض بود و برای تکمیل و تتمیم بحث ذکر نمودیم زیرا هم دلیل وجوب وفای به نذر، مقیّد است و هم دلیل «اطاعة الوالد» و چون در تحقّق آن قید، مردّد هستیم، نمی توان به دلیل عنوان ثانوی رجوع نمود.

نتیجه: اگر کسی نذر کرد با مایع مضافی وضو بگیرد درحالی که مردّد است وضو با آن مایع، صحیح است یا باطل، نباید به دلیل وجوب وفای به نذر تمسّک کند بلکه ابتدا باید احراز نماید وضو با آن مایع، صحیح است سپس از «اوفوا بالنّذور» وجوب وفای به نذر را استفاده کند و چنانچه وضو با مایع مضاف، باطل شد، عموم «اوفوا بالنّذور» جاری نمی شود و در صورت شک اصلا رجوع به آن، جائز نیست.

[1]- سؤال: آن دو(1) مؤیّد را چگونه می توان بر قواعد، منطبق نمود؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه برای تطبیق آن دو مورد بر قواعد، دو احتمال- دو وجه- بیان کرده اند که اینک به توضیح آن می پردازیم.

1- آیا مانعی دارد، بگوئیم احرام قبل از میقات- در صورت نذر- مانند احرام از میقات «ذاتا» دارای مقتضی، مشروعیّت و وجوب است(2)، البتّه اگر مکلّف بخواهد بدون

ص: 426


1- صحت احرام قبل از میقات با انعقاد نذر و همچنین صوم در سفر.
2- و همچنین صیام در سفر، دارای رجحان و استحباب می باشد- در صورت نذر.

نذر، قبل از میقات، محرم شود، مانع از تأثیر مقتضی جلوگیری می نماید و نمی گذارد آن احرام، وجوب و مشروعیّت داشته باشد و اثر نذر، رفع مانع می باشد به عبارت دیگر از اجماع و روایات کشف می کنیم، نذر، خصوصیّتی(1) دارد که با وجود آن، وجوب و مشروعیّت ذاتی احرام قبل از میقات، محفوظ می ماند.

خلاصه: فرق بین نذر و غیر نذر، این است که: در صورت عدم نذر، مانع، مطرح است و با وجود نذر، مانع، مرتفع می شود و مقتضی در هر دو فرض- احرام قبل از میقات و صوم در سفر- وجود دارد.

2- احتمال یا وجه دیگر: احرام قبل از میقات و همچنین صوم در سفر- فی نفسه- فاقد رجحان و مقتضی هست لکن با انعقاد نذر، مقتضی و رجحان در آن تحقّق پیدا می کند به عبارت دیگر، نقش تعلّق نذر در مورد احرام قبل از میقات(2) دو چیز است یعنی: هم در آن، مقتضی ایجاد می نماید و هم انجام آن شی ء- منذور- را واجب می نماید و فرض کنید در وجوب وفای به نذر، بیش از این، لازم نیست که منذور باید حین انجام عمل، رجحان داشته باشد نه در حال وقوع نذر.

مؤیّد احتمال اخیر: روایتی دالّ بر این است که احرام قبل از میقات، مانند نماز قبل از وقت است(3).

آیا در صلات قبل از وقت، مقتضی هست؟ خیر! لذا از تشبیه مذکور استفاده می کنیم احرام قبل از میقات هم به همان کیفیّت است(4).

ص: 427


1- البته نمی دانیم آن خصوصیّت، چیست.
2- و همچنین صیام در سفر.
3- او کالصلاة اربعا فی السفر. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 317.
4- پس معلوم می شود رجحان به خاطر نذر، حاصل شده.

لا یقال: لا یجدی صیرورتهما راجحین بذلک فی عبادیتهما ضرورة کون وجوب الوفاء توصلیّا لا یعتبر فی سقوطه الا الاتیان بالمنذور بأیّ داع کان [1].

فانّه یقال: عبادیتهما انّما تکون لاجل کشف دلیل صحّتهما عن عروض عنوان راجح علیهما ملازم لتعلّق النّذر بهما [2].

******

- شرح :

[1]- شما- مصنّف- به قسمتی از سؤال- یا اشکال- مذکور جواب دادید لکن بخشی از اشکال هنوز حل نشده.

اشکال: فرمودید احرام قبل از میقات و همچنین صیام در سفر با تعلّق نذر، نسبت به آن ها راجحیّت پیدا می کنند و مشروع می شوند لکن اشکال ما این است که:

تنها مشروعیّت و رجحان کفایت نمی کند بلکه باید آن دو عمل، دارای عنوان عبادی باشند به عبارت دیگر: باید یک امر عبادی به احرام قبل از میقات- و همچنین صیام در سفر- تعلّق گیرد و «عبادیّا» تحقّق پیدا کند.

سؤال: آیا می خواهید عبادیّت آن دو عمل را از «اوفوا بالنّذور» استفاده کنید؟

جواب: بدیهی است که «اوفوا بالنّذور» وجوبش توصّلی هست و اگر کسی بخواهد به نذر خود وفا کند، لازم نیست قصد قربت نماید، وفای به نذر، مانند اتیان صلات نیست که وجوبش تعبّدی باشد بلکه مانند ادای دین، وجوبش توصّلی هست البتّه در توصّلیّات می توان قصد قربت نمود امّا لازم نیست انسان در اتیان آن ها قصد قربت نماید.

[2]- جواب: مصنّف رحمه اللّه دو طریق برای حلّ اشکال بیان کرده اند که اینک به توضیح آن دو می پردازیم:

همراه(1) تعلّق نذر، نسبت به احرام قبل از میقات(2)، یک عنوان عبادی برآن منطبق می شود و انطباق آن عنوان راجح عبادی که با تعلّق نذر، ملازم است، سبب می شود احرام قبل از میقات عبادیّت پیدا کند البتّه عبادیّت آن به خاطر امر متعلّق به وفای به نذر نیست بلکه از آن طریق فقط مشروعیّتش را ثابت می کنیم امّا مسأله عبادیّت از طریق عنوانی

ص: 428


1- طریق اول حل اشکال.
2- و همچنین صوم در سفر.

هذا لو لم نقل بتخصیص عموم دلیل اعتبار الرّجحان فی متعلّق النّذر بهذا الدّلیل، و الا أمکن أن یقال بکفایة الرّجحان الطّارئ علیهما من قبل النّذر فی عبادیتهما بعد تعلّق النّذر باتیانهما عبادیّا و متقرّبا بهما منه تعالی، فانّه و ان لم یتمکّن(1) من اتیانهما کذلک قبله، الا أنّه یتمکّن منه بعده، و لا یعتبر فی صحّة النّذر الا التّمکن من الوفاء و لو بسببه فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

ثابت می شود که آن عنوان، همراه با نذر تحقّق پیدا می کند و منطبق بر احرام قبل از میقات می شود به نحوی که اگر نذر نباشد، همان طور که مشروعیّت تحقّق ندارد عبادیّت هم مطرح نیست.

خلاصه: مشروعیّت احرام قبل از میقات را از «اوفوا بالنّذور» استفاده می کنیم و عبادیّت آن به خاطر همان عنوان ملازم با تعلّق نذر، محقّق می شود.

[1]- آنچه در جواب از «لا یقال» بیان کردیم در صورتی است که بگوئیم ادلّه ای(2)

ص: 429


1- دفع لما قد یقال من انه کیف یتعلق النذر باتیانهما متقربا بهما الی اللّه تعالی مع عدم کونهما راجحین ذاتا کما هو المفروض فی الوجه الثانی و الثالث« و بعبارة اخری» ان الاتیان بهما متقربا قبل النذر غیر مقدور لعدم رجحانهما ذاتا فکیف یتعلق النذر باتیانهما کذلک« و حاصل الدفع» ان الاتیان بهما کذلک قبل النذر و ان کان غیر مقدور و لکن المعتبر فی النذر عقلا هو القدرة علی المنذور حین العمل لا حین النذر و من المعلوم انه حین العمل یمکن الاتیان بهما متقربا الی اللّه تعالی و ذلک لوجوبهما بسبب النذر« و فیه» ان القدرة حین العمل و ان کانت مما تکفی و لکنها اذا کانت حاصلة بطبعها لا بسبب النذر و إلا لزم الدور کما لا یخفی فان النذر یتوقف علی القدرة حین العمل و القدرة حین العمل یتوقف علی النذر حسب الفرد و هو دور صریح لا مناص عنه و لا منجی. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 285.
2- همان ادله ای که می گوید: منذور- و متعلق نذر- باید با قطع نظر از نذر، رجحان داشته باشد، ممکن است ما آن ادله را بر عمومش باقی بگذاریم و بگوئیم در مورد نذر احرام قبل از میقات، تخصیصی متوجه آن ادله نشده یعنی: باید منذور با قطع نظر از نذر، راجح باشد و این مطلب به صورت یک قاعده کلی هست و اصلا تخصیصی متوجه آن نشده لذا در این صورت است که پاسخ اول را در برابر« لا یقال» بیان می کنیم.

که در باب نذر، وارد شده بر عمومش باقی هست و تخصیص نخورده امّا اگر این احتمال مطرح شد که آن ادلّه تخصیص بخورد چه مانعی دارد رجحان و خصوصیّتی که در متعلق نذر، معتبر است به وسیله نفس نذر تحقّق پیدا کند و ثابت شود که در فرض مذکور، مسئله و مشکله عبادیّت(1) به این طریق(2) حل می شود که: نفس نذر- نه امر متعلّق به وفای به نذر- مشکله عبادیّت را حل می کند یعنی: مکلّف، احرام قبل از میقات را نذر می کند، «عبادة مشروطة بقصد القربة»، که عنوان عبادیّت در «منذور» اعتبار دارد و در نذر، نسبت به عنوان عبادت تصریح می شود و اگر نذر به یک امر عبادی(3) متعلّق شد، مانعی ندارد که نفس آن نذر، مشکله عبادیّت را حل نماید و در نتیجه به عنوان دیگری نیاز نداریم که از طریق آن، مشکله عبادیّت را حل کنیم.

تذکّر: اگر در مورد نذر احرام قبل از میقات(4)، دلیل خاص وجود نداشت، نمی توانستیم این مطلب را بیان کنیم لکن چون دلیل خاص و قطعی بر صحّت آن دو عمل دلالت می کند در مقام توجیه دلیل برآمده(5) تا آن را بر قواعد منطبق کنیم.

ص: 430


1- در احرام قبل از میقات و صوم در سفر- در صورت نذر.
2- طریق دوّم حل اشکال.
3- « بما هو عبادة».
4- و همچنین صیام در سفر.
5- بدون جهت نمی توان گفت به واسطه نذر، رجحان تحقق پیدا می کند. آیا اگر کسی نذر کرد یک نماز پنج رکعتی را« عبادة» اتیان کند آن صلات، مشروعیت و عبادیت پیدا می کند؟ خیر!.

بقی شی ء، و هو أنّه هل یجوز التّمسّک بأصالة عدم التّخصیص فی احراز عدم کون ما شکّ فی أنّه من مصادیق العامّ مع العلم بعدم کونه محکوما بحکمه مصداقا له، مثل ما اذا علم أنّ زیدا یحرم اکرامه، و شکّ فی أنّه عالم(1) [أو لیس بعالم]، فیحکم علیه بأصالة عدم تخصیص «أکرم العلماء» أنّه لیس بعالم(2)، بحیث یحکم علیه بسائر ما لغیر العالم من الاحکام؟ فیه اشکال(3) لاحتمال اختصاص حجّیّتها بما اذا شکّ فی کون فرد العام [المحقّق فردیّته] محکوما بحکمه، کما هو قضیّة عمومه. و المثبت من الاصول اللفظیّة و ان کان حجّة، الا أنّه لا بدّ من الاقتصار علی ما یساعد علیه الدّلیل، و لا دلیل هاهنا الا السّیرة و بناء العقلاء، و لم یعلم استقرار بنائهم علی ذلک، فلا تغفل [1].

******

- شرح :

قوله: «فتأمل جیدا(4)».

اصالت العموم در چه موردی حجّت است؟

[1]- فرضا با عامّی مانند «اکرم کلّ عالم» مواجه هستیم و دلیل خاصّی دلالت می کند

ص: 431


1- حتی یکون من باب« التخصیص» فیحکم علیه بجمیع احکام العالم بمقتضی ادلتها الا حکم وجوب الاکرام.
2- کی یکون من باب« التّخصّص».
3- و ان ذهب بعض الی جوازه متکلا علی انه من دیدن العرف و دأبهم و علی سیرتهم جری العلماء ایضا کما انه قد استدل علی طهارة الغسالة بانها لا تنجس المحل فانه لو کان نجسا غیر منجس یلزم تخصیص کل نجس منجس بتقریب ...« و توقف» فیه جماعة منهم المصنف و ربما یقال فی وجه التوقف ...] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 318.
4- یمکن ان یکون اشارة الی ان هذا لا ینافی ما تقدم فی السؤال من کون امر الوفاء توصلیا لا عبادیا فان کونه توصلیا و ان اقتضی سقوطه بمجرد الاتیان بمتعلقه الا ان متعلقه اذا کان عبادة کالاحرام و الصوم امتنع تحققه الا مع الاتیان به بنحو قربی. نعم قد یستشکل علیه بان قصد امتثال الامر ان اخذ قیدا للمنذور فی حال النذر جاء اشکال ان الامر المقصود امتثاله ان کان عین وجوب الوفاء بالنذر فهو ممتنع و ان کان غیره فالمفروض عدمه و ان لم یؤخذ قیدا اصلا کان علی خلاف قصد الناذر اذ المفروض کون منذوره عبادة. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 513.

زید خارجی معیّن، وجوب اکرام ندارد لکن تردید ما در این جهت است: آن زید که وجوب اکرام ندارد آیا «عالم» هست و نتیجتا دلیل عدم وجوب اکرام او تخصیصی بر عام وارد نموده یا اینکه زید «جاهل» هست و عدم وجوب اکرام او ضربه ای به عموم «اکرم کلّ عالم» وارد ننموده و تخصیصی در آن ایجاد نکرده.

سؤال: آیا در محلّ بحث می توان به اصالت العموم- اکرم کلّ عالم- تمسّک نمود و در نتیجه گفت: زید غیر واجب الاکرام، عالم نیست- اصالت العموم، عموم اکرم کلّ عالم را حفظ نماید و بعد نتیجه گرفته شود که زید، عالم نیست(1).

قبل از بیان حکم مسئله به طرح دو سؤال می پردازیم:

سؤال اوّل: شما به چه منظور درصدد استفاده چنان نتیجه و برداشتی هستید، فرض کنید، نتیجه گرفتید «انّه غیر عالم»، آیا می خواهید، بگوئید زید، وجوب اکرام ندارد؟ شما که قبلا می دانستید، زید، واجب الاکرام نیست. خلاصه، اینکه عنوان غیر عالم بودن چه اثری برای شما دارد؟

جواب: عنوان «غیر عالم» را برای سائر احکام لازم داریم و می خواهیم سائر احکامی را که مولا بر عنوان «غیر عالم» مترتّب نموده برای زید ثابت کنیم.

سؤال دوّم: اگر اصالت العموم جریان پیدا کند، می گوئید «اکرم کلّ عالم» تخصیص نخورده امّا آیا اثبات می کند که زید، عالم نیست؟- اگر بگوئید زید، عالم نیست، آن اصل، مثبت می شود.

به عبارت دیگر، اصالت العموم می گوید عموم اکرم کلّ عالم به قوّت خود باقی هست امّا لازمه «عقلی» بقاء عموم، این است: زیدی که وجوب اکرام ندارد، عالم نیست، آن

ص: 432


1- اصالت العموم را برای احراز عدم فردیت زید- للعام- جاری می کنیم درحالی که وضع زید از نظر حکم اکرام برای ما مشخص است.

وقت، اشکال و سؤال ما این است که شما چگونه به اصالت العموم، لازم عقلی(1) را اثبات می کنید، آیا آن اصل، مثبت نیست؟

جواب: اگر اصالت العموم جاری شود(2) نه تنها عموم را اثبات می کند بلکه عدم عالمیّت فرد مشکوک العالمیّت را هم ثابت می کند منتها یا از جهت اینکه اصالت العموم، یکی از امارات(3) هست و مثبتات آن هم حجّت است یا از جهت اینکه: اگر اماره هم نباشد، یک اصل عقلائی لفظی هست و عقلا هم به خود آن عمل می نمایند و هم به لوازمش(4).

پاسخ اصل مسئله: در فرض بحث، اصالت العموم، جاری نمی شود زیرا مجرای آن در موردی است که بدانیم فلان فرد از افراد عام هست امّا مردّد باشیم آیا دارای حکم عام هم هست یا نه مثل اینکه بدانیم زید، عالم است لکن در وجوب و عدم وجوب اکرام او تردید داشته باشیم، در این صورت به عموم «اکرم کلّ عالم» تمسّک می نمائیم امّا در محلّ بحث یا قطعا اصالت العموم جاری نمی شود یا اینکه تردید داریم آیا عقلا در این موارد به اصالت العموم تمسّک می کنند یا نه و اگر در تمسّک عقلا به آن اصل، مردّد باشیم، نمی توان به اصالت العموم تمسّک کرد.

خلاصه: محلّ تمسّک به اصالت العموم در موردی است که بدانیم زید، عالم است و در وجوب اکرام او تردید داشته باشیم امّا در عکس مسئله- محلّ بحث- که می دانیم زید، وجوب اکرام ندارد امّا در فردیّت آن، نسبت به عام، مردّد هستیم، نمی توان به اصالت العموم تمسّک کرد.

ص: 433


1- یعنی: عدم عالمیت زید.
2- البته جریان این اصل لفظی، محل اشکال است.
3- از بحث بعدی مرحوم آقای آخوند استفاده می شود که اصالت العموم، جنبه اماریت دارد.
4- یعنی: اصالت العموم یک اصل عقلائی و تابع کیفیت تمسک عقلا می باشد و عقلا هم به خود آن عمل می کنند و هم به لوازمش.

فصل: هل یجوز العمل بالعامّ قبل الفحص عن المخصّص فیه خلاف، و ربما نفی الخلاف عن عدم جوازه، بل ادّعی الاجماع علیه. و الذی ینبغی أن یکون محلّ الکلام فی المقام أنّه هل یکون أصالة العموم متّبعة مطلقا، أو بعد الفحص عن المخصص و الیأس عن الظّفر به بعد الفراغ عن اعتبارها بالخصوص فی الجملة من باب الظّن النّوعی للمشافه و غیره ما لم یعلم بتخصیصه تفصیلا، و لم یکن من أطراف ما علم تخصیصه اجمالا. و علیه فلا مجال لغیر واحد مما استدلّ به علی عدم جواز العمل به قبل الفحص و الیأس [1].

******

- شرح :

آیا قبل از فحص از مخصّص می توان به «عام» عمل کرد؟

[1]- سؤال: آیا قبل از فحص از مخصّص(1) می توان به اصالت العموم تمسّک کرد یا اینکه تمسّک به آن، مشروط به فحص از مخصّص و یأس از آن هست، فرضا اگر مولا بگوید «اکرم کلّ عالم»، بدون اینکه تحقیق کنیم آیا مولا مخصّصی تحت عنوان «لا تکرم زیدا» بیان کرده یا نه می توان به اصالت العموم و عامّ مذکور تمسّک کرد یا نه؟

جواب: «فیه خلاف و ربما نفی الخلاف عن عدم جوازه بل ادّعی الاجماع علیه».

تذکّر: بعضی از ادلّه ای که در «ما نحن فیه» اقامه شده، مشعر بر این است که اصلا محلّ بحث برای مستدل، خلط و مشتبه گشته لذا ابتدا باید محلّ نزاع را مشخّص نمود و برای تحریر محلّ نزاع باید چهار مطلب را مسلّم و قطعی دانست:

1- مسلّما یک اصل عقلائی معتبر به نام اصالت العموم داریم که «فی الجملة»(2) حجّیّت دارد بنابراین اگر کسی بخواهد استدلال کند که اصالت العموم، یک اصل معتبر

ص: 434


1- مقصود، مخصص منفصل هست نه متصل.
2- فی قبال التفاصیل التی ذکرت فی حجیة الظهورات من اختصاص حجیتها بالمشافهین او بمن قصد افهامه. ر ک: منتهی الدرایة 1/ 570

عقلائی نیست با او بحثی نداریم زیرا قطعا اصالت العموم به نحو اجمال حجّیّت دارد و در مواردی تمسّک به آن قطعا بلااشکال است.

2- قطعا در تمسّک به اصالت العموم، تفاوتی بین مشافهین و غیر مشافهین نیست یعنی: کسی که مخاطب به خطاب اکرم کلّ عالم بوده با فردی که مخاطب به خطاب مذکور نبوده از نظر رجوع و تمسّک به اصالت العموم فرقی ندارد پس تمسّک به اصالت العموم، مختصّ به مشافهین نیست.

3- حجّیّت اصالت العموم، مقیّد به حصول ظنّ شخصی نیست به عبارت دیگر: چنین نیست که اگر فردی ظنّ شخصی نسبت به اراده عموم برایش حاصل شد، اصل مذکور، نسبت به او حجّیّت داشته باشد و اگر ظنّ شخصی برایش حاصل نشد حجّیّت نداشته باشد بلکه حجّیّت اصالت العموم براساس حصول ظنّ نوعی هست خواه ظنّ شخصی حاصل شود یا حاصل نشود.

4- حجّیّت اصالت العموم در مواردی است که علم اجمالی یا تفصیلی به وجود مخصّص نداشته باشیم فرضا اگر تفصیلا یا اجمالا بدانیم، مخصّصی برای اکرم العلماء، بیان شده امّا ندانیم آن مخصّص، «لا تکرم زیدا» است یا «لا تکرم بکرا»، نمی توان به اصالت العموم تمسّک نمود.

محلّ نزاع: با حفظ خصوصیّات مذکور، محلّ بحث، این است که: آیا اصالت العموم «مطلقا»(1) حجّیّت دارد و جاری می شود یا اینکه حجّیّت آن در موردی است که ابتدا درباره مخصّص فحص کنیم و مأیوس از یافتن مخصّص شویم آن وقت به اصالت العموم رجوع نمائیم.

ص: 435


1- حتی قبل از فحص از مخصّص.

فالتّحقیق عدم جواز التّمسّک به قبل الفحص فیما اذا کان فی معرض التخصیص(1)، کما هو الحال فی عمومات الکتاب و السّنّة، و ذلک لاجل أنّه لو لا القطع باستقرار سیرة العقلاء علی عدم العمل به قبله، فلا أقلّ من الشّکّ کیف و قد ادّعی الاجماع علی عدم جوازه فضلا عن نفی الخلاف عنه، و هو کاف فی عدم الجواز، کما لا یخفی. و أمّا اذا لم یکن العامّ کذلک، کما هو الحال فی غالب العمومات الواقعة فی ألسنة أهل المحاورات، فلا شبهة فی أنّ السّیرة علی العمل به بلا فحص عن مخصّص [عن المخصّص] [1].

******

- شرح :

تذکّر: ادلّه ای که در محلّ نزاع ذکر کرده اند نوعا راجع به همان مراحل چهارگانه ای بود که بیان کردیم و گفتیم آن ها از محلّ نزاع، خارج است بلکه باید آن مراتب را مسلّم و مفروغ عنه محسوب نمود سپس بحث کرد آیا اصالت العموم «مطلقا»(2) حجّیّت دارد یا بعد از فحص از مخصّص.

[1]- سؤال: آیا اصالت العموم مطلقا حجّیّت دارد یا بعد از فحص از مخصّص، حجّت است؟

جواب: تحقیق مطلب، این است که باید قائل به تفصیل شد یعنی: در بعضی از موارد، اصالت العموم مطلقا متّبع هست و نیازی به فحص نیست و در بعضی از موارد ابتدا باید فحص نمود و از یافتن مخصّص، مأیوس شد سپس به آن عمل کرد.

بیان ذلک: عمومات بر دو قسم است: الف: بعضی از عمومات در معرض تخصیص

ص: 436


1- لیس المراد من معرضیة العام للتخصیص قابلیته له فان کل عام قابل له الا نادرا لاجل القرینة الخارجیة کقوله تعالی« أَنَّ اللَّهَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عَلِیمٌ»* و« ان اللّه علی کل شی ء بصیر» بل المراد انه قد احرز من حال المتکلم و عادته ان لا یتکلم بالعام بل و بغیره ایضا الا و ان یعتمد علی قرائن منفصلة فی تبیین مرامه و اظهار مراده و بذلک العلم یتضعضع اساس حجیة الاصل قبل الفحص. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 319.
2- حتی قبل از فحص از مخصّص.

است مانند عموماتی که در مقام تقنین و قانون گذاری بیان می شود و خصوصیّت آن ها چنین است که: ابتدا عامیّ را به عنوان یک ضابطه و قاعده کلّی بیان می کنند سپس به صورت تخصیص و تبصره، برخی از موارد را از تحت عام خارج می کنند. عمومات وارده در کتاب و سنّت از نظر تقنین، مانند عموماتی است که در سایر موارد تقنین و قانون گذاری بیان می شود.

ب: قسم دیگر از عمومات، همان است که در مقام اخبار یا انشا در السنه مردم و محاوره استعمال می شود و منظور، این است که مطلبی را به نحو عموم بیان کنند بدون این که عنوان تقنین داشته باشد- عمومات مذکور نوعا در معرض تخصیص و استثنا واقع نمی شود.

حکم قسم اوّل: در قسم اوّل از عمومات، بدون فحص نمی توان به اصالت العموم تمسّک کرد زیرا آن ها در معرض تخصیص هستند بنابراین، بعد از فحص و یأس از مخصّص می توان به اصالت العموم تمسّک کرد.

سؤال: چرا قبل از فحص از مخصّص نمی توان به اصالت العموم تمسّک نمود؟

جواب: اصالت العموم، یک اماره عقلائی هست و سیره عقلا بر عدم عمل به عام، قبل از فحص، مستمر است و اگر نسبت به این مطلب، یقین و قطع هم نداشته باشیم، بدانید که شکّ در جریان آن هم مانع تمسّک به اصالت العموم می شود.

سؤال: منشأ شک چیست؟

جواب: اصولیین گفته اند قبل از فحص، تمسّک به اصالت العموم، جائز نیست و نسبت به آن، ادّعای «لا خلاف» بلکه بالاتر ادّعای اجماع نموده اند لذا می گوئیم: آیا از ادّعای اجماع برای شما تردید حاصل نمی شود که: آیا عقلا در آن مورد به اصالت العموم تمسّک می کنند یا نه؟

ص: 437

و قد ظهر لک بذلک أنّ مقدار الفحص اللازم ما به یخرج عن المعرضیة له، کما أنّ مقداره اللازم منه بحسب سائر الوجوه التی استدل بها من العلم الاجمالی به أو حصول الظّنّ بما هو التّکلیف، أو غیر ذلک رعایتها، فیختلف مقداره بحسبها، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

آری! با ادّعای اجماع، شک حاصل شده و آن تردید، مانع تمسّک به اصالت العموم، قبل از فحص است پس باید ابتدا، بنا و سیره عقلا محرز شود سپس به اصالت العموم تمسّک نمود و با وجود شک نمی توان آن را احراز کرد.

حکم قسم دوّم از عمومات: قسم مذکور که در معرض تخصیص نیست(1)- بلکه غالبا در السنه اهل محاوره استعمال می شود- بدون تردید، سیره عقلا بر این است که بدون فحص از مخصّص به آن عمومات، تمسّک و عمل می کنند.

[1]- بنا بر دلیل ما، مقدار فحص از مخصّص، این است که: باید به اندازه ای تحقیق نمود که عام از معرضیّت برای تخصیص خارج شود- مثلا اگر بنا بود مخصّصی مطرح باشد تا به حال بیان شده بود- بنابراین، فحص از مخصّص، میزان ثابت و معیّنی ندارد مثلا به حسب آنچه فعلا محلّ ابتلاء ما هست باید حدّ اقل، کتاب وسائل الشّیعه و ابواب مربوط به عموم و تخصیص آن را ملاحظه کرد، چنانچه آن کتاب را بررسی نمودیم و مخصّصی برای آن عام نیافتیم، می گوئیم عامّ مذکور مخصّصی ندارد.

مقدار فحص بر حسب سائر ادلّه(2): بنا بر سائر ادلّه، مقدار فحص، متفاوت است مثلا کسانی که گفته اند علم اجمالی داریم، عمومات تخصیص خورده اند و با وجود علم اجمالی نمی توان به اصالت العموم، تمسّک کرد باید به مقداری تفحّص نمود که علم اجمالی،

ص: 438


1- و نوعا محل ابتلاء فقهی ما هم نمی باشد.
2- همان ادله ای که گفتیم خارج از محل بحث است.

ثم انّ الظّاهر عدم لزوم الفحص عن المخصّص المتّصل باحتمال أنّه کان و لم یصل، بل حاله حال احتمال قرینة المجاز، و قد اتّفقت کلماتهم علی عدم الاعتناء به مطلقا و لو قبل الفحص عنها، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

منحل شود و عام از طرفیّت علم اجمالی خارج گردد و تا وقتی عام از اطراف علم اجمالی هست نمی توان به اصالت العموم تمسّک کرد بنابراین اگر به اندازه ای فحص نمودیم که آن عام معیّن و مورد نظر از دائره علم اجمالی خارج شد، می توان به اصالت العموم تمسّک نمود.

بعضی گفته اند در باب تکالیف، ظنّ به تکلیف، لازم است و قبل از فحص از مخصّص، ظن به مراد و اراده عموم نداریم، طبق نظر آن ها مقدار فحص، این است: باید به اندازه ای فحص نمود که ظنّ، حاصل شود که عموم، مراد است و همین ظنّ شخصی متعلّق به اراده عموم، میزان و مقدار فحص لازم است.

نتیجه: طبق ادلّه ای که در این باب ذکر شده، هر دلیل از نظر مقدار فحص، نتیجه خاصّی دارد و چون ما بر مسأله معرضیّت عام- للتّخصیص- اتّکال نمودیم باید به اندازه ای فحص نمائیم که عام از معرضیّت، خارج شود.

[1]- آنچه را بیان کردیم(1) مربوط به مخصّص منفصل بود نه متّصل امّا اگر مولا فرمود اکرم العلماء و شما احتمال دادید کلمه «العدول» همراه آن بوده لکن به علّتی شما از آن مطلع نشده اید در این صورت، سیره و بنای عقلا بر این است که فحص از مخصّص، لازم نیست زیرا مخصّص متّصل، مانند قرینه مجاز است، فرضا اگر متکلّمی گفت رأیت اسدا و ما مردّد شدیم کلمه «یرمی» که قرینه مجاز است همراه آن بوده یا نه، لازم نیست درباره آن تحقیق نمائیم بلکه به اصالت الحقیقه و اصالت الظّهور، تمسّک می نمائیم.

ص: 439


1- از لزوم فحص درباره مخصص.

ایقاظ: لا یذهب علیک الفرق بین الفحص هاهنا و بینه فی الاصول العملیّة، حیث انّه هاهنا عمّا یزاحم الحجّیّة [الحجّة] بخلافه هناک، فانه بدونه لا حجّة، ضرورة أنّ العقل بدونه یستقلّ باستحقاق المؤاخذة علی المخالفة، فلا یکون العقاب بدونه بلا بیان و المؤاخذة علیها من غیر برهان. و النّقل و ان دلّ علی البراءة أو الاستصحاب فی موردهما مطلقا، الا أنّ الاجماع بقسمیه علی تقییده به، فافهم [1].

******

- شرح :

تفاوت «فحص» در محلّ بحث با «فحص» در باب اصول عملیّه

[1]- سؤال: باتوجّه به اینکه یکی از شرائط جریان اصول عملیّه، «فحص» است(1)، تفاوت فحص در آن باب با فحص در بحث عام و خاص چیست؟

جواب: در بحث عامّ و خاص، حجّتی به نام «عام» داریم که اگر تخصیص هم بخورد لطمه ای به معنای حقیقی و عموم آن، وارد نمی شود و حجیّتش محفوظ است. ضمنا گفتیم: مخصّص، یک حجّت اقوا هست که بر حجّت غیر اقوا(2) حکومت دارد پس ما در باب فحص از مخصّص از یک حجّت اقوا فحص می کنیم، بعد از آنکه حجّیّت و ظهور عام- دلیل غیر اقوا- محفوظ است لکن در صدد هستیم که ببینیم آیا دلیل اقوائی هم مطرح هست یا نه؟

امّا فحص ما در باب اصول عملیّه، فحص از یک دلیل اقوا نیست بلکه تحقیق ما برای این است که اصل حجّیّت اصول عملیّه، محقّق شود یعنی: اگر فحص ننمائیم اصلا اصالت البرائت، حجّیّت ندارد مثلا برائت عقلی براساس قبح عقاب بلا بیان، استوار است لذا ابتدا باید فحص کرد که آیا بیانی از مولا وارد شده یا نه و چنانچه بخواهیم بدون فحص به قبح

ص: 440


1- الف: البته آن اصول عملیه ای که در شبهات حکمیه جاری می شود. ب: مثلا بدون فحص نمی توان نسبت به شرب تتن، اصالت البرائت جاری نمود بلکه ابتدا باید درباره حکم واقعی آن تحقیق نمود اگر بعد از فحص، نسبت به حکم واقعی، آگاه نشدیم نوبت به اجرای اصل برائت می رسد.
2- یعنی: عام.

عقاب بلا بیان تمسّک نمائیم از چه طریقی می دانیم عقاب، بلا بیان است، ممکن است مولا بیانی ایراد نموده و بیانش فرضا در کتاب وسائل الشّیعه محفوظ است و اگر مراجعه کنیم مطلع می شویم پس نفس جریان قبح عقاب بلا بیان، مشروط به فحص است و اگر فحص نشود، عقاب بلابیان تحقّق پیدا نمی کند.

اشکال: در برائت عقلی، مطلب، همان است که شما فرمودید امّا در برائت نقلی و استصحاب، بیان شما مورد قبول ما نیست زیرا در برائت نقلی و استصحاب یعنی:

«لا تنقض الیقین بالشّک» و «کلّ شی ء لک حلال» چنان قیدی اخذ نشده و در موضوع آن ها بیان و «لا بیان» مدخلیّت ندارد بلکه دلیل اصل برائت شرعی و همچنین استصحاب اطلاق دارد.

جواب: مقتضای ادلّه آن اصول، همان است که شما فرمودید لکن در برابر آن اطلاق، اجماع محصّل و منقول، قائم شده که جریان استصحاب- لا تنقض الیقین بالشّک- و همچنین جریان برائت شرعی- کلّ شی ء لک حلال- مقیّد به فحص هست پس همان اجماع دالّ بر تقیید، سبب می شود کأنّ از ابتدا بگوئیم عنوان فحص به نحو قیدی در آن ها مأخوذ است.

قوله: «فافهم»(1).

اشکال: ادلّه برائت، نسبت به اجماع، حکم عامّ و خاص- مطلق و مقیّد- را دارد زیرا دلیل برائت اطلاق دارد و اجماع، مقیّد آن هست پس این هم مانند عامّ و خاص است و

ص: 441


1- یمکن ان یکون اشارة الی المناقشة فی کون المستند فی تقیید ادلة الاصول الشرعیة هو الاجماع بل المستند فیه الآیات و الاخبار الدالة علی وجوب التفقه کما سیأتی منه قدّس سرّه فی محله او ان المستند فیه هو العلم الاجمالی بالتکالیف الالزامیة وجوبیة او تحریمیة فیکون کما نحن فیه لو کان المستند فی وجود الفحص فیه هو العلم الاجمالی ایضا بلا فرق بینهما فاذا الفرق بین المقامین فی وجوب الفحص یختلف باختلاف الانظار فی مستند الوجوب فیهما فلاحظ. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 519.

فصل: هل الخطابات الشّفاهیّة مثل (یا أیّها المؤمنون) تختصّ بالحاضر مجلس التّخاطب، أو تعم غیره من الغائبین، بل المعدومین فیه خلاف [1].

******

- شرح :

عنوان «ما نحن فیه» برآن، منطبق می شود.

جواب: آنجا، علم به مقیّد داریم امّا در بحث عامّ و خاص در وجود مخصّص، مردّد هستیم و توهّم نشود آنجا هم چون فرضا یک عامّ و خاص هست، مانند «ما نحن فیه» می باشد، آنجا مقیّد و مخصّص برای ما معلوم است امّا بخلاف محلّ بحث که مخصّص برای ما مشکوک است و تردید داریم که آیا اصالت العموم، قبل از فحص، جاری می شود یا نه.

آیا خطابات شفاهیّه، شامل غائبین و معدومین می شود یا نه؟

اشاره

[1]- ادلّه ای که بیانگر احکام می باشد بر دو گونه است:

الف: گاهی ادلّه به صورت خطابات شفاهیّه، متعرّض بیان احکام هست مانند: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ».(1) در آیه مذکور، حکم با تصدیر ادوات خطاب و کلمه «یا» بیان شده.

ب: گاهی هم ادلّه، احکام را بیان می کند بدون اینکه عنوان مخاطبه و مشافهه، مطرح باشد مانند: «لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا ...»(2)، آیه مذکور، وجوب حج را برعهده مردم ثابت می کند بدون اینکه خطابی مطرح باشد.

تذکّر: قسم دوّم از احکام، محلّ بحث فعلی ما نیست بلکه بحث ما درباره قسم اوّل می باشد که آیا مفاد لفظی «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»* و اشباه آن، خصوص حاضرین(3) در

ص: 442


1- سوره مائده، آیه 124.
2- سوره آل عمران، آیه 97.
3- البته اگر مفاد لفظی آن ادله، مختص به حاضرین هم باشد ادله دیگری مانند اجماع و ضرورت، قائم است که همان مفاد، نسبت به سائرین هم ثابت و مسلم است.

و لا بدّ قبل الخوض فی تحقیق المقام من بیان ما یمکن أن یکون محلّا للنّقض و الابرام بین الاعلام، فاعلم: أنّه یمکن أن یکون النّزاع فی أنّ التّکلیف المتکفّل له الخطاب هل یصحّ تعلقه بالمعدومین، کما صحّ تعلّقه بالموجودین أم لا [1].

******

- شرح :

مجلس و جالسین کنار منبر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله بوده(1) یا اینکه مختصّ موجودین در آن زمان بوده(2) امّا معدومین در آن زمان- یعنی: مسلمین زمان های بعد- داخل در مفاد لفظی آن دلیل نیستند و یا اینکه آن دلیل لفظی، تمام مؤمنین را تا روز قیامت شامل می شود.

خلاصه: محلّ بحث، این است که آیا خطابات شفاهیّه، اختصاص به «حاضرین» در مجلس داشته یا اینکه شامل «موجودین» در آن زمان می شده یا اینکه شامل «معدومین»- یعنی: مؤمنین قرون بعدی- هم می شود.

تبیین محل نزاع

[1]- قبل از تحقیق در مسئله باید ببینیم محلّ نزاع چیست.

مصنّف رحمه اللّه: ممکن و محتمل است بتوان مسئله را به سه صورت مطرح نمود که در دو صورت، نزاع، «عقلی» هست و در یک صورت، «لغوی».

احتمال اول: بحث را در یک مطلب کلّی- صرف نظر از خطاب و ادوات ندا- مطرح می کنیم که: آیا اصولا تکالیف- اعمّ از امر و نهی- می تواند شامل معدومین هم شود یا نه؟ به عبارت دیگر: آیا تکلیف مجعول(3)، ممکن است شامل معدومین هم شود یا این که در توجّه تکلیف باید مکلّف وجود داشته باشد و چنانچه او موجود نباشد، امکان ندارد تکلیف، متوجّه او شود.

طبق احتمال مذکور، ما توجّهی به خطاب- بما هو خطاب- نداریم بلکه بحث را بر عنوان «تکلیف» مترتّب می کنیم که آیا عقلا توجّه تکلیف به غیر موجود امکان دارد یا نه، آیا می توان به فردی که ده سال دیگر موجود می شود تکلیف نمود یا نه، پس بنا بر

ص: 443


1- که کلام رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله را می شنیدند.
2- خواه در مجلس، حاضر بودند یا غایب.
3- از ناحیه هرکس که جعل شود.

أو فی صحّة المخاطبة معهم، بل(1) مع الغائبین عن مجلس الخطاب بالالفاظ الموضوعة للخطاب، أو بنفس توجیه الکلام الیهم، و عدم صحّتها [1].

******

- شرح :

احتمال اوّل، بحث، «عقلی» هست.

تذکّر: الف: طبق آن احتمال، محلّ نزاع، مختصّ خطابات مشافهیّه نیست بلکه در آیه شریفه «لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا ...»(2) هم که خطابی وجود ندارد، همان بحث، مطرح می شود که آیا آیه مذکور می تواند تکلیفی متوجّه معدومین از زمان صدور نماید یا نه.

ب: بنا بر احتمال اوّل نباید بین حاضرین و غائبین از مجلس تخاطب، تفصیلی قائل شد زیرا در آن وجه، مسأله خطاب، مطرح نیست بلکه مسأله توجّه تکلیف، مورد نظر است و اگر چیزی در آن، شرط باشد، «وجود» مکلّف است نه حضور او.

[1]- احتمال دوّم: احتمال یا وجه دیگر در تحریر محلّ نزاع، این است که بحث را به این نحو، پیرامون یک مطلب عقلی دیگری مطرح نمائیم که: آیا عقلا مخاطبه با معدومین امکان دارد یا نه؟ به عبارت دیگر: آیا از نظر عقل، تخاطب با معدوم و همچنین کسی که در مجلس تخاطب حضور ندارد و غائب است امکان دارد یا نه؟

یادآوری: الف: طبق احتمال دوّم، «اوّلا» محلّ نزاع فقط «خطابات» هست و در ادلّه ای مانند «لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ ...» که فاقد عنوان خطاب هست، آن نزاع، مطرح نمی شود.

«ثانیا» بنا بر احتمال دوّم باید بین حاضرین و غائبین، قائل به تفصیل و فرق شد زیرا بین فردی که در بازار، مشغول کسب و کار است با فردی که ده سال دیگر وجود پیدا می کند از نظر مخاطبه- و عدم امکان تخاطب- فرقی وجود ندارد اگر در تخاطب

ص: 444


1- نکته ذکر کلمه« بل»: صحت مخاطبه با معدومین که محل بحث و کلام واقع شده، به جای خود، محفوظ است، بلکه می گوئیم: مخاطبه با غائبین از مجلس تخاطب که« اخف محذورا»- از معدومین- می باشد آن هم محل کلام است- نگارنده.
2- و امثال آن.

أو فی عموم(1) الالفاظ الواقعة عقیب أداة الخطاب للغائبین، بل المعدومین، و عدم عمومها لهما بقرینة تلک الاداة [الادوات]. و لا یخفی أنّ النّزاع علی الوجهین الاوّلین یکون عقلیّا(2)، و علی الوجه الاخیر لغویّا [1].

******

- شرح :

«حضور» مدخلیّت داشته باشد، بین غائب و معدوم، فرقی نیست، شاید از این بالاتر هم بتوان گفت که: صرف حضور هم کافی نیست زیرا ممکن است فردی در مجلس تخاطب، حاضر باشد امّا توجّهی به گوینده نداشته باشد- در تخاطب، توجّه لازم است نه صرف حضور.

خلاصه: ممکن است محلّ نزاع را چنین قرار دهیم که: آیا عقلا تخاطب با غائب و معدوم، امکان دارد یا نه؟

ب: ما بحث تخاطب را مطرح نمودیم امّا لازم نیست که الفاظ خطاب هم وجود داشته باشد بلکه نفس مخاطبه و توجیه کلام، نسبت به آن ها کفایت می کند خواه با ادوات خطاب باشد یا بدون(3) ادوات خطاب.

[1]- احتمال سوّم: وجه یا احتمال دیگر، این است که بگوئیم در «یا ایّها المؤمنون»(4)، کأنّ تناقضی هست یعنی: کلمه «المؤمنون» جمع محلّی به لام است و شامل

ص: 445


1- ای: یمکن ان یکون النزاع فی عموم الالفاظ الواقعة عقیب ادوات الخطاب للغائبین بل المعدومین و عدمه.
2- لان المرجع فی صحة التکلیف او صحة الخطاب هو العقل بخلاف المرجع فی عموم الالفاظ و عدمه فانه اللغة. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 520.
3- مثل ما یتوجه الکلام الی الموجود الحاضر کما فی قولک لدی التکلم معه جاء زید او ذهب عمرو او مات بکر و اشباه ذلک. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 297.
4- و امثال آن، مانند: یا أَیُّهَا النَّاسُ*.

اذا عرفت هذا، فلا ریب فی عدم صحّة تکلیف المعدوم عقلا، بمعنی بعثه أو زجره(1) فعلا، ضرورة أنّه بهذا المعنی یستلزم الطّلب منه حقیقة، و لا یکاد یکون الطّلب کذلک الا من الموجود ضرورة. نعم هو بمعنی مجرّد انشاء الطّلب بلا بعث و لا زجر لا استحالة فیه أصلا، فانّ الانشاء خفیف المئونة، فالحکیم تبارک و تعالی ینشئ علی وفق الحکمة و المصلحة طلب شی ء قانونا من الموجود و المعدوم حین الخطاب لیصیر فعلیّا بعد ما وجد الشّرائط و فقد الموانع بلا حاجة الی انشاء آخر، فتدبّر [1].

******

- شرح :

تمام مؤمنین تا روز قیامت می شود امّا در لفظ «یا ایّها»- که عنوان مخاطبه دارد(2)- باید بحث کرد که آیا ادوات ندا و خطاب- یا ایّها- قرینیّت پیدا می کند که دائره «المؤمنون»(3) را مضیّق نماید به عبارت دیگر: آیا کلمه «یا ایّها» آن قدر، نیرو و قرینیّت دارد که در عموم «المؤمنون» تصرّف نماید و آن را به حاضرین در مجلس اختصاص دهد یا قرینیّت ندارد؟- لازم به تذکّر است که این نزاع، لغوی و ادبی هست نه عقلی.

[1]- اکنون باید طبق هریک از سه احتمال مذکور، بحث را ادامه دهیم.

مقدّمه: احکام، دارای مراحلی هست:

ص: 446


1- لا ریب فی امتناع البعث و الزجر الخارجیین للمعدوم نظیر الدفع الی الشی ء و المنع عنه و کذا البعث و الزجر الاعتباریان العقلیان بمعنی ان یحصل للمکلف داع عقلی الی الفعل او الترک بمعنی حکم عقله برجحان الفعل او الترک لان الحکم العقلی نوع من العلم غیر الحاصل للمعدوم الا ان امتناعهما بهذا المعنی لا یختص بالمعدوم و لا بالغائب بل یعم الموجود الجاهل فان العلم بالتکلیف موضوع لحکم العقل المذکور فینتفی بانتفائه و علیه فلا تکون حیثیتا الوجود و العدم دخیلتین فی الفرق نعم المعدوم بما انه معدوم یمتنع ان یحصل له العلم و الموجود بما انه موجود قابل لان یحصل له لکن الفرق بهذا المقدار خارج عن محل الکلام من الفرق بین الموجود و المعدوم فی صحة التکلیف و عدمه اذ الفرق بینهما فی قابلیة العلم و عدمه فرق فی امر متأخر عن التکلیف کما لعله یظهر بالتأمل. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 520.
2- و قبل از« المؤمنون» واقع شده.
3- « المؤمنون» جمع محلی به لام است و تمام مؤمنین تا روز قیامت را شامل می شود.

1- مرحله اقتضا: همان مرحله واجدیّت مصلحت و مفسده می باشد(1).

2- مرحله انشا: به دنبال واجدیّت مصلحت و مفسده، مولا در مقام جعل قانون برمی آید، فرضا حکم وجوب صلات و حرمت شرب خمر را جعل می کند لکن در این مرحله فقط مسأله قانون گذاری مطرح است و هنوز به مرتبه ای نرسیده که آن احکام، خارجا اجرا شود، صرف قانونی هست که زمینه می شود بعدا تحت شرائطی آن قانون عملی گردد. از قانونی که بعد از مرحله اقتضا تحقّق پیدا می کند به حکم انشائی تعبیر می نمایند.

3- مرحله فعلیّت: اگر مولا بخواهد حکم انشائی او به مرحله اجرا گذاشته شود، فرضا صلات ظهر، اتیان و شرب خمر، ترک شود، نسبت به آن ها بعث و زجر می کند و با این قانون، مکلّف را به جانب مأمور به تحریک یا او را نسبت به منهی عنه زجر می نماید پس در مرحله فعلیّت، حکم انشائی در معرض اجرا قرار می گیرد لازم به تذکّر است که مرحله فعلیّت به تنهائی اثری ندارد اگر شرائطی از جمله، علم مکلّف، نسبت به آن تحقّق پیدا کند، آن وقت علم به تکلیف برای مرحله تنجز مدخلیّت دارد.

4- مرحله تنجز: یعنی مرحله ای که مؤاخذه، عقاب و ثواب، مطرح است در این مرحله بر مخالفت با قانون، ترتیب اثر می دهند.

سؤال: بنا بر احتمال یا وجه اوّل که گفتیم توجّه و عنایتی به خطاب- بما هو خطاب- نداریم بلکه درباره مطلق «تکلیف» بحث می کنیم، آیا عقلا توجّه تکلیف به معدوم امکان دارد یا نه؟

جواب: عقلا صحیح نیست و نمی توان تکلیف «فعلی»، متوجّه معدوم و او را بعث و زجر فعلی نمود زیرا تکلیف فعلی، مستلزم این است که حقیقتا مولا چیزی را از مکلّف

ص: 447


1- برای توضیح بیشتر به ایضاح الکفایة 4/ 49 مراجعه نمائید.

و نظیره(1) من غیر الطّلب انشاء التّملیک فی الوقف علی البطون، فانّ المعدوم منهم یصیر مالکا للعین الموقوفة بعد وجوده بانشائه، و یتلقّی لها من الواقف بعقده، فیؤثّر فی حقّ الموجود منهم الملکیّة الفعلیّة، و لا یؤثّر فی حقّ المعدوم فعلا الا استعدادها

******

- شرح :

خواسته باشد و آیا می توان از معدوم، چیزی را طلب نمود؟ خیر! طلب حقیقی فقط از موجود، امکان پذیر است پس در مرحله فعلیّت، وجود مکلّف مدخلیّت دارد و حتما باید او وجود داشته باشد تا بتوان تکلیف فعلی به او نمود.

امّا در مرحله انشا و حکم انشائی، وجود مکلّف مدخلیّتی ندارد، ممکن است مولا حکمی را انشا نماید(2) و هدفش این باشد: مکلفینی که در طول تاریخ، یکی پس از دیگری وجود پیدا می کنند و از آن حکم مطلع می شوند(3) برطبق آن عمل نمایند(4)- فرضا اکنون حکمی به نحو کلّی انشا شده و تا روز قیامت هم بقا دارد.

سؤال: اثر چنان حکم انشائی چیست؟

جواب: در طول زمان، هرکجا شرائط، موجود و موانع، مفقود باشد، آن حکم، فعلیّت پیدا می کند، اگر مولا بخواهد، منتظر باشد هر مکلّفی که وجود پیدا کند یک حکم برایش جعل نماید باید او دائما در حال جعل حکم باشد(5) و عقلا چنین مطلبی را قائل نیستند.

ص: 448


1- الظاهر ان المقصود التنظیر فی الوقوع لا فی الامتناع اذ الظاهر انه لا امتناع فی کون المالک معدوما کما لا امتناع فی کون المملوک معدوما و الاول مثل ملک الحمل للمیراث و الثانی مثل ملک الثمرة فان الملکیة من الاضافات الاعتباریة التی یصح ان تقوم بالمعدوم کما تقوم بالموجود. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 521.
2- بدون اینکه بعث و زجر فعلی، نسبت به آن داشته باشد.
3- و دارای شرائط هستند.
4- پس تکلیف معدوم، نسبت به حکم انشائی، محال نیست یعنی: معدومین را هم می توان در دائره آن قرار داد.
5- لذا یک حکم انشائی به نحو مذکور برای همه- اعم از موجود و معدوم- جعل می کند.

لان یصیر ملکا له بعد وجوده. هذا اذا أنشئ الطّلب مطلقا. و أمّا اذا أنشئ مقیّدا بوجود المکلّف و وجدانه الشّرائط، فامکانه بمکان من الامکان [1].

******

- شرح :

[1]- تنظیر: آنچه را بیان کردیم اختصاصی به باب احکام ندارد بلکه در مثل وقف [انشاء تملیک بر بطون معدومه حین الوقف] محقّق است. مثلا کسی که خانه اش را بر اولاد خود «نسلا بعد نسل» وقف می کند، او با صیغه «وقفت»، عین موقوفه را برای اولاد موجود خود و همچنین آن هائی که فرضا صد سال دیگر وجود پیدا می کنند، وقف می کند و جعل ملکیّت برای آن ها می نماید امّا واقف، زنده نمی ماند تا برای هر طبقه ای که موجود شد، جعل ملکیّت نماید بلکه او با جمله «وقفت» برای تمام موقوف علیهم تا روز قیامت، انشاء وقف و ایجاد ملکیّت می کند(1) به عبارت دیگر: تمام موقوف علیهم- الی یوم القیامة- این استعداد و قابلیّت را دارند که وقتی موجود شدند، مستقیما به واسطه انشاء وقف از «واقف»، تلقی ملکیّت نمایند.

نتیجه: احکام شرعیّه هم در مقام انشا، چنان وضع و حکمی دارند یعنی: طبق احتمال اوّل از محلّ نزاع باید قائل به تفصیل شد که: تکلیف فعلی، نسبت به معدوم «عقلا» امکان ندارد امّا توجّه تکلیف انشائی نسبت به معدومین عقلا مانعی ندارد.

تذکّر: آنچه را بیان کردیم درصورتی بود که مولا تکلیف را مشروط و مقیّد به وجود مکلّف ننماید امّا اگر از ابتدا تکلیف را مشروط به وجود مکلّف نمود(2)، جای هیچ گونه اشکالی در آن نیست(3).

ص: 449


1- بدیهی است که نسبت به بطون موجود، ملکیت فعلی تحقق پیدا می کند.
2- فرضا فرمود:« للّه علی الناس اذا وجدوا حج البیت من استطاع الیه سبیلا» یا اینکه فرمود:« اذا وجد مستطیع وجب علیه الحج».
3- به عبارت دیگر:« کلام در جائی بود که مولا خطابش را مطلق بیاورد و مشروط ننماید مثل این که بگوید یا ایها المؤمنون یجب علیکم الصلاة و اراده کرده باشد در حقّ موجودین، فعلا و در حق معدومین انشاء و اما اگر مولا خطاب خود را مشروط نماید پس امکان اینکه مولا اراده نماید از مؤمنین بشرط الوجود یا بشرط البلوغ، صلات را یا باقی واجبات را پس معلوم است که حال این، حال باقی واجبات و تکالیف مشروطه هست و هیچ مانعی از اراده کردن چیزی از شخصی بشرط خاصی در حال خاصی نیست همچنان که در تصویر واجب مشروط گذشت». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 1/ 144.

و کذلک لا ریب فی عدم صحّة خطاب المعدوم بل الغائب حقیقة، و عدم امکانه، ضرورة عدم تحقّق توجیه الکلام نحو الغیر حقیقة الا اذا کان موجودا، و کان بحیث یتوجّه الی الکلام، و یلتفت الیه [1].

******

- شرح :

[1]- ادامه بحث، بنا بر احتمال دوّم از تحریر محلّ نزاع:

سؤال: آیا «عقلا» مخاطبه با معدوم و همچنین کسی که در مجلس تخاطب حضور ندارد و غائب است امکان دارد یا نه؟

جواب: اگر بنا باشد، گفتگو و تخاطب(1) حقیقی تحقّق پیدا کند نه تنها «وجود» مخاطب، شرط است بلکه باید او در مجلس تخاطب «حاضر» باشد و صرف وجود کفایت نمی کند مثلا با کسی که در بازار، مشغول کسب و کار است، نمی توان تخاطب حقیقی برقرار نمود و همچنین در تخاطب، علاوه بر حضور باید مخاطب، «توجّه» و التفات هم داشته باشد زیرا ممکن است فردی در مجلس مخاطبه، حاضر امّا مشغول چرت زدن باشد ضمنا شرط دیگری هم در تخاطب حقیقی، مطرح است که: باید کلام به نحوی باشد که مخاطب، آن را درک کند و بفهمد به عبارت دیگر باید مخاطب با آن لغتی که با او گفتگو می کنند، آشنائی داشته باشد.

ص: 450


1- معنای تخاطب، توجیه کلام، جانب غیر است و لزومی ندارد حتما ادوات خطاب هم مطرح باشد.

و منه قد انقدح أنّ ما وضع للخطاب مثل أدوات النّداء لو کان موضوعا للخطاب الحقیقیّ لأوجب استعماله فیه تخصیص ما یقع فی تلوه بالحاضرین. کما أنّ قضیة ارادة العموم منه لغیرهم استعماله فی غیره.

لکنّ الظّاهر أنّ مثل أدوات النّداء لم یکن موضوعا لذلک، بل للخطاب الایقاعی الانشائی، فالمتکلّم ربما یوقع الخطاب بها تحسّرا و تأسّفا و حزنا مثل «یا کوکبا ما کان أقصر عمره»، أو شوقا و نحو ذلک، کما یوقعه مخاطبا لمن ینادیه حقیقة، فلا یوجب استعماله فی معناه الحقیقیّ حینئذ التّخصیص بمن یصحّ مخاطبته. نعم لا یبعد دعوی الظّهور انصرافا فی الخطاب الحقیقیّ کما هو الحال فی حروف الاستفهام و التّرجّی و التّمنّی و غیرها علی ما حقّقناه فی بعض المباحث السّابقة من کونها موضوعة للایقاعی منها بدواع مختلفة مع ظهورها فی الواقعیّ منها انصرافا اذا لم یکن هناک ما یمنع عنه، کما یمکن دعوی وجوده غالبا فی کلام الشّارع، ضرورة وضوح عدم اختصاص الحکم فی مثل یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا* و (یا أیّها المؤمنون) بمن حضر مجلس الخطاب بلا شبهة و لا ارتیاب [1].

******

- شرح :

خلاصه: وجود، حضور و توجّه مخاطب و آشنائی او با آن لغتی که با وی گفتگو می کنند در تخاطب حقیقی مدخلیّت دارد و قدر مسلّمش این است که اگر مخاطب وجود نداشته باشد و بنا باشد بعدا وجود پیدا کند، «عقلا» تخاطب حقیقی با او نمی توان برقرار نمود.

[1]- ادامه بحث، بنا بر احتمال سوّم از تحریر محلّ نزاع: احتمال سوّم، این بود: کأنّ در «یا ایّها المؤمنون»(1)، تناقضی هست یعنی: از طرفی کلمه «المؤمنون» جمع محلّی به

ص: 451


1- و امثال آن مانند: یا أَیُّهَا النَّاسُ*.

لام و مقتضی عموم است و شامل تمام مؤمنین تا روز قیامت می شود و از طرفی وقتی به ادوات خطاب توجّه می کنیم بنا بر اینکه برای خطاب حقیقی، وضع شده باشند و در خطاب حقیقی «عقلا» وجود مخاطب، شرط باشد(1)، نتیجه می گیریم مفاد «یا ایّها»، خطاب حقیقی هست و حتما باید مخاطبش موجود باشد خلاصه، اینکه: باتوجّه به دو جهت مذکور، تکلیف چیست؟

آیا «یا ایّها» که از ادوات خطاب است، سبب می شود در عموم «المؤمنون» تصرّف نمائیم و بگوئیم اقتضای خطاب- وجود مخاطب را- قرینه ای بر تصرّف در عموم است و معنای «یا ایّها المؤمنون» چنین است: «یا ایّها المؤمنون الموجودون الحاضرون فی مجلس التخاطب»، یا اینکه بگوئیم: عموم «المؤمنون» محفوظ است ولی «یا ایّها» که از ادوات خطاب است در غیر موضوع له خود استعمال شده زیرا موضوع له آن، خطاب حقیقی هست و خطاب حقیقی امکان ندارد به تمام مؤمنین- اعم از موجود و معدوم- تعلّق گیرد پس کأنّ تعارضی بین صدر و ذیل «یا ایّها المؤمنون» هست، لکن ظاهر، این است که «یا ایّها» اگر برای خطاب حقیقی وضع شده باشد در عموم «المؤمنون» تصرّف می کند و آن را به مؤمنین موجود و حاضر در مجلس تخاطب اختصاص می دهد زیرا ظهور ادوات خطاب، قوی تر از ظهور المؤمنون است.

مصنّف رحمه اللّه: اشکال بیان مذکور، این است که مبنای آن را قبول نداریم یعنی:

اصلا حروف ندا، ادوات خطاب و «یا ایّها» برای خطاب حقیقی وضع نشده اند ضمنا آنچه که از نظر عقل، محتاج به مخاطب موجود حاضر مدرک می باشد،

ص: 452


1- بنا بر فرمایش شما.

خطاب حقیقی است.

مرحوم آقای آخوند «اعلی اللّه مقامه الشّریف»، همان مطلبی را که در موارد متعدّد بیان کرده اند اکنون هم تکرار نموده اند که: کلمه تمنی، ترجی، استفهام و اشباه آن ها برای تمنی، ترجی و استفهام حقیقی وضع نشده تا جبرا بگوئیم استفهامات، تمنیات و ترجّی های قرآنی جنبه مجازیّت دارد و آن صیغ در موضوع له خود استعمال نشده اند بلکه تمامشان برای انشائیّات از این معانی وضع شده اند یعنی: استفهام برای استفهام انشائی(1)، تمنی برای تمنی انشائی و در محلّ بحث هم ادوات خطاب برای خطاب انشائی وضع شده اند(2). کلمه «یا» برای خطاب انشائی وضع شده منتها داعی و محرّک برآن خطاب انشائی گاهی خطاب حقیقی هست و گاهی بعضی از انگیزه های دیگر کما اینکه در صیغه امر گفتیم: گاهی داعی بر انشاء طلب، طلب حقیقی(3) مولا هست و گاهی امور و مسائل دیگری مانند تحدید، تعجیز و امثال آن است.

همان مطلبی را که در باب صیغه امر گفتیم در ادوات ندا تحقّق دارد یعنی: موضوع له ادوات خطاب، خطاب انشائی هست منتها گاهی داعی بر خطاب انشائی، خطاب حقیقی هست مانند خطاباتی که در السنه مردم و محاوره، معمول است و گاهی دواعی دیگری مطرح می باشد مانند اظهار حزن یا شوق، مانند این دو بیت:

ص: 453


1- معنای استفهام انشائی، این است که انسان مثلا صیغه استفهام را استعمال نماید، مفهوم استفهام به وسیله آن لفظ تحقق پیدا کند.
2- کما اینکه طلب هم بر دو گونه است: الف: طلب انشائی. ب: طلب حقیقی. صیغه امر برای انشاء طلب- طلب انشائی- وضع شده.
3- طلب حقیقی: صفتی است که قائم به نفس انسان می باشد و آن خواست واقعی و از اوصاف حقیقیه نفس انسان است.

«یا کوکبا ما کان اقصر عمره و کذاک عمر کواکب الاسحار(1)».

«یا آل بیت رسول اللّه حبکم فرض من اللّه فی القرآن انزله».

سؤال: آیا استعمالات مذکور، مجازی هست؟ خیر! آن استعمالات، حقیقی هست.

تذکر: اگر با حرف ندائی در جمله ای مواجه شدیم که امکان داشت، داعی از آن، خطاب حقیقی باشد- و مانعی مطرح نبود- می گوئیم حمل بر خطاب حقیقی، مقدّم است و منشأ آن تقدیم هم انصرافی هست که به واسطه انس از کثرت استعمال تحقّق پیدا می کند کما اینکه اگر با یک صیغه «افعل»- یا تمنی و ترجی- مواجه شدیم و ندانستیم داعی و محرّکش چه بوده اگر تمام دواعی، محتمل باشد در رتبه اوّل می گوئیم بر همان طلب حقیقی، حمل می شود امّا اگر مانعی مطرح بود، مثل اینکه تمنّی، ترجّی یا استفهام در کلام خداوند متعال، استعمال شد در این صورت، صحیح نیست بگوئیم داعی بر تمنی انشائی، یک تمنی حقیقی است زیرا تمنی حقیقی در مورد خداوند متعال، مستحیل است- و همچنین استفهام در کلام ذات حق را نمی توان بر استفهام حقیقی حمل نمود(2) بلکه باید

ص: 454


1- الف: در بعضی از کتب چنین آمده:« و کذا تکون کواکب الاسحار». ب: و هو من رائیّة ابو الحسن التهامی فی رثاء ولده الذی مات صغیرا و هی فی غایة الحسن و الجزالة و فخامة المعنی و جودة السرد و صدرها: حکم المنیة فی البریة جارما هذه الدنیا بدار قرار سجن بالقاهرة سنة 416 ثم قتل سرا. رآه بعض اصحابه بعد موته فی المنام و سأله عن حاله قال: غفر لی ربی، فقال بای الاعمال. قال بقولی فی مرثیة ولدی الصغیر: جاورت اعدائی و جاور ربه شتان بین جواره و جواری « شهداء الفضلیة: 24». متخذ از کفایة الاصول طبع مؤسسه آل البیت 229.
2- اگر داعی بر استفهام انشائی، استفهام حقیقی باشد، ملازم با جهل است امّا اگر داعی بر استفهام انشائی، این باشد که خداوند می خواهد مثلا نسبت به حضرت موسی علیه السّلام اظهار لطف و محبت کند لذا از او سؤال می نماید« ما تِلْکَ بِیَمِینِکَ یا مُوسی» در این صورت، مستلزم جهل نخواهد بود و لزومی ندارد که بگوئیم صیغه استفهام از معنای خود، منسلخ شده و قائل به مجازیت شویم.

و یشهد لما ذکرنا صحّة النّداء بالادوات مع ارادة العموم من العام الواقع تلوها بلا عنایة، و لا للتّنزیل و العلاقة رعایة. و توهّم کونه ارتکازیّا یدفعه عدم العلم به مع الالتفات الیه، و التّفتیش عن حاله مع حصوله بذلک لو کان ارتکازیّا و الا(1) فمن أین یعلم بثبوته کذلک کما هو واضح [1].

******

- شرح :

بر امور و دواعی دیگر حمل کرد.

خلاصه: ادوات خطاب برای خطاب حقیقی وضع نشده بلکه موضوع له آن ها خطاب انشائی می باشد و در صورتی که مانعی نباشد، می گوئیم داعی، خطاب حقیقی هست.

سؤال: آیا در جمله «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* و اشباه آن، مانع و قرینه ای هست که شما آن را بر خطاب حقیقی حمل نکنید؟

جواب: آری! قرینه خارجیّه داریم و می دانیم مفاد آن حکم، عمومی هست و اختصاصی به حاضرین در مجلس و جالسین کنار منبر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله ندارد پس مفاد آن، خطاب ایقاعی انشائی هست و حمل بر خطاب حقیقی نمی شود.

[1]- مصنّف رحمه اللّه شاهدی بر کلام خود(2) ذکر می کنند که: از طرفی با کلمه «یا ایّها» می توان تخاطب نمود و از طرفی از «الذین آمنوا» یا «المؤمنون»، اراده عموم نمود، بدون اینکه نیازی به مجاز و رعایت علاقه و تنزیل(3) باشد و اصلا به ذهن کسی خطور نمی کند که در جمله «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»* منافات و تناقضی هست و باید گفت کلمه «یا ایّها» یا «الذین آمنوا» در موضوع له خود استعمال نشده و ...

اشکال: بین آن دو، منافات هست لکن ارتکازا و به سرعت، حلّ اختلاف می شود و

ص: 455


1- ای و ان لم یحصل العلم بالتنزیل بالالتفات و التفتیش فمن این یعلم بثبوت التنزیل ارتکازیا.
2- که ادوات خطاب برای تخاطب حقیقی وضع نشده بلکه موضوع له آن ها خطاب انشائی هست.
3- یعنی: تنزیل غائب و معدوم به منزله حاضر و موجود.

و ان أبیت الا عن وضع الادوات للخطاب الحقیقیّ، فلا مناص عن التزام اختصاص الخطابات الالهیّة بأدوات الخطاب، أو بنفس توجیه الکلام بدون الاداة کغیرها بالمشافهین، فیما لم یکن هناک قرینة علی التّعمیم [1].

و توهّم صحّة التزام التّعمیم فی خطاباته تعالی لغیر الموجودین فضلا عن الغائبین لاحاطته بالموجود فی الحال و الموجود فی الاستقبال فاسد، ضرورة أنّ احاطته لا توجب صلاحیّة المعدوم بل الغائب للخطاب، و عدم صحّة المخاطبة معهما لقصورهما لا یوجب نقصا فی ناحیة تعالی، کما لا یخفی [2].

******

- شرح :

چه بسا انسان، توجّهی هم به آن ندارد.

جواب: امور ارتکازی باید باتوجّه و التفات برای انسان، مشخّص شود و در محلّ بحث، هر قدر، شما توجّه و التفات نمائید، مسأله ای مانند «زید اسد» مطرح نمی شود که عنوان مجاز و مسامحه داشته باشد.

[1]- اگر کسی اصرار نماید که ادوات خطاب برای تخاطب حقیقی(1)، وضع شده(2) و در خطابات حقیقی باید شرائطی از جمله، وجود، حضور و توجّه مخاطب، محقّق باشد، در این صورت چاره ای نیست جز اینکه بگوئیم: خطابات قرآنی و الهی(3) هم مانند سائر خطابات، مختصّ مشافهین و موجودین حاضر در مجلس رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله هست مگر این که قرینه ای بر تعمیم وجود داشته باشد- البتّه بحث ما در صورت عدم قرینه است.

[2]- توهّم: خطابات خداوند متعال تعمیم دارد، غائبین از مجلس تخاطب و حتّی معدومین و کسانی که صدها سال دیگر، بنا هست موجود شوند، مشمول آن هستند زیرا آن شرائط و مسائل، مربوط به خطابات بشر- یعنی: ممکن الوجود- هست که دائره

ص: 456


1- بنا بر آنچه که در ادبیات و نحو گفته شده.
2- نه خطاب ایقاعی و انشائی.
3- چه آن خطاباتی که واجد ادوات خطاب است و چه خطاباتی که فاقد آن است لکن کلام به مخاطب، متوجه شده.

وجودی او محدودیّت دارد امّا اگر خطابی از ناحیه خداوند متعال باشد به خاطر احاطه و سعه قدرتی که او دارد، موجود و معدوم از نظر او فرقی ندارد و موجود «فی الاستقبال»، نزد او حاضر است. حاضر، غائب، موجود و معدوم، مربوط به ما هست امّا از نظر پروردگار متعال، این مسائل، مطرح نیست لذا چون متکلّم، خداوند است بگوئیم او می تواند تخاطب حقیقی با آن هائی که بعدا وجود پیدا می کنند، داشته باشد بخلاف ما که نمی توانیم با آن ها مخاطبه نمائیم.

دفع توهّم: بحث ما در این جهت نیست که موجود «فی الاستقبال»، اکنون نزد خداوند، حاضر است و او نسبت به معدوم احاطه دارد بلکه بحث، این است که اگر مخاطب، موجود نیست و قصور در نفس مخاطب هست- نه متکلّم- چگونه می تواند طرف خطاب واقع شود، قصور در ناحیه مخاطب اقتضا می نماید که نفس مخاطب، صلاحیّت تخاطب نداشته باشد و این مسئله، نقصی در احاطه علمی و جهات کمالی ذات حق ایجاد نمی کند، احاطه خداوند متعال سبب نمی شود که معدوم، صلاحیّت مخاطبه پیدا کند، شبیه این مثال معروف:

اینکه می گوئیم اجتماع نقیضین، محال است، آیا خداوند هم نمی تواند بین نقیضین جمع نماید؟

اگر بگوئید خداوند نمی تواند بنابراین، قدرت او هم محدود است پس چرا می گوئید «ان اللّه علی کل شی ء قدیر»، اگر بگوئید خداوند می تواند بین نقیضین جمع نماید پس اجتماع نقیضین، محال نیست.

جواب: اجتماع نقیضین، محال است و عدم امکان تحقق اجتماع آن، ضربه ای به قدرت ذات حق وارد نمی کند(1) زیرا متعلّق قدرت باید استعداد تحقّق داشته باشد، اگر

ص: 457


1- وقتی می گوئیم:« ان اللّه علی کل شی ء قدیر» باید« شی ء» را معنا کرد و گفت مقصود از آن:« شی ء قابل لتعلق القدرة» هست نه شی ء که از مقسم قدرت، خارج است.

کما أنّ خطابه اللفظی لکونه تدریجیّا و متصرّم الوجود(1) کان قاصرا عن أن یکون موجها نحو غیر من کان بمسمع منه ضرورة. هذا لو قلنا بأنّ الخطاب بمثل یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا* فی الکتاب حقیقة الی غیر النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلم بلسانه. و اما اذا قیل بأنه المخاطب و الموجه الیه الکلام حقیقة وحیا أو الهاما، فلا محیص الا عن کون الاداة فی مثله للخطاب الایقاعی و لو مجازا. و علیه لا مجال [فلا مجال] لتوهّم اختصاص الحکم المتکفّل له الخطاب بالحاضرین بل یعم المعدومین فضلا عن الغائبین [1].

******

- شرح :

قصوری در نفس شی ء هست، معنا ندارد که متعلّق قدرت قرار گیرد، اجتماع نقیضین ذاتش قصور دارد که متعلّق قدرت واقع شود به عبارت دیگر اصلا از مقسم قدرت، دور است، چیزی که ذاتا مستحیل و ممتنع است از دائره قدرت خداوند، خارج است.

مسأله تخاطب هم این گونه است که: اگر مخاطب وجود نداشته باشد، امکان تخاطب ندارد و لکن عدم امکان مخاطبه، لطمه ای به احاطه قدرت خداوند وارد نمی کند.

خلاصه: از طریق مذکور نمی توان خطابات الهیّه را تعمیم داد که شرحش بیان شد.

[1]- خطابات لفظیّه خداوند متعال، حکم خطابات لفظیّه من و شما را دارد یعنی:

انسان از هر طریقی بشنود، خواه از طریق رسول اللّه استماع نماید یا از طریق دیگر، حکم خطاب لفظی مردمی دارد به این معنا که: اگر کسی بخواهد، بفهمد باید به اوّل تا آخر آن توجّه کند و اگر متوجّه نباشد، نمی فهمد و نمی توان گفت خطابات لفظی ما چون در مسیر زمان قرار گرفته، متصرّم الوجود است امّا خداوند که محدود به زمان، واقع نمی شود پس خطابات او این گونه نیست.

گرچه خداوند اصلا در مسیر زمان و مکان نیست- و خودش خالق زمان و مکان می باشد- امّا درعین حال اگر چیزی به صورت خطاب لفظی شد، احکام و شرائط خطاب

ص: 458


1- یعنی: و لو کان ابدیا لامکن توجهه الی المعدوم و لو بعد وجوده. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 524.

لفظی برآن، مترتّب می شود یعنی: مخاطبی آن را درک می کند که از ابتدا به آن توجّه کند مثلا آن صدائی را که حضرت موسی علیه السّلام از درخت شنید(1) اگر به آن، توجه نمی کرد، مطلبی برایش مشخّص نمی شد.

تذکّر: در مورد خطابات قرآنی، مسأله دیگری مطرح است که:

سؤال: در خطابات قرآنی مانند «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»* یا «یا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا ...»،* مخاطبه، بین کیست به عبارت دیگر، گوینده و شنونده آن کیست؟

جواب: دو احتمال، مطرح است:

الف: متکلّم، خداوند متعال و مخاطب، مردم- الذین آمنوا- هستند لکن به لسان نبیّ مکرّم، مطلب بیان شده(2).

ب: تخاطب، بین خداوند متعال و رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله هست به نحوی که حتّی حاضرین در مجلس هم طرف خطاب نیستند منتها در آن تخاطب، عبارت «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»* آورده شده.

طبق احتمال اخیر، چاره ای جز این نیست که بگوئیم: خطاب مذکور(3)، نسبت به حاضرین در کنار منبر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله خطاب انشائی هست و خطاب حقیقی با شخص پیامبر است نه با افراد دیگر و جالسین در کنار منبر. کأنّ این گونه است که: پیامبر از طرف خداوند، جریان تخاطب خود را نقل می کند.

سؤال: پس چرا کلمه «یا» نسبت به مردم اطلاق شده؟

جواب: آن خطاب، حقیقی نیست- و لو نسبت به یک نفر، آن خطاب، انشائی

ص: 459


1- « انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی» از آیه 30 سوره قصص استفاده می شود که موسی این ندا را از سوی درختی که در آنجا بود شنید- نودی من شاطئ الوادی الایمن فی البقعة المبارکة من الشجرة ان یا موسی انی انا اللّه رب العالمین.- متخذ از تفسیر نمونه 13/ 168.
2- کأنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله پیام خداوند متعال را برای مردم قرائت می کند.
3- و امثال آن.

فصل: ربما قیل انّه یظهر لعموم الخطابات الشّفاهیّة للمعدومین ثمرتان:

الاولی: حجّیّة ظهور خطابات الکتاب لهم کالمشافهین [1].

******

- شرح :

و ایقاعی هست- چه شما بگوئید خطاب انشائی و ایقاعی، حقیقت است چه مجاز، فرقی ندارد یعنی: شامل حاضرین، غائبین و معدومین می شود.

ثمره خطابات مشافهیّه و مناقشه در آن

«ثمره اوّل»

[1]- اصل مسئله، این بود که آیا خطابات، مانند «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»*(1) مختصّ مشافهین است یا اینکه شامل غائبین و معدومین هم می شود، اکنون دو ثمره برآن مترتّب نموده اند که: اگر خطابات، شامل معدومین هم بشود، ظهور آن ها به حسب عموم و اطلاق، همان طور که برای مشافهین، حجّت است در حق معدومین هم حجیّت دارد امّا اگر خطابات، مخصوص حاضرین و مشافهین باشد ما نمی توانیم به ظهور آن ها تمسّک نمائیم(2).

تذکّر: در کتاب رسائل و جلد دوّم کفایه آمده است که: آیا حجّیّت ظواهر کلام، عمومیّت و اطلاق دارد یا اینکه مختصّ گروه خاصّی هست؟

محقّق قمی قدّس سرّه نظرش این بوده که حجّیّت ظواهر، مختصّ به «من قصد افهامه» هست و برای دیگران حجّیّت ندارد لذا طبق آن مبنا این ثمره، مترتّب می شود و معنایش این است که: مقصودین به افهام، همان مشافهین می باشند و اگر مقصودین به افهام، همان مشافهین بودند پس دیگران نمی توانند به خطابات قرآنی تمسّک نمایند خواه آن

ص: 460


1- و امثال آن مانند یا ایها الناس.
2- « اگر آن خطابات، شامل معدومین نشود، آن ظواهر در حق آن ها حجت نیست زیرا آن ها مقصود به خطاب و مخاطب نیستند و باید آن ها در اثبات تکالیف خود رجوع نمایند به اجماع و ادله اشتراک حاضرین، غائبین و معدومین در تکالیف و الا نفس این عمومات برای آن ها حجت نیست». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 1/ 147.

و فیه: أنّه مبنیّ(1) علی اختصاص حجّیّة الظّواهر بالمقصودین بالافهام، و قد حقّق(2) عدم الاختصاص بهم. و لو سلّم، فاختصاص المشافهین بکونهم مقصودین بذلک ممنوع، بل الظّاهر أنّ النّاس کلّهم الی یوم القیامة یکونون کذلک و ان لم یعمّهم الخطاب کما یومی الیه غیر واحد من الاخبار [1].

******

- شرح :

خطابات در مورد احکام باشد یا در سائر مطالب.

[1]- اشکال: دو ایراد بر ثمره اوّل، وارد است:

«اوّلا» مبنای محقّق قمی در حجّیّت ظواهر، مردود است زیرا ظواهر برای همه حجّیّت دارد چه مقصود به افهام باشند چه نباشند مثلا نامه ای را که زید برای عمرو نوشته اگر اتّفاقا در اختیار بکر قرار گرفت او هم می تواند به ظاهر آن تمسّک نماید.

«ثانیا» در بیان ثمره، خلطی واقع شده که: اگر خطاب، مختصّ مشافهین باشد آیا معنایش این است که مقصود به افهام هم همان افراد بوده اند و اصلا دیگران، مقصود به افهام نیستند؟

ص: 461


1- قوله:« مبنی علی اختصاص حجیة الظواهر»، بتقریب ان مبنی اصالة الظهور هو قبح خطاب الحکیم بماله ظاهر و ارادة خلافه من دون نصب قرینة فی وقت الحاجة مع عدم مصلحة توجب تأخیر البیان عن وقت الحاجة بضمیمة مرجوحیة احتمال الغفلة من المتکلم الذی هو بصدد الافادة و المخاطب الذی هو بصدد الاستفادة و هذا کما تری مختص بمن قصد افهامه لاحتمال اعتماد المتکلم فی القاء الکلام علی القرینة الصارفة المعهودة بینه و بین من قصد افهامه فلا رافع لهذا الاحتمال بالنسبة الی الغیر فلا ظهور ح بالنسبة الی الغیر فافهم.
2- قوله:« و قد حقق عدم الاختصاص»، بتقریب ان المبنی هو ان الغرض من الوضع هو تفهیم المقاصد اما بالوضع الاصلی او العارضی النوعی بملاحظة القرائن فالتوقف لاحتمال وجود الصارف علی خلاف الغرض المذکور المستکشف هذا المبنی من اتفاق العقلاء علی عدم الاعتناء باحتمال القرینة الصارفة من غیر فرق بین المخاطب و غیره کما فی الوصایا الی شخص معین ثم مست الحاجة الی العمل بها مع فقد الموصی الیه و فی الاوقاف و نحوهما و لیس المدرک هو قاعدة القبح کی یفرق بین المخاطب و غیره.« منه دام ظله»] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 325.

الثّانیة: صحّة التّمسّک باطلاقات الخطابات القرآنیّة بناء علی التّعمیم، لثبوت الاحکام لمن وجد و بلغ من المعدومین و ان لم یکن متّحدا مع المشافهین فی الصّنف، و عدم صحّته علی عدمه، لعدم کونها حینئذ متکفّلة لاحکام غیر المشافهین، فلا بدّ من اثبات اتحاده معهم فی الصّنف حتّی یحکم بالاشتراک مع المشافهین فی الاحکام حیث لا دلیل علیه حینئذ الا الاجماع، و لا اجماع علیه الا فیما اتّحد الصّنف، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

این مسئله با دینی که باید تا روز قیامت باقی بماند و سندش هم قرآن است، سازگار نیست پس معلوم می شود تمام مردم از نظر مقصودیّت به افهام، یکسان هستند گرچه خطاب، مخصوص حاضرین باشد و اگر بگوئید چگونه بین آن ها تفکیک می کنید، پاسخ ما این است که: گاهی انسان در یک مجلس خصوصی صحبت می کند و مخاطبش یک نفر است امّا هدفش این است که تمام اهل جلسه، آن مطالب را بفهمند و درک کنند پس اگر مخاطب، خصوص مشافهین باشد، لازمه اش این نیست که مقصود به افهام هم خصوص مشافهین باشد پس فعلا ثمره اوّل، باطل و مردود است.

ثمره دوّم

[1]- ثمره دیگری که در بحث خطابات شفاهیّه ذکرشده، این است: فرض کنید یک خطاب قرآنی، متضمّن بیان حکمی باشد و ما از جهتی مردّد باشیم که آیا آن حکم برای ما ثابت است یا نه به عنوان فرض و مثال، آیه «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلی ذِکْرِ اللَّهِ ...»(1) متضمّن بیان حکم نماز جمعه است.

در فرض مذکور می خواهیم ثمره ای بین اینکه خطابات شفاهیّه، مختصّ حاضرین باشد یا اینکه شامل معدومین و متأخرین(2) شود، مترتّب نمائیم.

ص: 462


1- سوره جمعه، آیه 9.
2- کسانی که بعدا موجود و مکلف می شوند.

ضمنا در ابتدا این گونه به ذهن انسان خطور می کند: فرضا آیه مذکور که بیانگر حکم نماز جمعه است، چه فرقی می کند که خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* شامل تمام مؤمنین- تا روز قیامت- شود یا اینکه مخاطب آن فقط حاضرین در مجلس و موجودین در آن زمان باشد لکن ما به دلیل اشتراک(1) با مسلمین صدر اوّل از نظر حکم، مشترک باشیم پس جای این بحث و سؤال هست که:

وقتی آیه مذکور حکم نماز جمعه را بیان نموده چرا بحث می کنیم که آیا آیه شریفه و خطاب مذکور، شامل تمام مؤمنین می شود و نفس آیه، دالّ بر حکم نماز جمعه، نسبت به عموم هست یا اینکه بگوئیم آیه، نماز جمعه را برای مسلمین صدر اوّل، واجب نموده امّا به دلیل اشتراک و اجماعی که قائم شده ما با آن ها در حکم، مشترک هستیم.

خلاصه: فرقی مطرح نیست زیرا نماز جمعه بر ما واجب است خواه آیه دلالت کند یا دلیل اشتراک و اتّحاد حکم، دالّ برآن باشد.

تذکّر: گفته اند ثمره مهمّی بین آن دو هست.

بیان ذلک: الف: اگر بخواهیم مستقیما به اطلاق خطاب مذکور تمسّک نمائیم، مانعی ندارد، البتّه بنا بر اینکه: خطاب مذکور تعمیم داشته باشد یعنی: مختصّ مشافهین نبوده بلکه شامل ما و تمام مؤمنینی که تدریجا وجود پیدا می کنند و به مرحله بلوغ می رسند، بشود که در فرض مذکور می گوئیم: آیه شریفه «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* شامل تمام مؤمنین می شود و آیه، مقیّد نکرده که زمان حضور امام باشد یا نباشد به عبارت دیگر: همان طور که به اطلاق «اعتق رقبة» تمسّک نموده و می گوئیم فرقی بین رقبه مؤمنه و کافره نیست در محلّ بحث هم به اطلاق خطاب مذکور تمسّک می نمائیم و در

ص: 463


1- اجماع، قائم شده که ما از نظر حکم با مسلمین صدر اول، مشترک هستیم.

نتیجه می گوئیم: نماز جمعه برای کسانی که در زمان غیبت امام هستند، واجب است(1) و مدخلیّت حضور امام علیه السّلام- که محتمل است- به سبب تمسّک به اطلاق، منتفی می شود.

ب: اگر خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* تعمیم نداشته باشد و مختصّ مشافهین و مسلمین صدر اول باشد، مستقیما نمی توانیم به آن تمسّک نمائیم، وجوب نماز جمعه به دلالت لفظی آیه مذکور، مربوط به همان ها می باشد.

سؤال: آیا به واسطه دلیل اشتراک می توان گفت وجوب نماز جمعه بر ما هم ثابت است یا نه؟

جواب: خیر! زیرا دلیل اشتراک، اجماع یا ضرورت است و آن ها دو دلیل لبّی هستند و باید بر قدر متیقّن آن ها اکتفا نمود و قدر متیقّن از دلیل اشتراک در صورتی است که ما با مسلمین صدر اوّل در تمام خصوصیّاتی که در حکم احتمالا مدخلیّت دارد، متّحد باشیم درحالی که ما با آن ها متّحد نیستیم آن ها در زمان حضور امام و نبی زندگی می کردند و ما در عصر غیبت بسر می بریم.

اگر حکمی مربوط به مسلمین صدر اوّل- حاضرین در زمان معصوم- هست، بنا باشد در مورد ما(2) ثابت شود، طریقش چیست؟

آیا از طریق دلیل اشتراک می گوئید در مورد ما هم ثابت است؟

دلیل اشتراک، محتاج به اتّحاد در صنف هست و باید خصوصیّاتی که در آن ها بوده در ما هم باشد.

آری اگر بخواهیم، بدانیم حکم نماز جمعه درباره مسلمین در زمان حضرت رضا(3)

ص: 464


1- البته مؤمنین صدر اول با مؤمنین زمان های بعد در نوع ایمان و عنوان« الَّذِینَ آمَنُوا»،* مشترک هستند لکن در صنف، مختلف می باشند یعنی: آن ها در زمان حضور بودند و ما در عصر غیبت هستیم.
2- که در عصر غیبت زندگی می کنیم.
3- یا در زمان خلافت امیر المؤمنین علیه السّلام که مبسوط الید بودند.

و لا یذهب علیک أنّه یمکن اثبات الاتّحاد، و عدم دخل ما کان البالغ الآن فاقدا له ممّا کان المشافهون واجدین له باطلاق الخطاب الیهم من دون التّقیید به. و کونهم کذلک لا یوجب صحّة الاطلاق مع ارادة المقیّد معه فیما یمکن أن یتطرّق الیه الفقدان و ان صحّ فیما لا یتطرّق الیه ذلک. و لیس المراد بالاتّحاد فی الصّنف الا الاتحاد فیما اعتبر قیدا فی الاحکام لا الاتّحاد فیما کثر الاختلاف بحسبه، و التّفاوت بسببه بین الانام، بل فی شخص واحد بمرور الدّهور و الایّام، و الا لما ثبت بقاعدة الاشتراک للغائبین- فضلا عن المعدومین- حکم من الاحکام [1].

******

- شرح :

«سلام اللّه علیه» چه بوده در این صورت، دلیل اشتراک بین مسلمین زمان رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و مسلمانان زمان امام هشتم، دلالت بر اشتراک می کند زیرا هر دو گروه در زمان حضور بودند و اتّحاد در صنف داشتند امّا نسبت به ما که از نظر صنف با آن ها مختلف هستیم(1)، خیر.

خلاصه: اگر خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* مختصّ مشافهین و مسلمین صدر اوّل باشد در این صورت «ما» نمی توانیم با تمسّک به آن، حکم وجوب نماز جمعه را درباره خودمان ثابت کنیم امّا اگر خطاب مذکور، شامل تمام مؤمنین شود و ما تردید نمائیم که آیا زمان حضور مدخلیّتی دارد یا نه به اطلاق آیه تمسّک می کنیم و می گوئیم: آیه، مطلق است و صحبتی از حضور و غیبت در آن نشده پس ثمره مهمّ محلّ بحث، این شد که:

قائلین به اختصاص نمی توانند از طریق دلیل اشتراک، چنان نتیجه ای بگیرند امّا قائلین به عدم اختصاص از طریق تمسّک به دلیل لفظی و اطلاقش آن نتیجه را استفاده می کنند.

[1]- تذکّر: مصنّف رحمه اللّه در ثمره دوّم هم مناقشه نموده اند.

بیان ذلک: ممکن است خطابات شفاهیّه، مختصّ مسلمین صدر اوّل باشد و درعین

ص: 465


1- زیرا آن ها در زمان حضور بودند و ما در عصر غیبت هستیم.

حال، وجوب نماز جمعه(1) را هم نسبت به خودمان به این نحو ثابت نمائیم که: خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* مختصّ مسلمین صدر اوّل است امّا مانعی ندارد که برای استکشاف حال همان مسلمین صدر اوّل(2) به اطلاق خطاب مذکور تمسّک کنیم یعنی: تکلیفی را که متوجّه آن ها شده، تجزیه و تحلیل می کنیم که آیا در آن تکلیف، زمان حضور معصوم علیه السّلام مدخلیّت و قیدیّت داشته یا نه به عبارت دیگر در صدد بررسی این نکته هستیم که آیا تکلیفی که متوجّه آن ها شده مطلق بوده یا اینکه مقیّد به زمان حضور بوده است.

آیا مانعی دارد که برای بررسی وضع آن ها به اطلاق خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* تمسک کرد؟

اگر اطلاق خطاب برای آن ها ثابت شد(3) در این صورت، دلیل اشتراک، دالّ بر این است که آن حکم برای ما هم ثابت است زیرا اگر وجوب نماز جمعه ابتداء یک حکم مطلق و غیر مقیّد به زمان حضور معصوم علیه السّلام باشد در این فرض، دلیل اشتراک نقصانی ندارد که حکم مذکور را برای ما هم ثابت کند نتیجتا طبق مبنای مذکور، تمسّک ما به اطلاق برای این جهت است که مقدّمه دلیل اشتراک را مهیّا کنیم یعنی: ابتدا اطلاق حکم را برای مسلمین صدر اوّل ثابت می کنیم سپس به دلیل اشتراک، متشبّث شده و می گوئیم: آن حکم مطلق برای ما هم ثابت است.

اشکال: تمسّک به اطلاق از نظر آن ها صحیح و جائز نیست زیرا مسلمین صدر اوّل در زمان حضور بودند و اگر قیدی خارجا ثابت و محقّق باشد آیا لازم است متکلّم در

ص: 466


1- مثال مذکور، فرضی هست.
2- فعلا توجه و عنایتی به وضع خودمان- مسلمین غیر صدر اول- نداریم.
3- با تمسک به اطلاق، یعنی: خطاب مذکور، مطلق است و در آیه چنین نیامده:« یا ایها الناس المشرفون بشرف الحضور» پس معلوم می شود حکم برای آن ها مطلق بوده، حضور و عدم حضور مدخلیت نداشته.

مقام بیان حکم هم آن را معرفی کند؟ خیر! متکلّم، قیدی را باید بیان کند که مکلّفین، واجد آن نباشند یا وضع آن ها نسبت به آن قید، مختلف باشد. امّا اگر تمام مکلّفین، واجد آن قید هستند، لزومی ندارد، متکلّم متذکّر آن شود(1).

پس اگر آیه «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»*- تا روز قیامت عمومیّت پیدا می کرد، می گفتید مولا که صحبتی از زمان حضور نکرده به اصالت الاطلاق تمسّک می نمائیم امّا اگر به مسلمین صدر اوّل اختصاص داشته باشد- گرچه کلام، مطلق است- امّا احتمال دارد در واقع، مقیّد باشد و به این جهت، متذکّر آن قید نشده که در آن زمان، قید مذکور، ثابت و محقّق بوده یعنی: مسلمین صدر اوّل در زمان حضور نبی و معصوم بودند و چون واجد آن وصف و قید بوده اند، لازم نبوده در کلام بیان شود- و فرضا آیه به این نحو ذکر شود: ...

ان کنتم فی زمن حضور الامام- درحالی که به حسب واقع، آن قید مدخلیّت دارد

خلاصه اشکال: نمی توان به دلیل مذکور، اطلاق حکم را برای مسلمین صدر اوّل ثابت کرد زیرا اطلاق در موردی است که قید، وجود خارجی نداشته باشد امّا اگر وجود خارجی پیدا کرد، لازم نیست در کلام ذکر شود.

جواب: قیود بر دو گونه است: الف: اگر دائما محقّق و لازم لاینفکّ(2) مخاطبین باشد، کلام شما صحیح است و تمسّک به اطلاق، جائز نمی باشد.

ب: امّا اگر قید از قیودی باشد که احتمال فقدان و تطرّق زوال در آن جریان پیدا کند و

ص: 467


1- فرضا اگر حکمی مربوط به اهالی شهر قم هست و فقط در محدوده آن شهر، ثابت است، لزومی ندارد متکلم، آن را در کلام خود عنوان نماید.
2- مثل اینکه قیدی به این نحو باشد:« زندگی و وجود در قرن اول هجرت»، بدیهی است که قید مذکور برای مشافهین، غیرممکن الزوال است و نمی توان عملی انجام داد که زندگی در قرن اول زائل شود.

محتمل باشد که زمانی از بین برود در این صورت می توان به اطلاق خطاب، عدم مدخلیّت قید را برای آن ها ثابت نمود مثلا اگر خطابی، متوجّه معمّمین شد- نه به عنوان «معمّم» بلکه باتوجّه به اینکه معمّم بودن، یک امر اختیاری هست، «یمکن ان یزول و یمکن ان لا یزول»- در این فرض می توان به اطلاق خطاب تمسّک نمود و عدم مدخلیّت قید را در مورد آن ها ثابت کرد، مسأله حضور هم ممکن است از همان قیود باشد یعنی:

رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله می دانسته که همیشه زمان حضور نیست و بعد از رحلتش امامت در اختیار غیر لائقین، واقع می شود و تا برهه ای از زمان، امام مبسوط الید وجود ندارد یعنی:

آن قید چون قیدی هست که «یمکن ان یعرض له الزوال»، متکلّم نمی تواند به وجود فعلی آن اکتفا نماید و اگر آن قید مدخلیّت داشته باشد باید در کلام خود ذکر کند و چون ذکر ننموده، ما به اطلاق کلام او تمسّک و عدم مدخلیّت آن قید را ثابت می نمائیم سپس به دلیل اشتراک، آن حکم را در مورد خودمان اثبات می کنیم.

اشکال: پس نسبت به قیود غیرممکن الزّوال، ثمره دوّم، ثابت است و اگر در قسمتی، آن، ثمره، ثابت شد، کافی هست و در نتیجه، بحث را در قیود «لا ینفک» مطرح می کنیم که کلام مولا اطلاق دارد- ولی مقصود او مقید است- تمسّک ما هم به اطلاق، جائز نیست.

جواب: قیود «لا ینفک» اصلا قیودی نیست که انسان احتمال بدهد در حکم مدخلیّت دارد زیرا نسبت به هر قیدی که احتمال مدخلیّت، مطرح نیست مثلا وجود و زندگی در قرن اوّل، یک قید غیرممکن الزّوال است امّا احتمال نمی دهیم که در حکم مدخلیّت داشته باشد بلکه خصوصیّاتی که احتمال مدخلیّت آن ها در حکم، مطرح است، همان خصوصیّات ممکن الزّوال است لذا نباید توهّم نمود که نسبت به آن قیود، ثمره، ثابت است.

ص: 468

قوله: «... و ان صحّ فیما لا یتطرّق الیه ذلک(1) و لیس المراد بالاتّحاد(2) فی الصّنف الا الاتّحاد فیما اعتبر قیدا فی الاحکام لا الاتّحاد فیما کثر الاختلاف بحسبه ...» گرچه گفتیم در قیود «لا ینفک» مطلب، صحیح است لکن مقصود ما از اتّحاد در صنف، چیزی نیست غیر از اتّحاد در آن قیودی که احتمال مدخلیّت آن ها در حکم، مطرح است مانند درک زمان حضور و عدم درک زمان حضور.

اگر بنا باشد، نسبت به هر قیدی احتمال مدخلیّت در حکم بدهیم باید از دلیل اشتراک، صرف نظر نمود به عبارت دیگر، اوّلین چیزی که مانع دلیل اشتراک می شود، این است که: احتمال می دهیم این حکم، مختصّ به قرن اوّل باشد و در نتیجه، نخستین چیزی که حتّی به ذهن غائبین خطور می کند، این است که ما در کنار منبر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله نبودیم و در این صورت، آن حکم حتّی به دلیل اشتراک، نسبت به غائبین و کسانی که در بازار، مشغول کسب و کار بودند، ثابت نیست زیرا دلیل اشتراک، لبّی و مربوط به موردی هست که تمام خصوصیّات وجود داشته باشد، غائبین و حاضرین، چگونه می توانند در تمام ویژگی ها متّحد باشند درحالی که عنوان آن ها مختلف است، یکی عنوان حضور دارد و

ص: 469


1- ای الفقد مثلا لا یمکن ان یوجه التکلیف بالحج علی نحو الاطلاق لمن استطاع فی آن او زمان لا یسع الحج بل لا بد من ان یقید بالاستطاعة لافادة الاطلاق ثبوت الحج حتی مع عدم بقاء الاستطاعة طول زمن یسع الحج مع انها شرط فیه بخلاف الامور الثابتة اذ لم یوجد و لا توجد صورة فقدان بعد صورة وجدان لیکون الاطلاق منافیا لکونه شرطا دخیلا فی الحکم کالبلوغ و الحیاة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 326.
2- اشارة الی دفع سؤال: و هو ان ما ذکر لیس دفعا للثمرة علی الاطلاق، بل التزام بثبوتها فیما کان لازم الذات.« و حاصل الجواب»: ان ما کان کذلک لیس موجبا لاختلاف الصنف اذ المراد من اتحاده هو الاتحاد فی القیود المحتمل دخلها فی الحکم و لا یحتمل دخل القیود التی کانت من لوازم ذواتهم. مشکینی رحمه اللّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 360.

و دلیل الاشتراک(1) انّما یجدی فی عدم اختصاص التّکالیف بأشخاص المشافهین فیما لم یکونوا مختصّین(2) بخصوص عنوان لو لم یکونوا معنونین به(3) لشکّ فی شمولها لهم أیضا(4) فلو لا الاطلاق و إثبات عدم دخل ذلک العنوان فی الحکم لما أفاد دلیل الاشتراک، و معه کان الحکم یعمّ غیر المشافهین و لو قیل باختصاص الخطابات بهم فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

دیگری عنوان غیبت.

[1]- مصنّف رحمه اللّه برای تکمیل و توضیح مطلب فرموده اند: مسئله تمسّک به اطلاق در مورد خود مسلمین صدر اوّل هم لازم است به این نحو که اگر «سلمان» مردّد می شد، که آیا حکم وجوب نماز جمعه تا زمانی است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلم در حیات هستند(5) یا اینکه بعد از رحلت ایشان هم- که تا مدّتی امام مبسوط الید، وجود ندارد- آن حکم، ثابت است یا نه، همان سلمان که زمان پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلم و زمان خلفای غیر راشدین را هم درک کرده به اطلاق خطاب «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ...»* تمسّک می کند و می گوید وجوب نماز جمعه، مطلق است و مقیّد به حضور امام مبسوط الید نمی باشد پس نه تنها ما برای

ص: 470


1- غرضه اثبات الحاجة الی التمسک بالاطلاق و عدم کفایة دلیل الاشتراک فی اثبات الاحکام للغائبین و المعدومین و عدم تمامیة الاستدلال به الا بضم الاطلاق الیه و لو فی حق المشافهین فکیف یسوغ مع ذلک جعل ثمرة البحث التمسک بالاطلاق و عدمه. توضیحه ... ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 609.
2- کالتخلف عن جیش اسامة و وجوب التصدق عند نجوی الرسول قبل نسخه.
3- ای بعنوان یشک فی شمول التکالیف للمشافهین ایضا کفقرائهم و عدم وجدانهم مئونة الجهاد فی السفر الی موضع بعید جدا.
4- و لا ینفع دلیل الاشتراک اکثر من ذلک]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 327.
5- که زمان حضور معصوم است.

فتلخّص أنّه لا یکاد تظهر الثّمرة الا علی القول باختصاص حجّیّة الظّواهر لمن قصد إفهامه مع کون غیر المشافهین غیر مقصودین بالافهام، و قد حقّق عدم الاختصاص به فی غیر المقام، و أشیر الی منع کونهم غیر مقصودین به فی خطاباته تبارک و تعالی فی المقام [1].

******

- شرح :

استکشاف وضع آن ها به اطلاق خطاب تمسّک می کنیم بلکه خود آن ها هم گاهی مجبور بوده اند به اطلاق خطاب تمسّک کنند(1) زیرا حالات، مختلف است و امکان دارد آن قید، زائل شود.

نتیجه: طبق بیان مصنّف رحمه اللّه ثمره دوّم هم مردود و غیر صحیح است و در نتیجه اگر خطاب مذکور تعمیم داشته باشد، مستقیما به اطلاق آن تمسّک می کنیم و اگر مختصّ مسلمین صدر اوّل باشد، اطلاق را برای استکشاف وضع آن ها مورد تمسّک قرار می دهیم و هنگامی که اطلاق حکم در زمان رسول اللّه ثابت شد سپس می گوئیم مسلّما به دلیل اشتراک برای ما هم ثابت هست پس ثمره دوّم هم اثر عملی نداشت گرچه واجد ثمره علمیّه بود.

قوله: «فتأمّل جیّدا»(2).

[1]- تذکّر: ثمره اوّلی را که قبلا بیان کردیم بر دو پایه، استوار بود یکی اینکه حجّیّت ظواهر به مقصودین به افهام اختصاص دارد و دیگر اینکه غیر مشافهین هم غیر مقصودین به افهام هستند(3) و ما- مصنّف- هر دو مطلب را ابطال نمودیم.

درباره مطلب اوّل در جلد دوّم کفایه- در بحث حجّیّت ظواهر- مفصّلا بحث کرده

ص: 471


1- پس وقتی اساس اطلاق، ثابت شد، مانع آن ثمره می شویم و می گوئیم ثمره دوّم، مردود است.
2- فی بطلان الثمرة الثانیة و انه یصح التمسک بالاطلاقات مطلقا و ان قلنا باختصاص الخطابات بالمشافهین حیث ان غیر المشافهین مقصودون بالافهام ایضا کما مر توضیحه. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 612.
3- به عبارت دیگر: مقصودین به افهام، همان مشافهین هستند.

فصل: هل تعقّب العام بضمیر یرجع الی بعض أفراده یوجب تخصیصه به أولا؟ فیه خلاف بین الاعلام، و لیکن محلّ الخلاف ما اذا وقعا فی کلامین أو فی کلام واحد مع استقلال العامّ بما حکم علیه فی الکلام، کما فی قوله تبارک و تعالی: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ» الی قوله: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ»، و أمّا ما اذا کان مثل: «و المطلّقات أزوجهنّ أحقّ بردهنّ» فلا شبهة فی تخصیصه به [1].

******

- شرح :

و گفته ایم ظواهر برای همه حجّیّت دارد چه مقصود به افهام باشند چه نباشند و مطلب دوّم را بعد از بیان ثمره اوّل ابطال نموده و گفتیم: اگر خطابات- از نظر خطاب- مختصّ مشافهین باشد لکن از جهت مقصودیّت به افهام تعمیم دارد و ما هم مقصود به افهام هستیم گرچه مخاطب به آن خطابات نباشیم.

تعقّب عام به ضمیر

[1]- سؤال: اگر عامّی باشد و ضمیری داشته باشیم که به «بعضی» از افراد آن رجوع نماید(1) در این صورت آیا رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام، سبب می شود، عام تخصیص بخورد یا اینکه عام بر عموم خود، باقی هست؟

جواب: مسئله، دارای دو صورت است یک فرضش از محلّ نزاع، خارج است و مسلّما تخصیص تحقّق پیدا می کند و فرض دیگرش محلّ خلاف واقع شده که آیا رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام، موجب تخصیص عام هست یا نه که اینک به بیان آن دو می پردازیم.

الف: اگر عامی ذکر شود لکن قبل از آنکه حکمی برای آن عام بیان شود، ضمیری در کلام ذکر نمایند که آن ضمیر به عام رجوع می کند و حکمی هم که در کلام هست، ظاهرش این است که به آن ضمیر اختصاص دارد در این فرض مسلّما عام نمی تواند

ص: 472


1- به خاطر اجماع یا دلیل دیگر.

عموم داشته باشد- تخصیص تحقّق دارد.

مثال: «و المطلّقات ازواجهنّ احقّ بردهنّ»، زن هائی که طلاق داده شده اند، شوهرانشان حقّ اولویّت دارند و می توانند آن ها را برگردانند- به همان زوجیّت قبلی رجوع نمایند.

«المطلّقات»، جمع محلّی به لام و ظاهرش عموم است یعنی: «کلّ مطلّقه»، خواه طلاقش رجعی باشد یا غیر از آن، قبل از اینکه حکمی نسبت به مطلّقات بیان شود، فرموده اند: «و ازواجهنّ احقّ بردهنّ» یعنی: شوهران آن مطلّقات، احقّ به ردّ آن ها هستند، خارجا هم می دانیم که فقط در مورد طلاق رجعی، شوهر در امر رجوع، اولویّت و احقّیّت دارد- در امّا مثلا در طلاق بائن(1)، شوهر، هیچ گونه حقّ اولویّتی ندارد- پس ضمیر «هنّ» مختصّ مطلّقات رجعیّه است درحالی که کلمه «المطلّقات» عمومیّت دارد.

فرض مذکور، خارج از محلّ بحث است زیرا اصلا حکمی بر مطلّقات، مترتّب ننمودیم بلکه حکم بر ازواج، مترتّب شده آن هم ازواج مضاف به ضمیر که مسلّما ضمیر مذکور به تمام مطلّقات عود نمی کند بلکه مرجعش خصوص مطلّقات رجعیّه است لذا می گوئیم: مسلّما مقصود از آن عام، «مطلّقات رجعیّه» است و عام مذکور به رجعیّات اختصاص دارد و فرض مذکور، خارج از محلّ نزاع هست و کسی نمی تواند، احتمال بدهد تخصیص تحقّق ندارد و مطلّقات بر عمومش باقی هست.

ب: فرضی که محلّ بحث واقع شده، این است: عام و ضمیر در دو کلام واقع شود(2) مثل اینکه ابتدا بگویند: «اکرم کلّ عالم» سپس به دلیل مستقل بگویند «و یجوز الاقتداء بهم» یعنی: اقتدا به «کلّ عالم» جائز است لکن خارجا می دانیم اقتدا به عالم عادل، جائز

ص: 473


1- گرچه عدّه هم مطرح و لازم باشد.
2- یا در یک کلام واقع شود به نحوی که به زودی بیان می کنیم.

است- نه هر عالمی- پس با دو حکم، مواجه هستیم و ضمیر «هم» به «کلّ عالم» عود می کند درحالی که قرینه قطعیّه داریم، مقصود، عالم عادل است لذا این بحث، مطرح شده: اکنون که می دانیم ضمیر به خصوص عالم عادل برمی گردد، این امر، سبب می شود که دائره عامّ مذکور، مضیّق شود و معنایش چنین باشد: «اکرم کلّ عالم عادل» و در نتیجه، عالم غیر عادل نه تنها جواز اقتدا ندارد بلکه واجب الاکرام هم نیست زیرا ضمیر به بعضی از افراد عام عود می کند.

رجوع ضمیر مذکور، بنا بر قول بعضی، مقتضی تخصیص هست لکن بعض دیگر می گویند رجوع ضمیر، موجب تخصیص نیست و عامّ مذکور بر عموم خود، باقی هست و ضمیر در «یجوز الاقتداء بهم» به خصوص عادل عود می نماید.

تذکّر: ممکن است عام و ضمیر در کلام واحد به این ترتیب ذکر شوند: «اکرم کلّ عالم و یجوز الاقتداء بهم» یعنی: درعین حال که کلام، واحد است لکن دو حکم و دو عنوان داریم یکی وجوب اکرام و دیگری جواز اقتدا، قبل از اینکه ضمیر ذکر شود حکمی بر عام، مترتّب شده که استقلال دارد به عبارت دیگر: عام از نظر حکم، مستقلّ است. نتیجتا محل بحث، این شد که: عام، قبل از اینکه ضمیری به آن عود نماید، خودش حکم مستقلّی داشته باشد سپس در نفس آن کلام یا کلام دیگر، ضمیری باشد و به بعضی از افراد عام رجوع نماید و آن هم خودش بیانگر حکم دیگری باشد.

یادآوری: مثالی را که مصنّف رحمه اللّه ذکر کرده اند این است: «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ ... وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِی ذلِکَ ...»(1) یک حکم مستقل، این است که مطلّقات باید سه طهر- یا سه حیض- تربّص نمایند. سپس خداوند متعال در ذیل آیه شریفه فرموده: «وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ»، شوهران آن ها احقّیّت به ارجاع- و برگرداندن-

ص: 474


1- سوره بقره، آیه 228.

و التّحقیق: أن یقال انّه حیث دار الامر بین التّصرّف فی العامّ بارادة خصوص ما أرید من الضّمیر الرّاجع الیه او التّصرّف فی ناحیة الضّمیر إمّا بارجاعه الی بعض ما هو المراد من مرجعه، أو الی تمامه مع التّوسّع فی الاسناد باسناد الحکم المسند الی البعض حقیقة الی الکلّ توسّعا و تجوّزا کانت أصالة الظّهور فی طرف العامّ سالمة عنها فی جانب الضّمیر، و ذلک لانّ المتیقّن من بناء العقلاء هو اتّباع الظّهور فی تعیین المراد، لا فی تعیین کیفیّة الاستعمال، و أنّه علی نحو الحقیقة أو المجاز فی الکلمة، أو الاسناد، مع القطع بما یراد، کما هو الحال فی ناحیة الضّمیر.

و بالجملة: أصالة الظّهور انّما تکون حجّة فیما اذا شکّ فیما أرید، لا فیما اذا شکّ فی أنّه کیف أرید [1].

******

- شرح :

آن مطلّقات به زوجیّت اولیّه دارند. ضمیر در «بُعُولَتُهُنَّ» به تمام مطلّقات برنمی گردد بلکه مقصود از آن، خصوص مطلّقات رجعیّه است، آن گاه این بحث، مطرح شده که: آیا رجوع ضمیر به بعضی از مطلّقات، موجب می شود آن حکم اوّلی هم تخصیص بخورد و حکم- «یَتَرَبَّصْنَ»- مختصّ مطلّقات رجعیّه باشد و نتیجتا آیه مذکور فقط بیانگر حکم مطلّقات رجعیّه باشد(1) و کأنّ از ابتدا چنین بیان شده: «المطلّقات الرّجعیّة یتربّصن بانفسهنّ ثلاثة قروء».

[1]- سؤال: کدامیک از آن دو قول، صحیح است به عبارت دیگر: آیا رجوع ضمیر به بعضی از افراد عام- به نحوی که بیان کردیم- موجب تخصیص عام هست یا نه؟

مقدّمه: با یک اصالت الظّهور در عام و یک اصالت الظّهور در ضمیر، مواجه هستیم، معنای اصالت الظّهور در عام، این است که: باید ظهور عام در عموم، استغراق و استیعاب تمام افراد- و جمیع مطلّقات- محفوظ باشد و از طرفی در مورد ضمیر هم اصالت الظّهور داریم و اگر بنا باشد، بگوئیم ضمیر- هنّ- به تمام مرجعش برنمی گردد، مستلزم تجوّز

ص: 475


1- و نسبت به سائر مطلقات، تعرضی نداشته باشد گرچه عنوان« المطلقات»، عام است.

است به عبارت دیگر، ضمیر «هنّ»- در کلمه بعولتهنّ- درعین حال که به حسب قواعد ادبی باید به تمام مطلّقات(1) عود نماید اگر بگوئید: «لا یرجع الی تمام افراد العام بل یرجع الی بعض افراده»، مستلزم تجوّز در ضمیر است و مجازا استعمال شده.

اگر مقصود از «المطلّقات»، مطلّقات رجعیّه باشد، ضمیر در ظاهر و معنای حقیقی خود استعمال شده امّا اگر بگوئیم عام- المطلّقات- بر عمومش باقی هست و ضمیر به بعضی از افراد مطلّقه عود می کند، این مسئله، مستلزم تجوّز و خلاف ظاهر است.

لازم به تذکّر است که تجوّز در ضمیر هم به دو صورت تصوّر می شود:

الف: به نحو مجاز در کلمه: یعنی ضمیر «هنّ» که یک کلمه است به صورت مجاز استعمال شده زیرا حقیقت ضمیر، این است که به تمام افراد مرجعش عود کند و چنانچه به بعضی از افراد عود نماید، برخلاف ظاهر و حقیقت است.

ب: مجاز در اسناد: به این نحو که: کلمه «هنّ» بر عمومش باقی باشد و معنای «بعولتهنّ» بعوله «جمیع المطلّقات» هست لکن اگر بگوئید در تمام مطلّقات، مسأله اولویّت و احقّیّت، مطرح نیست، می گوئیم در اسناد احقّیّت به بعوله تمام مطلّقات، قائل به مجاز شده و حقیقتا احقّیّت برای مطلق بعوله، ثابت نیست لکن حکمی را که برای بعضی از شوهران، ثابت است به صورت مجاز در اسناد به جمیع بعوله نسبت می دهیم یعنی:

اسناد احقّیّت به «مطلق البعولة»، غیر حقیقی است و با عنایت و توسّع، چنان اسنادی تحقّق پیدا کرده و الا واقع امر، این است که باید احقّیّت به بعضی از بعوله نسبت داده شود که آن، بعوله زن های مطلّقه به طلاق رجعی است.

خلاصه: با دو اصالت الظّهور مواجه هستیم یک اصالت الظّهور در مورد عام و یک

ص: 476


1- چون در آیه شریفه، کلمه« المطلقات» ذکر شده.

اصالت الظّهور در ضمیر که باید جنبه حقیقت در آن رعایت شود(1) درحالی که نمی توان بین آن دو، جمع نمود بلکه باید از احدهما رفع ید نمود.

سؤال: از کدامیک از آن ها باید رفع ید کرد؟

جواب: باید از اصالت الظّهور در ضمیر رفع ید نمائیم.

سؤال: علّت و مرجّحش چیست که از آن صرف نظر کنیم؟

جواب: دلیل بر حجّیّت و اعتبار اصالت الظّهور، بنای عقلا هست و عقلا در مواردی که «مراد متکلّم» مشکوک باشد و ندانند مقصود او چه بوده برای کشف «مراد» او به اصل مذکور تمسّک می نمایند.

مثال: متکلّمی گفته: «رأیت اسدا»، قرینه ای هم همراه آن ذکر نکرده و ما تردید داریم آیا مراد او از «اسد»، حیوان مفترس هست یا رجل شجاع، در این فرض چون مقصود او برای ما مردّد و مجهول است، اصالت الظّهور ما را راهنمائی می کند که ظاهر، همان معنای حقیقی است پس اسد را بر همان معنا حمل می نمائیم یعنی: مراد متکلّم، این است که حیوان مفترس را رؤیت نموده.

نتیجه: محلّ جریان اصالت الظّهور در موردی است که «مراد» متکلّم مشکوک باشد.

اگر در موردی مراد متکلّم، معیّن و غیر مردّد است امّا تردید ما در کیفیّت و نحوه اراده او هست، نمی توان به اصالت الظّهور تمسّک نمود.

مثال: فرضا نه معنای حقیقی اسد را می دانیم نه معنای مجازی آن را و درعین حال متکلّمی گفته: «رأیت اسدا» لکن می دانیم مراد او از اسد، رجل شجاع است امّا چون معنای حقیقی و مجازی را نمی دانیم، مردّد هستیم که آیا اراده رجل شجاع از کلمه اسد به

ص: 477


1- نه مجاز در کلمه باشد نه مجاز در اسناد.

نحو استعمال حقیقی بوده یا مجازی.

سؤال: آیا عقلا در فرض مذکور به اصالت الظّهور تمسّک می کنند؟

جواب: خیر! اصالت الظّهور برای کشف «مراد» است نه کشف «کیفیّت اراده»، وقتی مراد متکلّم، معلوم است، اصالت الظّهور، نحوه اراده را بیان نمی کند

تذکّر: با بیان آن مقدّمه مفصّل برای شما واضح شد که در محل بحث، اصالت الظّهور در عام، بر اصالت الظّهور در ضمیر تقدّم دارد یعنی: اصلا نسبت به ضمیر، اصالت الظّهور جریان ندارد زیرا: نسبت به عام در اصل مراد متکلّم، مردّد هستیم، نمی دانیم مولا که فرموده: «اکرم کلّ عالم و یجوز الاقتداء بهم»، مرادش از عامّ مذکور چیست آیا عالم عادل، مقصود او بوده یا مطلق عالم(1). در فرض مذکور چون مراد متکلّم برای ما مشکوک است به اصالت الظّهور تمسّک و کشف می نمائیم، مراد او اکرام «کلّ عالم» هست امّا در «یجوز الاقتداء بهم» مسئله از جهت ضمیر برای ما مشخّص است، می دانیم عالمی جواز اقتدا دارد که عادل باشد فقط تردید ما در این است که آیا آن ضمیر به بعضی از افراد عود می نماید تا مجاز باشد یا اینکه مقصود از «اکرم کلّ عالم»، عالم عادل است و نتیجتا ضمیر به جمیع عالم عادل عود می کند پس شما در کیفیّت استعمال و چگونگی اراده- در مورد ضمیر- مردّد هستید و عقلا در این قبیل موارد به اصالت الظّهور تمسّک نمی کنند پس فقط اصالت الظّهور در جانب عام به قوّت خود، محفوظ است(2).

ص: 478


1- و مطلق عالم، واجب الاکرام است.
2- به خاطر اینکه مراد متکلم، نسبت به عام، مشکوک است و از طریق تمسک به اصالت الظهور، مراد متکلم را کشف می کنیم.

فافهم(1) [1].

لکنّه اذا عقد للکلام ظهور فی العموم بأن لا یعدّ ما اشتمل علی الضّمیر مما یکتنف به عرفا، و الا فیحکم علیه بالاجمال، و یرجع الی ما یقتضیه الاصول. الا أن یقال باعتبار أصالة الحقیقة تعبّدا حتّی(2) فیما اذا احتفّ بالکلام ما لا یکون ظاهرا معه فی معناه الحقیقیّ، کما عن بعض الفحول(3) [2].

******

- شرح :

[1]- اشاره به این مطلب دارد که: لازم نیست در قسم دوّم احراز نمائیم عقلا به اصالت الظّهور تمسّک نمی کنند بلکه اگر مردّد هم باشیم که آیا بنای عقلا در قسم دوّم، ثابت است یا نه حکم یقین به عدم برآن، مترتّب می شود.

[2]- جریان اصالت الظّهور در عام، فرع بر این است که: کلام ظهور عرفی و عقلائی در عموم داشته باشد.

سؤال: آیا مگر کلام، فاقد ظهور است؟

ص: 479


1- ...« و فیه» ان المتیقن من بناء العقلاء و ان کان هو اتباع الظهور فی تعیین المراد و المراد فی جانب العام غیر معلوم بخلافه فی جانب الضمیر لکن هذا کله اذا کان الظهور منعقدا للعام و فی المقام انعقاده له مع عود الضمیر الی بعض افراده الصالح للقرینیة علی التخصیص غیر معلوم و لو کانا فی کلامین اذ المراد من وقوعهما فی کلامین هو وقوعهما فی کلام واحد طویل و الا لم یصح عود الضمیر الیه و لعل الی هذا قد اشار بقوله فافهم( هذا مضافا) ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 312.
2- یعنی: حتی فیما اذا احتف بالکلام ما لا یکون الکلام ظاهرا مع ما احتف به فی معناه الحقیقی.
3- یحتمل ان یکون هو صاحب الفصول فانه بعد ما رجح الاستخدام علی تخصیص العام( قال ما لفظه): فلا اقل من الشک فی تحقق التکافؤ و هو لا یکفی فی صرف ما ثبت عمومه عن العموم بل لا بد من ثبوت الصارف( و حاصله): ان مع احتمال التکافؤ بین التصرفین و عدم احراز ظهور العالم فی العموم نأخذ بعمومه الی ان یثبت الصارف عنه و هو عین العمل باصالة الحقیقة تعبدا و ان لم یکن هناک ظهور عرفا و لکنه تنظر فیه اخیرا بقوله و فی هذا نظر و هو فی محله. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 314.

جواب: شبهه ای وجود دارد که: اگر در کلام گوینده، کلمه ای(1) ذکر شود که نمی دانیم از نظر قرینیّت آیا متکلّم به آن اعتماد کرده یا نه اصلا کلام ظهوری پیدا نمی کند «و یسیر مجملا».

در محلّ بحث هم ممکن است کسی چنین مطلبی بگوید که: مولا ابتدا فرموده «اکرم کلّ عالم» لکن در جمله دیگر که گفته «یجوز الاقتداء بهم»، نفس ضمیر «هم» ممکن است صلاحیّت قرینیّت داشته باشد زیرا ضمیر به «کلّ عالم» عود نمی کند بلکه مرجع آن، عالم عادل است و امکان دارد این امر، قرینیّت داشته باشد که مقصود از «اکرم کلّ عالم» هم عالم عادل باشد و نتیجتا عالم فاسق اصلا وجوب اکرام نداشته باشد.

تذکّر: بحث مذکور، عرفی و عقلائی هست و باید از آن ها سؤال کرد که: اگر دو حکم به نحو مذکور به دنبال یکدیگر ذکر شود و ضمیری هم در حکم و جمله دوّم ذکر شود و به بعضی از افراد عام- در حکم اوّل- رجوع نماید آیا ظهور را از عام سلب می نماید یا نه؟

اگر آن ها گفتند با وجود چنین شرائطی، ظهوری برای عام محفوظ نمی ماند در فرض مذکور، همان طور که در مورد ضمیر، اصالت الظّهور، جاری نیست، اصالت الظّهور در عام هم نمی تواند جاری شود و برای اکرام عالم فاسق باید از ادلّه دیگر و اصول عملیّه کمک گرفت امّا چنانچه عقلا گفتند، مورد مذکور با سائر موارد فرق دارد و رجوع ضمیر، سبب نمی شود که ظهور عام، سلب شود در این صورت، اصالت الظّهور به قوّت خود باقی هست.

لکن بعضی گفته اند اصلی به نام اصالت الحقیقت داریم که تابع ظهور هم نیست(2)، نزد عقلا هم معتبر می باشد و بالاتر از اصول تعبّدیه عقلائیّه هست که هیچ ارتباطی به ظهور و

ص: 480


1- یعنی:« ما یصلح للقرینیة».
2- خواه ظهور باشد یا نباشد.

فصل: قد اختلفوا(1) فی جواز التّخصیص بالمفهوم المخالف(2) مع الاتّفاق علی الجواز بالمفهوم الموافق(3) علی قولین، و قد استدلّ لکلّ منهما بما لا یخلو عن قصور [1].

******

- شرح :

عدم ظهور ندارد، چنانچه کسی آن اصل را بپذیرد و نکته دیگری هم به آن بیفزاید(4) یعنی: تخصیص عام را هم مستلزم مجازیّت بداند(5) در این فرض، اصالت الحقیقت مانع تخصیص می شود و عام را بر عمومش محفوظ می دارد لکن محقّقین، اصالت الحقیقت را به نحو مذکور نپذیرفته اند(6).

تخصیص عام به مفهوم مخالف

[1]- سؤال: همان طور که دلیل و خاصّ منطوقی می تواند مخصّص عام واقع شود، آیا «مفهوم(7)» هم می تواند مخصّص عام قرار گیرد یا نه؟

جواب: مفهوم بر دو قسم- موافق و مخالف- است لذا در مورد هر قسم، جداگانه

ص: 481


1- لعل منشأ الخلاف تخیل اقوائیة العام- لکونه بالمنطوق- من المفهوم المخالف الذی انیط غالبا بل دائما بالاطلاق الزائل بادنی شی ء. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 620.
2- کتخصیص قوله« ص» فی الغنم زکاة بمفهوم قوله فی الغنم السائمة زکاة و کتخصیص قوله الماء کله طاهر بمفهوم قوله« ص» اذا بلغ الماء قدر کرّ لم ینجسه شی ء.
3- کتخصیص قوله تعالی وَ أُحِلَّ لَکُمْ ما وَراءَ ذلِکُمْ بمفهوم قوله: و الذی تزوج المرأة فی عدتها و هو یعلم لم تحل له ابدا و هو عدم حلیة ذات البعل ابدا لمن تزوجها و هو عالم بالحال] ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 329.
4- که مصنف رحمه اللّه آن را بیان ننموده اند.
5- اگر تخصیص، مستلزم مجازیت نباشد اصالت الحقیقت می گوید حقیقت است- حقیقت بودن با تخصیص منافات ندارد.
6- مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی قدّس سرّه در صفحه 328 شرح کفایه خود، تحقیقات مفصلی در این زمینه دارند.
7- البته بنا بر اینکه مفهومی ثابت باشد- قائل به ثبوت مفهوم شویم.

بحث می کنیم.

الف: ملاک و مناط مفهوم «موافق»- تقریبا- اولویّت است یعنی: حکمی که در منطوق، ثابت شده به طریق اولی در مفهوم هم ثابت می شود مانند قول خداوند متعال «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ»، نسبت به والدین حتّی کلمه «اف» هم نباید گفت که به مفهوم موافقت، دالّ بر مراتب بالاتر است یعنی: ضرب و شتم آن ها به طریق اولی حرام است.

نسبت به مفهوم موافق که اساسش بر اولویّت، استوار است همه اتّفاق دارند که می تواند مخصّص عام واقع شود و نکته اش این است که مفهوم موافق، همان منطوق به ضمیمه اولویت است یعنی از منطوق هم بالاتر است، منطوق آن بر مرتبه خفیّه ولی مفهومش بر مرتبه روشن و واضح دلالت می نماید.

اگر نفس منطوق بتواند مخصّص واقع شود، کأنّ منطوق به ضمیمه اولویّت به طریق اولی می تواند مخصّص واقع شود- در مفهوم موافق، مخالفی دیده نشده.

ب: اشکال در مفهوم مخالف است، مفهوم مخالف، آن است که در سلب و ایجاب با منطوق مغایرت دارد مثلا مفهوم «إن جاءک زید فاکرمه» این است که: ان لم یجئک فلا یجب اکرامه- فلا تکرمه.

سؤال: آیا مفهوم مخالف، صلاحیّت مخصصیت دارد یا نه؟

قبلا به ذکر یک مثال می پردازیم: در یک آیه چنین آمده: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ ...»(1) در آیه دیگر، چنین آمده: «إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا»، مفهومش این است که اگر عادلی خبری برای شما بیان کرد آن را بپذیرید و تبیّن ننمائید.

آیا مفهوم آیه نبأ می تواند مخصّص «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ» باشد به این معنا

ص: 482


1- الف: سوره اسراء، آیه 36 ب: فرض کنید آیه مذکور، مختص باب عقائد نباشد و در سائر موارد هم جریان پیدا کند.

و تحقیق المقام: أنّه اذا ورد العامّ و ما له المفهوم فی کلام أو کلامین، و لکن علی نحو یصلح أن یکون کلّ منهما قرینة متّصلة للتّصرف فی الآخر، و دار الامر بین تخصیص العموم أو إلغاء المفهوم، فالدّلالة علی کلّ منهما ان کانت بالاطلاق بمعونة مقدّمات الحکمة أو بالوضع، فلا یکون هناک عموم، و لا مفهوم، لعدم تمامیّة مقدّمات الحکمة فی واحد منهما لاجل المزاحمة، کما فی مزاحمة ظهور أحدهما وضعا لظهور الآخر کذلک، فلا بدّ من العمل بالاصول العملیّة فیما دار فیه بین العموم و المفهوم اذا لم یکن مع ذلک أحدهما أظهر، و الا کان مانعا عن انعقاد الظّهور، أو استقراره فی الآخر [1].

******

- شرح :

که از غیر علم نباید پیروی کرد مگر اینکه شخص عادلی خبری را نقل کند که در این صورت گرچه قول او مفید علم هم نیست امّا درعین حال قولش حجّت است و تبیّن لازم ندارد.

خلاصه، اینکه آیا مفهوم آیه نبأ می تواند مخصّص آیه «لا تَقْفُ ...»- آیات ناهیه از پیروی غیر علم- بشود یا نه به عبارت دیگر: آیا مفهوم مخالف می تواند، مخصّص عام، واقع شود یا اینکه چون عام، منطوق است، مفهوم نمی تواند مخصّص آن واقع شود.

جواب: «و قد استدلّ لکلّ منهما بما لا یخلوا عن قصور»(1). مسئله، محلّ خلاف واقع شده و ادلّه طرفین، قاصر و ناتمام است.

[1]- تحقیق در مطلب: مسئله، دارای دو صورت است:

ص: 483


1- کما یشهد به النظر فیها اما استدلال المجوزین فهو انه دلیل شرعی عارض بمثله و فی العمل به جمع بین الدلیلین فیجب تخصیصه به فیتعین العمل به لکونه اولی من الطرح و رده المنکرون بان الجمع کما یمکن بالغاء العموم کذلک یمکن بالغاء المفهوم فلا بدّ فی ترجیح الاول من مرجح و مجرد کونه طریق الجمع لا یصلح مرجحا، و قد یستدل علی الجواز بانه اذا دار الامر بین تخصیص العام بالمفهوم او الغاء المفهوم فلا بدّ من الاول لان الغاء المفهوم یوجب التجوز فیما دل علیه و قد تقرر فی باب تعارض الاحوال ان التخصیص اولی من التحرز و فیه ما عرفته مرارا فی هذا الکتاب من انه لا اعتبار بالمرجحات المذکورة فی باب تعارض الاحوال ما لم توجب ظهورا للفظ ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 329.

الف: گاهی عام و آن قضیّه ای که دارای مفهوم هست در یک کلام واقع می شوند و گاهی ممکن است در دو کلام واقع شوند به نحوی که بین آن ها ارتباط هست(1) که اگر بنا باشد، احدهما قرینه دیگری باشد، عنوان قرینه متّصله دارد(2).

سؤال: در فرض مذکور که امر، دائر بین این است که مفهوم را اخذ نمائیم و مخصّص عام قرار دهیم یا عام را بر مفهوم مقدّم داریم و مفهوم را نادیده بگیریم، تکلیف چیست؟

جواب: ابتدا باید ملاحظه نمود، دلالت عام بر عموم، چگونه است. امکان دارد دلالتش بر عموم «بالوضع»(3) باشد و ممکن است، دلالتش بر عموم از طریق مقدّمات حکمت باشد.

مثال: اگر مولا بفرماید «اکرم کلّ عالم» می گوئیم کلمه «کل» برای دلالت بر عموم و استغراق، وضع شده. چنانچه او بگوید «اکرم العالم» می گوئیم مفرد محلّی به لام برای دلالت بر عموم، وضع نشده امّا از طریق اطلاق و مقدّمات حکمت، عموم را استفاده می کنیم و معنای جمله مذکور، این است که: باید طبیعت عالم، مورد اکرام واقع شود خواه عادل باشد یا نباشد و همچنین خصوصیّات دیگر، تأثیری در وجوب اکرام ندارد.

البتّه در باب مفهوم هم باید ملاحظه نمود ثبوت آن از طریق وضع هست یا مقدّمات حکمت.

قبلا- در بحث مفهوم شرط- به نحو مشروح بیان کردیم: که بعضی از قائلین به ثبوت مفهوم شرط می گفتند: واضع، ادوات شرط- مانند ان و اذا- را برای دلالت بر علّیّت منحصره وضع نموده امّا بعضی دیگر از طریق مقدّمات حکمت، قائل به ثبوت مفهوم شدند(4).

ص: 484


1- که از عنوان قرینه متصله، خارج نمی شود.
2- به عبارت دیگر: دو کلامی هستند که عرفا ذیل آن می تواند قرینه متصله بر صدر باشد.
3- یعنی: واضع، الفاظی را برای عموم وضع کرده.
4- سه تقریب برای مقدمات حکمت در باب مفهوم شرط بیان کردیم.

نتیجه: اگر عام از طریق مقدّمات حکمت، دالّ بر عموم باشد و همچنین قضیّه مفهومیّه هم از طریق مقدّمات حکمت، دالّ بر مفهوم باشد در این فرض، هیچ کدام بر دیگری تقدّم و ترجیحی ندارد و نتیجتا نمی توان نسبت به آن دو، مقدّمات حکمت را جاری نمود پس بین مفهوم و عام، تعارض و اجمال واقعی تحقّق دارد، نه عامّ ثابتی داریم(1) و نه مفهومی و باید از هر دو صرف نظر و به ادلّه دیگر و اصول عملیّه رجوع نمود.

چنانچه هر دو دلالت «بالوضع» هم باشد با یکدیگر تزاحم دارند- لمزاحمة ظهور کلّ منهما مع الآخر- و هیچ یک بر دیگری تقدّم و ترجیحی ندارد(2) و عنوان اجمال واقعی، محقّق است(3) مگر اینکه احدهما از نظر ظهور عرفی «اظهر» باشد که در این صورت تقدّم پیدا می کند.

تذکّر: اگر احدهما «اظهر» باشد از «اصل» ظهور یا «استقرار» ظهور دیگری ممانعت می کند یعنی: اگر اظهر در صدر کلام باشد، مانع می شود آنچه در ذیل کلام واقع شده ظهوری برایش منعقد شود و چنانچه اظهر در ذیل کلام باشد برای صدر کلام، ظهور، منعقد می شود امّا زمانش مختصر است فرضا تا به آخر کلام برسیم و به آن توجّه نمائیم، اظهر، دوام و استقرار آن ظهور را از بین می برد.

یادآوری: مصنف رحمه اللّه در این قسمت، یک فرض را بیان نکرده اند لکن حکمش واضح است یعنی: اگر دلالت احدهما «بالوضع» و دیگری از طریق مقدّمات حکمت

ص: 485


1- البته در آن مقداری که عام با مفهوم مخالفت دارد اما نسبت به آن افرادی که به مفهوم ارتباط ندارد، دلالت عام، ثابت است.
2- ... فاذا قال مثلا« اکرم العلماء» و قال ایضا« ان عدل العلماء فاکرمهم» و دار الامر فی العالم الفاسق بین تخصیص العموم بالمفهوم کی لا یجب اکرامه و بین رفع الید عن المفهوم لیجب اکرامه فلا محیص ح عن اصل البراءة الا اذا فرض ان احدهما اظهر فیؤخذ به هذا کله ان کان ما له العموم و ما له المفهوم فی کلام واحدا و فی کلامین لیس بینهما فصل طویل کما اشرنا ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 316.
3- نتیجتا نمی توان به دلیل لفظی مراجعه کرد بلکه باید به اصول عملیه تمسک نمود.

و منه قد انقدح الحال فیما اذا لم یکن بین ما دلّ علی العموم و ما له المفهوم ذاک الارتباط و الاتّصال، و أنّه لا بدّ أن یعامل مع کلّ منهما معاملة المجمل لو لم یکن فی البین أظهر، و الا فهو المعوّل(1)، و القرینة علی التّصرّف فی الآخر بما لا یخالفه بحسب العمل [1].

******

- شرح :

بود، در این صورت، دلالت وضعی، مقدّم است زیرا قید و شرطی ندارد- بخلاف دیگری که از طریق مقدّمات حکمت، ثابت شده.

[1]- ب: گاهی عام و قضیّه ای که مفهوم دارد در دو کلامی واقع شده اند که هیچ گونه ارتباطی به یکدیگر ندارند به عبارت دیگر: عام در یک کلام مستقل و قضیّه مفهومیّه در کلام دیگر واقع شده به نحوی که هرکدام بخواهند قرینه بر تصرّف در دیگری، عنوان قرینه منفصله دارد- نه متّصله.

سؤال: حکم فرض مذکور چیست؟

جواب: حکمش مانند فرض قبل است الا اینکه در فرض قبل، اجمال واقعی تحقّق پیدا می کرد و حقیقتا مردّد بودیم که ظهور در کدام طرف تحقّق دارد امّا بر این فرض، حکم اجمال، مترتّب می شود نه اجمال حقیقی(2) چون بالاخره مولا مطلبی را فرضا چند روز قبل بیان کرده و یک قضیّه مفهوم دار هم امروز بیان نموده و جمع بین آن دو، ممکن نیست لذا همان مسأله قبل، مطرح می شود که: اگر دلالت هر دو «بالوضع» باشد، هیچ کدام بر دیگری ترجیحی ندارد مگر اینکه احدهما «اظهر» باشد(3) و همچنین اگر

ص: 486


1- و لو کان هو العام. و ربما یشکل فیه: بان التصرف فی المفهوم لا یمکن الا بالتصرف فی المنطوق اذ هو تبع للمنطوق. و اجاب عنه الاستاد: بانه لا یلزم التصرف فی المنطوق علی وجه یلزم التجوز فیه، لانه فی مقام الارادة الجدیة: اقول: ... مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مشکینی قدّس سرّه 1/ 364.
2- زیرا هر کلامی« فی نفسه» ظهور دارد و ظهورش مستقرّ است چون استقرار ظهور، تابع این نیست که در آینده هم قرینه منفصله، محقق نشود- قرائن منفصله در اصل ظهور کلام مدخلیت ندارد.
3- چنانچه احدهما« اظهر» باشد بر همان تکیه می شود و اظهر، قرینه منفصلی می شود که در دیگری تصرف نمائیم ضمنا تصرف به نحوی است که عملا با اظهر، مخالفت نداشته باشد یعنی با اظهر تطبیق نماید و از مخالفت و معارضه، خارج شود.

فصل: الاستثناء المتعقّب(1) للجمل المتعدّدة هل الظّاهر هو رجوعه الی الکلّ أو خصوص الاخیرة، أو لا ظهور له فی واحد منهما، بل لا بدّ فی التّعیین من قرینة؟

أقوال [1].

******

- شرح :

دلالت هر دو «بالاطلاق» باشد، هیچ یک بر دیگری تقدّم ندارد پس تمام احکام فرض «الف» در فرض «ب» هم جاری می باشد الّا اینکه اجمال صورت اوّل، حقیقی بود امّا برفرض دوّم حکم اجمال، مترتّب می شد و به تعبیر مصنف رحمه اللّه با آن معامله مجمل می شود بدون اینکه اجمال، حقیقی مطرح باشد «نگارنده» در پایان، توجّه شما را به نکته ای از کتاب عنایة الاصول جلب می نماید(2).

استثنای عقیب جمل متعدّد

[1]- سؤال: اگر استثنائی عقیب جمل متعدّد ذکر شد(3)، ظاهرش چیست؟

ص: 487


1- بمعنی ان الاستثناء اذا تعقب جملا متعددة و قد امکن رجوعه الی الکل کما فی قوله اکرم العلماء و اطعم الفقراء و ارحم الضعفاء الا الفساق لا ما اذا لم یصح رجوعه الا الی الجملة الاخیرة کما فی اکرم العدول و جالس الفحول الا الفساق فهل هو ظاهر فی الرجوع الی الکل او ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 317.
2- ...« اقول»:( و بالجملة) الحق فی المقام ان یقال ان المفهوم بعد القول به فی الجملة الشرطیة او الوصفیة او غیرهما سواء کان بالوضع او بغیره من الانصراف او بمقدمات الحکمة هو مما یقدم علی عموم العام لا محالة نظرا الی اخصیته و اضیقیته فیکون المفهوم المخالف مخصصا للمنطوق کما صح ان یکون المنطوق مخصصا للمنطوق و ان کان مخصصیة الثانی اجلی و اظهر. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 317.
3- کما فی قوله تعالی:« وَ الَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمانِینَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهادَةً أَبَداً وَ أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ إِلَّا الَّذِینَ تابُوا ...».

و الظّاهر أنّه لا خلاف و لا اشکال فی رجوعه الی الاخیرة علی أی حال، ضرورة أنّ رجوعه الی غیرها بلا قرینة خارج عن طریقة أهل المحاورة [1].

******

- شرح :

قبل از تحقیق در مطلب به ذکر اقوال(1) در مسئله می پردازیم:

1- ظاهرش این است که استثناء مذکور به تمام آن جمل برمی گردد.

2- از باب ظهور- نه قدر متیقّن- به خصوص جمله اخیر مربوط می شود- کأنّ فقط جمله آخر ذکر شده.

3- نه ظهوری در رجوع به جمله اخیر دارد نه ظهوری در رجوع به جمیع، بلکه آن کلام، مجمل است و باید قرینه ای وجود داشته باشد تا مراد مولا مشخص شود.

[1]- مصنّف رحمه اللّه قبل از تحقیق در مسئله به ذکر دو مقدّمه پرداخته اند:

الف: آن استثنا مسلّما از باب قدر متیقّن- نه ظهور- به جمله اخیر رجوع می نماید زیرا اگر بگوئیم اصلا به جمله اخیر رجوع نمی کند(2)، خارج از طریقه اهل محاوره سخن گفته ایم. لازم به تذکّر است که: رجوع استثنا به جملات قبل از اخیر استحاله ندارد بلکه خلاف ظاهر و محتاج قرینه است.

ص: 488


1- ( قیل) بظهوره فی الرجوع الی الکل و هو المنسوب الی الشیخ و الشافعیة( و قیل) بظهوره فی الرجوع الی خصوص الاخیرة و هو المنسوب الی ابی حنیفة و اتباعه( و قیل) مشترک بینهما لفظا و هو المنسوب الی السید رحمه اللّه( و قیل) بالوقف بمعنی لا ندری انه حقیقة فی ایّ الامرین و هو المنسوب الی الغزالی و لا یخفی ان عدّ ذلک من الاقوال غریب جدا( و قیل) بالاشتراک المعنوی بینهما و هو الذی اختاره صاحب المعالم و ان لم یصرح بلفظ الاشتراک المعنوی. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 318.
2- بلکه به جملات قبل از اخیر رجوع می نماید.

و کذا فی صحّة رجوعه الی الکلّ و ان کان المتراءی من کلام صاحب المعالم رحمه اللّه حیث مهّد مقدمة لصحّة رجوعه الیه أنّه محلّ الاشکال و التّأمّل، و ذلک ضرورة أنّ تعدّد المستثنی منه کتعدّد المستثنی لا یوجب تفاوتا أصلا فی ناحیة الاداة بحسب المعنی، کان الموضوع له فی الحروف عامّا أو خاصّا، و کان المستعمل فیه الاداة فیما کان المستثنی منه متعدّدا هو المستعمل فیه فیما کان واحدا، کما هو الحال فی المستثنی بلا ریب و لا اشکال. و تعدّد المخرج أو المخرج عنه خارجا لا یوجب تعدّد ما استعمل فیه أداة الاخراج مفهوما [1].

******

- شرح :

[1]- ب: مسلّما رجوع استثنا به تمام جمل، «ممکن» است لکن بحث ما در «امکان» و ثبوتش نیست بلکه بحث، این است که: آیا ظهوری هم در آن امر ممکن دارد یا نه نتیجتا نزاع ما در ظهور لفظ است نه امکان و ثبوتش.

تذکّر: صاحب معالم رحمه اللّه مقدّمه مفصّلی را بیان و ثابت کرده اند، رجوع استثنا به تمام جمل، ممکن و صحیح است لذا از این مطلب استفاده می شود که ایشان در ذهنشان بوده(1) که آن مسئله، محلّ اشکال است و بعضی توهّم می کنند، اصلا رجوع استثنا به تمام جمل، ممکن نیست لکن مصنّف رحمه اللّه فرمودند: امکان رجوع استثنا به تمام جمل، محلّ تردید و بحث نیست ضمنا فرقی ندارد که در باب حروف(2) «وضع» و «موضوع له» عام باشد- مختار مصنّف- یا اینکه وضع، عام ولی موضوع له خاص(3) باشد- نظر مشهور.

ص: 489


1- در برابر احتمال، خلاف، واقع شده بودند به عبارت دیگر: ایشان با این مسئله مواجه بودند که: کسی احتمال بدهد رجوع استثنا به تمام جمل از نظر مقام ثبوت، محال است تا نوبت به مقام اثبات و ظهور لفظ نرسد.
2- ادوات استثنا و کلمه« الا» جزء حروف است
3- مثل اینکه در مورد« من» و« الی»، کلی ابتدا و انتها را منظور نمایند اما آن ها را برای مصادیق و افراد« ابتدا» و« انتها» وضع کنند.

در محلّ بحث هم تفاوتی نیست که بگوئیم: واضع، مفهوم و کلّی «اخراج» را در نظر گرفته، حرف استثنا و کلمه «الا» را برای همان مفهوم کلّی اخراج، وضع نموده که نتیجتا وضع، عام و موضوع له، عام باشد یا اینکه بگوئیم: واضع، مفهوم اخراج را منظور نموده امّا کلمه «الا» را برای مصادیق و افراد «اخراج» وضع کرده.

البتّه این مسئله، ممکن است، تا حدّی مورد تأمّل واقع شود که: اگر کسی بگوید کلمه «الا» که برای مصادیق اخراج، وضع شده، چنانچه بنا باشد به تمام جمل رجوع نماید، اخراج های متعدّد و مصادیق متعدّدی تحقّق پیدا می کند.

مثلا مولا فرموده: «اکرم العلماء و النحویین و الاصولیین الا زیدا» و در تمام آن ها فرضا شخصی به نام زید هست، اگر کلمه «الا» برای مصادیق اخراج، وضع شده باشد و بنا باشد به تمام جمل رجوع نماید، کأنّ چنین به ذهن انسان خطور می کند که اخراج های متعدّد تحقّق پیدا کرده و شبیه این است که کلمه «من» را در دو «ابتدا» استعمال نمایند به عبارت دیگر: همان طور که جائز نیست، کلمه «من» را بنا بر اینکه موضوع له آن، خاص باشد در چند مصداق «ابتدا» استعمال نمائیم در محلّ بحث هم اگر بخواهیم کلمه «الا» را در چند مصداق اخراج استعمال نمائیم، ممتنع و غیرممکن است.

تذکّر: پاسخ شبهه مذکور، این است که: اگر کلمه «الا» به تمام جمل رجوع نماید، اخراج، متعدّد نمی شود یعنی: دو یا سه مصداق برای اخراج تحقّق پیدا نمی کند بلکه با اخراج واحد «مخرج عنه»(1) متعدّد می شود و تعدّد آن، سبب نمی شود «اخراج» متعدّد شود و شاهدش عکس قضیّه است یعنی: اگر مولا فرمود: «اکرم العلماء الا زیدا و عمروا و بکرا»، مستثنی را متعدّد قرار داد(2) امّا مستثنی منه، واحد بود آیا کسی مناقشه می کند که

ص: 490


1- یعنی: مستثنی منه.
2- یعنی: مخرج، متعدد شد.

و بذلک یظهر أنّه لا ظهور لها فی الرّجوع الی الجمیع، أو خصوص الاخیرة و ان کان الرّجوع الیها متیقّنا علی کلّ تقدیر نعم غیر الاخیرة أیضا من الجمل لا یکون ظاهرا فی العموم، لاکتنافه بما لا یکون معه ظاهرا فیه، فلا بدّ فی مورد الاستثناء فیه من الرّجوع الی الاصول [1].

******

- شرح :

اگر کلمه «الا» استعمال شد باید مستثنی هم واحد باشد؟ یا اینکه مانعی ندارد مستثنی متعدّد باشد؟

همان طور که تعدّد مستثنی سبب نمی شود، اخراج، متعدّد شود و کسی در آن مطلب مناقشه نمی کند در محلّ بحث هم تعدّد مستثنی منه، سبب نمی شود اخراج، متعدّد شود و حقیقت امر، این است که در هیچ کدام تعدّد اخراج، مطرح نیست بلکه به اخراج واحد از چند جمله اخراج نمودیم یا به اخراج واحد، چند چیز را اخراج نمودیم(1).

یک مثال(2) در امور تکوینی: اگر کسی با اخراج واحد، ده ماهی را از آب خارج نمود، این امر، سبب می شود، اخراج، تعدّد پیدا کند؟ خیر! «مخرج عنه» متعدّد است نه اخراج.

نتیجه: چون اخراج، واحد است و یک مصداق از آن تحقّق پیدا می کند، فرقی ندارد که وضع و موضوع له حروف استثنا و «الا» عام باشد یا اینکه وضعشان عام ولی موضوع له آن ها خاص باشد و هیچ گونه لطمه ای به آن مسئله وارد نمی شود نتیجتا «امکان» رجوع استثنا به تمام جمل، محلّ بحث و اشکال نیست.

[1]- با بیان دو مقدّمه مذکور مشخّص شد که رجوع استثنا به تمام جمل «ممکن»

ص: 491


1- به وسیله اخراج واحد، گاهی« مخرج عنه» متعدد می شود و گاهی« مخرج» و گاهی هر دو دارای وحدت است.
2- اگر انسان با یک دلو، پنج شی ء را از چاه آبی اخراج نمود، آیا اخراج، متعدد می شود؟ خیر!« مخرج عنه»، تعدد پیدا می کند.

است امّا رجوع آن به خصوص اخیر از باب قدر متیقّن می باشد نه «ظهور».

سؤال: حکم مسئله از نظر «ظهور» لفظی چیست؟

جواب: انصافا استثنا نه ظهوری در رجوع به مجموع دارد و نه ظهوری در رجوع به خصوص جمله اخیر(1) و کلام از نظر «استثنا» مجمل می شود البتّه نه تنها از جهت استثنا اجمال پیدا می کند بلکه اجمالش به «مستثنی منه»، های غیر اخیر هم سرایت می نماید زیرا آن مورد از مواردی است که کلام، مکتنف به «ما یصلح للقرینیّة»(2) هست یعنی: صلاحیّت این را دارد که متکلّم برآن اعتماد کرده باشد و اصل صلاحیّت را از جهت «امکان» رجوع به جمیع ثابت کردیم و اکنون که صلاحیّت پیدا کرد، تردید ما در این است که آیا مولا خارجا برآن شی ء «صالح للقرینیّة» اعتماد کرده یا نه لذا کلام، مجمل می شود پس در دو جنبه کلام اجمال تحقّق دارد، هم از نظر مستثنی دارای اجمال است و هیچ گونه ظهوری در رجوع به غیر اخیر- یا خصوص اخیر- ندارد و از طرفی نسبت به عمومات مستثنی منه- غیر از جمله اخیر(3)- نمی توان به اصالت الظّهور تمسّک نمود زیرا جریان اصل مذکور، فرع بر این است که برای لفظ، ظهوری ثابت باشد و ما گفتیم اگر در کلام «ما یصلح للقرینیّة» باشد، کلام اجمال پیدا می کند و ظهورش را از دست می دهد

ص: 492


1- البته رجوع استثنا به جمله اخیر از باب قدر متیقن، یک مسئله است و« ظهور» آن در رجوع به خصوص جمله اخیر، مسأله دیگری است که این ظهور، محل تأمل است.
2- « ما یصلح للقرینیة»، همان استثنائی است که در کلام ذکر شده و صلاحیت رجوع به غیر اخیر دارد.
3- اصالت العموم جمله اخیر از نظر قدر متیقن از بین رفت و برچیده شد.

اللهم الا أن یقال بحجّیّة أصالة الحقیقة تعبّدا، لا من باب الظّهور، فیکون المرجع علیه أصالة العموم اذا کان وضعیا، لا ما اذا کان بالاطلاق و مقدّمات الحکمة، فانّه لا یکاد تتمّ تلک المقدّمات مع صلوح الاستثناء للرّجوع الی الجمیع فتأمّل(1) [1].

******

- شرح :

و ظهوری در عموم برای جملات غیر اخیر باقی نمی ماند و نتیجتا در موارد مشکوک بین استثنا و مستثنی منه- از غیر اخیر- دلیل لفظی نداریم تا به آن مراجعه نمائیم بلکه باید به اصول عملیّه رجوع نمود.

[1]- آنچه را اخیرا بیان کردیم در صورتی بود که اصلی غیر از اصالت الظّهور نداشته باشیم امّا اگر گفتیم اصل تعبّدی عقلائی دیگری به نام اصالت الحقیقت داریم(2) که هیچ ربطی به عالم ظهور لفظ هم ندارد(3) در این صورت، نفس اصالت الحقیقت، یک اصل عقلائی غیر مبتنی بر ظهور است و عمومات در «غیر از جمله اخیر» را از طریق اصل مذکور می توان حفظ نمود لکن جریان اصل مزبور، دارای دو شرط است:

«اوّلا»(4) تخصیص را- گرچه به نحو استثنا باشد- مستلزم مجازیّت بدانیم(5) و از اصالت

ص: 493


1- اشارة الی انه یکفی فی منع جریان المقدمات صلوح الاستثناء لذلک الاحتمال اعتماد المطلق ح فی التقیید علیه لاعتقاد انه کاف فیه. اللهم الا ان یقال: ان مجرد صلوحه لذلک بدون قرینة علیه غیر صالح للاعتماد ما لم یکن بحسب متفاهم العرف ظاهرا فی الرجوع الی الجمیع فاصالة الاطلاق مع عدم القرینة محکمة لتمامیة مقدمات الحکمة فافهم.« منه» قدّس سرّه ر. ک: حقائق الاصول 1/ 532.
2- همان اصلی را که در پایان بحث تعقّب عام به ضمیر از« بعض الفحول» نقل کردیم.
3- خواه لفظ، ظهوری داشته باشد یا فاقد ظهور باشد.
4- مصنف رحمه اللّه این شرط را بیان ننموده اند.
5- یعنی: تخصیص به متصل را مستلزم مجازیت بدانیم.

الحقیقت برای جلوگیری از مجاز استمداد نمائیم و الا اگر تخصیص، مستلزم مجازیّت نباشد، اصل مذکور نمی تواند، نقشی داشته باشد.

«ثانیا» عمومات مستثنی منه- غیر از اخیر- که بنا هست درباره آن ها اصالت الحقیقت جاری نمود، از طریق «وضع» واضع ثابت شده باشد مانند «اکرم کلّ عالم» یا «اکرم العلماء» بنا بر اینکه جمع محلّی به لام وضعا دالّ بر عموم باشد نه از طریق مقدّمات حکمت امّا اگر با عمومی مواجه بودیم که از طریق اطلاق و مقدّمات حکمت ثابت شده، اصالت الحقیقت نمی تواند نسبت به آن اثری داشته باشد زیرا اطلاق با تمامیّت مقدّمات حکمت، ثابت می شود و یکی از آن مقدّمات «عدم القرینه» می باشد درحالی که شما می دانید در محلّ بحث «ما یصلح للقرینیّة» وجود دارد و ممکن است متکلّم برآن اتّکال کرده باشد، نتیجتا اگر برآن اعتماد نموده باشد، مقدّمه دوّم مقدّمات حکمت- عدم القرینه- ثابت نیست و اگر آن مقدّمه، ثابت نشود، مقدّمات حکمت، کامل نیست و در این صورت، اطلاقی ثابت نمی باشد و هنگامی که اطلاق، ثابت نشد، محلّی برای اصالت الحقیقت باقی نمی ماند لذا شرط دوّم رجوع به اصل مذکور، این است که عموم- در غیر جمله اخیر- از طریق وضع، ثابت شده باشد نه اطلاق. «مع صلوح الاستثناء للرّجوع الی الجمیع» یعنی: درصورتی که استثنا صلاحیّت رجوع به جمیع داشته باشد. ضمنا راجع به آن در ابتدای همین فصل در پاورقی کتاب، مثالی ذکر نمودیم.

تذکّر: بحث مذکور در کتب اصولی قدیم، بسیار مفصّل، مطرح شده لکن مصنّف رحمه اللّه انصافا آن را به نحو خوبی تلخیص و نکات حسّاسش را بیان نمودند.

ص: 494

فصل: الحقّ جواز تخصیص الکتاب بخبر الواحد المعتبر بالخصوص(1) کما جاز [تخصیصه] بالکتاب أو [و] بالخبر المتواتر أو المحفوف بالقرینة القطعیّة من خبر الواحد بلا ارتیاب، لما هو الواضح من سیرة الاصحاب علی العمل بأخبار الآحاد فی قبال عمومات الکتاب الی زمن الائمّة علیهم السّلام. و احتمال أن یکون ذلک بواسطة القرینة واضح البطلان [فانّه تعویل علی ما یعلم خلافه بالضّرورة]. مع أنّه لولاه لزم الغاء الخبر بالمرّة أو ما بحکمه، ضرورة ندرة خبر لم یکن علی خلافه عموم الکتاب لو سلم وجود ما لم یکن کذلک(2) [1].

******

- شرح :

تخصیص عامّ کتابی به خبر واحد معتبر

اشاره

[1]- سؤال: آیا همان طور که می توان کتاب- و عمومات قرآنی- را به وسیله کتاب، خبر متواتر و خبر محفوف به قرینه، تخصیص زد، تخصیص آن به وسیله خبر واحد معتبر هم جائز است یا نه(3)؟

جواب: تحقیق در مسئله: خبر واحد می تواند مخصّص عمومات قرآنی، واقع شود زیرا سیره اصحاب و قائلین به حجّیت خبر واحد بر این قائم شده که در قبال عمومات کتاب به روایات عمل می نمودند و سیره مذکور از زمان ما تا زمان معصومین علیهم السّلام

ص: 495


1- ای بدلیل خاص غیر دلیل الانسداد الذی هو دلیل حجیة مطلق الظن فان العمل بخبر الواحد ح یکون من باب الاحتیاط الذی هو اصل من الاصول العملیة فلا یجوز ح تخصیص الکتاب به فان الاصل دلیل حیث لا دلیل.
2- ای وجود خبر لم یکن علی خلافه عموم الکتاب و لا اقل من عموم ما دل علی اصالة البراءة کعمومات الحل و نحوها]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 334.
3- تذکر:« کتاب»، قطعی الصدور و السند هست اما خبر واحد، ظنی الصدور و ظنی السند می باشد لذا این شبهه، مطرح شده: خبر واحدی که اصل صدورش از معصوم علیه السّلام مسلم نیست بلکه مظنون می باشد- آن هم نه به ظن شخصی چون گاهی انسان، ظن شخصی هم به صدور ندارد بلکه از باب ظن نوعی حجیت دارد و ...- چگونه می تواند عمومات قرآنی را که قطعی السند هم می باشد، تخصیص بزند.

ادامه داشته و از تقریر ائمّه «علیهم صلوات اللّه» استفاده می شود که اگر عمل به خبر واحد در برابر عمومات قرآنی، جائز نبود، باید اصحاب خود را از آن منع نمایند.

سؤال: آیا می توان گفت تمام اخبار واحدی که در برابر عمومات قرآنی بوده، قرینه قطعیّه هم همراهش بوده است؟

خیر! این مسئله، «واضح البطلان»(1) می باشد.

بعلاوه اگر بگوئیم خبر واحد نمی تواند مخصّص عمومات قرآنی واقع شود، لازمه اش این است که اصلا حجّیّت خبر واحد، یک مطلب «لغو» باشد(2)- ... لزم الغاء الخبر بالمرّة او بحکمه(3)- زیرا در مقابل تمام اخبار آحاد- الا ما شذّ و ندر- یک عموم قرآنی هست که با آن مخالف باشد و اخبار آحاد- الا ما شذّ و ندر- در برابر عمومات کتاب، وارد شده تا تخصیصی برآن وارد نماید و الا نیازی نبود درباره حجّیّت خبر واحد بحث کنیم، اصولا حجّیّت خبر واحد را به منظور تخصیص عمومات قرآنی لازم داریم زیرا تقریبا در برابر نود و پنج درصد از اخبار آحاد، همیشه عمومی از کتاب اللّه به صورت مخالف تحقّق دارد پس اگر ما در بحث حجّیّت خبر واحد- که سیره عقلا برآن، قائم شده و شارع مقدّس هم آن را امضا نموده- قائل به حجّیّت آن شدیم، لازمه اش این است که به تبع آن، قائل شویم: خبر واحد می تواند مخصّص عمومات قرآنی واقع شود.

ص: 496


1- اذ لو کان عملهم باخبار الآحاد لاجل القرینة لبان ذلک لکثرة موارد العمل بها فی قبال عمومات الکتاب مع عدم ظهور قرینة واحدة فی مورد واحد و هذا مما یصح ان یقال فیه:« عدم الوجدان دلیل قطعی علی عدم الوجود». فالنتیجة: ان عملهم بتلک الاخبار لیس للقرینة، بل لحجیة خبر الواحد. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 637.
2- یا اینکه بگوئیم: در موارد نادر، طبق خبر واحد عمل می کنیم.
3- یعنی: بحکم الالغاء بالمرة فان النادر بحکم المعدوم و الالغاء بالمرة مبنی علی عدم وجود خبر لا یعارضه عموم الکتاب. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 533.

و کون العامّ الکتابیّ قطعیّا صدورا و خبر الواحد ظنیّا سندا لا یمنع عن التّصرّف فی دلالته الغیر القطعیّة قطعا، و الا لما جاز تخصیص المتواتر به أیضا، مع أنّه جائز جزما. و السّرّ: أنّ الدّوران فی الحقیقة بین أصالة العموم و دلیل سند الخبر، مع أنّ الخبر بدلالته و سنده صالح للقرینیّة علی التّصرّف فیها، بخلافها، فانّها غیر صالحة لرفع الید عن دلیل اعتباره [1].

******

- شرح :

ادلّه مانعین و ردّ آن

اشاره

[1]- مصنّف رحمه اللّه دو دلیل بر جواز تخصیص عامّ کتابی به خبر واحد معتبر بیان کردند، اینک ادلّه(1) قائلین به عدم جواز را بیان و سپس رد می نمایند.

دلیل اوّل:

عمومات قرآنی از نظر صدور و سند، قطعی هستند و تردیدی نداریم که آن ها از خداوند متعال صادر شده امّا خبر واحد به حسب کلّی و نوع(2) از نظر صدور، «ظنّی» هست و یقین نداریم که امام علیه السّلام چنان مطلبی را بیان کرده باشند- قطع به صدور نداریم- آن وقت، اشکال یا سؤال ما این است که: چگونه یک روایت غیر معلوم الصّدور می تواند مخصّص عامّ مقطوع الصّدور واقع شود؟ البتّه قبول داریم که مخصّص، یک حجّت اقوا هست امّا درصورتی که اساسش محکم باشد، خبر واحد، یک امر ظنّی هست لذا نمی تواند در برابر یک مطلب قطعی مقاومت نماید.

ردّ دلیل اوّل:
اشاره

مصنّف رحمه اللّه تقریبا دو جواب بیان نموده اند.

الف: جواب نقضی:

لازمه بیان شما- مستدل- این است که خبر واحد ظنّی السّند نتواند، مخصّص خبر متواتر هم واقع شود درحالی که هیچ کس در این مناقشه ننموده که:

خبر متواتر درعین حال که پایه و اساسش قطعی هست، می تواند به وسیله خبر واحد

ص: 497


1- مصنف رحمه اللّه آن ادله را به عنوان دفع توهم بیان می کنند.
2- خصوصا، خبر واحدی، محل بحث ما هست که محفوف به قرینه قطعیه نباشد.

تخصیص بخورد.

ب: جواب حلّی:

خبر واحد، تعارضی با سند قرآن ندارد بلکه در دلالت کتاب و اصالت العموم تصرّف می نماید البتّه دلالت قرآن، قطعی نیست چون کتاب اللّه، الفاظ مختلف و دارای ظواهر، نصوص و متشابهاتی هست و چنین نیست که دلالت آن، قطعی باشد.

خبر واحد در دلالت و عموم، تصرّف می نماید نه در سند قرآن لذا اگر بنا بود با کتاب، تعارضی پیدا کند، کلام شما- مستدل- صحیح بود لکن چنین نیست.

تحقیق مطلب: هرکدام از کتاب و خبر واحد، دارای یک سند و یک دلالت هست، سند کتاب، «قطعی» و از طرف معارضه، خارج است و اصلا چیزی نمی تواند با آن تعارض یا کسی در آن اشکال نماید. در محلّ بحث، یک طرف، اصالت العموم قرار دارد و طرف دیگر، دلیل حجّیّت و اعتبار ظهور خبر واحد، واقع شده و باید آن دو را ملاحظه نمود که آیا اصالت العموم، آن قدر، قدرت دارد که اصلا دلیل حجّیّت خبر واحد را از بین ببرد یا اینکه دلیل حجّیّت خبر در اصالت العموم تصرّف می نماید و قرینیّت پیدا می کند بر اینکه «عموم» اراده نشده و مسأله قرینیّت هم امر مهمّی نیست، شما ملاحظه کرده اید در موارد متعدّد و متکثّر به وسیله تخصیص، اصالت العموم از بین رفته و عام ها بر عمومشان باقی مانده اند- ما من عامّ الا و قد خصّ(1)- پس اگر بنا باشد، اصالت العموم

ص: 498


1- اگر کسی بگوید اصالت العموم را اخذ می نمائیم، پاسخ ما این است که: خبر واحد با دلالت و سندش از نظر عقلا صلاحیت دارد که در برابر اصالت العموم عنوان قرینیت پیدا کند بخلاف اصالت العموم که چنان صلاحیتی ندارد و اگر بنا باشد، حکومت پیدا کند باید دلیل حجیت خبر واحد را ساقط نماید لذا می گوئیم اصالت العموم با کدام قدرت و نیرو می تواند دلیل حجیت خبر واحد را از بین ببرد. به عبارت صریح تر: حیات و اساس اصالت العموم، بستگی به این دارد که قرینه ای برخلافش نباشد- مانند مقدمات حکمت- اما دلیل بر حجیت خبر واحد بر چنان مسأله ای توقف ندارد، خواه در برابرش اصالت العموم باشد یا نباشد. خلاصه: اصالت العموم، متوقف بر عدم قرینیت است اما دلیل بر حجّیّت خبر واحد، قرینه ساز است.

و لا ینحصر الدّلیل علی الخبر بالاجماع کی یقال بأنّه فیما لا یوجد علی خلافه دلالة، و مع وجود الدّلالة القرآنیّة یسقط وجوب العمل به. کیف و قد عرفت أنّ سیرتهم مستمرّة علی العمل به فی قبال العمومات الکتابیّة [1].

******

- شرح :

خطاب را رعایت نمائیم، لازمه اش این است که اصلا دلیل بر حجّیّت و اعتبار ظهور خبر واحد را نادیده بگیریم امّا اگر خبر واحد را اخذ و به آن عمل نمائیم، بیش از یک تصرّف در اصالت العموم تحقّق پیدا نمی کند و بدیهی است که این امر مانعی ندارد.

[1]-

دلیل دوّم:

دلیل دوّم(1):

دلیل بر حجّیّت خبر واحد «اجماع» هست و چون اجماع، دلیل «لبی» و فاقد اطلاق می باشد باید بر قدر متیقّن آن اقتصار نمود و قدر مسلّم از اجماع بر حجّیّت بر خبر واحد، در موردی است که خبر واحد با قرآن، مخالفت نداشته باشد(2) امّا اگر خبر واحد با عموم قرآنی مخالف باشد اصلا دلیل بر حجّیّت ندارد درحالی که خبر واحد، نیاز به دلیل بر اعتبار دارد و در خبر واحد مخصّص، دلیلی بر اعتبار و حجّیّت نداریم- چون اجماع، دلیلی لبی هست و ....

جواب دلیل دوّم:

دلیل ما بر حجّیّت خبر واحد به اجماع، منحصر نمی باشد اگر به بحث حجّیّت خبر واحد مراجعه نمائید، مشخّص می شود که ادلّه دیگری مانند سیره عقلا بر اعتبار آن، قائم شده و اخیرا بیان کردیم که سیره اصحاب «من زماننا هذا الی زمان

ص: 499


1- از جواب مصنف رحمه اللّه نفس دلیل را استفاده می کنیم.
2- گرچه مخالفتش به نحو عام و خاص باشد.

و الاخبار الدّالّة علی أنّ الاخبار المخالفة للقرآن یجب طرحها، أو ضربها علی الجدار، أو أنها زخرف، أو أنّها ممّا لم یقل بها الامام علیه السّلام و ان کانت کثیرة جدّا، و صریحة الدّلالة علی طرح المخالف، الا أنّه لا محیص عن أن یکون المراد من المخالفة فی هذه الاخبار غیر مخالفة العموم ان لم نقل [انّها] بأنّها لیست من المخالفة عرفا، کیف؟ و صدور الاخبار المخالفة للکتاب بهذه المخالفة منهم علیهم السّلام کثیرة جدّا [1].

******

- شرح :

الائمّة»، این بوده که در برابر عمومات قرآن به خبر واحد عمل می کردند لذا محلّی برای این تردید نیست که کسی بگوید: خبر واحدی که در برابر کتاب اللّه است دلیل بر حجّیّت ندارد.

[1]-

دلیل سوّم:

دلیل سوّم(1):

روایات فراوانی- با اختلاف در تعبیر- داریم که مضمونش این است: هر خبری که با قرآن، مخالف باشد، باید طرح و ضرب بر جدار نمود و آن خبر «زخرف»، «باطل» و «مما لم یقل بها الامام علیه السّلام» می باشد و تقریبا تمام آن روایات بر این مطلب نظر دارد که: خبر مخالف با کتاب اصلا ارتباطی به ائمّه ندارد.

آیا تخصیص عامّ قرآنی، یکی از مصادیق مخالفت با کتاب نیست و آیا دلیل مخصّص، مخالفتی با عام ندارد؟

پس نفس آن روایات، دالّ بر این است که خبر واحد نمی تواند مخصّص کتاب واقع شود- به خاطر مخالفتی که بین مخصّص و عام هست.

ردّ دلیل سوّم:

سه جواب در ردّ آن بیان می کنیم:

الف: مخالفت عام و خاص را عرفا و از نظر عقلا مخالفت نامگذاری نمی کنند اگر مولا امروز بگوید «اکرم کلّ عالم» و دو روز دیگر بگوید «لا تکرم زیدا العالم»، عرف

ص: 500


1- این دلیل را هم مصنف به صورت دفع توهم بیان می کنند.

نمی گوید مولا دو مطلب موافق و مخالف بیان کرده، اصولا مسأله تخصیص و عام(1) از دائره مخالفت، خارج است و نباید گفت بین آن ها مخالفتی هست.

ب: فرضا قبول کردیم که مخالفت عام و خاص را هم مخالفت می نامند لکن می گوئیم:

اخباری که می گوید: باید روایات مخالف را طرح نمود، مسلّما منظورش مخالفت به آن کیفیّت نیست(2) زیرا آن روایات می گوید: باید خبر مخالف را طرح نمود درحالی که خارجا می دانیم روایاتی- قطعا- به عنوان تخصیص کتاب از ائمّه «علیهم صلوات اللّه» صادر شده. به عبارت دیگر: آیا عمومات قرآن در لسان ائمّه اصلا با خبر متواتر یا خبر محفوف به قرینه، تخصیص نخورده؟ مسلّما چنان تخصیصاتی واقع شده لذا می گوئیم اگر تخصیص، عنوان مخالفت دارد و آن روایات می گوید باید اخبار مخالف را طرح نمود، دیگر فرقی بین خبر مقطوع الصّدور و غیر مقطوع الصّدور وجود ندارد درحالی که آن روایات مسلمی که از ائمّه «ع» در برابر عمومات قرآنی صادر شده، قابل طرح و ضرب بر جدار نیست پس چرا از خبر واحد غیر قطعی الصّدور- به عنوان مخالف- رفع ید نمائیم درحالی که مسأله مخالفت در آن گروه از اخبار هم تحقّق دارد.

اگر بگوئید خبر واحد محلّ بحث، «قطعی» نیست، پاسخ ما این است که: فعلا مسأله «قطعیّت» و «ظنیّت» مطرح نمی باشد، قطعیّت و ظنیّت در دلیل اوّل، مطرح شد و پاسخش را هم بیان کردیم.

ص: 501


1- و همچنین تقیید و اطلاق.
2- کأنّ آن اخبار، تخصیص خورده.

مع قوّة(1) احتمال أن یکون المراد أنّهم علیهم السّلام لا یقولون بغیر ما هو قول اللّه تبارک و تعالی واقعا و ان کان هو علی خلافه ظاهرا، شرحا لمرامه تعالی، و بیانا لمراده من کلامه، فافهم [1].

******

- شرح :

[1]- ج: شاید مقصود از مخالفت با کتاب، مخالفت با «ظواهر» قرآن نباشد بلکه ممکن است، منظور، این باشد:

مقصود از مخالفت با کتاب، مخالفت با آن مقصود و مراد واقعی خداوند متعال است و دلیل مخصّص اگر مخالفتی دارد با دلالت لفظی، مخالف است امّا با مراد و حکم واقعی پروردگار متعال مخالفت ندارد.

قوله: «فافهم». اگر مقصود از مخالفت، مخالفت با مراد واقعی پروردگار متعال باشد، ما از چه طریقی مراد حقیقی خداوند را می دانیم که ائمّه «ع» بفرمایند اگر خبری با مراد واقعی، مخالف بود، ضرب بر جدار نمائید.

درصورتی می توان مخالفت را تشخیص داد که مقصود و معیار، همان ظواهر قرآن باشد و الا اگر مقصود، مراد واقعی هست، نمی توان آن را تشخیص داد و نتیجتا نمی دانیم، کدام خبر با مراد واقعی، مخالف است و کدام روایت مخالفتی ندارد پس بیان سوّم هم ناتمام است.

ص: 502


1- ...« الثالث» انه یحتمل ان یکون المراد بها عدم صدور ما هو مخالف للکتاب واقعا نظیر ما ورد فی المائز بین الشرط الصحیح و الباطل اذ المراد بالکتاب هناک مطلق ما کتبه اللّه سبحانه علی عباده و هو الحکم الواقعی الالهی لا ما یتضمنه ظاهر الکتاب فلا یمکن الحکم علی الخبر المخالف لظاهر الکتاب انه مخالف للکتاب مع احتمال تخصیص الکتاب به واقعا بل یمکن ان یدعی انه بدلیل اعتبار الخبر یحرز انه موافق للکتاب واقعا لا مخالف الا ان یقال: ان ذلک خلاف الظاهر بل لا مساغ لاحتماله بالنسبة الی جمیعها لورود جملة منها فی مقام ابداء الضابط الفارق بین الخبر الصادق و الکاذب و ما یجوز العمل به و ما لا یجوز و لعله الی هذا اشار بقوله:« فافهم» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 535.

و الملازمة بین جواز التّخصیص و جواز النّسخ به ممنوعة و ان کان مقتضی القاعدة جوازهما، لاختصاص النّسخ بالاجماع علی المنع. مع وضوح الفرق بتوافر الدّواعی الی ضبطه، و لذا قلّ الخلاف فی تعیین موارده، بخلاف التّخصیص [1].

******

- شرح :

[1]-

دلیل چهارم:

بین تخصیص و نسخ، فرقی نیست اگر خبر واحد بتواند مخصّص قرآن، واقع شود باید بتواند ناسخ آن هم قرار گیرد درحالی که اجماع، قائم شده که خبر واحد نمی تواند، عنوان «ناسخیّت» داشته باشد لذا از مسئله کشف می نمائیم، مخصّص کتاب هم نمی تواند واقع شود.

ردّ دلیل چهارم:

الف: طبق قاعده اوّلیّه باید خبر واحد هم بتواند ناسخ باشد امّا اجماع، بین آن دو، تفاوت، قائل شده پس نفس اجماع «فارق» است، اگر اجماع نبود، می گفتیم خبر واحد هم می تواند ناسخ باشد.

ب: اصلا بین نسخ و تخصیص، فرق هست، نسخ، حکمی را که کتاب، متضمّن آن است، از بین می برد لذا دواعی فراوانی بر ضبط نسخ بوده و چنانچه شما به موارد نسخ مراجعه نمائید، مشخّص می شود که کمتر مورد اختلاف بوده(1)، نسخ، مسأله ای مضبوط و دارای حساب خاصّی هست به خلاف تخصیص که تصرّف در دلالت عام و اصالت العموم است و دواعی چندانی نبوده که مخصّصات، ضبط شود زیرا مغایرتی بین تخصیص و عام مشاهده نمی شده و به همین جهت، مخصّصات، کمتر ضبط شده امّا نسخ به لحاظ اهمّیّتش مضبوط است پس نباید بین تخصیص و نسخ مقایسه نمود.

ص: 503


1- در همان مقدار اندکی که نسخ تحقق پیدا کرده.

فصل: لا یخفی أنّ الخاصّ و العامّ المتخالفین یختلف حالهما ناسخا و مخصصا و منسوخا فیکون الخاصّ مخصّصا تارة و ناسخا مرّة، و منسوخا أخری، و ذلک لانّ الخاصّ ان کان مقارنا مع العامّ أو واردا بعده قبل حضور وقت العمل به، فلا محیص عن کونه مخصّصا و بیانا له. و ان کان بعد حضوره کان ناسخا لا مخصّصا، لئلا یلزم تأخیر البیان عن وقت الحاجة فیما اذا کان العامّ واردا لبیان الحکم الواقعیّ، و الا لکان الخاصّ أیضا مخصّصا له کما هو الحال فی غالب العمومات و الخصوصات فی الآیات و الرّوایات [1].

******

- شرح :

تعارض عام و خاص

اشاره

[1]- عام و خاص که ظاهرا بینشان تخالف می باشد(1)، چنین نیست که همیشه در مورد آن ها مسأله تخصیص، مطرح باشد و خاص در هر شرایطی عنوان مخصصیت پیدا کند بلکه به اعتبار موارد و اختلاف شرائط تفاوت می کند گاهی عنوان مخصّصیّت(2)، زمانی عنوان ناسخیّت و گاهی عنوان منسوخیّت دارد.

سؤال: در چه مواردی تخصیص تحقّق پیدا می کند؟

جواب: 1- اگر خاص و عام «مقارنا» بیان شوند(3).

2- ابتدا عام بیان شود لکن خاص، قبل از فرا رسیدن زمان عمل به عام

ص: 504


1- عام، متضمّن یک حکم و خاص، دالّ بر حکم دیگری است.
2- تذکر: مخصّص در حقیقت، بیانگر مراد از عامّ است و در بحث قبل بیان کردیم که نباید به عام و خاص- در آن جائی که خاص، عنوان مخصّصیّت دارد- عنوان متخالفین داد بلکه خاص، دارای عنوان شارحیّت و مفسریّت است و به عنوان بیان و توضیح مراد متکلّم و مولا وارد شده نتیجتا: « مخصص»، یعنی: مبین و شارح مراد مولا.
3- الف: در این صورت از خاص به مخصص متصل تعبیر می نمایند. ب: ... کما اذا وردا من معصومین فی زمان واحد. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 647.

بیان شود(1) فرضا مولا روز دوشنبه به عبدش بگوید «اکرم کلّ عالم یوم الجمعة» اما روز چهارشنبه بگوید «لا تکرم زیدا العالم».

3- در فرض سوّم گرچه وقت عمل به عام رسیده باشد، عنوان مخصّصیّت مطرح است و موردش همان مخصّصاتی می باشد که در فقه، محلّ ابتلاء ما هست مثلا عامّی در قرآن، وارد شده امّا مخصّص آن فرضا در کلام امام یازدهم علیه السّلام- با بیش از دویست سال فاصله- بیان شده یا مثلا عامّی در کلام رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد شده امّا مخصّص آن ضمن کلام امام صادق علیه السّلام بیان شده که فقها با تمام آن ها به عنوان مخصّص برخورد نموده اند.

سؤال: آیا در موارد مذکور، وقت عمل به عام، فرا نرسیده و آن مخصّصات، قبل از حضور زمان عمل به عام، صادر شده یا اینکه بعد از حضور وقت عمل به عام بیان شده؟

جواب: آن مخصّصات، مربوط به بعد از حضور وقت عمل به عامّ است امّا درعین حال مانعی ندارد با آن ها معامله تخصیص نمود زیرا: آن عام(2) برای بیان حکم واقعی وارد نشده(3) و الا اگر عام از حین وقوعش بیانگر حکم واقعی و بنا باشد مخصّص آن فرضا صد سال، بعد بیان شود، مستلزم تأخیر بیان از وقت حاجت و عقلا قبیح است لذا می گوئیم عموماتی که مخصّصات آن ها به نحو مذکور است در مقام بیان حکم واقعی نبوده.

جمع بندی: اگر بنا باشد در موردی قائل به تخصیص شویم باید یکی از این شروط محقّق باشد: الف: مخصّص با عام «مقارنا» وارد شده باشد. ب: اگر مخصّص با عام، مقارن نیست، قبل از حضور وقت عمل به عام بیان شده باشد. ج: اگر مخصّص، بعد از حضور وقت عمل به عام وارد شده، آن عام، بیانگر حکم واقعی نباشد و الا نمی توان بین

ص: 505


1- البته بنا بر اینکه بگوئیم: همان طور که در مخصص،« قبلیّت» اعتبار دارد در نسخ هم« بعدیّت» معتبر است و الا اگر در نسخ،« بعدیّت» معتبر نباشد در فرض مذکور، مسئله، بین مخصصیت و ناسخیت، مردد است.
2- یا عمومات.
3- بلکه در مقام بیان حکم ظاهری بوده- نگارنده.

و ان کان العامّ واردا بعد حضور وقت العمل بالخاصّ، فکما یحتمل أن یکون الخاصّ مخصّصا للعامّ یحتمل أن یکون العامّ ناسخا له، و ان کان الاظهر أن یکون الخاصّ مخصّصا، لکثرة التّخصیص حتّی اشتهر «ما من عامّ الا و قد خصّ» مع قلّة النّسخ فی الاحکام جدّا، و بذلک یصیر ظهور الخاصّ فی الدّوام و لو کان بالاطلاق أقوی من ظهور العامّ و لو کان بالوضع کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

این دو مطلب جمع نمود که: عام، مبیّن، حکم واقعی باشد، زمان عمل به آن هم گذشته باشد و درعین حال، مخصّص که عنوان «مبیّن» دارد، بعد از وقت حاجت صادر شده باشد.

سؤال: در چه مورد یا مواردی عنوان «ناسخ» تحقّق پیدا می کند؟

جواب: از بیان ما مشخّص شد که اگر عامّی در مقام بیان حکم واقعی باشد، زمان عمل به آن هم فرا رسیده و خاصّی بعد از وقت عمل به عام وارد شده در این صورت، آن خاص نمی تواند عنوان مبیّن داشته باشد بلکه حتما باید عنوان ناسخیّت پیدا کند یعنی:

حکم عام تاکنون ثابت بوده امّا از این به بعد، آن حکم فرضا در مورد «زید» دوام و استمرار ندارد پس زید در وقت عمل، مراد مولا بوده و حکم عام برآن جریان داشته امّا بعد از ورود دلیل ناسخ از حکم عام، خارج است و خروجش به عنوان نسخ است نه تخصیص. پس عنوان ناسخیّت، دارای دو شرط است:

1- عام ر مقام بیان حکم واقعی باشد. 2- وقت عمل به عام هم فرا رسیده و گذشته باشد(1).

[1]- تذکّر: در فروض قبل که مسأله تخصیص، مطرح بود، دلیل خاص یا با عام «مقارن» بود یا «متأخّر» از آن. اکنون به بیان فرض دیگری می پردازیم که دلیل خاص،

ص: 506


1- با تحقق دو شرط مذکور، خاص بعدی عنوان ناسخیّت دارد.

«قبل» از دلیل عام، وارد شده.

سؤال: اگر مولا ابتدا، خاصّی را به نحو «لا تکرم زیدا العالم» بیان کرد لکن چند روز بعد، عامّی را به نحو «اکرم کلّ عالم» بیان نمود، حکم مسئله چیست؟

الف: اگر فرضا مولا روز شنبه فرموده: «لا تکرم زیدا العالم یوم الجمعة» و روز دوشنبه گفته: «اکرم کلّ عالم یوم الجمعة» یعنی: هنوز وقت عمل به خاص نرسیده، دستور عمومی او صادر شده در این صورت هم مسلّما مسأله تخصیص، مطرح است و لزومی ندارد، دلیل مخصّص، بعد از دلیل عام یا مقارن با عام وارد شود بلکه اگر قبل از عام هم- به نحو مذکور- وارد شود، عنوان مخصّصیّت دارد و لذا ما در تخصیصات روایات، نسبت به عمومات، این مسئله را ملاحظه نمی کنیم که آیا مخصّص قبلا وارد شده یا بعدا.

ب: اشکال در این فرض است که: اگر ابتدا دلیل خاص، وارد شود، وقت عمل به آن هم بگذرد سپس دلیل عامّی وارد شود، حکمش چیست؟

دو احتمال، مطرح است: 1- «خاص»، دارای عنوان مخصّصیّت است زیرا مانعی برای مخصّصیّت آن وجود ندارد، اگر بگوئید تأخیر بیان از وقت حاجت، جائز نیست، می گوئیم بیان «قبلا» واقع شده و زمان عمل به «خاص» قبلا بوده- نه وقت عمل به عام.

دلیل مخصّصی، وارد شده، وقت عمل به آن هم حاضر شده سپس عامّی از ناحیه مولا صادر شده لذا می گوئیم مانعی ندارد که دلیل خاص، مخصّص عام باشد و مستلزم تأخیر بیان از وقت حاجت نیست زیرا منظور از وقت حاجت، زمان حاجت به عام است نه وقت حاجت عمل به خاص.

2: دلیل عام، ناسخ دلیل خاص است زیرا همان طور که شرائط تخصیص در دلیل مخصّص تحقّق دارد، شرائط نسخ هم در دلیل عام، موجود است و مانعی ندارد «عام» عنوان ناسخیّت پیدا کند، حکمی قبلا بیان شده، وقت عمل به آن هم حاضر شده سپس دلیل عام برخلاف آن حکم دلالت می کند لذا می گوئیم در دلیل عام، شرائط ناسخیّت،

ص: 507

هذا فیما علم تاریخهما. و أمّا لو جهل و تردّد بین أن یکون الخاصّ بعد حضور وقت العمل بالعامّ و قبل حضوره فالوجه هو الرّجوع الی الاصول العملیّة. و کثرة التّخصیص و ندرة النّسخ هاهنا و ان کانا یوجبان الظّنّ بالتّخصیص أیضا، و أنّه واجد لشرطه الحاقا له بالغالب، الا أنّه لا دلیل علی اعتباره، و انّما یوجبان الحمل علیه فیما اذا ورد العام بعد حضور وقت العمل بالخاصّ، لصیرورة الخاصّ بذلک فی الدّوام أظهر من العامّ، کما أشیر الیه، فتدبّر جیّدا [1].

******

- شرح :

محقّق است.

سؤال: کدام یک از آن دو احتمال «اظهر» است؟

جواب: از طرفی گفته اند «ما من عامّ الّا و قد خصّ» و از طرفی این مسئله در باب احکام شهرت دارد که: نسخ «نادر» و «قلیل التّحقق» است لذا ندرت نسخ و شهرت تخصیص، سبب می شود که جانب تخصیص را اختیار نمائیم و نتیجتا بگوئیم: «ظهور دلیل خاص در استمرار حکم(1) بر عموم عام(2)، مقدّم است» گرچه ظهور خاص در دوام «بالاطلاق» و ظهور عام در عموم «بالوضع» باشد زیرا پشتوانه ظهور خاص- ما من عامّ الّا و قد خصّ- مستحکم است(3) و پشتوانه ظهور عام در عموم، مسأله نسخ است که نسخ، نادر و «قلیل التّحقق» می باشد لذا چون پشتوانه «احدهما» ضعیف و دیگری قوی هست جانب مخصّصیّت را ترجیح می دهیم.

[1]- فرض دیگری، مطرح است که ابتداء به نظر می رسد شبیه صورت قبل باشد که:

فرضا اوّل، دلیل عام و سپس دلیل خاصّ، وارد شده لکن مردّد هستیم که آیا دلیل خاص، قبل از حضور وقت عمل به عام بوده تا عنوان مخصّصیّت داشته باشد یا بعد از حضور وقت عمل به عام بوده تا عنوان ناسخیّت داشته باشد به عبارت دیگر: اگر دلیل خاص به

ص: 508


1- یعنی: در عدم نسخ.
2- همان عامی که بنا هست به مخصص، مبتلا شود.
3- « ما من عام الا و قد خص» سبب می شود ظهور خاص، قوی تر شود.

حسب واقع، قبل از حضور وقت عمل به عام باشد حتما مخصّص و مبیّن است و اگر بعد از حضور وقت عمل به عام باشد مسلّما ناسخ است لکن چون قبلیّت و بعدیّت آن را نمی دانیم، بین نسخ و تخصیص، مردّد هستیم.

سؤال: حکم فرض مذکور چیست؟

جواب: شاید ابتدا به ذهن انسان خطور کند که حکم این فرض هم مانند صورت قبل است یعنی: جانب تخصیص را ترجیح می دهیم لکن مصنّف رحمه اللّه فرموده اند در فرض مذکور نه تخصیص، دارای ترجیح است و نه نسخ و باید از هر دو دلیل لفظی، رفع ید و به اصول عملیّه رجوع نمود.

سؤال: فرق فرض مذکور با فرض قبل چیست که آنجا به خاطر شهرت تخصیص و ندرت نسخ، جانب تخصیص را ترجیح دادید امّا در محلّ بحث می گوئید هیچ یک بر دیگری ترجیحی ندارد؟

جواب: اگر در محلّ بحث، بنا را بر تخصیص بگذارید و از شما علّت آن را سؤال کنند و بگوئید به خاطر شهرت تخصیص، آن را ترجیح دادیم(1)، اشکال یا سؤال ما این است که: آیا شهرت تخصیص، سبب می شود شما «یقین» حاصل نمائید که در محلّ بحث، تخصیص، مطرح است یا اینکه شهرت تخصیص، مفید «ظن» می باشد.

مسلّما یقین ندارید و صرفا مظنّه ای نسبت به آن دارید و لکن دلیلی بر حجّیّت آن ظن، قائم نشده.

اشکال: آیا در فرض قبل، دلیلی بر حجّیّت «ما من عامّ الّا و قد خصّ» داشتید؟

ص: 509


1- چون شرط تخصیص، این است که: خاص، قبل از حضور وقت عمل به عام، وارد شده باشد- لئلا یلزم تأخیر البیان عن وقت الحاجة- و ما از طریق اشتهار، ظنّ به واجدیّت شرط پیدا می کنیم.

ثمّ انّ تعیّن الخاصّ(1) للتّخصیص اذا ورد قبل حضور وقت العمل بالعامّ، أو ورد العامّ قبل حضور وقت العمل به انّما یکون مبنیا علی عدم جواز النّسخ قبل حضور وقت العمل، و الا فلا یتعیّن له، بل یدور بین کونه مخصّصا و ناسخا فی الاوّل، و مخصّصا و منسوخا فی الثّانی، الا أنّ الاظهر کونه مخصّصا [مع ذلک] و ان کان ظهور العامّ فی

******

- شرح :

جواب: در فرض قبل هم ما به آن تمسّک ننمودیم بلکه اشتهار تخصیص، سبب تقویت ظهور خاص می شد(2) و نفس ظهور، دلیل بر حجّیّت دارد امّا در محلّ بحث با چه چیزی مواجه هستیم که «ما من عامّ الا و قد خصّ» آن را تقویت نماید؟

فقط مردّد هستیم که آیا به حسب واقع، تخصیص، مطرح است یا نسخ، اگر بنا باشد جنبه مخصّصیّت را اخذ نمائیم تنها دلیل ما «ما من عامّ الّا و قد خصّ» هست که حجّیّتی ندارد و افاده یقین نمی نماید بلکه مفید ظن می باشد و دلیلی بر حجّیّتش قائم نشده و چنانچه «ظن»، دلیلی بر حجّیّت نداشته باشد، محکوم به حکم شک است.

خلاصه: در فرض قبل «ما من عامّ الّا و قد خصّ» اثرش این بود که ظهور خاص را در اطلاق تقویت می کرد و ما به ظهور اعتماد نموده و جانب تخصیص را ترجیح دادیم امّا در محلّ بحث، شی ء مطرح نیست تا آن را تقویت نماید بلکه باید به خودش اتکا نمود که آن هم قابلیّت اتّکا ندارد لذا می گوئیم در محلّ بحث، هیچ گونه ترجیحی وجود ندارد و باید از عنوان مخصّصیّت و ناسخیّت، صرف نظر و به اصول عملیّه رجوع نمود.

ص: 510


1- لا یخفی ان کونه مخصصا بمعنی کونه مبینا بمقدار المرام عن العام و ناسخا بمعنی کون حکم العام غیر ثابت فی نفس الامر فی مورد الخاص مع کونه مرادا و مقصودا بالافهام فی مورده بالعام کسائر الافراد و الا فلا تفاوت بینهما عملا اصلا کما هو واضح لا یکاد یخفی.« منه قدّس سرّه». ر. ک: حقائق الاصول 1/ 538.
2- در فرض قبل، کثرت تخصیص، موجب اظهریت خاص می شد و اظهریت، دلیل بر اعتبار و تقدم دارد به عبارت دیگر: الف: به واسطه اصالت الظهور، اصل اعتبارش مسلم بود. ب: به خاطر اظهریتش آن را مقدم می داشتیم به خلاف محلّ بحث که ظاهر و« اظهری» نداریم.

عموم الافراد أقوی من ظهور الخاصّ فی الخصوص، لما أشیر الیه من تعارف التّخصیص و شیوعه، و ندرة النّسخ جدّا فی الاحکام [1].

و لا بأس بصرف [عنان] الکلام الی ما هو نخبة القول فی النّسخ، فاعلم: أنّ النّسخ و ان کان رفع الحکم الثّابت اثباتا، الا أنّه فی الحقیقة دفع الحکم ثبوتا، و انّما اقتضت الحکمة اظهار دوام الحکم و استمراره أو أصل انشائه و اقراره، مع أنه بحسب الواقع لیس له قرار، أو لیس له دوام و استمرار(1)، و ذلک لانّ النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلم الصّادع للشرع ربما

******

- شرح :

[1]- گفتیم: «خاص» در دو صورت، در مخصّصیّت متعیّن می باشد:

1- خاص، قبل از حضور وقت عمل به عام، وارد شده باشد.

2- عام، قبل از حضور زمان عمل به خاص، وارد شده باشد.

تذکّر: حتمیّت و تعیّن «خاص» در مخصّصیّت در موارد مذکور، مبنی بر این است:

همان طور که در تخصیص «قبلیّت»(2) شرط است در نسخ هم «بعدیّت» معتبر است- ای عدم جواز النسخ قبل حضور وقت العمل.

یادآوری: اگر کسی بگوید در نسخ، بعدیّت، شرط نیست(3) نتیجتا نسبت به خاصّی که قبل از حضور وقت عمل به عام، وارد شده، همان طور که احتمال مخصّصیّت جریان دارد، احتمال ناسخیّت هم جاری می باشد(4)- زیرا در تخصیص «قبلیّت» شرط

ص: 511


1- فیکون مفاد دلیل الناسخ هو انتهاء مدة الحکم فیکون شارحا و مبینا للعام الظاهر فی استیعاب حکمه لجمیع الازمنة فالفرق بینه و بین التخصیص هو ان التخصیص بحسب افراد موضوع الحکم و هو بحسب الازمان او یکون مفاده عدم جعل الحکم من رأس فیکون شارحا و مبینا للدلیل الظاهر فی ارادة المولی مدلوله بالارادة الجدیة بمعنی انه یبین انه قد ارید بالارادة الاستعمالیة بمصلحة اقتضت ذلک لا الارادة الجدیة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 338.
2- یعنی: خاص باید قبل از حضور وقت عمل به عام، وارد شده باشد.
3- یعنی: ممکن است، دلیل ناسخ، قبل از حضور وقت عمل به عام، وارد شود.
4- و در موردی که« عام» قبل از حضور وقت عمل به خاص، وارد شده، احتمال« مخصصیت» و« منسوخیت» مطرح است.

یلهم أو یوحی الیه أن یظهر الحکم أو استمراره مع اطّلاعه علی حقیقة الحال، و أنّه ینسخ فی الاستقبال، أو مع اطّلاعه علی ذلک، لعدم احاطته بتمام ما جری فی علمه تبارک و تعالی، و من هذا القبیل لعلّه یکون أمر إبراهیم بذبح اسماعیل [1].

******

- شرح :

است امّا در نسخ که «بعدیّت» معتبر نیست.

سؤال: کدام یک از آن دو احتمال «اظهر» است؟

جواب: همان طور که قبلا به نحو مشروح بیان کردیم، ندرت نسخ و شهرت تخصیص، سبب می شود جانب تخصیص را اختیار نمائیم گرچه ظهور عام در عموم افرادی از ظهور خاص- در خصوص- اقوا باشد(1).

«نسخ»

[1]- چون در بحث قبل گفتیم: گاهی امر، دائر بین نسخ و تخصیص می شود لذا به این مناسبت، مقداری هم درباره نسخ بحث می کنیم- قبلا به ترجمه و توضیح مختصری درباره متن کتاب می پردازیم(2).

ص: 512


1- برای توضیح بیشتر در این باره به صفحه 508 رجوع نمائید.
2- نسخ به حسب« ظاهر» و مقام اثبات« رفع» و برداشتن یک حکم ثابت است یعنی: تاکنون دلیل، مقتضی بقاء آن حکم بوده- چنانچه دلیل ناسخ نبود به همان حکم عمل می نمودیم- اما دلیل ناسخ، وارد شد، دوام و استمرار آن را از بین برد پس معلوم می شود یک امر ثابت و متحققی بوده لکن آن را رفع می نمائیم امّا باطن مسئله، به آن کیفیت نیست بلکه حقیقتش این است که: نسخ،« دفع» حکم است و اصلا آن حکم اوّل، ثابت نبوده و انسان خیال می کرده، ثابت است، آن حکم، تابع مصلحتی نبوده، تا دوام و استمرار داشته باشد و فقط ظاهر کلام، دال بر استمرار بوده به عبارت دیگر: مصلحت و حکمت اقتضا می نمود، اظهار، دوام و استمرار حکم را- یعنی: مقتضای حکمت، این بوده که حکم در دلیل اول به صورت« دوام» و استمرار اظهار شود- درصورتی که دلیل ناسخ، بعد از حضور وقت عمل، وارد شود- و یا اینکه اگر دلیل ناسخ، قبل از حضور وقت عمل، وارد شده، مصلحت اقتضا می نمود که« اصل» حکم، ابراز و انشا شود بدون اینکه حتی یک مرتبه خارجا طبق آن حکم، عمل شود. سؤال: چگونه حکمت، مقتضی چنان امری بوده؟ جواب: پیامبران که مبین شریعت هستند گاهی یا چه بسا به این نحو به آن ها وحی یا الهام می شده که: فقط یک حکم و قانونی را اظهار نمایند یا استمرار آن را ابراز نمایند البته ممکن است خود آن پیامبر می دانسته که حکم مذکور، نسخ می شود و امکان دارد او هم نمی دانسته که آن حکم، نسخ خواهد شد- لعدم احاطته بتمام ما جری فی علمه تبارک و تعالی- و« لعل» داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السّلام از قسم اخیر بوده و او نمی دانسته که عاقبت قضیه به چه صورتی ختم می شود و ما در قسمت شرح کتاب، تفصیلا بیان کردیم که ندانستن او بیشتر مقام تسلیم او را اثبات می کند.

تذکّر: قبلا گفتیم: مخصّص، هیچ گونه تعارضی با دلیل عام ندارد بلکه دلیل مخصّص، نسبت به عام، دارای عنوان شارحیّت و مفسّریّت است و لذا در مقام جعل قانون، این مسئله، متداول است که قانونی را به نحو عموم جعل می کنند سپس به عنوان تخصیص و تبصره، مواردی را از آن اخراج می نمایند بدون اینکه عنوان معارضه ای بین عام و مخصّص، مطرح باشد لکن در باب نسخ، این مسئله، مطرح شده که: در باب احکام شرعیّه، چگونه نسخ، امکان پذیر است- معقول نیست که نسخ تحقّق پیدا کند- لذا ادلّه ای بر عدم معقولیّت نسخ ذکر شده که مصنف، مهم ترین آن را در ضمن کلامشان بیان نمودند که اینک به توضیح آن می پردازیم:

تغیّر اراده در «ممکنات»- مانند انسان- به خاطر عدم احاطه علمی و جهات دیگر امکان دارد یعنی: ممکن است یک فعل با تمام خصوصیّاتش در برهه ای از زمان، متعلّق اراده و طلب واقع شود و همان فعل با تمام ویژگی هایش متعلّق اراده واقع نشود پس در «ممکنات» تغیّر اراده با حفظ خصوصیّات و تمام جهات فعل، ممکن است امّا درباره خداوند متعال، تغیّر اراده، یک امر محال و ممتنع است زیرا: فرض کنید فعلی تا مدّتی

ص: 513

مأمور به بوده سپس همان فعل، منهی عنه واقع شده(1). در این صورت، سؤالی مطرح می شود که: به حسب واقع در آن فعل که دو جهت نبوده، یا مصلحت تام داشته یا واجد مفسده کامل بوده، اگر دارای مصلحت بوده پس معنای نسخ و نهی بعدی چیست و اگر واجد مفسده بوده پس آن امر قبلی چه بوده؟

به عبارت دیگر: مستشکل می گوید، درباره خداوند متعال نمی توان تصوّر نمود که:

اراده او به استناد مصلحت واقعی فعل و عدم مصلحت واقعی فعل، تغیّرپذیر باشد، فعل با مصلحت، زمانی منهی عنه بشود و فعل بدون مصلحت- و بلکه با مفسده- مأمور به، بشود(2)، این یک امر ممتنعی هست و نتیجتا نسخ در احکام شرعیّه، ممتنع می باشد.

مصنّف رحمه اللّه: شما- مستدل- در باب نسخ به ظاهر و مقام «اثبات» توجّه نمودید درحالی که نسخ به مقام «ثبوت» مربوط است و با تقریبی که اکنون بیان می کنیم، هیچ اشکال و امتناعی در آن تصوّر نمی شود.

بیان ذلک: در همان فرض و مثال شما که شی ء یا فعلی مأمور به است و سپس منهی عنه واقع می شود(3)، حقیقت امر، این است که: آن فعل «واقعا» تابع حکم دوّم است یعنی به حسب واقع، دارای مفسده کامل هست و هیچ گونه مصلحتی در آن نبوده و همان مفسده، باعث نهی از آن شده.

سؤال: چرا آن فعل را در برهه ای از زمان، مأمور به قرار دادند؟

جواب: علّتش وجود مصلحت در آن نبوده بلکه در اظهار امر- در عنوان «مأمور به» بودن- مصلحت وجود داشته، اگر در موردی «امری» تحقّق پیدا کرد، همیشه دالّ بر این نیست که مصلحتی در نفس آن فعل وجود دارد بلکه گاهی وجود امر به خاطر رعایت

ص: 514


1- مثال مذکور، یکی از مصادیق ظاهر نسخ است
2- البته در زمان گذشته، مأمور به بوده.
3- که گفتیم: فرد ظاهر و آشکاری در باب نسخ است.

مصلحتی در نفس امر است یعنی: «نفس مأمور به» بودن به حسب ظاهر، دارای مصلحت و حکمت است- نه به جهت اینکه مصلحت کاملی در فعل تحقق داشته باشد.

قوله: «... و من هذا القبیل لعله(1) یکون امر ابراهیم بذبح اسماعیل».

مثلا داستان حضرت ابراهیم علیه السّلام در مورد ذبح اسماعیل علیه السّلام کأنّ حقیقتش این است: بعد از امر خداوند متعال به ذبح اسماعیل شاید ابتداء چنین تصوّر می شده که مصلحتی در نفس ذبح و مذبوحیّت اسماعیل تحقّق دارد لکن بعد از آنکه نهی، صادر شد، کشف می کنیم نفس امر به ذبح، دارای مصلحت بوده و چه بسا لازم نبوده که حتی حضرت ابراهیم علیه السّلام از ابتدا نسبت به آن قضیّه، آگاه باشد زیرا قبول داریم که انبیا دارای مقام رفیعی هستند امّا چنین نیست که احاطه علمی آن ها مانند خداوند متعال باشد، مسلّما علومی هست که مختصّ ذات حق می باشد و هیچ کس را برآن مطلع ننموده، ممکن است در مسأله ذبح اسماعیل، چنین بوده که حضرت ابراهیم علیه السّلام هم واقعا پنداشته، امری از ناحیه خداوند، متوجّه او هست و مصلحتی در آن مأمور به، محقّق می باشد، در این صورت اگر ابراهیم علیه السّلام نسبت به آن مسئله آگاهی نداشته باشد، جهلش مقام کمال او را تثبیت می کند زیرا اگر او می دانست بعد از لحظاتی آن امر، منتفی و حکم خداوند متعال نسخ می شود و ذبح اسماعیل علیه السّلام تحقّق پیدا نمی کند، باتوجّه به سرانجام داستان نمی توانستیم آن مقام تسلیم ابراهیم را نزد خداوند- و تسلیم اسماعیل را برای انجام فرمان الهی- احراز نمائیم(2).

به عبارت دیگر: مقام تسلیم که یکی از مقامات رفیع انبیا و اولیا هست در این مورد با

ص: 515


1- اشار باداة الترجی الی المناقشات فی کونه من النسخ مثل ما قیل: ان المراد من الذبح مقدماته بقرینة قوله تعالی:« قد صدقت الرؤیا». ر. ک: حقائق الاصول 1/ 543.
2- و بدانیم او از نظر مقام تسلیم در مرتبه رفیعی قرار دارد.

و حیث عرفت أنّ النّسخ بحسب الحقیقة یکون دفعا و ان کان بحسب الظّاهر رفعا، فلا بأس به مطلقا و لو کان قبل حضور وقت العمل، لعدم(1) لزوم البداء المحال فی حقّه تبارک و تعالی بالمعنی المستلزم لتغیر ارادته تعالی مع اتّحاد الفعل ذاتا و جهة، و الا لزم امتناع النسخ، أو الحکم المنسوخ، فانّ الفعل ان کان مشتملا علی مصلحة موجبة للامر به امتنع النّهی عنه، و الا امتنع الامر به، و ذلک(2) لانّ الفعل أو دوامه لم یکن متعلّقا

******

- شرح :

جهل به عاقبت قضیّه تصور می شود پس به حسب واقع، مطلب چنین است که: مصلحتی(3) در نفس امر و انشاء آن بوده بدون اینکه در مأمور به- و مذبوحیّت- کمترین مصلحتی باشد بلکه تمامش مفسده بوده(4) پس اگر به حسب واقع، مسئله را ملاحظه نمائیم، هیچ گونه تغیّر و تبدّل اراده در باب نسخ، حاصل نمی شود یعنی: در ظاهر، تغیّر و تبدّل اراده هست امّا واقعا چنین نیست- «واقع»، تابع ناسخ است، «منسوخ»، تابع مصلحت در «اظهار»

ص: 516


1- عبارت مذکور، دلیل بر عدم جواز نسخ است که ما ابتدای بحث، آن را بیان و رد نمودیم.
2- علة لعدم لزوم البداء المحال فی حقه تبارک و تعالی ثم ان التردید فی قوله لان الفعل او دوامه اشارة الی النسخ قبل العمل و بعده ففی النسخ قبل العمل لم یکن الفعل متعلقا لارادته و لم یکن الامر به من جهة اشتماله علی المصلحة و انما کان فی نفس الامر به حکمة و مصلحة و فی النسخ بعد الفعل لم یکن دوام الفعل متعلقا لارادته و انما کان اظهار دوامه لحکمة و مصلحة ر. ک: عنایة الاصول 2/ 340- 339.
3- مثلا مشیت الهی بر این تعلق گرفته که حضرت ابراهیم را به مردم معرفی کند که او از نظر اطاعت و تسلیم، نسبت به امر خداوند تا آن درجه تکامل پیدا می کند، اگر مسأله امر به ذبح اسماعیل نبود ما از چه طریقی نسبت به مقام تسلیم او آگاه می شدیم لذا همین مطلب شاید مهم ترین مصلحتی است که اقتضا می نماید یک امر صوری و ظاهری با جهل ابراهیم تحقق پیدا کند و بعد هم حکم واقعی آن، عبارت از عدم مذبوحیت باشد.
4- زیرا بعدا نهی، وارد و مانع ذبح اسماعیل علیه السّلام شد.

لارادته، فلا یستلزم نسخ أمره بالنّهی تغییر ارادته، و لم یکن الامر بالفعل من جهة کونه مشتملا علی مصلحة، و انّما کان انشاء الامر به أو اظهار دوامه عن حکمة و مصلحة [1].

و أمّا البداء فی التّکوینیّات بغیر ذاک المعنی، فهو مما دلّ علیه الرّوایات المتواترات کما لا یخفی، و مجمله: أنّ اللّه تبارک و تعالی اذا تعلّقت مشیّته تعالی باظهار ثبوت ما یمحوه، لحکمة داعیة الی اظهاره ألهم أو أوحی الی نبیّه أو ولیّه أن یخبر به، مع علمه بأنه یمحوه، أو مع عدم علمه به، لما أشیر الیه من عدم الاحاطة بتمام ما جری فی علمه، و انّما یخبر به، لانّه حال الوحی أو الالهام لارتقاء نفسه الزّکیّة، و اتّصالها بعالم لوح المحو و الاثبات اطّلع علی ثبوته، و لم یطّلع علی کونه معلّقا علی أمر غیر واقع، أو عدم الموانع، قال اللّه تبارک و تعالی: یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ الآیة.

نعم من شملته العنایة الالهیّة، و اتّصلت نفسه الزّکیّة بعالم اللوح المحفوظ الذی هو من أعظم العوالم الربوبیّة و هو أمّ الکتاب یکشف [ینکشف] عنده الواقعیّات علی ما هی علیها، کما ربما یتّفق لخاتم الانبیاء، و لبعض الاوصیاء کان عارفا علی الکائنات کما کانت و تکون. نعم مع ذلک ربما یوحی الیه حکم من الاحکام تارة بما یکون ظاهرا فی

******

- شرح :

است. اظهار اصل ثبوت حکم یا اظهار دوام حکم.

[1]- باتوجّه به بیان(1) ما مشخّص شد که: لازم نیست نسخ، بعد از حضور وقت عمل باشد بلکه ممکن است قبل از حضور وقت عمل باشد یعنی: امکان دارد مصلحتی اقتضا نماید که حکمی اظهار و ابراز شود امّا قبل از اینکه وقت عمل، فرارسد، آن حکم را نسخ نمایند و حکم واقعی که تابع مصلحت و مفسده در متعلّق باشد، تحقّق پیدا کند.- و

ص: 517


1- که گفتیم: حقیقت نسخ« دفع» است- نه رفع- گرچه به حسب ظاهر، حکم ثابتی را برمی دارد.

الاستمرار و الدّوام، مع أنّه فی الواقع له غایة و أمد یعیّنها بخطاب آخر، و أخری بما یکون ظاهرا فی الجدّ، مع أنّه لا یکون واقعا بجدّ، بل لمجرّد الابتلاء و الاختبار. کما أنّه یؤمر وحیا أو الهاما بالاخبار بوقوع عذاب أو غیره ممّا لا یقع، لاجل حکمة فی هذا الاخبار أو ذاک الاظهار، فبدا له تعالی بمعنی أنّه یظهر ما أمر نبیّه أو ولیّه بعدم اظهاره أولا(1)، و یبدی ما خفی ثانیا(2) [1].

******

- شرح :

در هیچ یک از دو صورتش تغیر اراده محقّق نمی شود.

«بداء»

[1]- در تکوینیات- نه احکام شرعیّه- از نسخ به «بدا» تعبیر می کنند.

لغتا ظهور بعد از خفا را «بدا» گویند(3).

کلمه «بدا» در تکوینیّات کثیرا استعمال می شود، در مواردی که به حسب تکوین بنا بوده امری واقع شود و چیزی تحقّق پیدا کند امّا بعدا محقّق نشده از آن به بدا تعبیر می نمایند مانند قضیّه عذاب در جریان قوم حضرت یونس علیه السّلام که او به مردم اخطار نمود، عذاب الهی با فلان خصوصیّات بر شما نازل می شود امّا در وقت موعود،

ص: 518


1- به حسب ظاهر، کلمه« اوّلا» قید« یظهر» و« ثانیا» قید« یبدی» می باشد اما در این صورت، معنای عبارت، صحیح نیست بلکه کلمه« اوّلا» مربوط به« عدم اظهار» می باشد یعنی: آنچه را که اول، نبی یا وصی، مأمور بود، اظهار نکند، اکنون خداوند متعال اظهار می نماید.
2- کلمه« ثانیا» قید« یبدی» و« یظهر» می باشد- ای یظهر اللّه ثانیا و یبدی ما خفی- پس کلمه« ثانیا» در مقابل چیزی است که اوّلا اظهار نشده.
3- در فقه هم گاهی آن کلمه استعمال می شود مثلا فردی مشغول خواندن نماز شد اما در اثناء صلات برایش مشخص شد که لباسش متنجس است در این صورت، جمله« بدا له» را استعمال می نمایند.

عذابی نازل نشد لذا آن پیامبر، ناراحت شد(1)، به کشتی پناه برد و(2) ...

عذاب، یک امر تکوینی است، گاهی پیغمبری مأمور می شود نسبت به عذاب الهی اخبار نماید امّا در موعد مقرّر، عذابی واقع نمی شود در این صورت کلمه «بدا» را استعمال می نمایند.

تحقیق در مسئله(3): بدا- در تکوینیات- مانند نسخ در احکام شرعیّه به این کیفیّت است که:

گاهی مشیّت الهی بر این تعلّق می گیرد: مطلبی را که او می داند در آینده محو خواهد شد به صورت الهام یا وحی به پیامبری ابلاغ نماید که او هم ثبوت آن مطلب را به امّت خود «اخبار»(4) یا «اظهار»(5) نماید مانند اخبار به تحقّق عذاب الهی در داستان یونس علیه السّلام(6).

ص: 519


1- « وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ ...»- سوره انبیا، آیه 87.
2- مثال دیگر: طبق بعضی از روایات، حضرت عیسی علیه السّلام نسبت به موت زنی در زمان خاصی اخبار نمود اما بعد از فرا رسیدن زمان موعود، آن فرد در حال حیات بود زیرا با دادن صدقه مرگ را از خود دفع نموده بود- مضمون روایتی است که در امالی شیخ صدوق، در مجلس هفتاد و پنج، نقل شده.
3- ( اما اصل وقوع البداء) فلروایات متواترات- مثل قوله علیه السّلام: ما عبد اللّه بشی ء مثل البداء« او» ما بعث اللّه نبیا قط حتی یقرّ له بالبداء« او» ما بعث اللّه نبیا قط الا بتحریم الخمر و ان یقرّ للّه بالبداء« او» لو علم الناس ما فی القول فی البداء من الاجر ما فتروا عن الکلام فیه« او» ان لله علمین علم مکنون مخزون لا یعلمه الا هو، من ذلک یکون البداء و علم علمه ملائکته و رسله و انبیائه فنحن نعلمه. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 340 و« وافی»: 1/ 112- 114 باب بدا.
4- در تکوینیات.
5- در شرعیات.
6- یا اخبار حضرت عیسی علیه السّلام به موت آن فرد در زمان مشخص.

لازم به تذکّر است که در آن اخبار یا اظهار، مصلحت و حکمتی وجود دارد و «واقع» تابع عدم تحقّق آن شی ء است.

مصنّف رحمه اللّه برای توضیح مطلب فرموده اند: از آیات شریفه استفاده می کنیم که خداوند متعال، عوالم متعدّدی دارد که درجات آن عوالم هم مختلف است:

الف: یکی عالم «محو و اثبات» است که از صدر آیه شریفه «یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ»(1) استفاده می شود، خداوند متعال، هرچه را اراده نماید، محو و هرچه را بخواهد اثبات می کند از عالم مذکور به عالم محو و اثبات تعبیر می نمائیم.

ب: از عالم دیگری- که از اعظم عوالم ربوبی است- به عالم «لوح محفوظ» تعبیر می نمائیم و به نظر مصنف رحمه اللّه کلمه «أُمُّ الْکِتابِ» که در ذیل آیه آمده، ناظر به همان عالم لوح محفوظ است.

تفاوت آن دو عالم، طبق بیان مصنّف رحمه اللّه این است که: تمام حوادث با جمیع

ص: 520


1- قیل فی المحو و الاثبات اقوال: « احدها»: ان ذلک فی الاحکام من الناسخ و المنسوخ. « الثانی»: انه یمحو من کتاب الحفظة المباحات و ما لاجزاء فیه و یثبت ما فیه الجزاء من الطاعات و المعاصی. « الثالث»: انه یمحو ما یشاء من ذنوب المؤمنین فضلا فیسقط عقابها و یثبت ذنوب من یرید عقابه عدلا. الرابع: انه عام فی کل شی ء فیمحو من الرزق و یزید فیه و من الاجل و یمحو السعادة و الشقاوة و یثبتهما. الخامس: انه فی مثل تقتیر الارزاق و المحن و المصائب یثبته فی ام الکتاب ثم یزیله بالدعاء و الصدقة و فیه حث علی الانقطاع الیه سبحانه. السادس: انه یمحو بالتوبة جمیع الذنوب و یثبت بدل الذنوب حسنات یبینه قوله الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئک یبدل اللّه سیئاتهم حسنات ... ر. ک: تفسیر مجمع البیان ذیل آیه 39 سوره رعد.

خصوصیّات در عالم لوح محفوظ، ثابت است بدون اینکه تعلیق یا ابهامی در آن باشد.

امّا عالم محو و اثبات: کأنّ بیانگر حوادث می باشد امّا نه با تمام خصوصیّات، فرضا مسأله عذاب قوم حضرت یونس علیه السّلام را بیان می کند امّا بیانگر این مسئله نیست که آن عذاب در صورتی است که قوم یونس، توبه و انابه ننمایند و اگر توبه کردند، عذاب الهی منتفی می شود.

اگر نفس زکیّه پیامبری فقط به عالم محو و اثبات، متّصل شود چه بسا او هم به حسب اعتقاد خودش تخیّل نماید، عذاب الهی واقع می شود همان طور که از ناراحتی حضرت یونس- اذ ذهب مغاضبا ...- چنان استفاده ای می شود که او عذاب را حتمی و محقّق می دانسته و به نظرش هیچ گونه تعلیق و اشتراطی در عذاب نبوده امّا بعد از آنکه عذاب الهی واقع نشد، حالت غضب و ناراحتی برایش پیدا شد. نتیجتا اگر نبی یا وصیّی با آن عالم ارتباط پیدا کند- که نوعا انبیا با آن عالم، مرتبط بودند- آنچه را که مشاهده نمودند در ذهنشان- کأنّ- به صورت حتمی نمایان می شود امّا اگر پیامبری مقام بالاتری داشت(1) و نفسش با عالم لوح محفوظ، اتّصال پیدا کرد- کما ربما یتّفق لخاتم الانبیاء و لبعض الاوصیاء- تمام واقعیات را- کما هی- ملاحظه می کند(2) و ابهام و تعلیقی در حوادث

ص: 521


1- درجات انبیا با یکدیگر متفاوت است.
2- مع ذلک گاهی در شرعیّات، حکمی به پیامبری به صورت وحی، ابلاغ می شود که در دوام و استمرار، ظهور دارد درحالی که به حسب واقع، محدود است و خطاب دیگری- یعنی: دلیل ناسخ- غایت آن را بیان می کند- درصورتی که نسخ، بعد از حضور وقت عمل باشد. با توجه به اینکه گفتیم نسخ، قبل از حضور وقت عمل هم ممکن است، صورت دیگری هم برای نسخ هست که: گاهی حکمی به پیامبری وحی می شود که در« جدّ» ظهور دارد یعنی: مطلوب خداوند است- مع أنّه لا یکون واقعا بجدّ بل لمجرد الاختبار و الابتلاء ... در باب تکوینیات که« حکمی» مطرح نیست گاهی نبی یا وصیّی از طریق وحی یا الهام مأموریت پیدا می کند، مسأله ای مانند وقوع عذاب- یا چیز دیگری را- اخبار نماید درحالی که آن امر، تحقق پیدا نمی کند. لازم به تذکر است که آن اظهار- در شرعیّات- یا اخبار- در تکوینیات- واجد مصلحت و حکمتی بوده.

و انّما نسب الیه تعالی البداء مع أنّه فی الحقیقة الابداء، لکمال شباهة إبدائه تعالی کذلک بالبداء فی غیره. و فیما ذکرنا کفایة فیما هو المهمّ فی باب النّسخ، و لا داعی الی ذکر تمام ما ذکروه فی ذاک الباب، کما لا یخفی علی أولی الالباب [1].

******

- شرح :

و تکوینیّات به نظرش نمی رسد امّا درعین حال اگر او از آن عالم، مطّلع شد، لزومی ندارد تمام خصوصیّات را نقل نماید(1) زیرا همان پیامبری که از عالم لوح محفوظ، مطّلع شده گاهی به واسطه الهام یا وحی، فرمانی را اخذ می نماید که باید یک قسمت از آن بیان شود فرضا باید مسأله عذاب گفته شود امّا مصلحت اقتضا نمی کند که تعلیق و شرح آن هم اخبار شود نتیجتا اطّلاع از آن عالم، یک مطلب است و اخبار یا اظهارش مسأله دیگری است- اخبار یا اظهار، تابع مصلحت در نفس اخبار یا اظهار است.

جمع بندی: «بدا» در تکوینیّات، مانند «نسخ» در شرعیّات می باشد و اساسش بر این است که: واقع و حقیقت، تابع دلیل ناسخ و امر بعدی می باشد نتیجتا امری که قبلا واقع شده چه بیان حکم باشد چه اخبار به یک امر تکوینی، در نفس آن اخبار یا اظهار، مصلحت است بدون اینکه واقعیّت و حقیقت به جریان قبل، ارتباط پیدا کند.

[1]- سؤال: چرا در مورد خداوند متعال، کلمه «بدا» استعمال می شود درحالی که باید کلمه «ابداء» به معنای اظهار را استعمال نمود؟

ص: 522


1- آیا آنچه را انسان می داند مصلحت اقتضا می کند که بیان نماید؟ خیر! بعضی از مطالب و مسائل را انسان می داند لکن هیچ گونه مصلحتی اقتضا نمی کند که آن را ابراز و اظهار نماید.

ثمّ لا یخفی ثبوت الثّمرة بین التّخصیص و النّسخ، ضرورة أنّه علی التّخصیص یبنی علی خروج الخاصّ عن حکم العامّ رأسا، و علی النّسخ علی ارتفاع حکمه عنه من حینه فیما دار الامر بینهما فی المخصص.

و اما اذا دار بینهما فی الخاصّ و العامّ، فالخاصّ علی التّخصیص غیر محکوم بحکم العام أصلا، و علی النّسخ کان محکوما به من حین صدور دلیله، کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

جواب: «لکمال شباهة ابدائه تعالی کذلک بالبداء فی غیره».

تذکّر: اسناد کلمه «بدا» به خداوند متعال با اسناد آن به افراد، متفاوت است.

گاهی انسان می گوید: ابتدا، مصمّم بودم، فلان کار را انجام دهم سپس برایم مشخّص شد(1) که آن کار، صلاح نیست لذا از انجام آن منصرف شدم، یعنی ابتدا مسئله برای من مخفی بود امّا بعدا برایم ظاهر شد.

وقتی کلمه «بدا» را در مورد ذات حضرت حق استعمال می نمائیم، نباید از آن به ظهور و خفا تعبیر و ترجمه نمود بلکه باید به «اخفا» و «اظهار» ترجمه و تعبیر نمود- «فبدا له» ای: «فاظهره»- یعنی: خداوند متعال، مطلبی را که بنا بر مصلحتی از ما مخفی کرده بود به واسطه دلیل ناسخ- یا جریان بعد- اظهار نمود پس در «ما نحن فیه» اخفا و اظهار، مطرح است نه ظهور و خفا(2).

ثمره بین نسخ و تخصیص

[1]- اخیرا- در بحث تعارض عامّ و خاص- مواردی را بیان کردیم که امر، دائر بین تخصیص و نسخ بود، اکنون باید ملاحظه نمود که چه ثمره ای بین نسخ و تخصیص، مطرح است.

ص: 523


1- « بدا لی»
2- ظهور و خفا به ما مربوط است و اظهار و اخفا به خداوند متعال.

1- اگر ابتدا عام و سپس خاص- قبل از حضور وقت عمل- وارد شود(1)، آن «خاص» بین نسخ و تخصیص، مردّد است و ثمره اش این است که:

الف: اگر «خاص» عنوان مخصصیت داشته باشد، معلوم می شود که فرضا زید از ابتدا تحت عام و «اکرم العلماء» نبوده زیرا خاص، دارای عنوان مبیّنیّت هست و می گوید از ابتدا «زید» مراد جدّی مولا نبوده.

ب: اگر «خاص» عنوان ناسخیّت داشته باشد، معنایش این است که فرضا زید تاکنون «صورتا» واجب الاکرام بوده امّا از اکنون(2) وجوب اکرامش مرتفع و منتفی می شود.

2- اگر ابتدا خاص و سپس عامی وارد شد، مثلا ابتدا مولا فرموده: «لا تکرم زیدا العالم» سپس گفته «اکرم العلماء»، در این صورت، امر، دائر بین این است که: خاصّ قبلی، مخصّص عام باشد یا اینکه عامّ بعدی، ناسخ خاصّ قبلی باشد یعنی: عنوان مخصّصیّت و ناسخیّت در هر دو طرف، مطرح است به عبارت دیگر: اگر عنوان مخصّصیّت، مطرح باشد، مربوط به «لا تکرم زیدا» است و اگر عنوان ناسخیّت مطرح باشد، مربوط به عام است- چون عام از خاص، متأخّر است.

ثمره بین نسخ و تخصیص هم این است که: اگر خاص، مخصّص «اکرم العلماء» باشد، معنایش این است که زید از ابتدا، وجوب اکرام نداشته، اکنون هم که عام، وارد شده، واجب الاکرام نیست بعدا هم وجوب اکرام ندارد.

اما اگر مسأله ناسخیّت، مطرح باشد، ثمره اش این است که: زید تاکنون واجب الاکرام نبوده، فعلا- از زمان صدور دلیل ناسخ- او هم مانند سائر علما، واجب الاکرام است.

ص: 524


1- قبلا بیان کردیم که لزومی ندارد، نسخ، بعد از حضور وقت عمل باشد بلکه قبل از حضور وقت عمل هم« نسخ» متصوّر است.
2- از زمانی که دلیل ناسخ، وارد شده.

المقصد الخامس: فی المطلق و المقیّد و المجمل و المبیّن

فصل: عرّف المطلق بأنّه ما دلّ علی شائع فی جنسه و قد أشکل علیه بعض الاعلام بعدم الاطّراد و [أو] الانعکاس، و أطال الکلام فی النّقض و الابرام، و قد نبّهنا فی غیر مقام علی أنّ مثله شرح الاسم و هو ممّا یجوز أن لا یکون بمطّرد و لا بمنعکس، فالاولی الاعراض عن ذلک ببیان ما وضع له بعض الالفاظ التی یطلق علیها المطلق أو غیرها(1) ممّا یناسب المقام [1].

******

- شرح :

مقصد پنجم «مطلق و مقیّد»، «مجمل و مبیّن»

اشاره

[1]-

تعریف مطلق:

«ما دل علی شائع فی جنسه»: لفظی است که مدلولش امر شایعی باشد(2) و مقصود از شایع، شیوع به نحو عموم نیست بلکه منظور، این است که در آن، قابلیّت انطباق وجود دارد و بر مواردی منطبق است ضمنا آن شیوع در «جنس»(3) هست.

ص: 525


1- ای من غیر الالفاظ التی یطلق علیها المطلق کالمفرد المعرف بلام الاستغراق او لام العهد باقسامه او النکرة بالمعنی الاول الذی ستعرفه مثل: قوله:« و جاء رجل من اقصی المدینة» و سیأتی تفصیل معنییها جمیعا. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 345.
2- « مطلق»، صفت لفظ است همان طور که عام و خاص هم به لفظ مربوط می باشد.
3- بدیهی است که مقصود از« جنس» هم جنس اصطلاحی و منطقی- در مقابل نوع و فصل- نمی باشد.

یعنی: درعین حال که قابلیّت تطبیق بر مواردی دارد، مع ذلک محدود است و ظرف شیوع و قابلیّت انطباق به مقدار جنسی است که مطلق، تحت آن واقع شده.

بعضی به تعریف مذکور اشکال(1) نموده و گفته اند جامع افراد و مانع اغیار نیست زیرا تعریف مذکور شامل بعضی از الفاظ عموم مانند «من» استفهامیّه هم می شود مثلا در جمله «من جاء الی منزلک» کلمه «من» یکی از الفاظ عموم است و تعریف مطلق، شامل آن هم می شود زیرا «من»، «لفظ یدل علی شائع فی جنسه»، آن شایع، عبارت از این است که قابل انطباق بر هریک از افراد انسان، مانند زید، عمرو و بکر می باشد.

تذکّر: مصنّف رحمه اللّه مکرّرا بیان نموده اند که این قبیل تعاریف، «حقیقی» نیست بلکه از قبیل «سعدانة نبت»(2) و دارای عنوان شرح الاسم می باشد و لزومی ندارد جامع افراد و مانع اغیار باشد لذا بحث را درباره الفاظی که ادعا شده دارای عنوان «مطلق» هست، ادامه می دهیم- یعنی: الفاظی که از مصادیق مطلق محسوب شده.

ص: 526


1- المستشکل هو صاحب الفصول( قال قدّس سرّه) فصل: المطلق ما دل علی معنی شایع فی جنسه شیوعا حکمیا( ثم ساق الکلام) الی ان قال و یخرج بقولنا« شیوعا حکمیا» الفاظ العموم البدلی کمن فی الاستفهام فانه و ان دل علی معنی شایع فی افراد جنسه اعنی جنس العاقل مثلا الا ان شیوعه وضعی لا حکمی و القوم قد اهملوا هذا القید فیرد ذلک علی طردهم( الی ان قال) لکن یخرج عن الحد مثل المفرد المعرف و المنکر حیث یؤخذان باعتبار العموم الشمولی بقرینة حکمة او مقام لعدم دلالتهما علی حصة شایعة بل جمیع الحصص. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 344.
2- ... فتعریف السعدانة بانه نبت لاطّرد له لکونه اعم یشمل غیرها و تعریف الانسان بانه عاقل لا عکس له لکونه اخص لا یشمل المجنون. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 345.

فمنها: اسم الجنس، کانسان و رجل و فرس و حیوان و سواد و بیاض الی غیر ذلک من أسماء الکلّیّات من الجواهر و الاعراض بل العرضیّات [1].

و لا ریب أنّها موضوعة لمفاهیمها بما هی مبهمة مهملة بلا شرط أصلا ملحوظا معها حتّی لحاظ أنّها کذلک(1). و بالجملة: الموضوع له اسم الجنس هو نفس المعنی، و صرف المفهوم الغیر الملحوظ معه شی ء أصلا الذی هو المعنی بشرط شی ء و لو کان ذلک الشی ء هو الارسال و العموم البدلیّ، و لا الملحوظ معه عدم لحاظ شی ء معه الذی هو الماهیّة اللابشرط القسمی، و ذلک لوضوح صدقها بمالها من المعنی بلا عنایة التّجرید عمّا هو قضیّة الاشتراط و التّقیید فیها، کما لا یخفی. مع بداهة عدم صدق المفهوم بشرط العموم علی فرد من الافراد و ان کان یعم کلّ واحد منها بدلا أو استیعابا. و کذا المفهوم اللابشرط

******

- شرح :

مصادیق کلمه «مطلق»

اشاره

مصادیق کلمه «مطلق»(2)

1- اسم جنس

اشاره

[1]- اسم جنس، دائره وسیعی دارد و تنها به باب جواهر(3) و اعراض- مانند سواد و بیاض- اختصاص ندارد بلکه در عرضیّات(4) و امور اعتباری هم مانند- زوجیّت، ملکیّت، حرّیّت و رقّیّت- با اسم جنس، مواجه هستیم.

ص: 527


1- ای مبهمة مهملة بلا شرط.
2- الفاظی که« مطلق» به آن ها گفته می شود.
3- مانند: انسان، رجل، فرس و حیوان.
4- « عرض» طبق اصطلاح مصنّف، آن است که تأصل و ما بحذاء خارجی دارد مانند سواد و بیاض.« عرضی» آن است که ما بحذاء خارجی ندارد بلکه یک امر اعتباری می باشد مانند حریّت و ملکیّت.

القسمی، فانّه کلّیّ عقلیّ(1) لا موطن له الا الذّهن لا یکاد یمکن صدقه و انطباقه علیها، بداهة أنّ مناطه الاتّحاد بحسب الوجود خارجا فکیف یمکن أن یتّحد معها ما لا وجود له الا ذهنا [1].

******

- شرح :

موضوع له اسم جنس

[1]- سؤال: موضوع له اسم جنس چیست؟

جواب: اسم جنس برای ذات ماهیّت، بدون هیچ قید و شرطی وضع شده و حتّی قید «لا بشرطی» در معنای آن، هیچ گونه مدخلیّتی ندارد.

تذکّر: برای توضیح کلام مصنّف به بیان چهار عنوان- «بشرط شی ء»، «بشرط لا»، «لا بشرط مقسمی» و «لا بشرط قسمی»- می پردازیم تا مشخّص شود، اسامی اجناس از کدامیک اقسام چهارگانه می باشد.

الف: «بشرط شی ء»: گاهی ماهیّت، به یک قید وجودی مقیّد است، کأنّ در باب نکره، چنین است: مثلا موضوع له «رجل»، ماهیّت رجل «مقیّدا بقید الوحدة» می باشد.

ب: «بشرط لا»: ماهیّت مقیّد به قید عدمی را گویند یعنی: مشروط بر این است که شی ء دیگری همراه آن نباشد.

ج: «لا بشرط»: آن است که به شی ء وجودی یا عدمی مشروط نیست که خود بر دو قسم است:

1- «لا بشرط قسمی»، آن است که نفس عنوان «لا بشرطی» در ماهیّت، لحاظ شده(2) یعنی: فرضا هنگامی که «واضع»، ماهیّت را ملاحظه کرده، عنوان لا بشرطی را هم با آن لحاظ نموده در حقیقت «لا بشرط قسمی» همان ماهیّت ملحوظ «لا بشرط» است.

2- «لا بشرط مقسمی»(3)، یعنی ذات ماهیّت، ماهیّت، بدون هیچ قید و شرطی، حتّی

ص: 528


1- مصنف رحمه اللّه اصطلاحی دارند که مخصوص خودشان هست و در بحث« حروف» هم به آن اشاره کردیم که: هر چیزی که به امر ذهنی، مربوط و مقید باشد، کلی عقلی هست و حال آنکه در علم« منطق»، کلّی عقلی را به همان وصف کلّیّت اطلاق می کنند و ...
2- کأن« ملحوظیت» هم قید ماهیت است یعنی: ملحوظ است به اینکه چیزی همراه آن نباشد.
3- در این قسم اصلا لحاظ و ملحوظیت، مطرح نیست.

قید «لا بشرطی»، ارتباطی به آن ندارد(1).

به نظر مصنّف رحمه اللّه در باب اسامی اجناس، موضوع له انسان، بیاض، زوجیّت، و امثال آن ها ذات ماهیّت است بدون اینکه خصوصیّتی همراه آن باشد یعنی: حتّی خصوصیّت عدم لحاظ چیزی با آن هم مدخلیّت ندارد.

دو احتمال در برابر این مطلب، هست که باید آن ها را نفی نمود تا بیان مصنّف رحمه اللّه ثابت شود.

الف: ممکن است کسی توهّم کند موضوع له اسماء اجناس، ماهیّت مقیّد به قید «سریان و شمول» است و نتیجتا بگوید: «انسان»، یعنی: انسان شامل و ساری در تمام افراد، انسانی که نسبت به تمام افراد عمومیّت دارد به نحوی که «شمول» در معنای انسان مدخلیّت داشته باشد.

سؤال: چه دلیلی بر بطلان احتمال مذکور وجود دارد؟

جواب: اگر معنای انسان، «انسان شامل» باشد، قضیّه «زید انسان»(2)، کذب است زیرا:

زید نمی تواند با انسان شامل، متّحد شود، آن اتّحادی که شما ملاحظه می کنید، بین انسان و زید است امّا انسان به وصف شمول و عموم نمی تواند با زید، متّحد شود، زید که همراه خصوصیّات و تشخّصات فردی هست چگونه می تواند با انسان مقیّد به شمول، متّحد شود(3).

ص: 529


1- « لا بشرط مقسمی» و« قسمی» در این جهت، مشترک می باشند که: چیزی با آن ها لحاظ نشده اما فرقشان هم این است که: در« لا بشرط مقسمی»، عدم لحاظ شی ء دیگر، ملاحظه نشده اما در« لا بشرط قسمی»، عدم لحاظ شی ء دیگر مدخلیت و قیدیت دارد.
2- بدون اینکه در آن قضیه حملیّه، تجوّزی قائل شویم.
3- مفهومی که به قید عموم، مقید باشد بر زید، صادق نیست و با او اتحاد پیدا نمی کند. معنای اتحاد، این است که زید در وجود خارجی، همان انسان است نتیجتا اگر« انسان» به قید عموم، مقید است و معنایش مقید به« عموم» است، قید هم که مقید به غیر عموم است- ذاتش، جزئیت و تشخص دارد- در این صورت، سؤال ما این است که: چگونه چیزی که مقید به غیر عموم است با چیزی که مقید به عموم می باشد، اتحاد پیدا می کند. خلاصه: بین زید جزئی و انسان مقید به قید عموم، اتحاد، تصور نمی شود، یکی مقید به خصوص است و دیگری مقید به عموم.

ب: احتمال دیگری که در اسماء اجناس، جریان دارد این است که به صورت «لا بشرط قسمی» باشد یعنی: انسان برای ماهیّت ملحوظه، وضع شده منتها از این جهت ملحوظ است که چیزی همراهش نباشد- عنوان ملحوظیّت هم ضمیمه موضوع له می باشد.

احتمال مذکور هم مردود است زیرا: ملحوظیّت، شأن وجود ذهنی است، انسان مقیّد به لحاظ، یعنی: انسان مقیّد به ذهن، با توجه به این مسئله، چگونه می توان انسان مقیّد به ذهن را با زید، منطبق نمود.

وجود خارجی با وجود ذهنی، متباین است در این صورت، چگونه انسان مقیّد به امر ذهنی، می تواند با وجود خارجی اتّحاد پیدا کند.

نتیجتا از قضیّه «زید انسان» و اتّحادی که بین زید و انسان، محقّق است، کشف می کنیم که «انسان»- و اسم جنس- فقط برای ذات و نفس ماهیّت، وضع شده که اصطلاحا از آن به «لا بشرط» مقسمی تعبیر می کنیم.

خلاصه: اسم جنس برای ذات ماهیت، بدون هیچ قید و شرطی وضع شده(1) و حتی قید

ص: 530


1- الف: اگر قیدی- مانند شمول و سریان و لو به نحو عموم بدلی- همراه آن لحاظ می شد، عنوان« بشرط شی ء» پیدا می کرد- ذات اسم جنس، دارای عموم و ارسال است بدون اینکه قید ارسال در موضوع له اخذ شده باشد. ب: عنوان« عدم لحاظ شی ء معه» در معنا و موضوع له اسم جنس، اخذ نشده و اگر عنوان مذکور در اسم جنس، مأخوذ می شد، ماهیت،« لا بشرط» بود- به« لا بشرط» مقید می شد- و اگر به« لا بشرط» تقید پیدا کند، عنوانش« لا بشرط قسمی» می باشد. تذکر: مصنّف رحمه اللّه در تعریف اسم جنس فرمودند:« لا ریب انها موضوعة لمفاهیمها بما هی مبهمة مهملة ...». سؤال: چرا ایشان اصرار دارند که موضوع له،« نفس المعنی» بدون هیچ قید و شرطی باشد- حتی به نحو لا بشرط قسمی نباشد. جواب: اگر قید شمول و سریان در آن دخیل باشد، اشکالش همان است که در شرح کتاب- تحت عنوان« الف»- بیان کردیم و اگر به نحو« لا بشرط قسمی» باشد اشکالش همان بود که تحت عنوان« ب» توضیح دادیم.

و منها: علم الجنس کأسامة، و المشهور بین أهل العربیّة أنّه موضوع للطّبیعة لا بما هی هی، بل بما هی متعیّنة بالتّعیّن الذّهنیّ، و لذا یعامل معه معاملة المعرفة بدون أداة التّعریف [1].

لکن التّحقیق أنّه موضوع لصرف المعنی بلا لحاظ شی ء معه أصلا کاسم الجنس، و التّعریف فیه [معه] لفظیّ، کما هو الحال فی التّأنیث اللفظیّ، و الا لما صحّ حمله علی الافراد بلا تصرّف و تأویل، لانّه علی المشهور کلّیّ عقلیّ، و قد عرفت أنّه لا یکاد [یصحّ] صدقة علیها [علی الافراد] مع صحّة حمله علیها بدون ذلک، کما لا یخفی، ضرورة أنّ التّصرّف فی المحمول بارادة نفس المعنی بدون قیده تعسّف لا یکاد یکون بناء القضایا المتعارفة علیه. مع أنّ وضعه لخصوص معنی یحتاج الی تجریده عن

******

- شرح :

«لا بشرطی» در آن هیچ گونه مدخلیتی ندارد.

2- علم جنس

[1]- «اسامه» به معنای اسد، علم جنس می باشد(1).

مشهور بین اهل عربیّت، این است که موضوع له علم جنس، نفس ماهیّت- بما هی هی- نیست بلکه قیدی هم ضمیمه آن می باشد که عبارت از متعیّن و مشخّص بودن آن ماهیّت است منتها نه به تعیّن خارجی بلکه با تعیّن در ذهن و توجّه ذهن به آن.

به عبارت دیگر: اسامه برای ماهیّت حیوان مفترس- به تنهائی- وضع نشده بلکه اسد برای آن ماهیّت، وضع شده ولی موضوع له «اسامه» آن حیوان مفترس می باشد با قید اینکه در ذهن، ملحوظ باشد و تشخّص پیدا کرده باشد پس موضوع له اسامه: حیوان مفترس ملحوظ در ذهن است و شاهدش این است که با علم جنس و اسامه- بدون اینکه

ص: 531


1- فرق بین اسد و اسامه، این است که اولی، اسم جنس و دومی، علم جنس است.

خصوصیّته عند الاستعمال لا یکاد یصدر عن جاهل فضلا عن الواضع الحکیم [1].

******

- شرح :

ادات تعریف همراهش باشد- معامله معرفه می شود(1) و معرفه بودنش به خاطر این است که در معنای علم جنس، تعرّف و تعیّن ذهنی مدخلیّت دارد.

[1]- تحقیق در مسئله: همان طور که موضوع له اسم جنس، ذات و نفس ماهیّت مبهمه می باشد، موضوع له علم جنس هم همان است بدون اینکه تعیّن ذهنی در موضوع له آن مدخلیّت داشته باشد.

سوال: چرا با علم جنس، معامله معرفه می شود امّا با اسم جنس نمی شود؟

جواب: تعریف در باب علم جنس، لفظی است و ارتباطی به معنا ندارد، مانند مؤنّث لفظی می باشد که تأنیث به لحاظ معنای آن لفظ نیست بلکه در نفس لفظ، تأنیث رعایت شده بدون اینکه در معنا انوثتی باشد، تعریف در باب علم جنس هم لفظی است و اصلا ارتباطی به معنا ندارد.

سؤال: چرا مصنّف اصرار دارند بر اینکه: قید تعیّن ذهنی در موضوع له علم جنس مدخلیّت ندارد و چه دلیلی بر این مطلب دارند؟

جواب: مصنّف رحمه اللّه دو، بلکه سه دلیل برآن اقامه کرده اند(2):

1- همان طور که می توان حیوان مفترس خارجی را مشارالیه قرار داد و گفت: «هذا اسد» مسلّما و بلااشکال می توان به صورت قضیّه حملیّه گفت: «هذا اسامة» درحالی که اگر در معنای «اسامه» خصوصیّت ذهنیّه، اخذ شده باشد، چگونه می تواند با موجود خارجی، متّحد شود، وجود خارجی با ذهنی، متباین و قسیم یکدیگر هستند، امکان ندارد مقیّد به وجود خارجی- با تقیّدش- در ذهن بیاید و همچنین نمی شود مقیّد به امر ذهنی بر فرد خارجی، حمل شود(3) و با خارج، اتّحاد پیدا کند پس اگر گفتید «هذا اسامة» باید قبلا

ص: 532


1- اما با کلمه اسد، چنان معامله ای نمی شود.
2- کأن مصنف، نسبت به تعریف مشهور- درباره علم جنس، دو یا سه اشکال کرده اند.- نگارنده.
3- ملاک حمل شایع صناعی، اتحاد وجودی است، مقید به امر ذهنی نمی تواند با وجود خارجی اتحاد پیدا کند مثلا آنچه که خارجا می تواند با زید، متحد شود، نفس ماهیت است و چنانچه تقید ذهنی داشته باشد، معقول نیست با زید خارجی اتحاد پیدا کند.

تجریدی اعمال کرده و از تقیّد اسم جنس- مانند اسامه- به امر ذهنی صرف نظر کرده باشید، کأنّ باید تبعیضی در معنای آن قائل شوید تا با اسد موجود در خارج اتّحاد پیدا کند(1) درحالی که مسئله به آن کیفیّت نیست و شما «بالوجدان» می دانید قضیّه حملیّه «هذا اسد» و «هذا اسامة» در یک ردیف هستند، همان طور که در قضیّه اوّل، نیازی به تجرید و عنایت نیست در قضیّه «هذا اسامة» هم نیازی به عنایت و تصرّف نمی باشد.

2(2)- آیا در قضایای حملیّه و استعمالات عرفیّه می توان پیوسته، قائل به تجرید شد و گفت تمام آن ها مبتنی بر القاء قید ذهنی از معنای علم جنس است؟ خیر!

3- انگیزه واضع حکیم چیست که اسم جنس- مانند اسامه- را برای معنای مقیّد به ذهن وضع نماید درحالی که او می داند نوعا در قضایای حملیّه باید آن قید حذف شود تا قضیّه حملیّه تحقّق پیدا کند، اگر چنان باشد، واضع، مردم را در زحمت قرار داده و این مسئله با مقام حکمت او هیچ گونه تناسبی ندارد لذا می گوئیم: موضوع له اسم جنس با علم جنس فرقی ندارد(3) الّا اینکه: اسم جنس، فاقد تعریف است امّا در علم جنس، تعریف لفظی وجود دارد بدون اینکه آن تعریف از معنا ناشی شده باشد.

ص: 533


1- به نظر مصنف، اسامه طبق معنای مشهور- برای اسم جنس-« کلی عقلی» و مقید به تعین ذهنی می باشد. مصنف، اصطلاحی دارند که مخصوص خودشان هست یعنی: هر چیزی که به امر ذهنی، مربوط و مقید باشد اصطلاحا کلی عقلی هست درحالی که در« منطق» کلی عقلی را به همان وصف کلیت اطلاق می کنند.
2- دلیل دوم، مکمل دلیل اول است- نگارنده.
3- یعنی: موضوع له، نفس ماهیت مبهمه می باشد بدون اینکه قیدی داشته باشد.

و منها: المفرد المعرّف باللام، و المشهور أنّه علی أقسام: المعرّف بلام الجنس أو الاستغراق أو العهد بأقسامه علی نحو الاشتراک بینها(1) لفظا أو معنی(2). و الظّاهر أنّ الخصوصیّة فی کلّ واحد من الاقسام من قبل خصوص اللام، أو من قبل قرائن المقام من باب تعدّد الدّال و المدلول، لا باستعمال المدخول لیلزم فیه المجاز، أو الاشتراک، فکان المدخول علی کلّ حال مستعملا فیما یستعمل فیه الغیر المدخول [1].

******

- شرح :

3- مفرد معرف به لام

[1]- مفرد محلّی به لام یکی از الفاظ «مطلق» است.

الف و لامی که بر مفرد، داخل می شود، ممکن است برای جنس- مانند: «الرّجل خیر من المرأة»- یا استغراق- مانند: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ»- یا عهد باشد که «الف و لام» عهد هم بر سه گونه ذکری، ذهنی یا حضوری می باشد. ضمنا امثله آن به ترتیب، چنین است:

الف: و ارسلنا فرعون رسولا فعصی فرعون «الرّسول». ب: ... ثانی اثنین إذ هما فی «الغار» اذ یقول لصاحبه لا تحزن انّ اللّه معنا ... ج: «الیوم» اکملت لکم دینکم ....

در «ما نحن فیه» در دو مسئله بحث می کنیم:

1- آیا معنای مفردی که لام به اول آن افزوده شده- مدخول لام- تغییر می کند یا این که «الف و لام» یا قرائن خاصّه، دالّ برآن خصوصیّات می باشد(3).

کلمه «رجل» اسم جنس و دالّ بر ماهیّت مبهمه می باشد، فرض کنید مدخول لام تعریف، واقع شده و به صورت «الرّجل» درآمده، در این صورت اگر کسی بگوید

ص: 534


1- ای بین اقسام المعرف باللام. اما الاشتراک اللفظی، فبان یقال: ان لفظ الرّجل مثلا وضع تارة لتعریف الجنس و اخری للاستغراق و ثالثة للعهد الذهنی و رابعة للعهد الخارجی و خامسة للعهد الذکری.
2- بان یدعی ان اللام وضع للعهد الجامع بین الاقسام و ان الخصوصیة تفهم من الخارج من باب تعدد الدال و المدلول]. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 695.
3- بحث دیگر، این است:« لام» که بر تعریف دلالت می کند، مقصود از آن، تعریف خارجی است یا تعریف ذهنی؟

و المعروف أنّ اللام تکون موضوعة للتّعریف و مفیدة للتّعیین فی غیر الذّهنیّ(1) [1].

******

- شرح :

«رجل»، قبلا دالّ بر ماهیّت مبهمه بود امّا اکنون که مدخول لام، واقع شده، دالّ بر ماهیّت متعیّنه است، کلامش باطل است زیرا کلمه «رجل» چه الف و لام داشته باشد چه فاقد آن باشد، معنایش تفاوتی نمی کند.

ظاهر، این است که اگر خصوصیّت زائدی مطرح شده، مستند به لام یا قرائن خاصّه دیگر است. نهایتا می توان گفت: کلمه «رجل» بدون لام، دالّ بر ماهیّت است امّا «مع اللام» بر ماهیّت متعیّن دلالت می نماید منتها تعیّنش به واسطه الف و لام است. مانند سایر مواردی که تعدّد دال و مدلول، مطرح است، اگر گفتیم: «اکرم رجلا عالما»، کلمه رجل، دالّ بر عالمیّت نیست بلکه بر ماهیّت مطلقه رجل دلالت می نماید و کلمه «عالما» دلالت بر تقیّد به علم دارد و چنین نیست کلمه «رجل» را در رجل عالم استعمال کرده باشیم.

کلمه «الرّجل» هم، چنین است که: رجل بر ذات ماهیّت دلالت می کند و «لام» یا قرائن خاصّه، دالّ بر تعریف و تعیّن است.

خلاصه: ظاهر، این است که خصوصیّت شمول، جنسیّت و عهدیّت در هریک از اقسام از ناحیه لام یا قرائن خاصّه دیگر است(2) نه اینکه از طریق استعمال مدخول لام- مانند رجل- در معانی مختلف باشد، چنانکه ظاهر کلام نحویین است تا نتیجتا «رجل» در معانی مجازی استعمال شده باشد یا بین چند معنا مشترک باشد.

[1]- 2: «لام» که دلالت بر تعریف می نماید، مقصود از آن، تعریف خارجی(3) است

ص: 535


1- و مرادهم عدم افادتها له فیه بالنسبة الی الفرد فانه لا تعیّن فیه خارجا، لا بالنسبة الی الجنس المتحقق فی ضمنه فانها مفیدة للتعیین بالنسبة الیه حسب افادته فی تعریف الجنس محضا و الا لم یکن من مصادیق ما وضع للتعریف. مشکینی قدّس سرّه ر. ک: کفایة الاصول محشّی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 380.
2- و از باب تعدد دال و مدلول می باشد.
3- شبیه همان تعریفی که در اعلام شخصیه مانند زید، موجود است.

و أنت خبیر بأنّه لا تعیّن [لا تعیین] فی تعریف الجنس الا الاشارة الی المعنی المتمیّز بنفسه من بین المعانی ذهنا [1].

و لازمه أن لا یصحّ حمل المعرّف باللام بما هو معرف علی الافراد، لما عرفت من امتناع الاتّحاد مع ما [مع شی ء] لا موطن له الا الذّهن الا بالتّجرید، و معه لا فائدة فی

******

- شرح :

یا تعریف ذهنی(1)؟

معروف، این است که «لام»- فی غیر العهد الذّهنیّ(2)- برای تعریف وضع شده و افاده تعیین می نماید.

[1]- مصنّف رحمه اللّه: «لام» دالّ بر تعریف ذهنی می باشد نه تعریف خارجی.

بیان ذلک: اگر مقصود از معرفه، تعیّن و معرفه خارجیه باشد در تعریف «جنس» چگونه می توان مفرد خارجی تصوّر نمود؟

در جمله «الرّجل خیر من المرأة» لام تعریف جنس به کلمه رجل افزوده شده و با آن، معامله معرفه می شود، در این صورت «الرّجل» از نظر عنوان خارجی، چه تشخّص و تعیّنی دارد؟

هیچ گونه تمیّز و تشخّصی در آن نیست پس چون تعریف جنس، یکی از مصادیق لام تعریف است و با تعیّن در خارج، هیچ گونه تناسبی ندارد لذا تعریف در کلام مشهور را به تعریف ذهنی حمل می نمائیم- یعنی: از جهت توجّه نفس «معرفه»، تشخّص و تعیّن دارد.

ص: 536


1- یعنی: آن معنا در« ذهن» تشخص دارد و از سائر معانی، متمیز و فاقد ابهام و اجمال است به عبارت دیگر: توجه و التفات ذهن به خصوص یک معنا عنوان معرفه ذهنیه است.
2- الف: بل و حتی فی العهد الذهنی غایته انها مفیدة للتعریف و التعیین للمخاطب خاصة من جهة معهودیة المعنی فی ذهنه لا فی ذهن غیره. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 356. ب: لان العهد الذهنی هو ما یشار به الی فرد ما بقید حضوره فی الذهن و لا تعین لفرد ما، فاللام لا تفید التعیین فی العهد الذهنی. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 696.

التّقیید. مع أنّ التّأویل و التّصرّف فی القضایا المتداولة فی العرف غیر خال عن التّعسّف، هذا. مضافا الی أنّ الوضع لمّا لا حاجة الیه، بل لا بد من التّجرید [التّجرّد] عنه و إلغائه فی الاستعمالات المتعارفة المشتملة علی حمل المعرّف باللام أو الحمل علیه کان لغوا، کما أشرنا الیه [1].

******

- شرح :

[1]- مصنّف رحمه اللّه سه اشکال بر کلام مشهور دارند:

1- در لام تعریف جنس اگر عنوان «معرفه» مطرح باشد باید در معنای «لام»، اشاره و توجّه ذهنی مدخلیّت داشته باشد یعنی: کلمه «رجل» بر ذات ماهیّت و لام بر تعریف ذهنی آن دلالت نماید و معنای «الرّجل» ماهیّت متمیّزه در ذهن باشد که نتیجه فرض مذکور، این است: قضیّه حملیّه «زید الرّجل» یا «الرّجل زید» صحیح نباشد زیرا «زید» تعیّن خارجی و «الرّجل» تعیّن ذهنی دارد و وجود خارجی با ذهنی، متباین است و با فرض تباین، معقول نیست بین زید و «الرّجل» اتّحاد و «هو هویّت» که ملاک قضیّه حملیّه است، تحقّق پیدا کند درحالی که قضایای حملیّه به نحو مذکور، شایع و فراوان است.

2(1)- آیا می توان در قضایای حملیّه و استعمالات عرفیّه، پیوسته، قائل به تجرید شد و گفت: مثلا کلمه «الرّجل» در معنای واقعی استعمال نشده یعنی: تعرّف و اشاره ذهنی از موضوع له آن، القا شده(2)؟

خیر! القاء قید و تصرّف در قضایای حملیّه متعارفه، خالی از تعسّف نیست.

3- انگیزه واضع حکیم چیست که «لام» را برای تعریفی وضع نماید که نیازی به آن نیست بلکه لازم است در استعمالات متعارف- مانند زید الرّجل- آن را حذف و القا نمود

ص: 537


1- اشکال دوم در حقیقت، دنباله و مکمل ایراد اول است- نگارنده.
2- اگر خصوصیت ذهنیه القا شده، لزومی ندارد بگوئید« زید الرجل» بلکه بگوئید: زید رجل.

فالظاهر أنّ اللام مطلقا تکون للتّزیین کما فی الحسن و الحسین علیهما السّلام و استفادة الخصوصیّات انّما تکون بالقرائن التی لا بدّ منها لتعیّنها [لتعیینها] علی کلّ حال و لو قیل بافادة اللام للاشارة الی المعنی، و مع الدلالة علیه بتلک الخصوصیّات لا حاجة الی تلک الاشارة لو لم تکن مخلّة، و قد عرفت اخلالها، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

تا قضیّه حملیّه تحقّق پیدا کند، این مسئله با مقام حکمت واضع تناسبی ندارد و اگر چنان باشد او مردم را در زحمت و مضیقه قرار داده نه سهولت- وضع واضع برای تسهیل است نه تضییق.

[1]- مصنّف رحمه اللّه بعد از آنکه کلام مشهور را نپذیرفتند، می فرمایند: ظاهر، این است که لام در تمام موارد(1) برای تزیین است- همان طور که بر اعلام شخصیّه، داخل می شود مانند الحسن و الحسین- و استفاده خصوصیّات- جنسیّت، شمول و عهدیّت- به واسطه قرائن خاصّه می باشد(2).

مصنّف به نکته ای اشاره کرده اند که: فرض کنید «لام» برای اشاره وضع شده باشد امّا چون لام گاهی برای جنس، استغراق یا عهد است لذا باید قرائن معیّنه باشد تا تعیین کند مثلا لام در فلان مورد برای استغراق است نه تعریف جنس و در فلان مورد برای تعریف جنس است نه استغراق لذا چون به هرحال، آن قرائن، لازم است، بگوئید: الف و لام، هیچ گونه نقشی ندارد(3) و فقط برای زینت است و همان قرائن بر خصوصیّات دلالت می نماید نتیجتا وقتی قرائن، دالّ بر خصوصیّات است(4)، نیازی نیست، بگوئیم در معنای «لام»، تعریف و اشاره اخذ شده- لا حاجة الی تلک الاشارة لو لم تکن مخلّة و قد

ص: 538


1- خواه برای جنس، استغراق یا عهد باشد.
2- حتی اگر لام برای اشاره وضع شده باشد.
3- تا اشکالات سه گانه برآن وارد نشود.
4- و وجودش به هرحال، لازم است.

و اما دلالة الجمع المعرّف باللام علی العموم مع عدم دلالة المدخول علیه، فلا دلالة فیها [لها] علی أنّها تکون لاجل دلالة اللام علی التّعیین، حیث [أنّه] لا تعیّن الا للمرتبة المستغرقة لجمیع الافراد، و ذلک لتعیّن المرتبة الاخری و هی أقلّ مراتب الجمع، کما لا یخفی، فلا بدّ أن یکون دلالته علیه مستندة الی وضعه کذلک لذلک، لا الی دلالة اللام علی الاشارة الی المعیّن لیکون به التّعریف. و أن أبیت الا عن استناد الدّلالة علیه الیه، فلا محیص عن دلالته علی الاستغراق بلا توسیط الدّلالة علی التّعیین فلا یکون بسببه تعریف الا لفظا، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

عرفت اخلالها(1) فتأمّل جیّدا.

[1]- کأنّ از ناحیه مشهور، دفاع شده- دلیلی به نفع آن ها اقامه شده.

توضیح ذلک: مسلّما جمع محلّی به لام مانند «العلماء» دالّ بر عموم و استغراق است و اکرم العلماء به معنای: اکرم کلّ عالم می باشد و نباید توهّم نمود که دلالت آن بر استغراق، مربوط به وضع واضع است بلکه دلالت بر شمول از شئون «لام» تعریف است(2)- جمع «بما هو جمع» دالّ بر عموم نیست.

سؤال: تعریف با استغراق و شمول، چه تناسبی دارد؟

جواب: لام، دالّ بر تعیّن است و هنگامی که جمع- یعنی رجال و علما- را ملاحظه کنیم، می بینیم دائره احتمالاتش وسیع است، آیا مقصود از آن، سه عالم است یا پنجاه عالم یا تمام علما امّا لام تعریف، مقتضی استغراق است زیرا استغراق و شمول، مرتبه معیّنی است که هیچ گونه ابهامی در آن نیست- یعنی: «جمیع العلماء» تعیّن دارد- پس دلالت لام بر تعریف و تعیّن اقتضا نموده که «العلماء» دالّ بر عموم باشد(3).

ص: 539


1- لامتناع الحمل معها الا بالتجرید. ر. ک: حقائق الاصول 2/ 552.
2- فان الفرض عدم وضع المدخول لذلک و لا قرینة ظاهرا کی یستند العموم الیه ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 344.
3- به جهت اینکه عموم، مرتبه مشخصی است و هیچ گونه ابهامی ندارد.

آیا با وجود این مطلب می توان گفت لام برای تزیین است؟

مستشکل: چاره ای غیر از این نیست که استغراق را از طریق تعریف، ثابت نمود.

مصنّف رحمه اللّه ابتدا به پاسخ نقضی و سپس به جواب حلّی پرداخته اند:

جواب نقضی: شما درصدد هستید استغراق را از طریق تعیّن اثبات نمائید لکن اشکال ما این است که دو مرحله از جمع، متعیّن است. الف: حد اکثر ب: حد اقل، چرا شما اقلّ مراتب جمع- یعنی: ثلاثه- را از طریق تعریف مشخّص نمی کنید و حد اکثر- یعنی:

جمیع العلماء- را به عنوان تعیّن انتخاب می نمائید، «حدّ اقل» هم یک مرتبه مشخّصی است، رجال، یعنی: ثلاثة رجال و این مرتبه از جمع، هیچ گونه ابهامی ندارد لذا از این مسئله کشف می نمائیم، استغراق و عموم، ارتباطی به لام ندارد.

جواب حلّی: بگوئید: «واضع»، جمع را در حال محلّی بودن برای دلالت بر استغراق وضع نموده- این مسئله، هیچ ارتباطی به دلالت لام بر اشاره و تعیّن ندارد.

قوله: «و ان ابیت الا عن استناد الدّلالة علیه الیه فلا محیص ...».

اگر از پذیرفتن این مسئله، ابا دارید، بگوئید: نفس «الف و لام» درصورتی که بر جمع داخل شود، دالّ بر استغراق است نه اینکه چون «لام» دالّ بر تعریف است، تعریف، دلیل بر استغراق است.

اشکال: اگر نفس لام، دالّ بر استغراق است و لام دالّ بر تعریف نیست پس چرا با کلمه «العلماء» به عنوان معرفه معامله می شود؟

جواب: کلمه «العلماء» معرفه حقیقی نیست و عینا پاسخی را که در علم جنس بیان کردیم، تکرار می نمائیم که: «العلماء» معرفه لفظی است بدون اینکه تعریفش از معنا ناشی شده باشد.

نتیجه: نمی توان اثبات نمود «لام» دالّ بر تعریف است و جمع محلّی به لام را هم شاهدی برآن می دانیم.

ص: 540

و منها: النّکرة مثل «رجل» فی «و جاء رجل من أقصی المدینة» أو فی «جئنی برجل»، و لا اشکال أنّ المفهوم منها فی الاوّل و لو بنحو تعدّد الدّال و المدلول هو الفرد المعیّن فی الواقع المجهول(1) عند المخاطب المحتمل الانطباق علی غیر واحد من أفراد الرجل، کما أنّه فی الثّانیّ هی الطّبیعة المأخوذة مع قید الوحدة، فیکون حصّة من الرّجل، و یکون کلّیّا ینطبق علی کثیرین، لا فردا مردّدا بین الافراد [1].

******

- شرح :

4- نکره

[1]- نکره، همان اسم جنس «مع التّنوین» است مانند: «رجل، رجل و رجلا».

مصنّف رحمه اللّه دو معنا برای نکره ذکر کرده اند:

1- گاهی نکره در مقام اخبار استعمال می شود مانند: «و جاء رجل من اقصی المدینة یسعی ...» یا مثل اینکه دیروز فردی به منزل شما آمده، امروز به صورت اخبار می گوئید: «جاءنی رجل»، معنای نکره در فرض مذکور، فرد خارجی معیّن مشخّص- عند المتکلم- است(2) امّا از نظر مخاطب، مجهول و قابل انطباق بر افراد متعدّد- و گاهی بر تمام افراد- است زیرا خصوصیّات او در کلام ذکر نشده.

2- گاهی نکره در مقام انشا استعمال می شود مانند: اعتق رقبة یا جئنی برجل که در فرض مذکور، معنای نکره، طبیعت رجل «مقیّدا» به قید وحدت می باشد(3) لکن در عین حال که به قید وحدت، مقیّد است، کلّیّت هم دارد، هنگامی که عبد، زید را نزد مولا حاضر نماید، یک مصداق را اتیان نموده و اگر عمرو را نزد او حاضر کند آن هم یک مصداق رجل است و علّتش این است که ماهیّت مقیّد به قید وحدت بر تمام مصادیق و

ص: 541


1- او عند المتکلم کما فی قولک ای رجل جاءک و قد تقدم التمثیل بذلک منا و ذکرنا ان الفرد المعین کما انه قد یکون مجهولا عند المخاطب فکذلک قد یکون مجهولا عند المتکلم. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 363.
2- یعنی: رجل، دال بر ماهیت و تنوین دال بر فرد معین است- به نحو تعدد دال و مدلول.
3- یعنی: رجل، دال بر طبیعت و تنوین، دال بر وحدت است.

و بالجملة(1): النّکرة- أی ما بالحمل الشائع یکون نکرة عندهم- امّا هو فرد معیّن فی الواقع غیر معیّن للمخاطب، أو حصّة کلّیّة، لا الفرد المردّد بین الافراد، و ذلک لبداهة کون لفظ (رجل) فی «جئنی برجل» نکرة، مع أنّه یصدق علی کلّ من جی ء به من الافراد، و لا یکاد یکون واحد منها هذا أو غیره، کما هو قضیّة الفرد المردّد لو کان هو المراد منها، ضرورة أنّ کلّ واحد هو هو، لا هو أو غیره، فلا بدّ أن تکون النّکرة الواقعة فی متعلّق الامر هو الطّبیعیّ المقیّد بمثل مفهوم الوحدة، فیکون کلّیّا قابلا للانطباق، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

افراد صدق می کند پس همان طور که کلمه «رجل»، کلّی است لفظ «رجل» هم کلّی و قابل انطباق بر تمام افراد و مصادیق رجل می باشد.

[1]- بحث ما در معنا و مفهوم «نون، کاف، راء و ...» نیست بلکه بحث ما در چیزی است که در ادبیّات به آن نکره گفته می شود و به اصطلاح علمی درباره چیزی بحث می کنیم که: به حمل شایع، مفهوم نکره برآن، قابل انطباق است.

مجدّدا متذکّر می شویم که معنای نکره در مقام اخبار، همان فرد معیّن- فی الواقع- می باشد که برای متکلّم، مشخّص و برای مخاطب، مجهول(2) است و معنای نکره در مقام انشا مانند «جئنی برجل» طبیعت رجل «مقیّدا» به قید وحدت می باشد که درعین حال، دارای کلّیّت(3) است.

ص: 542


1- قد اشرنا آنفا انه من المحتمل أن تکون هذه العبارة الی قوله« لا هو او غیره» ردا علی الفصول لما فیها من ابطال الفرد المردد و اثبات کون النکرة بالمعنی الثانی کلیا لا جزئیا و قدا دعی صاحب الفصول ان النکرة هی الفرد المردد و انها جزئی لا کلی و لم یفصل فیها. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 363.
2- گاهی ممکن است، مسئله به عکس باشد که توجه شما را در این زمینه به پاورقی صفحه 541 جلب می نمائیم.
3- و آن قید، سبب نمی شود کلیت، منتفی شود، آیا اگر انسان را به« ابیض» مقید نموده و گفتیم: « الانسان الابیض»، کلی و قابل صدق بر تمام انسان های ابیض نیست؟

اذا عرفت ذلک فالظّاهر صحّة اطلاق المطلق عندهم حقیقة علی اسم الجنس و النّکرة بالمعنی الثّانی، کما یصحّ لغة، و غیر بعید أن یکون جریهم فی هذا الاطلاق علی وفق اللغة من دون أن یکون لهم فیه اصطلاح علی خلافها، کما لا یخفی. نعم لو صحّ ما نسب الی المشهور من کون المطلق عندهم موضوعا لما قید بالارسال و الشّمول البدلیّ لما کان ما أرید منه الجنس(1) أو الحصّة(2) عندهم بمطلق [مطلقا]، الا أن الکلام فی صدق النّسبة [1].

******

- شرح :

گفته شده معنای «رجل» در جئنی برجل- و امثال آن- کلّی نیست و بر ماهیّت مقیّد به قید وحدت دلالت ندارد بلکه کلمه «رجل» بر فرد مردّد دلالت می کند.

مصنّف رحمه اللّه: اگر آن عبد مأمور فرضا زید را نزد مولا حاضر نمود در این صورت:

آیا عبد، «زید» را به عنوان مصداق «رجل»- و نفس مأمور به- احضار نموده یا به عنوان اینکه «مأمور به» بین این فرد یا آن فرد، مردّد است، اتیان کرده؟

مسلّما و بدون تردید، عبد هر فردی از افراد رجل را که انتخاب و نزد مولا حاضر نماید برآن فرد، عنوان مأمور به صادق است زیرا مأمور به «کلّی»- مقیّدا بقید الوحدة- و قابل صدق بر «کثیرین» است پس نکره، دارای عنوان «کلّی» و اطلاقش محفوظ است.

[1]- تاکنون الفاظی را که به آن ها عنوان «مطلق» اطلاق می شد، بیان کردیم، اکنون باید ببینیم اطلاق کلمه «مطلق» بر آن ها صحیح و حقیقت است یا نه؟

به «مشهور» نسبت داده شده(3) که: «مطلق» برای ماهیّت مقیّد به «سریان» و «شیوع بدلی» وضع شده به عبارت دیگر: مطلق، یعنی: ماهیّت امّا نه ماهیّت مجرّده و مبهمه بلکه

ص: 543


1- ای: اسم الجنس.
2- ای: اسم النکرة.
3- البته معلوم نیست، آن نسبت، صادق و صحیح باشد.

ماهیّتی که قیدش جریان و شیوع در تمام افراد باشد یعنی: شیوعش به نحو استیعاب نیست بلکه به نحو بدلیّت است مثلا در جمله «اعتق رقبة» معنای رقبه، ماهیّتی است که «علی البدل» نسبت به تمام افراد رقبه، صادق است و هرکدامش اتیان شود، کفایت می کند.

مصنّف رحمه اللّه: آنچه را به مشهور نسبت داده اند، مستلزم سه تالی فاسد است:

1- باید گفت مشهور در کلمه و لفظ «مطلق»- در مقابل لغویین- اصطلاح خاصّی دارند زیرا مطلق از نظر لغت به معنای «آزاد» و «رها» می باشد و قید شیوع و سریان- در تمام افراد- در معنای لغوی «مطلق» اخذ نشده.

نتیجه: بعید است که مشهور در مقابل لغویین برای مطلق، اصطلاح خاصّی داشته باشند.

2- باید اسم جنس و نکره به معنای دوّم(1) را از مصادیق مطلق ندانیم درحالی که اسم جنس از مصادیق اظهر مطلق است. به عبارت دیگر: باید طبق معنای منسوب به مشهور، اسم جنس «مطلق» نباشد زیرا اسم جنس- بدون هیچ قید و شرطی- دالّ بر ماهیّت مبهمه هست(2) و همچنین نکره به معنای دوّم هم نباید از مصادیق «مطلق» باشد زیرا قید آن «وحدت» است نه شیوع و سریان به نحو بدلیّت.

آیا می توان ملتزم شد که اسم جنس اطلاق ندارد؟ خیر!

اگر اسم جنس، «مطلق» نباشد پس الفاظی که دالّ بر اطلاق می باشد، کدام است؟

ص: 544


1- نکره به معنای اول،« مطلق» نیست بلکه آن، فرد معین واقعی است که نزد مخاطب، مجهول است.
2- قبلا گفتیم به نحو« لا بشرط مقسمی» است.

و لا یخفی أنّ المطلق بهذا المعنی(1) لطروء التقیید غیر قابل، فانّ ما له من الخصوصیّة ینافیه، و یعانده، بل و هذا بخلافه بالمعنیین(2)، فانّ کلّا منهما له قابل، لعدم(3) انثلامهما بسببه أصلا، کما لا یخفی. و علیه لا یستلزم التّقیید تجوّزا فی المطلق، لا مکان ارادة معنی لفظه منه، و ارادة قیده من قرینة حال أو مقال، و انّما استلزمه لو کان [المطلق] بذاک المعنی.

نعم لو أرید من لفظه المعنی المقیّد کان مجازا مطلقا کان التّقیید بمتصل أو منفصل [أو بمنفصل] [1].

******

- شرح :

[1]- 3- اشکال دیگری که بر تعریف منسوب به مشهور- درباره مطلق- وارد می باشد این است که:

مقدّمه: در بحث عام و خاص گفتیم، تخصیص عام، مستلزم مجازیّت نیست اگر مولا امروز فرمود اکرم العلماء، فردا خطاب لا تکرم زیدا العالم را صادر نمود، مجازی محقّق نشده زیرا تخصیص، تصرّف در مقام استعمال نیست بلکه تصرّف در اراده جدّی متکلّم است.

ص: 545


1- ای: المعنی المشهور و هو المقید بالشمول، و غرضه من هذه العبارة تزییف ما نسب الی المشهور و حاصله: ان الاطلاق بمعنی الشیوع غیر قابل للتقیید الموجب للضیق لان السعة و الضیق متنافیان و متقابلان و من الواضح عدم قابلیة احد المتقابلین لقبول الآخر و لا ریب فی صحة تقیید المطلق عند هم فلا بدّ ان یراد بالمطلق معنی یقبل التقیید فلا مجال لصحة المطلق الذی نسب الی المشهور من انه الماهیة المقیدة بالشیوع.
2- ای: المعنیین المزبورین لاسم الجنس و النکرة ...
3- تعلیل لقوله:« قابل» و تقریبه: ان الماهیة المهملة قابلة للتقیید، فاذا قال:« جئنی برجل عالم» مثلا، ف« رجل» قد استعمل فی نفس الطبیعة، و قیده و هو العالمیة قد ارید بدال آخر فتقییده لا یوجب انثلامه اصلا.] ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 711- 710

همین مسئله در تقیید مطلق هم جاری می باشد یعنی: تقیید مطلق، مستلزم مجازیّت نیست اگر مولا امروز فرمود: اعتق رقبة و فردا خطاب لا تعتق الرّقبة الکافرة را صادر نمود از دلیل دوّم استفاده می کنیم قید ایمان در عتق رقبه مدخلیّت دارد و هیچ گونه مجازی هم محقّق نشده زیرا کلمه «رقبه» در رقبه مؤمنه استعمال نشده تا مستلزم مجاز باشد بلکه مطلق، دالّ بر ماهیّت است و مقیّد- لا تعتق الرّقبة الکافرة- دالّ بر قید ایمان است- البتّه فرقی هم ندارد که تقیید به متّصل باشد یا منفصل.

تذکّر: اگر آنچه را به مشهور نسبت داده اند، اخذ نمائیم، باید تمام تقییدها را مستلزم مجازیّت بدانیم(1) زیرا طبق مبنای مشهور، معنای رقبه در جمله «اعتق رقبة» ذات و ماهیّت رقبه- بدون قید و شرط- نیست بلکه معنایش عتق رقبه ای است که مقیّد به شمول و سریان در تمام افراد- اعم از مؤمن و کافر- باشد یعنی: قید شیوع در معنای رقبه مدخلیّت دارد نتیجتا اگر مولا بعد از «اعتق رقبة» فرمود: «لا تعتق الرّقبة الکافرة» آن دو قضیّه با یکدیگر منافات پیدا می کند زیرا به موجب قضیّه اوّل، عتق رقبه «شایعه» در تمام افراد- اعم از مؤمن و کافر- کفایت می کند درحالی که قضیّه دوّم می گوید: «لا تعتق الرّقبة الکافرة» منتها چون ظهور قضیّه دوّم را از اوّل، قوی تر می دانیم آن را بر «اعتق رقبة»(2) مقدّم می داریم پس نتیجتا باید ملتزم شد که رقبه در معنای حقیقی خودش استعمال نشده و قید شیوع و سریان در تمام افراد از آن القا شده و بدیهی است که اگر رقبه در تمام و جمیع معنای حقیقی استعمال نشود، مستلزم مجاز است بنابراین، طبق آنچه را

ص: 546


1- چون لازمه تقیید، این است که قید شمول و سریان القا شود و الا نمی توان بین مطلق و مقید جمع نمود.
2- یا« اعتق الرقبة».

به مشهور نسبت داده اند دائما تقیید، مستلزم مجاز است(1) درحالی که نمی توان به آن ملتزم شد لذا از این مسئله کشف می کنیم، آنچه را به مشهور نسبت داده اند، غیر صحیح و غیر صادق است بلکه مشهور هم مطلق را طبق لغت، تفسیر و معنا می کنند یعنی: آزاد و مجرّد که هم بر نکره، صادق است و هم بر اسم جنس، ضمنا تقیید، مستلزم مجازیّت هم نیست.

قوله: «نعم لو ارید من لفظه المعنی المقیّد(2) کان مجازا مطلقا ...».

اگر کسی لفظ مطلق را در مقیّد استعمال کند چه طبق آنچه به مشهور نسبت داده شده و چه طبق بیان ما مستلزم مجازیّت است.

بدیهی است که طبق بیان ما «لازمه» تقیید، استعمال مجازی نیست امّا بنا بر آنچه به مشهور نسبت داده شده، تقیید دائما مستلزم مجازیّت است.

تذکّر: «نگارنده» در پایان این بحث، توجّه شما را به نکته ای از کتاب شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی جلب می نماید- جلد اول، صفحه 346.

«ثمّ انّه قد ظهر لک من مطاوی ما ذکرنا انّ الاطلاق و التّقیید حالتان عرضیّتان معروضهما الأولی و الذاتی هو المفهوم و اتصاف اللّفظ بهما انّما هو بالعرض و المجاز و ان کان التّعریف المذکور فی صدر البحث یشعر بکون معروضهما اوّلا و بالذّات هو اللفظ لکنّهم ارادوا اتّصاف اللّفظ بهما تبعا و بالعرض».

ص: 547


1- بنا بر آنچه که ما درباره اسم جنس و نکره بیان کردیم، تقیید، مستلزم مجازیت در مطلق نیست چون رقبه را در رقبه مؤمنه استعمال نمی کنیم بلکه رقبه، دال بر ماهیت مبهمه است و قیدش را از قرینه دیگری مانند« لا تعتق الرقبة الکافرة» استفاده می کنیم.
2- کأن ارید من لفظ رقبة فی قولنا« اعتق رقبة مؤمنة» الرقبة ذات الایمان و جعل القید قرینة علی المراد. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 346.

فصل: قد ظهر لک أنّه لا دلالة لمثل «رجل» الا علی الماهیّة المبهمة وضعا و أنّ الشّیاع و السّریان کسائر الطّوارئ(1) یکون خارجا عمّا وضع له، فلا بدّ فی الدّلالة علیه من قرینة حال أو مقال أو حکمة و هی تتوقّف علی مقدّمات:

احداها: کون المتکلّم فی مقام بیان تمام المراد، لا الاهمال(2) أو الاجمال [1].

******

- شرح :

مقدّمات حکمت

اشاره

[1]- از مطالب قبل مشخّص شد که اسم جنس(3)، مانند رجل «وضعا» دالّ بر ماهیّت مبهمه می باشد و هیچ قیدی ضمیمه آن نیست حتّی قید شیاع و سریان هم مانند سایر قیود و خصوصیّات، خارج از دائره موضوع له می باشد و اگر بنا باشد بر شیوع و سریان دلالت نماید باید قرینه حالیه، مقالیّه(4) یا قرینه حکمت- یعنی: مقدّمات حکمت- ثابت و محقّق باشد.

بدیهی است که قرینه حالیه، عبارت از خصوصیّات و حال متکلّم و قرینه مقالیّه، لفظیّه است لکن مقدّمات حکمت، قرینه عقلیّه است.

تذکّر: اگر مقدّمات حکمت، کامل و تمام باشد، استفاده شیوع و سریان به استناد همان قرینه حکمت است نه به استناد اینکه فرضا رقبه، دالّ بر شیوع و سریان است.

اینک به بیان مقدّمات سه گانه حکمت می پردازیم:

ص: 548


1- من الخصوصیة المعینة او التقید بفرد ما او بجمیع الافراد.
2- ای: فی مقام اثبات الحکم لطبیعة الموضوع فی الجملة و ان لم یکن المتکلم عالما بکیفیة تحققه له و لا بکیفیة تحقق نفس الموضوع کما فی قول القائل الغیر الطبیب لا بد لهذا المرض من شرب دواء]. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 346.
3- اسم جنس به عنوان یک مثال است لکن باید توجه داشت که نکره هم مانند آن هست.
4- قرینه حالیه و مقالیه را نمی توان تحت ضابطه خاصّی درآورد زیرا به حسب اختلاف خصوصیات کلام و مقام، متغیر است. اما مقدمات حکمت دارای ضابطه است-« نگارنده».

1- اوّلین مقدّمه حکمت، این است که مولا در مقام بیان تمام مراد(1) خود باشد نه مقام اهمال یا اجمال(2).

بدیهی است که گاهی انسان درصدد است مطلبی را به نحو اجمال یا اهمال بیان کند و به مقصود خویش اشاره نماید مثل اینکه مولا در مقام بیان اصل وجوب صلات است نه خصوصیّات، شرائط و موانع نماز، لذا امری را به نحو «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* صادر می نماید امّا گاهی او در مقام این است که: آنچه در مأمور به مدخلیّت دارد، بیان کند.

یادآوری: اجمال و اهمال در این جهت مشترک هستند که مولا در هر دو صورت در مقام بیان نیست. امّا وجه افتراقشان: در اجمال، همان طور که غرض مولا به بیان تعلّق نگرفته به نقطه مقابلش متعلّق شده یعنی: به خاطر مصلحت و حکمتی درصدد اجمال گوئی است.

امّا در اهمال گوئی مولا ملاحظه نموده که: نه مصلحت، مقتضی بیان است و نه عدم البیان به عبارت دیگر نه غرض به بیان، متعلّق است نه به عدم البیان.

ص: 549


1- منتها نه مراد جدی بلکه مراد ضابطه ای، قانونی و استعمالی که به زودی درباره اش بحث می کنیم.
2- ای: فی مقام اثبات الحکم للطبیعة فی الجملة مع کونه عالما بالکیفیتین الا انه لم یبینهما لاجل مصلحة کما فی قول الطبیب اسقوه« السقمونیا» مع العلم بکیفیة شربه و لکن لم یبینها لاجل مصلحة و بالجملة فیما لم یکن فی مقام البیان کمقام التشریع فقط او کان فی مقام بیان حکم آخر کما فی قوله« فَکُلُوا مِمَّا أَمْسَکْنَ» الوارد فی مقام بیان عدم کون ما اصطاده الکلب المعلم حراما لا یمکن التمسک بالاطلاق فی رفع جزء او قید شک فی دخله فی المطلوب کما لا یمکن التمسک باطلاق الامر بالاکل فی الآیة علی طهارة مواضع عضّ الکلب فان کونه فی مقام التشریع قرینة علی انه لیس بصدد تمام مراده و کذلک اذا کان فی مقام بیان حکم آخر فلا یکون هناک دلیل علی کونه فی مقام البیان من الجهة التی یراد اثباتها بالاطلاق کطهارة مواضع العضّ من اطلاق الامر بالاکل فی الآیة. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 346.

ثانیتها: انتفاء ما یوجب التّعیین.

ثالثتها: انتفاء القدر المتیقّن فی مقام التّخاطب و لو کان المتیقّن بملاحظة الخارج عن ذاک المقام فی البین، فانّه غیر مؤثر فی رفع الاخلال بالغرض لو کان بصدد البیان کما هو الفرض، فانّه فیما تحقّقت لو لم یرد [المتکلّم] الشّیاع لأخلّ بغرضه، حیث انّه لم یبیّنه مع أنّه بصدده، و بدونها لا یکاد یکون هناک اخلال به، حیث لم یکن مع انتفاء الاولی الا فی مقام الاهمال أو الاجمال، و مع انتفاء الثّانیة کان البیان بالقرینة، و مع انتفاء الثّالثة لا اخلال بالغرض لو کان المتیقّن تمام مراده، فانّ الفرض أنّه بصدد بیان تمامه، و قد بیّنه، لا بصدد بیان أنّه تمامه کی أخلّ ببیانه فافهم [1].

******

- شرح :

[1]- 2: مقدّمه دیگر، این است که متکلّم، قرینه متّصله یا منفصله ای- اعمّ از حالیه یا مقالیّه- برخلاف اطلاق بیان نکرده باشد.

3- مقدّمه سوّم حکمت، نبودن قدر متیقّن در مقام تخاطب است.

بیان ذلک: قدر متیقّن بر دو گونه است:

الف: قدر متیقّن در غیر مقام تخاطب(1): هر کلّی و مطلقی دارای یک قدر متیقّن در غیر مقام تخاطب است به عبارت دیگر: هر کلّی دارای فرد یا افراد بارز «مسلّم الفردیة» هست فرضا قدر متیقّن در غیر مقام تخاطب «انسان» همان افراد برجسته و مشخّصی است که هیچ گونه ابهام و تردیدی در فردیّت آن ها برای انسان، مطرح نیست که این نوع از قدر متیقّن(2)، ارتباطی به بحث ما ندارد. و وجودش مضر به انعقاد اطلاق نیست.

ب: قدر متیقّن در مقام تخاطب: همان قدر مسلّم و متیقّن در مقام گفتگو می باشد.

مثال: فرضا مولائی با عبدش در فضیلت عتق رقبه مؤمنه بحث می کند و روایات آن باب را ملاحظه می کنند که می گوید: هرکس یک عبد مؤمن را آزاد نماید یا موجبات

ص: 550


1- کتیقن العادل من قوله:« اکرم عالما» او تیقن الماء الطاهر من قوله:« جئنی بماء» ... ر. ک: عنایة الاصول 2/ 369.
2- که به آن« قدر متیقن به حسب غلبه وجود» هم می گویند. نگارنده.

آزادی او را فراهم کند، فلان مقدار اجر و ثواب دارد حال اگر مولا بعد از آن مباحثه به عبدش بگوید: «اعتق رقبة»، بدیهی است که آن فرمان، مربوط به عتق رقبه مؤمنه هست و قدر متیقّن در مقام تخاطب، آن را به رقبه مؤمنه سوق می دهد.

سؤال: آیا در این شرائط می توان به اطلاق خطاب مولا تمسّک نمود؟

خیر! زیرا اوّلین شرط تمسّک به اطلاق، این بود که مولا در مقام «بیان» باشد لذا می گوئیم: مولائی که در مقام بیان نیست بلکه می خواهد مرادش را اجمالا بیان نماید چگونه می توان به اطلاق خطابش تمسّک کرد(1)؟ و شرط دوّم تمسّک به اطلاق، این بود که قرینه ای برخلاف نباشد و شرط سوّمش این بود که قدر متیقّن در مقام تخاطب هم نباشد پس اگر در مقام تخاطب، قدر متیقّنی بود، نمی توان گفت کلام مولا دارای اطلاق است به عبارت دیگر: اگر عبد به مولایش بگوید، شما فرمودید: «اعتق رقبة» و آن را به ایمان مقیّد ننمودید، مولا علیه او احتجاج می کند که اصل بحث ما درباره عتق رقبه مؤمنه بود.

جمع بندی: اگر مقدّمات سه گانه حکمت، تمام و کامل باشد، شیوع و سریان را استفاده می کنیم و می گوئیم معنای «اعتق رقبة»، عتق هر رقبه ای است خواه مؤمن باشد یا کافر و این مسئله، همان مقدمات حکمت و نتیجه اش اطلاق(2) است و اطلاقش هم به معنای شیوع و سریان است منتها نه شیوعی که به لفظ، مربوط باشد بلکه شیوعی که به اتکاء مقدّمات حکمت، محقّق می شود.

قوله: ... و بدونها لا یکاد یکون هناک اخلال به حیث لم یکن مع انتفاء الاولی الا فی مقام الاهمال او الاجمال و مع انتفاء الثّانیة ...».

ص: 551


1- اطلاقی نیست تا به آن تمسک نمود- نگارنده.
2- اگر مقصود متکلم، اطلاق نبوده او نسبت به غرض خود اخلال نموده زیرا درعین حال که درصدد بیان بوده، تنبیهی به غرض خود ننموده- نتیجتا می گوئیم مقصود او شیاع و سریان بوده است.

تذکّر: بدون مقدّمات حکمت نمی توان گفت کلام مولا اطلاق دارد زیرا:

1- با عدم تحقّق مقدّمه اوّل، مولا در مقام اهمال یا اجمال است لذا نمی توان گفت کلام او اطلاق دارد.

2- اگر مقدّمه دوّم منتفی باشد(1)، معنایش این است که قرینه برخلاف، محقّق است.

در این صورت بیان به وسیله قرینه اظهار شده به عبارت دیگر: فرض، این است که مولا فرموده «اعتق الرّقبة الموصوفة بالایمان» که در این صورت هم نمی توان گفت کلام او دارای اطلاق است.

3- مقدّمه سوّم حکمت، نبودن قدر متیقّن در مقام تخاطب است که انتفاء مقدّمه سوّم، وجود قدر متیقّن در مقام تخاطب است لذا می گوئیم اگر قدر متیقّن در مقام تخاطب، محقّق و تمام مراد مولا هم، همان قدر متیقّن باشد او اخلال به غرض ننموده و نمی توان گفت شما در مقام بیان بودید و چیزی را اظهار ننمودید «فانّ الفرض انّه بصدد بیان تمامه و قد بیّنه لا بصدد بیان انّه تمامه کی اخلّ ببیانه فافهم».

نکته: گاهی متکلّم در مقام بیان «تمام المراد» می باشد در این صورت، قدر متیقّن در مقام تخاطب «تمام المراد» است و وجودش مانع انعقاد اطلاق است. اما گاهی نه، او در مقام بیان توصیف می باشد و درصدد است بگوید: «القدر المتیقّن تمام مرادی» در این صورت، قدر متیقّن در مقام تخاطب اثری ندارد.

به عبارت دیگر: گاهی متکلّم درصدد است بین قدر متیقّن و «تمام المراد» ایجاد رابطه و بیان نماید در این صورت می گوئیم او چنین رابطه ای ایجاد نکرده و نگفته «القدر المتیقّن تمام مرادی»، گاهی نه، هدفش این است که «تمام المراد» را بیان کند، وجود قدر

ص: 552


1- مقدمه دوم، این بود که مولا قرینه ای برخلاف اطلاق بیان نکرده باشد.

ثمّ لا یخفی علیک أنّ المراد بکونه فی مقام بیان تمام مراده مجرّد بیان ذلک، و اظهاره و افهامه و لو لم یکن عن جد، بل قاعدة و قانونا لتکون حجّة فیما لم تکن حجّة أقوی علی خلافه، لا البیان فی قاعدة قبح تأخیر البیان عن وقت الحاجة، فلا یکون الظّفر بالمقیّد و لو کان مخالفا کاشفا [لو کان کاشفا] عن عدم کون المتکلّم فی مقام البیان، و لذا لا ینثلم به اطلاقه، و صحّة التّمسک به أصلا، فتأمّل جیّدا. و قد انقدح بما ذکرنا أنّ النّکرة فی دلالتها علی الشّیاع و السّریان أیضا تحتاج فیما لا یکون هناک دلالة حال أو مقال الی مقدّمات الحکمة، فلا تغفل [1].

******

- شرح :

متیقّن در مقام تخاطب، عنوان «تمام المراد» را بر خودش منطبق می کند(1).

مصنف رحمه اللّه در پایان، فرموده اند: «فافهم»(2).

[1]- سؤال: اینکه در مقدّمه اوّل حکمت گفتید: باید مولا در گفتار خود در مقام بیان مراد باشد، مقصود از بیان مراد چیست؟

جواب: منظور، بیان مراد جدّی نیست بلکه مقصود، مرادی است که با جعل قانون و مراد استعمالی تطبیق می کند.

ص: 553


1- مانند« کان» تامه و ناقصه است که: گاهی مولا درصدد است« تمام المراد» را بیان کند، این بر قدر متیقن در مقام تخاطب، منطبق می شود و گاهی به صورت« کان» ناقصه درصدد است بگوید: « القدر المتیقن تمام مرادی» در این صورت، صرف قدر متیقن کفایت نمی کند زیرا او نفرموده« القدر المتیقن تمام مرادی» و این مطلب از کلام مولا استفاده نمی شود. خلاصه: اینکه می گوئیم اگر قدر متیقن در مقام تخاطب باشد، مانع انعقاد اطلاق می شود، در صورتی است که به صورت« کان» تامه باشد نه نحو« کان» ناقصه.
2- اشارة الی انه لو کان بصدد بیان انه تمامه ما اخل ببیانه بعد عدم نصب قرینة علی ارادة تمام الافراد فانه بملاحظته یفهم ان المتیقن تمام المراد و الا کان علیه نصب القرینة علی ارادة تمامها و الا قد اخل بغرضه. نعم لا یفهم ذلک اذا لم یکن الا بصدد بیان ان المتیقن مراد و لم یکن بصدد بیان ان غیره مراد او لیس بمراد قبالا للاجمال او الاهمال المطلقین فافهم فانه لا یخلوا عن دقة.« منه قدّس سرّه» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 557.

بیان ذلک: روش عقلا در قانون گذاری، این است که ابتدا یک مطلب کلّی را به عنوان اصل بیان می نمایند سپس تحت عنوان «تبصره» مخصّصات یا مقیّداتی برای آن ذکر می کنند.

سؤال: آیا قانونی که ابتدا- قبل از بیان مخصّص و مقیّد- جعل شده، بیانگر مراد جدّی مقنّن نیست؟ خیر! ابتدا ضابطه کلّی را بیان می کنند سپس مراد جدّی به وسیله مقیّد و مخصّص بیان می شود.

اگر کسی در مقام تقنین، قانونی را جعل کرد سپس با مقیّدی درباره آن قانون، مواجه شدیم، نمی توان گفت قانون گذار و متکلّم در مقام بیان نبوده زیرا مقصود از بیان در محلّ بحث، همان بیانی است که در باب عام با آن آشنا هستید، فرضا اگر متکلّمی گفت:

اکرم العلماء و سپس گفت لا تکرم زیدا العالم نمی توان کشف نمود که متکلّم در مقام القاء عام در صدد افاده مطلب، قانون و قاعده ای نبوده، تخصیص، دالّ بر عدم شمول و مستلزم تجوّز نیست.

آیا اگر شما نسبت به تخصیص زائد تردید نمائید به اصالت العموم تمسّک نمی کنید؟

اگر تخصیص، دالّ بر این باشد که عام به عنوان عموم، القا نشده- و ملاک را مراد جدّی مولا بدانیم- باید با وجود یک تخصیص از عام صرف نظر نمود درحالی که چنین نیست.

در محلّ بحث هم اگر مطلقی، مقیّد شد، نمی توان کشف نمود که متکلّم در حین اطلاق در مقام بیان نبوده بلکه او کاملا در مقام بیان بوده و می خواسته مراد قانونی و استعمالی را بیان کند امّا مراد جدّی او با ملاحظه مقیّدات و ادلّه بعدی مشخّص می شود.

خلاصه: مقصود ما از اینکه در مقدّمه اوّل گفتیم باید مولا در مقام بیان تمام مراد خویش باشد، این است که: در مقام بیان مراد استعمالی و قانونی باشد نه مراد جدّی

ص: 554

بقی شی ء و هو أنه لا یبعد أن یکون الاصل فیما اذا شکّ فی کون المتکلّم فی مقام بیان تمام المراد هو کونه بصدد بیانه و ذلک لما جرت علیه سیرة أهل المحاورات من التّمسّک بالاطلاقات فیما اذا لم یکن هناک ما یوجب صرف وجهها الی جهة خاصة، و لذا تری أنّ المشهور لا یزالون یتمسّکون بها مع عدم احراز کون مطلقها بصدد البیان، و بعد کونه لاجل ذهابهم الی أنّها موضوعة للشّیاع و السّریان، و ان کان ربما نسب ذلک الیهم، و لعلّ وجه النّسبة ملاحظة أنّه لا وجه للتّمسّک بها بدون الاحراز و الغفلة عن وجهه، فتأمّل جیّدا [1].

******

- شرح :

واقعی(1) و الا اگر چنین باشد، همیشه مطلق و مقیّد با یکدیگر منافات پیدا می کنند، زیرا معنای اعتق رقبة این است: مراد جدّی، عتق طبیعت رقبه است درحالی که مقیّد- لا تعتق الرقبة الکافرة- می گوید عتق طبیعت رقبه، مراد جدّی نیست بلکه باید رقبه، مؤمنه باشد پس بین آن دو، تعارض است درحالی که هیچ گونه تعارضی بین مطلق و مقیّد وجود ندارد.

تذکّر: منظور از بیان در «قبح تأخیر بیان از وقت حاجت»، بیان مراد جدّی است امّا در محلّ بحث، منظور از «بیان»، بیان مراد استعمالی و ضابطه ای می باشد.

یادآوری: ابتدای این بحث هم گفتیم که: مصنّف رحمه اللّه مسئله را با اسم جنس، بیان و شروع نمودند لکن باید توجّه داشت که نکره هم مانند آن است.

تأسیس اصل

[1]- گاهی احراز می کنیم که مولا در مقام بیان مراد است و گاهی احراز می نمائیم که او در مقام بیان مراد ضابطه ای و استعمالی نمی باشد بلکه در مقام اجمال یا اهمال است که در این دو صورت، حکم مسئله، واضح است امّا بحث فعلی، این است که:

ص: 555


1- و آن مقداری که مولا می خواهد در خارج اجرا و عملی شود.

خطابی از مولا صادر شده که نه مقام «بیان» احراز شده و نه «عدم البیان» لذا باید بررسی نمود که حکم مسئله چیست.

بعید نیست، بگوئیم: مقتضای اصل اوّلی عقلائی «بیان» است یعنی: تا وقتی قرینه ای برخلاف اصل مذکور، قائم نشود، می گوئیم: متکلّم در مقام بیان تمام مراد استعمالی خود بوده، نتیجتا مهم ترین مقدّمه حکمت- یعنی مقدّمه اوّل- به وسیله همان اصل عقلائی ثابت می شود و لزومی ندارد، دلیل خاصّی وارد شود که اثبات کند، مولا در فلان خطاب در مقام بیان بوده و شاهدش این است که وقتی به عمل اصحاب و مشهور مراجعه نمائیم، می بینیم آن ها دائما و به سهولت به اطلاقات تمسّک می نمایند به عبارت دیگر: هنگامی که با مطلقی مواجه می شوند، چندان بحث نمی کنند که آیا مولا در مقام بیان هست یا نه بلکه در مواردی که دلیلی نباشد که مولا در مقام بیان نیست(1) به مطلقات تمسّک می نمایند لذا از این مسئله کشف می کنیم در محاورات، یک اصل عقلائی جریان دارد که نامش کأنّ «اصالت البیان» است یعنی: هنگامی که در بیان و عدم البیان تردید نمایند، می گویند مولا در مقام بیان بوده.

اشکال: مشهور، موضوع له و معنای حقیقی مطلق را ماهیّت مقیّد به شیوع و سریان می دانند لذا می گویند تا وقتی قرینه ای برخلاف آن نیست، مطلق را بر معنای حقیقی حمل می نمائیم(2).

جواب: شاید آنچه را به مشهور نسبت داده اند، منشأش این باشد: دیده اند مشهور در موارد شک به اطلاقات تمسّک می کنند لذا نسبت دهنده، نزد خود، چنین محاسبه نموده:

مشهور با عدم احراز مقدّمه اوّل حکمت به اطلاق تمسّک می نمایند پس معلوم می شود،

ص: 556


1- به عبارت دیگر: قرینه ای بر اهمال و اجمال نیست.
2- نتیجتا تمسک آن ها به اطلاقات، مستند به اصل عقلائی مذکور نیست تا شاهدی بر صحت آن« اصل» باشد.

ثمّ انّه قد انقدح بما عرفت- من توقّف حمل المطلق علی الاطلاق فیما لم یکن هناک قرینة حالیّة أو مقالیّة علی قرینة الحکمة المتوقّفة علی المقدّمات المذکورة- أنّه لا اطلاق له فیما کان له الانصراف الی خصوص بعض الافراد أو الاصناف، لظهوره فیه، أو کونه متیقّنا منه و لو لم یکن ظاهرا فیه بخصوصه حسب اختلاف مراتب الانصراف.

کما أنّه [أنّ] منها ما لا یوجب ذا و لا ذاک، بل یکون بدویّا زائلا بالتّأمّل. کما أنّه [أنّ] منها ما یوجب الاشتراک أو النّقل [1].

******

- شرح :

اطلاق و شیوع را جزء موضوع له و معنای حقیقی مطلق می دانند امّا نسبت دهنده، غفلت نموده که اطلاق و سریان، جزء معنای حقیقی نیست و در محلّ بحث، مقدّمات حکمت، محقّق است منتها لازم نیست مقدّمه اوّل را احراز نمائیم زیرا همان اصل عقلائی- در مورد شک- مسأله بیان را اثبات می کند.

[1]- تذکّر: گفتیم با تحقّق مقدّمات سه گانه حکمت به اطلاق تمسّک می نمائیم لکن باید توجّه داشت که در هر موردی انصراف(1)، محقّق باشد، مانع انعقاد اطلاق می شود لذا لازم است به بیان اقسام و مراتب انصراف بپردازیم:

اقسام انصراف

1- انصراف بدوی: گاهی انسان، مطلقی را می شنود و فورا فرد بارزی از آن به ذهنش خطور می کند، مثل اینکه شما کلمه انسان را بشنوید و فرضا نژاد سفید از آن به ذهنتان خطور کند و اصلا نژاد سیاه در مرحله اوّل به ذهن خطور ننماید.

انصراف مذکور، بدوی است و با مختصری تأمّل، مشخّص می شود که مسأله نژاد در ماهیّت انسان مدخلیّتی ندارد لذا می گوئیم این نوع انصراف، وجودش «کالعدم» است و «لا یترتّب علیه شی ء اصلا»- نه سبب ایجاد قدر متیقّن است نه موجب ظهور.

ص: 557


1- انصراف به بعضی از مصادیق یا انصراف به بعضی از اصناف معنا.

2- انصراف تیقّنی(1): از انصراف بدوی، بالاتر، انصرافی است که سبب ایجاد قدر متیقّن(2) می شود یعنی: در اثر کثرت استعمال لفظ در مقیّد، بین آن لفظ و مقیّد، ارتباطی برقرار شده که به مجرّد شنیدن آن لفظ مطلق- مانند همان قدر متیقّن در مقام تخاطب- از ظهور لفظ در اطلاق ممانعت می کند امّا در خصوص این هم ظهور ندارد بلکه انصراف، شبیه مانعی است و از ظهور اطلاق ممانعت می نماید امّا خودش هم «تمام المراد» نیست.

انصراف مذکور، مانع تمسّک به اطلاق است و علّت مانعیّتش انتفاء مقدّمه سوّم حکمت- یعنی: وجود قدر متیقّن در مقام تخاطب- است.

قبلا اشاره کردیم که: اثر وجود قدر متیقّن، این بود که لفظ در قدر متیقّن، ظهور پیدا نمی کرد امّا درعین حال، قدر متیقّن، مانع ظهور لفظ در اطلاق می شد.

3- انصراف ظهوری(3): مرحله بالاتر از انصراف تیقنی، این است که سبب ایجاد ظهور برای خودش می شود یعنی: به مجرّد شنیدن لفظ در همان معنای انصرافی، ظهور پیدا می کند(4).

اگر انصراف به این مرحله برسد، مقدّمه دوّم حکمت، منتفی هست چون مقدّمه دوّم، انتفاء قرینه متّصله یا منفصله بر تعیین بود و در فرض ما قرینه بر تعیین، همان ظهور لفظ

ص: 558


1- مثلا القدر المتیقن من ادلة التقلید کآیة الانذار و السؤال و روایة الاحتجاج و التوقیع هو البالغ الطاهر المولد و ان لم یکن اللفظ ظاهرا فیه فقط. ر. ک: الوصول الی کفایة الاصول 3/ 252.
2- کأنّ مانند قدر متیقن در مقام تخاطب.
3- ... مثل رجل در( ذو رأس واحد) که گویا اصلا شامل( ذو رأسین) نمی شود و این نحو از انصراف، مانع است از حمل لفظ رجل مثلا در( جئنی برجل) بر اطلاق که شامل ذو رأسین هم بشود» ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 1/ 172.
4- در آن فرد یا همان صنفی که لفظ به آن منصرف شده، ظهور پیدا می کند.

در معنای انصرافی است(1).

خلاصه: مرتبه سوّم انصراف، سبب ایجاد ظهور برای لفظ می شود لذا می گوئیم مسلّما مانع انعقاد اطلاق می شود.

4- مرحله بالاتر از انصراف قبلی، این است که انصراف، سبب ایجاد «اشتراک»(2) می شود و کأنّ لفظ، واجد دو موضوع له می شود، یکی همان معنای مطلق است و موضوع له دیگر، معنای انصرافی هست که به مرتبه حقیقت می رسد امّا نه به نحوی که مانع معنای حقیقی اوّل شود بلکه خود را در عرض معنای حقیقی اوّل قرار می دهد.

تذکّر: در مرحله قبل هم ظهور، محقّق می شد امّا به حدّ حقیقت نمی رسید(3) امّا در این مرحله به مرتبه حقیقت می رسد و خود را در ردیف معنای حقیقی اوّل قرار می دهد و در نتیجه «اشتراک» محقّق می شود.

5- مرحله بالاتر از انصراف قبلی، این است که هم به معنای حقیقی می رسد و هم مانع معنای حقیقی اوّل می شود که از آن به «نقل»(4) تعبیر می کنند یعنی: انصراف، موجب تحقّق نقل است به عبارت دیگر: یک حقیقت ثانوی محقّق می شود که حقیقت اوّلیّه را

ص: 559


1- که قرینه بارزی است زیرا لفظ مستقیما در معنای انصرافی، ظهور پیدا کرده.
2- ... کما اذا فرض ان« الصعید» وضع لمطلق وجه الارض ثم استعمل کثیرا فی خصوص التراب الخالص بحیث صار مشترکا بینهما، فاذا قال المولی:« تیمم بالصعید» لا یحمل علی المطلق الا بالقرینة لکن فیه انه یحمل علی المنصرف الیه لان ... ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 731.
3- عنوان« ظهور» اعم از حقیقت است وقتی می گوئید« رأیت اسدا یرمی» کلمه اسد در رجل شجاع ظهور دارد درحالی که رجل شجاع، معنای حقیقی اسد نیست.
4- « مانند( دابّه) که حقیقت است در فرس و معنای لغوی آن مطلق( ما یدب فی الارض) است». ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الکریم خوئینی 1/ 172.

لا یقال: کیف یکون ذلک(1)؟ و قد تقدّم أن التّقیید لا یوجب التجوّز فی المطلق أصلا [1].

******

- شرح :

تحت الشّعاع قرار می دهد.

تذکّر: دو قسم اخیر- اشتراک و نقل- مانع تمسّک به اطلاق هستند.

امّا در اشتراک: معنای انصرافی بر معنای حقیقی رجحانی ندارد- و بالعکس- و برای تعیین و رجحان یکی بر دیگری وجود قرینه، لازم است.

امّا انصراف در مرحله پنجم: می توان گفت انصراف برای تمسّک به اطلاق، مانع است امّا حقیقتا مسأله مانعیّت، مطرح نیست چون حقیقت اوّلیّه به کلّی مضمحل و فراموش شده و حقیقت ثانویّه انصرافیّه، جایگزین آن گشته و معنائی غیر از همان معنای انصرافی تحقّق ندارد.

[1]- گفتیم انصراف، دارای مراتبی هست لکن باید توجّه داشت که اگر بنا باشد لفظی نسبت به بعضی از افراد یا اصناف معنا انصراف پیدا کند باید منشأش کثرت استعمال لفظ در آن فرد یا صنف باشد لذا در محلّ بحث، اشکالی مطرح شده که مصنّف رحمه اللّه جدّا آن را به نحو اختصار بیان کرده اند که اینک به توضیحش می پردازیم:

اشکال: کجا و در کدام مورد، شما مطلق را در مقیّد استعمال می نمائید که موجب انصراف شود؟- انصراف باید منشأش کثرت استعمال باشد.

البتّه کثرت استعمال لفظ در معانی مجازی اشکالی ندارد، ممکن است شما کلمه اسد را به قدری در رجل شجاع استعمال نمائید تا به حدّ اشتراک یا نقل برسد و این مسئله، مورد

ص: 560


1- هل هی اشارة الی المرتبتین الاخیرتین او الی جمیع الاربع؟ الظاهر هو الثانی بقرینة تأتی الاشارة الیها. مشکینی رحمه اللّه. ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 388.

فانّه یقال: مضافا الی أنّه انّما قیل لعدم استلزامه له، لا عدم امکانه، فانّ استعمال المطلق فی المقیّد بمکان من الامکان أنّ کثرة ارادة المقیّد لدی اطلاق المطلق و لو بدالّ آخر ربما تبلغ بمثابة توجب له مزیة أنس(1) کما فی المجاز المشهور، أو تعیینا

******

- شرح :

قبول ما هم هست امّا شما در مسأله مطلق و مقیّد می گوئید: مطلق همیشه در معنای اطلاقیش استعمال می شود و حتّی اگر مطلق را مقیّد نمائید، مثلا ابتدا بگوئید: «اعتق الرّقبة» و سپس بگوئید: «لا تعتق الرّقبة الکافرة»، تقیید مذکور، مستلزم مجازیّت نیست زیرا «رقبه» اسم جنس است و همیشه در ماهیّت، استعمال می شود و قیدش را از «لا تعتق الرّقبة الکافرة» استفاده می کنیم.

سؤال: فرضا اگر استعمال مذکور، هزار مرتبه تکرار شود، انصراف تحقّق پیدا می کند؟

جواب: خیر! زیرا شما رقبه را در معنای حقیقیش استعمال نمودید و استعمال لفظ در معنای حقیقی و اطلاقی، موجب انصراف نمی شود.

آری اگر تقیید، مستلزم مجازیّت باشد، لازمه تجوّز، این است که رقبه در غیر موضوع له- یعنی: رقبه مؤمنه- استعمال شود و اگر آن استعمال تکرار شود، انصراف، محقّق می شود و معنائی برخلاف حقیقت تحقّق پیدا می کند- با اختلافی که بین مراتب

ص: 561


1- الظاهر ان مراده من مزیة الانس الجامع بین المرتبتین الاولیین، غایة الامر انه لم یذکر فی مقام التشبیه الا ما شابه الاخیرة منهما لما تقدم من ان مرتبة الانصراف الموجب للتعیین مشابهة للمجاز المشهور و التی قبلها مشابهة للمجاز الراجح و هذه هی القرینة علی کون قوله:« یکون ذلک» اشارة الی جمیع المراتب کما ان المراد من التعیین و الاختصاص: هو الجامع بین مرتبتی الاشتراک و النقل و ان لم یذکر الا ما شابه الاخیر و هو المنقول بالغلبة. و السر فی التشبیه به لا بمطلق المنقول معلوم لان الوضع فی غیر المنقول بها لیس بکثرة الاستعمال فالمتعین التشبیه به بالخصوص .... مشکینی رحمه اللّه ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مشکینی 1/ 389.

[تعیّنا] و اختصاصا به کما فی المنقول بالغلبة، فافهم [1].

******

- شرح :

انصراف هست- امّا اگر شما دائما رقبه را در معنای حقیقی استعمال کنید و تقیید هم اصلا مستلزم استعمال لفظ در غیر موضوع له نباشد، چگونه انصراف محقّق می شود؟ شما- مصنّف- فرمودید مطلق همیشه در معنای اطلاقی خودش استعمال می شود و قید را از دالّ دیگری استفاده می کنیم- مانند اکرم رجلا عالما که رجل در معنای خودش استعمال شده و قید عالمیّت را از کلمه عالم استفاده می کنیم.- پس انصراف، چگونه محقّق می شود؟

[1]- جواب: «اوّلا» اینکه گفتیم تقیید، مستلزم مجازیّت نیست، مقصود، این بود که: لازم نیست، مطلق در مقیّد استعمال شود به عبارت دیگر: درصدد نفی ملازمه بودیم یعنی: کسی توهّم نکند تقیید با مجازیّت، «ملازم» است بلکه مطلق در اطلاق خودش باقی هست و قید را هم از دلیل مقیّد استفاده می کنیم بدون اینکه «مجاز» تحقق پیدا کند امّا اگر کسی بخواهد این مسئله را رعایت نکند و از ابتدا مطلق را در مقیّد- مجازا- استعمال نماید، مانعی ندارد و ما در مقام نفی استعمال مجازی نبودیم.

خلاصه: در کلام قبل، ملازمه را نفی نمودیم نه «امکان» را.

«ثانیا» در همان مثال اگر کلمه رقبه در معنای اطلاقیش استعمال شود و شما قید را از دلیل مقیّد استفاده کنید و آن معنا و استعمال، تکرّر پیدا کند، همین مسئله، موجب انصراف است چون مخاطب ملاحظه می کند که متکلّم فرضا صد مرتبه گفته «اعتق رقبة»(1) و بعد هم به دلیل دیگر گفته «لا تعتق الرّقبة الکافرة» لذا همین امر، موجب انصراف است زیرا تقیید مکرّر و پیوسته، محقّق کثرت استعمال است و سبب ایجاد انس و ارتباط، بین «رقبه» و «رقبه مؤمنه» می شود و این گونه انس و ارتباط، مراتبی دارد که گاهی به صورت قدر متیقّن و گاهی به صورت ظهور است البتّه گاهی هم انس به حدّی

ص: 562


1- و مراد جدی او، رقبه مؤمنه بوده نه اینکه رقبه را در رقبه مؤمنه استعمال کرده باشد.

تنبیه: و هو أنّه یمکن أن یکون للمطلق جهات عدیدة کان واردا فی مقام البیان من جهة منها و واردا فی مقام الاهمال أو الاجمال من أخری، فلا بدّ فی حمله علی الاطلاق بالنسبة الی جهة من کونه بصدد البیان من تلک الجهة، و لا یکفی کونه بصدده من جهة أخری الا اذا کان بینهما ملازمة عقلا، أو شرعا، أو عادة کما لا یخفی [1].

******

- شرح :

شدّت پیدا می کند که معنای اطلاقی رقبه اصلا در بوته فراموشی واقع می شود پس مانعی ندارد که استعمال، حقیقی باشد و تقیید هم مستلزم مجازیّت نباشد امّا درعین حال، انصراف پیدا شود.

قوله «فافهم»(1).

شاید اشاره به «ضعف» بیان اخیر باشد.

آیا اگر مطلق، دارای جهات متعدّد باشد، می توان به آن تمسّک نمود؟

[1]- ممکن است «مطلق» دارای جهات متعدّدی باشد در این صورت برای هر جهتی که بخواهیم به مطلق تمسّک نمائیم، ابتدا باید- و لو با تمسّک به همان اصل عقلائی(2)- احراز نمائیم که متکلّم در مقام بیان آن جهت بوده و چنانچه متکلّم در مقام بیان یک جهت باشد فقط از همان لحاظ می توان به اطلاق کلامش تمسّک نمود و از جهت دیگر نمی توان به اطلاق کلام او استدلال نمود.

مثال: مولائی فرموده: «اعتق رقبة» لکن مردّد هستیم که آیا کلامش از نظر ایمان و

ص: 563


1- ... اقول: ان مجرد دعوی امکان ذلک ای کثرة الاستعمال بحد یحصل بسببه مزیة انس الی آخره مما لا یشفی العلیل و لا یروی الغلیل اذ لا وجه لاستعمال اللفظ فی معناه الموضوع له و صیرورته بذلک حقیقة فی امر آخر لم یستعمل فیه اللفظ اصلا( و لعله) الیه اشار اخیرا بقوله فافهم. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 382.
2- که اخیرا به نحو مشروح بیان کردیم- ر. ک: صفحه: 556.

کفر- نسبت به رقبه- اطلاق دارد یا نه در این صورت باید- و لو با همان اصل عقلائی- احراز نمائیم که او از این جهت در مقام بیان بوده و تمام مراد استعمالی خود را «رقبه» قرار داده بدون اینکه مسأله کفر و ایمان، مطرح باشد.

سؤال: چون «رقبه» از نظر صنف، قیمت، اسود و ابیض، مختلف است، آیا می توان از این جهات به اطلاق آن کلام تمسک نمود؟

جواب: باید احراز نمود که مولا از آن جهت در مقام بیان بوده و الا اگر فقط او از نظر کفر و ایمان رقبه در مقام بیان بوده از جهت اسود و ابیض بودن رقبه نمی توان به اطلاق کلامش تمسّک نمود پس تمسّک به هر اطلاقی مشروط بر این است که مولا از آن جهت در مقام بیان باشد.

تذکّر: گاهی جهات متعدّد، مطرح است ولی بین آن ها ملازمه عقلی(1)، شرعی(2) یا عادی(3) هست که در این صورت اگر مولا در مقام بیان یک جهت باشد، «لا محالة»، بیان

ص: 564


1- کما اذا ورد:« لا بأس بالصلاة فی عذرة غیر المأکول ناسیا» فان نفی مانعیتها من حیث النجاسة ملازم عقلا لنفیها من حیث الجزئیة لغیر المأکول فاذا فرض کون المولی فی مقام البیان من الجهة الاولی یحمل علی الاطلاق من الجهة الثانیة ایضا للملازمة العقلیة.
2- مثل قوله:« اذا سافرت فقصر» بناء علی شمول التقصیر للافطار فاذا فرض کونه فی مقام البیان من جهة الصلاة، یحمل علی الاطلاق من جهة الافطار ایضا للملازمة الشرعیة المستفادة من قوله علیه السّلام: « اذا قصرت افطرت»]( مشکینی رحمه اللّه) ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 390.
3- مثل ما ورد فی طهارة سؤر الهرة مع ان الغالب عدم خلو موضع السؤر عن النجاسة فان اطلاق ما دل علی طهارة سؤر الهرة و ان کان ناظرا الی حکم الهرة من حیث ذاتها کما یظهر من النصوص الا ان النجاسة العرضیة الحاصلة بملاقاة المیتة لما کانت مقارنة لموضع السؤر غالبا کان اطلاق دلیل الطهارة مقتضیا لطهارة السؤر مطلقا و لو کان موضع السؤر قبل الملاقاة ملاقیا للنجاسة و الا لوجب التنبیه علی نجاسته ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 738.

فصل: اذا ورد مطلّق و مقیّد متنافیین(1)، فامّا یکونان [أن یکونا] مختلفین فی الاثبات و النّفی، و امّا یکونان [أن یکونا] متوافقین فان کانا مختلفین مثل «أعتق رقبة و لا تعتق رقبة کافرة» فلا اشکال فی التّقیید.

و ان کانا متوافقین، فالمشهور فیهما الحمل و التّقیید، و قد استدلّ بأنّه جمع بین الدّلیلین و هو أولی [1].

******

- شرح :

به جهات دیگر هم متعلق می شود و لذا می توان از آن جهات هم به اطلاق کلامش تمسّک نمود.

حمل مطلق بر مقیّد

اشاره

[1]- مطلق و مقیّدی که از ناحیه شارع مقدّس وارد می شود، دارای دو صورت است:

1- گاهی آن دو از لحاظ نفی و اثبات با یکدیگر مختلف می باشند مانند «اعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة کافرة» قدر متیقّن از مسأله حمل مطلق بر مقیّد، همین فرض است یعنی:

مقیّد، دالّ بر این است که مطلق هم مقیّد است.

2- اشکال در این فرض است که: مطلق و مقیّد از نظر نفی و اثبات، متوافق باشند مثل اینکه هر دو مثبتین باشند مانند «اعتق رقبة» و «اعتق رقبة مؤمنة»(2).

سؤال: حکم فرض مذکور چیست؟

جواب: مشهور، مطلق را بر مقیّد حمل نموده اند لکن اشکالی در محلّ بحث، مطرح شده که: آن دو دلیل با یکدیگر منافات ندارند چون هر دو مثبتین هستند لذا چرا مطلق را بر مقیّد حمل می کنید؟

دلیلی که برای مشهور ذکر شده، این است: «الجمع بین الدلیلین مهما امکن اولی من

ص: 565


1- متنافیین در محل بحث، مانند متخالفین در عام و خاص هست یعنی« ظاهرا» بین آن ها منافات است نه واقعا چون یکی مطلق و دیگری مقید است.
2- تذکّر: بحث ما در صورتی است که قضیه وصفیه، فاقد مفهوم باشد زیرا اگر بگوئیم قضیّه وصفیّه، دارای مفهوم هست در این فرض« مفهوم»« اعتق رقبة مؤمنة»،« لا تعتق الرقبة الکافرة» می باشد و نتیجتا« لا تعتق ...» مقید« اعتق رقبة» می شود.

و قد أورد علیه بامکان الجمع علی وجه آخر، مثل حمل الامر فی المقیّد علی الاستحباب.

و ردّ علیه بأنّ التّقیید لیس تصرّفا فی معنی اللفظ، و انّما هو تصرّف فی وجه من وجوه المعنی اقتضاه تجرّده عن القید مع تخیّل وروده فی مقام بیان تمام المراد، و بعد الاطلاع علی ما یصلح للتّقیید نعلم وجوده علی وجه الاجمال، فلا اطلاق فیه حتّی یستلزم تصرّفا، فلا یعارض ذلک بالتّصرّف فی المقیّد بحمل أمره علی الاستحباب [1].

******

- شرح :

الطرح»، جمع بین دلیلین اقتضا می کند، مطلق را بر مقیّد حمل نمائیم.

در فرض مذکور کأنّ دو حکم و دو وظیفه، مطرح نیست بلکه یک وظیفه یعنی: «عتق الرّقبة» مطرح است منتها دلیل اوّل می گوید عتق مطلق رقبه، واجب است و دلیل دوّم می گوید عتق رقبه مؤمنه وجوب دارد پس در حقیقت، دلیلین، یک وظیفه را تشریح و تبیین می نمایند و چون وظیفه «واحد» است، امکان ندارد هم مطلق باشد و هم مقیّد لذا می گوئیم: به خاطر جمع بین دو دلیل، مطلق را بر مقیّد حمل می نمائیم.

[1]- اشکال: بر استدلال مشهور، اشکال شده که: طریق «جمع» منحصر به حمل مطلق بر مقیّد نیست بلکه راه دیگرش این است که مقیّد را بر استحباب حمل نمود یعنی:

وظیفه وجوبی، عتق مطلق رقبه است لکن عتق رقبه مؤمنه، مستحب می باشد(1).

نتیجه: طریق شما- مشهور- بر راه حلّ ما رجحان ندارد و با وجود دو راه حل، انتخاب هرکدامش باید دارای رجحان باشد.

جواب: مشهور یا مدافعین از مشهور درصدد جواب برآمده اند که: حمل مطلق بر مقیّد، دارای رجحان و مزیّتش این است: اگر مطلق را بر مقیّد حمل نمائید، هیچ گونه تصرّفی در دلیل مطلق، محقّق نمی شود(2) امّا حمل مقیّد بر استحباب، موجب تصرّف در

ص: 566


1- که در این صورت، مطلق بر مقید حمل نشده بلکه مقیّد بر استحباب، حمل شده.
2- تقیید، موجب تصرف در معنای لفظ نیست.

و أنت خبیر بأنّ التّقیید أیضا یکون تصرّفا فی المطلق، لما عرفت من أنّ الظّفر بالمقیّد لا یکون کاشفا عن عدم ورود المطلق فی مقام البیان، بل عن عدم کون الاطلاق الذی هو ظاهره بمعونة الحکمة بمراد جدّیّ، غایة الامر أنّ التّصرّف فیه بذلک لا یوجب التّجوّز فیه [1].

******

- شرح :

معنای لفظ است.

بیان ذلک: اگر مقیّد را که با صیغه «افعل» بیان شده بر استحباب، حمل نمائید، نتیجه اش این است: صیغه افعل که در وجوب ظهور دارد بر استحباب، حمل شود و این امر، موجب تصرّف در نفس معنای لفظ است امّا در حمل مطلق بر مقیّد، هیچ گونه تصرّفی محقّق نمی شود زیرا: وقتی متکلّم گفت: اعتق رقبة شما «توهّم نمودید» که او در مقام بیان بوده و قیدی ذکر نکرده لکن بعد از آنکه دلیل مقیّد را ملاحظه نمودید، متوجّه اشتباه خود شدید که مولا در مقام بیان تمام مراد خویش نبوده بلکه در دلیل اوّل- یعنی:

مطلق- درصدد بوده مقصودش را به نحو اجمال بیان کند پس وجود دلیل مقیّد، تصرّفی در دلیل مطلق نمی کند بلکه موجب رفع تخیّل از سامع و مخاطب می شود بنابراین، حمل مطلق بر مقیّد، موجب هیچ گونه تصرّفی نیست امّا حمل مقیّد بر استحباب، مستلزم تصرّف در معنای لفظ- و صیغه افعل- است لذا طریقی را که مشهور انتخاب کرده اند، دارای رجحان می باشد.

[1]- مصنّف، علیه مدافعین از مشهور دو جواب بیان کرده و عکس ادعای آن ها را اثبات نموده اند یعنی: حمل مطلق بر مقیّد، موجب تصرّف در مطلق است امّا حمل مقیّد بر استحباب، موجب تصرّف در صیغه افعل نیست که اینک به توضیح آن دو می پردازیم.

1- مصنّف رحمه اللّه در پاسخ اوّل با مدافعین از مشهور، مماشات نموده و فرموده اند:

همان طور که شما گفتید، حمل امر مقیّد بر استحباب، موجب تصرّف در معنای صیغه افعل هست ما هم اثبات می کنیم که حمل مطلق بر مقیّد، موجب تصرّف در مطلق است.

توضیح ذلک: تقیید هم مانند تخصیص است یعنی: هیچ کدامشان مستلزم مجازیّت

ص: 567

مع أنّ حمل الامر فی المقیّد علی الاستحباب لا یوجب تجوّزا فیه، فانّه فی الحقیقة مستعمل فی الایجاب، فان المقیّد اذا کان فیه ملاک الاستحباب کان من أفضل أفراد الواجب، لا مستحبّا فعلا، ضرورة أنّ ملاکه لا یقتضی استحبابه اذا اجتمع مع ما یقتضی وجوبه [1].

******

- شرح :

نیست امّا هر دو، موجب تصرّف- و ضربه- در اصالت الظّهور و اصالت الاطلاق می شوند.

اصالت الاطلاق، یک اصل لفظی، پشتیبان «اعتق رقبة» و می گوید حکم به نحو شیاع و سریان، ثابت است امّا با ورود دلیل مقیّد به اصالت الاطلاق، ضربه وارد شده منتها نسبت به همان مقداری که دلیل مقیّد(1) دلالت می کند امّا اصالت الاطلاق، نسبت به تقییدات مشکوک به قوّت خود، باقی هست پس اینکه گفتید، تقیید، موجب هیچ گونه تصرّفی در دلیل مطلق نمی باشد، صحیح نیست بلکه حقیقت امر، این است که موجب کمال تصرّف در دلیل مطلق است منتها تصرّفش به نحوی نیست که مستلزم تجوّز باشد چون مجازیّت، یک مسئله و تصرّف، مسأله دیگری است و شما اصل تصرّف را انکار نمودید.

سؤال: آیا با وجود دلیل مقیّد، اصالت الاطلاق به قوّت قبلی خود، باقی هست(2)؟ خیر! وجود مقیّد، موجب تصرّف در دلیل مطلق است به عبارت دیگر: مسلّما تقیید در تمام موارد، باعث تصرّف در دلیل مطلق است منتها تصرّفی است که مستلزم مجازیّت نمی باشد.

[1]- 2: امّا اینکه- در دفاع از مشهور- گفتید اگر مقیّد را بر استحباب، حمل نمائیم

ص: 568


1- تذکر: تقیید، دال بر این نیست که مولا در مقام بیان نبوده زیرا مقصود از بیان، مراد جدّی نیست بلکه منظور، مراد استعمالی و ضابطه ای است که در تأسیس اصل توضیح دادیم.
2- و آیا اصالت العموم با وجود مخصص- و لا تکرم زیدا العالم- به قوت خود، باقی هست؟ خیر!

موجب تصرّف در معنای صیغه افعل می باشد، پاسخش این است: در سائر موارد که صیغه افعل در وجوب ظهور دارد اگر آن را بر استحباب حمل کنید در معنای آن تصرّف نموده اید امّا در محلّ بحث اگر امر مقیّد را بر استحباب حمل نمائیم، مستلزم تصرّف و تجوّز نیست زیرا وضع «ما نحن فیه» از قبیل «أَقِیمُوا الصَّلاةَ»* و «صلّ(1) فی المسجد» می باشد.

کسی که نماز ظهر را در خانه اش اتیان نموده، انجام وظیفه کرده امّا آیا نسبت به فردی که نماز ظهرش را در مسجد اتیان نموده، می توان گفت او وظیفه وجوبی خود را انجام نداده؟ خیر! نماز در مسجد هم دارای وجوب و چون افضل افراد واجب است از آن به استحباب تعبیر می نمائیم(2) یعنی: همان نماز ظهر واجب با یک مزیّت در مسجد تحقّق پیدا می کند.

امّا در محلّ بحث: اگر مولا ابتدا فرمود: اعتق رقبة و سپس گفت: اعتق رقبة مؤمنة و ما آن امر مقیّد را بر استحباب حمل نمودیم، استحبابش مانند استحباب صلات لیل نیست که صیغه افعل در غیر موضوع له استعمال شده باشد بلکه هیئت امر در همان مفاد خودش استعمال شده- منتها با اضافه رجحان و مزیّت- پس معنای «اعتق رقبة» و «اعتق رقبة مؤمنة» این نیست که عتق رقبه، واجب و عتق رقبه مؤمنه، مستحب می باشد(3) بلکه مفادش این است که عتق رقبه مؤمنه، افضل افراد واجب است لذا چرا شما در دفاع از

ص: 569


1- « صل» در غیر معنای حقیقی استعمال نشده.
2- مانند صلاة اللیل نیست که مستحب« فعلی» هست و هیچ شائبه ای از وجوب در آن تحقق ندارد.
3- در مواردی که وجوب، ثابت است اگر استحبابی هم مطرح باشد، می گوئیم آن استحباب به افضل افراد واجب ارشاد می نماید به عبارت دیگر: اگر ملاک وجوب با ملاک استحباب جمع شد، حکم فعلی، تابع وجوب است.

نعم فیما اذا کان احراز کون المطلق فی مقام البیان بالاصل کان من التّوفیق بینهما حمله علی أنّه سیق فی مقام الاهمال علی خلاف مقتضی الاصل، فافهم [1].

******

- شرح :

مشهور گفتید حمل مقیّد بر استحباب، موجب تصرّف در معنای صیغه امر است.

[1]- مصنّف رحمه اللّه در یک مورد با مدافعین از مشهور مماشات می کنند.

توضیح ذلک: مقدّمه: گفتیم برای تمسّک به اطلاق باید مقدّمات سه گانه حکمت، تمام و کامل باشد. یکی از آن مقدّمات، این بود که متکلّم در مقام بیان باشد که گفتیم مقدّمه مذکور از دو طریق، ممکن است اثبات شود.

الف: گاهی «بالوجدان» احراز می کنیم که مولا در مقام بیان بوده.

ب: ممکن است در صورت تردید با تمسّک به «اصل عقلائی» اثبات نمائیم، متکلّم در مقام بیان بوده.

در صورت تردید در بیان و عدم البیان اگر از طریق اصل عقلائی احراز نمائیم مولا در مقام بیان بوده، چنانچه با مقیّدی مواجه شویم، بعید نیست از مدافعین مشهور بپذیریم که وجود دلیل مقیّد، کاشف از این است که مولا از ابتدا در مقام بیان نبوده زیرا ما هم که «بالوجدان» احراز نکردیم او در مقام بیان بوده(1) بلکه از طریق اصل عقلائی، «بیان» مولا را احراز نمودیم لذا می گوئیم اصل عقلائی در موردی کارساز است که دلیل مقیّدی نباشد و چنانچه با مقیّدی مواجه شویم، کاشف از این است که مولا در دلیل مطلق در مقام بیان نبوده.

قوله: «فافهم».

اگر با اصل عقلائی هم «بیان» را احراز نمائیم چنانچه با مقیّدی مواجه شویم، کاشف از این نیست که متکلّم در مقام بیان نبوده و شاهدش این است که:

ص: 570


1- لذا می گوئیم: یکی از طرق جمع بین مطلق و مقید، این است:« حمل المطلق علی کونه مسوقا فی مقام الاهمال فیکون المقید بیانا له».

و لعلّ وجه التّقیید(1) کون ظهور اطلاق الصّیغة فی الایجاب التّعیینیّ أقوی من ظهور المطلق فی الاطلاق [1].

******

- شرح :

اگر وجود دلیل مقیّد، کاشف از این شد که متکلّم در مقام بیان نبوده، نسبت به سایر تقییدات مشکوک هم شما نباید به مطلق تمسّک کنید درحالی که عقلا تمسّک می نمایند لذا می گوئیم: هیچ گاه مقیّد، کاشف از این نیست که متکلّم در مقام بیان نبوده.

[1]- آیا می توان کلام مشهور- در حمل مطلق بر مقیّد(2)- را توجیه نمود؟

مصنّف رحمه اللّه: شاید وجه «حمل»، این باشد که با دو ظهور متعارض، مواجه هستیم لکن چون ظهور مقیّد، نسبت به مطلق، اقوا هست، مطلق بر مقیّد حمل می شود.

بیان ذلک: ظاهر «اعتق رقبة» این است که حکم به نحو اطلاق، ثابت است و فرقی بین عتق رقبه مؤمنه و غیر مؤمنه وجود ندارد و ظهور دلیل مقیّد- اعتق رقبة مؤمنة- این است که عتق رقبه مؤمنه، متعیّن است(3)، اگر مولا بدون اینکه مطلق را بیان نماید، می گفت اعتق رقبة مؤمنة، شما از آن استفاده می کردید که عتق رقبه مؤمنه، واجب تعیینی هست و عدلی ندارد.

نتیجه: ظهور دلیل مقیّد در وجوب تعیینی با ظهور دلیل مطلق در اطلاق، معارض

ص: 571


1- و حاصله: ان التعارض انما هو بین الظهور الاطلاقی للرقبة- مثلا- و بین الظهور الاطلاقی للامر فی طرف المقید لان ظاهر اطلاقه کون متعلقه واجبا تعیینیا غایة الامر ان مقدمات الحکمة قاضیة فی الاول بالعموم البدلی و فی الثانی بخصوص فرد معین و الا فلیست صیغة الامر حقیقة الا فی الجامع بین الوجوبین و لکن الغالب کون الاطلاق الثانی اقوی من الاول فیقدم علیه و لذا لو کان الاول اظهر او تساویا بحسب خصوصیات المقامات لکان مقدما علی الثانی فیحمل الامر بالمقید علی الوجوب التخییری مع استفادة الافضلیة من القید او بدونها فی الاول و یتساقطان و یرجع الی الاصل العملی- علی التحقیق- فی الثانی.« مشکینی رحمه اللّه» ر. ک: کفایة الاصول محشی به حاشیه مرحوم مشکینی 1/ 393.
2- در مواردی که آن دو از نظر نفی و اثبات، متوافق هستند.
3- نه اینکه عتق رقبه مؤمنه، افضل افراد واجب است.

و ربما یشکل بأنّه یقتضی التّقیید فی باب المستحبّات، مع أنّه بناء المشهور علی حمل الامر بالمقیّد فیها علی تأکّد الاستحباب [1].

اللهم الا أن یکون الغالب فی هذا الباب هو تفاوت الافراد بحسب مراتب المحبوبیّة، فتأمّل [2].

******

- شرح :

است و چون ظهور مقیّد از ظهور مطلق، اقوا هست، مشهور، ظهور مقیّد را اخذ و وجوب تعیینی را اثبات نمودند- لازمه وجوب تعیینی، این است که مطلق را بر مقیّد حمل نمود و از ظهور اطلاقی مطلق صرف نظر کرد.

[1]- مصنّف رحمه اللّه توجیه و دلیل مناسبی برای کلام مشهور در حمل مطلق بر مقیّد بیان نمودند لکن اشکال دیگری مطرح است که: لازمه بیان مذکور، این است که قاعده حمل مطلق بر مقیّد در مستحبّات هم جاری باشد(1).

مثال: فرضا یک دلیل می گوید: «یستحب عتق رقبة» و دلیل دیگر می گوید: «یستحب عتق رقبة مؤمنة»، بنا بر مسأله تعارض ظهورین و تقدّم ظهور مقیّد بر مطلق(2) باید در مستحبّات هم مطلق را بر مقیّد حمل نمود و گفت: عتق رقبه مؤمنه، مستحب است امّا عتق رقبه غیر مؤمنه، استحباب ندارد- یعنی: لازمه حمل مطلق بر مقیّد، این است- درحالی که مشهور در باب مستحبّات، مطلق را بر مقیّد حمل نمی کنند بلکه می گویند: عتق مطلق رقبه، مستحب و عتق رقبه مؤمنه، دارای تأکّد استحباب است(3).

اشکال: قاعده حمل مطلق بر مقیّد در تمام موارد، جاری هست چرا آن ها فرق قائل شده اند؟

[2]- مصنّف رحمه اللّه در مقام جواب از اشکال اخیر، دو وجه بیان نموده اند:

ص: 572


1- آنچه را در توجیه کلام مشهور بیان کردیم در مورد دو حکم وجوبی و لزومی بود نه استحبابی.
2- که در توجیه کلام مشهور بیان کردیم.
3- « مطلق» بر اصل استحباب و« مقید» بر تأکدش دلالت دارد.

أو أنّه کان بملاحظة التّسامح فی أدلّة المستحبّات، و کان عدم رفع الید من دلیل استحباب المطلق بعد مجی ء دلیل المقیّد، و حمله علی تأکّد استحبابه من التّسامح فیها [1].

******

- شرح :

الف: «غالبا» در مستحبّات، مراتب استحباب و محبوبیّت، متفاوت است به عبارت دیگر: در آن باب، استحباب و تأکّد استحباب، فراوان است به خلاف واجبات که در آن ها چنان مسأله ای اصلا مطرح نیست یا اگر هم مطرح باشد، غلبه ندارد.

قوله: «فتأمّل»(1).

[1]- ب: برای بیان وجه دوّم به ذکر مقدّمه ای می پردازیم: اگر روایت ضعیفی بر وجوب یا استحباب شی ء دلالت نماید به کمک اخبار «من بلغ»(2) می توان گفت آن شی ء، مستحبّ است.

مثال: اگر خبر ضعیفی دلالت نماید که خواندن دو رکعت نماز در فلان شب، فلان مقدار ثواب دارد در این صورت به کمک اخبار «من بلغ» می گوئیم آن نماز، مستحبّ است(3).

سؤال: آیا اخبار مذکور، دالّ بر استحباب نفس آن نماز است یعنی همان طور که صلات اللیل، مستحبّ است آن دو رکعت نماز هم- بذاته- دارای استحباب می باشد یا این که مفاد اخبار «من بلغ» این است که آن دو رکعت نماز به عنوان «محتمل الثّواب» و به

ص: 573


1- ... و قد یقال ان تفاوت الافراد بحسب مراتب المحبوبیة فی الواجبات ایضا کثیرة فلا یتم هذا الوجه و الیه اشار بقوله:« فتأمل» ر. ک: عنایة الاصول 2/ 394.
2- مانند: عن هشام بن سالم عن ابی عبد اللّه علیه السّلام قال: من بلغه عن النبی صلّی اللّه علیه و آله شی ء من الثواب فعمله کان اجر ذلک له و ان کان رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله لم یقله. ر. ک: وسائل الشیعة ج 1/ باب 18- از ابواب مقدمات عبادت ح 3- ص 60.
3- لازم به تذکر است که اخبار« من بلغ» به هیچ وجه نمی تواند اثبات وجوب نماید.

عنوان اینکه احتمال دارد مطابق واقع و لوح محفوظ باشد، استحباب دارد که در حقیقت عنوان احتیاط برآن عمل، منطبق می شود.

جواب: در مسئله دو عقیده، مطرح است که نظر مصنف رحمه اللّه با عقیده شیخ اعظم رحمه اللّه متفاوت است(1).

در «ما نحن فیه» چنین می گوئیم: گرچه در برابر روایت مطلق، با مقیّد هم مواجه هستیم و مقتضای قاعده، حمل مطلق بر مقیّد است و در صورت حمل، عتق رقبه غیر مؤمنه استحباب ندارد امّا چون ابتدا یک مطلق، وارد شده و به نحو اطلاق بر استحباب عتق رقبه دلالت دارد لذا صغرای تسامح در ادلّه سنن، محقّق می شود و می گوئیم:

عدم رفع ید از دلیل مطلق و حمل دلیل مقیّد بر تأکّد استحباب مقیّد، «کان من التّسامح فی ادلة المستحبّات» نتیجتا مطلق را اخذ و مقیّد را بر تأکّد استحباب حمل می نمائیم.

تذکّر: مصنف رحمه اللّه در حاشیه «منه» در آن مطلب مناقشه نموده اند(2).

یادآوری: برای حلّ اشکال، غیر از دو طریق مذکور- الف و ب- راهی نیست و چنانچه هر دو طریق را ابطال و رد نمائید، بین واجبات و مستحبّات- در محلّ بحث- نمی توان فرقی قائل شد.

ص: 574


1- پاسخ سؤال مذکور را مشروحا در جلد چهارم ایضاح الکفایة- صفحه 532- بیان کردیم.
2- و لا یخفی انه لو کان حمل المطلق علی المقید جمعا عرفیا کان قضیته عدم الاستحباب الا للمقید و ح ان کان بلوغ الثواب صادقا علی المطلق کان استحبابه تسامحیّا و الا فلا استحباب له وحده کما لا وجه بناء علی هذا الحمل و صدق البلوغ[ لتأکد] الاستحباب فی المقید فافهم.« منه قدس سره» ر. ک: حقائق الاصول 1/ 565.

ثم انّ الظّاهر أنّه لا یتفاوت(1) فیما ذکرنا بین المثبتین و المنفیین بعد فرض کونهما متنافیین، کما لا یتفاوتان فی استظهار التّنافی بینهما من استظهار اتّحاد التّکلیف من وحدة السّبب و غیره من قرینة حال أو مقال حسبما یقتضیه النّظر، فلیتدبّر [1].

******

- شرح :

[1]- «ظاهرا» در جمع بین مطلق و مقیّد(2)، فرقی نیست که مطلق و مقیّد، هر دو، اثباتی و مانند «اعتق رقبة» و «اعتق رقبة مؤمنة» باشند یا اینکه هر دو منفیین و به صورت «لا تعتق رقبة» و «لا تعتق رقبة کافرة» باشند البتّه بعد از فرض این مسئله که گفتیم باید بین دو دلیل «تنافی» باشد.

سؤال: در چه مورد یا مواردی «تنافی» محقّق است؟

جواب: در موردی که یک حکم، مطرح باشد به عبارت دیگر: شرط حمل مطلق بر مقیّد، این است که احراز نمائیم مولا درباره عتق رقبه، یک حکم دارد و حکمش بین مطلق و مقیّد، مردّد است که در این صورت، طبق قاعده، مطلق را بر مقیّد حمل می نمائیم امّا چنانچه مولا در مقام بیان دو حکم باشد که آن دو به یکدیگر ارتباطی ندارند(3)، نمی توان مطلق را بر مقیّد حمل نمود پس شرط حمل مطلق بر مقید، احراز وحدت حکم است.

سؤال: وحدت حکم از چه طریقی احراز می شود؟

جواب: از طریق وحدت سبب، قرائن حالیه یا مقالیّه. مثل اینکه مولا بگوید: «ان ظاهرت فاعتق رقبة» و در خطاب دیگر بگوید: «ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة» که در فرض مذکور می دانیم «ظهار» برای یک حکم، سببیّت دارد و چنین نیست که در «ظهار» دو حکم، ثابت باشد پس وحدت سبب، کاشف از این است که مولا یک حکم دارد منتها

ص: 575


1- نعم لا یتفاوت بین المثبتین و المنفیین غیر ان المشهور فی الاول کان هو الحمل و التقیید و فی الثانی العمل بهما جمعیا و کان ظاهر قول المصنف فیما تقدم و ان کانا متوافقین فالمشهور فیهما الحمل و التقیید ... الخ ان فی کلا القسمین یکون المشهور ذلک و هو خلاف الواقع اللهم الا اذا کان مراده من المتوافقین کما اشیر قبلا هو خصوص المثبتین ر. ک: عنایة الاصول 2/ 394.
2- به حمل مطلق بر مقید.
3- مانند:« ان افطرت فاعتق رقبة» و« ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة».

تنبیه: لا فرق فیما ذکر من الحمل فی المتنافیین بین کونهما فی بیان الحکم التّکلیفیّ و فی بیان الحکم الوضعیّ، فاذا ورد مثلا أنّ البیع سبب و أنّ البیع الکذائی سبب و علم أنّ مراده إمّا البیع علی اطلاقه، أو البیع الخاصّ، فلا بدّ من التّقیید لو کان ظهور دلیله فی دخل القید أقوی من ظهور دلیل الاطلاق فیه، کما هو لیس ببعید، ضرورة تعارف ذکر المطلق و ارادة المقیّد- بخلاف العکس- بالغاء القید، و حمله علی أنّه غالبیّ، أو علی وجه آخر، فانّه علی خلاف المتعارف [1].

******

- شرح :

بین مطلق و مقیّد، مردّد است که طبق قاعده، مطلق را بر مقیّد حمل می کنیم.

حمل مطلق بر مقیّد، مختصّ احکام تکلیفی نیست

[1]- حمل مطلق بر مقیّد در متنافیین(1)، مخصوص احکام تکلیفی نیست بلکه در احکام وضعیّه هم- با اجتماع شرائط حمل- جاری هست(2).

مثال: یک دلیل می گوید: «البیع سبب للتّملیک و التّملّک» و دلیل دیگر می گوید:

«البیع العربی سبب للتّملیک و التّملّک» در فرض مذکور، با احراز اینکه هر دو خطاب، دالّ بر یک جهت است، مطلق را بر مقیّد حمل می نمائیم به عبارت دیگر: حمل در صورتی است که احراز نمائیم، هر دو دلیل، بیانگر یک جهت می باشد، یا درصدد است سببیّت مطلق بیع را بیان نماید یا سببیّت بیع عربی را منتها آن جهت و هدف، مردّد می باشد که آیا واقعا «مطلق» هدف است و قید عربیّت، هیچ گونه مدخلیّتی ندارد، مثلا به عنوان وصف غالبی- او علی وجه آخر(3)- ذکر شده یا اینکه تقیید به عربیّت هم در سببیّت مدخلیّت دارد و اگر بیع، فاقد آن شد برای تملیک و تملّک

ص: 576


1- خواه مثبتین باشند یا منفیین.
2- البته در« مختلفین» مانند:« البیع حلال» و« لا یحل البیع الربوی» هم جاری هست- نگارنده.
3- مثل کون القید لدفع توهم انتفاء الحکم عن مورد القید کما لو قال مثلا البیع سبب للنقل و البیع من الکافر سبب للنقل فانه لیس احترازیا و لا غالبیا بل لدفع توهم انتفاء السببیة عن بیع الکافر. ر. ک: عنایة الاصول 2/ 396.

تبصرة: لا تخلو من تذکرة، و هی: أنّ قضیّة مقدّمات الحکمة فی المطلقات تختلف حسب [بحسب] اختلاف(1) المقامات، فانّها تارة یکون حملها علی العموم البدلیّ، و أخری علی العموم الاستیعابیّ، و ثالثة علی نوع خاصّ ممّا ینطبق علیه حسب اقتضاء خصوص المقام، و اختلاف الآثار و الاحکام کما هو الحال فی سائر القرائن بلا کلام [1].

******

- شرح :

سببیّت ندارد.

مصنّف رحمه اللّه: در احکام وضعیه هم مطلق را بر مقید حمل می نمائیم(2). «لو کان ظهور دلیله فی دخل القید اقوی من ظهور دلیل الاطلاق فیه کما هو لیس ببعید(3)» یعنی: اگر ظهور دلیل مقیّد در تقیّد از ظهور دلیل مطلق در اطلاق، اقوا باشد- کما هو لیس ببعید.

نتیجه مقدّمات حکمت، مختلف است

[1]- گفتیم اگر مقدّمات سه گانه حکمت، جاری شود، نتیجه اش اطلاق است لکن باید توجّه داشت که نتیجه اطلاق در موارد مختلف، متفاوت است یعنی: ممکن است نتیجه اطلاق، عموم بدلی(4)، عموم استیعابی یا حتّی تعیّن فرد یا نوع خاصّی باشد که مثال هرکدام

ص: 577


1- ... اما اقتضاء خصوص المقام فکصیغة الامر فان اطلاق الصیغة فی مقام الایجاب یقتضی ان یکون مراد الموجب فردا معینا و هو الوجوب العینی التعیینی و اما اقتضاء الآثار و الاحکام فکلفظ« الرقبة» الدال علی موضوع حکم تکلیفی فی مثل« اعتق رقبة» و کلفظ« البیع» الدال علی موضوع حکم وضعی فی مثل« أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» ... ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 760.
2- و باید گفت: فقط بیع عربی، دارای سببیت است اما بیع مطلق فاقد وصف عربیّت برای تملیک و تملک سببیت ندارد.
3- زیرا متعارف، چنین است که مطلق را ذکر می نمایند امّا مراد جدی، همان مقید است- بخلاف العکس بالغاء القید و حمله علی انه غالبی او علی وجه آخر.
4- مثال: اگر مولا بگوید« اعتق رقبة» و مقدّمات حکمت، کامل و تمام باشد، نتیجه اطلاق، عموم بدلی هست یعنی: عتق یک رقبه« علی سبیل البدلیة» واجب است- نه اینکه معنای آن خطاب« عتق کل رقبة» باشد- به عبارت دیگر، عتق« واحد من الرقبة» واجب است و آن واحد، دارای اطلاق می باشد و بر تمام افراد رقبه، عنوان مذکور، صادق است که از آن به عموم بدلی تعبیر می نمائیم یعنی: عتق یک رقبه، عوض سائر افراد و عتق هریک به جای دیگری کفایت می نماید.

فالحکمة فی اطلاق صیغة الامر تقتضی أن یکون المراد خصوص الوجوب التّعیینیّ العینیّ النّفسیّ، فانّ ارادة غیره تحتاج الی مزید بیان، و لا معنی لارادة الشّیاع فیه، فلا محیص عن الحمل علیه فیما اذا کان بصدد البیان [1].

******

- شرح :

را به زودی بیان می نمائیم.

تذکّر: مفاد سائر قرائن هم به حسب مقامات، مختلف است پس این مسئله، مختصّ قرینه حکمت که یک قرینه عقلی هست، نمی باشد.

[1]- گفتیم گاهی ممکن است نتیجه اطلاق، تعیّن فرد یا نوع خاصّی باشد.

مثال: اگر اصل وجوب شی ء برای ما احراز شد لکن تعیینیّت یا تخییریّت آن مشخّص نبود، مقتضای تمامیّت مقدّمات حکمت، این است که بگوئیم آن واجب، «تعیینی» هست زیرا واجب تخییری دارای قید هست نه واجب تعیینی.

در واجب تخییری در صورتی یک عدل بر مکلّف، واجب است که عدل دیگر را اتیان نکرده باشد امّا اگر فرضا عدل اوّل را اتیان نموده، عدل دوّم وجوب ندارد پس واجب تخییری، مقیّد است نه تعیینی.

اگر اصل وجوب شی ء را احراز نمودیم امّا عینیّت یا کفائیّت آن برای ما مشخّص نبود، مقتضای اطلاق صیغه امر- در صورت تمامیّت مقدّمات حکمت- این است که آن شی ء، واجب «عینی» باشد نه کفائی زیرا واجب عینی قیدی ندارد بخلاف واجب کفائی که مقیّد است(1).

اگر اصل وجوب شی ء را احراز نمودیم امّا نفسیّت یا غیریّت آن محرز نبود، مقتضای اطلاق صیغه امر- در صورت تمامیّت مقدّمات حکمت- «نفسیّت» است زیرا وجوب

ص: 578


1- مثلا در صورتی تجهیز میت مسلمان بر شما واجب است که دیگران برآن اقدام ننمایند اما چنانچه سائرین اقدام کردند بر من و شما لزومی ندارد، اقدام نمائیم.

کما أنّها قد تقتضی العموم الاستیعابیّ کما فی «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» اذ ارادة البیع مهملا أو مجملا ینافی ما هو المفروض من کونه بصدد البیان، و ارادة العموم البدلیّ لا یناسب المقام، و لا مجال لاحتمال ارادة بیع اختاره المکلّف أیّ بیع کان. مع أنّها تحتاج الی نصب دلالة علیها لا یکاد یفهم بدونها من الاطلاق، و لا یصحّ قیاسه علی ما اذا أخذ فی متعلّق الامر، فانّ العموم الاستیعابیّ [فی مثل ذلک] لا یکاد یمکن ارادته، و ارادة غیر العموم البدلیّ و ان کانت ممکنة الا أنّها منافیة للحکمة، و کون المطلق بصدد البیان [1].

******

- شرح :

نفسی، قیدی ندارد بخلاف واجب غیری(1) که مقیّد است.

جمع بندی: مقتضای اطلاق صیغه امر، این است که: وجوب، «نفسی تعیینی عینی» باشد- لا غیر- به نحوی که بیان کردیم.

سؤال: آیا می توان گفت مقتضای اطلاق، شیاع است و نتیجتا یک شی ء هم واجب تعیینی باشد هم تخییری؟ لا معنی(2) لارادة الشّیاع فیه فلا محیص عن الحمل علیه [ای علی خصوص الوجوب التّعیینی فیما] اذا کان بصدد البیان.

[1]- گاهی نتیجه اطلاق، عمومی شمولی هست مانند «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» که در صورت تمامیّت مقدّمات حکمت، چاره ای غیر از این نیست که بگوئیم: مقصود از «أَحَلَّ اللَّهُ

ص: 579


1- مثلا نمی توان گفت« هذا الشی ء واجب» بلکه باید گفت:« هذا الشی ء واجب اذا کان ذو المقدمة واجبة» پس اگر مولا فرموده باشد، فلان شی ء، واجب است و در مقام بیان هم بوده و قیدی برای آن ذکر نکرده از اطلاق وجوب، استفاده نفسیت نموده و می گوئیم: آن وجوب، نفسی هست نه غیری زیرا اگر قیدی لازم بود، می بایست مولا آن را بیان نماید و چون بیان نکرده، در می یابیم که قیدی مطرح نیست و آن واجب، نفسی هست نه غیری.
2- غرضه: انه لیس قضیة مقدمات الحکمة الحمل علی الشیاع فی جمیع الموارد بل هی مختلفة باختلاف المقامات اذ لا معنی لحمل الطلب علی الجامع بین انواع الوجوب لتضادها. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 761.

الْبَیْعُ»، «احلّ اللّه کلّ بیع»(1) می باشد زیرا اگر بگوئیم مولا در مقام اهمال یا اجمال بوده با مقام بیان او منافات دارد چون فرض مسئله درصورتی است که مقدّمات حکمت و مقام بیان مولا محرز است.

سؤال: آیا می توان گفت عموم در «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» «بدلی» هست یعنی خداوند متعال یک بیع را «علی سبیل البدلیّة» حلال نموده؟

جواب: خیر! این مسئله با مقام(2) امتنان و امضا تناسبی ندارد مخصوصا که در مقابل آن «حرّم الرّبا» هست و ظهورش در این است که «کلّ ربا و کلّ ما یتحقّق علیه هذا العنوان» محکوم به حرمت و فساد است.

سؤال: آیا می توان گفت مقصود از آن، بیعی هست که مکلّف خارجا اراده می نماید؟

جواب: خیر! زیرا: 1- اگر آن را مقیّد نمودیم، ثمره ای ندارد چون در این فرض هر بیعی را مکلّف خارجا انجام دهد، صحیح است درحالی که اگر قید مذکور هم نباشد، همان معنا را استفاده می نمائیم پس قید مذکور، مطلب زائد و اضافه ای را بیان نمی کند پس لغو است.

2- برفرض که آن قید، دارای اثر و نتیجه باشد، قرینه ای بر تقیید نداریم- بدون قرینه نمی توان چنان برداشتی نمود.

قوله: «و لا یصحّ قیاسه علی ما اذا اخذ فی متعلّق الامر فانّ العموم الاستیعابیّ لا یکاد

ص: 580


1- یعنی: هر معامله ای که خارجا تحقق پیدا کند و عنوان بیع داشته باشد، خداوند متعال آن را امضا نموده و مؤثر در ملکیت قرار داده.
2- الذی هو مقام الامتنان اذ لا امتنان اصلا بالفرد الغیر المعین عند المخاطب المعین بحسب الواقع مضافا الی لزوم الاغراء بالجهل علی ما هو المفروض من کونه بصدد البیان. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 3591.

یمکن ارادته ...».

سؤال: آیا می توان «أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ» را با «اعتق رقبة» مقایسه نمود و گفت چون آنجا عمومش بدلی هست در آیه شریفه هم عموم بدلی مطرح است؟

جواب: خیر! عموم استیعابی در متعلّق امر- در اعتق رقبة- غیرممکن است و عدم امکانش یا به خاطر این است که می دانیم مولا چنان چیزی را اراده نکرده یا از جهت این است که «رقبه»، نکره و مقیّد به وحدت است و مولا فرموده: یک بنده- «رقبة»- را آزاد نمائید و عتق یک رقبه با عموم استیعابی، سازگار نیست.

در آیه شریفه، خداوند متعال نفرموده «احلّ اللّه بیعا» پس نمی توان «البیع» را با «رقبة» مقایسه نمود.

نتیجه: در «اعتق رقبة» اراده عموم استیعابی، غیرممکن است، اراده غیر عموم بدلی- مانند عتق رقبه مخصوص، یعنی: مؤمنه- هم با قرینه حکمت منافات دارد پس چاره ای غیر از این نیست که آن را بر عموم بدلی حمل نمائیم.

تذکّر: «نگارنده» در پایان این بحث، توجّه شما را به نکته یا نکاتی از کتاب شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی جلب می نماید.

ثم إنّه قد تبین لک من مطاوی کلماتنا انه لا فرق بین ما اذا کان دلیل المقید دالا علی تقیید المتعلق او الموضوع و بین ما اذا کان دالا علی تقیید نفس الحکم فکما یحمل المطلق علی المقید فی متعلقات التکالیف و موضوعاتها کما علمت فکذلک یحمل مطلقات التکالیف علی مقیداتها ایضا کما اذا ورد «حج» و ورد «حج عن استطاعة» بناء علی ما هو المشهور من کون القید فی الواجب المشروط قیدا لنفس الحکم لا للمتعلق و ذلک لاجل اتحاد مناط الحمل فی الصورتین و هو وحدة التکلیف(1).

ص: 581


1- ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 360.

فصل: فی المجمل و المبیّن و الظّاهر أنّ المراد من المبیّن فی موارد اطلاقه الکلام الذی له ظاهر، و یکون بحسب متفاهم العرف قالبا لخصوص معنی، و المجمل بخلافه، فما لیس له ظهور مجمل و ان علم بقرینة(1) خارجیّة ما أرید منه، کما أنّ ما له الظهور مبیّن و ان علم بالقرینة الخارجیّة أنّه ما أرید ظهوره(2) و أنّه مأوّل [1].

******

- شرح :

مجمل و مبیّن

اشاره

[1]-

تعریف مبیّن:

لفظی است که در یک معنا ظهور دارد و به حسب متفاهم عرفی، آن لفظ برای معنا به منزله «قالب(3)» است پس هر لفظی که در معنائی ظهور داشته باشد و قالب معنا باشد، مبیّن نامیده می شود.

تذکّر: فرقی هم ندارد که متکلّم، آن معنای ظاهر را اراده کرده باشد یا غیر آن معنای ظاهر را- به کمک قرینه- اراده نموده باشد چون بحث ما در مراد متکلّم نیست.

تعریف مجمل:

لفظی است که ظهوری در معنا ندارد مانند مشترک لفظی. مثلا اگر متکلّمی گفت رأیت «عینا» و قرینه ای همراهش ذکر نکرد، نفس کلمه عین به اعتبار

ص: 582


1- هذا تعریض بما فی التقریرات من عده من المجمل و استشهد علیه بما تقدم من الحکم بسرایة اجمال الخاص الی العام و لا یخفی انه لیس من الاجمال فی الکلام بل فی المراد الا ان یکون اصطلاح علیه کما قد یظهر منه فانه قسم المجمل علی قسمین الاول ما لم تتضح دلالته و الآخر ما له ظاهر غیر مراد للمتکلم و مثل له بالعام الذی علم اجمالا تخصیصه و المطلق الذی علم اجمالا تقییده. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 568.
2- نحو جاء ربک.
3- یعنی: آن لفظ از معنای خاصی حکایت می نماید.

و لکلّ منهما فی الآیات و الرّوایات و ان کان أفراد کثیرة لا تکاد تخفی(1)، الا أنّ لهما أفرادا مشتبهة وقعت محلّ البحث و الکلام للاعلام فی أنّها من أفراد أیّهما، کآیة السّرقة، و مثل «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ» و «أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ» ممّا أضیف [التّحریم و] التّحلیل الی الاعیان، و مثل «لا صلاة الا بطهور» [1].

******

- شرح :

اشتراک لفظی در خصوص هیچ یک از معانی ظهور ندارد لذا به کلمه عین به اعتبار عدم ظهورش مجمل می گوئیم: البتّه اگر خارجا قرینه ای هم بر مراد متکلّم داشته باشیم، آن لفظ، دارای اجمال ذاتی هست چون ذاتا قالب یک معنای خاصّی نیست چه مراد متکلّم باشد چه نباشد آن لفظ، دارای اجمال هست- لفظ غیر ظاهر، مجمل است.

نتیجه: مجمل و مبیّن بودن از اوصاف لفظ و دائر مدار، ظهور و عدم ظهور نفس لفظ است.

[1]- مصادیق مجمل و مبیّن در آیات(2) و روایات، فراوان است لکن موارد زیادی مورد تردید واقع شده که آیا از مصادیق مجمل است یا مبیّن که اینک به ذکر بعضی از

ص: 583


1- منها ما یکون مجملا باعتبار الوقوع فی ترکیب خاص لاجل خصوصیة خارجیة بحیث لو کان فی غیره لم یکن مجملا کقول عقیل بن ابی طالب امرنی معاویة بلعن علی علیه السّلام« الا فالعنوه» و قال بعض اصحابنا حین سئل عن الخلیفة بعد النبی صلّی اللّه علیه و آله قال: من بنته فی بیته و منها ما یکون مجملا باعتبار نفس الترکیب کقوله تعالی: إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِیضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ یَعْفُونَ أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکاحِ[ حیث إنّه قیل: یحتمل ان یکون المراد بالمعطوف الزوج فیکون العفو عما فی ذمة الزوجة اذا قبضت المهر و ان یکون ولی الزوجة فیکون المعفو عنه الزوج بإبراء ذمته عن المهر. ر. ک: منتهی الدرایة 3/ 772.] کما انه قد یکون الاجمال فی القول المفرد الحاصل بسبب الاعلال کمختار المشترک بین صیغة الفاعل و المفعول او بسبب عدم العلم بالوضع کما فی لفظ الصعید ... ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 360.
2- متشابهات قرآن از نظر بحث فعلی، جزء مجملات است.

آن ها می پردازیم:

1- «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما ...»، سوره مائده، آیه 38.

آیه مذکور به جهت اشتمال بر کلمه «ایدی» محلّ بحث واقع شده که آیا در قسمت معیّنی از «ید» ظهور دارد یا مجمل است و باید با آن معامله مجمل(1) نمود.

2- «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ ...»، سوره نساء، آیه 23.

3- «... أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ»، سوره مائده، آیه 1.

در آیتین مذکورتین، تحلیل و تحریم به اعیان خارجیّه نسبت داده شده درحالی که اسناد تحلیل و تحریم به ذوات، فاقد معنا هست و مفهومی ندارد، ذوات، حلال یا حرام باشد بلکه افعال متعلق به ذوات، حلال و حرام است لذا آن دو آیه- و امثال آن ها- محلّ بحث واقع شده که آیا از موارد اجمال(2) است یا نه به عبارت دیگر آیا آیات و روایاتی که حلّیّت و حرمت را به ذوات نسبت داده در تمام افعال متعلّق به ذوات ظهور دارد یا در افعال خاصّی.

ص: 584


1- و وجه الاجمال إما لان الید تستعمل فی الانامل و الاصابع و نفس الکف و ما ینتهی الی المرفق و ما ینتهی الی المنکب و لیس فی الآیة الشریفة قرینة علی تعیین المراد. و إما لان تعلیق القطع بالید مجمل اذ لا ظهور له فی محل القطع نظیر قولک: قطعت الحبل حیث یتردد محل القطع بین کل جزء من أجزائه، ... ر. ک: حقائق الاصول 1/ 568.
2- وجه الاجمال فی آیات التحلیل و التحریم امتناع تعلقهما بالاعیان فلا بدّ من التقدیر و الصالح للتقدیر متعدد و لیس بعضه معینا اذ لا قرینة و یمکن دفعه بان الاطلاق یقتضی تقدیر کل ما هو صالح للتقدیر من افعال المکلف المتعلقة بتلک الاعیان و لو بتقدیر الجامع بینها الا ان یکون جهة ظاهرة ینصرف الیها الکلام کما فی الآیتین الشریفتین و لذا لم یتوهم احد من الصحابة اجمال آیة تحریم الامهات من جهة احتمال کل من اللمس و النظر و الکلام و التعظیم و غیر ذلک. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 569.

و لا یذهب علیک أنّ اثبات الاجمال أو البیان لا یکاد یکون بالبرهان، لما عرفت من أنّ ملاکهما أن یکون للکلام ظهور، و یکون قالبا لمعنی و هو ممّا یظهر بمراجعة الوجدان، فتأمّل(1) [1].

ثمّ لا یخفی أنّهما وصفان اضافیّان ربما یکون مجملا عند واحد، لعدم معرفته بالوضع، أو لتصادم ظهوره بما حفّ به لدیه، و مبیّنا لدی الآخر، لمعرفته، و عدم

******

- شرح :

4- «لا صلاة الا بطهور»، فقیه: 1/ 35، باب 14.

روایت مذکور هم محلّ بحث واقع شده که آیا اجمال(2) دارد یا نه؟

[1]- تذکّر: در کتب اصولی درباره مجمل و مبیّن «مشروحا» بحث شده لکن مصنّف رحمه اللّه با بیان دو نکته اثبات می نمایند که آن بحث ها از نظر «اصولی»، بدون فائده است که اینک به بیان آن دو نکته می پردازیم:

1- مجمل و مبیّن بودن «کأنّ» دو امر وجدانی هست، چیزی نیست که انسان بخواهد با برهان ثابت کند، فرضا اگر فلان لفظ، نزد فلان شخص در معنائی ظهور داشت، مبیّن است و چنانچه فاقد ظهور بود، نمی توان برهان اقامه نمود که آن لفظ، واجد ظهور است.

قوله: «فتأمل»، گاهی مبیّن بودن از طریق برهان، ثابت می شود.

ص: 585


1- و لعل البرهان علی ذلک ای علی الظهور هو ذلک الوجدان فانه اذا تبادر معنی من سماع اللفظ الی اذهان اهل تلک اللغة یکون دلیلا علی ظهوره فیه. ر. ک: شرح کفایة الاصول مرحوم حاج شیخ عبد الحسین رشتی 1/ 361.
2- و وجه الاجمال انه- بناء علی الاعم- یمکن تقدیر الصحة کما یمکن تقدیر الکمال و لا قرینة معینة لاحدهما و یمکن دفعه بان الصحة اقرب عرفا و اعتبارا الی نفی الذات من نفی الکمال و الاقرب کذلک یکون اظهر. ر. ک: حقائق الاصول 1/ 569.

التّصادم بنظره، فلا یهمّنا التّعرّض لموارد الخلاف و الکلام، و النّقض و الابرام فی المقام، و علی اللّه التّوکّل و به الاعتصام [1].

******

- شرح :

[1]- 2: مجمل و مبیّن بودن، دو وصف اضافی(1) هست- نه واقعی- و به لحاظ افراد، متفاوت می باشد. ممکن است یک لفظ، نزد کسی مبیّن امّا از نظر فرد دیگر، مجمل باشد مثلا کسی که درباره کلمه «صعید»- در آیه فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً-* تحقیق نموده و برایش مشخص شده که موضوع له آن، تراب خالص است در این صورت، آیه تیمّم برای او اجمال ندارد امّا فرد دیگری که تحقیق نموده لکن برایش مشخّص نشده که صعید به حسب لغت و عرف برای تراب خالص وضع شده یا برای «مطلق وجه الارض» در این صورت، آیه تیمّم از نظر او اجمال دارد(2) پس نمی توان گفت آیه مذکور «مطلقا» مجمل است و نمی توان گفت «مطلقا» مبیّن است.

نتیجه: عنوان مجمل و مبیّن بودن، دو امر اضافی و نسبت به افراد، مختلف است.

جمع بندی: باتوجّه به دو نکته مذکور وجهی ندارد- مهم نیست- که هریک از موارد اختلاف بین اصولیین را بررسی نمائیم که آیا مجمل است یا مبیّن زیرا گفتیم:

1- مجمل و مبیّن بودن، دو امر اضافی هست. 2- آن مسئله، برهانی نیست بلکه وجدانی می باشد.

و الحمد للّه اولا و آخرا

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

به تاریخ بیست و هفتم رمضان 1417 هجری قمری.

ص: 586


1- بخلاف مطلق یا مقید بودن که دو صفت واقعی برای مطلق و مقید است.
2- گاهی هم ممکن است انسان، موضوع له لفظ را بداند اما شی ء در کلام ذکر شده که با موضوع له منافات دارد و در حقیقت چون کلام مکتنف« بما یصلح للقرینیة» هست، اجمال پیدا کرده.

فهرستها

اشاره

ص: 587

ص: 588

الفهرس الموضوعی

الموضوع الصّفحة

المقصد الثانی: فی النواهی فصل: فی مادة النهی و صیغته 3

فصل: فی اجتماع الامر و النهی 10

بیان المراد بالواحد الذی تعلق به الامر و النهی 10

الفرق بین مسألة الاجتماع و مسألة النهی فی العبادة 13

تقریر الفصول فی الفرق بین المسألتین 16

فی کون مسألة الاجتماع اصولیة 19

فی کون المسألة عقلیة لا لفظیة 22

شمول النزاع فی جواز الاجتماع و الامتناع لانواع الایجاب و التحریم 26

اعتبار المندوحة 29

توهم ابتناء النزاع علی القول بتعلق الاحکام بالطبائع 32

اعتبار وجود المناطین فی المجمع 36

ما یستکشف به المناط 38

ثمرة بحث الاجتماع و احکامها 44

ص: 589

الفرق بین الاجتماع و التعارض 52

دلیل الامتناع و تمهید مقدمات 54

تضاد الاحکام الخمسة 55

تعلق الحکم الشرعی بالموجود خارجا 57

عدم ایجاب تعدد الوجه لتعدد المعنون 60

المتحد وجودا متحد ماهیة 61

بعض ادلة المجوزین 73

اقسام العبادات المکروهة 78

الجواب عن القسم الاول من العبادات المکروهة 80

الجواب عن القسم الثانی من العبادات المکروهة 87

الجواب عن القسم الثالث من العبادات المکروهة 92

تنبیهات مسألة الاجتماع التنبیه الاول: مناط الاضطرار الرافع للحرمة 107

حکم الاضطرار بسوء الاختیار 109

حکم الصلاة فی الدار المغصوبة اضطرارا 139

التنبیه الثانی: صغرویة الدلیلین لکبری التعارض او التزاحم 144

وجوه ترجیح النهی علی الامر فی حال الاجتماع و الاشکال فیها: 151

1- النهی اقوی دلالة من الامر 151

2- اولویة دفع المفسدة من جلب المنفعة 157

3- الاستقراء 164

التنبیه الثالث: الحاق تعدّد الاضافات بتعدد العنوانات 173

فصل: فی ان النهی عن الشی ء هل یقتضی فساده ام الا 175

هل المسألة لفظیة أو عقلیة 177

ص: 590

شمول ملاک البحث للنهی التنزیهی و التبعی 179

تعیین المراد من العبادة فی المسألة 184

تحریر محل النزاع 188

تفسیر وصفی الصحة و الفساد 189

الصحة و الفساد عند المتکلم و الفقیه 194

تحقیق حال الاصل فی المسألة 201

اقسام متعلق النهی 204

النهی عن المعاملة 213

اقتضاء النهی الفساد فی العبادات 213

عدم اقتضاء النهی الفساد فی المعاملات 222

الاستدلال علی اقتضاء الحرمة للفساد بالاخبار 226

ما حکی عن ابی حنیفة و الشیبانی من دلالة النهی علی الصحة 229

المقصد الثالث فی المفاهیم تعریف المفهوم و انه من صفات المدلول او الدلالة 236

فصل: فی مفهوم الشرط 242

تقریر ادلة منکری المفهوم و المناقشة فیها 260

ضابط اخذ المفهوم 266

اشکال و دفع 272

اذا تعدد الشرط و قلنا بالمفهوم فهل یخصص مفهوم کل بمنطوق آخر 281

تداخل المسببات 289

فصل: فی مفهوم الوصف 313

تحریر محل النزاع 322

فصل: فی مفهوم الغایة 327

ص: 591

دخول الغایة فی المغیی و عدمه 330

فصل: مفهوم الاستثناء 332

مفاد کلمة الاخلاص 335

فی دلالة «انما» علی الحصر 339

افادة المسند الیه المعرف باللام للحصر 344

فصل: فی مفهوم اللقب و العدد 348

المقصد الرابع فی العام و الخاص فصل: فی تعریف العام 351

اقسام العام 354

فصل: فی انه هل للعموم صیغة تخصه 360

فصل: فی بیان ما دل علی العموم 363

فصل: فی تحقیق العام المخصص 371

فصل: فی المخصص المجمل 387

المخصص اللفظی المجمل مفهوما 387

المخصص اللفظی المجمل مصداقا 394

المخصص اللبی المجمل مصداقا 402

احراز المشتبه بالاصل الموضوعی 412

التمسک بالعام فی غیر الشک فی التخصیص 419

مورد حجیة اصالة العموم 431

فصل: فی العمل بالعام قبل الفحص عن المخصص 434

الفرق فی الفحص بین الاصول اللفظیة و العملیة 440

فصل: فی الخطابات الشفاهیة 442

لا یصح توجیه الخطاب الی الغائب و المعدوم 446

ص: 592

وضع ادوات النداء للخطاب الانشائی 451

فصل: ثمرة خطابات المشافهة للمعدومین و المناقشة فیها 460

فصل: تعقب العام بضمیر یرجع الی بعض افراده 472

فصل: فی جواز التخصیص بالمفهوم المخالف 481

فصل: الاستثناء المتعقب للجمل المتعددة 487

فصل: فی جواز تخصیص الکتاب بخبر الواحد 495

فصل: فی تعارض العام و الخاص و صوره 504

حقیقة النسخ 511

البداء 517

ثمرة النسخ و التخصیص 523

المقصد الخامس فی المطلق و المقید و المجمل و المبین فصل: تعریف المطلق 525

الالفاظ التی یطلق علیها المطلق 526

1- اسم الجنس 526

2- علم الجنس 531

3- المفرد المعرف باللام 534

4- النکرة 541

فصل: فی مقدمات الحکمة 548

الاصل کون المتکلم فی مقام البیان 555

انواع الانصراف 557

اذا کان للمطلق جهات عدیدة 563

فصل: فی المطلق و المقید المتنافیین 565

عدم حمل المطلق علی المقید فی المستحبات 572

ص: 593

عدم اختصاص الحمل علی المقید بالحکم التکلیفی و شموله للوضعی 576

اختلاف نتیجة مقدمات الحکمة 577

فصل: فی المجمل و المبین 582

ص: 594

فهرست موضوعی کتاب

موضوع صفحه

مقصد دوّم «نواهی» متعلق نهی، ترک است یا کف؟ 4

آیا صیغه نهی، دال بر دوام و تکرار است؟ 7

اجتماع امر و نهی 10

مقصود از کلمه «واحد» چیست؟ 10

فرق بین مسئله «اجتماع امر و نهی» با «نهی در عبادت» 13

نقد و بررسی کلام صاحب فصول در تفاوت دو مسئله 16

مسأله اجتماع امر و نهی از مسائل علم اصول است 19

مسأله اجتماع امر و نهی، عقلی است یا لفظی؟ 22

آیا بحث اجتماع امر و نهی، شامل تمام اقسام ایجاب و تحریم می شود؟ 26

آیا در اجتماع امر و نهی، وجود مندوحه، معتبر است؟ 29

بحث اجتماع امر و نهی، ارتباطی به مسئله تعلق احکام به طبایع ندارد 32

اعتبار مناط امر و نهی در ماده اجتماعی 36

ص: 595

مناط امر و نهی در ماده اجتماع، چگونه احراز می شود؟ 39

ثمره بحث اجتماع امر و نهی 44

فرق باب تعارض با بحث اجتماع امر و نهی 52

تضاد احکام خمسه 55

متعلق تکالیف چیست؟ 57

تعدد عنوان، باعث تعدد معنون نمی شود 60

دفع دو توهم 61

تقریر دلیل امتناع 66

ادله مجوّزین: 67

دلیل اول قائلین به جواز اجتماع 67

رد دلیل اول مجوزین 70

دلیل دوم قائلین به جواز اجتماع 70

رد دلیل دوم مجوزین 72

دلیل سوم قائلین به جواز 73

رد دلیل سوم مجوزین 75

عبادات مکروهه بر سه قسم است 79

احکام عبادات مکروهه: 80

حکم قسم اول 80

حکم قسم دوم از عبادات مکروهه و تطبیق آن با قواعد 87

حکم قسم سوم از عبادات مکروهه و تطبیق آن با قواعد 92

دلیل چهارم قائلین به جواز اجتماع 102

رد دلیل چهارم مجوزین 103

تنبیهات مسئله اجتماع امر و نهی 107

ملاک اضطرار رافع حرمت چیست؟ 107

ص: 596

حکم اضطرار به سوء اختیار 110

ثمره مسأله خروج از دار غصبی 139

وجوه ترجیح نهی بر امر و نقد و بررسی آن: 151

1- اقوائیت دلالت نهی، نسبت به امر 151

2- اولویت دفع مفسده از جلب منفعت 157

3- استقرا 164

الحاق تعدد اضافات به تعدد جهات 172

آیا نهی در شی ء مقتضی فساد آن شی ء هست یا نه؟ 175

ملاک بحث، شامل نهی «تنزیهی» هم می شود 179

آیا نهی «غیری» هم داخل بحث فعلی هست یا نه؟ 181

آیا نهی «تبعی» هم داخل محل نزاع هست یا نه؟ 183

معنای عبادت 184

مقصود از «شی ء» در عنوان بحث چیست؟ 188

معنای «صحت» و «فساد» 189

صحت و فساد از احکام شرعیه است یا عقلیه یا اعتباریه؟ 194

تأسیس اصل 202

اقسام تعلق نهی به عبادت 204

اقسام تعلق نهی به معامله 213

نهی در عبادت، مقتضی فساد است 214

آیا نهی در معامله، مقتضی فساد است؟ 222

آیا نهی، بر صحت متعلق خود دلالت می کند؟ 229

ص: 597

مقصد سوّم «مفاهیم» تعریف مفهوم 236

مفهوم شرط 242

ادله قائلین به ثبوت مفهوم شرط و نقد و بررسی آن: 247

1- تبادر 247

2- انصراف 248

3- مقدمات حکمت 250

ادله منکرین مفهوم شرط و نقد و بررسی آن 260

ضابطه اخذ و اثبات مفهوم 266

تعدد شرط و وحدت جزا 281

تداخل یا عدم تداخل مسببات 289

اقوال در بحث تداخل 291

مختصری از زندگی نامه محقق خوانساری «ره» 291

تحقیق و مختار مصنف در بحث تداخل 292

نقد و بررسی کلام فخر المحققین «ره» در بحث تداخل 305

نقد و بررسی تفصیل علامه حلی «ره» در بحث تداخل 309

مختصری از زندگی نامه علامه حلی 309

تعیین محل نزاع در بحث تداخل 311

مفهوم وصف 313

تعیین محل نزاع در مفهوم وصف 322

مفهوم غایت 327

آیا غایت، داخل در مغیا هست؟ 330

مفهوم استثنا 332

ص: 598

حکم مستثنی، منطوقی هست یا مفهومی؟ 337

ادوات دال بر حصر 339

مفهوم لقب 348

مفهوم عدد 349

مقصد چهارم «عام و خاص» اقسام عام 355

آیا اسماء عدد از افراد عام است؟ 359

آیا «عموم»، دارای لفظ خاصی هست؟ 360

الفاظ دال بر عموم 364

آیا عام مخصص، نسبت به «باقی» حجیت دارد؟ 371

آیا اجمال مخصص به عام سرایت می کند یا نه؟ 387

شبهه مصداقیه 394

احراز مشتبه به وسیله اصل موضوعی 412

آیا در غیر از مورد تخصیص می توان به عام تمسک نمود؟ 419

اصالت العموم در چه موردی حجت است؟ 431

آیا قبل از فحص از مخصص می توان به «عام» عمل کرد؟ 434

تفاوت «فحص» در محل بحث با «فحص» در اصول عملیه 440

آیا خطابات شفاهیه، شامل غائبین و معدومین می شود یا نه؟ 442

ثمره خطابات مشافهیه و مناقشه در آن 460

تعقب عام به ضمیر 472

تخصیص عام به مفهوم مخالف 481

استثنای عقیب جمل متعدد 487

ص: 599

تخصیص عام کتابی به خبر واحد معتبر 495

ادله مانعین و رد آن 497

تعارض عام و خاص 504

نسخ 512

بداء 518

ثمره بین نسخ و تخصیص 523

مقصد پنجم «مطلق و مقید»، «مجمل و مبین» تعریف مطلق 525

الفاظی که «مطلق» به آن ها گفته می شود 527

1- اسم جنس 527

2- علم جنس 531

3- مفرد معرّف به لام 534

4- نکره 541

مقدمات حکمت 548

تأسیس اصل 555

اقسام انصراف 557

آیا اگر مطلق، دارای جهات متعدد باشد، می توان به آن تمسک نمود؟ 563

حمل مطلق بر مقید 565

حمل مطلق بر مقید، مختص احکام تکلیفی نیست 576

نتیجه مقدمات حکمت، مختلف است 577

مجمل و مبین 582

ص: 600

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109